Telegram Web Link
Awareness
Piano by VN
نقل است که جریری مجلس می‌داشت. جوانی برخاست و گفت: دلم، گم شده است. دعا کن تا بازدهد!
جریری گفت: ما، همه در این مصیبت‌ایم
!



تذکره‌الاولیا، ذکر ابومحمد جریری
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#گفت‌وگو

ایوان:
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه می‌دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم، خرده‌برگ‌های چسبناک را که در بهار باز می‌شوند دوست می‌دارم. آسمان آبی را دوست می‌دارم، بعضی از آدم‌ها را دوست می‌دارم، آدم‌هایی که گاهی بی‌آنکه بدانیم چرا، دوستشان می‌داریم... اینجا سخن از عقل و منطق نیست، سخن از دوست داشتنِ از تهِ دل، از اندرونه است...

آلیوشا:
این را چه خوب گفتی و بسیار خوشحالم که چنین میلی به زندگی داری. فکر می‌کنم بهتر آن باشد که هر کسی زندگی را بیش‌تر از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشته باشد.

ایوان
:
زندگی را بیشتر از معنای آن دوست داشته باشد؟

آلیوشا:
یقیناً، دوستش بدارد، سوای منطق_به قول تو_ باید سوایِ منطق باشد، و تنها آن وقت است که آدمی به معنای آن پی می‌بَرَد.

برادران کارامازوف، فئودور داستایفسکی، ترجمه صالح حسینی

*آلبرکامو به این قسمت از کتاب برادران کارامازوف اعتنا دارد و با آن همراه است:

«آدم باید پیش از آن‌که به معنای زندگی عشق بورزد به خود زندگی عشق بورزد. این حرف داستایفسکی است. بله، و وقتی عشق به زندگی می‌میرد، هیچ معنایی دلمان را تسلا نمی‌دهد.» ترجمه خشایار دیهیمی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Forwarded from نگارش دهم تا دوازدهم (Nazi Sojoudi langeroudi)
ای نگاهت غزلی ناب سلام
ای شکوهِ شبِ مهتاب سلام

ای شده در صف گل های چمن
نرگس از چشم تو بی‌تاب، سلام

دل تو جلوه‌ی خورشید سحر
ای زلال از تو شده آب ، سلام

در بهاری که غزل می‌شکفد
ای شکفته‌گل ِ شاداب سلام

روز زیبای دل‌انگیز، تویی
صبحِ بارانیِ جذاب سلام

ای در آیینه ی یاد تو شده
ماه از چشم تو بی‌خواب ،سلام

ای رسیده به فلک در عظمت
از دو ابروی تو محراب ، سلام

شاه بیتِ غزل شیخ اجل !
ای غزل‌واژه‌ی کمیاب سلام

#دکترنصرت‌الله‌صادقلو

دفترِ صبحتان پرازغزلهای ناب زندگی باد

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
«در سنّ نودسالگی درگذشت» (از نکته‌های نگارشی) [۱۳]
#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

پژوهشگران ساختارِ ترکیبیِ «سن + عدد + سالگی» را نادرست دانسته‌اند ( غلط ننویسیم، استاد ابوالحسنِ نجفی، نشرِ دانشگاهی، چ ششم، ۱۳۷۳، ص ۲۳۳). گرچه این ساخت، از دیرباز رایج بوده و شاید نتوان بر نادرستیِ آن حکم‌کرد اما کم‌و‌بیش حشوآمیز است، همان‌گونه‌که فی‌المثل ترکیبِ «بزرگداشتِ روزِ زادروزِ استاد...». می‌توان آسان‌تر و موجَزتر گفت: در نودسالگی درگذشت.

استاد نجفی نمونه‌ای از متنی کهن یا معاصر، ذیلِ این مدخل نیاورده‌اند. اما، به‌خلافِ آن‌چه به‌نظر‌می‌رسد، کاربردِ این ساختار منحصر به فارسیِ امروز نیست و قدما و متأخّرین نیز آن را فراوان به‌کارمی‌برده‌اند. نمونه‌هایی از این کاربرد:

_ «در سنّ هفده‌هچده‌سالگی ... » (اسرارالتوحید، محمد‌بنِ منوّر، به‌تصحیحِ استاد شفیعیِ کدکنی، انتشاراتِ آگاه، ج ۱، ص ۱۴۷)

_ «سنّ هفت‌سالگی ... »/ «سنّ بیست‌و‌شش‌سالگی» (نفحات‌الاُنس، عبدالرحمانِ جامی، به‌تصحیحِ استاد محمودِ عابدی، سروش، ص ۳۳۱).

_ «در سنّ سی‌سالگی ... » (مناقب‌العارفین، احمدِ افلاکی، به‌تصحیحِ تحسین یازیجی، آنقره، چاپخانهٔ انجمنِ تاریخِ ترک، ۱۹۷۶، ص ۸).

_ «در سنّ هشت‌سالگی ... » (تحفة‌العالم و ذیل‌التحفة، میرعبدالطیفِ‌خانِ شوشتری، به‌اهتمامِ دکتر صمدِ موحد، طهوری، ۱۳۶۳، ص ۱۶۰).

_ «در سنّ نودسالگی ... » (معجوالأدباء، یاقوتِ حموی، ترجمهٔ استاد عبدالمحمدِ آیتی، سروش، پارهٔ دوم، ص ۱۲۳۷).

_ «سنّ هفت‌سالگی ... » (انسان‌شناسیِ عمومی، اصغرِ عسکریِ خانقاه و محمدشریفِ کمالی، سمت، ص ۳۰۳).

_ «گالیله سی‌و‌پنج‌سال سن داشت ...» (تاریخِ علمِ کمبریج، کالین ا. رنان، ترجمهٔ حسنِ افشار، نشرِ مرکز، ۱۳۷۱، ص؟.

این ساختار در رسانه‌های جمعی نیز بسیار پرکاربرد است. این نمونه‌ها را در سال‌های اخیر، از صداوسیما شنیده‌ام و یادداشت‌کرده‌ام:

_ «این آزمایش‌ها را باید تا سنّ‌ سه‌سالگی ادامه‌داد» (۱۳۷۷/۱۲/۲۹، ساعتِ ۱۲/۱۵، شبکهٔ ؟).

_ «در‌سنّ پانزده‌سالگی من دیگر بنّا شده‌بودم» (۱۳۸۸/۴/۵، ساعتِ ۱۲/۰۵، شبکهٔ خبر).

_ «از سنّ چهل‌سالگی، میزانِ کُلاژنِ پوست به‌میزانِ چشمگیری کاهش می‌یابد» (۱۳۹۱/۱۲/۷ ساعتِ ۱۴/۰۵، شبکهٔ ۱).

_ «بررسی‌ها نشان‌می‌دهد، هفتاد‌درصد از سیگاری‌های کشور، نخستین سیگار را در سنّ چهارده‌سالگی تجربه‌کردند» (۱۳۹۲/۸/۲۵، ۱۸/۱۰، ش ۴).
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطره‌نگاری

معجزه‌ی پول!

عمیدالسلطان، خان تالش، قتل‌ها کرده بود؛ بنا شد او را دم توپ بگذارند.
روز اعدام، به گونه ای او را بسته بودند که تیر توپ به او آزاری نرساند؛ توپ شلیک شد و او زنده ماند.!
مردم از همه جا بی‌خبر می‌گفتند معجزه را حضرت عباس کرده، ولی معجزه را پنج هزار تومان پولی کرده بود که عمید‌السلطان به امیر نظام و ولیعهد محمد علی میرزا رشوه داده بود...!


خاطرات و خطرات ص 108،
مهدی‌قلی هدایت



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
قمرتاج
قسمت ۸

*فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم..
چند وقت بعد خاله مرجان به بهانه سر زدن به ما اومده بود خونمون و به دور از چشم پری همه چیز و بهم گفت و قرار شد دو روز بعد سر ظهر برم که تا شب بتونم خودمو برسونم به عمه فاطمه!!!
اون روز ظهر که همه خواب بودن بقچه کوچیک لباسم رو که از شب قبل اماده کرده بودم دستم گرفتم و به سمت جنگل راهی شدم مسیر خونه ما به روستای عمه از وسط جنگل بود برای همین باید روز میرفتم که تا شب هرجور هست خودمو برسونم!!!
اروم و بی صدا رفتم سمت جنگل افتاب وسط اسمون افتاده بود و هوای بی جون زمستون بود و به عید چیزی نمونده بود.. شوهر خاله مرجان راه و چاه رو بهم یاد داد و راهی شدم.
نمیدونم چقد از راه و رفته بودم که یهو صدای اسب اومد سرمو چرخوندم دیدم بابام از اسب پیاده شد و با عصبانیت اومد سمتم و گفت چه غلطی داری میکنی دختره بی حیا کشون کشون منو سوار و اسب کرد و برد خونه..
منو پرت کرد تو اتاق و گفت:میخوای ابروی منو ببری؟ ها؟ میخوای مردم بگن عرضه نداشت دخترشو نگه داره؟ کدوم قبرستونی داشتی میرفتی؟ کاش توام با خواهرت میمیردی من راحت میشدم..
با گریه گفتم اره کاش میمیردم تا گیر شما نیفتادم مگه من چیکار کردم این همه بلا سرم میارین..
به جای جواب دادن شروع کرد به کتک زدن هرچقد ازم پرسید کجا داشتم میرفتم دهن باز نکردم چوب و کتک و تحمل کردم اما حرف نزدم پری با لذت مشغول تماشای من بود با نفرت نگاهش کردم وگفتم الهی بمیری..
بدون اهمیتی از پیشم رفت.. چند روز مراقبم بود و از خونه بیرون نمی‌رفت. ادرس خونه عمه رو تو بقچه قایم کرده بودم چون سواد نداشتم باید از چند نفر می‌پرسیدم نمیدونم چرا اما حسی به من میگفت میتونم کنار عمه برای همیشه بمونم...
جای کتک هایی که خورده بودم کبود شده بود و بدنم کوفته بود.. روزها رو شب میکردم و منتظر فرصتی بودم برای رفتن...
همون روزی که اقام صبح رفت از ترس فرار کردن من ظهر اومد وقتی دید هستم دیگه خیالش راحت شد، شب که همه خواب بودن وسایلمو آماده کردم و بعد نماز صبح اقام که زد بیرون هوا گرگ و میش بود...
اهسته آهسته از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به پری و بچه هاش کردم خیالم راحت شد که غرق خوابن.. مطمئن اقام وقتی رفت تا ظهر برنمیگشت تو روستا هم کک پر نمیزد..
بسم الله گفتم و راه افتادم هوا زیاد تاریک نبود تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم هزار جور فکر به سرم زده بود اگه عمه منو قبول نمیکرد باید چیکار می‌کردم؟
حسابی خسته شده بودم توانم زیاد نبود جثه ضعیفی داشتم هم زیاد کار میکردم هم غذای خوب نمیخوردم!
رسیدم به مسیری که باید از رودخونه رد میشدم اون حجم از اب برای یه بچه خیلی زیاد بود و رفتن به اونور رودخونه زیاد راحت نبود!!!
اروم اومدم سمت اب واقعا میترسیدم ازش رد شم چندین بار نزدیک بود اب منو با خودش ببره!!
انقد خسته شده بودم که به هزار سختی رسیدم و خونه عمه رو پیدا کردم وقتی رسیدم از فرط خستگی بیهوش شدم..
چشمام و که باز کردم بالا سرم عمه ایستاده بود دستی به سرم کشید و گفت:خداروشکر تب قطع شده..
سریع بلند شدم که گفت:مارو ترسوندی دخترجان همسایه ها میگفتن دنبال من میگشتی، بلند شو این چایی و بخور تنت
گرم بشه..
چایی و گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:من من دختر حسینم..
عمه با تعجب نگام کرد و گفت:حسین؟؟ داداشم؟
سر تکون دادم و گفتم تورو خدا منو بیرون نکن عمه..
ناراحت سرش پایین بود با گریه همه چیز و براش تعریف کردم خودمو انداختم بغلش تا دلش به رحم بیاد.. زن مهربونی بود گفت:باشه باشه من ازت نگهداری میکنم..
با ذوق سر و صورتشو غرقه بوسه کردم.. لباس مشکی تنش بود و گفت:چندوقتی هست شوهرم به رحمت خدا رفته. منو پسرم و عروسم باهم دیگه زندگی میکنیم دخترم دوتا روستا اونوورتر شوهر کرده..
اون شب منو عمه مثل دوتا دوست باهم دیگه حرف زدیم گاهی خندیدیم گاهی گریه کردیم عمه اشکاشو پاک کردو گفت:جسته گریخته خبر روستارو دارم ولی من سالهای سال که از اون روستا کنده شدم داستانش مفصله شاید یه روز برات گفتم...
عمه منو قبول کرد و زندگی جدید من تو خونه عمه شروع شد عمه اجازه نمیداد من زیاد کار کنم خودش تند و تیز بود تا من بیدار میشدم همه کارهای خونه رو انجام میداد.. عروسش کمک حالش بود و دوتایی کارهارو انجام میدادن بلاخره زندگی روی خوشش و به من نشون داد تنها نگرانی من این بود که سر و کله اقام پیدا شه و بخواد منو برگردونه که خداروشکر این اتفاق نیفتاد..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
کنار عمه خیلی چیزها یاد گرفتم با حوصله و صبور همه چیز یادم میداد به یاد ندارم حتی کوچک ترین دادی سرم زده باشه.. برام لباس می‌دوخت غذا یادم میداد منو میبرد با بچه ها بازی کنم متاسفانه تنها حسرت زندگی من این بود که هیچ موقع سواد یاد نگرفتم و هیچکسم منو تشویق نکرد.
عمه فاطمه خیلی زن سختی کشیده ای بود و معلوم بود بعد فوت شوهرش رو پای خودش ایستاده بود پسرش ادریس پا به پای عمه کار میکرد و گوش به فرمان عمه هم بود زنش معصومه دختر بدی نبود معلوم بود سن و سال زیادی نداره و نهایت شش هفت سالی از من بزرگتر بود!
کارهای خونه با معصومه بود.. عمه چندتایی گاو تو حیاط پشت خونه داشت و شیر و ماست همسایه هارو تامین میکرد و خرج خودشو در میاورد کارهای محلی هم زیاد انجام میداد که یکیش جا انداختن دست و پای مردم بود که بهش شکسته بند هم میگفتن روزی نبود که کسی در خونه رونزنه..
اون روزها تازه به خونه عمه اومده بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، تو انباری پایین خونه بودم کنار عمه پرتقال هارو تو جعبه جا میزدیم.. ادریس رو زمین مردم کار می‌کرد و بار میخرید و میفروخت اون سال هم دم عید بود و داشتیم پرتقال هارو جمع و جور میکردیم که ادریس ببره شهر تا بفروشه!!
صدای در زدن اومد عمه گفت:قمر جان عمه خیر ببینی اون در و باز کن..
چشمی گفتم و دستمو با پارچه تمیز کردم همینجور در میزدن گفتم:اومدم اومدم صبر کنین..
پشت در سه تا مرد و یه زن بودن، دوتا از مرد ها یه مرددیگه رو گرفته بودن و به سختی میاوردن تو حیاط.. زنی که پشت سرشون بود گفت:تو کی هستی؟ فاطمه خانم کجاست؟ برو صداش کن بیاد زود باش..
با عجله رفتم سمت انبار و عمه رو صدا کردم عمه انگار میدونست اونا کی هستن گفت برو بالا معصومه رو بگو ریواس و زرده تخم مرغ و یه پارچه تمیزو اب گرم اماده کن بده بیاری.. از گوشه انبار یه تیکه موکت قدیمی برداشت و اورد از پله ها که بالا میرفتم نگاهشون میکردم عمه موکت رو گذاشت رو زمین و مردها کمک کردن تا اون کسی که اسیب دیده بود دراز بکشه..
اونجا بود که فهمیدم پای اون مرد از جا در رفته و حسابی دردداشت..
تا حالا ندیده بودم یه مرد انقد اه و ناله کنه،هر چیزی که عمه گفته بود رو با کمک معصومه آماده کردیم عمه با یه حرکت پاشو جا انداخت و فریاد اون مرد به آسمون رفت!!
با زرده تخم مرغ و ریواس هم پاهاش و بست تا دردش اروم بشه، اون لحظه خیلی ترسیدم ولی هر روز که یکی میومد دیگه برام عادی شده بود و تا صدای در و میشنیدم سریع وسایل و اماده میکردم..
هنوز نمیدونستم چرا تا به امروز کسی از وجود عمه چیزی به من نگفته بود عمه سن و سال کمی نداشت و به قیافش میومد که از همه بزرگتر باشه..
عمه حرفی از خونواده نمیزد منم جرات پرسیدن نداشتم دلم نمیخواست چیزی بگم که کار برای خودم سخت بشه!
خداروشکر بابا سراغم نیومد بعدها فهمیدم که اون روز موقع فرار پسر همسایه من و با بقچه دیده بود که دارم فرار میکنم سریع بابامو خبر کرد.
اون روز چون بابام منو پیدا کرده بود نتونستم فرار کنم ولی از اونجایی که تو اون خونه بهم سخت میگذشت و جونم در خطر بود دوباره فرار کردم تا به عمه برسم..
هر ماه یکی بار دختر عمه که اسمش الهام بود صبح میومد تا غروب میموند و میرفت به خوش اخلاقی عمه و ادریس نبود، دمغ و نچسب بود و از بودن من تو اون خونه اصلا راضی نبود و سعی میکرد علنا با من بد رفتاری کنه..
اون عید برای من عید قشنگی بود احساس میکردم خونواده بزرگی پیدا کردم و قد همه دنیا دوسشون داشتم عمه برام یه دست بلوز دامن شیک خریده بود برای معصومه هم همین‌طور، تو اون چند وقت کوتاهی که کنارشون بودم تو انبار به عمه زیاد کمک کرده بودم عمه سهم من و معصومه رو هم از پول داد ولی که چقدرذوق داشتم، عمه لباس مشکی رو از تنش در نیاورده بود معصومه گفت مادر جان کاش شما هم یه لباس رنگی میپوشیدی اقا جان خدابیامرز راضی نیست..
عمه سر خودشو گرم کرد و گفت:نه مادر دلم رضا نیست، منو محمود خدا بیامرز کم سختی نکشیدیم این غم تا ابد با منه از کسی توقع ندارم مثل من باشه همه باید زندگیشون رو بکنن..
بعد سال تحویل خونه عمه شلوغ شد اون سال اولین سالی بود که اقا محمود فوت شده بود و دوست و اشنا و همسایه برای تسلیت گفتن میمومدن پیش عمه.. عمه متین و سنگین یه گوشه نشسته بود و از همه تشکر میکرد فامیل همسرش رو نمی‌شناختم برای همین تو آشپزخونه به معصومه که داشت واسه مهمونا چایی میریخت گفتم اینا همشون همسایه ها هستن پس فامیلهای اقا محمود کجان؟
معصومه سریع برگشت سمت منو و اروم گفت:هیس دختر چی میگی؟ میخوای ادریس گردن مارو بشکنه؟


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
اروم گفتم:وا مگه چی گفتم؟
_ساکت باش شر درست نکن اسم اونا تو خونه غدقنه!!!با اینکه داشتم از فوصولی دق میکردم ولی ساکت شدم..
به عکس اقا محمود که گوشه سفره هفت سین گذاشته بودیم نگاه کردم مرد مهربونی به نظر میرسید نمیتونستم سر در بیارم چه اتفاقی افتاده که اجازه پرسیدن هم ندارم!!
تعجب میکردم الهام موقع سال تحویل خودشو نرسونده از دوست و اشنا همه بودن جز الهام!!
فردای اون روز خانم تازه از راه رسید جلوی در حیاط ادریس جلوشو گرفت و با عصبانیت باهاش حرف زد از پنجره اتاق خوابم نگاه کردم و کنجکاو بودم الهام گفت:چیکار کنم؟ مگه اختیارم دست خودمه؟
ادریس عصبی گفت:تو که اختیار خودتو نداری تا خونه پدرت بیای گوه خوردی زن اون اشغال شدی!!!
یکم ادریس داد و بیداد کرد عمه رفت بیرون و گفت بزار بیاد بالا میخوای منم مثل پدرت دق کنم؟
گیج شده بودم نمیدونستم اونجا چه خبره.. الهام اومد تو و با مادرش و معصومه روبوسی کرد و به من اهمیتی نداد..
الهام علنا به من بی اعتنایی میکرد و دلیلش رو نمیدونستم هرچقدر سعی میکردم توجه نکنم نمیشد اخه من که کاری به کار اون نداشتم؟
همیشه هم تنها میمومد و میرفت شوهرش رو هم ندیده بودم،دو روز بعد عمه دست منو گرفت و گفت:تا مهمون نیومده از فرصت استفاده کنیم و بریم سر خاک اموات، خیلی وقته نرفتم سر خاک محمود اگه دوس داری تو هم با من بیا..
سریع یه لباس تنم پوشیدم و راه افتادیم هوای بهار بود و هنوز سوز و سرما نرفته بود صدای بلبل حالم و خوب میکرد کم کم همه جا داشت سبز میشد.. اون سالها زمستونا همش برف و بوران بود برفهایی که تا کمر میومد و رفت و امد تا چند ماه ممکن نبود..
برفهایی که هنوز اب نشده بودن گوشه کنار خیابون دیده میشد، با عمه رفتیم سرخاک یه قبرستون کوچیک بود اون موقع سنگ قبر مثل امروزی ها نبود در حد اینکه بدونن کی دفن شده یه چیز مشخصی میذاشتن..
هنوز چادر مشکی روی خاک محمود خان بود..
عمه صبورانه بالا سرش نشست منم دورتر از عمه یه سنگ بزرگی پیدا کردم و روش نشستم..
یه مدت کوتاهی عمه خلوت کرده بود شاید اگر من نبودم اونقد سکوت نبود!
عمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت:مادرم چطور بود؟ حالش خوب بود؟
گفتم:ننه جان رو میگی؟
سری تکون داد که گفتم:خوب بود چیزیش نبود..
_از من چیزی بهت نگفته بودن؟
_نه هیچکس فقط خاله مرجان گفت!!
اهی کشید و گفت:مرجان دوست خوبم تنها دوست بچگی من بود هرچند چند سالی ازش بزرگتر بودم.. نترسیدی اقات بیاد دنبالت برت داره بره؟
با این حرفش لرزه به اندامم افتاد و گفتم:مگه اقام اومده؟
_نه نه همینجوری پرسیدم. دلت براشون تنگ نشده؟
با خشم گفتم:نه دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه..
اروم برگشت سمت من و گفت:دخترک بیچاره معلوم نیست چی به روزش آوردن که از خونه و خونوادش دل کنده..
عمه اومد کنارم نشست و به خاک محمو خان اشاره کرد و گفت:بیست و چند سال پیش تو عروسی خالم بود که یک دل نه صد دل منو محمود عاشق هم شدیم میگم عاشق واقعا عاشق!! چند ماهی یواشکی با پیغوم پسغوم از طرف این و اون باهم در ارتباط بودیم محمود پسر شاد و سرحالی بود هنوز موقع سربازی رفتنش نرسیده بود باید صبر میکردم بره سربازی و بیاد من دختر بزرگ خونمون بودم و خواستگارها صف کشیده بودن هزار و یک جور عیب میذاشتم رو همشون تا بتونم به محمود برسم.. اخرای سربازی محمود بود که اقام یه خواستگار و پسند کرده بود ولی هنوز برای خواستگاری نیومده بودن، میدونستم هرجور بشه این بار دیگه منو شوهر میدن..
عمه اهی کشید و دوباره ادامه داد:مادرم و پدرم خواستگار رو پسندیده بودن اونا هم برا خودشون کسی بودن و نه گفتن بهشون دلیلی نداشت!!!
محمود خبردار شده بود، خواستگارها اومده بودن و کار من شده بود گریه!!
هر روز از پشت پنجره بیرون و نگاه میکردم و منتظر بودم تا محمود با خانوادش بیاد و من از این منجلاب نجات بده!
اما خبر نداشتم که قرار نیست هیچ موقع خونوادش برای خواستگاری بیاد!! یه روز صبح خواهرم گوهر تو حیاط بازی می‌کرد و همش پنج سالش بود، اومد تو خونه و مادرمو صدا کرد از پشت پنجره محمود رو که دیدم از خوشحالی جیغ کشیدم.. اما وقتی فهمیدم که خونواده محمود میخوان دخترعموش رو براش بگیرن و حاضر نیستن بیان خواستگاری تازه غم و غصه های منم شروع شد!!
عمه با بغض و اشک ادامه داد و گفت:نمیتونستم هیچ جوره از محمود دست بکشم صاحب همه قلبم شده بود حاضر بودم خودمو بکشم اما زن اون خواستگار جدید نشم!!برادرام و پدرم فهمیدن که محمود تنها اومده خواستگاری بیشتر عصبی شدن و گفتن جنازه فاطمه رو هم رو دوشت نمیندازیم، رفتار من نشون میداد که چقد خاطر محمود رو میخوام و دلیل رد کردن خواستگارام براشون معلوم شده بود..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
هرجا میرفتم گوهر رو باهام میفرستادن که مبادا دست از پا خطا کنم.. نزدیک عقد کردن منو اون پسره خواستگاره بود که محمود پیغام داد شب باهم فرار کنیم...
نمیدونی چه حالی داشتم ترس وحشت ولی هرچی بود که نتونستم ازش بگذرم و باهم دیگه فرار کردیم.. از اون روز دیگه خونوادمو ندیدم، ولی همشون برام پیغام دادن که حتی جنازمم نباید برگرده به روستا... من شدم زن محمود اس و پاس.. خونوادش که حتی نگاهمون نکردن یه مادربزرگ پیر داشت خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره مارو برد پیش خودش محمود کار میکرد و من کمک مادربزرگش بودم.. خونوادش حاضر نشدن منو ببینن و تک و تنها زندگیمون رو ساختیم دست رو دست نذاشتم پا به پاش کار کردم اگه مادربزرگش پشت ما نبود شاید هیچیکس بهمون کار نمی‌داد انقد سر زمین مردم کار کردیم تا تونستیم یکم به زندگیمون رنگ و بو بدیم.. دو سال بعد ازدواجمون مادربزرگ محمود فوت شد و مجبور شدیم یه جای دیگه برای زندگی بریم.. اون موقع یه خاله نگار بود یه اتاقک کوچیک ته حیاط داشت اونجارو داده بود به ما.. خلاصه سرت و درد نیارم سختی زیاد بود ولی دوری از خونواده همیشه عذابم داد و هیچ موقع نتونستم فراموششون کنم، قلبم هنوز به یادشون میتپه..
 
انقد غرق حرف زدن شده بودیم زمان رو فراموش کرده بودیم، از پایین قبرستون معصومه رو دیدیم که داره میاد سمت ما، عمه گفت خیر باشه این چرا اومده اینجا؟
نگاهم سمت معصومه بود نفس زنان به ما رسید و گفت:کجایی مامان؟ مهمون تو خونه نشسته..
عمه باتعجب پرسید:مهمون؟ کی اومده؟
_اگه بگم باورت نمیشه!
_خب حرف بزن کی اومده؟ نصف عمر شدم..
_مادرشوهر الهام!!
_چی؟چی میخواد؟ ادریس کجاست؟
_ادریس نیومده هنوز فقط توروخدا بیا زودتر بریم میدونی که شر به پا میکنه!!
با عمه تند تند سمت خونه راه افتادیم عمه دلواپس بود و زیرلب دعا میخوند نمیدونستم چرا انقد نگران بودن؟! تو راه کسی حرف نزد.. وقتی رسیدیم جلوی در عمه یه نفس عمیق کشید از پله ها بالا رفتیم معصومه اروم گفت:میخوای من نیام داخل؟
_نه بیا طوری نیست..
عمه سلام داد منم اروم سلام کردم نمیدونم چرا میترسیدم..
بالای سالن یه زن چاق مشکی پوش نشسته بود عکس محموخان رو بغل گرفته بود و براش روضه میخوند.. عمه همون کنار در نشست.. زن جواب سلام عمه رو نداد، عمه گفت:واسه چی اومدی اینجا؟ میخوای کار دست بچه من بدی؟
اون زن خشمگین و عصبی نگاهش کرد و گفت:یه عمر محمود رو ازم گرفتی داغش رو به دلم گذاشتی نذاشتی یه دل سیر ببینیمش به تو هم میگن زن؟
_چیکار باید میکردم؟ مگه من مقصر بودم؟ یادتون رفته چه بلاهایی سر ما اوردین؟
_هه، چه حرفها دختر فراری رو مگه باید تحویلم گرفت؟
عمه با بغضی که به زور قورتش میداد گفت:اگه دختر فراریم الان اینجا چیکار داری؟ بیا برو تا ادریس نیومده اون موقع قول نمیدم بلایی سرت نیاد!
زن یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:مادرم حالش خوش نیست منو فرستاده ادریس و ببرم دیدنش شاید دیگه زیاد زنده نمونه.
_ادریس رو ببری؟ انگار نمیدونی ادریس سایه شماهارو با تیر میزنه اونوقت اومدی دنبالش؟ بلند شو شر به پا نکن دشمن و لعن کن از اینجا برو ما خیلی ساله که دور شمارو خط کشیدیم همتون رو برامون هیچ فرقی ندارین.. سالهای سال تنها بودیم و هستیم..
_نمیتونی بیشتر از این بچه هارو از ما دور کنی دخترت که دیگه تو خونه منه پسرتم کم کم رام میشه..
عمه عصبی شد و گفت:حرف دهنتو بفهمم مگه با حیون طرفی که میگی رام میشه؟ دخترم عقل نداشت شعور نداشت اومد تو خونه تو و شد عروس خونت پسرم عقل داره شاهد همه سختی های منو پدرش بوده..
حرف عمه تموم نشد که صدای در اومد معصومه از پنجره نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت:خاک برسرم ادریس اومده..
عمه گفت:پاشو نزاکت برو تو اتاق قایم شو بیرونم نیا وگرنه امروز اینجا خون به پا میشه.
اون زن پرو تر از این حرفا بود و گفت :میخوام ببینمش نترس کاری به من نداره.
در حالی که ادریس یا الله گویان وارد خونه میشد عمه با نگرانی به خواهرشوهرش نگاه کرد.. ادریس گفت مامان مهمون داری؟ اگه میشه یه لحظه بیا کارت دارم!!
تا عمه اومد جواب بده خواهرشوهرش که اسمش نزاکت بود گفت:بیا عمه بیا قربونت برم بیا عمتو ببین..
یه لحظه هیچ صدایی نیومد عمه سریع در و باز کرد رفت بیرون ادریس از شدت عصبانیت و خشم میلرزید و گفت:مامان تو واسه چی این و راه دادی تو ها؟ کی این زنیکه رو راه داده تو خونه؟ بگه من تا جیگرشو به سیخ بکشم..
معصومه از شدت ترس چسبیده بود به دیوار.. عمه هرچقد سعی می‌کرد ارومش کنه نمیتونست.. نزاکت رفت جلو و سعی داشت بغلش کنه عمه گفت:چی میخوای اینجا زن؟ بیا برو شرتو کم کن چرا بچه من و عصبی میکنی؟ والا بلا محمود وصیت کرده بود حق نداریم هیچ موقع شمارو تو این خونه راه بدیم از روزی که الهام عروست شد و به ما پشت کرد و رفت پدرش هم دق کرد حالا نوبت ماست؟ حالا اومدی مارو دق بدی؟


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
_خبه خبه چه ننه من غریبم بازی در میاره!! تو داداشم رو از راه بدرش کردی اگه زن اون خواستگار واموندت شده بودی الان دادا‌شم زنده بود کنار ما بود با دخترعموم ازدواج کرده بود..
ادریس عصبی اومد گوشه لباس عمشو کشید و کشون کشون اونو می‌برد بیرون.. صدای جیغ نزاکت و گریه منو معصومه باهم یکی شده بود از ترس دست معصومه روول نمیکردم!
عمه ادریس و قسم میداد و میگفت نکن پسرم اینا همینو میخوان توروخدا ولش کن..
ادریس داد میزد و عصبی بود و میگفت:مگه یادم میره با ما چیکار کردین شما همونایی هستین که نذاشتین اقاجون بیاد خواستگاری مادرم همونایی هستین که نذاشتین چیزی از اون ارث سهم ما بشه میدونی چه شبهایی گشنه خوابیدیم؟ میدونی اقام چندسال مریض بود خرج دوا درمون نداشت؟ اگه بخاطر مادرم نبود الهام رو تیکه تیکه میکردم کسی که به خانوادش پشت کرد و رفت ارزش یه تف هم نداره.. اگه نگاهش میکنم اگه راهش میدم فقط بخاطر مادرمه که سختی هایی که واسمون کشید از جلوچشمم کنار نمیره اگه شما بیشرفا انقد در حق ما بدی نکرده بودین الان حال و روزما این نبود پسر الدنگت اگه عاشق خواهرم نمیشد اگه خواهرمو گول نمیزد الان اقام دق نمیکرد حریف دخترش نشد حالا اومدی اینجا چی میخوای زنیکه؟ ها؟ اگه یه بار دیگه پاتو اینجا بزاری به روح اقام به جونه مادرم که میخوام دنیا نباشه خودم گردنتو میکشم میفرستم واسه اون شوهر مفنگی و بچه هات..
ادریس در حیاط و محکم بست برگشت سمت ما و گفت اگه بشنوم یا ببینم کسی در و واسه این زنیکه باز کرده جاش سینه قبرستونه وای بحالتون اگه اینو راه بدین اینجا.. اقام مرد همه کس و کارشم مردن..
 
جرات نداشتیم حتی یک کلمه حرف بزنیم. ادریس بعد اون دعوایی که به پا کرد از خونه رفت بیرون، عمه مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد دلواپس ادریس بود و می‌ترسید بلایی سر خودش بیاره..
معصومه از ترس یه گوشه جمع شده بود تو خودش و اشک میریخت.. کم و بیش داشتم متوجه اختلاف عمه و خانواده شوهرش میشدم...
دلم برای عمه میسوخت چقد کم شانس بود که این همه بلا سرش میومد..
هوای بهار بود و بارون زیاد میبارید تا شب عمه از پشت پنجره کنار نرفت..
دیگه بی طاقت شده بود فانوس بدست بلند شد و گفت :نمیتونم دست رو دست بزارم پاشم برم ببینم این بچه کجا مونده هرجا بود باید تا حالا پیداش میشد...
معصومه گفت:اگه شما هم بری ما باید دلواپس شما هم بشیم..
حرف معصومه تموم نشده بود که صدای بسته شدن در اومد..
ادریس اومده بود موش اب کشیده شده بود کسی جرات حرف زدن باهاش رو نداشت تو اون چند وقت فهمیده بودم که ادم خیلی ارومیه اما امان از اون روز که عصبی و کج خلق بشه هیچکس حریفش نمیشه، باید خودش اروم شه ممکنه چند روز طول بکشه برای همین کسی جز عمه باهاش صحبت نمیکرد..
عمه سریع اب گرم کرد و به ادریس داد تا بتونه تن و بدنشو بشوره..
حسابی میلرزید عمه با یه کتری دمنوش برگشت پیش ادریس..
بدون هیچ حرفی استکان رو برای ادریس پر میکرد تا بخوره.. کلی دمنوش کوهی داخلش ریخته بود عمه بلد بود چه جوری کارشو پیش ببره.. ادریس عاشقانه به عمه نگاه کرد و یهو دست عمه رو گرفت و بوسید و گفت پیش مرگت بشم مادر، چرا باید از هرکس و ناکس حرف بشنوی؟کاش میذاشتی امروز حساب این زنیکه رو برسم تا دیگه جرات نکنه نزدیک خونه بشه..
عمه از گوشه چشمش اشکی که میریخت و پاک کرد و گفت:اگه منو دوس داری اگه من مادرتم دور این جماعت رو خط بکش من اینهارو مثل کف دست میشناسم نباید بزاری تورو هم از من بگیرن..من میدونم الهام الان پشیمونه ولی چاره ای نداره باید بسوزه و بسازه..
ادریس فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمیگفت تا چند روزی تو خودش بود و کم کم دوباره شد مثل قبل همون ادریس خوش اخلاق و مهربون... تا مدتها سر و کله الهام دیگه پیدا نبود با اینکه به خواست خودش زن پسرعمش شده بود ولی هرچی بود عمه یه مادر بود و نگران بچش بود..
دو سه ماهی. گذشته بود که الهام نیومده بود عمه جرات نداشت از نگرانیش با ادریس حرف بزنه و گاهی با من و معصومه درد و دل میکرد و میگفت نکنه دق و دلی حرفهای ادریس رو سر بچم خالی کنن خدایا به خودت پناه میبرم جز تو که کسی و ندارم..
بی خبری عمه زیاد طول نکشید و از در و همسایه فهمیدیم که مادرشوهر عمه فوت شده.. پس نزاکت درست گفته بود که حال مادرش خوب نیست..
عمه برای الهام نگران بود میدونست که نزاکت اجازه نمیده الهام به ما سر بزنه، ادریس وقتی خبردار شد خندید و گفت:به درک که مرد سگ مرد!!! مرگ که براش راحتیه بعد اون همه بلایی که سر تو بابا اوردن مرگ که براش چیزی نیست..
الهام رو نمیفرستادن که عمه مجبور شده خودش بره خبر بگیره اما ادریس میگفت :بخدا مامان بشنوم رفتی نزدیک اونا جنازمم بدست نمیرسه!! الهام خودش اونارو انتخاب کرد هر بلایی سرش بیاد حقشه اون باعث شد بابا دق کنه پدر دست گلم رفت زیر خاک مگه چند سالش بود؟

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
عمه دیگه حرفی نزد ولی میدونستم از فکرش بیرون نمیره...
چند وقت بعد موقع نشا کردن زمین های شالی بود تا به اون روز تجربه کار کردن سر زمین یا رفتن رو نداشتم اونقد تو خونه برای پری کلفتی میکردم که از هیچی خبر نداشتم.. عمه سر زمین کار میکرد با خانمهای روستایی، من و معصومه باید براشون ناهار میبردیم.
صبح زود بلند میشدم کمک معصومه میکردم و سر ظهر بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم سر زمین..
عمه زن زحمتکشی بود واقعا دلم براش میسوخت خیلی پیر و شکسته شده بود با اینکه سنی نداشت ولی واقعا داغون شده بود... یه روز منو معصومه غذا برده بودیم سر زمین.. وقتی برگشتیم الهام رو ديديم که تو حیاط نشسته بود. معصومه دست به کمرش زد و گفت:چه عجب، خانم تشریف آوردن!!
الهام مثل گرگ درنده اومد جلو یقه معصومه رو گرفت و گفت:گوش کن دختره غربتی فکر کردی چه خبره ها؟ فکر کردی اومدی صاحب این خونه زندگی شدی اره؟ نه من هنوز نمردم!!
معصومه به زور خودشو از دست الهام نجات داد، خوب که نگاه کردم متوجه کبودی زیر چشمش الهام و پارگی لبش شدم.. همینجور نگاهش میکردم که سرم داد زد و گفت:چیه نبکتی ها؟ همینجور خیره شدی به من..
معصومه دست منو گرفت و باهم رفتیم بالا.. تا غروب که عمه بیاد همینجوری تو حیاط نشسته بود.. عمه اومد تو حیاط منو معصومه از بالا نگاهش میکردیم عمه وسایلی که تو دستش بود رو رها کرد و رفت سروقت الهام.. الهام تا عمه رو بغل کرد با صدای بلند گریه رو سر داد معصومه گفت:دختره وحشی نزدیک بود خفم کنه امروز!
یکم بعد عمه و الهام اومدن بالا.. الهام با ما بد رفتار میکرد.. ادریس یک ساعت بعد اومد خونه با دیدن الهام روشو برگروند و عمه گفت :بهش بگو هر قبرستونی تا حالا بود بره همونجا..عمه گفت :پسرم باید حرف بزنیم با داد و بیداد چیزی حل نمیشه..ادریس دستی به موهاش کشید اومد جلو و گفت:حرف؟ کدوم حرف؟ اون موقع زن اون اشغال میشد حرف مارو گوش داد؟
_پسرم اروم باش
_اروم چیه؟ چی میگی مامان؟ انگار یادت رفته چرا بابا دق کرد اره؟
عمه ادریس و بغل گرفت صورتشو بوسید و گفت:پسرم این خواهرته اگه تو دستشو نگیری پس کی کمکش کنه؟
_اخه مادر... ادریس حرفش و نزد و ساکت شد..
الهام گفت :من دیگه برنمیگردم تو اون خونه گفته باشم..
عمه برگشت سمتش و توپید بهش و گفت:ساکت باش دیگه حیا کن هرچی هیچی نمیگم بیشتر زبونش دراز میشه..
_خب نیمخوام برگردم مگه نمیبینی چه جوری کتکم زده؟ هرچی عمه بگه همونو گوش میده!!
عمه با حرص نشست زو زمین و گفت:اخه بلا نگرفته مگه کر بودی اون روزی که اقات همه اینارو بهت گفت!؟ گفتی الا بلا فقط زن این ادم میشم.. اقات از غصه تو دق کرد و مرد. حالا میگی میخوام برگردم؟ برگردی کجا؟ مگه به همین آسونی هاست؟
الهام گریه میکرد.. ادریس دوباره رفت بیرون.. همه کلافه و عصبی شده بودن اون شب عمه تا صبح الهام و نصیحت کرد و اخرش گفت:فردا صبح وسایلت و جمع کن و برگرد برو پیش شوهرت، تو زنی باید قلق شوهرتو تو دست بگیری هرچقدرم عمت بد باشه تو که خوب باشی شوهرت میاد سمتت..
اون شب ادریس برنگشت و خونه دوستش خوابید.. صبح زود عمه الهام و تا یه جایی همراهی کرد و بعد برگشت خونه.. اون شب هیچ کدوم شام نخورده بودیم و دلم ضعف میرفت از گشنگی!
عمه یه صبحانه مفصل برامون تدارک دید.. همینجور که بساط صبحانه رو پهن میکردیم ادریس سر و کلش پیدا شدوقتی دید الهام نیست اومد سر سفره!
عمه استکان هارو پر چایی کرد و گذاشت جلو ادریس.. ادریس چایی و برداشت و از عمه تشکر کرد اما عمه اهمیتی بهش نداد.. ادریس که دید عمه باهاش حرف نمیزنه گفت:چیه مامان خیر باشه؟ سر صبحی اخمات توهمه!
عمه عصبی تو صورتش نگاه کرد و گفت:به تو هم میگن مرد؟ میگن برادر؟ اون چه رفتاری بود با خواهرت داشتی؟ به ما پناه اورده بود. تا کی قراره ازدواجشو تو سرش بزنی؟ اومدیم و من همین فردا افتادم مردم میخوای خواهرتو بندازی دور؟ والا اگه اقاتم راضی باشه به اینکارات.. چه جوری بهت اعتماد کنم وقتی دیشب مارو ول کردی به امون خدا؟ اقات خدا بیامرز مرد بود پشت زن و بچش بود که تا وقتی زنده بود آرامش داشتم به جای اینکه هوای مارو داشته باشی مارو ول کردی به امون خدا؟
ادریس سرش پایین بود و گفت:حق داری اشتباه کردم ولی اخه مادر، از دست الهام خسته شدم مارو گرفتار کسایی کرد که حاضر نیستم ثانیه ای ببینمشون چپ میره راست میره ادا اطفار در میاره!!
_خودم حلش میکنم تو دیگه نیمخواد کاری کنی..
اون روز دیگه عمه بخاطر بارندگی هوا و خیس بودن زمین نتونست بره سر زمین و موند خونه، عوضش برامون یه اش محلی خوشمزه درست کرد..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
دو سه سال گذشت و من با ارامش کنار عمه زندگی کردم و واقعا جبران روزهای گذشته شد!!!
تو اون چند سالی که کنار عمه زندگی میکردم حتی یکبار پدرم به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چیکار میکنم کجا هستم!!
عمه خانمی کرده بود که منو پیش خودش نگه داشته بود.. انقد بزرگ شده بودم که این چیزها حالیم شه..
معصومه باردار بود، دو سه سالی بچه نداشتن و با دوا درمون گیاهی و جوشانده هایی که عمه براش میخرید باردار شده بود... استراحت بود به قول قدیمیا میگفتن جای بچه لقه.. جاش سفت نیست و از این جور حرفها.. عمه گفت:قمرتاج هیچی ازت نمیخوام مادر فقط خونه بمون مواظبش باش، کار نکنه فکر کن خواهرت بارداره..اسم خواهر رو که اورد یاد شهربانو تو دلم زنده شد و اشک ریختم به یادش.. عمه فکر کرد حرف بدی زده گفت :خاک به سرم چی شد؟ اگه دوس نداری اشکالی نداره خودم مواظبش هستم..
سریع اشکهامو پاک کردم و گفتم:نه نه اصلا فقط یاد خواهرم شهربانو افتادم کاش بودی میدیدیش عمه نمیدونی چقد قشنگ بود سفید مثل برف چشمهای روشن..
عمه بغض کرد و گفت:بمیرم واسه دلت عزیزم توام عجب سرگذشتی داشتی ای روزگار...
عمه رفت تا به کارهاش برسه در طول روز همش مشغول کار بود و دم اذان مغرب که میشد برمی‌گشت.. خونه حوصلم سر رفته بود تازه برای خودم دوتا دوست و رفیق پیدا کرده بودم.. معصومه بیشتر روز خواب بود و من کنار پنجره بیرون رو نگاه میکردم گاهی بچه هارو میدیدم که چند نفری از راه مدرسه برمیگشتن ارزوم بود منم برم مدرسه!
اون روز عمه زودتر برگشت براش چایی ریختم و گفتم خسته نباشی عمه زود برگشتی هنوز که غروب نشده..
عمه جوراباش و در اورد لباسشو عوض کرد اومد پیش ما و گفت:درمونده نباشی دخترم، امروز یکم زودتر اومدم تا تو بتونی بری دوستاتو ببینی خسته شدی..
با خوشحالی سریع رفتم لباس پوشیدم و صورت عمه رو غرق بوسه کردم و رفتم پیش بچه ها تو کوچه.. همونجا بود که یه پسری و میدیدم که مشغول کار کردن بود اما نگاهش به من زیاد بود.. چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد و هر بار متوجه نگاه اون پسر به خودش میشدم.. توجهی نمیکردم و دوباره با بچه ها بازی می‌کردم...
چند وقت بعد عمه که شب برگشت خونه منو صدا کرد و گفت :قمر جان بیا اینجا عمه جان کارت دارم..
بلند شدم و رفتم پیشش تو اتاق نشسته بود و گفت :بیا مادر بشین کنار من..
کنارش نشستم که گفت:چه جوری بهت بگم عمه، راستش چند وقتی هست تورو از من خواستگاری کردن!!
اصلا شنیدن این خبر حس خوبی بهم نداد.. عمه متوجه شد و گفت:قمرجان مبادا فکر کنی ازت خسته شدیما نه بخدا نه.. اما.. اما من نگرانم میترسم یه روز تو این دنیات نباشم اون وقت دلم پیش تو میمونه این هم که اومده خواستگاری میشناسمش پسر بدی نیست خودش تورو دیده.
عمه متوجه شده بود که من تمایلی به ازدواج ندارم، منو بغل کرد و گفت:فقط چند ساله که تو کنار منی، بوی همه کس و کارمو میدی جای خالی همه اونارو برام پر کردی، هیچکس حتی یکبارم یاد من نکرد حتی مادرم!! از اینکه پدرت یادت نیفتاده تعجب نمیکنم این طایفه عادتشونه بی معرفتن فراموشکارن...
حس ازدواج کردن برام خوشایند نبود با اینکه زیاد چیزی از شوهر نمی‌دونستم اما همونقدم بهم حس خوب نمی‌داد تازه داشتم زنگ آرامش رو میدیدم.. عمه اون روز زیاد حرفی نزد چند روز گذشت و عمه دیگه سراغم نیومد.. با خوشحالی فکر میکردم که عمه خودش اونهارو رد کرده اما، اون روز گرم بهاری رو فراموش نمیکنم هیچ وقت عمه از صبح که بیدار شده بود خونه بود منو که دید گفت قمر عمه بیا بیا این ناشتایی و بخور یه دستی به سر و روی این خونه بکشیم..
با میلی چند لقمه نون و پنیر گذاشتم دهنم معصومه ماه های اخر بارداریشو سپری میکرد حسابی چاق و سنگین شده بود عمه میگفت حتما بچش دختره که اینجوری باد افتاده..
عمه دستمال به دست گوشه گوشه خونه رو تمیز میکرد معصومه با همون حال بی جونش گفت:چیکار میکنی مادر؟ اینجا که تمیزه..
عمه همونجور که شیشه هارو تمیز میکرد گفت اره ولی باید برق بزنه خونه ای که دختر توشه باید تر و تمیز باشه یه وقت خواستگاری چیزی در این خونه رو زد عقب عقب برنگرده..
معصومه با تعجب گفت:خواستگار؟ کیه؟
عمه نگاهی به من کرد و گفت:برای قمرتاجم داره خواستگار میاد..
چقد ساده بودم که فکر کردم عمه خودش اونارو جواب کرده نگو منتظره که بیان!!
عمه خودش نگاهم کرد و گفت:بزار بیان ببینش نخواستی بگو نه..
معصومه خندید و گفت :حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سیاه؟!
عمه گفت:نمک نریز دختر تو از کجا میدونی اسبش سیاهه؟
_ببخشید شوخی کردم!
_خیلیم پسر خوبیه کاریه،محسن پسره خدا بیامرز مراد..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
_کی؟؟ همون که مادرش رفته زن جلال شده اره؟
_اره چیه انقد منو سوال جواب میکنی امروز؟
دیگه معصومه حرفی نزد منم که اصلا نمیخواستم شوهر کنم برام چه فرقی داشت کی هست کس نیست...
عمه گفت :واسه امروز قراره بیان، قمر تو با من بیا بریم انباری پایین اب گرم کنم تن و بدنتو بشورم..
مثل ادم اهنی شده بودم مسخ شده بودم بدون هیچ حرفی همراهیش کردم عمه تر و تمیز منو شست بعد مدتها اب به بدنم خورده بود اون زمان حموم تو خونه ها نبود و هوا که سر بود نمیشد راحت رفت حموم محل!! باید تو خونه سر و بدن میشستی الانم که گرم بود انباری پایین اب میذاشتیم و خودمونو میشستیم، انقد موهام زیاد بود عمه نمیذاشت خودم برم حموم کنم میگفت شپش میفته سرت..
لباس قشنگی که عمه برام کنار گذاشته بود رو پوشیدم، عمه تو چشمهام نگاه کرد شونه هامو گرفت و گفت‌:من میخوام خوشبخت شی عمه، خیلی خوشبخت... میترسم از اینکه یه روز نباشم و تو این دنیا دوباره بی کس و یاور شی، بابات که عین خیالشم نیست بهتره عاقل باشی و با کسی که دوست داره ازدواج کنی.. پسر خوبیه پول و مال و ثروت کم کم بدست میاد...
حرفی نزدم بغض داشتم،.. بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکنه..
تا اومدن خواستگارها فقط فکر کردم و دیدم بهتره که هرکسی هست باهاش ازدواج کنم هر چی باشه بهتر از بودن کنار پری و بچه هاشه... عصر بود که در و زدن.. صدای تند زدن قلبمو میشندیم استرس داشتم..عمه رفت در و باز کرد و به من گفت برو اتاق بمون تا صدات کنم.. عمه در و باز کرد صدای یا الله گویان مردی میومد و سلام علیک میکردن.. جرات نداشتم از پشت پرده نگاه کنم.. وارد خونه شدن صدای صحبت کردن و تعارفات معمول میومد معصومه کنار من تو اتاق دراز کشیده بود چیزی به زایمانش نمونده بود نفس زنان گفت:به نظرم شوهر کن قمرتاج!!
_چرا؟
_فکر نکنی اینو میگم چون مزاحم مایی نه بخدا، تو سختی زیاد کشیدی حداقل شوهرت ادم خوبی باشه اینی که مادرشوهرم میگفت و میشناسم وضعش جالب نیست ولی بچه خوبیه همه محل میشناسنش..
همون لحظه عمه اومد تو اتاق و گفت چادر سفید و از داخل کمد بگیر سرت کن بیا مادر بیا نترس..
با ترس و لرز رفتم چادر سرم کردم میترسیدم بیفته.. معصومه چشمکی زد همراه عمه خارج شدم.. چند نفری نشسته بودن سلام ریزی کردم از خجالت نمیتونستم سرمو بیارم بالا تا چند دقیقه همینجوری سر به زیر نشسته بودم.. عمه چایی پخش کرده بود.. یکی دو بار اتفاقی چشمم به چشم محسن افتاد پسر لاغر و قد بلندی بود پوست سبزه ای داشت موهای مشکی پرپشت و چشمهای قهوه ای رنگش و خوب بخاطر دارم.. پدرش فوت شده بود و مادرش سالهای اول ازدواج کرده بود.. عموی محسن و پدربزرگش اومده بودن خواستگاری حرفها زده شد و صدای دست زدن اومد ناخودآگاه سرمو بلند کردم و با محسن چشم تو چشم شدم و از خدا خواستم زندگی خوبی برام رقم بزنه و بتونم طعم خوشبختی و بچشم..
یکم بعد بلند شدن و رفتن... عمه بعد رفتنشون گفت:قمرتاج عمه دیدی پسندیدی؟
سرمو پایین انداختم نمیدونم خجالت بود هرچی که بود جوابی ندادم، عمه لبخندی زد و خداروشکر کرد... میگن قسمت که باشه دهن ادم بسته میشه.. دهن منم بسته شد و خیلی زود به عقد محسن در اومدم..
ازدواج با محسن رو انتخاب کردم از مردن عمه و تنها شدن میترسیدم..
اون دوران مثل امروزی ها نبود که هزارجور خرید و بریز و بپاش داشته باشیم.. انقد دست و بال محسن خالی بود که نتونستیم چیز زیادی بخریم هرچی کم و کسر بود عمه خودش برای من کنار گذاشته بود و مثل دخترش با من رفتار میکرد..
فاصله عقد و عروسی زیاد نبود.. عمه گفت :قمرتاج عمه، باید به پدرتم بگیم بیاد!!
از ترس اینکه بابام بیاد منو برگردونه گفتم:نه عمه توروخدا بهش نگو، من که گفتم ازدواج میکنم اون اگه بیاد منو میبره.
عمه خندید و گفت:الهی عمه قربونت بره چقد ساده ای، اون اگه میخواست بیاد دنبالت همون روزهای اول که خبردار شد میومد نه حالا بعد سه سال..
_حالا هرچی، من نمیخوام که بیاد..
عمه سری تکون داد و گفت:نمیشه مادر نمیشه، بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!! تازشم فکر کردی من خیلی خوشحالم بعد این همه وقت میخواد بیاد؟ نه حاضر نیستم هیچ کدوم از خونوادمو ببینم دلم براشون تنگ شده اما چه فایده؟ این همه سال بلا کشیدم کدومشون اومدن سروقتم؟ ها؟
راستم میگفت... میدونستم بابام واسه برگردوندن من نمیاد..
چند روز بعد روز عقد کنان من بود... خیلی ساده و کم جمعیت بود جلوی اینه ایستادم صورت سفیدم پر از مو بود معصومه از صبح حال نداشت و هر لحظه ممکن بود دردش بگیره..
نشستم تو اتاق و منتظر یکی از همسایه بودم که بیاد صورتمو بند بندازه.. از دردش شنیده بودم و کف دستم عرق کرد ماریا همسایه عمه اینا بود زن شوخ طبع و شادی بود اومد تو و چادرش و گذاشت یه گوشه و باخنده گفت:نگاه کن چقد مو داری تو دختر.. بیا اینجا بشین بزار نور بیفته رو صورتت ببینم چیکار دارم میکنم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۷ یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم.. اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون…
اولین نخ و که انداخت آخ بلندی گفتم که گفت:حقم داری والا چه خبره انقد مو داری بهت نمیمومد انقد پر مو باشی..
تا اخر با هر بندی که مینداخت اشک از صورتم جاری میشد.. عمه با اسپند اومد تو دود اسپند همه جا پر شده بود گفت:ماشالا هزار ماشالا مثل هلو شدی ماه شدی دورت بگردم عمه جان..
ماریا گفت:دست خودم درد نکنه چه کردم!
_دستت دردنکنه ماریا جان تو که کارت حرف نداره هميشه منو شرمنده میکنی..
ماریا خندید و گفت:شوخی میکنم خودش مثل ماه بود من فقط یکم تر تمیزش کردم که حسابی دل اقا داماد و ببره..
از خجالت سر به زیر انداختم.. عمه متوجه شد دست ماریا رو گرفت و گفت:بیا بشین یه شربت برات بریزم خنک بشی...
صورتم میسوخت حسابی سرخ شده بود..
برای عصر همه آماده بودن هرچقدر منتظر شدیم خبری از بابام نشده بود، عمه گفت:نگاه کن براش پیغامم فرستادم نکرد بلند شه بیاد حالا چیکار کنیم؟ بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!!
وا رفتم..
 
ادامه دارد ...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
فلات‌قاره


آنچه فارسی زبانان در وهله نخست از ترکیب دو کلمه فلات و قاره در می‌یابد "دشت بسیار وسیع ومرتفعی است که در قاره‌ای قرار گرفته باشد".
ولی فلات‌قاره که از ترجمه لفظ به لفظ اصطلاح فرانسوی گرفته شده است نه در خشکی بلکه در زیر آب دریا قرار دارد.
منظور از آن اصطلاح فرانسوی این است: "زمین هموار و مرتفع کف دریای مجاور یک یا چند کشور که از نظر حقوق بین‌الملل بهره برداری از منابع آن متعلق به همان یک یا چند کشور است".
بدیهی است که از ترکیب "فلات‌قاره" چنین معنایی به ذهن متبادر نمی‌شود و بهتر است که از استعمال آن پرهیز شود.
به جای آن "ژرفا شیب" را پیشنهاد کرده‌اند که مناسب می‌نماید.



منبع: کتاب غلط ننویسیم
     نویسنده: ابوالحسن نجفی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۸ *فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم.. چند وقت بعد…
قمرتاج
قسمت ۹

همه عصبی بودن عمه ادریس نگران بودن و کلافه هرچقدر جلوی در ایستادیم خبری نشد دیگه داشت دیر میشد عمه گفت:من میدونم حتما نخواسته منو ببینه بعد چند سال هنوزم کینه گذشته رو دارن این خانواده رو من میشناسم.. ادریس بخاطر شرایط معصومه کلافه بود و گفت:به درک به درک که نیومد مگه تو جورکش این خانواده ای؟ مامان تا کی میخوای دلسوز همه باشی؟
_پسرم این حرفا چیه قمرتاج چه گناهی داره؟ طفل معصوم هنوز هیچی نشده باید جلو خونواده شوهر سرش پایین باشه،یالا بریم خودم با عاقد صحبت میکنم یه خاکی برسرم میریزم اینجوری نمیشه..
با ناراحتی رفتیم.. جلوی محضر محسن با استرس راه میرفت و کلافه بود تا مارو دید اومد جلو و گفت:چیزی شده فاطمه خانم؟ خیلی دیر کردین...
_ببخشید محسن جان راستش راستش پدر قمرتاج حاضر نشد بیاد یعنی نمیدونم چرا نیومد!!!
_اخه چرا؟
عمه اومد جواب بده که عاقد صداش کرد و گفت:تشریف بیارین بالا همه چی حل شده..
همه رفتیم داخل عمه گفت:حاج اقا چی حل ‌شده؟
_اسم پدر این دختر حسین قدرتی نیست؟
_بله بله خودشه..
_صبح زود اومد اینجا امضا زد و رفت..
همه دهنمون باز مونده بود.. عاقد گفت:گفتش رضایت داره امضا زد و رفت فکر کردم باید خبر داشته باشین...
عمه با خجالت سر پایین انداخت و حرفی نزد..برای منم سخت بود فکر اینکه پدرم حتی حاضر نشد تو این روز کنار من باشه حالمو خراب کرده بود..
محسن کنار من نشست و عاقد شروع کرد به خوندن شرایط ازدواج..
دختری تنها بدون پدر مادر خواهر چقد لحظه های پر از بغضی بود عمه هرچند همه تلاششو کرده بود برای من چیزی کم نزاره اما تو وجودم چیزی خالی بود به اسم مادر!!
صدای عاقد رو شنیدم که گفت برای بار سوم میپرسم عروس خانم وکیلم؟
بدون گرفتن زیرلفظی و چیزی با صدایی اروم گفتم بله..
صدای دست و تبریک اومد.. از اینه ای که رو به رومون بود چشم به محسن افتاد لبخند قشنگی بهم زد.. خجالت میکشیدم ولی احساس خوبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود حس قشنگی بود..عمه منو بغل کرد و بوسید.. ادریس تبریک گفت و زود رفت معصومه حالش خوب نبود و چیزی به زایمانش نمونده بود... بعد عقد رفتیم خونه عمه همه شام اونجا بودن.. مادر محسن یه جوری بود معلوم بود زن خوش اخلاقی نیست عوضش شوهر خوبی داشت حتی دوتا خواهرهای ناتنی محسن هم خوب بودن..
قرار شد چند روز دیگه بریم دنبال پیدا کردن خونه.. تو روستای ما رسم بود جهیزیه با داماده..ما هم به خیال خودمون چیزی نگرفته بودیم حتی خوشحالم بودم ولی اتفاق عجیبی افتاد...
یه خونه ای کوچیکی پیدا کردیم خیلی کوچیک بود ولی برای شروع خوب بود وضع محسنم جالب نبود و منم سخت نمیگرفتم.
چیز زیادی برای بردن نداشتم عمه چندتا چیز کوچیک بهم داد،اون روزها بچه معصومه و ادریس هم بدنیا اومده بود یه پسر کاکل زری اسمش رو ستار گذاشتن.. سر همه رو گرم کرده بود و حسابی تو دل عمه خودشو جا کرده بود..
بدون هیچ جشنی از سمت خونواده محسن رفتیم سر خونه زندگیمون صبحش محسن اومد دنبالم قشنگ ترین لباسی که داشتم و پوشیدم.. محسن تو حیاط منتظرم بود عمه رو حسابی تو بغلم گرفتم برای همه اون روزهایی که بهم عشق داد و منو تو پرو بالش گرفت ازش ممنون بودم..
دستاشو گرفتم و بوسیدم تو چشمهاش نگاه کردم با همون سن کمم گفتم:عمه میدونم هرچقد ازت تشکر کنم جبران نمیشه ولی میخوام بدونی تو بهترین ادم زندگی منی..
عمه اشک شوق تو چشمهاش پر شد و گفت:این حرفارو نزن، تو از گوشت و استخون خودمی عزیزم..
_تو کاری برام کردی که پدر خودم نکرد..
_ولش کن مادر از امروز زندگی تازه ای شروع کردی.. اون بیرون شوهرت منتظرته تا باهم برین زندگیتون رو بسازین الهی که خدا برات بسازه دخترم.. گذشته رو فراموش کن با کم و کاست شوهرت بساز خدا بزرگه انشالله روزهای خوب از راه برسه برو به سلامت مادر برو..
همه به گریه افتاده بودیم تو اون چند سال همه بهم وابسته شده بودیم و برامون سخت بود که دور از هم باشیم ولی زندگی همینه..
محسن منو دید لبخند زد پسر بدی نبود ولی حیف که دست و بالش خالی بود..
قرار شد حالا که نتونستیم عروسی بگیریم یه جای زیارتی بریم..
خونه ای که گرفته بودیم با خونه عمه یکم دور بود ولی همینکه کسی و داشتم دلم گرم بود..
وارد خونه شدم دیدم همه وسایل همونجوری که محسن گفته بود چیده شده بود، فرش پشتی پرده و...
خیلی خوشحال بودم محسن همش یه جوری بود انگار نگران بود.. اون شب با همه سختی هایی که داشت برام شب قشنگی بود و من با دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و دنیای جدیدی رو به روم باز شد.
یاد ازدواج پدرم با پری افتادم که رسم بود صبحانه بیارن و پری با رفتارش همون روز ننه جان رو برای همیشه از خونمون دور کرده بود..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۸ *فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم.. چند وقت بعد…
صبح زود محسن بلند شد و رفت سرکار من خواب بودم، محسن باربر بود به قول قدیمیا میگفتن حمال!!!
با درد زیر شکم بیدار شدم یکم خونریزی داشتم و زیاد حالم جالب نبود همه تنم درد میکرد.. یکم که گذشت صدای در زدن اومد، با سختی در و باز کردم یه اقا و خانمی پشت در بودن گفتن:اقا محسن هست؟؟
_نه نیستن کاری داشتین؟
_اره، خب کی میاد؟
_نمیدونم والا رفته سرکار!!
_باشه اشکال نداره منتظرش میمونیم همینجا تا بیاد..
در و بستم و رفتم داخل نیم ساعت بعد دوباره صدای در زدن اومد رفتم دیدم یه پیرزنی اومده و بامحسن کار داره...
 
نمیدونستم چه خبره دونه دونه ادم میومد و همه منتظر محسن میشدن..
یکم گذشت دیدم شلوغ شد و صدای حرف زدن ها زیاد شد،در و باز کردم دیدم محسن اومده و داره حرف میزنه گفتم چه خبره محسن چی شده؟
اومد جلو و گفت:تو برو تو چیزی نیست!!
صدای یه مرد و شنیدم که گفت:چی چی رو چیزی نیست برادر من؟ بد کردیم بهت لطف کردیم؟ دستتو گرفتیم؟ بچه یتیم بودی پدر بالا سرت نبود خواستیم هواتو داشته باشیم..
محسن عصبی رفت سمتش و گفت:لامصب هنوز یه روز نگذشته اومدی جلو در داری ابروریزی میکنی بعد میگی لطف!؟
_طلبکارم هستی؟ گفتی صبح عروسی برات میارم به جای اینکه بیاری رفتی سرکار؟ معلومه نمیخوای پس بدی!!
پیرزن گفت:پسرم برو اون پشتی هارو بیار امشب مهمون دارم ببخشید مادر وگرنه نمیومدم دنبالش..
کلافه گفتم:محسن اینجا چه خبره اینا چی میگن؟
خانم و اقایی که اولین نفر اومده بودن گفتن:اومدیم دنبال فرشمون..
_کدوم فرش؟ از چی حرف میزنین اخه؟
_ای بابا، دختر جان شوهرت هرچی که تو این خونه چیده رو از ما همسایه ها قرض گرفته..
محسن گفت:خفه شو خفه شو خفه شو...
یهو از حال رفتم..
وقتی بهوش اومدم خودمو وسط خونه خالی دیدم همه چی و جمع کرده بودن و برده بودن.. تو بغل عمه خودمو دیدم که اشک میریخت.. بلند شدم نشستم محسن کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد..
گفتم:یعنی همه رو از بقیه گرفته بودی؟ اخه چرا؟
محسن جواب نمیداد بهم ریخته بود معلوم بود خجالت میکشه.. عمه با گریه گفت:بیا مادر بیا یکم از این کاچی ها بخور جوون بگیری از حال رفته بودی!
_نمیخوام میل ندارم!
عمه به محسن گفت:این چه کاری بود کردی پسرم؟ نگفتی مردم میان دنبال وسیله هاشون زنت میفهمه!
محسن با چشمی که پر اشک بود اومدو کنارمون و گفت:چیکار باید میکردم؟! نمی‌دونستم اینا نمیزارن یک روز بگذره.. ترسیدم ترسیدم اگه بهتون بگم هیچی ندارم قمرتاج و بهم ندین...
عمه از این جواب محسن خیلی خوشش اومد و خنده به لبش اومد، خودمم از این حرفش خوشحال شدم و غصه رفتار همسایه هارو فراموش کردم..
عمه گفت:بیاین حالا از این صبحانه بخورین..
محسنم اومد کنارم نشست عمه گفت:خودم کمکت میکنم غصه نخور یکم خرت و پرت باهم دیگه جور میکنیم بقیش خدا بزرگه..
ناخودآگاه منو محسن بهم لبخند زدیم.. دست عمه رو گرفتم و غرقه بوسه کردم و گفتم:خداروشکر که هستی عمه جان خداروشکر..
محسن دست عمه رو بوسید عمه گفت این کارا چیه میکنین؟
محسن گفت:بخدا که در حقم مادری میکنین کاری که مادر خودم نکرد.. خدا شمارو برای ما حفظ کنه رو سفیدم میکنین..
عمه خندید و گفت:بسه دیگه خجالتم ندین.. بخورین که بریم کلی کار داریم دیر میشه!
تو راه محسن بهم گفت:خوشبحالت قمرتاج!
باتعجب گفتم:چرا؟؟
_چه عمه ای داری، فاطمه خانم رو دورادور میشناختم میدونستم چه زن خوبیه ولی فکرشو نمیکردم انقد خوب باشه.
لبخندی زدم و گفتم:عمم حرف نداره این چند سال اگه عمم نبود معلوم نبود الان اواره کجاها بودم..
_توهم بدتر از من از خانواده شانس نیاوردی بچه بودم پدرم از فقر و نداری و بدبختی فوت شد از بس برای این و کار کرد اخرم مریضی لاعلاج گرفت و به رحمت خدا رفت.. مادرمم زود ازدواج کرد نمیتونست خرج منو خودشو بده، شوهرشم مرد خوبیه من و هم قبول کرده بود ولی بلاخره زندگی بالا پایین داره تا کی میتونست خرج منو بده؟ این بود که خودم شروع کردم به کار کردن.. واسه اینو اون کار میکنم نمیخوام فردا روز منتی سرم باشه..
تو دلم تحسینش کردم همینکه سعی داشت رو پای خودش بمونه برام بس بود، دوباره رفتیم خونه عمه.. یه سری وسایل برامون جور کرد و با کمک عمه تونستیم یکم رو به راه بشیم... عمه فرشته زندگی من بود خدا هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیزاره.. محسن عاشق عمه بود و بی نهایت بهش احترام میذاشت...
چند وقتی محسن مشغول باربری کردن بود و منم خونه بودم کاری نداشتم.. رفته رفته وضع مالی محسن بدتر شد، یه روز کار بود ده روز نبود.. چند روزی خونه نشین بود.. یه شب عمه مارو شام دعوت کرد خونش، بعد شام یه پاکت پول داد دستم نمیخواستم بگیرم..دستمو محکم گرفت و گفت:انقد تعارف نکن بچه، فکر کن بهت قرض دادم..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۸ *فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم.. چند وقت بعد…
_نه عمه نمیتونم ازت بگیرم، به اندازه کافی برات دردسر شدم..
عمه اخم کرد و گفت:بار اخرت باشه این حرفو میزنی قمرتاج.. کاش اون زمان یکی پشت و پناه من میشد تا اون همه عذاب و سختی نکشم. بگیر و این چندوقت خرج خودتو شوهرت کن دیگه حرف اضافه نشونم بیا بریم پیش بقیه..
معصومه با پسرش سرگرم بود ادریس و محسنم از هر دری باهم صحبت میکردن رفتم بچه رو بغل کردم محسن لبخند قشنگی بهم زد میدونستم چقدر بچه دوست داره، عمه میوه رو گذاشت تو پیش دستی و گذاشت جلو محسن و گفت:پسرم تو روستای ما کار فصلیه یه روز هست چند روز نیست من با یکی از آشناهامون صحبت کردم برات یه کار بهتر پیدا کردم، باید دست زنتو بگیری بری شهر اونجا تو یه شالیکوبی مشغول میشی..
محسن احساساتی بود بلند شد تو جمع دست عمه رو بوسید همونجا نشست و زد زیر گریه...
چقد اون شب عمه دل من و شاد کرد.. اون شب تا صبح منو محسن باهم دیگه حرف زدیم و خوشحال بودیم.. قرار شد خونه روستا رو پس بدیم بریم شهر خونه اجاره کنیم تا محسنم بتونه راحتتر بره سرکار..
وسیله زیادی نداشتیم خونه رو پس دادیم و چند روز بعد راهی شهر شدیم..
محسن سریع مشغول بکار شد ولی هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم شوهر مادرشوهرم که اقا محمد صداش میزدیم وقتی دید نمیتونیم تو شهر خونه پیدا کنیم گفت:بیاین فعلا کنار ما زندگی کنین تا یه جایی همین نزدیکی ها اجاره کنیم براتون..
محسن خیلی مردد بود منو کشید یه گوشه و گفت:قمرتاج، راستش نمیدونم چه جوری بگم.. میگم یه مدت اگه برات سخت نیست بریم کنار مادرم اینا زندگی کنیم دست و بالم که اینجا باز شد میریم..
نمیدونستم چی بگم چون میدونستم مادر محسن اصلا با من خوب نیست از روز اولم رفتارش با من سرد و بی احساس بود..
چاره ای نداشتم با بی میلی رضایتم و اعلام کردم وسیله بدست همراه با اقا محمد رفتیم سمت خونه مادرشوهرم اسمش زهرا بود..
وارد حیاط که شدیم اقا محمد صداش زد و گفت:زهرا خانم؟ زهرا خانم کجایی؟
مادرشوهرم کفگیر بدست از مطبخ بیرون اومد چادر کمرش و محکم کرد چشمش که به ما افتاد کم مونده بود شاخ در بیاره...
اقا محمد گفت:برات مهمون اوردم..
زهرا خانم با یه حالتی مارو تعارف کرد.. رفت تو مطبخ و اقا محمد گفت:بچه ها شما برین وسیله هاتونو ببرین تو اتاق بغلی بزارین منم الان میایم.. دوتا خواهر و یه برادر کوچیک داشت که ناتنی بودن همشون صدای مارو که شنیدن با خوشحالی اومدن بیرون و مارو بردن داخل و دورمون بودن همش..
محمد گفت:قمرتاج مامانم یکم بد قلقه برو پیشش سعی کن خودتو تو دلش جا کنی، برو ببین کاری چیزی نداره..
باشه ای گفتم و رفتم سمت مطبخ ببینم اگه کاری داره کمکش کنم..
بچه سن بودم و گوش به فرمان.. تا رفتم رو ایون صدای پچ پچ کردنشو میشنیدم اول خواستم برگردم ولی یه حسی بهم گفت بمون و گوش کن.. با ترس ایستادم صدای اروم محمد اقا رو می‌شنیدم که میگفت:زشته زن تو مادری این رفتارها چیه؟ من فکر میکردم تو خوشحالم میشی بچتو بیارم زیر پر و بال خودم بگیرم..
زهرا خانم گفت:چی میگی اقا؟ ما خودمون تو این خونه زیادیم، اینارو اوردی ور دل ما که چی بشه؟ همون ور دل عمه خانمش بودن دیگه
_یه مدت مهمون ما هستن کار و بار محسن بگیره میرن. بنده های خدا نمیومدن به اصرار من اومدن...
_اشتباه کردی اشتباه حالا باید هر روز بپزم و بشورم بزارم جلوی خانم..
دیگه نخواستم بقیه حرفهارو بشنوم.. حالم بد شده بود.. محسن اومد بیرون و گفت:قمرتاج چرا اینجا ایستادی؟
همون لحظه زهرا خانم و محمد اقا از صدای محسن اومدن بیرون، منو دیدن محمد اقا گفت چیزی لازم داشتی دخترم؟
رنگ و روی جفتشون پریده بود.. گفتم نه یکم سرد میکرد اومدم هوا بخورم...
همه رفتیم تو، موقع ناهار رفتم کمک مادرشوهرم اصلا محلم نمیداد!!
برای کمک کردن راهی مطبخ شدم خواهرهای محسن تقریبا هم سن و سال خودم بودن یکیشون بزرگتر بود و یکی دیگه هم سن خودم بود..
مهدیه بزرگتر از من بود و مهشید هم سن بود، تا منو دید گفت:زن داداش برو بشین ما هستیم..
همون لحظه مادرشوهرم برگشت چپ چپ نگاه مهدیه کرد و گفت:اونم دختر این خونست بزار کمک کنه..
مهدیه انگار از اخلاق مادرش خبر داشت دیگه حرفی نزد سفره رو گرفتم و رفتم پهن کردم و با کمک دخترها سفره رو چیدیم... موقع ناهار مادرشوهرم برای همه غذا میریخت.. باورم نمیشد سهم من فقط یه کفگیر بود!!! برای بچه هاش بیشتر کشیده بود از چشم محمد اقا دور نموند و گفت:دخترم تعارف نکن اینجا خونه خودته اگه بازم میخوری بده زهرا برات بکشه..
زهرا خانم انگار نه انگار با اون بوده باشه مشغول غذا خوردن شد.. محسنم انگار تو اون خونه به این وضع غذا خوردن عادت داشت اصلا عین خیالش نبود همون روز اول بغض های من تو اون خونه شروع شدو فهمیدم قراره روزهای سختی رو بگذرونم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۸ *فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم.. چند وقت بعد…
اون روز همش تو چشمم اشک جمع شد و به سختی پاک میکردم تا نریزه..بیشتر اوقات زهرا خانم اصلا با من حرف نمیزد مگر اینکه مجبور میشد.. نمیدونم چرا انقد راحت به من پشت می‌کرد..
یه روز به محسن گفتم:چرا مامانت با من اینجوری میکنه؟ من که کاری نکردم..
محسن گفت:اخلاقش اینجوریه زود با کسی اُخت نمیشه باید هرکار میتونی بکنی خودتو تو دلش جا کنی.. چندوقت بیشتر اینجا نیستیم..
به همین حرف دل خوش بودم که قرار زود بریم اما فقط در حد دلخوش کردن بود و ما اونجا موندگار شدیم!!
محسن روزها میرفت شالیکوبی و تا شب اونجا بود روزها منم اونجا کار می‌کردم زهرا خانم از قصد به من بیشتر کار میداد و گاهی نمیذاشت بچه هاش دست به چیزی بزنن حتی دعوا کردنهای محمد اقا هم روش جواب نمیداد و کار خودشو میکرد، از اون وضعیت خسته شده بودم یاد روزهایی میفتادم که پری سرم بلا میاورد انگار تاریخ دوباره داشت تکرار میشد و منه خسته، دیگه تحمل نداشتم..
یه روز تو همون مهمونی با فامیلهای محسن اینا، زنعموش در مورد کار کردن صحبت میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم:زنعمو میشه منم باهاتون بیام؟
زنعمو نگاهی به من کرد و آروم گفت:دخترم چرا میخوای با ما بیای!؟ محسن که داره کار میکنه!!
_اخه خسته شدم تو خونه دوس دارم منم کمک محسن باشم دست و بالش خالیه!!!
زنعمو لخبندی زد و گفت:ماشالا آفرین دخترم افرین که میخوای هوای شوهرت و داشته باشی.. کارش سخته ها؟ میتونی؟ ما از صبح تا شب میریم خونه پولدارها رو تمیز میکنیم خونه های اونارو هم که دیدی حتما چقد بزرگن وقت زیاد میبره..
_اره اشکال نداره میخوام بیام.
با محسن صحبت کن اگه مشکلی نداشت با من بیا..
چشمی و گفتم و منتظر شدم بریم خونه.. موقع خواب به محسن جریان و گفتم توقع داشتم مخالفت کنه که گفت:اره برو اینجوری زودتر پول در میاریم میریم یه خونه خوشگل برا خودمون تو شهر میگیریم..
با این حرفش ذوق زده شدم و به خودم قول دادم هرچی در میارم جمع کنم و بدم به محسن تا زودتر بتونه خونه بگیره و از اینجا بریم.. تو این خونه همه منو دوست داشتن و خوب بودن جز مادر محسن!!
فردا صبح زود اماده شدم و رفتم جلوی در خونه عموی محسن منتظر زنعمو شدم نیم ساعتی گذشته بود که زنعمو اومد بیرون منو دید گفت:قمرتاج؟ خیر باشه چی شده این وقت صبح کله سحر اینجا چی میخوای مادر؟
_اومدم باهم دیگه بریم..
_محسن اجازه داد؟
_اره گفت برو..
زنعمو تعجب کرد و گفت:هنوز که هنوزه عموی محسن با غرغر میزاره من برم چه عجیب که محسن مخالفتی نداره!!!
گفت:لباس گرم اوردی؟ هوا سرده گاهی باید بریم بیرون و تمیز کنیم..
_لباسم همینه!!
_دختر باید یه لباس گرم تر بپوشی از فردا حالا اشکال نداره امروز نمیدونستی یه لباس من اونجا گذاشتم امروز تو بپوش..
_اخه... اخه زنعمو من لباس دیگه ندارم!!
زنعمو تعجب کرد و گفت:وا؟ بسم الله.. یعنی هیچی برات نخریدن؟
سرمو انداختم پایین که گفت:امان از دست زهرا و این ذات خرابش.. عرضه نداشت واسه همین یه عروسش چهارتا لباس بخره فقط زبونش درازه..
دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم سه چهارنفر دیگه با زنعمو باهم کار می‌کردن و رفیق بودن اوایل ازشون خجالت میکشیدم ولی انقد خونگرم و مهربون بودن که زود باهاشون جور شدم و دوس نداشتم برم خونه.. کار هرچقدرم سخت بود من انجام میدادم به لطف پری دیگه آب دیده بودم همون روز اول زنعمو بهم گفت:فکر نمیکردم از پسش بربیای ولی افرین بهت خوب انجام دادی..
خوشحال بودم که زنعمو ازم راضیه.. هر روز بیشتر تلاش میکردم کار کنم که مبادا کارمو از دست بدم محسن پول رو که میدید چشمهاش برق میزد و منو بیشتز تشویق به کار کردن میکرد..
به عشق رفتن از اون خونه تلاشمو میکردم زهرا خانم قیامت به پا کرده بود که من میرم کار کنم ناراحت کار کردنم نبود ناراحت اجازه نگرفتنم بود و گاهی محسن و پر میکرد خداروشکر محسن عاقل بود و زیاد اهمیتی نمیداد کلا محسن خیلی خونسرد بود و کمتر مواقعی پیش میومد که ناراحت و عصبی بشه از رفتار مادرش برای اون عادی بود ولی برای من نه.. از اون روز زهرا خانم با من بدتر شده بود و وقتی شب میومدم همه کارهای روز رو مینداخت سر من و به دختراش اجازه نمیداد کمکم کنن انقد خسته میشدم که نمیتونستم بیدار بمونم و تا سرم به بالشت میرسید خوابم می‌برد
اون روزها حسابی خسته میشدم ولی دست از تلاش نمیکشیدم ذوق و شوق رفتن از اون خونه باعث میشد پا به پای زنعمو کار کنم هر روز صبح خروس خون از خونه میزدم بیرون تا غروب دم اذان.. پول خوبی بهم میدادن منم همه رو میدادم دست محسن، یه شب بعد شام زهرا خانم گفت:خیلی وقته میخوام دخترهارو بفرستم پیش شیرین خانم یه چیزی یاد بگیرن..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۸ *فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم.. چند وقت بعد…
اقا محمد گفت:چی مثلا؟
_چه میدونم خیاطی گلدوزی قالی بافی چیزی..
_اینارو که خودتم میتونی یادشون بدی دیگه کلاس رفتن چه صیغه ای؟
زهرا خانم از شوهرش رو برگردوند و گفت:ایش، تو همش همینی حرف پول که میشه هزار جور سوال و جواب میکنی اصلا لازم نکرده، محسن جان مادر؟ میشه یه پولی چیزی بدی واسه خواهرات؟
محسن گفت:والا دست و بالم خالیه
با پرویی گفت:وا زنت کار میکنه خودت کار میکنی چرا باید دست و بالت خالی باشه؟ همینجا دارین میخورین میخوابین دیگه..خرجتون چیه!!!
از این همه پرو بودنش حرصم گرفته دهنم باز مونده بود.
_نه مادر باید جمع کنم برم خونه بگیرم از اینجا بریم..
_واه واه اینارو این زنت یادت داده نه؟ وگرنه تورو چه به این حرفا..
اقا محمد گفت:خانم این حرفا چیه میزنی!!
_چیه مگه دروغ میگم؟ نمیبینی چه جوری پرش کرده میگه از اینجا بریم حتی حاضر نیست به خواهراش پولی چیزی بده یه کلاس برن..
_بس کن خانم کلاس رفتن و از کجات آوردی زن؟ خودم کور میشم میدم به این زن و شوهر چیکار داری...
اون شب گذشت فردا صبح محسن زودتر بیدار شده بود مادرش براش سفره پهن کرده بود و صبحانه گذاشته بود کاری که هیچ روزی انجام نمیداد با پچ پچ باهاش حرف میزد یهو دیدم محسن دست تو جیب کرد و یه پولی و گذاشت گوشه سفره..
مادرشوهرم با خوشحالی پولو گرفت و لای جورابش قایم کرد از اون روز کارش شده بود یواشکی از محسن پول گرفتن، دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم.. یه روز سر دلم باز شد و به زنعمو گفتم داستان چیه.. سری از تاسف تکون داد و گفت:این زن و خدا نمیتونه بشناسه دخترم پولتو برای خودت نگه دار به شوهرت نده..
_مگه میشه؟ تا میرم خونه محسن پولو ازم میگیره..
_چه میدونم بگو دیگه زیاد کار نمیکنم حقوقم کمتر از بقیست یا حداقل همشو نده..
اون روز همش بی حال بودم و نمیتونستم کار کنم، دلم برای عمه حسابی تنگ شده بود چقدر اون چند وقت کنارش ارامش داشتم و دوباره زندگیم بهم ریخته شده بود، غروب از سرکار برمیگشتم خونه محسن همزمان با من رسیده بود و تو حیاط داشت پاهاشو میشست کنار حوض نشست منو که دید خنده به لبش اومد فهمیدم دنباله پوله، همون حرفی که زنعمو یادم داده بود رو گفتم، محسن نگام کرد و گفت:یعنی چی؟ یعنی امروز بهت کمتر دادن؟
_اره دیگه، چون کار زیاد نداشتم..
_یعنی چی؟ نکنه ازت راضی نباشن؟
_خب چیکار کنم؟ کار باشه میرم نباشه نمیرم..
_چه طرز حرف زدنه؟ حواست و جمع کن یه جوری میزنمت نتونی بلند شی از جات..
این حرفا حرفهای محسن نبود مادرش یادش داده بود یه لحظه سرمو بلند کردم مادرشوهرم سریع از پشت پنجره کنار رفت تکون خوردن پرده رو میدیدم..
حرف نزدم داشتم میرفتم که محسن گفت:خیله خب هرچی کار کردی بده..
_میخوام خودم نگهش دارم..
کلافه دستی به موهاش کشید و اومد و جلو روسریم گرفت محکم تو دستاش و گفت:امروز چت شده؟ ها؟ میخوای همینجا با خاک یکسانت کنم؟
با بغض گفتم:نمیخوام بدم زحمت کشیده خودمه بدم بهت میدی به مادرت..
اولین کشیده رو همونجا خوردم و بعدش کمربند و در اورد و تا تونست کتکم زد، اگه محمد اقا به دادم نرسیده بود مرده بودم مادرشوهرم حتی بیرون نیومد اجازه هم نداد دخترها پاشونو بیرون بزارن..
محمد اقا دخترهاشو صدا کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا بیان به محض بیرون اومدن محمد اقا داد زد و گفت :معلوم هست کدوم قبرستونی هستین؟ مگه کرین؟ این همه دارم صداتون میکنم زود باشین زن داداشتون رو بلند کنین..
محمد اقا بیرون پیش محسن موند صدای دعوا کردنش میومد، مادرشوهرم لبخند ریزی تو صورتش پیدا بود، ازش متنفر بودم.. چند روزی بخاطر کتک هایی که خورده بودم تو خونه بودم.. وقتی هم که جای کبودی ها از بین رفت هر روز با حالت تهوع بیدار میشدم.. زنعمو اومده بود دنبالم هنوز حرف نزده بودم که شروع کردم به بالا اوردن...
زنعمو گفت:قمرتاج تو بارداری؟
دهنمو پاک کردم و گفتم:باردار؟ نمیدونم..
با خنده گفت مبارک باشه، جوری که بقیه نشون گفت:بشین خونه بچتو بزرگ کن بزار یکم اینا برات زحمت بکشن..
خونه موندن من باعث بدتر شدن رفتار مادرشوهرم میشدحتی غذای درست حسابی به من نمی‌داد گاهی مهشید خواهرشوهرم یواشکی لقمه ای چیزی برام میاورد تا از گرسنگی هلاک نشم..
هنوز کسی از بارداری من خبر نداشت.. چند روز که گذشت و دیدن من نمیرم سرکار بلاخره صدای اعتراضشون بلند شد بالا اوردن منو که دیدن زهرا خانم با یه حالتی گفت:اه حالمونو بهم زد این دختر..
محمد اقا اخمی به زنش کرد و گفت:مبارک باشه دخترم خیلیم عالی دیگه میمونی خونه کار کردن برات خوب نیست..
زهرا خانم گفت :چی رو خوب نیست؟ پس ما آدم نبودیم مارو می‌فرستادین زمین می‌فرستادین صحرا کلفتیتون و میکردیم؟

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2025/07/06 17:08:08
Back to Top
HTML Embed Code: