Telegram Web Link
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
پری گفت چی شده اقا بیا بشین الان پی میفتی..
اقامم سیر تا پیاز هرچی که سرخاک شده بود و برای پری تعریف کرد رنگ و روی پری سرخ و سفید میشد و گفت:عیبی نداره اقا مهم نیست من خودم کنارتم..بابا رفت تو حیاط دست و روشو بشوره.. پری بچه رو گذاشت رو پاهاش و تند تند تاب میداد و گفت زنیکه بیشرف حالا واسه من انقد دم در اورده جلو جمع اختیارداری میکنه دمار از روزگارش در میارم..
چشمش به من افتاد که گفت:برو یه چیزی واسه شام بزار وایستاده منو نگاه میکنه...
شام و تو سکوت خوردیم چون پری سعی داشت خودشو خوب نشون بده چیزی نگفت.. دلم می‌خواست برم بچه رو بغل کنم رفتم سمتش پری سریع اومد و گفت چیکار داری میکنی؟
بابام تعجب کرد و گفت چیه پری میخواد داداشش و بغل کنه!!!
پری دستپاچه بچه رو گرفت بغلش و گفت نه اقا میترسم بندازه بزرگتر بشه میدم بغلش..
بابا دیگه حرفی نزد منم دیگه سمت بچه نرفتم.. فردا صبح صدای پچ پچ پری و اقام میومد.. نمیدونستم در مورد چی دارن حرف میزنن.. جامو جمع کردم و پرده رو کشیدم تا نور افتاب بیفته وسط خونه عاشق نور خورشید بودم دلم به گرماش خوش بود..
 
در باز شد و پری اومد تو و گفت قمر بیا سفره پهنه صبحانه بخور..
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم پری و این همه مهربونی؟ خیلی ازش بعید بود.. گفتم سفره پهنه؟ یعنی صبحانه آماده کردی؟
لبخندی زد و گفت:اره بیا خسته شدی این چند وقت بیا..
گوشام چیزهایی که می‌شنیدم رو باور نداشت.. اروم اروم رفتم وسط خونه دیدم واقعا سفره پهنه همه چی رو سفره بود..
پنیر گوسفندی، کره محلی، مربای به تمشک البالو، دو تا تخم مرغ عسلی، یه لیوان شیر..
ذوق زده گفتم اینا همش واسه منه؟
_اره دیگه منو اقات صبحانه خوردیم اینا واسه توعه..
با عقل بچگیم فکر میکردم پری با من مهربون شده خبر نداشتم چه نقشه ها برام داره.. با ذوق و شوق زیاد شروع کردم به خوردن صبحانه بی دروغ از همشون خوردم به حدی که دیگه نمیتونستم از جام بلند شم، پری خودش همه کارهارو کرده بود..
کارش که تموم شد اومد سروقت بچه.. بچه هم گریه میکرد و گشنش بود بهش شیر داد و جاش و عوض کرد بچه تو بهترین حالت ممکن بود پری بچه رو بغل گرفت و اورد سمت من و گفت بیا بغلش کن... یهو گفتم :چی؟ واقعا میتونم بغلش کنم؟
_اره فقط مواظب باش نندازیش..
با احتیاط کامل داداش کوچولومو بغل کردم چقد ناز بود اون روز یه دل سیر باهاش بازی کردم و بهم خوش گذشت اون روز برای من مثل عید بود داشتم پادشاهی میکردم همینکه قرار بود کار نکنم عالی بود...
دوباره شب که اقام اومد پچ پچ های اون و پری ادامه داشت از لای در نگاه کردم متوجه حرفا نمیشدم فقط صورت اقام نشون میداد که از چیزی که پری داشت میگفت اصلا راضی نیست..
خلاصه دو سه روز همینقدر خوب و خوش برای من گذشت و حسابی با مختار بازی کردم.. اون روز پری اجازه داد برم خونه عمو و خونه ننه جان... دیگه داشتم باور میکردم پری مهربون شده و احساس خوشبختی بهم دست داده بود..
حتی ننه جان هم تعجب کرده بود و گفته بود:چطور شد اون عفریته اجازه داد تو بیای اینجا؟ اون که سایه مارو با تیر میزد حالا تورو میفرسته واسه خبرچینی حتما..
بعد دستشو به نشونه تهدید اورد بالا و گفت وای بحالت قمرتاج اگه بشنوم یه کلوم از حرفهای اینجارو جا به جا کنی گوشتو میبرم..
چشمی گفتم و با نرگس مشغول بازی شدیم اون روزها قشنگ ترین روزهای عمرم بود بعد مدتها حس کردم دارم زندگی میکنم.
چند روزی خونه عمو بودم چون ننه جان حوصله بچه نداشت و خیلی راحت مارو بیرون کرد بازم به زنعمو با چندتا بچه قد و نیم قد منو نگه داشت..
اون چند روزم به خوبی تموم شد و راهی خونه شدم.. قدم زنان به خونه رسیدم هوا سرد بود سریع رفتم سمت بخاری.. بچه تو هال بود و خبری از پری نبود..
بچه به گریه افتاد، رفتم بغلش کنم تا اروم شه یهو صدای پری رو از تو اتاقم شنیدم که گفت قمرتاج بچه رو اروم کن الان میام..
بچه رو گرفتم بغلم داشت انگشت میخورد خندم گرفته بود تو بغلم اروم شده بود، پری خیلی لفتش داد با بچه رفتم تو اتاق دیدم داره وسایل منو میریزه تو یه چمدون...
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم چی شده؟ چرا لباسمو جمع میکنی؟
پری بدون نگاه کردن به من چمدون و بست و گذاشت کنار و گفت:بده به من بچه رو..
بچه رو از بغلم گرفت و رفت نشست و مشغول شیر داد شد دوباره گفتم چرا جمعشون کردی؟
این بار سرش و اورد بالا و گفت:قراره یه مدتی بری یه جایی..
خشکم زد اقام همون لحظه اومد تو خونه و گفت:گفتی بهش؟
پری گفت :بیا بشین نه هنوز داشتم میگفتم. ببین قمرتاج قراره یه چندوقتی بری یه جایی..
زدم زیر گریه و نذاشتم حرفش تموم شد و گفتم بخدا همه کارهارو خودم میکنم نمیزارم تو هیچکاری بکنی من و هیچ جا نفرستین..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
پری کلافه گفت:یه مدت میری کمک یکی بچه نگه داری همین!!
به اقام نگاه کردم سرش پایین بودو گفت:اره، همین که پری میگه زود میای خونه..
اون روز تا شب اشک ریختم نمیدونستم چیکار کنم به خودم گفتم صبح زود میرم خونه عمو ازش میخوام به دادم برسه..
صبح پری بیدارم کرد و گفت پاشو اقات منتظره تا یه جایی ببرتت...
هرچقد گریه کردم التماس کردم فایده ای نداشت..
به زور منو فرستادن به خونه کسی که هیچ چیزی ازش نمیدونستم.. مسیر طولانی بود جلوی در یه خونه بزرگ ایستاد.. اول خودش تنها رفت و صحبت کرد صورت مردی و دیدم که همسن و سال اقام بود مرد یه نگاهی به من کرد و یه چیزی گفت اقام پولو ازش گرفت و اومد سمت من و نصیحت هایی کرد و رفت...
اون روز با همه وجودم ازش متنفر شدم جلوی در ایستادم جرات جلو رفتن نداشتم خانمی اومد جلو و اون مرد رفت..
زن فهمید من ترسیدم و گفت:عزیزم چقد کوچولویی تو، اخه چه جوری دلشون اومد تورو بفرستن اینجا..بیا بیا بریم تو..
ته باغ یه خونه کوچیکی بود و حیاط بزرگی داشت و پر بود از گل و گیاه..
از پله بالا رفتیم چهارتا بچه قد ونیم قد باهم دیگه بازی میکردن..
زن خوبی بود فورا برام اب اورد و گفت اینا بچه های منن دوتا دخترم مریم و مهناز دوتا پسرمم صابر و صالح.. مریم هشت سالشه مهناز شش سالشه صابر سه سالشه صالح هم چند ماهه که بدنیا اومده قرار بود یه دختر بزرگ برام بفرستن که از بچه هام نگهداری کنه اخه تو چیکار میتونی بکنی دختر جون؟
منو فرستاده بودن که از این بچه ها نگه داری کنم.. باورم نمیشد پدرم انقد بی عاطفه باشه..چه جوری پری تونست بابامو راضی کنه که منو بفرسته خونه یه همچین ادمی که حتی نمی‌دونستم طرف کیه
سوسن خانم خیلی زن خوبی بود رفتارش باعث شده بود که من اروم بشم و بتونم کنار بیام.. شوهرش آژان بود و مرد جدی و خشکی بود.. برعکس خانمش خیلی زن خوبی بود شاید اگه محبت های اون زن نبود حتی یک دقیقه هم نمیتونستم اونجا بمونم.
از اون روز زندگی جدید من شروع شد خودم بچه بودم ولی باید از بچه ها نگه داری میکردم من که عاشق یک لحظه بغل کردن مختار بود حالا دوتا بچه کوچیک تو این خونه بودن که باید ازشون مواظبت میکردم.. چند روز اول خیلی برام سخت بود ولی انگار یاد گرفته بودم با سختی ها بجنگم و قوی بودن رو تمرین کنم، یه بار خیلی اتفاقی صحبت های سوسن خانم و شوهرش و شنیدم که سوسن خانم داشت میگفت:حشمت این دختر خیلی بچست اون الان باید بره درس بخونه بره مدرسه واسه کار کردن خیلی کوچیکه..
شوهرش گفت:خب به من چه مگه من ننه باباشم که داری اینارو میگی؟
_دلم میسوزه والا، گناه داره اون باید الان تفریح کنه..
حشمت حرفشو قطع کرد و گفت:میگی چیکار کنم؟ ها؟ وقتی باباش چندرغاز ازم پول میگیره و بچشو تمام کمال تقدیم میکنه برم بگم بفرما پس آوردیم؟ بچه رو جلوی در دیدم گفتم این خودش بچس گفت نه اقا نگران نباش خیلی کار بلد همه چی میتونه انجام بده..
اشکم اومد چطور بابام دلش اومد منو به این راحتی از اون خونه بیرون کنه؟ یعنی من انقد براشون مزاحم بودم؟؟
هینجور اشک می‌ریختم و صالح رو روی پام تکون میداد.. سوسن خانم اومد تو اتاق انقد یهویی اومد که نتونستم اشکهامو پاک کنم. کنارم نشست دستمو گرفت و گفت :حرفهامونو شنیدی؟ نمیخواستم ناراحتت کنم...
گفتم:مهم نیست خانم، منو پس نفرستین هرکاری بخواین براتون میکنم..
سوسن خانم اشکهامو پاک کرد و گفت باشه تو دیگه گریه نکن عزیزم..
اون روز سر دلم باز شد و هرچی که بر من گذشته بود رو تعریف کردم سوسن خانم اشکهاش میریخت و گفت خدا لعنتش کنه این زن و خدا نبخشتش چه جوری تونست انقد تورو عذاب بده..
از اون روز سوسن خانم حسابی هوای منو داشت و منم تو هرکاری بهش کمک میکردم با اینکه دخترش بزرگتر از من بود ولی کار نمیکرد و من همه کار می‌کردم.. دفتر کتاب دخترشو میدیدم دلم میخواست منم میتونستم درس بخونم و جز افسوس خوردن چیزی عایدم نمیشد!!
انقد سرم گرم بود که نمیدونستم کی شب میشه کی روز.. دو هفته از اومدن من به اون خونه گذشته بود حتی یه بارم بیرون نرفته بودم... یه روز که اقا حشمت خونه بود بچه هارو سوسن خانم بهش سپرد به من گفت بپوش بریم..
ترسیدم فکر کردم میخواد منو ببره خونمون ازش خواهش کردم اینکارو نکنه.. سوسن خانم با صدای بلند خندید و گفت نترس دخترم میخوام ببرمت بازاربرات یه دست لباس بگیرم..
نمیدونم دقیقا کجا بودیم ولی هرچی بود می‌دونستم خیلی از روستامون دور شدیم، پری همه تلاششو کرده بود که منو از اون محیط دور کنه و موفقم شده بود!!
وگرنه کدوم پدری میتونه از جیگر گوشش بگذره؟
یه بچه بودم که سریع به هرکس و هرچیزی وابسته میشد مخصوصا بچه ای مثل من که از کمبود محبت هم رنج میبرد، سوسن خانم مثل یه بچه باهام رفتار میکرد دو سه دست لباس برام خرید از ذوق میخواستم فقط جیغ بکشم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
اون روز شادترین دختر دنیا بودم، لباس کهنه هامو سوسن خانم انداخت دور.. خیلی خوشحال بودم که دیگه اونارو نمیپوشم قلبا از پری ممنون بودم که منو فرستاده اینجا،حتی حاضر نبودم یک ثانیه برگردم به اون خونه تنها کسی که دلم براش تنگ میشد نرگس بود...
سوسن خانم زن خوبی بود و با همه بد رفتاری های شوهرش کنار میومد گاهی که حشمت خسته و عصبی از سرکار میومد و غرغر میکرد اون فقط سکوت میکرد حالا که منم کمک حالش بودم راحتتر بچه هارو اروم میکردیم..
یکی از همسایه ها اسمش حکیمه بود، تقریبا روزی یه بار و میومد سر میزد خیلی زن فوضولی بود.. از روزی که من اومده بودم همش سعی داشت منو از چشم اونا بندازه..
به لباس پوشوندم ایراد میگرفت به غذا دادنم به بچه ها ایراد میگرفت از دستش گریم میگرفت سوسن خانم متوجه شد و گفت:حکیمه خانم داره یاد میگیره خیلی هم کمک حاله منه چون صالح فقط با قمرتاج اروم میشه ازش ممنونم هستم..
حکیمه خانم ابروهای پرپشتش و انداخت بالا و گفت:واه واه چه حرفا!! این بچه نمیتونه شلوارشو بکشه بالا، تو اگه کمک میخواستی به خودم میگفتی دختر خواهرم و میاوردم این چیه اوردی از دخترتم کوچیک تره..
سوسن خانم کلافه شده بود و گفت:از اشناهاست غریبه نیست یه مدت مهمون ماست کمک منم هست..
حکیمه خانم بلند شد چادر گلگلیشو محکم به کمرش بست و گفت:بزار حالا دختر خواهرم و بیارم ببینیش یه دل نه صد دل عاشقش میشی به خودت میگی انقد این دختر ماهه اگه پسرم بزرگ بود میگرفتم عروسش میکردم والا..
سوسن خانم به زور تونست اون روز اون و از سر خودش باز کنه.. ولی من نگران بودم چون می‌دونستم دوباره پیداش میشه.. همینم شد چند روز با دختر خواهرش غروبی پیداشون شد...
اوایل زمستون بود برف سختی هم میبارید، اون موقع ها امکانات نبود باید اب گرم میکردیم تا بتونیم لباس بشوریم یا حتی بچه هارو تمیز کنیم، سعی می‌کردم بهونه دست کسی ندم و کارارو درست انجام بدم..
گاهی فکر میکردم چقدر وجود شهربانو برای من غنمیت بود دست به چیزی نمیزدم حتی لباسهای منو هم میشست..
حسابی دلتنگش شده بودم، و سعی میکردم خودمو سرگرم کنم تا کمتر بهش فکر کنم
مشغول شستن لباس بچه ها بودم که صدای در زدن اومد..
سوسن خانم اومد بیرون و گفت:کیه اینجوری در میزنه؟
تو حیاط کلی برف نشسته بود و به سختی میشد حرکت کرد، چکمه های روی پله رو پوشید و رفت سمت در.. حکیمه خانم وارد حیاط شد و پشت سرش یه دختر دراز لاغر مردنی که اگه دماغشو میگرفتی نفسش میرفت!!
از پله ها اومدن بالا حکیمه خانم با بی ادبی یه لگدی به تشت لباسها زد و گفت برو اونورتر دیگه، مگه نمیبینی دارم رد میشم اومدی این وسط نشستی عقل نداری که راحتی..
سوسن خانم همونجا با جدیت گفت:حکیمه خانم چند ساله همسایه ایم احترامت سر جاش اون روز اومدی گفتم این دختر مهمونه منه من خودم بلدم کارهامو بکنم این دختر داره لطف میکنه کمک میکنه به من، چرا خواهر زادتو اوردی تا اینجا؟ من جوابمو همون روز دادم!!
حکیمه خانم حسابی پیله کرده بود و گفت اینجا نمیشه حرف زد هوا سرد بریم تو..
سوسن خانم حرفشو قطع کرد و گفت :حمشت خونست بچه ها هم خوابیدن ببخشید نمیتونم تعارفت کنم..
حکیمه خانم گفت:نگاه کن این دختر خواهرمه ماشالا قد بلند کاری تمیز نمیدونی چه جوری برق میندازه همه جارو کف و میشوره لباس همه چی.. میتونی امتحان کنی مهوش یالا دختر لباسهارو از بین بچه بگیر به خانم نشون بده چه جوری میتونی بشوری آها یالا..
مهوش خم شد که لباس و از من بگیره سوسن خانم گفت:باشه قمرتاج لباسهارو ول کن ببینم مهوش چه جوری تمیز می‌کنه..
مهوش با اینکه لاغر بود ولی معلوم بود حسابی فرز و تنده برخلاف من!!
همینجوری که میشست حکیمه خانم گفت:دیدی همسایه؟ دیدی چه تمیزه ماشالا خاله ماشالا..
سوسن خانم گفت:اره خوبه. فقط میدونی که حکیمه خانم گفتم که من کمک نمیخوام ولی حالا که اصرار داری باشه، ولی هرچند ماه در میون شاید یه پولی بهش بدم..
اینو که گفت حکیمه خانم وا رفت!!
یکم مکث کرد و گفت:یعنی چی همسایه؟ چرا هرچند ماه؟
_خودت که میبینی چهارتا بچه قد و نیم قد دارم خرج دارن اگه چیزی بمونه اونوقت میدم به خواهرزادت..
حکیمه خانم گفت:های مهوش ول کن ول کن نمیخواد بشوری پاشو پاشو بریم نمیخواد همسایه نمیخواد اينجوری کی کار میکنه که بچه خواهر من کار
کنه؟ بریم دختر...
با ناراحتی و عصبانیت رفتن.. سوسن خانم حسابی خندش گرفته بود و گفت بوی پول خورده بود به دماغش دید خبری نیست دماغش سوخت
اون روز حس خوبی داشتم تا حالا کسی ازم دفاع نکرده بود و طعمش رو نچشیده بودم داشتم به سوسن خانم وابسته میشدم و حس مادری از سوسن خانم میگرفتم...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
اون روز با دخترا و سوسن خانم تو حیاط یه ادم برفی درست کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت...
شب خسته تر از اون چیزی که فکرشو میکردم خوابم برد..
روزهایی که تو اون خونه بودم همه چیز خوب حشمت هم با اون اخلاق تندش ولی زیاد به من کار نداشت و همین برام بس بود..
پدر خودم که بهم رحم نکرده بود چه توقعی از دیگران داشتم؟
چند ماه گذشته بود حالا دیگه انگار منم جزئ از خونواده به حساب میومدم و هرجا میرفتن منم باهاشون بودم، همه به تمسخر با سوسن خانم رفتار میکردن و با طعنه میگفتن انگار پنج تا بچه داری بزرگ میکنی ولی سوسن خانم تمام قد ازم دفاع میکرد و میزد تو دهن همه!!
این وسط فقط حشمت یه اخلاق بد داشت اونم دزدی کردن و خوردن پول مردم و دولت بود، چندین بار که اینکارو کرده بود انگار همه خبردار شده بودن کم و کسریی هایی که ایجاد شده بود بقیه آژان هارو مبجور کرده بود تا دنبال کسی که اینکارو کرده بگردن.. چیزی نگذشته بود که یه روز کلی مامور ریختن تو خونه.. کت بسته حشمت رو بردن هرچقد سوسن خانم التماس کرد گریه کرد کسی اهمیت نداد.. قبل عید بود که حشمت رو بردن..
از اونجا به بعد شرایط سخت شده بود و دوباره زندگی من رنگ و بوی غم و غصه به خودش گرفته بود.. بی پولی بدجور سوسن خانم رو تحت فشار قرار داده بود..
اون سال عید نتونست هیچ چیزی برای بچه ها بخره و با اون مقدار پولی که از قبلا حشمت اورده بود زندگی می‌کرد و مراقب بود کم و کسر نداشته باشه...
اون روزها خیلی خودمو اضافی میدیدم ولی سوسن خانم مثل بچه هاش با من رفتار میکرد..
تا جایی که شرایط واقعا سخت شد و چند ماه بعد هم‌چنان حشمت بازداشت بود و کسی حتی خبر این خونواده رو هم نگرفته بود..
اخرای تابستون بود که یه روز در میزدن سوسن خانم بچه رو پاش بود و من در و باز کردم پشت در اقام ایستاده بود از دیدنش نه تنها خوشحال نشدم حتی عصبی هم شدم.. در و هول داد و اومد تو حسابی کفری بود
انگار نه انگار که یکسال بود منو ندیده بود حتی بغلم نکرد حالمو نپرسید.. اولش فکر کردم اومده حالمو بپرسه و خبردار شده حشمت بازداشته اومده یه پولی چیزی کمک کنه ولی وقتی فهمیدم اومده منو ببره دنیا رو سرم خراب شد حاضر بودم صد جا کلفتی کنم ولی دیگه تو اون خونه برنگردم
پشت سر پدرم راه افتادم سوسن خانم در و باز کرد انتظار داشتم تعجب کنه ولی گفت:بفرما بالا
بابا یاالله گویان وارد خونه شد، نگاهم از تعجب روی سوسن خانم خشک گرفته بود رفت و با چایی برگشت جلوی بابا گذاشت و یکم دورتر از من نشست..
بابا ساکت بود یعنی اگه کارد میزدی خونش در نمیومد سوسن خانم گفت:اقا حسین شما که بهتر میدونین حشمت رو گرفتن منم چندتا بچه قد و نیم قد دارم شش ماهه هیچکس در این خونه رو نزده ببینه ما مرده ایم یا زنده!!دختر شما یکسال پیش ما بود، چه بسا اگر حشمت بود نمیذاشتیم هیچ موقع از اینجا بره حداقل تا زمانی که دلش میخواست قدمش روجفت چشمام بود ولی،..
انگار براش سخت بود که این کلمات رو به زبون بیاره دوباره یکم مکث کرد و گفت:ولی قمرتاج تو این چند ماه با همه سختی های ما ساخته شما که هزار ماشالا وضعتون خیلی خوبه چرا باید قمرتاج پیش ما باشه و سختی بکشه؟
بابا سرشو اورد بالا چایی رو یک نفس خورد و گفت:وضعیت خونه ما هم درست درمون نیست خانم!!! زنم بارداره یه بچه داره..
سوسن خانم گفت:خب چه بهتر کی بهتر از قمرتاج؟ مثل تخم چشماش مواظب اون بچه ها میتونه باشه همینکاری که یه سال تو خونه ما انجام داد..
بابا ناچارا گفت خیله خب بلند شو برو وسایلت و جمع کن..
سوسن خانم گفت من براتون یکم نون و پنیر میارم بخورین منم تو این فاصله میرم کنار قمرتاج..
یکم نون خشک شده تو خونه بود و پنیرم داشتیم سوسن خانم به رسم مهمان نوازی اونارو جلوی بابا گذاشت.. رفتم تو اتاق و تا تونستم اشک ریختم سوسن خانم مثل یه مادر مهربون بغلم کرد نوازشم کرد و گفت:از من به دل نگیر قمرتاج بخدا اینجا چند ماهه دیگه همین نون خشکم نیست که بتونی بخوری من هیچکس و ندارم کمکم کنه باید برم کار کنم معلوم نیست تکلیف بچه هام چی بشه تو چرا خودت سرپناه بهتری داری پدرت دستش به دهنش میرسه با پری هم هرجورمیتونی کنار بیا تا کاریت نداشته باشه انشالله چند سال دیگه بخت و اقبالت خوب باشه یه شوهر خوب پیدا کنی و بری دنبال زندگیت... خدا بزرگه..
هیچی نگفتم چون اشک اجازه حرف زدن نمیداد.. با ناراحتی از اون خونه اومدم بیرون فکر روزهای قشنگی که اونجا داشتم و از سر گذروندم..
تو راحت یک کلمه صحبت نکردم شب بود که رسیدیم حتی پاهام یاری نمیکرد تو حیاط پا بزارم دوباره روزهای تلخ گذشته رو از جلوی چشمام گذروندم...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
یکسال بود از اون محیط دور بودم حتی یکبارم دلتنگ کسی نشدم..
صدای گریه مختار میومد بابا گفت برو وسایلت و جا به جا کن.. رفتم در و باز کردم پری با غرغر داشت لباس بچه رو عوض میکرد جلوی اقام حرفی بهم نزد ولی میدونستم ساکت نمیمونه..
نگاه پری زیرچشمی به من بود اهمیتی ندادم رفتم تو اتاق بوی نم میداد معلوم بود زیاد کسی تو اتاق نیومده بود یکم بچه رو باز کردم هوا عوض شه حالا دیگه یه دختربچه نُه ساله بودم و خیلی چیزها حالیم میشد..
شکمش بالا اومده بود معلوم بود زود باردار شده بود، اون شب تو همون اتاق خودم خوابیدم فردا صبح زود بیدار شدم دیگه کار کردن برام عادی شده بود کاری به کارم نداشت اما از درون حس میکردم منتظره یه جوری زهرشو بزنه... موقع زایمانش بود و این بار هم دوباره پسر بود..
با پسر دار شدنش باعث شده بود بیشتر از قبل از چشم پدرم بیفتم..
سعی می‌کردم بهونه دستش ندم،همه کارارو میکردم برام سخت بود.. اما چاره ای نبود،کارهای بچه هارو خودش انجام میداد و اجازه نمیداد نزدیکشون بشم دیگه علاقه ای هم نداشتم...
از قدیم میگن ادمی که ذاتش خرابه درست نمیشه پری واقعا ذاتش خراب بود و تلاشی هم نمی‌کرد که خودش رو اصلاح کنه!!!
چند روزی بود اقام باید با عموم میرفت جنگل تو اون روزها باید منو پری تنها میشدیم مادر پری اومده بود کمک حال دخترش باشه، مجبورا شام درست کرده بودم و خیلی اون روز خسته شده بودم چون مادر پری نه تنها کمک نمی‌کرد بلکه دستورم میداد اخرشب موقع جا انداختن بود که پری گفت:قمرتاج رختخواب مادرمو بیار
چون خسته بودم گفتم باید اول برم دسشویی بعد میارم...
اینو شنید فهمیدم بهونه کرد که دق و دلیشو خالی کنه. اومد و گفت:چی شد نفهمیدم..
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:گفتم برم دسشویی
حرفمو قطع کرد و گفت خیلی بیخود کردی مگه نشنیدی بهت چی گفتم کاری که گفتم و انجام بده..
نمیدونم چرا اون شب اینکارو نکردم وقتی دید اهمیتی نمیدم بلند شد تا تونست کتکم زد و منو انداخت بیرون از خونه و در و بست..
و گفت:امشب جات همین‌جاست همینجا میخوابی تا سگها بیان تیکه و پارت کنن..
کلی گریه و التماس کردم اما کو گوش شنوا؟؟؟ انگار با دیوار حرف میزدن تو سرمای زمستون تا صبح لرزیدم و اشک ریختم صدای پارس کردن سگها و شغال ها میومد اون موقع خونه ها پرچین داشتن و حیونها به راحتی ازشون رد میشدن خونه ما هم تقریبا نزدیک به دار و درختهای جنگل بود وحشت سرتا پامو گرفته بود..
فقط سکته نکردم تو سیاهی شب چشمام فقط دنبال حیون میگشت ای کاش که مادرم زنده بود کاش سر اون بچه نمیمرد..
تا صبح التماس کردم اما خبری نبود.. دم دم های صبح چشمام باز شد در باز شد و رفتم خونه فقط میلرزیدم و تب کرده بودم..
دو سه روز بی حال و تب دار گوشه خونه افتاده بودم به اقامم به دروغ گفته بودن مریض شدم!!!
حال و روزم که بهتر شد یه روز میخواستم برم خونه عموم....
تو مسیر خونه عموم اینا بودم که همسایمون خاله مرجان رو دیدم صدام کرد و گفت:قمرتاج صبر کن.
ایستادم، خاله مرجان خودشو به من رسوند و گفت بیا تو حیاط کارت دارم..
مردد بودم به اینور اونورم نگاه کردم و گفتم من باید برم خونه عمومم..
خاله مرجان دستمو کشید و گفت باشه زیاد طول نمیکشه بیا دخترم..
ناچارا همراهش رفتم تو حیاط گوشه حیاطشون یه تیکه موکت پهن بود و روی اون مشغول پاک کردن سبزی بودن همسایمون که یه پیرزن بود اسمش زلیخا بود هم اونجا بود گفتم خاله من باید برم میترسم دیر بشه..
خاله مرجان که استرس منو دیده بود گفت باشه انقد نگران نباش راستش صدات کردم بگم اون شب تا صبح صدای گریه و بی قراری هاتو شنیدم نه من بلکه همه همسایه ها..
دوباره بعد یکم مکث ادامه داد و گفت:دخترم مادر خدا بیامرزت خیلی زن خوبی بود ولی اقات فکرشم نمیکردم همچین مرد بی وجدانی باشه خدا ازش نگذره پارسال که معلوم نیست تورو کدوم جهنم دره ای فرستادن الانم که تو برگشتی باز دارن سرت بلا میارن یتیم گیر اوردن مظلوم گیر اوردن خدا این چه بنده هایی تو داری اخه...
زلیخا گفت اره ما هم صدای گریه هاتو شنیدیم لعنت به این زن بی وجدان و خدا نشناس تا صبح تورو گذاشته بود بیرون مطمئن باش خدا بی جواب نمیزاره..
خاله مرجان گفت امروز نرو خونه عموت بیا بریم خونه ننه جانت.. به زور منو بردن اونجا ننه جان وقتی فهمید من تا صبح بیرون خونه بودم کلافه گفت:مرجان تو چرا دخالت میکنی؟خودشون میدونن چه جوری باهم کنار بیان...
خاله مرجان باورش نمیشد ننه جان انقد بی عاطفه باشه زلیخا با ناراحتی رفت.. خاله مرجان بعد یکم فکر کردن منو کنار کشید و گفت نمیدونم بهت بگم یا نه.. ببین تو یه عمه داری دوست و رفیق بچگی من بود تو باید بری پیشش خودتو از دست این عفریته نشون بده.. داستانش طولانیه نمیتونم بگم چرا کسی ازش بهت چیزی نگفته ولی تو باید بری اینجا هیچکس به دادت نمیرسه اما عمت حتما کمکت میکنه...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍1
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۶ چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربانو به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه.. پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی…
با گیجی گفتم:عمه کیه؟ اسمش چیه؟ کجا برم؟ من تنهایی چه جوری برم؟
دیگه گریم گرفته بود گفت من کمکت میکنم نمیتونم ببینم این زن انقد تورو عذاب بده.. اسمش فاطمه است خیلی سال اینجا نیست.. قمرتاج از اینجا برو وگرنه این زن تورو میکشه اون فقط دنبال ثروت اقاته الانم دوتا پسر داره واسه همین تورو گذاشت پشت در که حیوان‌ها بیان سراغت دفعه بعد معلوم نیست چه به روزت بیارن دخترم.. از حرفهای من مبادا دهن باز کنیا سعی میکنم دوباره ببینمت فقط به کسی چیزی نگو یه جوری منو شوهرم کمکت میکنیم از این خراب شده بری اقات لیاقت دختری مثل تورو نداره.
 
ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2
#سفرنامه

سفرنامه دومکنم، نوشته ژان باتیست اوژن دومکنم، یکی از منابع مهم و ارزشمند در تاریخ و جغرافیای ایران است. او یکی از اعضای هیئت علمی فرانسه در ایران بود و در زمان ناصرالدین شاه قاجار به ایران سفر کرد. دومکنم تجربیات خود را از سفر به شهرها و مناطق مختلف ایران در این کتاب به تفصیل بیان کرده است.

#‌خلاصه‌ای از سفرنامه دومکنم:

1. شروع سفر: دومکنم از جنوب ایران، شامل شهرهایی مانند بوشهر، بندرعباس، کرمان و بم بازدید کرده است. او به توصیف جغرافیای طبیعی این مناطق، آب و هوا، راه‌ها و فواصل شهرها و روستاها پرداخته است.
2. مشاهدات اجتماعی و فرهنگی: دومکنم در سفرنامه خود به شرح آداب و رسوم مردم، لباس‌ها، غذاها، هنرها و صنایع دستی محلی می‌پردازد. او به بررسی زندگی روزمره مردم و تعاملات اجتماعی آن‌ها نیز توجه کرده است.
3. تحقیقات باستان‌شناسی: در طول سفرهای خود، دومکنم به کاوش‌های باستان‌شناسی و مطالعه آثار تاریخی و معماری مناطق مختلف ایران پرداخته است. او به دقت وضعیت بناهای تاریخی، مساجد، کاروانسراها و سایر سازه‌های باستانی را ثبت کرده است.
4. تحقیقات علمی: دومکنم همچنین به موضوعات جغرافیایی، زمین‌شناسی، زبان‌شناسی و مردم‌شناسی ایران توجه کرده و نتایج تحقیقات خود را در این زمینه‌ها به اشتراک گذاشته است.
5. بازگشت به فرانسه: پس از اتمام سفرهای خود، دومکنم به فرانسه بازگشت و نتایج مشاهدات و تحقیقات خود را در قالب این سفرنامه منتشر کرد.

### شهرهای مهم مورد بررسی:
- بوشهر: دومکنم به توصیف بندر بوشهر، وضعیت تجاری و اقتصادی آن و اهمیت این بندر در ارتباطات دریایی می‌پردازد.
- بندرعباس: او به بررسی بندرعباس و موقعیت استراتژیک آن در جنوب ایران پرداخته و از زندگی مردم و وضعیت تجاری این بندر سخن می‌گوید.
- کرمان: دومکنم به توصیف شهر کرمان، آثار تاریخی و فرهنگی آن و وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم پرداخته است.
- بم: او به بررسی ارگ بم و وضعیت باستانی و تاریخی این شهر پرداخته و مشاهدات خود را ثبت کرده است.

### تأثیرات سفرنامه:
سفرنامه دومکنم به عنوان یکی از منابع مهم در زمینه جغرافیایی، تاریخی و باستان‌شناسی ایران شناخته می‌شود و به مطالعه و بررسی زندگی مردم و تاریخ ایران در دوره قاجار کمک می‌کند. این سفرنامه به دلیل دقت و جزئیاتی که در توصیف مشاهدات خود ارائه می‌دهد، ارزشمند است و هنوز هم مرجعی مفید برای محققان و دانشجویان تاریخ و جغرافیای ایران محسوب می‌شود.
👍1
Awareness
Piano by VN
نقل است که جریری مجلس می‌داشت. جوانی برخاست و گفت: دلم، گم شده است. دعا کن تا بازدهد!
جریری گفت: ما، همه در این مصیبت‌ایم
!



تذکره‌الاولیا، ذکر ابومحمد جریری
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2👍1
#گفت‌وگو

ایوان:
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه می‌دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم، خرده‌برگ‌های چسبناک را که در بهار باز می‌شوند دوست می‌دارم. آسمان آبی را دوست می‌دارم، بعضی از آدم‌ها را دوست می‌دارم، آدم‌هایی که گاهی بی‌آنکه بدانیم چرا، دوستشان می‌داریم... اینجا سخن از عقل و منطق نیست، سخن از دوست داشتنِ از تهِ دل، از اندرونه است...

آلیوشا:
این را چه خوب گفتی و بسیار خوشحالم که چنین میلی به زندگی داری. فکر می‌کنم بهتر آن باشد که هر کسی زندگی را بیش‌تر از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشته باشد.

ایوان
:
زندگی را بیشتر از معنای آن دوست داشته باشد؟

آلیوشا:
یقیناً، دوستش بدارد، سوای منطق_به قول تو_ باید سوایِ منطق باشد، و تنها آن وقت است که آدمی به معنای آن پی می‌بَرَد.

برادران کارامازوف، فئودور داستایفسکی، ترجمه صالح حسینی

*آلبرکامو به این قسمت از کتاب برادران کارامازوف اعتنا دارد و با آن همراه است:

«آدم باید پیش از آن‌که به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی می‌میرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمی‌دهد.» ترجمه خشایار دیهیمی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
ای نگاهت غزلی ناب سلام
ای شکوهِ شبِ مهتاب سلام

ای شده در صف گل های چمن
نرگس از چشم تو بی‌تاب، سلام

دل تو جلوه‌ی خورشید سحر
ای زلال از تو شده آب ، سلام

در بهاری که غزل می‌شکفد
ای شکفته‌گل ِ شاداب سلام

روز زیبای دل‌انگیز، تویی
صبحِ بارانیِ جذاب سلام

ای در آیینه ی یاد تو شده
ماه از چشم تو بی‌خواب ،سلام

ای رسیده به فلک در عظمت
از دو ابروی تو محراب ، سلام

شاه بیتِ غزل شیخ اجل !
ای غزل‌واژه‌ی کمیاب سلام

#دکترنصرت‌الله‌صادقلو

دفترِ صبحتان پرازغزلهای ناب زندگی باد

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
👍4
«در سنّ نودسالگی درگذشت» (از نکته‌های نگارشی) [۱۳]
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

پژوهشگران ساختارِ ترکیبیِ «سن + عدد + سالگی» را نادرست دانسته‌اند ( غلط ننویسیم، استاد ابوالحسنِ نجفی، نشرِ دانشگاهی، چ ششم، ۱۳۷۳، ص ۲۳۳). گرچه این ساخت، از دیرباز رایج بوده و شاید نتوان بر نادرستیِ آن حکم‌کرد اما کم‌و‌بیش حشوآمیز است، همان‌گونه‌که فی‌المثل ترکیبِ «بزرگداشتِ روزِ زادروزِ استاد...». می‌توان آسان‌تر و موجَزتر گفت: در نودسالگی درگذشت.

استاد نجفی نمونه‌ای از متنی کهن یا معاصر، ذیلِ این مدخل نیاورده‌اند. اما، به‌خلافِ آن‌چه به‌نظر‌می‌رسد، کاربردِ این ساختار منحصر به فارسیِ امروز نیست و قدما و متأخّرین نیز آن را فراوان به‌کارمی‌برده‌اند. نمونه‌هایی از این کاربرد:

_ «در سنّ هفده‌هچده‌سالگی ... » (اسرارالتوحید، محمد‌بنِ منوّر، به‌تصحیحِ استاد شفیعیِ کدکنی، انتشاراتِ آگاه، ج ۱، ص ۱۴۷)

_ «سنّ هفت‌سالگی ... »/ «سنّ بیست‌و‌شش‌سالگی» (نفحات‌الاُنس، عبدالرحمانِ جامی، به‌تصحیحِ استاد محمودِ عابدی، سروش، ص ۳۳۱).

_ «در سنّ سی‌سالگی ... » (مناقب‌العارفین، احمدِ افلاکی، به‌تصحیحِ تحسین یازیجی، آنقره، چاپخانهٔ انجمنِ تاریخِ ترک، ۱۹۷۶، ص ۸).

_ «در سنّ هشت‌سالگی ... » (تحفة‌العالم و ذیل‌التحفة، میرعبدالطیفِ‌خانِ شوشتری، به‌اهتمامِ دکتر صمدِ موحد، طهوری، ۱۳۶۳، ص ۱۶۰).

_ «در سنّ نودسالگی ... » (معجوالأدباء، یاقوتِ حموی، ترجمهٔ استاد عبدالمحمدِ آیتی، سروش، پارهٔ دوم، ص ۱۲۳۷).

_ «سنّ هفت‌سالگی ... » (انسان‌شناسیِ عمومی، اصغرِ عسکریِ خانقاه و محمدشریفِ کمالی، سمت، ص ۳۰۳).

_ «گالیله سی‌و‌پنج‌سال سن داشت ...» (تاریخِ علمِ کمبریج، کالین ا. رنان، ترجمهٔ حسنِ افشار، نشرِ مرکز، ۱۳۷۱، ص؟.

این ساختار در رسانه‌های جمعی نیز بسیار پرکاربرد است. این نمونه‌ها را در سال‌های اخیر، از صداوسیما شنیده‌ام و یادداشت‌کرده‌ام:

_ «این آزمایش‌ها را باید تا سنّ‌ سه‌سالگی ادامه‌داد» (۱۳۷۷/۱۲/۲۹، ساعتِ ۱۲/۱۵، شبکهٔ ؟).

_ «در‌سنّ پانزده‌سالگی من دیگر بنّا شده‌بودم» (۱۳۸۸/۴/۵، ساعتِ ۱۲/۰۵، شبکهٔ خبر).

_ «از سنّ چهل‌سالگی، میزانِ کُلاژنِ پوست به‌میزانِ چشمگیری کاهش می‌یابد» (۱۳۹۱/۱۲/۷ ساعتِ ۱۴/۰۵، شبکهٔ ۱).

_ «بررسی‌ها نشان‌می‌دهد، هفتاد‌درصد از سیگاری‌های کشور، نخستین سیگار را در سنّ چهارده‌سالگی تجربه‌کردند» (۱۳۹۲/۸/۲۵، ۱۸/۱۰، ش ۴).
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍1
#خاطره‌نگاری

معجزه‌ی پول!

عمیدالسلطان، خان تالش، قتل‌ها کرده بود؛ بنا شد او را دم توپ بگذارند.
روز اعدام، به گونه ای او را بسته بودند که تیر توپ به او آزاری نرساند؛ توپ شلیک شد و او زنده ماند.!
مردم از همه جا بی‌خبر می‌گفتند معجزه را حضرت عباس کرده، ولی معجزه را پنج هزار تومان پولی کرده بود که عمید‌السلطان به امیر نظام و ولیعهد محمد علی میرزا رشوه داده بود...!


خاطرات و خطرات ص 108،
مهدی‌قلی هدایت



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
😁2👍1
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
قمرتاج
قسمت ۸

*فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم..
چند وقت بعد خاله مرجان به بهانه سر زدن به ما اومده بود خونمون و به دور از چشم پری همه چیز و بهم گفت و قرار شد دو روز بعد سر ظهر برم که تا شب بتونم خودمو برسونم به عمه فاطمه!!!
اون روز ظهر که همه خواب بودن بقچه کوچیک لباسم رو که از شب قبل اماده کرده بودم دستم گرفتم و به سمت جنگل راهی شدم مسیر خونه ما به روستای عمه از وسط جنگل بود برای همین باید روز میرفتم که تا شب هرجور هست خودمو برسونم!!!
اروم و بی صدا رفتم سمت جنگل افتاب وسط اسمون افتاده بود و هوای بی جون زمستون بود و به عید چیزی نمونده بود.. شوهر خاله مرجان راه و چاه رو بهم یاد داد و راهی شدم.
نمیدونم چقد از راه و رفته بودم که یهو صدای اسب اومد سرمو چرخوندم دیدم بابام از اسب پیاده شد و با عصبانیت اومد سمتم و گفت چه غلطی داری میکنی دختره بی حیا کشون کشون منو سوار و اسب کرد و برد خونه..
منو پرت کرد تو اتاق و گفت:میخوای ابروی منو ببری؟ ها؟ میخوای مردم بگن عرضه نداشت دخترشو نگه داره؟ کدوم قبرستونی داشتی میرفتی؟ کاش توام با خواهرت میمیردی من راحت میشدم..
با گریه گفتم اره کاش میمیردم تا گیر شما نیفتادم مگه من چیکار کردم این همه بلا سرم میارین..
به جای جواب دادن شروع کرد به کتک زدن هرچقد ازم پرسید کجا داشتم میرفتم دهن باز نکردم چوب و کتک و تحمل کردم اما حرف نزدم پری با لذت مشغول تماشای من بود با نفرت نگاهش کردم وگفتم الهی بمیری..
بدون اهمیتی از پیشم رفت.. چند روز مراقبم بود و از خونه بیرون نمی‌رفت. ادرس خونه عمه رو تو بقچه قایم کرده بودم چون سواد نداشتم باید از چند نفر می‌پرسیدم نمیدونم چرا اما حسی به من میگفت میتونم کنار عمه برای همیشه بمونم...
جای کتک هایی که خورده بودم کبود شده بود و بدنم کوفته بود.. روزها رو شب میکردم و منتظر فرصتی بودم برای رفتن...
همون روزی که اقام صبح رفت از ترس فرار کردن من ظهر اومد وقتی دید هستم دیگه خیالش راحت شد، شب که همه خواب بودن وسایلمو آماده کردم و بعد نماز صبح اقام که زد بیرون هوا گرگ و میش بود...
اهسته آهسته از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به پری و بچه هاش کردم خیالم راحت شد که غرق خوابن.. مطمئن اقام وقتی رفت تا ظهر برنمیگشت تو روستا هم کک پر نمیزد..
بسم الله گفتم و راه افتادم هوا زیاد تاریک نبود تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم هزار جور فکر به سرم زده بود اگه عمه منو قبول نمیکرد باید چیکار می‌کردم؟
حسابی خسته شده بودم توانم زیاد نبود جثه ضعیفی داشتم هم زیاد کار میکردم هم غذای خوب نمیخوردم!
رسیدم به مسیری که باید از رودخونه رد میشدم اون حجم از اب برای یه بچه خیلی زیاد بود و رفتن به اونور رودخونه زیاد راحت نبود!!!
اروم اومدم سمت اب واقعا میترسیدم ازش رد شم چندین بار نزدیک بود اب منو با خودش ببره!!
انقد خسته شده بودم که به هزار سختی رسیدم و خونه عمه رو پیدا کردم وقتی رسیدم از فرط خستگی بیهوش شدم..
چشمام و که باز کردم بالا سرم عمه ایستاده بود دستی به سرم کشید و گفت:خداروشکر تب قطع شده..
سریع بلند شدم که گفت:مارو ترسوندی دخترجان همسایه ها میگفتن دنبال من میگشتی، بلند شو این چایی و بخور تنت
گرم بشه..
چایی و گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:من من دختر حسینم..
عمه با تعجب نگام کرد و گفت:حسین؟؟ داداشم؟
سر تکون دادم و گفتم تورو خدا منو بیرون نکن عمه..
ناراحت سرش پایین بود با گریه همه چیز و براش تعریف کردم خودمو انداختم بغلش تا دلش به رحم بیاد.. زن مهربونی بود گفت:باشه باشه من ازت نگهداری میکنم..
با ذوق سر و صورتشو غرقه بوسه کردم.. لباس مشکی تنش بود و گفت:چندوقتی هست شوهرم به رحمت خدا رفته. منو پسرم و عروسم باهم دیگه زندگی میکنیم دخترم دوتا روستا اونوورتر شوهر کرده..
اون شب منو عمه مثل دوتا دوست باهم دیگه حرف زدیم گاهی خندیدیم گاهی گریه کردیم عمه اشکاشو پاک کردو گفت:جسته گریخته خبر روستارو دارم ولی من سالهای سال که از اون روستا کنده شدم داستانش مفصله شاید یه روز برات گفتم...
عمه منو قبول کرد و زندگی جدید من تو خونه عمه شروع شد عمه اجازه نمیداد من زیاد کار کنم خودش تند و تیز بود تا من بیدار میشدم همه کارهای خونه رو انجام میداد.. عروسش کمک حالش بود و دوتایی کارهارو انجام میدادن بلاخره زندگی روی خوشش و به من نشون داد تنها نگرانی من این بود که سر و کله اقام پیدا شه و بخواد منو برگردونه که خداروشکر این اتفاق نیفتاد..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏1
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
کنار عمه خیلی چیزها یاد گرفتم با حوصله و صبور همه چیز یادم میداد به یاد ندارم حتی کوچک ترین دادی سرم زده باشه.. برام لباس می‌دوخت غذا یادم میداد منو میبرد با بچه ها بازی کنم متاسفانه تنها حسرت زندگی من این بود که هیچ موقع سواد یاد نگرفتم و هیچکسم منو تشویق نکرد.
عمه فاطمه خیلی زن سختی کشیده ای بود و معلوم بود بعد فوت شوهرش رو پای خودش ایستاده بود پسرش ادریس پا به پای عمه کار میکرد و گوش به فرمان عمه هم بود زنش معصومه دختر بدی نبود معلوم بود سن و سال زیادی نداره و نهایت شش هفت سالی از من بزرگتر بود!
کارهای خونه با معصومه بود.. عمه چندتایی گاو تو حیاط پشت خونه داشت و شیر و ماست همسایه هارو تامین میکرد و خرج خودشو در میاورد کارهای محلی هم زیاد انجام میداد که یکیش جا انداختن دست و پای مردم بود که بهش شکسته بند هم میگفتن روزی نبود که کسی در خونه رونزنه..
اون روزها تازه به خونه عمه اومده بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، تو انباری پایین خونه بودم کنار عمه پرتقال هارو تو جعبه جا میزدیم.. ادریس رو زمین مردم کار می‌کرد و بار میخرید و میفروخت اون سال هم دم عید بود و داشتیم پرتقال هارو جمع و جور میکردیم که ادریس ببره شهر تا بفروشه!!
صدای در زدن اومد عمه گفت:قمر جان عمه خیر ببینی اون در و باز کن..
چشمی گفتم و دستمو با پارچه تمیز کردم همینجور در میزدن گفتم:اومدم اومدم صبر کنین..
پشت در سه تا مرد و یه زن بودن، دوتا از مرد ها یه مرددیگه رو گرفته بودن و به سختی میاوردن تو حیاط.. زنی که پشت سرشون بود گفت:تو کی هستی؟ فاطمه خانم کجاست؟ برو صداش کن بیاد زود باش..
با عجله رفتم سمت انبار و عمه رو صدا کردم عمه انگار میدونست اونا کی هستن گفت برو بالا معصومه رو بگو ریواس و زرده تخم مرغ و یه پارچه تمیزو اب گرم اماده کن بده بیاری.. از گوشه انبار یه تیکه موکت قدیمی برداشت و اورد از پله ها که بالا میرفتم نگاهشون میکردم عمه موکت رو گذاشت رو زمین و مردها کمک کردن تا اون کسی که اسیب دیده بود دراز بکشه..
اونجا بود که فهمیدم پای اون مرد از جا در رفته و حسابی دردداشت..
تا حالا ندیده بودم یه مرد انقد اه و ناله کنه،هر چیزی که عمه گفته بود رو با کمک معصومه آماده کردیم عمه با یه حرکت پاشو جا انداخت و فریاد اون مرد به آسمون رفت!!
با زرده تخم مرغ و ریواس هم پاهاش و بست تا دردش اروم بشه، اون لحظه خیلی ترسیدم ولی هر روز که یکی میومد دیگه برام عادی شده بود و تا صدای در و میشنیدم سریع وسایل و اماده میکردم..
هنوز نمیدونستم چرا تا به امروز کسی از وجود عمه چیزی به من نگفته بود عمه سن و سال کمی نداشت و به قیافش میومد که از همه بزرگتر باشه..
عمه حرفی از خونواده نمیزد منم جرات پرسیدن نداشتم دلم نمیخواست چیزی بگم که کار برای خودم سخت بشه!
خداروشکر بابا سراغم نیومد بعدها فهمیدم که اون روز موقع فرار پسر همسایه من و با بقچه دیده بود که دارم فرار میکنم سریع بابامو خبر کرد.
اون روز چون بابام منو پیدا کرده بود نتونستم فرار کنم ولی از اونجایی که تو اون خونه بهم سخت میگذشت و جونم در خطر بود دوباره فرار کردم تا به عمه برسم..
هر ماه یکی بار دختر عمه که اسمش الهام بود صبح میومد تا غروب میموند و میرفت به خوش اخلاقی عمه و ادریس نبود، دمغ و نچسب بود و از بودن من تو اون خونه اصلا راضی نبود و سعی میکرد علنا با من بد رفتاری کنه..
اون عید برای من عید قشنگی بود احساس میکردم خونواده بزرگی پیدا کردم و قد همه دنیا دوسشون داشتم عمه برام یه دست بلوز دامن شیک خریده بود برای معصومه هم همین‌طور، تو اون چند وقت کوتاهی که کنارشون بودم تو انبار به عمه زیاد کمک کرده بودم عمه سهم من و معصومه رو هم از پول داد ولی که چقدرذوق داشتم، عمه لباس مشکی رو از تنش در نیاورده بود معصومه گفت مادر جان کاش شما هم یه لباس رنگی میپوشیدی اقا جان خدابیامرز راضی نیست..
عمه سر خودشو گرم کرد و گفت:نه مادر دلم رضا نیست، منو محمود خدا بیامرز کم سختی نکشیدیم این غم تا ابد با منه از کسی توقع ندارم مثل من باشه همه باید زندگیشون رو بکنن..
بعد سال تحویل خونه عمه شلوغ شد اون سال اولین سالی بود که اقا محمود فوت شده بود و دوست و اشنا و همسایه برای تسلیت گفتن میمومدن پیش عمه.. عمه متین و سنگین یه گوشه نشسته بود و از همه تشکر میکرد فامیل همسرش رو نمی‌شناختم برای همین تو آشپزخونه به معصومه که داشت واسه مهمونا چایی میریخت گفتم اینا همشون همسایه ها هستن پس فامیلهای اقا محمود کجان؟
معصومه سریع برگشت سمت منو و اروم گفت:هیس دختر چی میگی؟ میخوای ادریس گردن مارو بشکنه؟


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
اروم گفتم:وا مگه چی گفتم؟
_ساکت باش شر درست نکن اسم اونا تو خونه غدقنه!!!با اینکه داشتم از فوصولی دق میکردم ولی ساکت شدم..
به عکس اقا محمود که گوشه سفره هفت سین گذاشته بودیم نگاه کردم مرد مهربونی به نظر میرسید نمیتونستم سر در بیارم چه اتفاقی افتاده که اجازه پرسیدن هم ندارم!!
تعجب میکردم الهام موقع سال تحویل خودشو نرسونده از دوست و اشنا همه بودن جز الهام!!
فردای اون روز خانم تازه از راه رسید جلوی در حیاط ادریس جلوشو گرفت و با عصبانیت باهاش حرف زد از پنجره اتاق خوابم نگاه کردم و کنجکاو بودم الهام گفت:چیکار کنم؟ مگه اختیارم دست خودمه؟
ادریس عصبی گفت:تو که اختیار خودتو نداری تا خونه پدرت بیای گوه خوردی زن اون اشغال شدی!!!
یکم ادریس داد و بیداد کرد عمه رفت بیرون و گفت بزار بیاد بالا میخوای منم مثل پدرت دق کنم؟
گیج شده بودم نمیدونستم اونجا چه خبره.. الهام اومد تو و با مادرش و معصومه روبوسی کرد و به من اهمیتی نداد..
الهام علنا به من بی اعتنایی میکرد و دلیلش رو نمیدونستم هرچقدر سعی میکردم توجه نکنم نمیشد اخه من که کاری به کار اون نداشتم؟
همیشه هم تنها میمومد و میرفت شوهرش رو هم ندیده بودم،دو روز بعد عمه دست منو گرفت و گفت:تا مهمون نیومده از فرصت استفاده کنیم و بریم سر خاک اموات، خیلی وقته نرفتم سر خاک محمود اگه دوس داری تو هم با من بیا..
سریع یه لباس تنم پوشیدم و راه افتادیم هوای بهار بود و هنوز سوز و سرما نرفته بود صدای بلبل حالم و خوب میکرد کم کم همه جا داشت سبز میشد.. اون سالها زمستونا همش برف و بوران بود برفهایی که تا کمر میومد و رفت و امد تا چند ماه ممکن نبود..
برفهایی که هنوز اب نشده بودن گوشه کنار خیابون دیده میشد، با عمه رفتیم سرخاک یه قبرستون کوچیک بود اون موقع سنگ قبر مثل امروزی ها نبود در حد اینکه بدونن کی دفن شده یه چیز مشخصی میذاشتن..
هنوز چادر مشکی روی خاک محمود خان بود..
عمه صبورانه بالا سرش نشست منم دورتر از عمه یه سنگ بزرگی پیدا کردم و روش نشستم..
یه مدت کوتاهی عمه خلوت کرده بود شاید اگر من نبودم اونقد سکوت نبود!
عمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت:مادرم چطور بود؟ حالش خوب بود؟
گفتم:ننه جان رو میگی؟
سری تکون داد که گفتم:خوب بود چیزیش نبود..
_از من چیزی بهت نگفته بودن؟
_نه هیچکس فقط خاله مرجان گفت!!
اهی کشید و گفت:مرجان دوست خوبم تنها دوست بچگی من بود هرچند چند سالی ازش بزرگتر بودم.. نترسیدی اقات بیاد دنبالت برت داره بره؟
با این حرفش لرزه به اندامم افتاد و گفتم:مگه اقام اومده؟
_نه نه همینجوری پرسیدم. دلت براشون تنگ نشده؟
با خشم گفتم:نه دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه..
اروم برگشت سمت من و گفت:دخترک بیچاره معلوم نیست چی به روزش آوردن که از خونه و خونوادش دل کنده..
عمه اومد کنارم نشست و به خاک محمو خان اشاره کرد و گفت:بیست و چند سال پیش تو عروسی خالم بود که یک دل نه صد دل منو محمود عاشق هم شدیم میگم عاشق واقعا عاشق!! چند ماهی یواشکی با پیغوم پسغوم از طرف این و اون باهم در ارتباط بودیم محمود پسر شاد و سرحالی بود هنوز موقع سربازی رفتنش نرسیده بود باید صبر میکردم بره سربازی و بیاد من دختر بزرگ خونمون بودم و خواستگارها صف کشیده بودن هزار و یک جور عیب میذاشتم رو همشون تا بتونم به محمود برسم.. اخرای سربازی محمود بود که اقام یه خواستگار و پسند کرده بود ولی هنوز برای خواستگاری نیومده بودن، میدونستم هرجور بشه این بار دیگه منو شوهر میدن..
عمه اهی کشید و دوباره ادامه داد:مادرم و پدرم خواستگار رو پسندیده بودن اونا هم برا خودشون کسی بودن و نه گفتن بهشون دلیلی نداشت!!!
محمود خبردار شده بود، خواستگارها اومده بودن و کار من شده بود گریه!!
هر روز از پشت پنجره بیرون و نگاه میکردم و منتظر بودم تا محمود با خانوادش بیاد و من از این منجلاب نجات بده!
اما خبر نداشتم که قرار نیست هیچ موقع خونوادش برای خواستگاری بیاد!! یه روز صبح خواهرم گوهر تو حیاط بازی می‌کرد و همش پنج سالش بود، اومد تو خونه و مادرمو صدا کرد از پشت پنجره محمود رو که دیدم از خوشحالی جیغ کشیدم.. اما وقتی فهمیدم که خونواده محمود میخوان دخترعموش رو براش بگیرن و حاضر نیستن بیان خواستگاری تازه غم و غصه های منم شروع شد!!
عمه با بغض و اشک ادامه داد و گفت:نمیتونستم هیچ جوره از محمود دست بکشم صاحب همه قلبم شده بود حاضر بودم خودمو بکشم اما زن اون خواستگار جدید نشم!!برادرام و پدرم فهمیدن که محمود تنها اومده خواستگاری بیشتر عصبی شدن و گفتن جنازه فاطمه رو هم رو دوشت نمیندازیم، رفتار من نشون میداد که چقد خاطر محمود رو میخوام و دلیل رد کردن خواستگارام براشون معلوم شده بود..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
هرجا میرفتم گوهر رو باهام میفرستادن که مبادا دست از پا خطا کنم.. نزدیک عقد کردن منو اون پسره خواستگاره بود که محمود پیغام داد شب باهم فرار کنیم...
نمیدونی چه حالی داشتم ترس وحشت ولی هرچی بود که نتونستم ازش بگذرم و باهم دیگه فرار کردیم.. از اون روز دیگه خونوادمو ندیدم، ولی همشون برام پیغام دادن که حتی جنازمم نباید برگرده به روستا... من شدم زن محمود اس و پاس.. خونوادش که حتی نگاهمون نکردن یه مادربزرگ پیر داشت خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره مارو برد پیش خودش محمود کار میکرد و من کمک مادربزرگش بودم.. خونوادش حاضر نشدن منو ببینن و تک و تنها زندگیمون رو ساختیم دست رو دست نذاشتم پا به پاش کار کردم اگه مادربزرگش پشت ما نبود شاید هیچیکس بهمون کار نمی‌داد انقد سر زمین مردم کار کردیم تا تونستیم یکم به زندگیمون رنگ و بو بدیم.. دو سال بعد ازدواجمون مادربزرگ محمود فوت شد و مجبور شدیم یه جای دیگه برای زندگی بریم.. اون موقع یه خاله نگار بود یه اتاقک کوچیک ته حیاط داشت اونجارو داده بود به ما.. خلاصه سرت و درد نیارم سختی زیاد بود ولی دوری از خونواده همیشه عذابم داد و هیچ موقع نتونستم فراموششون کنم، قلبم هنوز به یادشون میتپه..
 
انقد غرق حرف زدن شده بودیم زمان رو فراموش کرده بودیم، از پایین قبرستون معصومه رو دیدیم که داره میاد سمت ما، عمه گفت خیر باشه این چرا اومده اینجا؟
نگاهم سمت معصومه بود نفس زنان به ما رسید و گفت:کجایی مامان؟ مهمون تو خونه نشسته..
عمه باتعجب پرسید:مهمون؟ کی اومده؟
_اگه بگم باورت نمیشه!
_خب حرف بزن کی اومده؟ نصف عمر شدم..
_مادرشوهر الهام!!
_چی؟چی میخواد؟ ادریس کجاست؟
_ادریس نیومده هنوز فقط توروخدا بیا زودتر بریم میدونی که شر به پا میکنه!!
با عمه تند تند سمت خونه راه افتادیم عمه دلواپس بود و زیرلب دعا میخوند نمیدونستم چرا انقد نگران بودن؟! تو راه کسی حرف نزد.. وقتی رسیدیم جلوی در عمه یه نفس عمیق کشید از پله ها بالا رفتیم معصومه اروم گفت:میخوای من نیام داخل؟
_نه بیا طوری نیست..
عمه سلام داد منم اروم سلام کردم نمیدونم چرا میترسیدم..
بالای سالن یه زن چاق مشکی پوش نشسته بود عکس محموخان رو بغل گرفته بود و براش روضه میخوند.. عمه همون کنار در نشست.. زن جواب سلام عمه رو نداد، عمه گفت:واسه چی اومدی اینجا؟ میخوای کار دست بچه من بدی؟
اون زن خشمگین و عصبی نگاهش کرد و گفت:یه عمر محمود رو ازم گرفتی داغش رو به دلم گذاشتی نذاشتی یه دل سیر ببینیمش به تو هم میگن زن؟
_چیکار باید میکردم؟ مگه من مقصر بودم؟ یادتون رفته چه بلاهایی سر ما اوردین؟
_هه، چه حرفها دختر فراری رو مگه باید تحویلم گرفت؟
عمه با بغضی که به زور قورتش میداد گفت:اگه دختر فراریم الان اینجا چیکار داری؟ بیا برو تا ادریس نیومده اون موقع قول نمیدم بلایی سرت نیاد!
زن یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:مادرم حالش خوش نیست منو فرستاده ادریس و ببرم دیدنش شاید دیگه زیاد زنده نمونه.
_ادریس رو ببری؟ انگار نمیدونی ادریس سایه شماهارو با تیر میزنه اونوقت اومدی دنبالش؟ بلند شو شر به پا نکن دشمن و لعن کن از اینجا برو ما خیلی ساله که دور شمارو خط کشیدیم همتون رو برامون هیچ فرقی ندارین.. سالهای سال تنها بودیم و هستیم..
_نمیتونی بیشتر از این بچه هارو از ما دور کنی دخترت که دیگه تو خونه منه پسرتم کم کم رام میشه..
عمه عصبی شد و گفت:حرف دهنتو بفهمم مگه با حیون طرفی که میگی رام میشه؟ دخترم عقل نداشت شعور نداشت اومد تو خونه تو و شد عروس خونت پسرم عقل داره شاهد همه سختی های منو پدرش بوده..
حرف عمه تموم نشد که صدای در اومد معصومه از پنجره نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت:خاک برسرم ادریس اومده..
عمه گفت:پاشو نزاکت برو تو اتاق قایم شو بیرونم نیا وگرنه امروز اینجا خون به پا میشه.
اون زن پرو تر از این حرفا بود و گفت :میخوام ببینمش نترس کاری به من نداره.
در حالی که ادریس یا الله گویان وارد خونه میشد عمه با نگرانی به خواهرشوهرش نگاه کرد.. ادریس گفت مامان مهمون داری؟ اگه میشه یه لحظه بیا کارت دارم!!
تا عمه اومد جواب بده خواهرشوهرش که اسمش نزاکت بود گفت:بیا عمه بیا قربونت برم بیا عمتو ببین..
یه لحظه هیچ صدایی نیومد عمه سریع در و باز کرد رفت بیرون ادریس از شدت عصبانیت و خشم میلرزید و گفت:مامان تو واسه چی این و راه دادی تو ها؟ کی این زنیکه رو راه داده تو خونه؟ بگه من تا جیگرشو به سیخ بکشم..
معصومه از شدت ترس چسبیده بود به دیوار.. عمه هرچقد سعی می‌کرد ارومش کنه نمیتونست.. نزاکت رفت جلو و سعی داشت بغلش کنه عمه گفت:چی میخوای اینجا زن؟ بیا برو شرتو کم کن چرا بچه من و عصبی میکنی؟ والا بلا محمود وصیت کرده بود حق نداریم هیچ موقع شمارو تو این خونه راه بدیم از روزی که الهام عروست شد و به ما پشت کرد و رفت پدرش هم دق کرد حالا نوبت ماست؟ حالا اومدی مارو دق بدی؟


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
_خبه خبه چه ننه من غریبم بازی در میاره!! تو داداشم رو از راه بدرش کردی اگه زن اون خواستگار واموندت شده بودی الان دادا‌شم زنده بود کنار ما بود با دخترعموم ازدواج کرده بود..
ادریس عصبی اومد گوشه لباس عمشو کشید و کشون کشون اونو می‌برد بیرون.. صدای جیغ نزاکت و گریه منو معصومه باهم یکی شده بود از ترس دست معصومه روول نمیکردم!
عمه ادریس و قسم میداد و میگفت نکن پسرم اینا همینو میخوان توروخدا ولش کن..
ادریس داد میزد و عصبی بود و میگفت:مگه یادم میره با ما چیکار کردین شما همونایی هستین که نذاشتین اقاجون بیاد خواستگاری مادرم همونایی هستین که نذاشتین چیزی از اون ارث سهم ما بشه میدونی چه شبهایی گشنه خوابیدیم؟ میدونی اقام چندسال مریض بود خرج دوا درمون نداشت؟ اگه بخاطر مادرم نبود الهام رو تیکه تیکه میکردم کسی که به خانوادش پشت کرد و رفت ارزش یه تف هم نداره.. اگه نگاهش میکنم اگه راهش میدم فقط بخاطر مادرمه که سختی هایی که واسمون کشید از جلوچشمم کنار نمیره اگه شما بیشرفا انقد در حق ما بدی نکرده بودین الان حال و روزما این نبود پسر الدنگت اگه عاشق خواهرم نمیشد اگه خواهرمو گول نمیزد الان اقام دق نمیکرد حریف دخترش نشد حالا اومدی اینجا چی میخوای زنیکه؟ ها؟ اگه یه بار دیگه پاتو اینجا بزاری به روح اقام به جونه مادرم که میخوام دنیا نباشه خودم گردنتو میکشم میفرستم واسه اون شوهر مفنگی و بچه هات..
ادریس در حیاط و محکم بست برگشت سمت ما و گفت اگه بشنوم یا ببینم کسی در و واسه این زنیکه باز کرده جاش سینه قبرستونه وای بحالتون اگه اینو راه بدین اینجا.. اقام مرد همه کس و کارشم مردن..
 
جرات نداشتیم حتی یک کلمه حرف بزنیم. ادریس بعد اون دعوایی که به پا کرد از خونه رفت بیرون، عمه مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد دلواپس ادریس بود و می‌ترسید بلایی سر خودش بیاره..
معصومه از ترس یه گوشه جمع شده بود تو خودش و اشک میریخت.. کم و بیش داشتم متوجه اختلاف عمه و خانواده شوهرش میشدم...
دلم برای عمه میسوخت چقد کم شانس بود که این همه بلا سرش میومد..
هوای بهار بود و بارون زیاد میبارید تا شب عمه از پشت پنجره کنار نرفت..
دیگه بی طاقت شده بود فانوس بدست بلند شد و گفت :نمیتونم دست رو دست بزارم پاشم برم ببینم این بچه کجا مونده هرجا بود باید تا حالا پیداش میشد...
معصومه گفت:اگه شما هم بری ما باید دلواپس شما هم بشیم..
حرف معصومه تموم نشده بود که صدای بسته شدن در اومد..
ادریس اومده بود موش اب کشیده شده بود کسی جرات حرف زدن باهاش رو نداشت تو اون چند وقت فهمیده بودم که ادم خیلی ارومیه اما امان از اون روز که عصبی و کج خلق بشه هیچکس حریفش نمیشه، باید خودش اروم شه ممکنه چند روز طول بکشه برای همین کسی جز عمه باهاش صحبت نمیکرد..
عمه سریع اب گرم کرد و به ادریس داد تا بتونه تن و بدنشو بشوره..
حسابی میلرزید عمه با یه کتری دمنوش برگشت پیش ادریس..
بدون هیچ حرفی استکان رو برای ادریس پر میکرد تا بخوره.. کلی دمنوش کوهی داخلش ریخته بود عمه بلد بود چه جوری کارشو پیش ببره.. ادریس عاشقانه به عمه نگاه کرد و یهو دست عمه رو گرفت و بوسید و گفت پیش مرگت بشم مادر، چرا باید از هرکس و ناکس حرف بشنوی؟کاش میذاشتی امروز حساب این زنیکه رو برسم تا دیگه جرات نکنه نزدیک خونه بشه..
عمه از گوشه چشمش اشکی که میریخت و پاک کرد و گفت:اگه منو دوس داری اگه من مادرتم دور این جماعت رو خط بکش من اینهارو مثل کف دست میشناسم نباید بزاری تورو هم از من بگیرن..من میدونم الهام الان پشیمونه ولی چاره ای نداره باید بسوزه و بسازه..
ادریس فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمیگفت تا چند روزی تو خودش بود و کم کم دوباره شد مثل قبل همون ادریس خوش اخلاق و مهربون... تا مدتها سر و کله الهام دیگه پیدا نبود با اینکه به خواست خودش زن پسرعمش شده بود ولی هرچی بود عمه یه مادر بود و نگران بچش بود..
دو سه ماهی. گذشته بود که الهام نیومده بود عمه جرات نداشت از نگرانیش با ادریس حرف بزنه و گاهی با من و معصومه درد و دل میکرد و میگفت نکنه دق و دلی حرفهای ادریس رو سر بچم خالی کنن خدایا به خودت پناه میبرم جز تو که کسی و ندارم..
بی خبری عمه زیاد طول نکشید و از در و همسایه فهمیدیم که مادرشوهر عمه فوت شده.. پس نزاکت درست گفته بود که حال مادرش خوب نیست..
عمه برای الهام نگران بود میدونست که نزاکت اجازه نمیده الهام به ما سر بزنه، ادریس وقتی خبردار شد خندید و گفت:به درک که مرد سگ مرد!!! مرگ که براش راحتیه بعد اون همه بلایی که سر تو بابا اوردن مرگ که براش چیزی نیست..
الهام رو نمیفرستادن که عمه مجبور شده خودش بره خبر بگیره اما ادریس میگفت :بخدا مامان بشنوم رفتی نزدیک اونا جنازمم بدست نمیرسه!! الهام خودش اونارو انتخاب کرد هر بلایی سرش بیاد حقشه اون باعث شد بابا دق کنه پدر دست گلم رفت زیر خاک مگه چند سالش بود؟

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
عمه دیگه حرفی نزد ولی میدونستم از فکرش بیرون نمیره...
چند وقت بعد موقع نشا کردن زمین های شالی بود تا به اون روز تجربه کار کردن سر زمین یا رفتن رو نداشتم اونقد تو خونه برای پری کلفتی میکردم که از هیچی خبر نداشتم.. عمه سر زمین کار میکرد با خانمهای روستایی، من و معصومه باید براشون ناهار میبردیم.
صبح زود بلند میشدم کمک معصومه میکردم و سر ظهر بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم سر زمین..
عمه زن زحمتکشی بود واقعا دلم براش میسوخت خیلی پیر و شکسته شده بود با اینکه سنی نداشت ولی واقعا داغون شده بود... یه روز منو معصومه غذا برده بودیم سر زمین.. وقتی برگشتیم الهام رو ديديم که تو حیاط نشسته بود. معصومه دست به کمرش زد و گفت:چه عجب، خانم تشریف آوردن!!
الهام مثل گرگ درنده اومد جلو یقه معصومه رو گرفت و گفت:گوش کن دختره غربتی فکر کردی چه خبره ها؟ فکر کردی اومدی صاحب این خونه زندگی شدی اره؟ نه من هنوز نمردم!!
معصومه به زور خودشو از دست الهام نجات داد، خوب که نگاه کردم متوجه کبودی زیر چشمش الهام و پارگی لبش شدم.. همینجور نگاهش میکردم که سرم داد زد و گفت:چیه نبکتی ها؟ همینجور خیره شدی به من..
معصومه دست منو گرفت و باهم رفتیم بالا.. تا غروب که عمه بیاد همینجوری تو حیاط نشسته بود.. عمه اومد تو حیاط منو معصومه از بالا نگاهش میکردیم عمه وسایلی که تو دستش بود رو رها کرد و رفت سروقت الهام.. الهام تا عمه رو بغل کرد با صدای بلند گریه رو سر داد معصومه گفت:دختره وحشی نزدیک بود خفم کنه امروز!
یکم بعد عمه و الهام اومدن بالا.. الهام با ما بد رفتار میکرد.. ادریس یک ساعت بعد اومد خونه با دیدن الهام روشو برگروند و عمه گفت :بهش بگو هر قبرستونی تا حالا بود بره همونجا..عمه گفت :پسرم باید حرف بزنیم با داد و بیداد چیزی حل نمیشه..ادریس دستی به موهاش کشید اومد جلو و گفت:حرف؟ کدوم حرف؟ اون موقع زن اون اشغال میشد حرف مارو گوش داد؟
_پسرم اروم باش
_اروم چیه؟ چی میگی مامان؟ انگار یادت رفته چرا بابا دق کرد اره؟
عمه ادریس و بغل گرفت صورتشو بوسید و گفت:پسرم این خواهرته اگه تو دستشو نگیری پس کی کمکش کنه؟
_اخه مادر... ادریس حرفش و نزد و ساکت شد..
الهام گفت :من دیگه برنمیگردم تو اون خونه گفته باشم..
عمه برگشت سمتش و توپید بهش و گفت:ساکت باش دیگه حیا کن هرچی هیچی نمیگم بیشتر زبونش دراز میشه..
_خب نیمخوام برگردم مگه نمیبینی چه جوری کتکم زده؟ هرچی عمه بگه همونو گوش میده!!
عمه با حرص نشست زو زمین و گفت:اخه بلا نگرفته مگه کر بودی اون روزی که اقات همه اینارو بهت گفت!؟ گفتی الا بلا فقط زن این ادم میشم.. اقات از غصه تو دق کرد و مرد. حالا میگی میخوام برگردم؟ برگردی کجا؟ مگه به همین آسونی هاست؟
الهام گریه میکرد.. ادریس دوباره رفت بیرون.. همه کلافه و عصبی شده بودن اون شب عمه تا صبح الهام و نصیحت کرد و اخرش گفت:فردا صبح وسایلت و جمع کن و برگرد برو پیش شوهرت، تو زنی باید قلق شوهرتو تو دست بگیری هرچقدرم عمت بد باشه تو که خوب باشی شوهرت میاد سمتت..
اون شب ادریس برنگشت و خونه دوستش خوابید.. صبح زود عمه الهام و تا یه جایی همراهی کرد و بعد برگشت خونه.. اون شب هیچ کدوم شام نخورده بودیم و دلم ضعف میرفت از گشنگی!
عمه یه صبحانه مفصل برامون تدارک دید.. همینجور که بساط صبحانه رو پهن میکردیم ادریس سر و کلش پیدا شدوقتی دید الهام نیست اومد سر سفره!
عمه استکان هارو پر چایی کرد و گذاشت جلو ادریس.. ادریس چایی و برداشت و از عمه تشکر کرد اما عمه اهمیتی بهش نداد.. ادریس که دید عمه باهاش حرف نمیزنه گفت:چیه مامان خیر باشه؟ سر صبحی اخمات توهمه!
عمه عصبی تو صورتش نگاه کرد و گفت:به تو هم میگن مرد؟ میگن برادر؟ اون چه رفتاری بود با خواهرت داشتی؟ به ما پناه اورده بود. تا کی قراره ازدواجشو تو سرش بزنی؟ اومدیم و من همین فردا افتادم مردم میخوای خواهرتو بندازی دور؟ والا اگه اقاتم راضی باشه به اینکارات.. چه جوری بهت اعتماد کنم وقتی دیشب مارو ول کردی به امون خدا؟ اقات خدا بیامرز مرد بود پشت زن و بچش بود که تا وقتی زنده بود آرامش داشتم به جای اینکه هوای مارو داشته باشی مارو ول کردی به امون خدا؟
ادریس سرش پایین بود و گفت:حق داری اشتباه کردم ولی اخه مادر، از دست الهام خسته شدم مارو گرفتار کسایی کرد که حاضر نیستم ثانیه ای ببینمشون چپ میره راست میره ادا اطفار در میاره!!
_خودم حلش میکنم تو دیگه نیمخواد کاری کنی..
اون روز دیگه عمه بخاطر بارندگی هوا و خیس بودن زمین نتونست بره سر زمین و موند خونه، عوضش برامون یه اش محلی خوشمزه درست کرد..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
دو سه سال گذشت و من با ارامش کنار عمه زندگی کردم و واقعا جبران روزهای گذشته شد!!!
تو اون چند سالی که کنار عمه زندگی میکردم حتی یکبار پدرم به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چیکار میکنم کجا هستم!!
عمه خانمی کرده بود که منو پیش خودش نگه داشته بود.. انقد بزرگ شده بودم که این چیزها حالیم شه..
معصومه باردار بود، دو سه سالی بچه نداشتن و با دوا درمون گیاهی و جوشانده هایی که عمه براش میخرید باردار شده بود... استراحت بود به قول قدیمیا میگفتن جای بچه لقه.. جاش سفت نیست و از این جور حرفها.. عمه گفت:قمرتاج هیچی ازت نمیخوام مادر فقط خونه بمون مواظبش باش، کار نکنه فکر کن خواهرت بارداره..اسم خواهر رو که اورد یاد شهربانو تو دلم زنده شد و اشک ریختم به یادش.. عمه فکر کرد حرف بدی زده گفت :خاک به سرم چی شد؟ اگه دوس نداری اشکالی نداره خودم مواظبش هستم..
سریع اشکهامو پاک کردم و گفتم:نه نه اصلا فقط یاد خواهرم شهربانو افتادم کاش بودی میدیدیش عمه نمیدونی چقد قشنگ بود سفید مثل برف چشمهای روشن..
عمه بغض کرد و گفت:بمیرم واسه دلت عزیزم توام عجب سرگذشتی داشتی ای روزگار...
عمه رفت تا به کارهاش برسه در طول روز همش مشغول کار بود و دم اذان مغرب که میشد برمی‌گشت.. خونه حوصلم سر رفته بود تازه برای خودم دوتا دوست و رفیق پیدا کرده بودم.. معصومه بیشتر روز خواب بود و من کنار پنجره بیرون رو نگاه میکردم گاهی بچه هارو میدیدم که چند نفری از راه مدرسه برمیگشتن ارزوم بود منم برم مدرسه!
اون روز عمه زودتر برگشت براش چایی ریختم و گفتم خسته نباشی عمه زود برگشتی هنوز که غروب نشده..
عمه جوراباش و در اورد لباسشو عوض کرد اومد پیش ما و گفت:درمونده نباشی دخترم، امروز یکم زودتر اومدم تا تو بتونی بری دوستاتو ببینی خسته شدی..
با خوشحالی سریع رفتم لباس پوشیدم و صورت عمه رو غرق بوسه کردم و رفتم پیش بچه ها تو کوچه.. همونجا بود که یه پسری و میدیدم که مشغول کار کردن بود اما نگاهش به من زیاد بود.. چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد و هر بار متوجه نگاه اون پسر به خودش میشدم.. توجهی نمیکردم و دوباره با بچه ها بازی می‌کردم...
چند وقت بعد عمه که شب برگشت خونه منو صدا کرد و گفت :قمر جان بیا اینجا عمه جان کارت دارم..
بلند شدم و رفتم پیشش تو اتاق نشسته بود و گفت :بیا مادر بشین کنار من..
کنارش نشستم که گفت:چه جوری بهت بگم عمه، راستش چند وقتی هست تورو از من خواستگاری کردن!!
اصلا شنیدن این خبر حس خوبی بهم نداد.. عمه متوجه شد و گفت:قمرجان مبادا فکر کنی ازت خسته شدیما نه بخدا نه.. اما.. اما من نگرانم میترسم یه روز تو این دنیات نباشم اون وقت دلم پیش تو میمونه این هم که اومده خواستگاری میشناسمش پسر بدی نیست خودش تورو دیده.
عمه متوجه شده بود که من تمایلی به ازدواج ندارم، منو بغل کرد و گفت:فقط چند ساله که تو کنار منی، بوی همه کس و کارمو میدی جای خالی همه اونارو برام پر کردی، هیچکس حتی یکبارم یاد من نکرد حتی مادرم!! از اینکه پدرت یادت نیفتاده تعجب نمیکنم این طایفه عادتشونه بی معرفتن فراموشکارن...
حس ازدواج کردن برام خوشایند نبود با اینکه زیاد چیزی از شوهر نمی‌دونستم اما همونقدم بهم حس خوب نمی‌داد تازه داشتم زنگ آرامش رو میدیدم.. عمه اون روز زیاد حرفی نزد چند روز گذشت و عمه دیگه سراغم نیومد.. با خوشحالی فکر میکردم که عمه خودش اونهارو رد کرده اما، اون روز گرم بهاری رو فراموش نمیکنم هیچ وقت عمه از صبح که بیدار شده بود خونه بود منو که دید گفت قمر عمه بیا بیا این ناشتایی و بخور یه دستی به سر و روی این خونه بکشیم..
با میلی چند لقمه نون و پنیر گذاشتم دهنم معصومه ماه های اخر بارداریشو سپری میکرد حسابی چاق و سنگین شده بود عمه میگفت حتما بچش دختره که اینجوری باد افتاده..
عمه دستمال به دست گوشه گوشه خونه رو تمیز میکرد معصومه با همون حال بی جونش گفت:چیکار میکنی مادر؟ اینجا که تمیزه..
عمه همونجور که شیشه هارو تمیز میکرد گفت اره ولی باید برق بزنه خونه ای که دختر توشه باید تر و تمیز باشه یه وقت خواستگاری چیزی در این خونه رو زد عقب عقب برنگرده..
معصومه با تعجب گفت:خواستگار؟ کیه؟
عمه نگاهی به من کرد و گفت:برای قمرتاجم داره خواستگار میاد..
چقد ساده بودم که فکر کردم عمه خودش اونارو جواب کرده نگو منتظره که بیان!!
عمه خودش نگاهم کرد و گفت:بزار بیان ببینش نخواستی بگو نه..
معصومه خندید و گفت :حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سیاه؟!
عمه گفت:نمک نریز دختر تو از کجا میدونی اسبش سیاهه؟
_ببخشید شوخی کردم!
_خیلیم پسر خوبیه کاریه،محسن پسره خدا بیامرز مراد..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
_کی؟؟ همون که مادرش رفته زن جلال شده اره؟
_اره چیه انقد منو سوال جواب میکنی امروز؟
دیگه معصومه حرفی نزد منم که اصلا نمیخواستم شوهر کنم برام چه فرقی داشت کی هست کس نیست...
عمه گفت :واسه امروز قراره بیان، قمر تو با من بیا بریم انباری پایین اب گرم کنم تن و بدنتو بشورم..
مثل ادم اهنی شده بودم مسخ شده بودم بدون هیچ حرفی همراهیش کردم عمه تر و تمیز منو شست بعد مدتها اب به بدنم خورده بود اون زمان حموم تو خونه ها نبود و هوا که سر بود نمیشد راحت رفت حموم محل!! باید تو خونه سر و بدن میشستی الانم که گرم بود انباری پایین اب میذاشتیم و خودمونو میشستیم، انقد موهام زیاد بود عمه نمیذاشت خودم برم حموم کنم میگفت شپش میفته سرت..
لباس قشنگی که عمه برام کنار گذاشته بود رو پوشیدم، عمه تو چشمهام نگاه کرد شونه هامو گرفت و گفت‌:من میخوام خوشبخت شی عمه، خیلی خوشبخت... میترسم از اینکه یه روز نباشم و تو این دنیا دوباره بی کس و یاور شی، بابات که عین خیالشم نیست بهتره عاقل باشی و با کسی که دوست داره ازدواج کنی.. پسر خوبیه پول و مال و ثروت کم کم بدست میاد...
حرفی نزدم بغض داشتم،.. بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکنه..
تا اومدن خواستگارها فقط فکر کردم و دیدم بهتره که هرکسی هست باهاش ازدواج کنم هر چی باشه بهتر از بودن کنار پری و بچه هاشه... عصر بود که در و زدن.. صدای تند زدن قلبمو میشندیم استرس داشتم..عمه رفت در و باز کرد و به من گفت برو اتاق بمون تا صدات کنم.. عمه در و باز کرد صدای یا الله گویان مردی میومد و سلام علیک میکردن.. جرات نداشتم از پشت پرده نگاه کنم.. وارد خونه شدن صدای صحبت کردن و تعارفات معمول میومد معصومه کنار من تو اتاق دراز کشیده بود چیزی به زایمانش نمونده بود نفس زنان گفت:به نظرم شوهر کن قمرتاج!!
_چرا؟
_فکر نکنی اینو میگم چون مزاحم مایی نه بخدا، تو سختی زیاد کشیدی حداقل شوهرت ادم خوبی باشه اینی که مادرشوهرم میگفت و میشناسم وضعش جالب نیست ولی بچه خوبیه همه محل میشناسنش..
همون لحظه عمه اومد تو اتاق و گفت چادر سفید و از داخل کمد بگیر سرت کن بیا مادر بیا نترس..
با ترس و لرز رفتم چادر سرم کردم میترسیدم بیفته.. معصومه چشمکی زد همراه عمه خارج شدم.. چند نفری نشسته بودن سلام ریزی کردم از خجالت نمیتونستم سرمو بیارم بالا تا چند دقیقه همینجوری سر به زیر نشسته بودم.. عمه چایی پخش کرده بود.. یکی دو بار اتفاقی چشمم به چشم محسن افتاد پسر لاغر و قد بلندی بود پوست سبزه ای داشت موهای مشکی پرپشت و چشمهای قهوه ای رنگش و خوب بخاطر دارم.. پدرش فوت شده بود و مادرش سالهای اول ازدواج کرده بود.. عموی محسن و پدربزرگش اومده بودن خواستگاری حرفها زده شد و صدای دست زدن اومد ناخودآگاه سرمو بلند کردم و با محسن چشم تو چشم شدم و از خدا خواستم زندگی خوبی برام رقم بزنه و بتونم طعم خوشبختی و بچشم..
یکم بعد بلند شدن و رفتن... عمه بعد رفتنشون گفت:قمرتاج عمه دیدی پسندیدی؟
سرمو پایین انداختم نمیدونم خجالت بود هرچی که بود جوابی ندادم، عمه لبخندی زد و خداروشکر کرد... میگن قسمت که باشه دهن ادم بسته میشه.. دهن منم بسته شد و خیلی زود به عقد محسن در اومدم..
ازدواج با محسن رو انتخاب کردم از مردن عمه و تنها شدن میترسیدم..
اون دوران مثل امروزی ها نبود که هزارجور خرید و بریز و بپاش داشته باشیم.. انقد دست و بال محسن خالی بود که نتونستیم چیز زیادی بخریم هرچی کم و کسر بود عمه خودش برای من کنار گذاشته بود و مثل دخترش با من رفتار میکرد..
فاصله عقد و عروسی زیاد نبود.. عمه گفت :قمرتاج عمه، باید به پدرتم بگیم بیاد!!
از ترس اینکه بابام بیاد منو برگردونه گفتم:نه عمه توروخدا بهش نگو، من که گفتم ازدواج میکنم اون اگه بیاد منو میبره.
عمه خندید و گفت:الهی عمه قربونت بره چقد ساده ای، اون اگه میخواست بیاد دنبالت همون روزهای اول که خبردار شد میومد نه حالا بعد سه سال..
_حالا هرچی، من نمیخوام که بیاد..
عمه سری تکون داد و گفت:نمیشه مادر نمیشه، بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!! تازشم فکر کردی من خیلی خوشحالم بعد این همه وقت میخواد بیاد؟ نه حاضر نیستم هیچ کدوم از خونوادمو ببینم دلم براشون تنگ شده اما چه فایده؟ این همه سال بلا کشیدم کدومشون اومدن سروقتم؟ ها؟
راستم میگفت... میدونستم بابام واسه برگردوندن من نمیاد..
چند روز بعد روز عقد کنان من بود... خیلی ساده و کم جمعیت بود جلوی اینه ایستادم صورت سفیدم پر از مو بود معصومه از صبح حال نداشت و هر لحظه ممکن بود دردش بگیره..
نشستم تو اتاق و منتظر یکی از همسایه بودم که بیاد صورتمو بند بندازه.. از دردش شنیده بودم و کف دستم عرق کرد ماریا همسایه عمه اینا بود زن شوخ طبع و شادی بود اومد تو و چادرش و گذاشت یه گوشه و باخنده گفت:نگاه کن چقد مو داری تو دختر.. بیا اینجا بشین بزار نور بیفته رو صورتت ببینم چیکار دارم میکنم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1
2025/07/13 16:42:26
Back to Top
HTML Embed Code: