Telegram Web Link
📝 ریشه‌شناسی واژهٔ ‌ عشق
✍️ زنده‌یاد دکتر محمد حیدری‌ ملایری

درباره‌‌ ریشه‌ واژه‌ عشق : آیا عشق واژه‎‌ای عربی است؟ برابرهای دیگر آن در زبان فارسی و دیگر زبان‌های ایرانی چه می‌شود؟

واژه‌ی « عشق » که در فارسی « اِشغ» تلفظ می‌شود در ادبیات فارسی و عرفان ایرانی جایگاهی برجسته دارد. شاید بتوان گفت شاعران گوناگون فارسی ‌زبان کمتر واژه‌ای را به اندازه‌ی عشق به کار برده باشند. با این حال چنین می‌نماید که تاکنون چندان پژوهشی که بر پایه‌ی دستاوردهای نوین زبان‌ شناسی تاریخی استوار باشد درباره‌ی آن نشده است.

در این نوشته‌ی کوتاه نگارنده این اندیشه را پیش می‌نهد که واژه‌ی عشق ریشه‌ای هندواروپایی دارد. این پیشنهاد بر پایه‌ی پژوهش‌های ریشه ‌شناختی استوار است. نگارنده امیدوار است این نوشته انگیزه‌ای باشد برای جست ‌وجوهای بیشتر درباره‌ی این واژه و دیگر واژه‌های کم‌ شناخته‌ی زبان فارسی تا ایرانیان زبان فارسی را بهتر بشناسند و به ارزش‌ها و توانمندی‌های والای آن پی ببرند

واژه «عشق» با واژه‌ی اوستایی iš (ایش) به معنای «خواستن، میل‌داشتن، آرزوکردن، جست‌وجوکردن » پیوند دارد که دارای جداشده‌‌های زیر است : aēša «آرزو، خواست، جست‌وجو‌» ؛ išmakhzann‌ خواهد، آرزو می‌کند» ؛ išta «خواسته، محبوب» ؛ išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد می‌کند که واژه‌ی عشق از اوستایی iška یا چیزی همانند آن ریشه می‌گیرد. پسوند ka در پایین باز‌نموده خواهد شد.

پسوند ka در اوستایی کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژه‌های زیر دیده می‌شود : mahrka «مرگ» ؛ araska «رشک، حسد» ؛ aδka «جامه» ؛ huška «خشک» ؛ drafška «درفش» و ...

واژه اصلی برای مهر و اِشک ، در عربی «حب» میباشد. و جالب است که «عشق» در قر‌آن نیامده است بلکه واژه‌ی به‌کار‌ رفته مصدر حَبَّ (habba) است. همچنین در عربیِ نوین واژه‌ی عشق کاربرد بسیاری ندارد و دیسه‌‌های جداشده‌ی حب به کار می‌روند : حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
.
واژه‌ی اوستایی ، واژه‌ی išk را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است. برای آگاهی بیشتر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام رجوع کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش « راه‌های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی ». تبدیل ِ حرف فارسی ِ «ک» به عربی ِ «ق» کم نیست ، چند نمونه : کندک > خندق، زندیک > زندیق، کفیز > قفیز، کوشک > جوسق، کاسه > قصعَه و ...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و پنجم - ایکاش هیچ وقت بهت نزدیک نمیشدم . کاش توی اون استخر لعنتی طعمت رو نمیچشیدم که بخوام اینطور به داشتنت فکر کنم . ایکاش عاشقم نمیشدی . اون وقت شاید خیلی زودتر از این از پیشم میرفتی اون وقت شاید الان اینجا نبودی . شاید بهزاد ...…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و ششم
اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم...
وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون گفتن میرن و برمیگردن گفتن انقدر این کارو میکنن تا خودم بهشون التماس کنم که به مرگم راضیم .اما مگه همین الانش هم من به مرگم راضی نبودم؟
نگاهش کردم هنوزم مثل بید داشت میلرزید و توی خودش مچاله شده بود نمیخواستم اینجوری ببینمش اون برای من کوه غرور بود اینجور شکسته دلم نمیومد ببینمش حاضر بودم بازم بلند شه و استاد دانشگاه بودنش رو توی سرم بکوبه و منو نقاش بدبخت و لاشخور صدا کنه اما اینجور له شده نبینمش آهسته صداش کردم:
- آیدا
جوابم رو نداد اما بیشتر تو خودش جمع شد پس یعنی صدام رو شنید و واکنش نشون داد بازم صداش کردم اینبار مهربونتر . اینبار همونجوری صداش کردم که چند ماه بود به دلم آرزو شده بود یه روزی بشه اما نه ی روزی مثل امروز
- عزیزم؟آیدا جان.آیدای من؟
یهو انگار بهش برق وصل کردم از جا پرید و صاف جلوم نشست بازم مثل لحظات عذاب آور قبل سفیدی و رنگ پریدگی تنش بیشتر از برهنگیش به چشمم اومد سرم رو انداختم پایین نه برای اینکه نمیخواستم اون رو برهنه ببینم یادمه یه زمانی آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم اما نه اینجوری و به این شکل دلم میخواست شب عروسیمون ..
ولش کن آرزوهای دود شده رو فایده نداره به زبون بیاریم . سرم رو انداختم پایین چون دلم نمیخواست جای چنگ و کبودی و لکه های خون رو روی تنش ببینم صداش رو پر از بغض و کینه شنیدم:
- من دیگه آیدای تو نیستم.مگه ندیدی جلوی چشم خودت آیدا رو کشتن.آیدا ی نمونده که مال تو بمونه
حق داشت این تندیس سفید و پر از جای کبودی آیدای من نبود.اصلا نفهمیدم کی اومد و جلوی پام ایستاد.اصلا مگه میتونست راه بره مگه بعد از اون عمل وحشیانه هنوز هم براش توانی مونده بود.ته دلم از این فکر که عشقم هنوزم مثل کوه محکمه و روی پای خودش می ایسته قرص شد بازم اون آرزوی دود شده توی ذهنم جا گرفت سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم تا نگاهم جای دیگه کشیده نشه درست مثل اون روز تو استخر که وقتی مانتوشو باز کردم تا راحت تر نفس بکشه تمام سعیم رو میکردم که نگاهم به تنش نیفته .دیگه تو چشماش خبری از اون همه غرور نبود دیگه حتی مثل روزی که بهم گفت دوستم داره و من ابله از ترس جونش که با من در خطر بود بیرحمانه ردش کردم هم عشق رو تو چشماش نمی دیدم . چشماش سرد سرد بود انقدر سرد که حالا نوبت من بود که بلرزم . پس از سردی وجودش بود که میلرزید.انقدر سردم شد که چشمام رو بستم تا اون کوه یخ رو نبینم..آیدا برای من باید همون آیدا میموند
- وحید به من نگاه کن
صداش هنوزم مثل اون موقع مقتدر و پر از تحاکم بود این بار از تحاکم صداش لجم که نگرفت هیچ خوشحال هم شدم چشمام رو باز کردم و باز به چشماش نگاه کردم.فقط چشماش
- خلاصم کن.از شکنجه دوباره نجاتم بده
یعنی چی این چی میگفت؟مگه من شکنجه اش کردم که من خلاصش کنم؟من خودم هم اسیر بودم.هرچند تقصیر من بود که الان اون اینجا بود تقصیر منه احمق بود که بخاطر یه انتقام احمقانه وارد این بازی خطرناک شدم که قبلش هم جون بابای منو و مامان آیدا رو گرفته بود . اصلا به من چه که جون چند نفر نجات بدم من حتی نمیتونستم عشق خودم رو نجات بدم!!
- وحید.منو دوست داری مگه نه؟
معلومه که دوسش داشتم.هرچند هنوزم فرصت نکرده بودم که بگم دوست دارم.هه خنده داره میخواستم وقتی کار این پرونده رو تمام کردم بهش بگم که چقدر دوسش دارم میخواستم بگم دلیل رد شدنش نجات جونش بود و اون همه سردیم رو از دلش دربیارم اما هیچ وقت نمیدونستم یه روز ممکنه این پرونده کار منو تمام کنه هیچ وقت نمیدونستم شاید هیچ وقت اون روز نرسه که بتونم بغل بگیرمش و بابت اینکه به دروغ گفتم دوسش ندارم ازش عذرخواهی کنم.از جواب من که ناامید شد خودش جواب خودش رو داد:
- میدونم دوسم داری..حداقل اینکه مطمئنم تا چند ساعت قبل داشتی قبل از اینکه..
وای خدا جون این چی میگفت؟نکنه فکر کرده برای بلایی که سرش آوردن برای چیزی که تمام تقصیرش گردن من بود دیگه دوسش ندارم بلافاصله گفتم:
- هنوزم دوست دارم.هنوزم عاشقتم

ادامه دارد ۰۰۰


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2🙏1
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
برایم شنبه‌ ها آغاز هستی
چوصبح دلفریب ناز هستی

بمان بامن که دراوج خیالم
شکوهِ شورِ هر پرواز هستی

#دکترنصرت‌اله‌صادقلو

سلام برخوبان
صبحتان شورانگیز

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن 

🌸🌸
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿*
*🦅꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭‌꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭ٖٖٖٖٖٖٖ⚘꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭@negareshe10⚘꯭꯭꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
6
#خاطره‌نگاری
یکی از موثق ترین فرهنگ های دو زبانه انگلیسی -فارسی فرهنگ دوجلدی " هزاره" است که در سال ۱۳۸۰ توسط فرهنگ معاصر منتشر شد و کمال اعتبار واعتماد جامعه را جلب کرد.
این فرهنگ به همت وپشتوانه علمی استاد دانشور، منتقد نکته سنج ،شاعر و استاد بزرگوار دکتر علی محمد حق شناس به حلیه تالیف درآمد
این جهرمی مرد گرم سخن، متواضع، نرم گفتار که در نخستین برخورد انسان را شیفته ودلباخته خود می کرد و عزیزچون نورچشم شاگردان وارادتمندانش بود اکنون در روستای سنگ سرک کلار دشت مازندران سر بربالین خاک نهاده است( اردیبهشت ۱۳۸۹ ش) او مهمان عزیزی ست
و درود به همت اهل معرفت و صفای قدوم خوبانی باد که برتربتش، بنشینندو روان و خاطرات شیرینش را بافاتحه ای تقدیس بدارند.

زمانی استاد محمدخانی، همه کاره مجله" ادبیات وفلسفه" کتاب ماه، وزارت فرهنگ وارشاد بود ومعمولا هرماه یک کتاب تازه نشر را با حضور استادان وصاحب نظران نقد وبررسی تحلیلی می کردند.
چندبار که سعادت شرکت در آن مجلس نصیبه بخت من شد استاد دکتر حق شناس را در کنار دکتر محمد دهقانی می دیدم که می آیند و بعد باسعه صدر آرای دیگران را با شیرین سخنی به نقد می کشید، از استادان دیگر که در آن مجمع شرکت می کردند آقایان دکتر دادبه و استادم دکترمحمود عابدی بودند

این که گفتم دکتر علی محمد حق شناس " نرم گفتار" بود نه این که بی تامل گفته باشم.
نظامی در منظومه خسروو شیرین بیتی در وصف شیرین دارد که:
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که درگفتن ،عجب شیرین زبان بود
آقای دکترحق شناس هم بسیار شیرین سخن ونرم گفتار می بود که گاهی با شهد طنز ی در آمیخته بود. هرچند که درشعرش نگاه فلسفی دارد.
کتاب شعرش در قطع کوچک چاپ شد با نام" بودن درشعر وآینه"۱۳۷۷.
اشعار استاد اغلب کوتاه است و تفکر انگیز.
چندنمونه از سروده های او تقدیم می شود:

۱-بودن به زور و رفتن با زور
ظلم است
اما
به عدل
این ظلم
تقسیم می شود
تا کس گمان بد نبرد از جناب دوست
توزیع عادلانه ظلم است
عدل او

ص۱۰۹
-
۲- مادر
خواهر
با تو چه رفته ست در این مرز پرگهر
که این گونه جاودانه سیه پوشی؟
دست کدام غُز
دست کدام غازی
دست کدام گزمه، بگویم بریده باد؟
ماه کدام شب
مهر کدام روز بگویم سیاه باد

ص۱۰۴

۳-
مردن
پایان زندگی
نه
که آغاز زندگی ست
تامن از این دقیقه نمیرم
هرگز به آن دقیقه دیگر
نمی رسم
ص ۱۱۰
۴-

یک لحظه زندگی
لای هزارتوی پر از های وهوی عمر
در معبری که هر قدمش
مرگ دیگری ست
باید به هوش بود
آن لحظه مبارک اگر رفت
رفته است

ص ۱۱۱
#استادمسعودتاکی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
5
#خاطره‌نگاری

تأثیر گفتمان ویرایش بر اهل قلم
امروز دوست نازنینم دکتر طباطبایی خاطره‌ای از زنده یاد دکتر علی‌محمد حق شناس نقل می کرد: در اوایل دهۀ 60، روزی مقالۀ خود را به دست یکی از ویراستاران معروف دادم تا بخواند. مشغول خواندن بود که ناگهان در چشمهایش حیرت و تعجبی دیدم، گویی کرمی یا عقربی بر روی صفحه ظاهر شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: تو هم از این اشتباهات می کنی؟ گفتم چه اشتباهی؟ حدیث مفصلی از بایدها و نبایدهای نثرنویسی برایم نقل کرد. همان روز با خود گفتم: تو که لیسانست ادبیات بوده، چرا باید طوری بنویسی که به تو ایراد بگیرند. این شد که تصمیم گرفتم نثر فارسی را از دوران کهن تا امروز مرور کنم و ثمرۀ آن را در ترجمۀ کتاب تاریخ مختصر زبانشناسی روبینز می بینیی. دکتر طباطبائی افزود که خود او هم از ترس ویراستاران تا حد زیادی غلط ننویسیم  استاد نجفی را رعایت می کند و البته من بنده نیز هم. یک بار در مصاحبه‌ای از استاد نازنینمان دکتر علی اشرف صادقی پرسیدم: شما که این باید و نبایدهای ویراستاران را قبول ندارید، پس چرا من ندیده‌ام آنچه را که ویراستاران غلط می دانند (مانند «می‌باشد») در نثرتان به کار ببرید، با خنده گفت: از ویراستاران می‌ترسم! پس گفتمان ویراستاران تا حدی بر نثر امروز فارسی، دست کم نزد کسانی که به قول طباطبایی «نثرآگاه»اند، تأثیر گذاشته است.
زنده‌یاد دکتر ابوالفضل خطیبی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
🥰41
The Inner Temple
Karunesh
‍ گرامی‌ترین و زیباترین چیزها در جهان نه دیده می‌شوند و نه حتی لمس می‌شوند. آنها را تنها باید در دل حس کرد.

هلن کلر

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍41
۱ ژوئن
با یادی از هلن کلر

نویسنده‌‌ی نابینا و ناشنوای امریکایی و برنده جایزه ادبی نوبل


دوست داشتم تو را ببینم!

هلن کلر از دوسالگی در اثر مننژیت، نابینا و ناشنوا شد. اما سعادت این را داشت که آموزگاری پرشفقت و سخت‌کوش به نام خانم آنا سولیوان داشته باشد. آنا سولیوان به‌رغم‌ بهره‌ی اندکی که خود از بینایی داشت، به هلن آموزش داد. آرتو پن در فیلم «معجزه‌گر» داستان تحسین‌انگیز این معلم شفیق و هلن کلر را به تصویر می‌کشد.

هلن کلر نوشته‌ای دارد به نام «سه روز برای دیدن». در این اثر می‌گوید اگر تنها سه روز امکان دیدن و تماشاکردن داشت، چه می‌کرد. در بخشی از این اثر آمده است:

«اگر فقط سه روز برای دیدن می‌داشتی، چگونه از چشمهایت استفاده می‌کردی. اگر با تاریکی قریب‌الوقوع مواجه می‌شدی، یعنی سومین شبی که می‌دانستی که دیگر هرگز طلوع خورشید را نخواهی دید، این سه روز را چگونه سپری می‌کردی؟ بیش از همه چیز خوش داشتی به کدام چیزها چشم بدوزی؟

... اگر به طور معجزه‌آسایی سه روز بینایی به من می‌دادند، ولو اینکه تاریکی باز از پس آن می‌آمد، این مدت را به سه بخش تقسیم می‌کردم:

روز نخست، می‌خواهم کسانی را ببینم که مهر، لطف و مجالست‌شان به زندگی‌ام ارزش زیستن می‌دهد. در آغاز دوست داشتم که دیری به سیمای آموزگار عزیزم، خانم آن سلیوان مکی، چشم بدوزم؛ و این بازمی‌گردد به زمانی که من کودک بودم و او درهای دنیای بیرون را به رویم گشود. نه‌تنها می‌خواهم طرح و خطوط کلی چهره‌اش را ببینم تا بتوانم آن را در ذهن نگاه دارم، بلکه خواهم تا سیمای او را ورانداز کنم تا آثار و نشانه‌هایی زنده از عطوفت و شکیبایی دلسوزانه‌ای را بیابم که در حین وظیفه دشوار آموزش من داشت. خوش دارم در چشمانش آن شخصیت قدرتمندی را ببینم که او را قادر ساخته بود تا در رویارویی با دشواری‌ها، استوار بایستد و همچنین آن شفقتی را که به جملگی انسانها ـ و اغلب بر من نیز ـ داشت.»(ترجمه مسعود فریامنش، روزنامه اطلاعات)

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
#داستانک طنز
در روزنامه هفت صبح
۵خرداد۱۴۰۴

#شروین_سلیمانی

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
مارینا آبراموویچ
مانیفست زندگی هنرمند




مانیفست رفتار یک هنرمند در زندگی خود:
هنرمند نباید به خود یا دیگران دروغ بگوید.
هنرمند نباید ایده‌های هنرمندان دیگر را بدزدد.
هنرمند نباید برای خودش و یا با رویکرد به بازار هنر سازش کند.
هنرمند نباید انسان دیگری‌ را بکشد.
هنرمند نباید خود را به یک‌ بت تبدیل کند...
هنرمند باید از این‌که عاشق هنرمند دیگری بشود، بپرهیزد.

پیوند یک هنرمند با سکوت:
هنرمند باید سکوت را بفهمد.
هنرمند برای ورودش به کار، باید فضایی را برای سکوت بسازد.
سکوت مانند جزیره‌ای است در میان یک اقیانوس  پرآشوب.


پیوند هنرمند و تنهایی:
هنرمند باید زمانی را برای دوره های طولانی تنهایی اختصاص دهد.
تنهایی در نهایتِ اهمیت است.
دور از خانه، دور از استودیو، دور از خانواده، دور از دوستان
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آبشارها بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی کنار آتشفشان‌های خروشان بایستد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی در حال نگریستن به رودخانه‌های پرجوش و خروش باشد.
هنرمند باید مدت زمان طولانی به افق نگاه کند جایی که اقیانوس و آسمان به هم می‌رسند
هنرمند باید مدت زمان طولانی به ستارگان در آسمان‌ شب بنگرد.

از بین دیوارها بگذر،
خاطرات مارینا آبرموویچ
ترجمه حسین مکی زاده

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👏1
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و ششم اه گندت بزنن وحید این کجاش نیمه پر لیوان بود.این که تیکه های شکسته و خورد شده لیوانی بود که تا تهش رو نوشیدن و بقیه اش رو اینجور مچاله گوشه اتاق ول کردن تا بعدا باز هم... وای نه.اگر حرفشون حرف باشه و بازم بیان سروقتش چی؟ خودشون…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و هفتم
لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت:
- این همون اسلحه ای که اون بیشرف مجبورم کرد که.
ادامه حرفش رو خورد شاید اونم مثل من نمیخواست اون صحنه رکیک و یادش بیاره در عوض گفت
- جاش گذاشته . انقدر حالی به حالی بود که یادش رفت یه چیزی ازش گم شده
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد:
- فقط یه تیر توشه.انقدری نیست که با کمکش بتونیم اون عوضیا رو سربه نیست کنیم و از این جهنم فرار کنیم اما..
ادامه حرفش رو خورد بغض تو گلوش رو قورت داد و با صدای دورگه ای گفت:
- اما میشه با همون یه تیر منو خلاص کنی
تازه فهمیدم منظورش چیه.اخمام رفت تو هم.جون من به جون آیدا بسته بود حالا ازم میخواست که با دستای خودم.؟ نه اصلا امکان نداشت فریاد زدم:
- میفهمی چی میگی لعنتی؟یه تار مو از سر تو کم شه من میمیرم اون وقت به من میگی خلاصت کنم؟
حالا اشک خیمه زده تو چشماش دوبرابر شده بود انقدر که چشماش رو تار میدیدم اما انگار هیچ کدوم از این قطره های اشک خیال ریختن نداشتن هنوزم محکم و مغرور با آخرین توانش سعی داشت قوی بودنش رو ثابت کنه نالید:
- ندیدی وحید؟تار تار اون مویی که تو ازش حرف میزنی تو چنگ اون مرد گیر کرده بود.ندیدی؟ وحید مهمتر از تار مو از من کم شد.نمیخوام دوباره تجربه اش کنم . مطمئنم که باز برمیگردن . کمکم کن خلاص شم
دلم میخواست بغلش کنم و توی بغلم آرومش کنم اما با دستای بسته ام این کار غیر ممکن بود .ناامیدانه برای آرزوی بعدی که دود میشد آهی کشیدم و در حالی که خودمم باور نداشتم گفتم
- نه حرفشم نزن.بمیرم هم دیگه نمیذارم بلایی سرت بیارن.نگران نباش من مراقبتم
صدای فریاد اون از داد من هم بلند تر شد:
- خری یا خودت رو زدی به خریت؟..مگه کور بودی ندیدی؟جلوی چشم خودت تیکه تیکه ام رو بین خودشون تقسیم میکردن.اون موقع کجا بودی که ازم مراقبت کنی هان؟همینجا بودی جلوی چشمات این بلا رو سرم آوردن
دست خونیش رو بالا گرفت و جلوی چشمم تاب داد چشمام رو بستم نمیخواستم خونی که خبر از دستت خورده شدن بدن پاک عشقم بود رو ببینم با صدای بلند تری فریاد زد:
- تونستی ازم مراقبت کنی؟اگه میتونستی چرا نیومدی؟چرا جلوشون رو نگرفتی هان؟ دلت میخواست فیلم *** زنده ببینی؟.دیدی؟خوشت اومد؟
چنان فریادی کشیدم که دیوارا لرزید و مطمئنا اگر پشت اون در نگهبانی بود الان دندونام توی دهنم خورد شده بود:
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و نالیدم:
- نه خوشم نیومد.فکر کردی خیلی لذت داره جلوی چشمت عشقت رو پرپر کنن و نتونی کاری کنی؟منم له شدم.منم مثل تو شکنجه شدم . همون قدری که تو درد کشیدی درد من دوبرابر بود.هر ناله تو یه تیر بود تو قلب من . فکر کردی برای من آسون بود؟
با چشمای خیس به آیدا که حالا اونم جلوی پام زانو زده بود نگاه کردمو ادامه دادم:
- اما نمیتونم لعنتی؟نمیتونم کاری که ازم میخوای بکنم . این تفنگ چیه؟ تیر آخری که خودت میخوای برای نابودیم تو قلبم فرو کنی؟ نابود شدن رویاهام بس نبود که حالا میخوای نفسم هم ازم بگیری؟ فکر کردی بدون تو من چه بلایی سرم میاد؟ .نمیتونم آیدا بفهم.توان کاریو که ازم میخوای رو ندارم عزیزم
نرمی سر انگشتش روی گونه خیسم نشست.اشکام رو پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- کدومش بهتره وحید؟این که تیر آخر رو خودت بزنی یا اینکه چند ساعت دیگه اون وحشیا برگردن و تیر بارونت کنن؟قسم میخورم وحید اینبار زیر بار این شکنجه دووم نمیارم . میخوام تیر خلاصم دستای تو باشه نه ضربه های اون عوضیا .میخوام حداقل اگه میمیرم آروم بمیرم با خیال راحت . میخوام تو بغل تو بمیرم آغوش تویی که عشقمی که زندگیمی.نه زیر دست و پای یه گله سگ. دیگه نمیخوام دستشون بهم برسه. وحید تو نزنی خودم میزنم پس بزن بذار حداقل اون دنیام رو داشته باشم.بذار اون دنیا فقط گناه زنا گردن منه بیگناه باشه نذار گناه کبیره با خودم ببرم
باز صدای قیژ و قیژ در آهنی از دور به گوش رسید آیدا مستاصل به دستم آویزون شد و به زور اسلحه رو توی دستم جا داد و هول هولی گفت:
- تورو خدا وحید.جون من.جون هرکی که دوست داری. راحتم کن

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
😢42
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هفتم لبخند تلخی زد.خدایا بجز چشماش لبخند هاش هم سرد شده بود تفنگی رو بالا آورد و جلوی چشمم گرفت بالاخره دل از چشماش کندم و با تعجب به تفنگ توی دستش نگاه کردم اینو دیگه از کجا آورده بود؟بغض کرد و با بغض صداش گفت: - این همون اسلحه…
رمان #نفسم_رفت

قسمت صد و هشتم (قسمت آخر)
به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر نبود نفسم قطع میشد چطور میتونستم؟ . ناتوانی من رو که دید دستی رو که اسلحه رو توش گذاشته بود رو بالا آورد و سر اسلحه رو توی دهانش برد اخم گره خورده اش من رو یاد صحنه چند ساعت پیش انداخت اون زمان که اون لندهور هم اسلحه رو کرده بود توی دهانش و ازش میخواست که..
با تمام نیروم اسلحه رو از دهانش بیرون کشیدم و بین گریه با ضجه گفتم:
- نه نمیخوام نمیتونم.جای این اسلحه اینجا نیست دیگه نمیخوام ببینم
اسلحه رو پرت کردم گوشه اتاق ترسان بلند شد تا به دنبال اسلحه بره که دستش رو با دستای بسته ام گرفتم دیگه توانی براش نمونده بود که بخواد باهام مخالفت کنه و توی بغلم افتاد خیلی سریع از بغلم جدا شد و باز توی خودش مچاله شد خم شدم تا بلندش کنم نمیخواستم بازم انقدر ضعیف ببینمش اما تمام تلاش دستای بسته ام به اینجا رسید که تونستم سرش رو که توی سینه و پاهای جمع شده اش پنهان کرده بود بلند کنم با چشمای پر از ترسش به من زل زد و آهسته زمزمه کرد:
- تقدیر من این نبود . تو برام اینو رقم زدی . خودت این تقدیر سیاه رو پاک کن
انقدر آهسته گفت که مجبور شدم به لباش خیره بشم تا بتونم لبخونی کنم لباش از شدت ضربه اون آشغالا کبود بود و گوشه لبش جر خورده بود و خون جمع شده بود دستام رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم اما همین که سر انگشتم به کنار لبش خورد بلند شد و سیخ جلوم نشست هنوزم خون گوشه لبش پاک نشده بود پس باز دستم رو جلو بردم تا خون گوشه لبش رو پاک کنم یه حالت هیستریک پیدا کرده بودم انگار اگه اون خون پاک میشد تمام اتفاقای این چند ساعت اخیر هم پاک میشد باز دستم جلو بردم اینبار از تماس دستم به خودش لرزید اما حرکتی نکرد و من خیره به خون لبش سرانگشتم رو روی لبش میکشدم تا از خون پاکش کنم که ناگهان از جا پرید و خودش رو توی آغوش من انداخت و لبش رو لبم چفت شد انگار اونم به اندازه من محتاجم بود و من نمیدونستم این لب پر از خون و جای کبودی چطور میتونست تا این اندازه برام شیرین باشه با شنیدن صدای پاهایی که به این سمت میدویدن از من فاصله گرفت و با ترس به در خیره شد و با لحن پر از نگرانی نالید:
- اومدن
بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت اسلحه دوید و برش داشت و باز به سمت من اومد صدای ضربه ای که به در خورد توی تنش لرز انداخت با همون دستای لرزون تفنگ رو باز به دست من داد و اینبار سرش رو بین دوتا ابروش روی پیشونیش گذاشت و نالید:
- تورو خدا تمامش کن وحید
یه ضربه دیگه به در خورد دست منم مثل اون شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم . نمیخواستم .اون زندگیم بود . زندگیم ازم میخواست زندگی رو از خودم بگیرم انگشتش رو روی انگشت من گذاشت و به سمت ماشه برد و فشار خفیفی داد اما انقدر زیاد نبود که ماشه رو رها کنه انگار خودش هم فهمید که نمیتونه به چشمام خیره شد و با زمزمه نالید
- التماست میکنم وحید تمامش کن
خدای من نمیخواستم التماس کردنش رو بشنوم نمی خواستم بیشتر از این جلوی من خوار بشه چشمم رو به چشمای خیسش که از ترس دو دو میزد دوختم یه ضربه محکم دیگه به در خورد و اینبار در لرزید و توی جاش تکون خورد و باعث شد لرزش تن من و آیدا صدبرابر شدید بشه جلوی من زانو زده بود و اسلحه ای که توی دستام بود رو به پیشونیش چسبونده بود تا من از تصمیم برنگردم و تمام تنش زیر دست من میلرزید و اشک مثل سیل از چشمای نازش میچکید یه ضربه دیگه و در یه تکون شدید دیگه خورد و اینبار انگشت آیدا محکم تر دور انگشت من حلقه خورد و با التماس فریاد کشید:
- اگه دوستم داری بزن
حتی نفهمیدم من ماشه رو کشیدم یا خودش. صدای تیر با صدای باز شدن در یکی شد نگاهم به ست در دوید و قامت سرهنگ کشاورز رو توی چهارچوب در تشخیص دادم که با تعجب به اسلحه توی دست من و بدن آیدا کز خورده توی آغوشم خیره شد
اولین بار بود لرز بدن نحیفش زیر انگشت دستم خوشحالم کرد و به جای گلوله روی دیوار کنار در خیره شدم.


#پایان

نویسنده :#مینا_وهاب


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4😢2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پیام‌صبح

ای دوست!
هر بامداد
سایه‌ها پیش پای خورشید
برمی‌خیزند
و به دیوارها پشت می‌کنند
اما در سایه مهر تو
می‌توان
از دیوارها گذشت
و به دیدارها رسید

#دکترعبدالرضامدرس‌زاده

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4👍1
ای محو و نيست و نابود باد شعر و شاعری‌‌ مملكتی كه دزدي و دروغ سرتاسر آن را فرا گرفته است! اگر دوباره سعدی و فردوسی با اين اخلاق مردم در آن ظهور نمايند، حرفشان خريدار ندارد تا چه رسد به مزخرفات من و امثال من.
ای‌ كاش شاگرد كفش‌دوز بودم، شاعر و موسيقی‌دان نبودم، براي اين‌كه هم خيالم راحت و هم زندگانی‌ام مرتب‌تر از اين بود


از کتاب نامه‌های
عارف قزوینی
به‌کوشش مهدی به‌خيال

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
5👍1
#داستانک


یک‌بار در اورشلیم زن فوق‌العاده چاقی را دیدم که داشت به "بهشت" می‌رفت!
از میان راهرویی پُر از ستون، به عرض سی‌سانتیمتر عبور می‌کرد. مذهبش چنین می‌گفت که هرکس بتواند از میان آن ستون‌ها عبور کند به بهشت می‌رود.
او هم تصمیم گرفت به بهشت برود. و در بین ستون‌ها زندانی شد. نه می‌توانست به جلو برود و نه می‌توانست به عقب برگردد.
به عقب برگشتن به منزله‌ی این بود که باید تا ابد "جهنم" را انتخاب کند و در بین ستون‌ها داشت له می‌شد.
پشت و شکمش را خُرد می‌کردند. شکمش داشت پاره می‌شد. ستونی درست به وسط شکمش فرو رفته بود.
زن از درد فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد. ستون‌ها را ماچ می‌کرد و می‌گفت: ستون‌ها قربانتان گردم بگذارید رد شوم. ستون‌ها من می‌خواهم به بهشت بروم.
و ستون‌ها هم سکوت اختیار کرده بودند و بیشتر او را در خود می‌فشردند.
همه سکوت کرده بودند. دلم می‌خواست فریاد بزنم: خانم چه لزومی دارد به بهشت بروید؟ مگر نمی‌بینید رفتن به بهشت چه دردی دارد؟ خانم به جهنم برگردید، جهنم خیلی راحت‌تر است.
ولی من هم سکوت کرده بودم...


📚اگر خورشید‌ بمیرد
#اوریانا_فالاچی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
رمان #نفسم_رفت قسمت صد و هشتم (قسمت آخر) به چشماش که حالا خالی از اشک بود و اشکای خونه کرده توی چشماش تند تند روی گونه اش میچکید نگاه کردم و با ناباوری سرم رو تکون دادم این کار از من ساخته نبود اون عشقم بود اونی که قرار بود خونش گردن من بیفته کسی بود که اگر…
سلام بر عزیزان همراه

با اجازه از امروز داستان دنباله‌دار کوتاه‌تر دیگری رو
با شما عزیزان
به اشتراک می‌گذاریم

داستان‌ها بدون هیچ گونه دخل و تصرف به اشتراک گذاشته می‌شوند
و اگه گاه اشکاه تایپی یا املایی
در آن‌ها دیده می‌شود
از همه شما عزیزان عذرخواهیم
چون اجازه ویرایش نداریم
و کاملا حفظ امانت میشه🌹🙏🌹


هرگونه نقد و نظری را
می‌توانید کامنت کنید به‌ویژه نویسندگان و صاحبان قلم . . . 🍃
3👍1
Rain Day
Jesse Cook
‍ شادی کوچکی می‌خواهم
آنقدر کوچک
که هیچ‌کس نخواهد
               آن را از من بگیرد!

#ناظم‌حکمت

#برگردان‌احمدپوری

صبحتان نیکو و دلتان شاد


#موسیقی
#بی‌کلام

خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4
#نامه‌نگاری


با‌‌ یادی از
ناظم حکمت پدر‌ شعر مدرن ترکیه


ناظم حکمت شاعری بسیار بزرگ و جهانی است. یونسکو سال 2002 را «سال ناظم حکمت» نامید و در بسیاری از کشورهای جهان برای او یادبودهایی برگزار شد.

شبی ناظم حکمت قلم را برمی‌دارد و در نامه‌ای به همسرش، پیرایه آلتین‌اوغلو می‌نویسد:
«من خوش‌اقبال‌ترین انسان جهانم که تو را دوست می‌دارم و از سوی تو دوست داشته می‌شوم...»
***



«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدی‌ست
درست مثلِ دوست‌‌داشتنِ تو .»

نخستین بامداد‌های بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***

«در این چیزی که به آن کائنات می‌‌گویند، دلی که بیش از همه دوست دارم [و] قلبی -قلب یک انسان- که بیش‌ترین مهر را به آن ورزیده‌ام، در سینه‌ی تو قرار دارد.»

از نامه‌ی ناظم حکمت به همسرش پیرایه؛ فارسیِ علی‌رضا شعبانی
***
آن‌قدر دوستت دارم
و آن‌چنان دل‌تنگ‌ات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهوده‌ست.

  ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقی‌زاده
***


«اندیشیدن به تو زیبا و امیدبخش است
مثلِ گوش سپردن به زیباترین صدای دنیا
و مثلِ گوش‌سپردن به زیباترین ترانه.
دیگر امّا امید برای من کافی نیست
دیگر نمی‌خواهم به ترانه گوش بسپارم
می‌خواهم خودم نغمه سر بدهم»

ناظم حکمت؛ فارسیِ ابوالفضل پاشا

***
«انتظار کشیدن
‏خود جهنم بود.
‏امّا منتظرت ماندم.»

‏ ناظم حکمت؛ فارسیِ سیامک تقی‌زاده
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👏1
ببینید فردوسی چه‌گونه ضمیرِ مفعولی را به آخرِ فعل چسبانده:
به پیشِ شبانان فرستادی‌ام
به پروارِ شیرانِ نر دادی‌ام

شاه‌نامه، چ مسکو، ج ۵، ص ۳۰۸

فرستادی‌ام: مرا فرستادی
دادی‌ام: مرا دادی

در این‌جا اگر فرستادی‌ام و دادی‌ام را فرستادیم و دادیم بنویسیم، باعثِ بدخوانی یا دشوارخوانی می‌شود.


#استادبهروزصفرزاده

#رسم‌الخط
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4👍3
#نامه‌نگاری


صبح است
بیا تا ستاره‌ها را
از موهایت
شانه کنم . ‌ . .


#نامه سافو برای ارینا
برگردان سینا کمال‌آبادی



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍21
نکته‌هایی از دستور خطّ فارسی

ترکیب‌هایی که با نیم‌فاصله/ بی‌فاصله نوشته می‌شوند (۵)

ترکیب‌‏های عطفی در معنای مجازی یا اصطلاحی با نیم‌فاصله/ بی‌فاصله نوشته می‌‏شوند:
آب‌‏وهوا، بَرورو، پروبال، پُروپیمان، حدودوثغور، حیص‌‏وبیص، دوروبر، رتق‏‌وفتق، رفت‌‏وآمد، رفع‌‏ورجوع، غثّ‌‏وسمین، کم‌‏وکاست، موروملخ، هست‌‏ونیست

تبصره: ترکیب‏‌های عطفی‌ای که در آن‌ها واو عطف محذوف است با نیم‌فاصله/ بی‌فاصله نوشته می‌‏شوند:
پشتک‌‏وارو، سبک‌‏سنگین، سنگین‌‏رنگین، عجیب‌‏غریب
برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
2025/07/13 20:45:41
Back to Top
HTML Embed Code: