Telegram Web Link
#نامه‌نگاری


من وداع نمی‌گویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا می‌رسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.

پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه

نامه‌هایی به میلنا، فرانتس کافکا
برگردان سیاوش جمادی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۲ شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود.. دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم.. زود صبح صدای در…
قمرتاج
فسمت۳

زن عمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن..
عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره..
_ببخشیدا گوهر جان من خیلی
وقت کنم به بچه های خودم برسم این همه سال پس کی به این دوتا بچه رسیده...
ننه جان گفت بس کنین شما دوتا خیلی هم لباس بچه ها خوبه هفته دیگه بیا اندازه بچه هارو بگیر چندتا پارچه از شهر براشون بخر بده خیاط بدوزه.. الان وقت این حرفا نیست پاشین برین بشقاب هارو جمع و جور کنین به شام چیزی نمونده..
جفتشون با ناراحتی رفتن ننه جان شروع کرد به بافتن موهای ما دخترها اول شهربانو بعد نرگس اخری هم من!!
ننه جان اون شب مهربون شده بود از وقتی مادرم فوت شده بود حتی یه شب هم نگهمون نداشت و همش بدرفتاری می‌کرد با اومدن پری خیالش راحت شده بود که دیگه مزاحمش نیستیم باز صد رحمت به زنعمو با همه بدی هاش میتونستیم روش حساب کنیم..
زیاد طولی نکشید که بابا و پری اومدن صدای کل کشیدن میومد جمعیتی همراه عروس اومده بودن.. ننه و عمه و زنعمو از تعجب دهنشون باز مونده بود زنعمو رو یه ننه گفت ننه جان اینا کین همراه عروس؟ قراره شام بمونن؟ ما فقط اندازه مهمونامون شام درست کردیم..
ننه زد رو دستش و گفت همش زیر سر این حسینه شک نکن.. پسره بی عقل حالا صبر کن بزار مطمئن شیم شاید عروس و اوردن میخوان برن.. عمه گوهر گفت:نه مادر مگه میشه این قوم شام نخورده برن وای که ابرومون رفت حالا باید چیکار کنیم..

از صورت اقام خوشحالی پیدا بود،کت و شلوار طوسی کمرنگ تنش بود موهای کمش رو کج گرفته بود قدی بلندی داشت و لاغر بود!!
کنار عروس راه میومد هنوز نتونسته بودم صورت پری رو ببینم.. ننه جان دستپاچه شده بود اگر قرار بود اون جمعیت بمونن واقعا غذا کم بود و ابروی خونواده در خطر بود.. گوهر رفت پیش اقام و رفتن یه گوشه لبخند اقام از دور پیدا بود.. نمیدونم چی گفتن که عمه گوهر اومد کنار ما..
زن عمو گقت چی شد گوهر؟
عمه با یه حالتی گفت:والا خدا شانس بده بهش میگم غذا کمه چرا نگفتی قراره مهمون بیارین با خودتون اینم این همه زن و بچه چه خبره مگه.. در جواب من میخنده میگه تو غصه نخور آبجی میثم پسر کربلایی و داداشش سپردم گوسفند و که قربونی کردن همه رو کباب کنن..
ننه جان که خساستش و همه خبر داشتن اروم زد تو صورتش و گفت چی؟؟!؟؟؟کباب؟ این پسر پاک عقلش و از دست داده هنوز این زنیکه از راه نرسیده میخشو کوبونده..اگه کباب درست کنیم هرچی غذا درست کردیم همه میمونه رو دستمون دیگه کی میاد مرغ بخوره وقتی گوسفند به این درشتی و تازگی سر سفره باشه ها؟..
عمه شونه ای بالا انداخت و گفت چه میدونم مادر..
اقام و پری اومدن داخل هنوز صورت پری رو ندیده بودم.. مردها رفته بودن کمک برای پوست کردن گوسفند و بساط کباب!!!
تو اون مهمونی منو شهربانو بدجور احساس تنهایی میکردیم تو خونه خودمون غریبه بودیم!!!
دوتا صندلی گوشه خونه گذاشتن برای پری و اقام.. فامیلهای پری یک لحظه ساکت نمیشدن با خودشون تشت اورده بودن و تا میتونستن میزدن و میخوندن انگار پری دختربچه بود و تازه ازدواج کرده بود!!!
اصلا تمایل به دیدن اون صحنه ها نداشتم تو جشنی شرکت کرده بودم که نبودن مادرم رو بیشتر بهم یاداوری می‌کرد.. اقام از رو صورت پری تور روکنار زد و تازه صورتش رو دیدم زن تپلی بود معلوم بود قد بلندی داره حسابی سرخاب زده بود... نمیدونم چرا ولی با دیدن قیافش احساس ترس بهم دست داد و ته دلم خالی شد.. دستام عرق کرده بود دستهای نرگس و شهربانو رو سفت چسبیدم..
تو حیاط تخته های بزرگی از چوب رو برای میز استفاده کرده بودن و سفره شام رو چیده بودن، ننه جان زرنگی کرده بود و تو هر ظرف غذا کنارمرغ یکم کباب ریخته بود میدونست اگه کباب رو جدا ببرن هیچکس دیگه لب به مرغ نمیزنه..
هیچی از اون غذاها نموند با چشمام میدیدم که فامیلهای پری زیر چادرشون ظرف اورده بودن و غذا میریختن توش!!
عمه و زنعمو هم دیده بودن و حسابی کفرشون در اومده بود.
به زور اون شب گذشت چه شب سختی هم بود.. زندگی ما با پری از اون روز شروع شد.. چند روز اول همه چی سر جای خودش بود و اتفاق خاصی نیفتاد..

فردای اون روز رسم داشتیم که طرف عروس صبحانه بیارن برای خانواده داماد، ننه جان و عمه گوهر و زنعمو از سمت ما صبح اومده بودن که طبق رسم و رسوم صبحانه بخورن...
صدای شهربانو میومد که گفت قمرتاج قمرتاج پاشو پاشو ابجی..
خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم هنوز.. گفتم ابجی خستم بزار بخوابم..
پتو رو از سرم کشید و گفت:بلند شو ننه جان اومده باید بریم صبحانه بخوریم..


ادامه دارد۰۰۰


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
Ay Lachin
Munes Sharifov & Jeyhoun Hosseinov & Vahid Asadollahi

کمانچه: مونس شریف‌اف
پیانو: جیحون حسین‌اف
نقاره: وحید اسداللهی

#موسیقی_بی‌کلام🎼🍃💚



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
من محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم
-لبخندی در قلب-
          علی‌رغم همه‌ چیز

#نادرابراهیمی
روزتان لبخند باران
#موسیقی
#بی‌کلام

*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
5
شانزدهم خرداد سالمرگ
نادر خان ابراهیمی، محقق و نویسندۀ خوش‌قریحۀ معاصر
یادش گرامی باد
!

نادر ابراهیمی با نام کامل نادر ابراهیمی قاجار کرمانی (زاده ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - مرگ در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷، تهران)، داستان‌نویس معاصر ایرانی بود.

او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده است. بیش از نود کتاب از ابراهیمی منتشر شده است.

#نامه‌نگاری
خوشبختی را نمی توان وام گرفت ..
خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست ..
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمی توان خرید
نمی توان تکدی کرد ..
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست ،
و لقمه ای نمی توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند ..
پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی ، به خیال خامی.
خوشبختی، گمان می کنم، تنها چیزی است در جهان که فقط با دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود،
و از پی اندیشیدنی طاهرانه ..

نادر خان ابراهیمی

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4👍4
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج فسمت۳ زن عمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن.. عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره.. _ببخشیدا گوهر جان من خیلی وقت کنم به بچه های خودم برسم…
قمرتاج
قسمت۴

رفتیم کنار بقیه عمه و ننه جان و زنعمو به پشتی تکیه داده بودن هنوز اقام و پری از اتاق بیرون نیومده بودن، ننه جان منو دید گفت قمر برو در اتاق و بزن اقات بدونه ما اومدیم بلکه تشریف بیاره بیرون..
نمیدونستم برم یا نه میترسیدم اقام دعوا کنه.. به شهربانو نگاه کردم اون هم مثل من نمیدونست کار درست چیه!!
همون لحظه در اتاق باز شد اقام اومد بیرون، مثل دیشب شاد و شنگول نبود گفت چیه ننه خیر باشه کله سحر؟
ننه جان که بهش برخورده بود گفت :یعنی چی خیر باشه؟ اومدیم برای صبحانه رسمه باید طرف عروس صبحانه بیاره برای خانواده داماد انگار یادت رفته رسم و رسوم رو!!
اقام اومد جلوتر و گفت:ولکن ننه کدوم رسوم و رسوم؟ مگه ازدواج اولمونه؟..
همه با تعجب نگاه میکردن عمه طاقت نیاورد و گفت اگه ازدواج اولتون نیست پس اون همه لشکرکشی دیشب چی بود داداش؟
اقام گفت:هیس چه خبره پری ناراحت میشه الان بچه ها یه چیزی اماده میکنن بخورین..
حسابی ناراحت شدن ننه جان بلند شد و گفت راسته که میگن عروس دوم به هیچ دردی نمیخوره هنوز نیومده شر و فتنه به پا کرد یالا پاشو گوهر پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست کار دنیا برعکس شده..
غرغر کنان رفتن بیرون.. زنعمو سری تکون داد و اروم گفت خدا به داد دلتون برسه این زنی که من دیدم صد سال سیاه براتون مادر نمیشه..
رفتن و ما تنها شدیم.. اقام گفت شهربانو سماور رو روشن کن دختر بساط صبحانه رو بچین..
شهربانو ناچارا اطاعت کرد سعی کردم کمک کنم تا خواهرم تنهایی کار نکنه سفره رو که چیدیم پری با هزار ناز و غمزه از اتاق اومد بیرون!! کنار هم صبحانه خوردیم اهمیتی به وجود ما نمیداد.. البته ماهم راضی بودیم دلمون نمیخواست کاری به کار ما داشته باشه...
یه هفته گذشت تو این یه هفته چیزی نشده بود تا اون روز که شوم ترین روز زندگی من رقم خورد، قرار بود عمه گوهر بعد عروسی یه خیاط بیاره برامون لباس بدوزه پیغام فرستاد که بعدازظهر یکی و می‌فرسته دنبالمون تا مارو بیاره خونه ننه جان که خیاط اونجا اندازه لباس مارو بگیره.. صبحانه رو که خوردیم با همسایمون که خاله کبری صداش میزدیم راهی خونه ننه جان شدیم.. همچنان ننه جان و عمه گوهر کفری بودن..

ننه جان حسابی ناراحت بود و سعی میکرد همش مارو سوال پیچ کنه من که بچه تر بودم متوجه قصد و نیتش نبودم و هر سوالی میپرسید جواب میدادم اما شهربانو کم حرف بود و زیاد چیزی نمیگفت.. خاله کبری مارو که رسوند بعد خوردن یا شربت رفت!
عمه چندتا پارچه برامون خریده بود با دیدنشون حسابی ذوق زده شدم.. ننه جان گفت:خوب کردی گوهر اینارو خریدی براشون تا قرون اخر از داداشت پولشو بگیر، این بچه ها باید بپوشن. خانم هنوز نیومده داره افسار و میگیره تو دستش..
ربابه خیاط خونوادگی ما بود، ننه جان همه لباسشو میداد ربابه بدوزه.
ربابه متر دور گردنشو گرفت و مشغول اندازه گیری شد و چشم از شهربانو برنمی‌داشت و همش میگفت ماشالا هزار ماشالا چشمهات به مادرت خدا بیامرز کشیده تو بزرگ بشی چی میشی دختر چشمم کف پات..
راست می‌گفت شهربانو واقعا دختر زیبایی بود سفید رو چشم درشت و لب و بینی کوچیکی داشت.. حیف که شانس و اقبالش به زیبایی صورتش نبود!!
ربابه وقتی ذوق منو برای لباس دید دلش سوخت و گفت قمر جان قول میدم همین دو سه روزه امادش میکنم...
از ذوق رفتم بغلش کردم تعجب کرد ولی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد.. چقد کمبود محبت رو حس میکردم جایی کسی به بچش محبت میکرد حسودی میکردم و طاقت نمیاوردم مگه بچه هفت ساله بدون مادر میتونه دووم بیاره؟؟
قبل اومدن اقام رفتیم خونه..بخاطر لباسها خیلی ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود همش با شهربانو حرف میزدم اونم میدونست من چقدر خوشحالم که قراره لباس جدید بپوشم..
شب وقتی اقام اومد پری پچ پچ می‌کرد اقام رو به ما کرد و گفت امروز کجا رفته بودین؟
شهربانو گفت:یه سر رفتیم خونه ننه جان!
_از این به بعد هرجا خواستین برین باید از پری اجازه بگیرین از این به بعد پری مادر شماست وقتی من نیستم اختیارتون دست مادرتونه..
شهربانو گفت:ولی اقا جان..
اقام حرفشو قطع کرد و گفت ولی بی ولی تا حالا مادر بالا سرتون نبوده خوب و بد بلد نبودین از این به بعد پری یادتون میده...
پری لبخندی زد و نگاهمون کرد..فهمیدم قراره از این به بعد روز خوش نداشته باشیم..
پری زیاد به خودش زحمت نمیداد چون بیشتر کارها رو شهربانو انجام میداد تا زمانی که کارها انجام میشد کاری باهامون نداشت اما اگه چیزی انجام نمیشد با اخم و تخم بهممون میفهموند..
بعد شام رختخواب گذاشتیم و با شهربانو رفتیم تو اتاق.. نگاه شهربانو به سقف بود و فکر می‌کرد گفت:کاش مادرمون زنده بود کاش موقع زایمان اون و بچش زنده میموندن دلم خیلی براش تنگ شده ...

ادامه دارد۰۰۰۰

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3👌1
#حکایت

میرزا آقاخان کرمانی حکایتی در خصوص امام جمعه تهران نقل کرده است که:
امام جمعه تهران به بیماری عظیم افتاد و دکتر تولوزان پزشک مخصوص ناصرالدین شاه را به عیادت وی آوردند. بعد از معاینه دکتر خوردن شراب کهنه تجویز کرد. امام جمعه گفت :
اگر بخورم به جهنم خواهم رفت. دکتر گفت:
اگر نخورید زودتر به جهنم خواهید رفت.


باده را خوانی حرام و خون مردم را حلال
باچنین حالت عجب حق بهشتت آرزوست


بس شگفتی دارم از این رای و روی تیره، من
کز وصال حور عین با روی زشتت آرزوست
 


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
#نامه‌نگاری
#سرگشاده

🟠نامه‌ای به معلمان جهان

  دکتر "ویکتور فرانکل" از معدود کسانی بود که توانست از زندان آشویتس لهستان زنده بیرون بیاید. او در نامه‌ای خطاب به معلمان سراسر جهان برای کل تاریخ چنین می‌نویسد:
"چشمان من چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید می‌دید - من اتاقهای گازی را دیدم که توسط بهترین مهندسان ساختمان ساخته شده بودند. - من متخصص‌ترین پزشکانی را دیدم که کودکان را به شکل ماهرانه‌ای مسموم می‌کردند. - من نوزادانی را دیدم که توسط آمپول بهترین پرستاران مُردند. - من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند انسانهای دیگر را بسوزانند و جمع این دلایل مرا به "آموزش" مشکوک کرد.
از شما تقاضا می‌کنم قبل از تربیت دانش‌آموزانتان به عنوان یک دکتر یا مهندس، از آنها یک "انسان" بسازید تا "جانوران دانشمند و بیماران روانی ماهر" نشوند.
پزشک یا مهندس‌شدن کار چندان سختی نیست و می‌توان با چند سال تلاش به آن رسید. اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بزرگترین ثروت ما " انسانیت و اخلاق" ماست که با هیچ مدرکی در جهان قابل مقایسه نیست.



_افق‌های نو_ نگرشهای تازه


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۴ رفتیم کنار بقیه عمه و ننه جان و زنعمو به پشتی تکیه داده بودن هنوز اقام و پری از اتاق بیرون نیومده بودن، ننه جان منو دید گفت قمر برو در اتاق و بزن اقات بدونه ما اومدیم بلکه تشریف بیاره بیرون.. نمیدونستم برم یا نه میترسیدم اقام دعوا کنه.. به شهربانو…
قمرتاج
قسمت۵

از مادرم چیزی به خاطر نداشتم اما بارها و بارها مادرهای بچه های دیگه رو دیده بودم و ارزو میکردم ای کاش منم مادر داشتم..
منو شهربانو عادت داشتیم دست همدیگرو بگیریم و بخوابیم..
صبح با صدای لگد در بیدار شدم، از جا پریدم و تو رختخوابم نشستم، پری بالا سرم ایستاده بود و گفت شهربانو مگه کری؟ مگه اقات نگفت باید کمک کنی همون اول بسم الله شروع کردی به حرف گوش ندادن؟؟
بالا سرم ایستاده بود از ترس نزدیک بود سکته کنم.. وقتی دید شهربانو جواب نمیده شروع کرد به لگد زدن.. خودمو انداختم جلو و گفتم توروخدا نزن نکن خواهرم گناه داره..
با دستاش منو گرفت و پرت کرد و گفت:بیا برو اونور ببینم تو چی میگی بچه؟ عاقبت کسی که حرف گوش نده همینه.. اگه قراره بزرگ بشی مثل خواهرت سرکش بشی بدتر از اینا سرت میاد..
پتو رو از سر شهربانو کشید یکم مکث کرد و بعد با یه حالتی گفت بلند شو خودتو زدی به بخواب اره؟ یالا پاشو..
بعد دستشو گرفت و جیغ کشید... هوار می‌کشید و من فقط نگاهش میکردم تو یه چشم بهم زدن خونمون پر جمعیت شد..
من اصلا نمی‌دونستم چی شده نمیدونستم مردن چه جوریه!!!
روی شهربانو پارچه سیاه کشیدن و روی پارچه نون گذاشتن... گریم گرفته بود و میگفتم چرا اینکارو میکنین خواهرم خوابه چرا روش چادر گذاشتین.. ابجی پاشو توروخدا من میترسم ابجی...
همه گریه میکردن ننه جان و زنعمو اخرین نفر بودن که خبر به گوششون رسید.. عمه گوهر خودشو میزد و شیون می‌کشید..
ننه جان بلند بلند روضه میخوند و تو هر حرفش ده تاش طعنه به پری بود.. بابا اصلا باورش نمیشد چی شده؟!
تو یه چشم بهم زدن خواهر نازنینم رفت زیر خاک.. تنهای تنها شدم تنها مونسم تنها همدمم منو تنها گذاشت.. زیاد نمیذاشتن تو مراسم ها باشم و بیشتر منو میذاشتن پیش نرگس که تنها نباشم..
حرفهای مردم شروع شده بود میگفتن حتما نامادری یه بلایی سرش آورده.. ولی پری چنان اشک می‌ریخت گویا سالهاست برامون مادری کرده...
روز سوم تو مسجد محل براش مراسم گرفتیم و همراه عمه گوهر و ننه جان وسط مجلس نشسته بودم.. ننه جان بلد بود روضه بخونه و اون روزها تنها کسی بود که همه رو به گریه مینداخت.. خاله هام و بعد چند سال اونجا دیدم، ننه جان با دیدن خاله هام داغ دلش تازه شد و گفت:خدا حتما باید این بچه رو میبردی که همه یادشون بیفته شهربانویی هم بود؟ خدا این بچه هیچکس و نداشت چند سال براش مادری کردم.. معلوم نیست چی به بچم گذشته تو این چند وقت.. الهی دشمنش بمیره الهی روز خوش نبینه هرکی نتونست بچه من و ببینه.. چشمش زدن دختر من خوش قد و بالا بود خوشگل بود اخ خدا بنالم بنالم...

ننه جان حسابی با سوز و گداز میگفت ومیگفت.. خاله هام و میدیدم یه گوشه نشستن و اشک میریزن بی تابی عمه گوهر رو میتونستم درک کنم چون تنها کسی بودکه واقعا به ما محبت داشت و متاسفانه شوهر خوبی نداشت و زیاد اجازه نداشت به ما سر بزنه.
همه معتقد بودن شهربانو بخاطر زیبایی که داشت چشم خورده بود و دیگه عمرش به این دنیا نبود و برای همیشه مارو ترک کرده بود..
مراسم ها که تموم شد هرکسی رفت دنبال زندگی خودش.. فقط من بودم که هر روز تنها و تنهاتر میشدم.. اقام و پری اجازه نمیدادن برم سرخاک.. حالا که می‌دونستم خواهرم برای همیشه اون زیر خوابیده دلم میخواست ساعت ها بالای سرش بشینم و باهاش حرف بزنم.. عجیب احساس تنهایی داشتم میگن بعضی ادمها تو هفت اسمون حتی یه ستاره ندارن حکایته من و سرنوشته منه من بدنیا اومدم تا فقط سختی بکشم.. انقد روزهای خوب زندگیم کمه که حتی گاهی یادم نمیاد!!
حال روحی بدی داشتم شب ادراری گرفته بودم و شبها با ترس و گریه از خواب میپریدم اقام اوایل سعی میکرد منو قانع کنه ولی خودم یه شب شنیدم که پری داشت میگفت حسین اقا نرو پیشش دیگه داره خودشو لوس میکنه میدونه میری نازش و میخری اینکارارو میکنه که تو بری پیشش!!!
همون شد همون و دیگه اقام نیومد سمتم.. پری که میدید خودمو خیس میکنم مجبورم می‌کرد روزها جامو تمیز کنمو بشورم برا بچه ای به اون سن کار سختی بود..
عمه گوهر گاهی دور از چشم شوهرش میومد پیشم همه متوجه حال و روز بدم شده بودن ننه جان دست به کار شده بود و از سید جعفر برام دعا گرفته بود و یه پارچه سبز که تا یه مدت زیر بالشتم بزارم..
نمیدونم تاثیر دعا بود یا ترس از پری که کم کم داشتم به شرایط عادت میکردم.. هفته ای یه بار اونم یه زمان کم اجازه داشتم که برم به نرگس سر بزنم. از اون روزی که ننه جان و زنعمو برای صبحانه اومده بودن و پری طبق رسم و رسوم عمل نکرده بود هیچ کدوم دیگه خونمون نمیومدن و علنا جنگ بینشون رو اعلام کرده بودن!! البته پری همین رو میخواست و درخونه فقط به روی خونوادش باز بود اوایل اقام زیاد تمایل نداشت اما رفته رفته انگار عادت کرد و اگه نمیومدن خودش میرفت دنبالشون!!

ادامه دارد ۰۰۰۰

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍32
#گفت‌و‌گو


عبداللّه مبارک را پرسیدند:

کدام خصلت در آدمی نافع‌تر است؟
گفت: عقلی وافر.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: حُسنِ ادب.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: برادری مُشفق تا مشورتی کند.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: خاموشیِ دائم.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ در حال!


_تذکره الاولیا
#عطار


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ذکر امروز:


چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار

به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
 
#سعدی
#ویدیو
دماوند از خلیج گرگان

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
6
"دستت درست!" (در فیروزشاه‌نامه)
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

پیش‌تر درباره‌ی تعبیرِ "دست مریزاد!" یادداشتی کوتاه نوشتم. دست‌مریزاد تعبیری است کهن اما گمان‌نمی‌کردم "دستت درست!" که بسیار امروزی می‌نماید در متنی (دست‌کم) پرداخته‌شده در سرآغازِ سده‌ی ۱۳ قمری به‌کاررفته‌باشد. "فیروزشاه‌نامه" دنباله‌ی داراب‌نامه‌ی بیغمی و نوشته‌ی هم‌او است. روایتِ موجود البته سال ۱۲۰۵هجری قمری و براساسِ اثرِ بیغمی پرداخته‌شده. در این داستانِ عامیانه اما کهن، چندبار تعبیرِ "دستت درست!" به‌کاررفته. چنان‌که آمد گرچه ممکن است این تعبیر در روایت‌ها و بازنویس‌های متأخر (۱۲۰۵) به متن راه‌یافته‌باشد اما رواجِ چنین تعبیری حتی در دوسه‌سده‌ی پیش نیز خالی از غرابتی نیست:

_ "آشوبِ عیار چون آن ضربِ تیغ را بدید آفرین‌کرد و گفت دستت درست!"
(فیروزشاه‌نامه: دنباله‌ی داراب‌نامه به روایت محمد بیغمی، به کوشش ایرج افشار، مهران افشاری، نشر چشمه، ۱۳۸۶، ص ۴۹۱).

_ "گفت این دیو را که کشت؟
ملک بهمن گفت من کشتم.
آشوب گفت دستت درست!" (ص ۴۹۳).

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فارسی را پاس بداریم (۲۸)

تک‌اندازه یا فری‌سایز؟

بگوییم تک‌اندازه
نگوییم فری‌سایز

برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏5👍1
#نامه‌نگاری


زندگی خیلی دشوار و غم‌انگیز است.
چطور آدم می‌تواند امیدوار باشد که خواهدتوانست کسی را با نوشتن برای خودش نگه دارد؟


از نامه‌‌‌های #فرانتس_کافکا
به فلیسه


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
بیکلام
Unknown
رادمردیّ و مرد دانی چیست
با هنرتر ز خلق گویم کیست
آنکه با دوستان بداند ساخت
و آنکه با دشمنان بداند زیست

ترکی‌کشی‌ایلاقی
تذکرۀ لباب‌الالباب؛ محمّدبن محمّد عوفی؛ به تصحیحِ ادوارد جی. براون؛ با مقدمۀ محمّد قزوینی و تصحیحاتِ جدید و حواشی و تعلیقاتِ سعید نفیسی

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
#خاطره‌نگاری

خاطرات پریمرز نفیسی، همسر سعید نفیسی


عاشق کرسی بود و به جرأت می‌توانم بگویم که بیش از نصف تألیفاتش را زیر کرسی نوشته، حتی مکرر در تابستان به من می‌گفت آیا نمی‌شود یک کرسی از یخ برایم بگذاری؟
کرسی زمستان باید داغ‌ داغ می‌بود بطوری که غیر از خودش کمتر کسی تحمل آن را داشت، با یک پوستین کوتاه (پستک) و یک شورت روی مخده می‌نشست و به مخده دوم پشت می‌داد و لحاف را تا بالای گردن می‌کشید و ساقهای پا را به موازات سینه بالا می‌آورد و زانوان را تکیه‌ کاغذ می‌کرد.

چراغ کار و قلم و دوات و یادداشت‌های لازم در یک سینی روی کرسی بود. کتابهای مورداحتیاج فوری در دو طرف پهلوها روی لحاف و تشک پخش بود و سنگینی آنها مانع از حرکت لحاف کرسی از روی زانوانش می‌شد. در این حال به غیر از کله بی‌مو و ریش ژولیده‌اش، بقیه بدن را پوششی از لحاف کرسی مثل یک کیسه در برگرفته بود، تنها تحرکی که در اطراف این کیسه به چشم می‌خورد حرکات لغزنده‌ قلم بود که با شتاب و نرمی بین انگشتانش نوسان داشت و به دیوار پشت مخده اردک‌وار سایه می‌انداخت.

در چنین حالت و کیفیتی بود که می‌توانست ساعتها کاغذهای سفید را سیاه کند و تاریخ زندگی اشخاص و حوادث ایام را در نظم و نثر با تیزبینی و دقت و کنجکاوی بخصوص خود و گاهی هم با طنز روحی درهم‌آمیزد.

هدفش از چاپ کردن انتشار بود و انتشار برای مردم بود نه برای بهره‌برداری مالی. عقیده داشت که کتاب باید چاپ شود و به دست مردم بیفتد. کتاب را نباید حبس کرد و جلوی پیشرفت فکری مردم را گرفت، باید وسیله به دست مردم داد تا هر کس هر قدر مایل است مطالعه کند، استفاده ببرد، روشن‌بین و روشنفکر شود و این راه را یک قدم اساسی برای پیشرفت جامعه و جوانان بخصوص می‌دانست، از این روی در امانت دادن کتاب حتی کتابهای کمیاب و منحصر به فرد خود به دوستان و دانشجویان مضایقه نداشت و در این راه هیچ ضابطه و رسید هم در کار نبود. واضح است با چنین طرز فکر هیچوقت با هیچ ناشری سخت نمی‌گرفت و آنها هم با بی‌انصافی تمام همه‌ شرایط را به نفع خود و زحمت او در نظر می‌گرفتند و او هم بدون عاقبت‌اندیشی قبول می‌کرد. اغلب تمام حق خود را در ازای وجه ناچیزی برای همیشه به ناشر داده است، و چه بسیار که همان حق‌‌التألیف ناچیز را هم با کتابهای دیگر معاوضه می‌کرد. بدین حال واضح است که همیشه در مضیقه مالی بود. طبعاً از بدخلقی‌های من هم که به سهم خود با مشکلات مالی و گرفتاریهای چهار فرزند دست به گریبان بودم درامان نبود. ساعاتی که در منزل بود صرف نوشتن و مطالعه می‌شد و هیچ مسئولیت دیگر برای خود نمی‌شناخت...باید اقرار کنم که در طول زندگی مشترکمان فقط یکی دو سال اول که هنوز کانون خانواده کوچک بود و فراغتی دست می‌داد به کارهای ادبی و نویسندگی شوهرم بی‌علاقه نبودم و در هر فرصت با رغبت کمک به استنساخ شاهنامه که در آن زمان در دست چاپ داشت و یا غلط‌گیری کتاب لغت فرانسه به فارسی و غیره می‌کردم و یا به اشعار سروده‌شده‌اش گوش می‌دادم و تبادل نظر می‌کردم.

ولی کم‌کم بر اثر زیاد شدن حجم مطالعه و نویسندگی او و حجم گرفتاریهای خانوادگی که سهم او را من به دوش داشتم، به غیر از نگاههای سرسری و کوتاه آن هم فقط به پشت کتابهای چاپ‌ شده‌اش، به تألیفات او چندان عمیق نمی‌شدم و چون کارهایش هم زیاد و هم متنوع بود، بعضی از آنها برایم بی‌تفاوت و یا اصلاً جالب نبود که وقت لازم را برای شناختن عمیق آنها به کار برم، فقط به دانستن اسم کتابها اکتفا می‌کردم، برای آنکه اگر کسی راجع به کتاب صحبت کند زیاد هم بی‌اطلاع نباشم.

خاطرم است رمان فرنگیس را در همان ماههای اول زندگانیمان با نظر من طرح و شروع به نوشتن کرد و اغلب اظهارنظرها و امیال مرا به تخیلات و خاطره‌های خود می‌افزود. اما حالا که دوران بازنشستگی را می‌گذرانم و فراغت بیشتری دارم و با دید و نظر دیگر در آثار مانده و چاپ‌ شده‌اش نگاه می‌کنم، رابطه نزدیکی بین خصوصیات اخلاقی او و اغلب نوشته‌هایش چه تحقیقی و چه داستان کوتاه و یا رمان می‌یابم و طبیعت کنجکاو و پژوهشگر او را یک ردیف کتاب تاریخ به اسم‌های تاریخ بیهقی، تاریخ خاندان طاهری، تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران، تمدن ساسانی، تاریخ نظم و نثر در ایران، تاریخ ادبیات روسی، تاریخ عمومی قرون معاصر، و غیره را می‌بینیم که در قفسه‌ کتابخانه کوچک اطاق نشسته‌اند و به جای خالی او به من چشمک زده و به نق و نقها و غر و لندهای که به شب‌زنده‌داری و بی‌نظمی‌های زندگی‌اش می‌زدم نیشخند می‌زنند و خجالتم می‌دهند!

بر گرفته از مجله بخارا شهریور ۱۳۹۰

#زادروزسعیدنفیسی

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3
#داستانک

#خاطره‌نگاری


🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.

🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.

🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.

«زمخت نباشیم»
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین
ها...

#تهمینه_میلانی
🪷🪷


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
😢2💔2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۵ از مادرم چیزی به خاطر نداشتم اما بارها و بارها مادرهای بچه های دیگه رو دیده بودم و ارزو میکردم ای کاش منم مادر داشتم.. منو شهربانو عادت داشتیم دست همدیگرو بگیریم و بخوابیم.. صبح با صدای لگد در بیدار شدم، از جا پریدم و تو رختخوابم نشستم، پری…
قمرتاج
قسمت ۶

چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه..
پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی بهش میچسبد کجا بهتر از اینجا؟ تنها مزاحمش من بودم که چشم دیدن منو نداشت..
حوصلم خیلی سر میرفت اجازه نداشتم جایی برم.
بدون شهربانو چقد زندگی برای من سخت شده بود،خیلی زود چهل روز از فوت شهربانو گذشته بود یه مراسم سر خاک براش گفتن و تموم شد اون روز دیگه کسی زیاد اشک نریخت.. دوس داشتم ساعتها همونجا بشینم عقلم درست حسابی قد نمیداد ولی هیچ ترسی نداشتم و از اینکه میدونستم شهربانو اون زیر خوابیده فکر میکردم کنارمه.. اما بابا دستمو کشید و منو برد، رفتار بابا هم عوض شده بود و معتقد بود که زیادی دارم لوس میشم، اما اخه مگه کسی هم بود که بخواد منو لوس کنه؟ مگه کسی و داشتم که بغلم کنه بگه من کنارتم؟ من هیچکس و نداشتم جز محبت شهربانو از کس دیگه ای محبت ندیدم ننه جان و زنعمو که بهونه داشتن برای سر نزدن یه عمه گوهر بود که اونم شوهرش اجازه نمی‌داد..
رفتار پری هر روز بد و بدتر میشد گاهی کلافه میشدم و میزدم زیر گریه.. کارهایی که از من میخواست اصلا از من برنمیومد توقع اشپزی خونه داری همه چی از من داشت از منی که فقط هفت سال سن داشتم..
صبح زود بیدار میشد و میرفت خونه همسایه ها با خیلی ها دوست شده بود که قبلا چشم دیدن مارو نداشتن!! از پس هیچ کاری برنمیومدم، یه روز دیگه واقعا توان هیچکاری نداشتم اومد خونه چادرش و انداخت رو ایون و رفت تو مطبخ..اومد بیرون و دستاشو زد به کمرش و اون چشمهای درشتش به من خیره شد و گفت:اهاای بیا اینجا ببینم چشم سفید..
ترسون لرزون از جام بلند شدم گوشامو پیچید از درد داشتم بیهوش میشدم گفت:مگه بهت نگفتم تا میرم و برگردم همه جارو جارو بکشی ها؟
زدم زیر گریه و گفتم:نمیتونم دستم درد گرفت..
هولم داد و گفت:به درک که دستت درد گفته به جهنم، از بس مفت خوردی خوابیدی اینجوری شدی اگه مثل من میرفتی کار میکردی اینجوری نمیشد.
بعدم گفت میرم غذارو گرم کنم برگشتم باید همه جا تمیز باشه...
یه نگاه به اتاق بزرگمون کردم دوتا اتاق هم داشتیم با اشپزخونه و ایون باید پنج جارو جارو میکشیدم میدونستم از پسش برنمیام، دستم سرخ شده بود.. یکم بعد که پری برگشت هنوز شروع نکرده بودم عصبی شد و رفت از روی دیوار کلید و برداشت دستامو میکشید و منو با خودش میبرد، میگفت:این سگ که تو حیاط بستس فایدش از تو بیشتره به هیچ دردی نمیخوری..
نگاه کردم دیدم منو میبره سمت انباری ته حیاط.. هرچقدر قدرت داشتم دستشو کشیدم و با گریه گفتم توروخدا نکن توروخدا منو نبر من میترسم..
خندید و گفت به درک به جهنم من تورو ادمت میکنم خیره سر فکر کردی منم مثل زنعموت احمقم بزارم مفت و مجانی واسه خودت ول بچرخی نه دیگه تموم شد اون روزها.. در و باز کرد ومن انداخت داخل انباری.. هیج توجهی به گریه ها و خواهش های من نداشت.. از ترس داشتم سکته میکردم..
پری در و بست و رفت هرچقدر ضجه زدم التماس کردم قسمش دادم توجهی نکرد انگار گوشاش نمیشنید.
جرات نداشتم برگردم به عقب نگاه کنم همه جا تاریک بود روی در یه پنجره کوچیک بود که از همون نور میومد داخل.
دوباره شلوارم خیس شد.. تا مرز سکته رفتم و چشمامو بستم.. گریه میکردم و کسی نبود به دادم برسه.. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای باز کردن در اومد.. پری جلوی در ایستاده بود و گفت پاشو یالا بیا بیرون.. به سختی از جام بلند شدم وقتی دید لباسم خیسه زد پس سرم و گفت خاک برسرت کنن بازم که خودتو خیس کردی همه جارو به گند کشیدی اه اه..
انقد حالم بد بود که حد نداشت.. لباسامو تمیز کردم و رفتم داخل خونه پری تو اتاق نشسته بود و گفت وای بحال اگه بفهمم چیزی به باد گفتی اون وقت من می‌دونم و تو...
از ترسم جرات نداشتم به بابام حرفی بزنم بابامم فکر میکرد اوضاع گل و بلبله خبر نداشت چه بلاها که سرم نمیاد!!
چند روز بعد قرار بود برای شام بریم خونه مادر پری، ناچارا مجبور بودن من رو هم ببرن بعد ناهار پری اماده شد و گفت پاشو بپوش بیا بریم اونجا باید مثل ادم باشیا فهمیدی؟ مبادا به چیزی دست بزنی من ابرو دارم الانم اگه مجبور نبودم نمیبردمت..حرفی نزدم ولی خودمم میل نداشتم برم..
اماده شدیم و راه افتادیم، اون روزها انقد منو اذیت میکرد همه همسایه ها فهمیده بودن چه بلایی داره سرم میاد.. رسیدیم اول کوچه خیلی اتفاقی یکی از همسایه‌ها رو دیدیم اسمش خاله مرجان بود زن جابر چوپان بود و زن خیلی خوبی بود خونشون دقیقا پشت خونه ما بود.. تا مارو دید ایستاد پری زیرلب غرغرکنان گفت این عفریته چی میخواد دیگه...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏1🙏1
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۵ از مادرم چیزی به خاطر نداشتم اما بارها و بارها مادرهای بچه های دیگه رو دیده بودم و ارزو میکردم ای کاش منم مادر داشتم.. منو شهربانو عادت داشتیم دست همدیگرو بگیریم و بخوابیم.. صبح با صدای لگد در بیدار شدم، از جا پریدم و تو رختخوابم نشستم، پری…
سلام کردیم دستی به سرم کشید و گفت سلام قمرتاج جان حالت خوبه دخترم؟
سری تکون دادم که پری گفت ببخشید ما یکم عجله داریم.
خاله مرجان دستشو گرفت پری تعجب کرد و نگاهش کرد خاله مرجان گفت:دخترم این بچه دست تو امانته مادرش زیر خوارها خاک خوابیده خواهرش فوت کرده هیچکس و نداره تو باید امیدش باشی مواظبش باشی..
پری گفت وا این حرفا چیه معلومه که مثل دخترم دوسش دارم بریم قمر..
خاله مرجان دیگه حرفی نزد و رفت.. اما عوضش تا برسیم پری مغز منو خورد و همش به خاله مرجان بد و بیراه میگفت و اونو فوضول محله میدونست!!
پیاده تا روستای مادر پری خیلی راه بود و من که بچه بودم نمیتونستم اون همه راه بیام پام تاول زده بود و گریه میکردم پری یه نیشگون ازم گرفت و کشون کشون منو با خودش میبرد!!!
و فحش میداد بهم.. وقتی رسیدیم همچنان در حال گریه کردن بودم مادر پری از خود پری هزار برابر بدتر بود.. ولی زنداداش خوبی داشتن..
مادر پری رو ایون مشغول پاک کردن سبزی بود
مادر پری مثل خود پری چاق و قد بلند و چشم درشت بود..
منو که همراه پری دید یک کاره برگشت گفت:این و چرا با خودت ورداشتی اوردی؟ رفتی شوهر کردی از دست بچه خودت که عاصی شدیم حالا نوبت این یکی شد؟
پری چادرشو انداخت رو بند و رفت رو ایون چاقو رو از دست مادرش گرفت و گفت:خب مامان چیکار کنم؟ نمیتونستم تنها بزارمش که جواب حسین و چی بدم؟..
مادرش ول کن نبود گفت:دختر تو چقد بی عقلی چقد باید یادت بدم پیرم کردی.. کاری نداره که هروقت میخوای بیای اینجا همون روز اجازه بده بره خونه عموش پیش دختره اسمش چی بود؟ ها نرگس.. بره پیش اون!!
چشمهای پری از خوشحالی برق زد و گفت:وای قربونت برم مامان همیشه بهترین فکرها رو داری.. اره همینه اینجوری اونا هم فکر میکنن من دوس دارم باهاشون در ارتباط باشم..
مادرش نگاه من کرد و گفت چرا اونجا ایستادی زبون نداری سلام کنی بهت یاد ندادن؟
زدم زیر گریه پاهام میسوخت همونجا رو زمین نشستم..
پری بلند شد اومد پایین و گفت کوفت بگیری ذلیل شده زبونت و سگ خورده؟ مگه نشنیدی مادرم چی میگه؟
با گریه گفتم تورو خدا بهم دست نزن نمیتونم راه بیام!!
زنداداشش اومد رو پله و گفت:پری خب ببین بچه چشه به جای اینکه داد و بیداد کنی ببین چی میگه..
پری گفت هیچ کوفتیش نیست بس که راه نرفته خورده خوابیده هرکاری میکنه یه جاش میزنه بیرون..
زن داداشش دلش سوخت اومد سمت من و گفت چی شده بچه جون؟
نگاه مهربونش باعث شد یکم اروم شم و گفتم پاهام میسوزه نمیتونم راه بیام..
کفشامو از پام در اورد قیافش یه جوری شد و گفت وای این بچه که پاش داغون شده پری داره از پاش خون میاد..
سریع رفت از تو اتاق یکم دارو و پارچه اورد، پری یه نگاهی به پام انداخت و ساکت شد.. زن داداشش پامو بست و منو بردداخل کنار دختر و پسرش..
برام یکم میوه و غذا اورد انقد گشنم بود فهمیدم اون مدت پری چیز درست حسابی به خوردم نداده!! تا تونستم شروع کردم به خوردن.. دلشون برام سوخت پری گفت نگاه کن عین گدا گشنه ها افتاده رو قابلمه ابرو واسم نذاشته..
بی توجه به حرفش به خوردن ادامه دادم.. تا شب که اونجا بودیم کنار بچه های داداش پری بودم به غرغرهای پری اهمیتی ندادم شب که بابام اومد پای منو دید دلش سوخت ولی حرفی نزد!!
شب موقع رفتن فرغون قرض گرفتیم بابام منو گذاشت تو فرغون و تا خونه برد.. بسته بودن پام بهونه ای شده بود تا چند روز استراحت کنم، اون روزها پری زیاد جرات نداشت کاری بهم داشته باشه..
 
هر زخمی یه روز خوب میشه اما زخمی که به دل ادمها زده میشه هیچ وقت جاش خوب نمیشه!! پری زخم های زیادی به دل من زده بود که هیچ کدومشون خوب شدنی نبودن.. رفته رفته چنان بر پدرم تسلط پیدا کرده بود که پدرم جرات حرف زدن هم نداشت، پای همه رو تقریبا از خونمون قطع کرده بودجز عمو که اونم خان بود و پری جرات اینکارو نداشت!
تنها دلخوشی من هفته ای یکبار دیدن نرگس بود هرچند کوتاه بود ولی دلچسب بود.. چند ماهی از اومدن پری به خونمون میگذشت که متوجه شدیم پری بارداره.. از اون روز دنیا برای من سیاه تر شده بود دختربچه ای که وقت مدرسه رفتنش بود باید خونه میموند و کلفتی نامادریش رو میکرد!!
از روز اول که فهمید بارداره دیگه دست به سیاه و سفید نمیزد و من باید همه کارهارو میکردم.. و چقدر برای من سخت بود گاهی دستم میسوخت و شب تا صبح از درد و سوزش خوابم نمی‌برد.. عمه گوهر گهگاهی یواشکی میومد بهم سر میزد اما وقتی شوهرش میفهمید کتک میخورد و از اون روز دیگه عمه هم سر و کلش پیدا نشد.. ننه جان که فقط فکر پول بود و همه رفتارهاش ظاهر سازی بود جلوی مردم!!

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت۵ از مادرم چیزی به خاطر نداشتم اما بارها و بارها مادرهای بچه های دیگه رو دیده بودم و ارزو میکردم ای کاش منم مادر داشتم.. منو شهربانو عادت داشتیم دست همدیگرو بگیریم و بخوابیم.. صبح با صدای لگد در بیدار شدم، از جا پریدم و تو رختخوابم نشستم، پری…
زنعمو هم که رابطه خوبی با پری برقرار نکرده بود و همه چی دست به دست هم داده بود تا من تنها و تنهاتر بشم..
یه روز سرد زمستونی بود و نزدیکهای بهار بود حسابی دلم هوای شهربانو رو کرده بود، سال‌های قبل با کمک هم هفت سین میذاشتیم و خوش بودیم.. بدجور بی قرار بودم پری که خوابید از اقام اجازه گرفتم و رفتم سرخاک خواهرم... برف زیادی باریده بود چکمه پوشیدم و رفتم دلم هوایی شده بود و سرما گرما نمیشناخت.. قبرستون روستای ما روی تپه بود و روزهای عادی هم به سختی میشد ازش بالا رفت چه برسه به روزهای برفی!!
نوک دماغم حسابی از سوز سرما قرمز شده بود و دستام یخ زده بود و قرمز شده بود.. به سختی خودمو رسوندم سر خاک روی خاک برف نشسته بود کنار زدم و یه تیکه سنگ پیدا کردم و همونجا نشستم چقدر دلتنگ صورتش بودم هرچقدر حرف میزدم سیر نمیشدم.. همونجا زدم زیر گریه و گفتم:ابجی تو خیلی بی معرفتی تو میدونستی پری قراره مارو اذیت کنه ولی باز منو تنها گذاشتی ای کاش منم مرده بودم وقتی تو و مامان و خواهر کوچولون نیستین من تو این دنیا تنهایی چیکار کنم بابا که فقط فکر پری توام که نیستی کاش منم مرده بودم کاش...
نمیدونم چقدر گذشت ولی انقد حس سبکس بهم دست داده بود میتونستم بال در بیارم و پرواز کنم!!
اون دور و ور اصلا ادم نبود حتی پرنده پر نمیزد.. نمیدونم اقام چه جوری راضی شده بود که تنهایی بیام اون بالا..
میدونستم دیر کردم و وقتی برسم پری به خدمتم میرسه..
وقتی رسیدم دیدم جلوی خونمون کفش زیاده و صدای حرف زدن میاد.. رفتم تو پامو گذاشتم داخل پری با یه حرکت برگشت سمتم و چنان کشیده ای به گوشم زد که هیچ موقع یادم نرفته.. مادرش و خواهرش و زن داداشش اومده بود و نگاه میکردن..
پری گفت:دختره بی چشم و رو کدوم قبرستونی بودی ها؟ مگه این خونه صاحاب نداره کله انداختی واسه خودت رفتی ول می‌چرخی پاشو برو شام بزار میبینی که مهمون داریم برو دیگه وایستاده منو نگاه میکنه...
رفتم تو مطبخ نشستم رو زمین تو دلم گفتم خدایا من چرا انقد بدبختم؟ چرا منو آفریدی؟
داشتم با خودم فکر میکردم پری اومد تو گفت نشستی اینجا مگه نگفتم شام بزار..
گفتم چی باید درست کنم من بلد نیستم واسه این همه ادم غذا بزارم..
پری لبخندی زد و با بدجنسی گفت آبگوشت بزار خیلی هم راحته...امشبم تمرین میشه واست..
انقد بدجنس بود که حد نداشت نخود و لوبیارو شستم و گذاشتم بپزه.. هیچی بلد نبودم.. خلاصه شام و گذاشتم و رفتم تو اتاقم به بهانه های الکی بهم کار میدادن و رسما روانی شده بودم..
تا به اون روز ابگوشت نذاشته بودم و نمیدونستم کی میپزه..
موقع شام پری رفت سروقت غذا و هوار کشید و گفت این اب لمبو چیه درست کردی؟؟ یکم از نخودش خورد و گفت مثل سنگ سفته.. خاک بر اون سرت کنن عرضه نداری یه شام بزاری نگاه کن یکم حلیم نبسته شله شله..
گفتم من که گفتم بلد نیستم..
دمپایی و پرت کرد سمتم و گفت فقط زبون درازی بلدی بمیری از دستت راحتشم..
نه مادرش نه خواهرش هیچی نگفتن رفتم تو حیاط از مطبخ صدایی زن داداشش و می‌شنیدم که گفت پری چرا این بچه رو اذیت میکنی اهش دامنتو میگیره ها؟ الان موقع ابگوشت گذاشتن که نبود معلومه نمیپزه..
پری گفت:ها چیه طرفداریشو میکنی زن داداش؟ این بچه رو مفت خور بار اوردن هیچی بلد نیست اون خواهرش یکم حالیش بود که گوربه گور شد..
دیگه صدای زن داداشش نیومد. موقع شام اصلا بیرون نرفتم اقام اون دنبالم و گفت بیا سر سفره ببین چه دسته گلی به اب دادی..
ابگوشت و گذاشته بودن وسط و هرکی میخورد و یه ایرادی میگرفت.. مادرش تف کرد تو غذا و گفت غذای سگ از این بهتره..
فقط زن داداش غذارو خورد و گفت خیلی هم عالیه مگه این بچه میتونه غذا بپزه؟ همینم خیلیه والا از سرمون زیاده..
مادر پری لجش گرفت و گفت تو چی حالیته غذای خوب نخوردی بدونی غذای خوب چیه..
زن داداشش جواب نداد معلوم بود زن با ابرویهه.. اقام هی عذرخواهی می‌کرد و میگفت الان میرم یه گوشتی چیزی میگیرم کباب میکنم.. چشمهاشون برق میزد از خوشحالی و هی میگفتن نه والا زحمتتون میشه.. اقام گفت نه باید گندی که قمرتاج زده رو جبران کنم اینجوری نمیشه..
تو همون عالم بچگی حالم از رفتارهای اقام بهم می‌خورد از اینکه همیشه منو نادیده می‌گرفت و همه توجهش به پری بود واقعا بدم میومد..
اون شب براشون کباب درست کرد و خوردن و اخرشب رفتن.. تنها کسی که تو اون خانواده با من رفتار خوب داشت فقط زن داداشش بود اون هم دل خوشی از خانواده شوهرش نداشت.
همیشه پری و اقام تو اتاق بغلی میخوابیدن و من تو یه اتاق دیگه، شبها تا صبح خواب به چشم نمیومد میترسیدم بخوابم یه دختربچه که هیچکس و نداشت و ارزوش بود یه روز بره پیش خواهرش و مادرش!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3
2025/07/12 21:42:57
Back to Top
HTML Embed Code: