Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو یادگاری
تو وسوسه‌ای
تو گفت‌و‌گوی درونی
چگونه می‌توانی که غایبم بدانی
مگر که مُرده باشم من
در حافظه‌ات...

#محمدعلی‌سپانلو

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نامه‌نگاری

‏«سپانلوی عزیز ،برای کسانی که درس شعر و شاعری می‌دهند تاسف دارم . آنان عمر را برای امری باطل تلف می‌کنند . مگر می‌شود : عشق، اندوه، خلاقیت و گرمی خورشید را به کسی آموخت ؟»

‏نامه از احمدرضا احمدی به محمد‌علی سپانلو، از کتابِ «بیست نامه و چهارده‌ چهره برای واژگونیِ جهان»
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#درس۴
#جانشین‌سازی


به نام خدا

بچه‌های ۱۰۲ و آهنگ‌ها


بزرگی را می شناسم که می گوید :« یگانه تسلی گر روح جهانیان، موسیقی است.» این بزرگ که می گویم از آن بزرگ هایی که به مغزتان خطور می کند نیست. شاعر ، نویسنده یا روشن فکر هم نیست. اما به معنای واقعی کلمه ، قهرمان است!  شاید شبیه به یک موسیقی کم صدای شاد است که ، درحالی که روی مبل نشسته ای و زانوی غم بغل کرده ای پخش می شود و لبخند ریزی بر لبت می آورد. به نظرم هر آدمی موسیقی خاص خودش را دارد. نوت های این موسیقی را شخصیت ، خاطره و ذات آنها تشکیل می دهد و مانند یک ترانه در گوش دل آدم می خواند. گاهی احتیاج داری صدای آهنگ را بالا بزنی و تا می توانی برقصی و بخندی. بعضی از آدم ها انگار، برای این آمده اند که در کنار تو به لودگی و مسخرگی برقصند و ایستگاه دنیا را بگیرند. در مقابل گاهی دلت می خواهد از سرو صداها و مشغله ها و آدم ها فرار کنی ، هندزفری ات را را در گوش هایت جای کنی و در آغوش تختت بخزی. بعضی از آدم ها مانند هندزفری صدای گوش خراش قضاوت هارا به خفقان فرو می برند و به جایش سکوت را مانند ماچی آبدار بر لپت می کوبند. داشتم فکر می کردم  اگر سارینا یک موسیقی بود ، آهنگِ : « یک صبح دیگه...» سیروان خسروی بود.بل حتم می دانستم حتی اگر همه دنیا از من متنفر باشند سارینا یادآوری می کند که دست کم ، هنوز دو دهلیز و دو بطن دارم که تنها دلیلشان برای تپیدن من هستم! خودِ من! زهرا اما، اگر آهنگ بود احتمالا شبیه به آهنگ های حال خرابی بعد از اولین شکست عشقی نوجوانی بود. درست همان هایی که وقتی احساس هلاکت میکنی گوش می کنی ، از آنها که وقتی دلت پر است می توانی غر بزنی و به درز دیوار هم گیر سه پیچ بدهی. و آرام و قرار بگیری...
اگر به دنبال موسیقی بی محتوا ، شاد و سرسام آور هستید ، مناسب ترین آهنگ ها را در پلی لیست بندِ «م.ح.م» پیدا می کنید. ( بگم که منظورم : مبینا ، حدیث ، مهیاست‌ಠ‿ಠ⁩) از تاریخی ترین آهنگ های این بند، «بز من» است که به ترانه سرایی "م.نیری و بر اساس واقعه ای تلخ، حقیقی و غیر قابل انکار است. در این میان غزل، موسیقی گوش نواز اذان را با صوت عربی غلیظ اجرا می کند. اگر فاطمه ها موسیقی بودند ، بی شک بی کلام بودند. شایدم هم زهرا رپ می گفت. از این رپ هایی که کسی متوجه نمی شود چه می گویند اما تایید می کند. آتنا خود خودِ پلی لیست شماعی زاده و گوگوش است. ترجیحا آتنا را روی نوار گوش کنید. پرنیا اما ، موسیقی نیست. از همان جلوه های ویژه صدایی که ابتدای آهنگ ها می گویند که خواننده کیست . مثلا می گوید : « احسان دریادل!» آندیا موسیقی بود یک موزیک ملو فرانسوی بود ؛ برای رقص های دو نفره! در مقابل کیانا موزیک شاد کردی بود! گوشتان را به درد نیاورم خودتان که می دانید من اگر موسیقی بودم؟!
آفرین!
سرود ملی بودم.
لطفا سر پا بایستید!

نازنین زهرا سلیمانی
دبیر: خانوم سونیا دُری
دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی ناحیه سه کرمانشاه

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#درس۵
#مثل‌نویسی

«جایی که نمک خوردی، نمکدان مشکن.»

رفیق هایی بودند که یکی از آنها بدجنس و دورو و یکی از آنها مهربان و با روحیه حساس بود.
در روزی از روزها دوست خوب نشست و
سفره ی دلش را برای آدم اشتباهی باز کرد .
دوست حسود هم از این فرصت سعی داشت نهایت استفاده را ببرد ، و راز دختر عروسکی بود که یادگاری از مادرش بود مادری که سالها قبل او را از دست داد و تنها یادگاری به جا مانده از او برای دخترش فقط یک عروسک پارچه‌ای بود و دختر عادت داشت که هر شب
او را بغل کند و بخوابد و یا در مواقع ناراحتی و گریه او را در دست داشته باشد آن عروسک گویی بهش آرامش می داد .
فردای آن روز دختر وارد کلاس شد و دید که همه با لحنی تمسخر کننده با او حرف می زنند و او را نگاه میکنند، دختر گفت :« مشکلی پیش امده؟» همکلاسی‌ هایش به او گفتند این رو از کسی بپرس که بهش اعتماد داری.
دختر منتظر ماند تا دوست بد ذاتش از راه برسد و سپس آن آدم حسد از راه رسید
و دختر گفت :« من به تو اعتماد کردن اما تو رفتی راز من را برای همکلاسیان بازگو کردی!
دختر با نهایت گستاخی جواب داد بله، و از این کارش هم خجالت نکشید.
و آن دختر مهربان گفت :« تو جواب اعتماد من را با بی اعتمادی دادی و من از این رو فهمیدم که به هر رهگذری نباید اعتماد کرد پس حکایت در جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن با این داستان دلالت دارد.


آرمیتا عارف‌زاده - دهم تجربی
دبیرستان عفاف- شهرستان رامهرمز
دبیر :خانم بهوندی

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#درس۵
#مثل‌نویسی

جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن.


دو دوست به اسم علی و امیر در محله‌ای زندگی می‌کردند. علی وضعیت مالی خوبی داشت و به مردم کمک می‌کرد؛ از قضا یک روز دوست علی یعنی امیر نزد علی رفت واز او تقاضای پول کرد و گفت: که مادر مریضی دارم و اوضاع مالی خوبی ندارد و قصد دارد کسب و کاری راه بندازد.
علی همچون دوستش را می‌شناخت که دروغ نمی‌گوید هم مقداری پول به او داد و گفت که هر وقت کار و بارت خوب شد و از آن پول کار و کاسبی خوبی راه انداختی و سود بسیار کردی؛ آنگاه برای من هم دعایی کن.
امیر با جان و دل قبول کرد و پول را گرفت و رفت. پس از گذشت یک سال دوباره امیر نزد علی آمد و دوباره تقاضای پول کرد و علاوه بر پول چند شتر هم خواست، علی علت را جویا شد که او چرا این گونه شد؟
امیر جواب داد: که کارش خوب شده و قرار است برای گسترش کارش هم شتر استفاده کند. علی که مشکوک شده بود قبول کرد و مقداری پول و شتر به او داد و علی بعد از مدتی تصمیم گرفت به محل کار امیر برود که ببیند کسب و کارش چیست و سودش خوب است یا نه ؟
علی رفت و آدرس امیر را گرفت و یه محل کارش رفت و علی خوشحال وارد مغازه‌ی امیر شد اما چیزی را نباید می‌دید دید. رفتار بسیار تند و خشن امیر با او علی که به دوستش کمک کرده بود اما امیر در جواب سلام و احوال‌پرسی علی بسیار سرد جواب داد و خلاصه علی ناراحت از مغازه امیر بیرون رفت.
پس از گذشت چند سال امیر ورشکست شد و نزد علی آمد برای کمک علی خوب حرف‌های امیر گوش داد اما این بار به جای پول و شتر به او نصیحتی کرد که
جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن.

آیلا طلاوری _دهم تجربی
دبیرستان عفاف _شهرستان رامهرمز
دبیر: خانم بهوندی

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#درس۱


بهشت

خداوند بهشت را آفرید
تا انسان‌های مومن و نیکوکار
که در این دنیای نمایشی خود را
ثابت کرده‌اند و سربلند بیرون آمده‌اند
در دنیایی جدید به نام
بهشت پاداش کارشان را بگیرند.
بهشت همان جایی است
که از چاه‌ها به جای آب
عسل بیرون می‌آورند و
انواع و اقسام میوه و غذاهایی که
در این دنیا حتی اسمشان
را هم نشنیده‌ایم در آنجا می‌چشیم...
انسان‌ها همه با لباس‌های سفید
و زیبا، سرخوش و مست دور یکدیگر می‌نشینند و
خوش، خندان و سرمست‌اند‌ ...،.

آنجا دگر
ظلم و ستم بیداد نمی‌کند دگر
کسی ادعای امپراطوری و قدرت نمی‌کند و قدرت خود به به نمایش نمی‌گذارد....
همه در یک سطح و یک قدم هستند....

حدیث نصیری _ دهم انسانی
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
14010309p5e2415922.pdf
160.3 KB
#آزمون_پایانی
#نگارش_دوازدهم
خردادماه_ نوبت دوم

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
«گاهی جمعه‌ها به پایان نمی‌رسید و مبدل به یک وحشت مطلق می‌شد و رنگ از چهره برنمی‌تاباند اما با لبخندی و کلامی از او جمعه به پایان می‌رسید.»

#احمدرضا‌احمدی
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
و دمی آرامش
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
نویسندگان پیشرو ایران

مروری بر قصه‌نویسی، رمان‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی و نقد ادبی

#محمدعلی_سپانلو

🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نامه‌نگاری

«عزیز دلم نمی‌خواهد پاهایت درد کند و عصا برداری. دلم نمی‌خواهد سرفه کنی. نمی‌خواهم قلبت ناموزون بتپد. آرزو دارم مثل یک درخت شاندیزی یا «باغ بالایی» سالم و سبز و پایدار باشی و من هم تنه‌ام را بکشانم زیر سایه‌ات. از دور، از نزدیک. و گوش کنم به صدای سنگ‌های کنار بخاری‌ات که دست می‌زنی زیرشان و روی هم می‌غلتند. و صدای نورانی خودت که در خانقاه‌ها بال بال می‌زند. و می‌رود طرف پنجره‌های آبی. یک قاصدک برایت فرستادم. بوسیدمش و از پنجره فرستادم رو به تو.

آن همزادت که حالا خیلی کمرنگ شده ولی برای تو است.»


نامه از غزاله علیزاده به محمدرضا نظام‌شهیدی؛ برگرفته از بوطیقای نو/ بهار۱۳۷۷

***

#نامه‌نگاری

«چه کسی ما را میان این گردباد بی سر و ته انداخت؟ این دیوانگی بی انتها ما را تا کجا خواهد برد؟
حتما این سوال ها را از خودت پرسیده ای، شوریدگی می تواند به آدم بال پرواز بدهد. اما کمتر شوریدگی هایی بوده اند که عاقبت به سرگشتگی نرسیده باشند. من هم مکرر با خودم تکرار کرده ام، هر که را شوریده سر پایش به گنجی در فروست.
اما عزیز من، انسان شوریده سهمی از گنج ندارد. سهم ما دیوانگی ست، جنون و سرگشتگی. باید مقابل این دیوانگی ایستاد. دشوار است، می‌دانم.»
.
بخشی از نامه‌ی غزاله علیزاده به دریابند.

🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای ازشب هجربوده ناشاد
برخیزکه رهسپارشدشب

صبح آمدوبردمیدخورشید
ازرحمت حق مباش نومید

#ملک‌الشعرابهار

بردمیدن صبحتان خجسته باد
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نگارش۱
#تضاد_مفاهیم


عشق و نفرت❤️🖤

افراد با شنیدن نفرت یاد چیز‌هایی از قبیل جنگ، دشمنی و .. می‌افتند، و با شنیدن عشق هم یاد عشق به خانواده، زندگی و آرزوهایشان می‌افتند؛
در هر صورت نفرت و عشق انواع مختلفی دارد.
ممکنه کمی مسخره به نظر بیاید اما بعضی انسان‌ها بخاطر واقعی بودن مورد نفرت قرار می‌گیرند، و بعضی‌ها به‌خاطر گندم نمای جو فروش بودن مورد عشق؛ نفرت و عشق هر دو به یک ریسمان نازک متصلند که ممکن است با یک اشتباه عشق بی‌نهایت، ناگهان به نفرتی آتشین تبدیل شود.
نفرت می‌تواند آن قدر سوزاننده باشد که همه چیز را از بین ببرد، اما عشق همان‌قدر زیبا می‌تواند همه چیز را بهبود ببخشید و تبدیل به چسبی روی زخم شود و آن را ناپدید کند؛
حتی انسان‌ها هم روزی عاشق خود هستند و روزی از خود متنفرند پس انتظار نباید از دیگران داشت.
مفرت دردی با خود به همراه می‌آورد که داروی آن در هیچ داروخانه‌ای پیدا نمی‌شود، ولی عشق شادی بینهایت می‌آورد مانند فرا رسیدن بهار و از میان رفتن زمستان.
گاهی هم عشق ورزیدن به یک نفر یک روزی باعث میشه از خودت متنفر شوی. همانطور که نفرت از میان نمی‌رود عشق هم فقط از مغز میتوان پاک کرد زیرا عشق حقیقی هرگز از قلب پاک نمی‌شود.
عشق و نفرت هیچ حد و مرزی ندارند و در آن هر چیزی مجاز است، پس چه می‌شود اگر کسانی که بی‌نهایت عاشق هم بودند از هم متنفر شوند ؟

مریم هرمزی‌نژاد_دهم انسانی ۲
دبیرستان عفاف _ رامهرمز
دبیر: سرکار خانم بهوندی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
Dochar
Unknown
#بی‌کلام 🍃💚🌹
سه تار
خاص نوشتن و نگارش

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
...و تو هرگز از آن راه بازنیامدی...


✒️:نوراللّه هدایت‌نژاد

دیرزمانیست اندوهِ دلم فوران کرده‌است...برای روحم طبیب تجویز کرده‌اند،از آن طبیب‌های عهد قَجَر...طبیبم را بگویید برای قلب‌های فراموش شده در گنجه‌ی زیرزمین‌های نَمور،چه دارویی تجویز می‌کنید؟...
باد رنج‌بویه؟؟؟
دستم به دامانتان،بگویید تجویز نکند،که خود روزگاریست به رنج‌های بادرنج‌بویه دچارم و دیگر بیش از این قلبم را توان مصرف نیست...
آه...از دست روزگار و زمانه!...آه...ازدست مردمی که نامردمی کردند...درهای تیرگی را به روزگارم گشودند و مرا در سرزمینی گم‌گشته در ورای زمانها به شبِ تیره رها کردند...
روزها از پس دیگری می‌گذرند،زمین زیبایی‌هایش را از ابنای خود امساک می‌کند،از آسمانِ دود گرفته‌ی روحم عطش می‌بارد...
آدم‌ها از آدم‌ها گریزانند، هرجا رو می‌کنی دلتنگی بر سر راهت نشسته است...در و دیوار تو را به انگشت نشان می‌دهند، با تو سخن می‌گویند،از روزگارانی که در خلسه‌های نابودن سپری می‌شد،از کوچه‌هایی که در انتظار،پژمردند،از ناودان‌هایی که دیگر بی‌عبورِ تو بارانی به خود ندیده‌اند...در فضایی مبهم و وهم‌آلود سیر می‌کنیم...دیده‌ها نگران...دست‌ها لرزان...دل‌ها در طپشِ انتظار...خواب‌ها در کابوسِ ازدست دادن!...
لحظات بوی التماس می‌دهند...روزها بوی یأس...و شب‌ها آکنده از ترس و تاریکی...و تو هرگز از آن راه باز نیامدی!...وعده کرده بودی بازخواهی‌گشت و با خود سبدسبد گل‌های مهربانی خواهی‌آورد...چهره‌ی در خاک نشسته‌ی اشک‌آلودم را خواهی شُست...دست نوازش بر گونه‌های تبدارم خواهی کشید و مرا از تیرگی‌های این انتظار واخواهی رهاند...و تو هرگز از آن راه باز نیامدی!...
ندانستی که عشق،آتش است...آتشی که سر تا پای دل را دربرگرفته است!... بگو از کدامین جاده؟...از کدامین راه باید تو را بازیابم؟...بگو از این روزگارِ مِه گرفته‌ی دردآلود چگونه باید گذر کنم تا به سرزمین رؤیایی تو برسم؟...
خوب نگاه کن! پس از رفتنت،آسمان نیز از من روی گردانیده...زمین از زیر قدم‌هایم خود را پس می‌کشد...باغ، وجودش را در پرچینی پُرخار کشیده، مبادا قدم در آن گذارم...گل‌‌ها رویشان را از من برمی‌گردانند و پرندگان چون حضور مرا احساس می‌کنند،در سکوت فرو می‌روند مبادا که آوازشان قلب مرا اندکی طراوت بخشد!...

بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خِشت

جهانم در آتشت می‌سوزد...روحم سرگردان از میان شعله‌های آتش فغان برمی‌دارد...
این چه آتشی بود که به سر تا پای دل افکندی؟... بگو از من چه آزار دیدی که مرا در گستره‌ی این رنج دمادم کشانده‌ای؟...
...و تو هرگز از آن راه باز نیامدی!...
تمام وعده‌هایت دروغین، لبخندهایت افسونگری، نگاهت ناراست و عزمت سست کردار بود...
گفته بودم بارها گفته بودم راهی که می‌روی بی‌بازگشت است...گفته بودم،لیک گوشت نمی‌شنید، چشمت نمی‌دید، دنیا را به عشق ترجیح دادی!... ندانستی که از این فردوسی که با خون دیده و رنج دل ساخته‌ایم،نباید به سادگی عبورکرد... تو می‌پنداشتی که دنیا نیز تمام این زیبایی‌ها را به تو خواهد بخشید!...
و اکنون بگو از آن دنیای زیبایی که در راهِ رسیدنش، عشق را قربانی کرده‌ای، چه بهره‌ حاصل کرده‌ای؟...
می‌دانم...آری می‌دانم،تو هم...چون من، بر سر راهی در انتظار نشسته‌ای... راهی که از آن هرگز مسافری باز نگشته است... تو نیز چون من، دلی افسرده در چنگالِ روزگارِ پرنیرنگ داری...تو نیز چون من، تمام شب دیدگانت در آسمان خیال پرسه می‌زنند تا تصویری از عشق پیدا کنی! و آنگاه که دو قطره از گونه‌هایت جاری شد از روزن دل آهت به آسمان می‌رسد.....هیچ می‌دانی تمام این‌ها محصول آن روی برگرداندن از عشق بود؟...همان جا که رویت را برگرداندی،خدا نیز از ما روی برگرداند......و تو هرگز از آن راه باز نیامدی!...

#‌نوراللّه‌-‌هدایت‌نژاد‌(کُرائی)‌-‌رامهرمز

۱۴۰۳/۲/۲۲
باغ پاییزی🍂🍁

🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
#نوشته‌ی_ادبی


سمفونی طبیعت🎼🎻🪕🎸🍃

آفتاب از لابه‌لای پرده توری آشپزخانه می‌تابد
و باد نورِ آافتابِ را با رقصِ پرده جابه‌جا می‌کند
آواز دست جمعی گنجشکان، سمفونی این هوای بهاری است
گه‌گاهی صدای تکخوانِ قارقار کلاغ به گوش می‌رسد
امروز چقدر زیبا شده‌ای خورشید جان!
همراه با سمفوتی طبیعت و تابش طلایی خورشید و نسیم، روحم را همانند مرغ آمین در آسمان ،به پرواز درآوردم.
امروز هرآن کس آرزو کند آمین گویم


#مریم_سلیمانی


🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
...داستانی زیبا از کتاب #سوپ_جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن
موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قداّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.
من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، می‌توانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»،
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقديم به همه‌ي آدمهاي تاثيرگذار زندگي‌مان!!! دراین دنیای کوچک بیاد هم باشیم....

@negareshe10
2024/06/01 08:10:31
Back to Top
HTML Embed Code: