#خاطرهنگاری
قربانی جهل
چند سال قبل در درمانگاهی کوچک و دور در یکی از شهرستان های تهران شیفت بودم.حوالی ساعت 5 بعد از ظهر خانمی حدودا 50 ساله با دو مرد که احتمالا پسر یا برادرانش بودند مراجعه کرد.فشارش را گرفتم 23 بود.با هر ضربانی که قلبش می زد جیوه ی فشار سنج تکان های شدیدی می خورد. در نزدیکی درمانگاه بسیار نزدیک به بیمارستانی دولتی و مجهز بود.گفتم سریع بروید بیمارستان.یک مرد دیگر هم وارد شد.برادر بزرگ خانم بود.گفت دکتر جان خودت یک کاریش بکن بیمارستان نریم.یک ثانیه هم مکث نکردم و گفتم باید برود بیمارستان.
مرد پشت سر خانم ایستاد و سرش را به طرف شانه اش کمی خم کرد.
دستش را به چانه اش کشید و گفت این تن بمیره یه سرم بزنی درست میشه.گفتم آقا اگر جانش برایت مهم است باید بروید بیمارستان و اینجا هیچ چیزی نیست.(امکانات تشخیصی نداشتم)
از پشت میز بلند شدم و به سمت درب خروج اومدم و با دست بیمارستان رو نشون دادم.گفتم با ماشین 2 دقیقه ای میرسی
برای اینکه وقت هدر نرود به صندوق گفتم پول ویزیتش را پس بده تا تعلقی برای ماندن نداشته باشند.
پول را گرفتند و رفتند.
حدودا ساعت 8 بود .شیفت من تمام شده بود و همکار بعدی آمده بود.
کیفم را برداشتم که بروم دیدم همان مرد آمد.گفتم چی شد رفتی بیمارستان؟حال مریضت چطور هست؟اینجا چه می کنی؟
گفت آمدم گواهی فوت بگیرم.
خُشکم زد.
گفتم مگه بیمارستان نرفتید؟
گفت بهش آبغوره و ماست دادیم فشارش پایین بیاید و بعد از خوردن داشت خوب میشد که پیشانی اش عرق کرد و تمام کرد.
عمر خواهرم تمام شد.دکتر جان بیا بریم خودت بنویسش.
چند دقیقه لال شده بودم.گفتم پلیس را صدا کنند.
من شاکی بودم،این بار پزشک بود که از قصور همراه بیمار شاکی بود.
مریض به راحتی و به امید اثر کردن آبغوره و ماست برای پایین آمدن فشار فوت کرده بود.
پشت تلفن پلیس گفت ما کاری نمی توانیم کنیم.
گواهی فوت ننوشتم و گفتم کسی هم ننویسد.
ولی مریض قربانی جهل شد.
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
قربانی جهل
چند سال قبل در درمانگاهی کوچک و دور در یکی از شهرستان های تهران شیفت بودم.حوالی ساعت 5 بعد از ظهر خانمی حدودا 50 ساله با دو مرد که احتمالا پسر یا برادرانش بودند مراجعه کرد.فشارش را گرفتم 23 بود.با هر ضربانی که قلبش می زد جیوه ی فشار سنج تکان های شدیدی می خورد. در نزدیکی درمانگاه بسیار نزدیک به بیمارستانی دولتی و مجهز بود.گفتم سریع بروید بیمارستان.یک مرد دیگر هم وارد شد.برادر بزرگ خانم بود.گفت دکتر جان خودت یک کاریش بکن بیمارستان نریم.یک ثانیه هم مکث نکردم و گفتم باید برود بیمارستان.
مرد پشت سر خانم ایستاد و سرش را به طرف شانه اش کمی خم کرد.
دستش را به چانه اش کشید و گفت این تن بمیره یه سرم بزنی درست میشه.گفتم آقا اگر جانش برایت مهم است باید بروید بیمارستان و اینجا هیچ چیزی نیست.(امکانات تشخیصی نداشتم)
از پشت میز بلند شدم و به سمت درب خروج اومدم و با دست بیمارستان رو نشون دادم.گفتم با ماشین 2 دقیقه ای میرسی
برای اینکه وقت هدر نرود به صندوق گفتم پول ویزیتش را پس بده تا تعلقی برای ماندن نداشته باشند.
پول را گرفتند و رفتند.
حدودا ساعت 8 بود .شیفت من تمام شده بود و همکار بعدی آمده بود.
کیفم را برداشتم که بروم دیدم همان مرد آمد.گفتم چی شد رفتی بیمارستان؟حال مریضت چطور هست؟اینجا چه می کنی؟
گفت آمدم گواهی فوت بگیرم.
خُشکم زد.
گفتم مگه بیمارستان نرفتید؟
گفت بهش آبغوره و ماست دادیم فشارش پایین بیاید و بعد از خوردن داشت خوب میشد که پیشانی اش عرق کرد و تمام کرد.
عمر خواهرم تمام شد.دکتر جان بیا بریم خودت بنویسش.
چند دقیقه لال شده بودم.گفتم پلیس را صدا کنند.
من شاکی بودم،این بار پزشک بود که از قصور همراه بیمار شاکی بود.
مریض به راحتی و به امید اثر کردن آبغوره و ماست برای پایین آمدن فشار فوت کرده بود.
پشت تلفن پلیس گفت ما کاری نمی توانیم کنیم.
گواهی فوت ننوشتم و گفتم کسی هم ننویسد.
ولی مریض قربانی جهل شد.
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
#داستانک
چوپانی میگفت:
گاهی برای سرگرمی، یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان، جلوی پایشان میگرفتم طوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن میپریدند
چوبدستی را کنار میکشیدم
اما بقیه گوسفندان هم از روی مانع خیالی میپریدند
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی پریده بودند
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارها و باورهایی هستند که دیگران انجامش میدهند، بدون اینکه دلیل و درستی آنرا بدانیم . . .
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
چوپانی میگفت:
گاهی برای سرگرمی، یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان، جلوی پایشان میگرفتم طوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن میپریدند
چوبدستی را کنار میکشیدم
اما بقیه گوسفندان هم از روی مانع خیالی میپریدند
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی پریده بودند
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارها و باورهایی هستند که دیگران انجامش میدهند، بدون اینکه دلیل و درستی آنرا بدانیم . . .
#ناشناس
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4❤2
هفت گناهِ کبیرۀ ویراستاران
۱. کاربردِ «هِکَسره» (مثلاً «پدره من» به جای «پدرِ من» یا «حالم خوبِ» به جای «حالم خوبه»)؛
۲. کاربردِ «فعلِ وصفی» یا «وجهِ وصفی»؛
۳. کاربردِ تنوین با واژههای فارسی (مثلاً جاناً، خانوادتاً، خواهشاً، و گاهاً)؛
۴. کاربردِ «میباشد» به جای «است»؛
۵. کاربردِ «نمودن» به جای «کردن»؛
۶. کاربردِ «درب» به جای «در»؛
۷. کاربردِ «توسطِ».
استاد بهروز صفرزاده
کاش میتونستم هرچی دربِ منزل هستو از جا بکَنم و به جاشون درِ منزل نصب کنم! 😄
آرزو بر ویراستاران عیب نیست.
#درستنویسی
فارسیِ درست و طبیعی
طرحِ زوج و فرد از درِ منزل اجرا میشود.
فارسیِ غلط و مصنوعی
طرحِ زوج و فرد از دربِ منزل اجرا میشود.
#درستنویسی
اکثرِ مردم وقتی دربِ خودرو باز میباشد، آن را قفل مینمایند.
ولی ویراستاران
وقتی درِ خودرو باز است، آن را قفل میکنند. 😁
به راستی که ویراستاران تافتۀ جدابافتهاند. 😄
#درستنویسی
#ویرایش
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
۱. کاربردِ «هِکَسره» (مثلاً «پدره من» به جای «پدرِ من» یا «حالم خوبِ» به جای «حالم خوبه»)؛
۲. کاربردِ «فعلِ وصفی» یا «وجهِ وصفی»؛
۳. کاربردِ تنوین با واژههای فارسی (مثلاً جاناً، خانوادتاً، خواهشاً، و گاهاً)؛
۴. کاربردِ «میباشد» به جای «است»؛
۵. کاربردِ «نمودن» به جای «کردن»؛
۶. کاربردِ «درب» به جای «در»؛
۷. کاربردِ «توسطِ».
استاد بهروز صفرزاده
کاش میتونستم هرچی دربِ منزل هستو از جا بکَنم و به جاشون درِ منزل نصب کنم! 😄
آرزو بر ویراستاران عیب نیست.
#درستنویسی
فارسیِ درست و طبیعی
طرحِ زوج و فرد از درِ منزل اجرا میشود.
فارسیِ غلط و مصنوعی
طرحِ زوج و فرد از دربِ منزل اجرا میشود.
#درستنویسی
اکثرِ مردم وقتی دربِ خودرو باز میباشد، آن را قفل مینمایند.
ولی ویراستاران
وقتی درِ خودرو باز است، آن را قفل میکنند. 😁
به راستی که ویراستاران تافتۀ جدابافتهاند. 😄
#درستنویسی
#ویرایش
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍9👏3
Forwarded from اتچ بات
#نامهنگاری
برایم واقعی هستید.هراس ندارید.
بی جلد هستید.با آفتاب، تماس مستقیم دارید و این کافی است که چیزی خلق شود، اثر بگذارد انسان را هویدا کند.
احمد رضا احمدی
به فروغ فرخزاد
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
برایم واقعی هستید.هراس ندارید.
بی جلد هستید.با آفتاب، تماس مستقیم دارید و این کافی است که چیزی خلق شود، اثر بگذارد انسان را هویدا کند.
احمد رضا احمدی
به فروغ فرخزاد
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
👍4
نکتههایی از دستور خطّ فارسی
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۶)
فعلهای پیشوندی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
بهدربردن، بهدربُرد، بهدرنبُرد، بهدرمیبرد، بهدرنمیبرد، درگرفتن، درگرفت، درنگرفت، درمیگرفت، درنمیگرفت، فراگرفتن، فراگرفت، فرانگرفت، فرابگیرد، فرانگیرد، فرامیگیرد، فرانمیگیرد، ورآمدن، ورآمد، ورنیامد، ورمیآید، ورنمیآید
تبصره: درصورتیکه بین اجزای فعلهای پیشوندی فعل کمکی به کار رفته باشد در دو طرف فعل کمکی یک فاصلۀ کامل گذاشته میشود:
باز باید گرداند، باز نباید گرداند، باز میتوانست ایستاد، باز نمیتوانست ایستاد، باز نتوانست گردانید، باز نشاید گفت، بر نتوان انداخت، بر نشاید خاست، بهدر خواهد بُرد، بهدر نخواهد بُرد، در خواهد گرفت، در نخواهد گرفت، فرا خواهد گرفت، فرا نخواهد گرفت، فرو خواهد نشست، فرو نخواهد نشست، ور خواهد آمد، ور نخواهد آمد
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
ترکیبهایی که با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند (۶)
فعلهای پیشوندی با نیمفاصله/ بیفاصله نوشته میشوند:
بهدربردن، بهدربُرد، بهدرنبُرد، بهدرمیبرد، بهدرنمیبرد، درگرفتن، درگرفت، درنگرفت، درمیگرفت، درنمیگرفت، فراگرفتن، فراگرفت، فرانگرفت، فرابگیرد، فرانگیرد، فرامیگیرد، فرانمیگیرد، ورآمدن، ورآمد، ورنیامد، ورمیآید، ورنمیآید
تبصره: درصورتیکه بین اجزای فعلهای پیشوندی فعل کمکی به کار رفته باشد در دو طرف فعل کمکی یک فاصلۀ کامل گذاشته میشود:
باز باید گرداند، باز نباید گرداند، باز میتوانست ایستاد، باز نمیتوانست ایستاد، باز نتوانست گردانید، باز نشاید گفت، بر نتوان انداخت، بر نشاید خاست، بهدر خواهد بُرد، بهدر نخواهد بُرد، در خواهد گرفت، در نخواهد گرفت، فرا خواهد گرفت، فرا نخواهد گرفت، فرو خواهد نشست، فرو نخواهد نشست، ور خواهد آمد، ور نخواهد آمد
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
شعر معروف «عقاب» را دکتر خانلری به صادق هدایت، تقدیم کردهاست.
خود او در این باره میگوید:
«بعضی اشخاص حدسهای مختلف زده بودند در این باب. اما اصل مطلب این است که روزی که من این شعر را ساختم، اولین کسی که از من شنید، صادق هدایت بود و اینقدر ذوق کرد که گفت: پاشو بریم بدیم یک جایی چاپ کنند.
بعد با هم رفتیم ادارهی مجلهی «مهر» که گمان میکنم دکتر ذبیحالله صفا هم سردبیرش بود. آنجا شعر را دادیم چاپ کنند و گویا که در یکی از شمارههایش چاپ و منتشر شد.»
احوال و آثار خانلری، ص ۱۱۹، به نقل از دنیای سخن، ش ۳۴ و ۳۵، ص ۱۴
پرویز ناتل خانلری
صادق هدایت
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
خود او در این باره میگوید:
«بعضی اشخاص حدسهای مختلف زده بودند در این باب. اما اصل مطلب این است که روزی که من این شعر را ساختم، اولین کسی که از من شنید، صادق هدایت بود و اینقدر ذوق کرد که گفت: پاشو بریم بدیم یک جایی چاپ کنند.
بعد با هم رفتیم ادارهی مجلهی «مهر» که گمان میکنم دکتر ذبیحالله صفا هم سردبیرش بود. آنجا شعر را دادیم چاپ کنند و گویا که در یکی از شمارههایش چاپ و منتشر شد.»
احوال و آثار خانلری، ص ۱۱۹، به نقل از دنیای سخن، ش ۳۴ و ۳۵، ص ۱۴
پرویز ناتل خانلری
صادق هدایت
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2❤1
بررسی_#همسنج_#نامه_ها_در_تاریخ_بیهقی_،_عتبهالکتبه_،_التوسل_الی.pdf
448.2 KB
بررسی همسنج نامه ها در تاریخ بیهقی، عتبهالکتبه، التوسل الی الترسل:
از نظر نوع نامهها
مخاطب
چگونگی آغاز و پایان نامه
شیوه بیان محتوای نامه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
از نظر نوع نامهها
مخاطب
چگونگی آغاز و پایان نامه
شیوه بیان محتوای نامه
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👏1
Forwarded from اتچ بات
من از خواب
برگی ریحان آوردهام
ریحان را به لبانم نزدیک میکنم
صبح میشود
کنار ِ عطر ِ ریحان
زندگی را میبوسم
و روز و پنجره را
با مقداری از آفتاب
که از کنار ِ ابرها از آسمان میچکد
ستایش میکنم!
من هنوز هستم...
احمدرضا احمدی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
با یادی از شاعر شمعدانی ها
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
برگی ریحان آوردهام
ریحان را به لبانم نزدیک میکنم
صبح میشود
کنار ِ عطر ِ ریحان
زندگی را میبوسم
و روز و پنجره را
با مقداری از آفتاب
که از کنار ِ ابرها از آسمان میچکد
ستایش میکنم!
من هنوز هستم...
احمدرضا احمدی
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
با یادی از شاعر شمعدانی ها
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
👍4❤1
#نامهنگاری
«او آموخته بود که در مصیبتها فقط با یک لبخند به دیگران سوادِ عشق را بیاموزد...»
نامه از احمدرضا احمدی به پرویزِ دوایی
🪷🪷
«من دیگر برای حوادث کوچک و بزرگ جوابی ندارم.حتی قبل از وقوع هر حادثهای قانع هستم که باید آن را بپذیرم.
مگر مرگ دلیل میخواهد، مگر زنده بودن دلیل میخواهد؟»
نامه از احمدرضا احمدی به داریوش دولتشاهی
کتاب بیست نامه و چهارده چهره برای واژگونی جهان؛ احمدرضا احمدی
🪷🪷
«ما از جهان درک بغرنج و نامفهومی نداشتیم به این دلیل که جهان را ساده و بیآلایش دیدیم. میتوان جهان را ساده دوست داشت . به من آموختی میتوان در فقر هم جهان را در یک لیوان شیر سرد یا گرم نوشید و بیمحابا نوشید…»
احمدرضا احمدی؛ نامه به شهره حیدری
🪷🪷
«در این درگاه تا صبح ایستادهام که شايد شما از اين كوچه عبور كنيد، چراغ خانهام روشن است،
نفس ديگر مدد نمیكند كه به كوچه بيايم و عبور عابران را ببينم. من از عابران دلسردم.
انسان هميشه منتظر مسافر است»
بخشی از نامهی احمدرضا احمدی به ابراهیم گلستان/ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۶۳
و به قول
شاعر شمعدانی ها
«عشق که برای مخفی کردن نیست.»
احمدرضا احمدی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
«او آموخته بود که در مصیبتها فقط با یک لبخند به دیگران سوادِ عشق را بیاموزد...»
نامه از احمدرضا احمدی به پرویزِ دوایی
🪷🪷
«من دیگر برای حوادث کوچک و بزرگ جوابی ندارم.حتی قبل از وقوع هر حادثهای قانع هستم که باید آن را بپذیرم.
مگر مرگ دلیل میخواهد، مگر زنده بودن دلیل میخواهد؟»
نامه از احمدرضا احمدی به داریوش دولتشاهی
کتاب بیست نامه و چهارده چهره برای واژگونی جهان؛ احمدرضا احمدی
🪷🪷
«ما از جهان درک بغرنج و نامفهومی نداشتیم به این دلیل که جهان را ساده و بیآلایش دیدیم. میتوان جهان را ساده دوست داشت . به من آموختی میتوان در فقر هم جهان را در یک لیوان شیر سرد یا گرم نوشید و بیمحابا نوشید…»
احمدرضا احمدی؛ نامه به شهره حیدری
🪷🪷
«در این درگاه تا صبح ایستادهام که شايد شما از اين كوچه عبور كنيد، چراغ خانهام روشن است،
نفس ديگر مدد نمیكند كه به كوچه بيايم و عبور عابران را ببينم. من از عابران دلسردم.
انسان هميشه منتظر مسافر است»
بخشی از نامهی احمدرضا احمدی به ابراهیم گلستان/ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۶۳
و به قول
شاعر شمعدانی ها
«عشق که برای مخفی کردن نیست.»
احمدرضا احمدی
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5
واژهگزینان گمنام
درمیان واژههای مردمی که بهدست واژهسازان گمنام ساخته شده، دهها و بلکه صدها واژه داریم که چهبسا هنوز شناسایی یا ثبت نشدهاند، و کم نیستند واژههایی که مصداق آنها بهکلی از بین نرفته است و میتوان از آنها بهره برد؛ ازجمله در خراسانی، مانند:
سیاهچرب: سیاهشدگی همراه با چربی، مثل پردۀ آشپزخانه
کاهدود: دود انبوه و خاکستری که از سوختن کاه بلند میشود
خاکبو شدن: کهنه شدن و بوی خاک گرفتن
گِردشکن: بُرش عرضی درخت یا چیزی مثل آن با یک ضربه مثل ضربۀ تبر
پاشنهگرد کردن: سروته کردن، دَوَران دادن
آخوربند: صفت گاوی که آن را در آخور میبندند و صحرا نمیبرند
آبچین: پارچهای که آب را به خود میگیرد
بادوَرفه: وزش بادی که برف نشسته روی زمین را میروبد و با خود میبَرد
جوشتراش: ترمیم قطعۀ فلزی خوردهشده با جوش و تراشیدنِ روی جوش با ابزار
پاریز: میوهای که خودبهخود پای درخت میریزد
پَزا: چیزی که زود بپزد
کال: خندق روباز، مسیل
برگرفته از: شهریار بهرامی اقدم، مقالۀ «واژهسازی در حوزۀ فنی بهشیوۀ واژهسازان گمنام»، در: مجموعۀ مقالات نخستین هماندیشی مسائل واژهگزینی و اصطلاحشناسی (در تهران، اسفند ۱۳۷۸، فرهنگستان زبان و ادب فارسی)، چاپ تهران: مرکز نشر دانشگاهی: ۱۳۸۰، ص ۴۷۵.
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
درمیان واژههای مردمی که بهدست واژهسازان گمنام ساخته شده، دهها و بلکه صدها واژه داریم که چهبسا هنوز شناسایی یا ثبت نشدهاند، و کم نیستند واژههایی که مصداق آنها بهکلی از بین نرفته است و میتوان از آنها بهره برد؛ ازجمله در خراسانی، مانند:
سیاهچرب: سیاهشدگی همراه با چربی، مثل پردۀ آشپزخانه
کاهدود: دود انبوه و خاکستری که از سوختن کاه بلند میشود
خاکبو شدن: کهنه شدن و بوی خاک گرفتن
گِردشکن: بُرش عرضی درخت یا چیزی مثل آن با یک ضربه مثل ضربۀ تبر
پاشنهگرد کردن: سروته کردن، دَوَران دادن
آخوربند: صفت گاوی که آن را در آخور میبندند و صحرا نمیبرند
آبچین: پارچهای که آب را به خود میگیرد
بادوَرفه: وزش بادی که برف نشسته روی زمین را میروبد و با خود میبَرد
جوشتراش: ترمیم قطعۀ فلزی خوردهشده با جوش و تراشیدنِ روی جوش با ابزار
پاریز: میوهای که خودبهخود پای درخت میریزد
پَزا: چیزی که زود بپزد
کال: خندق روباز، مسیل
برگرفته از: شهریار بهرامی اقدم، مقالۀ «واژهسازی در حوزۀ فنی بهشیوۀ واژهسازان گمنام»، در: مجموعۀ مقالات نخستین هماندیشی مسائل واژهگزینی و اصطلاحشناسی (در تهران، اسفند ۱۳۷۸، فرهنگستان زبان و ادب فارسی)، چاپ تهران: مرکز نشر دانشگاهی: ۱۳۸۰، ص ۴۷۵.
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤2👍1
#خاطرهنگاری
همیشه دوست داشتم آدم مهمی بشوم یک آدم مهم،
ولی نشدم
معمولی شدم.
امروز هرگز آن احساس گذشته را ندارم و هزار بار معمولیبودن را به مهمبودن ترجیح میدهم.
چون آدمهای مهم را دیدم، بسیار بد بود.
آنها هرگز وقتی برای گفتوگو نداشتند،
تحویلت نمیگرفتند و
اگر شانس میآوردی و یک کلام با آنها هم سخن میشدی با
نگاه از بالا به پایین آنها، تحقیر میشدی.
کاری برایت نمیکردند؛ گرهی از کارت نمیگشودند ولی گره به ابروانت میانداختند و راحت از کنارت رد میشدند چون مواظب مهمبودن خودشان بودند، هر جای خوبی نمیرفتند، هرکسی را احترام نمیکردند هر غذایی نمیخوردند، هرکسی بهجز خودشان را آدم حساب نميکردند و خیلی خیلی خودشان را تحویل میگرفتند و مدام برای خودشان نوشابه باز میکردند.
مهمبودن برای آنها یک رویداد مهم بود که خیلی جدّیش میگرفتند.
دغدغههای ما معمولیها اسباب خندهی آنها بود، یک جوری راه میرفتند، یک جوری زندگی میکردند، یکجوری یکجوری بودند.
نه، نه
دیگر مهمبودن را نمیپسندم.
راستش، حتی حالم از مهمبودن، به هم میخورد.
دنیای ما معمولیها بهتر است، سفیدیم، خاکستری نیستیم، همدیگر را زود پیدا میکنیم، زود سلام میکنیم، گرسنه که میشویم تکهی نان داخل نایلون خرید را برمیداریم و راحت میجویم، خسته که شویم کنار پلهی مغازهای مینشینیم، نفس تازه میکنیم و راه میافتیم.
عادی هستیم ،معمولی صحبت میکنیم و وقتی کسی به کمک نیاز دارد، به او توجه میکنیم.
خلاصه، راحت نفس میکشیم، بدون سایه، بدون تاریکی یا حتی گرد و خاک و غل و غشی.
البته تنها عیبی که ما معمولیها داریم این است که دیده نمیشویم، عین پاکبانهای عزیز و زحمتکش که اگر یک روز نباشند، کوچهها را گرد و کثافت میگیرد.
ولی بعضی مهمها، شاید اگر نباشند، زندگی باز هم زیباتر و معمولیتر میشود.
فرزندم از من میپرسد: پدر! کاش من آدم مهمی بشوم، به او میگویم حتی اگر متخصصترین پزشک، یا برجستهترین استاد دانشگاه، یا موفقترین سیاستمدار و تاجر و بازیگر و بازیکن فوتبال شدی
حتما وقتی برای معمولیبودن بگذار، چون روزی متوجه میشوی که در دریای مهمبودن، سوار قایقی هستی که هیچ پارو و بادبانی ندارد و اگر روزی حسرت خندیدن با یک آدم معمولی را داشتی شاید دیگر کسی حاضر نباشد از کنار قایق تو عبور کند.
زهره هاشمی،، شیراز،
کتاب خاطرات یواشکی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
همیشه دوست داشتم آدم مهمی بشوم یک آدم مهم،
ولی نشدم
معمولی شدم.
امروز هرگز آن احساس گذشته را ندارم و هزار بار معمولیبودن را به مهمبودن ترجیح میدهم.
چون آدمهای مهم را دیدم، بسیار بد بود.
آنها هرگز وقتی برای گفتوگو نداشتند،
تحویلت نمیگرفتند و
اگر شانس میآوردی و یک کلام با آنها هم سخن میشدی با
نگاه از بالا به پایین آنها، تحقیر میشدی.
کاری برایت نمیکردند؛ گرهی از کارت نمیگشودند ولی گره به ابروانت میانداختند و راحت از کنارت رد میشدند چون مواظب مهمبودن خودشان بودند، هر جای خوبی نمیرفتند، هرکسی را احترام نمیکردند هر غذایی نمیخوردند، هرکسی بهجز خودشان را آدم حساب نميکردند و خیلی خیلی خودشان را تحویل میگرفتند و مدام برای خودشان نوشابه باز میکردند.
مهمبودن برای آنها یک رویداد مهم بود که خیلی جدّیش میگرفتند.
دغدغههای ما معمولیها اسباب خندهی آنها بود، یک جوری راه میرفتند، یک جوری زندگی میکردند، یکجوری یکجوری بودند.
نه، نه
دیگر مهمبودن را نمیپسندم.
راستش، حتی حالم از مهمبودن، به هم میخورد.
دنیای ما معمولیها بهتر است، سفیدیم، خاکستری نیستیم، همدیگر را زود پیدا میکنیم، زود سلام میکنیم، گرسنه که میشویم تکهی نان داخل نایلون خرید را برمیداریم و راحت میجویم، خسته که شویم کنار پلهی مغازهای مینشینیم، نفس تازه میکنیم و راه میافتیم.
عادی هستیم ،معمولی صحبت میکنیم و وقتی کسی به کمک نیاز دارد، به او توجه میکنیم.
خلاصه، راحت نفس میکشیم، بدون سایه، بدون تاریکی یا حتی گرد و خاک و غل و غشی.
البته تنها عیبی که ما معمولیها داریم این است که دیده نمیشویم، عین پاکبانهای عزیز و زحمتکش که اگر یک روز نباشند، کوچهها را گرد و کثافت میگیرد.
ولی بعضی مهمها، شاید اگر نباشند، زندگی باز هم زیباتر و معمولیتر میشود.
فرزندم از من میپرسد: پدر! کاش من آدم مهمی بشوم، به او میگویم حتی اگر متخصصترین پزشک، یا برجستهترین استاد دانشگاه، یا موفقترین سیاستمدار و تاجر و بازیگر و بازیکن فوتبال شدی
حتما وقتی برای معمولیبودن بگذار، چون روزی متوجه میشوی که در دریای مهمبودن، سوار قایقی هستی که هیچ پارو و بادبانی ندارد و اگر روزی حسرت خندیدن با یک آدم معمولی را داشتی شاید دیگر کسی حاضر نباشد از کنار قایق تو عبور کند.
زهره هاشمی،، شیراز،
کتاب خاطرات یواشکی
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏2🙏1
Forwarded from اتچ بات
#نامهنگاری
«ای کاش همهی آنچه را که در دلم است میتوانستم برایت بازگو کنم. یا شاید نبایستی چنین کاری بکنم. آیا باید به تنهایی درد بکشم؟
غمی رنگ باخته دلم را به درد میآورد.»
۲۲ اوت/ نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف
برگردانِ؛ احمد پوری
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
«ای کاش همهی آنچه را که در دلم است میتوانستم برایت بازگو کنم. یا شاید نبایستی چنین کاری بکنم. آیا باید به تنهایی درد بکشم؟
غمی رنگ باخته دلم را به درد میآورد.»
۲۲ اوت/ نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف
برگردانِ؛ احمد پوری
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
👍2
فروغ فرخزاد:
یک شب شام را مهمان ِ [مسعود] فرزاد بودم و یک دو سه ساعتی به درد ِ دلهایش گوش دادم.
چهقدر اینها از زندگی ما بیخبر هستند. تمام قضاوتهایش در مورد مسایل مختلف مربوط میشد به همان زمانی که ایران را ترک کرده، درست مثل مسایلی که [صادق] چوبک در قصههایش مطرح میکند یا حرفهای [امیرعباس] هویدا در بارهی ادبیات.
آدم متأسف میشود. اینها هستند که باید قضاوت کنند و اینها از همه بیخبرترند.
یک [صادق] هدایت را دارند و بس و اگر هدایت را جلویشان بشکنی، دیگر نمیدانند با چه بازی کنند و چهطور خودشان را سرگرم کنند.
با همهی اینها، فرزاد آدم خیلی خوبی است. باید کتابش را چاپ کند تا راحت شود.
راستی حال اخوان چهطور است؟ نمیدانم چرا یادش افتادم. شاید بهخاطر اینکه با فرزاد حرفش را میزدیم.
سلام مرا به او برسان.
فروغ فرخزاد
نامه به ابراهیم گلستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
یک شب شام را مهمان ِ [مسعود] فرزاد بودم و یک دو سه ساعتی به درد ِ دلهایش گوش دادم.
چهقدر اینها از زندگی ما بیخبر هستند. تمام قضاوتهایش در مورد مسایل مختلف مربوط میشد به همان زمانی که ایران را ترک کرده، درست مثل مسایلی که [صادق] چوبک در قصههایش مطرح میکند یا حرفهای [امیرعباس] هویدا در بارهی ادبیات.
آدم متأسف میشود. اینها هستند که باید قضاوت کنند و اینها از همه بیخبرترند.
یک [صادق] هدایت را دارند و بس و اگر هدایت را جلویشان بشکنی، دیگر نمیدانند با چه بازی کنند و چهطور خودشان را سرگرم کنند.
با همهی اینها، فرزاد آدم خیلی خوبی است. باید کتابش را چاپ کند تا راحت شود.
راستی حال اخوان چهطور است؟ نمیدانم چرا یادش افتادم. شاید بهخاطر اینکه با فرزاد حرفش را میزدیم.
سلام مرا به او برسان.
فروغ فرخزاد
نامه به ابراهیم گلستان
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤4
Forwarded from اتچ بات
«زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.»(مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته،ترجمه حامد سحابی)
🪷🪷
یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم، چون سالها، گریزانند.
(در جستجوی زمان از دست رفته
مارسل پروست مهدی سحابی)
🪷🪷
بار دیگر طعم کیک اسفنجیهای کوچک را که در چای زیرفون میزدم و خاله به من میداد به خاطر میآورم (اگر چه هنوز نمیدانم و باید سالها در انتظار دانستن بمانم که چرا این خاطره تا این حد مرا شاد میکند)... مارسل پروست، «در جستجوی زمان از دست رفته»
زاد روز مارسل پروست
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🪷🪷
یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم، چون سالها، گریزانند.
(در جستجوی زمان از دست رفته
مارسل پروست مهدی سحابی)
🪷🪷
بار دیگر طعم کیک اسفنجیهای کوچک را که در چای زیرفون میزدم و خاله به من میداد به خاطر میآورم (اگر چه هنوز نمیدانم و باید سالها در انتظار دانستن بمانم که چرا این خاطره تا این حد مرا شاد میکند)... مارسل پروست، «در جستجوی زمان از دست رفته»
زاد روز مارسل پروست
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Telegram
attach 📎
❤5
Forwarded from عکس نگار
#خاطرهنگاری
به مناسبت زاد روز استاد ناصر تقوایی
این گزین گویه «گوته» را باید تجربه کرد تا آن شادی عمیقی که میگوید را مزه مزه کرد....این حس را سالها پیش در یک جلسه خصوصی در خانه سینما لمس کردم....زمانی که بعد از پایان جلسه و شام، با ناصر تقوایی همکلام شده بودم و به گپ وگفت درباره سینما و سینمایش پرداختیم....صمیمیت و فروتنیاش شگفتانگیز بود چنانکه گویی سالهاست تو را میشناسند و رفاقت دیرینه دارد....معاشرت با او چیزی شبیه به تجربه آرامش در حضور دیگران بود...حتی چای تلخ نوشیدن با او شیرین بود....چنان دلنشین که دلت میخواست ساعتها کنارش بنشینی....کاغذ بیخط شوی تا او در تو بنویسد.... همکلامی با او چنان طمانینهای داشت که انگار در تلاطم دریا، دلت را به ناخدا خورشید سپردهای....با بزرگان نشستن همیشه اینگونه نیست....چه بسیار بزرگانی که وقتی با آنها همنشین شدم، آداب و ادب بزرگی را نمیدانستند یا چنان در تفرعن خویش غرق بودند که تصویر ذهنی و تصور اسطورهایام از آنها شکست....تقوایی اما بزرگ بود و با تمام افق های باز نسبت داشت....با او طعم شیرین صمیمیت و همنشینی با بزرگان را چشیدم...تناش سلامت باد.
#رضاصائمی
روزنامه نگار و منتقد سینما
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
به مناسبت زاد روز استاد ناصر تقوایی
این گزین گویه «گوته» را باید تجربه کرد تا آن شادی عمیقی که میگوید را مزه مزه کرد....این حس را سالها پیش در یک جلسه خصوصی در خانه سینما لمس کردم....زمانی که بعد از پایان جلسه و شام، با ناصر تقوایی همکلام شده بودم و به گپ وگفت درباره سینما و سینمایش پرداختیم....صمیمیت و فروتنیاش شگفتانگیز بود چنانکه گویی سالهاست تو را میشناسند و رفاقت دیرینه دارد....معاشرت با او چیزی شبیه به تجربه آرامش در حضور دیگران بود...حتی چای تلخ نوشیدن با او شیرین بود....چنان دلنشین که دلت میخواست ساعتها کنارش بنشینی....کاغذ بیخط شوی تا او در تو بنویسد.... همکلامی با او چنان طمانینهای داشت که انگار در تلاطم دریا، دلت را به ناخدا خورشید سپردهای....با بزرگان نشستن همیشه اینگونه نیست....چه بسیار بزرگانی که وقتی با آنها همنشین شدم، آداب و ادب بزرگی را نمیدانستند یا چنان در تفرعن خویش غرق بودند که تصویر ذهنی و تصور اسطورهایام از آنها شکست....تقوایی اما بزرگ بود و با تمام افق های باز نسبت داشت....با او طعم شیرین صمیمیت و همنشینی با بزرگان را چشیدم...تناش سلامت باد.
#رضاصائمی
روزنامه نگار و منتقد سینما
🪷🪷
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
#خاطرهنگاری
🔵خاطره شنیدنی #استاد_شهریار از #کلیسا رفتن
در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با استاد #صبا و استاد #عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم.
کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت. آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل و لای بود. مشکل میتوانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمان نبود. جوانی مان گل کرد و رفتیم.
دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا میرفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه میرفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم. زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی میگفتیم، استاد عبادی گفتند که شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر اینجاست.
استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت میکردند.
دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود:
ای پری چهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آرد به طواف
چو تو ترسا بچه، آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان،جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقه به گوش تو که گردن بندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ، ای دختر ترسا داری ؟!
پای من در سر کوی تو به گل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گل گیرا داری
آتشین صاعقه ام بر سر سودایی زد
دختر این چکمه برقی که تو در پا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سرتاپا خوب
آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسا داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دل دریا داری
شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهی است که با عالم بالا داری
وقتی به خود آمدیم ، دیدیم که چند نفر از بزرگان ارامنه از در کلیسا خارج شدند و ما را با احترام تمام به داخل کلیسا راهنمایی کردند. وارد شدیم .عده ای ما را شناختند. با احترام هرچه تمام تر ما را نواختند و خواستند که در مراسم شان شرکت کنیم.
دختر مسیحی همه چیز را به حاضران شرح داد. به دستور منسوبان دختر ، پذیرایی خوبی از ما به عمل آمد.
از من خواستند که شعر را بخوانم. با اینکه خجالت میکشیدم اما اصرار حاضران مرا وادار کرد تا شعر را از استاد صبا بگیرم و بخوانم. استاد صبا ، ویلون یکی از نوازندگان حاضر و همچنین استاد عبادی، تار یکی از آنها را گرفتند و مرا همراهی کردند. بزمی شاعرانه تشکیل شد و تا نصف شب ادامه داشت. صبا و عبادی غوغا کردند. آن شب از شب هایی بود که هرگز فراموش نمیکنم.
حالا حساب کنید اگر این داستان در مورد یک دختر مسلمان پیش آمده بود ،چه خونها ریخته میشد و چه جنگها در پی داشت.
واقعا چرا ما چنین گشتهایم؟!!!!
#برگرفته از #کتاب: #درخلوت_شهریار (۲)
صفحه ۸۸ نشر آذران، تبریز
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🔵خاطره شنیدنی #استاد_شهریار از #کلیسا رفتن
در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با استاد #صبا و استاد #عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم.
کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت. آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل و لای بود. مشکل میتوانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمان نبود. جوانی مان گل کرد و رفتیم.
دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا میرفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه میرفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم. زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی میگفتیم، استاد عبادی گفتند که شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر اینجاست.
استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت میکردند.
دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود:
ای پری چهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آرد به طواف
چو تو ترسا بچه، آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان،جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقه به گوش تو که گردن بندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ، ای دختر ترسا داری ؟!
پای من در سر کوی تو به گل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گل گیرا داری
آتشین صاعقه ام بر سر سودایی زد
دختر این چکمه برقی که تو در پا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سرتاپا خوب
آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسا داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دل دریا داری
شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهی است که با عالم بالا داری
وقتی به خود آمدیم ، دیدیم که چند نفر از بزرگان ارامنه از در کلیسا خارج شدند و ما را با احترام تمام به داخل کلیسا راهنمایی کردند. وارد شدیم .عده ای ما را شناختند. با احترام هرچه تمام تر ما را نواختند و خواستند که در مراسم شان شرکت کنیم.
دختر مسیحی همه چیز را به حاضران شرح داد. به دستور منسوبان دختر ، پذیرایی خوبی از ما به عمل آمد.
از من خواستند که شعر را بخوانم. با اینکه خجالت میکشیدم اما اصرار حاضران مرا وادار کرد تا شعر را از استاد صبا بگیرم و بخوانم. استاد صبا ، ویلون یکی از نوازندگان حاضر و همچنین استاد عبادی، تار یکی از آنها را گرفتند و مرا همراهی کردند. بزمی شاعرانه تشکیل شد و تا نصف شب ادامه داشت. صبا و عبادی غوغا کردند. آن شب از شب هایی بود که هرگز فراموش نمیکنم.
حالا حساب کنید اگر این داستان در مورد یک دختر مسلمان پیش آمده بود ،چه خونها ریخته میشد و چه جنگها در پی داشت.
واقعا چرا ما چنین گشتهایم؟!!!!
#برگرفته از #کتاب: #درخلوت_شهریار (۲)
صفحه ۸۸ نشر آذران، تبریز
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
❤5