Telegram Web Link
#نامه‌نگاری

«وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمی‌شود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد.

بخشی از نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس.


#نامه‌نگاری

«می‌نویسی که جنگ لهت کرده، که دلت می‌خواهد بمیری...نامه‌ات را می‌خوانم و درکت می‌کنم...ما هرگز پیش از این، چنین یکپارچه به دست نابودی سپرده نشده بودیم. من تو را می‌فهمم اما از آنجا به بعدش که می‌خواهی زندگی‌ات را بر بنیان این یأس قرار دهی و یا پشت نفرتت سنگر بگیری، دیگر با تو موافق نیستم...»


آلبر‌ کامو نامه به یکی از دوستانش، در آغاز جنگ جهانی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Forwarded from اتچ بات
در دلِ ما ذوقِ تماشا نمانْد
آه! کسی آینه زین خانه بُرد


#بیدل
#داریوش
#وطن 🩶
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
قمرتاج
قسمت۱۳


حقیقتا دلم برای خاله میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد.. بلاهایی که پری سرم اورده بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد یاد اون روزا افتادم که منو گذاشته بود روی ایون تا سگها بیان تیکه پارم کنن... ولی خدا نخواست و من زنده موندم..
گاهی دلم میخواست میتونستم بلایی سرش بیارم تا اون عقده ها از دلم پاک بشه، میدونستم هیچ چیزی بی جواب نمیمونه..
زیاد طول نکشید که تقدیر دوباره پری رو سر راهم قرار داد...
با اینکه از مادرم چیزی یادم نمیمومد اما گاهی سخت دلتنگ مادرم میشدم..
جز نفرت چیزی از اقام تو دلم نبود، اون باعث این همه سختی و بلای زندگی من بود.
از فکر و خیال فقط به کار کردن پناه میبردم.. خداروشکر دست و بالم باز میشد و میتونستم حداقل از پس نیازهای خودمو بچه هام بربیام..
جاهایی که کار می‌کردم کمک زیادی بهمون میکردن و لباس و وسیله زیاد میدادن منم با ذوق و شوق همه رو برای بچه هام میاوردم..
برای یه مادر خیلی سخته که بچه هاش وسایل دست دوم بچه های دیگران رو استفاده کنن ولی زندگی همیشه یه جور نمیموند.. اینجور مواقع خیلی بهم میرختم ولی باز خداروشکر میکردم که کار میکنم و محتاج کسی نیستم.. از گوشه کنار شنیده بودم پدرم به جز دو تا پسرهاش صاحب دخترم شده، هرچی داشت و نداشت رو به بچه هاش داده بوده بود، من که تنها فرزندش از زن اولش بودم هیچ نقشی تو زندگیش نداشتم..
گناه من چی بود که خودم خبر نداشتم؟!
با این فکرها فقط خودمو عذاب میدادم.. زنعمو و خاله صغری تنها کسایی بودن که باهاشون درد دل میکردم..
محسن که یا کار میکرد یا دنبال مواد بود..
دوباره کار میکردم اما اتفاقی افتاد که نتونستم ادامه بدم..
 
بیشتر از قبل کار می‌کردم تا بتونم خرج خودمو بچه هام زندگیمو در بیارم، بی انصافی نمیکنم محسنم کار میکرد درسته بخشی از پولش صرف مواد میشد ولی دیگه مثل قبل نبود و بهتر شده بود.
از صبح خروس که افتاب میزد تا دم غروب کار می‌کردم و انقد خستا و کوفته برمیگشتم که طفلک بچه هامو نمیدیدم اگه خاله صغری نبود نمیدونستم باید چه جوری روزگار بگذرونم..
اما تجربه به من نشون داد که خدا هیچ موقع در رحمتشو نمیبنده یادم نمیره اون روزهایی رو که میرفتم خونه سوسن خانم و اونجا کمک بچه هاش بودم، زن خوبی بود بعدشم که دست تقدیر عمه رو سر راهم گذاشت و منو از دست پری نجات داد.
ساره کاملا سختی های منو درک میکرد با اینکه بچه بود و سنی نداشت ولی دختر عاقلی بود.. خودش بچه بود و نیاز به محبت مادر داشت ولی برای فرشته و هادی مادری میکرد..
گاهی اگه وقتی داشتم به معصومه و ادریس سر میزدم معصومه یه دخترم بدنیا اورده بود و اسمش و به یاد عمه فاطمه گذاشته بودن،یه روزهایی بدجوری دلم برای عمه تنگ میشد چقدر دستمو گرفت و مواظبم بود خدا میدونه..
خونه هایی که میرفتم تمیز میکردم به لطف زنعمو همه ادم پولدار و کله گنده بودن پول خوبی میدادن حتی غذاهایی که به ما میدادن واقعا به خوابم ندیده بودیم..
انقد تو زندگیم سختی کشیده بودم که چه شبهایی با نون خالی سر کردم تا بچه هام گشنه نخوابن.. تو اوج جوونی از ریخت و قیافه افتاده بودم انقد تو گرما و افتاب سر زمین رفتم که دیگه پوستی برام نمونده بود..
دوباره باردار شده بودم، دیگه باردار شدن رو پذیرفته بودم و ناراحت نمیشدم..
زمونه پوستم رو کلفت کرده بود.. بعد از مهدیه عروسی مهشید بود بچه ها بزرگ شده بودن و دونه دونه ازدواج میکردن.. روز عروسی صبح زود پاشدم و بچه ها رو حاضر کردم با پولی که گوشه کنار قایم میکردم برای بچه ها رخت و لباس خریده بودم بعد مدتها یه سرخاب زدم و دوتا نیشگون از صورتم گرفتم تا قرمز بشه این و از زهره یاد گرفتم زهره یکی از همون خانمهایی بود که باهم دیگه میرفتیم خونه مردم و تمیز میکردیم..
محسن از دیدن ما کیف کرد و گفت به به چقدر خوشگل شدین، قمرتاج کلک این لباسا رو کجا داشتی؟؟
از حرفش خندم گرفت و گفتم بریم دیگه دیر شد ناسلامتی برادر عروسی...
وقتی رسیدیم زهرا خانم از دیر کردن ما ناراحت شد و گفت میذاشتین بعد عروسی میومدین..محسن گفت تقصیر من شد مامان حالا که اومدیم دیگه تلخی نکن...
هرکی منو میدید که باردارم یه طعنه ای میزد ولی حقیقتا من دیگه ناراحت نبودم و سرنوشتم رو پذیرفته بودم.
مراقبت کردن از بچه ها کار سختی بود و برام کمر نذاشته بودن.. بوی اسپند و صدای کل کشیدن نشون میداد که عروس و داماد از راه رسیدن..
مادرشوهر مهشید برخلاف مادرشوهر من زن متین و سنگینی بود حتی از صورتشم میشد فهمید.. مهشید تو لباس عروس خیلی قشنگ شده بود و شوهرش مرد خوبی به نظر میرسید از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم..اون روزهایی که تو خونشون تنها بودم مهشید و مهدیه خیلی بهم محبت کرده بودن..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
زهرا خانم حالا که دخترهاش شوهر کرده بودن بهم ریخته شده بود شاید حالا میتونست درک کنه چه رفتارهایی با من داشت و چه ها که نکرد..
مهمون زیاد دعوت نکرده بودن ولی همونایی هم که بودن حسابی مجلس و گرم کرده بودن و بزن و برقص راه انداخته بودن..
با دیدن این جشن ها ناخودآگاه دلم میگرفت حسرت لباس عروسی رو میخوردم که هیچ موقع تنم نکرده بودم.. تابستون بود و هوا خیلی گرم بود باردار بودم و این بار خیلی چاق شده بودم جوری که گاهی احساس میکردم نفسم بالا نمیاد..
روی ایون نشسته بودم و خودمو باد میزدم خوراک اون روزهای من فقط هندوانه بود.. صدای در زدن اومد ساره بدو بدو رفت در و باز کرد و همراه زنعمو برگشت تعارفش کردم اومد بالا چادرش و انداخت رو پله اخر و گفت:ماشالا چقد چاق شدی تو دخترحسابی هم که میخوری کارم نمیکنی بایدم چاق بشی!!
هنوز جواب نداده بودم که زنعمو گفت شوخی کردم مادر بخور بخور که چاق بشی جوون بگیری..
همینجوری مشغول حرف زدن بودیم که دوباره صدای در اومد ساره دوباره در و باز کرد اومد داخل و گفت مامان یه آقاهه بود
با تعجب گفتم با کی کار داشت؟
ساره نفس زنان گفت هیچی نگفت فقط نگام کرد!
_وا مگه میشه؟
صدای بسته شدن در اومد مرد قد بلند و چاقی وارد حیاط شد گفتم:اقا با کی کار داری؟
نگاهی به من کرد و گفت شما؟؟
زنعمو گفت خجالتم خوب چیزیه والا اومدی تو حیاط مردم سوالم میپرسی؟!
مرد خنده ای کرد و گفت برو خانم چی میگی کی با شما کار داره دارم میرم پیش پدر مادرم..
زدم تو صورتم و گفتم شما پسر خاله صغری هستین؟ سری تکون داد و گفت اگه اجازه بدین!
_وای ببخشید تروخدا من نشناختم شمارو شرمنده تشریف بیارین بالا خاله صغری و حاجی رفتن مهمونی خونه یکی از اشناهاشون الاناست که دیگه پیداشون بشه..
حرفی نزد و تو حیاط منتظر شد نیم ساعتی نگذشته بود که خاله صغری و حاجی اومدن برخلاف انتظار من هیچ کدوم از دیدن پسرشون خوشحال نشدن..
زنعمو گفت وا خدا مرگم بده مگه نگفت پسرشم پس چرا همدیگر و بغل نکردن؟؟
-پسرشون سالهای ساله که از پدر مادرش خبری نگرفته!!
_غلط نکنم الانم یه گیر و گوری داره حالا ببین کی بهت گفتم...
زنعمو که رفت منو بچه ها رفتیم داخل.. مشغول شام درست کردن شدم،بچه ها باهم دیگه بازی میکردن و دیدنشون کنار هم خستگی من و در میکرد، با اینکه خیلی کوچیک بودن ولی کم پیش میومد باهم دیگه درگیر بشن..
شب بود که محسن اومد حسابی سر حال و سرخوش بود وقتایی که خیلی حالش خوب بود منو قمر صدا میکرد و گفت قمر امروز تو کارگاه یکی از بچه ها یه تیکه زمینشو گذاشته برای فروش دست و بالش خیلی تنگه، راستش فکر کردم تا کی باید اینجا باشیم زمین و بخریم کم کم بسازیم..
خیلط خوشحال شدم که محسن به این چیزها فکر میکنه
گفتم:مگه پول داری محسن؟
_باهاش حرف زدم یکمشو میدیم بقیشو جور میکنیم خدا بزرگه.
وقتی دیدم محسن به فکر زندگیمون هم هست واقعا خوشحال شدم و هرچقدر پول داشتم دادم و زمین رو خریدیم...
هر روز رویا پردازی میکردم و ساختن خونه رو تو ذهنم منسجم میکردم.
پسر خاله صغری چند روزی اونجا بود نمیدونستم برای چی اومده، از اینکه تنها اومده بود بیشتر تعجب کردم.
تو اون چند روز نتونسته بودم خاله صغری رو ببینم، اون روز رفتم تو انباری گوشه حیاط چندتا ظرف بردارم که یهو صدای داد و بیداد از خونه خاله صغری بلند شد چیزی که تواون چند سال سابقه نداشت..
حتی کوچیک ترین صدایی از خونه اونها تا حالا نشنیده بودم و صدای داد و بیداد برام خیلی تعجب داشت،یه حسی به من گفت بمون و گوش کن..
صدای پسرشون میومد که می‌گفت:من پسرتم بابا چطور دلت میاد سختی بکشم؟ اون وقت شما تو راحتی باشین!!
حاجی با صدای بلند گفت تو پسر منی؟؟ هه.. کدوم پسر من چند ساله که دیگه پسر ندارم از اولشم باید میفهمیدم همینجوری اینورا پیدات نشده!!
_نتونستم بیام هزارتا کار و گرفتای دارم اونجا تهرانه مثل اینجا دهات نیست که فکر کنی بیکارم.
_خجالت نمیکشی راست راست تو چشمهای من پیرمرد خیره شدی میگی اینجارو بفروشم واسه تو و اون داداش بی غیرتت، به همین خیال باش.. هروقت مردمم بیا دنبال این خونه و زندگی!!
_ببین بابا من بدبخت شدم ورشکست شدم هرچی پول داشتم از دستم رفته واسه اینکه دوباره رو پای خودم وایستم پول میخوام میگی نداری باشه خب اینجارو بفروش شما زن و شوهر خونه دو طبقه میخواین چیکار اینجا واسه شما خیلی بزرگه یه خونه کوچیک تر براتون میگیریم اینجارو بفروشین بزنیم به زخممون والا گرفتارم..
حاجی بدجور لج کرده بود گفت تو میدونی چه شبهایی این زن تا صبح اشک ریخته من به درک یه بار زنگ زدین خبر مادرتون رو بگیرین اصلا گفتین زنده ایم مرده ایم چی میخوریم چیکار میکنیم؟ برو همونجا که بودی تا حالا از این به بعدم فکر کن ما مرده ایم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
اینجا صدای خاله صغری رو شنیدم که به حاجی گفت انقدر حرص نزن دق می‌کنی میوفتی رو دستم خدایی نکرده بلایی سرت بیاد من چه خاکی به سرم بریزم؟
پسر حاجی با صدای بلند گفت:حرف آخرتون همینه دیگه؟ باشه! خودتون خواستین بعد قرنیم ازتون کمک خواستم ولی شما ثابت کردین که به فکر بچه ها تون نیستین..
اینجا بود که پسر خاله صغری در و باز کرد و از خونه اومد بیرون من همونجوری تو حیاط مونده بودم یهو با هم دیگه چشم تو چشم شدیم نمیدونستم باید چیکار کنم سرمو انداختم پایین پسر خاله صغری نگاهم کرد و با تاسف سر تکون داد زود با ناراحتی از خونه رفت..
خیلی دلم برای حاجی سوخت تا اون روز حاجی رو انقدر ناراحت ندیده بودم وسیله ها رو برداشتم و رفتم بالا فهمیده بودم که پسرحاجی قصد داره این خونه ها رو بفروشه و برای حاجی و خاله صغری خونه کوچکتر بگیره چقدر ناراحت شدم احساس میکردم خیلی زود باید از اونجا بلند بشیم با این که حاجی جواب رد داده بود ولی احساس می کردم بلاخره پسرشون موفق میشه و خونه رو میفروشه خیلی حالم گرفته شده بود خاله صغری مادری رو در حقم تموم کرده بود بچه هام بهش عادت کرده بودم..
بعد عمه دقیقاً تو روزای سخت زندگیم خاله صغری کنارم بود و حالا جدا شدن از آن فراوان خیلی سخت بود..
هادی تو بغل ساره حسابی بهونه می گرفت و آروم نمی شد سریع بغلش کردم هرچقدر پشتش میزدم اروم نمیشد تو خونه راه میرفتم از صدای گریه های زیاد هادی بود که خاله صغری اومد بالا ساره در رو باز کرد خاله اومد تو نگاهم کرد و گفت: قمرتاج چی شده چرا این بچه انقدر گریه میکنه؟
گفتم نمیدونم خاله همینجوری یک بند داره گریه میکنه و آروم نمیشه..
خاله سریع رفت توی آشپزخانه از داخل کشو نبات دراورد با آب جوش قاطی کرد گفت حتماً این بچه شکمش درد میکنه!! اصلا نمیدونستم هادی چشه یکم که گذشت از شدت گریه هادی خودش خوابش برد..
خاله میخواست بره که نذاشتم گفتم خاله راستش بی ادبیه ولی من تو حیاط که بودم صدای دعوای شما رو شنیدم چی شده چرا پسرتون اینجوری کرد خاله آهی کشید و گفت چی بگم دخترم من فقط نگران حاجیم سایه سرمه که خدای نکرده بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟تا دیروز این پسر پیداش نبود حالا هم که اومده میخواد مارو آواره کنه واسه این خونه خواب دیده،همینم مونده سر پیری آواره خونه مردم بشم..
حرفی نزدم حرفی نداشتم که بزنم ولی مطمئن بودم که دیر یا زود دوباره پسر خاله صغری برمیگرده به این فکر میکردم که اگه بخوان اینجارو بفروشند کجا بریم؟ کجا بریم که همسایه خوب گیرمون بیفته؟
محسن وقتی خبردار شد مثل همیشه بیخیال رفتار کرد یه تابی به سیبیلش داد و گفت نهایتا میریم یه جای دیگه خونه میگیریم مگه خونه قحطی شده تو این شهر؟ مهم زمین بود که خریدیم با چند تا اوستا صحبت کردم کم کم شروع کنم به ساختن خود خرد خرد بهشون پول میدیم اینکه دیگه ناراحتی نداره!!!
کلافه و ناراحت گفتم:محسن مگه میشه؟ خاله صغری برای من صاحب خونه نبود برای من مادر بود دوست بود همدم بود، بچه‌هام بهش علاقه دارن دیگه کجا برم که کسی بتونه انقدر مهربون با بچه های من رفتار کنه تازه من باردارم کجا برم چه جوری اثاث کشی کنم؟
محسن زود جوش می‌آورد همیشه واسه همین گفت: ولکن دیگه قمرتاج هنوز هیچی نشده داری مغز ما رو میخوری!! به فرض هم که بخوان اینجا را بفروشن به درک.. تا موقع ما خونه رو ساختیم از اینجا رفتیم.. به این زودیا که نمیشه..
دیگه حرفی نزدم چون میدونستم حرف زدن با محسن نتیجه نمیده این حرف من باعث شده بود حسن حداقل زودتر به فکر ساختن خونه بیفته برام سخت بود که بخوام برم کار کنم بعد بارداری های پشت سر هم دیگه قوت و توان قبلی را نداشتم ترجیح دادم خونه باشم و استراحت کنم..
به زایمانم زیاد نمونده بود وسطای پاییز بود که درد به سراغم اومد محسن خونه بود، مثل همیشه بچه ها را پیش خاله صغری گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم درد امانم را بریده بود هر چند که این درد برام آشنا بود، با این وجود درد همیشه درد بود.
خلاصه به هر سختی که بود دوباره مادر شدم و پسرم به دنیا آمد محسن هربار که بچه‌دار می‌شدیم جوری ذوق میکرد که انگار بچه اولمونه اسم پسرم رو مجتبی گذاشتیم پسر سفید و توپولی بود از همون لحظه اول مشغول خوردن شصت بود و گشنه بود.
محسن بچه رو بغل کرد و رفتیم خونه خاله و بچه ها منتظرمون بودن بچه ها با دیدن یک بچه جدید حسابی ذوق کردن خاله صغری حاجی یک جوری رفتار می کردند که انگار نوه خودشونه خاله اومد بچه رو از بغلم گرفت و برد بغل حاجی گذاشت حاجی اسم بچه رو تو گوشش گفت و شروع کرد قران خوندن.
خاله صغری گفت:به خدا حس می کنم تو دختر منی این بچه ها هم نوه ها منن.


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
دستش را بوسیدم و گفتم: خیلی ازت ممنونم نمیدونم چجوری میتونم جبران کنم این روزا رو تو خیلی برای من زحمت کشیدی بچه هام زیر دست تو دارن بزرگ میشن اگه تو نبودی من هیچ موقع نمی تونستم برم کار کنم و خرج بچه‌ها مو در بیارم
_اینها کارهایی بود که خودم خواستم انجام بدم انگار واسه نوه خودم کردم بیا بیا بریم تو سر پا واینستا..
تازه زایمان کردی کاچی پختم بخور جون بگیری حاجی هم الان برات کله پاچه می گیره بخور جون بگیری..
خاله صغری بخاطر تنها بودنش مارو جز خانواده خودش حساب کرده بود و از این بابت هر دوی ما راضی بودیم..
چند روزی خاله مواظبم بود و زود سرپا شدم، دیگه یاد گرفته بودم کارهامو خودم انجام بدم.
زمینی که محسن خریده بود تو روستا بود و ما برای ادامه زندگی باید میرفتیم تو روستا زندگی میکردیم..
پولمون به زمین های داخل شهری نمیرسید و این روستا نزدیک به شهر بود.. محسن با چند نفر صحبت کرده بود و قرار بود کم کم ساخت خونه رو شروع کنیم، خیلی ذوق داشتم خودمو خانم اون خونه تصور میکردم که دیگه کار نمیکنم و اونقد وضع مالیمون خوب شده که نیازی به کار کردن نداریم و فقط دارم بچه هارو بزرگ میکنم..
خاله صغری هر روز غصه خونه رو می‌خورد و میدونست دیر یا زود پسرش اسماعیل باز میاد سراغشون..
ذات بچه هاشو خوب می‌شناخت، و میدونست تو دلشون چی میگذره..
چندوقت بعد زمستون بود و برف میبارید با بچه ها از پنجره بیرون و نگاه میکردیم و به دونه های برف خیره شده بودیم که قرار بود درختها و زمین و سفیدپوش کنن.
در و زدن خاله صغری در و باز کرد از پنجره آشپزخونه نگاه کردم و یه مردی و دیدم که نمیشناختمش..
خاله صغری رو بغل گرفت و بوسید و رفتن داخل خونه..
چون تا بحال ندیده بودمش برام عجیب بود،عجیب تر از همه اینکه تنها هم نبود و یه زن و بچه همراهش بودن..
غروب خاله صغری اومد بالا و گفت:قمرتاج اون قابلمه بزرگه پیشه توعه؟
_سلام، نه خاله پیش من نیست..
خاله در و بست و اومد تو و یواش گفت:خودم ميدونم دست تو نیست اومدم بهت بگم پسرم اومده..
_پسرت؟ پسر بزرگه؟
_اره ابراهیم اومده با زن و بچش.. چند روزی مهمونه منن، کاری چیزی اگه داشتی به من بگو چون وقت نمیکنم بهت سر بزنم مادر..
_نه خاله خوش بگذره دستت درد نکنه..
هرچقدرم که از بچه هاش کینه داشت ولی بلاخره مادر بود و مهرو محبت مادری مانع میشد..
چند روزی اونجه بودن و رفتن.. دل خاله باز شده بود و همش از نوهشو کارهاشو شیرین کاری هاش میگفت..
محسن دل به کار داده بود و پا به پای کارگرا ایستاده بود و کار میکرد، متاسفانه زمستون شمال همش یا برفه یا بارون به خاطر همین عقب میفتاد کارهای خونه، کاری هم نبود که من بتونم انجام بدم..
یه مدت طولانی هم سرکار نرفته بودم و دیگه صاحب خونه هایی که خونه هاشونو تمیز میکردم کارگر گرفته بودن و به من احتیاجی نداشتن..
چند وقتی گذشته بود و اسفند ماه بود و قرار بود اون شب تولد ساره رو جشن بگیریم، خاله و حاجی رو دعوت کرده بودیم.. دم غروب بود که بچه ها منتظر بودن محسن بیاد خونه، صدای زنگ در اومد خودم رفتم در و باز کردم یه اقایی پشت در ایستاده بود که نمیشناختمش..
چادرمو مکحم گره زدم و گفتم با کی دارین؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام خواهر، اینجا منزل اقای.. هست؟
_بله یه لحظه اجازه بدین..
رفتم و خاله صغری رو صدا کردم و گفتم خاله بیا با شما کار دارن...
رو پله ها بودم و داشتم نگاه میکردم که خاله افتاد زمین..
بدو بدو و هراسون رفتم بالا سرش و گفتم اقا چی شده؟
از سر و صدای ما حاجی اومد بیرون دستاش میلرزید.. اون مرد گفت:والا نمیدونم بهش گفتم باید اینجارو تخلیه کنین حالشون بد شد..
زدم تو سرم و گفتم:واسه چی باید اینجارو تخلیه کنن؟ چی داری میگی اقا؟
_خانم ایناها این قولنامه این امضای این اقا..
حاجی خشک شده بود و مارو نگاه میکرد هرچقدر تلاش کردم خاله به هوش نمیومد تن و بدنم میلرزید اشکم در اومده بود..
ابراهیم پسر بزرگه با همکاری داداشش اسماعیل باهم دیگه خونه رو فروخته بودن همون روزهایی که اینجا بودن اثر انگشت پدرشون رو مهر کرده بودن و خونه رو فروخته بودن..
حالا صاحب خونه جدید اومده بود و خونه رو میخواست...
هرچقدر خواهش و التماس کردیم فایده نداشت که نداشت..
اسماعیل و ابراهیم خونه پدرشون رو فروخته بودن و تو چشم بهم زدنی ایران رو ترک کرده بودن..
حاجی سکته کرده بود و خاله صغری شبیه دیونه ها شده بود..
باورشون نمیشد بچه هاشون پاره تنشون باهاشون اینکارو کرده باشن..
صاحب خونه جدید مهلت نمی‌داد و میگفت تا قبل عید با خالی کنین میخوایم اینجارو خراب کنیم و بعد عید دوباره بسازیم...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
تو زمستون و سرما کجا باید میرفتیم؟ مگه میتونستم خاله و حاجی رو تنها بزارم؟
محسن روزی که فهمیده بود حسابی با صاحب خونه کتک کاری کرده بود و کار رو برامون سخت تر کرده بود، مجبور بودیم سر یه هفته بلند بشیم..
بچه هارو میذاشتم پیش خاله و با محسن دنبال خونه می‌گشتیم.. سر سیاهی زمستون خونه از کجا میخواست پیدا بشه. اگرم پیدا میشد انقدر گرون میگفتن که پول ما نمیرسید.
اونقدر گشتیم و گشتیم تا یه جای خیلی داغون تونستیم خونه اجاره کنیم، درو دیوار بوی نم میومد، ولی چاره ای نبود باید با این وضع کنار میومدیم.
محسن گفت:حالا ما که خونه رو پیدا کردیم حاجی و خاله باید کجا برن؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم جایی نمیرن..
_یعنی چی جایی نمیرن؟
_یعنی همین، جاشون رو سر منه، پیش خودمون هستن..
محسن ایستاد منو کشید کنار و گفت:چی؟ دیونه شدی؟ اینجا جا واسه خودمون نیست تازه مگه ندیدی صاحب خونه چی میگفت؟ دید این همه بچه داریم!!! میخواست منصرف بشه حالا تو یه پیرزن پیرمرد و میخوای بیاری چیکار؟
_اخه مگه اون بدبختها کسی و دارن؟ کجا ولشون کنیم؟ نه محسن تا جایی که بتونم نگهشون میدارم انگار یادت رفته خاله چقدر به ما کمک کرده.. اصلا میدونی این دو سال اخر بهشون اجاره ندادیم؟
محسن دهنش باز موندو گفت:پس... پس پول اجاره رو چیکار میکردی؟
_چیکار میکردم؟ جمع کردم برا همچنین روزی...
محسن با ناراحتی تند تند میرفت،اصلا خوشانیدش نبود که حاجی و خاله رو ببرم پیش خودم ولی چاره ای نبود اونا کسی و نداشتن که بخوان برن پیششون.. پسرهای بی معرفتشون هرچی که پدر مادر داشتن و نداشتن فروختن و رفتن..
دخترشون هم که اصلا خبر نداشت، خاله هم گفته بود فعلا بهش چیزی نگیم تا بعد..
برای حاجی و خاله فقط چند دست لباس مونده بود همین..
خونه قشنگی که توش خاطره ساخته بودم و بچه هام بدنیا اومده بودن و رو خالی کردیم..
دل کندن از اون خونه برای من سخت بود، منی که فقط چند سال زندگی کرده بودم.. پس حاجی و خاله چی میکشیدن؟؟!!
خونه جدید رو حسابی تمیز کردیم زنعمو اومده بود کمکم و باهم دیگه خونه رو چیدیم..
یه چایی براش ریختم زنعمو گفت:قمرتاج دیدی اون روز بهت گفتم این بچه ها یه برنامه ای دارن باورت شد؟
_اره والا، ادم تو کار این زمونه میمونه بخدا، مگه میشه بچه با پدر مادر اینکارو بکنه؟
زنعمو استکان و گذاشت زمین و گفت:اره میشه، از بچه توقعی نیست اما کی باورش میشه پدر بخواد از بچش بگذره؟
یکه خوردم نگاهش کردم و حرفی نزدم دوباره گفت:اره تورو میگم، مگه پدرت کم سرت بلا اورد؟ کی باورش میشه پدر جیگر گوششو ول کنه ها؟ تو شیر پاک خورده ای دختر، کاری که عمه خانم برات کرد داری به این پیرزن پیرمرد کمک میکنی، شیر مادرت حلالت احسنت.. ثواب میکنی والا، بهشت و واسه خودت خریدی.
خیلی زود سر یک هفته جا به جا شدیم..
این خونه هم حیاط داشت اما قدیمی و داغون بود این خونه کجا و خونه خاله صغری کجا؟
با هزار خواهش و التماس حاجی و زنش رو با خودمون بردیم.. متوجه بودم که چقدر یه شبه داغون شدن ولی به خودم قول داده بودم تا جایی که از دستم بربیاد براشون یه کاری بکنم..
خاله منو کشید کنار در عرض چند وقت همه موهاش سفید شده بود و صورتش شکسته شده بود خاله گفت: من شرمنده روی تو هستم نمیدونم چی بگم از خجالت دهنم بستس فقط میتونم اینا رو بهت بدم..
از زیر لباسش گردنبند و گوشواره هایی که داشت رو درآورد دستم رو باز کرد گذاشت داخل دستم و گفت گفت من هیچ چیز دیگه ای ندارم که به تو بدم خودت که شاهدی بچه ها پاره های تنمون هرچی که داشتیم و نداشتیم بالا کشیدن...
اینارو حاجی برام خریده بود چشم روشنی وقتی که بچه هاشو به دنیا اورده بودم.. اون زمان حاجی دست و بالش باز بود میتونستیم هر چیزی که دلمون میخواد رو بخریم هیچ وقت فکر نمیکردم یه همچین روزی در انتظارم باشه!!!
فکرشم نمیکردم بچه‌هام سر منو پدرشون رو کلاه بزنم نمیدونم کجا اشتباه کردیم حتما منو حاجی نتونستم بچه های خوبی تربیت کنیم که این بلا رو سرمون آوردم تو که هفت پشت غریبی دست ما رو گرفتی ولی بهت قول میدم زیاد اینجا نمیمونیم نمیخوام بیشتر از این برات زحمتی ایجاد کنم تو خودت به اندازه کافی دردسر مشکل داری..
حرفهایی که خاله میزد اشکمو دراورد گفتم: تورو خدا این حرفا رو نزن به اندازه کافی برای من و این بچه ها زحمت کشیدی حالا وقتشه که بتونم یک کم جبران کنم تو رو خدا اذیتم نکن خاله اینجا خونه خودته نمیزارم هیچ جا بری حاجی مثل پدرم میمونه تو مثل مادرم...
اون روزا محسن خیلی اعصابم خراب می کرد خیلی اذیتم می کرد همیشه به خاطر اینکه حاجی و خاله رو نگه داشتم پرخاشگری و اوقات تلخی می کرد گاهی انقدر رفتارهای زشت از خودش نشون میداد که احساس شرمندگی بهم دست میداد تا اینکه مجبور شدم طلاهایی که خاله بهم داده بود رو نشونش بدم اون موقع دیگه دهنش بسته شده بود..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
خاله صغری شده بود همه کس من، تو یه خونه بودیم و هم صحبت..
حاجی از وقتی سکته کرده بود هرچند خفیف بود ولی دیگه صحبت نمیکرد و بیشتر اوقات به یه گوشه خیره بود..
از دیدنشون دلم به درد میومد.. محسن بیشتر اوقات سر ناسازگاری داشت که از چشم خاله صغری دور نمیموند..
هربار با محسن سر همین قضیه بحثم میشد.. میدونستم از این که پول میاره و خرج میشه کلافه میشه..
دوباره دیر اومدنها‌شو شروع کرده بود انقد سرگرم بچه ها بودم که دیگه نمیتونستم بهش گیر بدم..
خاله صغری از قدیم ها و مادرشوهرش و خونوادش برام تعریف می‌کرد گاهی باهم میخندیدیم و گاهی اشک میریختیم.. بین بچه ها خاله صغری ساره رو خیلی دوست داشت به حدی که تو رفتارش کاملا پیدا بود..
تازه زایمان کرده بودم و توان کار کردن نداشتم و بی پولی سخت مارو تحت فشار گذاشته بود.. دعوا مرافه با محسن از یه طرف بچه ها یه طرف منو حسابی بی طاقت کرده بود..
گاهی از زنعمو یواشکی پول میگرفتم و میزد به حسابم..
نمیخواستم خاله صغری بفهمه که تحت فشارم..
روز عید بود و دورهم سفره هفت سین پهن کردیم انقد دست وبالم خالی بود که برای هیچ کدوم بچه ها نتونستم لباس بخرم.. خاله صغری به زور جلوی اشکهاشو میگرفت..
سال تحویل شد و همدیگر و بغل کردیم بچه ها چشم به راه عیدی بودن به عادت هر ساله محسن دست کرد تو جیبش و عیدی بچه هارو داد..
خاله و حاجی خیلی سختشون بود اینو میشد فهمید..
جایی جز خونه مادر محسن برای عید دیدنی نداشتیم اماده شدیم و راهی شدیم.. محسن موتور دوستش رو برای چند روز قرض گرفته بود نمیتونستم با مجتبی سوار موتور بشم محسن یه دور بچه هارو برد و رسوند و دوباره اومد دنبال من..
قبل رفتنم خاله منو بغل کرد تعجب کردم و گفتم:چی شده خاله؟
_هیچی مادر دلم میخواد سیر نگاهت کنم..
خندیدم و گفتم:خسته نشدی انقد منو نگاه کردی؟
به چشمهام خیره شد و گفت:میدونستی خیلی صورت قشنگی داری؟
_وای خاله کجام قشنگه..
همونجور به چشمهام خیره شده بود و حرفی نزد...
دلم شور افتاده بود، با محسن رفتیم خووه مادرش، خواهراش با شوهرهاشون اومده بودن و جمعمون حسابی شلوغ شده بود.. بعد ناهار بی قرار بودم و از محسن خواستم زودتر برگردیم..
محسن رفته بود تو انبار پایین و واسه خودش مشغول کشیدن بود.. حسابی کفری شده بودم از دستش..
وقتی برگشتیم هرچقدر در زدیم کسی در و باز نکرد محسن گفت :کجا رفتن اینا؟
_باید خونه باشن کجا میخوان برن اخه!!
_پس چرا در و باز نمیکنن؟
_نمیدونم تو که کلید داری بیا در و باز کن. بعد برو بچه هارو بیار..
در و باز کرد و رفتم داخل هرچقدر صدا کردم کسی جواب نداد، با خودم گفتم حتما رفتن خونه اقوامی کسی..
وقتی محسن بچه هارو اورد هنوز خبری از خاله و حاجی نداشتم..
حسابی نگران شده بودم محسن پیش بچه ها موند و من رفتم از در و همسایه پرس و جو کنم شاید کسی اونهارو دیده باشه..
هیچکس خبری از اونها نداشت تنها جایی که مونده بود مغازه یکی از همسایه ها بود رفتم تو فروشنده پسر جوونی بود منو دید بلند شد اومد جلو و گفت:بفرمایید خانم..
نفس زنان گفتم:اقا شما یه خانم با یه اقا ندیدی سن دار باشن؟
_شما قمرتاج خانم هستین؟
_بله بله چی شده؟
_سر ظهری یه خانمی با یه اقایی اومدن اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن...
دست کرد از زیر کشو یه برگه در اورد و داد دستم..
برگردوندم به خودش و گفتم من سواد ندارم پسرم خودت بخون برام..
چشمی گفت و برگه رو گرفت و گفت:والا خودم این نامه رو نو‌شتم براشون میدونم چی نوشته... نوشته که با حاجی رفتن روستای خودشون پیش اقوام و فامیلها.. گقتن که نگرانشون نباشین و دنبالشون نگردین..ازتون کلی هم تشکر کردن..
با گریه گفتم:توروخدا نمیدونی کجا رفتن؟ من هرجور شده باید پیداشون کنم..
_نه والا خانم به من حرفی نزدن فقط گفتن منم اینارو نوشتم..
با گریه برگشتم خونه محسن از دیدنم وحشت کرد و گفت:ها چت شده این گریه ها واسه چیه؟
_رفتن محسن رفتن دیدی بلاخره از دست رفتارهات گذاشتن رفتن..
_رفتنی باید بره، امروز نمیرفت فردا میرفت... پاشو به جای ابغوره گرفتن بچه هاتو جمع کن مغزمو خوردن..
بلند شدم اشکهام و پاک کردم و گفتم:شایدم تو یه حرفی زدی که رفتن ها؟ وگرنه خاله کجارو داشت که بره بیا محسن تا دیر نشده برو. دنبالشون بگرد پاشو..
محسن رفت داخل و لباساشو در اورد و گفت:به من چه ربطی نداره، برو کنار بزار بخوابم خستم..
تو دلم کلی فحش نثارش کردم و رفتم پیش بچه ها انقد بهم ریخته بودم که همش دعواشون میکردم مجتبی هم انگار فهمیده‌ بود من ناراحتم بدتر منو اذیت میکرد و گریه میکرد و شیر هم نمیخورد..
محسن غرغرکنان گفت:د خفش کن اون بچه رو سرم رفت..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن.. _از چی انقد ناراحتی خاله؟ _چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت…
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی...
تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم..
بی خبری منو عذاب میداد، از اون روز دوباره رابطه منو محسن خراب شده بود و باهم دیگه نمی ساختیم، خسته بودم زایمان های پشت هم و کار کردن های زیاد منو از پا انداخته بود و گاهی ناخوش احوال بودم..
از اونجایی که آدمیزاد به همه چیز عادت میکنه منم عادت کردم و دوباره جوون گرفتم.. به تنها شدن و بی کس شدن عادت داشتم، پیشونی نوشت من از روز اول سیاه بود، زور کع نبود تقدیر برای من رنگ دیگه ای نداشت..
چند سال گذشت.. بچه ها بزرگ شده بودن ساره و فرشته از دوازده سالگی همراه من سر زمین شالی کار میکردن... هادی و مجتبی بخاطر شیطنت زیاد خونه میومدن و فرشته و ساره نوبتی از اونها نگهداری میکردن...
دلم برای بجه هام میسوخت که مجبور بودم اونهارو ببرم سرکار..
زمینی که خریده بودیم همونجوری یه گوشه افتاده بود فقط روزهای اول بود که محسن ذوق داشت بعدش دیگه انقد درگیر مواد بود که منو عاصی کرده بود هرچقدر محمد اقا باهاش حرف میزد من حرف میزدم ول کن نبود و میگفت تفریحی میکشم در صورتی که اصلا تفریحی نبود و دوباره با دوستاش مشغول میشد..
امیدی به محسن نبود خودم دست به کار شده بودم و دخترهام همراه من میومدن سر زمین، بعد اون همه سال حالا دیگه خودم سرکارگر بودم و برای خودم کارگر داشتم..
تنها خوبی که محسن داشت این بود که کار میکرد میدونست یه قرون از پولی که در میارم بهش نمیدم..
خودم شده بودم اقای خودم، با کارگرا صحبت کردم و کم کم بهشون دستمزد میدادم و خونه سازی رو شروع کرده بودم..خونه نبودم و سر از درسو مشق بچه ها در نمیاوردم و بچه ها همش پی بازیگوشی بودن..
همون روزها متوجه شدم دوباره باردارم این بار دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم، اون زمان هیچکس راه جلوگیری رو به ما یاد نداده بود و تقریبا هر سال باردار میشدیم..
قصد داشتم بچه رو بندازم اصلا اجازه ندادم محسن متوجه بارداری من بشه، هرکار که بلد بود برای سقط کردن انجام دادم هرچی که بلد بودم خوردم.. کار سنگین میکردم وسیله بلند میکردم به امید اینکه بیفته...
تا روزی که انقد کار کردم و طناب زدم گ پریدم که یهو شکم درد گرفتم و متوجه لخته های خون شدم... تو دلم گفتم بلاخره افتاد و راحت شدم..
اون زمانها تازه علم پیشرفت کرده بود و دستگاه سونو گرافی کم و بیش تو بیشتر شهرها بود..
رفتم تا ببینم بلاخره بچه افتاد یا نه.. زهره این چیزها رو وارد بود و راهنمایییم میکرد.
جز زهره کسی خبر نداشت که باردارم، به سختی تونستم از چشم بقیه مخفی نگهش دارم.
سواد درست حسابی هم نداشتم که بتونم سر در بیارم،یه روز صبح رفتم پیش یه خانم دکتری که تازه داخل شهر مطب زده بود و اهل تهران بود، خیلی خوش لباس و خوش قیافه بود و با ما روستایی ها زمین تا اسمون فرق داشت.. رو به روش نشستم و چندتا سوال پرسید و معاینه کرد و گفت:دو ماه و نیمه بارداری و همه چی خوبه..
انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم فک میکردم با همون لخته خون ها بچه افتاده ولی زهی خیال باطل..
با نگرانی از وضعیت بچه پرسیدم که دکتر گفت مشکلی نیست، روم نمیشد بگم میخواستم سقطش کنم..
دکتر انگار متوجه شد و گفت:مگه مشکلی هست خانم؟
یکم اینور اونور زدم و واقعیتو گفتم، دکتر یکم مکث کرد و گفت:اتفاقی برای بچه نیافتاده ولی اگه واقعا بچه نمیخوای میتونی از قرص های جلوگیری که بعد زایمان بهت میدم استفاده کنی..
انقد خوشحال شدم که یه راهی هست برای باردار نشدن، که نگو..
از مطب که اومدم بیرون از خودم خجالت کشیدم که داشتم بچم رو سقط میکردم... خداروشکر که این اتفاق نیفتاد وگرنه تا عمر داشتم باید شرمنده میشدم..
اون روز محسن فهمید که من باردارم از قضیه سقط براش چیزی نگفتم.. برای اون فرقی نداشت دیگه هم دختر داشت هم پسر..
تا یکی دو ماه بعدش میرفتم سر باغ و سر زمین ولی چون سرکارگر بودم دیگه کار زیادی نمیکردم و حق سرکارگری میگرفتم..
تا به دنیا اومدن بچه تو خونه میومدنم..
خونه نیمه اماده شده بود و قرار بود تا اخر تابستون تموم بشه..
محمد اقا دیوارچینی و بلد بود و کار رو به عهده گرفته بود سرعت کار کردنش بالا بود و چند روزه کارش تموم شد..
یه تنور بزرگ تو حیاط داشتیم که هیچ وقت نتونستم برم توش نون بپزم.. تا زمانی که شکمم بزرگ نشده بود با کمک دخترا نون می‌پختم..
ساره و فرشته عصای دستم بودن، حتی کارهای خونه رو هم انجام میدادن..
اون سال از پول سرکارگری پول خوبی بهم دادن و برای بچه ها یکم لباس خریدم ذوقشون رو که میدیدم خودم شرمنده میشدم...
 
 ادامه دارد ...‌

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نامه‌نگاری


«من به کار و زندگی ادامه می‌دهم، غمگین نخواهم شد و به بهار و با هم بودن فکر خواهم کرد.»


از نامه‌‌های #آنتوان_چخوف و اولگا کنیپر


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#نامه‌نگاری


«تو روشنی قلب منی؛ خودم را به هدر نداده‌ام ... »


از نامه‌های #نیما_یوشیج
به عالیه

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
قمرتاج
قسمت ۱۴


قبل از بدنیا اومدن بچه خونه رو به راه شد،راه رفتن برام سخت شده بود..
زنعمو و زهره تو اسباب کشی بهم کمک کردن، شرمنده محبتهای زنعمو بودم که بی دریغ و بی منت همیشه کنارم بود..
هرکسی یه گوشه ای از کار و گرفت و خونه چیده شده...
بعد سالها از ته دل اخیش بلندی گفتم و خستگی اون همه کار و نداری و بدبختی از تنم در رفت.. بچه ها همه ذوق زده بودن.. تا شهر هم زیاد فاصله نداشتیم،
یه هفته از اومدنمون به خونه جدیدی میگذشت که درد زایمان اومد سمتم.. دخترم بدنیا اومد اسمش رو ریحانه گذاشتیم..
همونجا زنعمو گفت قمرتاج من جای مادرت، دیگه حواست باشه بچه نیار، میخوای چیکار کنی؟ بسه والا رسیدگی هم میخواد شما هم که دست و بالتون باز نیست این بچه ها خرج دارن بزرگ میشن..
با خجالت سرمو پایین انداختم، تقریبا تنها کسی بودم که هربار بعد بارداری هام باز حامله میشدم..
تا اون روز هیچکس بهم چیزی نگفته بود و بلد نبودم ولی واقعا دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم..
دخترم خیلی شبیه خواهرم خدا بیامرز شهربانو بود همونجوری سفید و چشم رنگی، چند باری میخواستم اسمش رو شهربانو بزارم ولی زنعمو نذاشت و گفت خوبیت نداره اسم مرده رو روی بچه بزاری..
ولی هربار که میدیدمش حس میکردم دارم به شهربانو نگاه میکنم..
این بار دیگه هیچکس جز دخترام نبود که هوای منو داشته باشه، زودتر از همیشه از جام بلند شدم که برام دردسر شد و بخیه هام از هم باز شده بود...
کلی سر همون اذیت شدم و باید مدت بیشتری استراحت میکردم..
محسن طاقت نداشت و دلش می‌خواست هرچی زودتر بهم نزدیک بشه، اما این بار دیگه قرصهایی که خانم دکتر بهم داده بود رو میخواستم استفاده کنم.. دیگه توان بچه دار شدن نداشتم..
پاییز اون سال بدترین اتفاق زندگی من افتاده بود، نمیدونم خدا تو من چی دیده بود که هرچی بلا و بدبختی بود رو روی سر من هوار ریخته بود!!
تو روستامون چندتا ادم پولدار خونه ساخته بودن و برای تمیز کاری دنبال یه ادم تمیز و مورد اعتماد میگشتن، منو زنعمو بی معطلی رفتیم و مشغول شدیم از اونجایی که خونشون نزدیک خونه من بود برای شیر دادن به بچه راحت تر بودم و میتونستم برم و بیام..
از بس خونه نبودم نمیدونستم به بچه هام چی میگذره، کم کم متوجه شدم پسر بزرگم هادی همیشه بی حاله یه جا دراز میکشه و مثل بقیه بچه ها بازی نمیکنه..
اوایل زیاد جدی نگرفتم و رفته رفته، شبها که میرفتم خونه میدیدم زودتر از همه میخوابه رنگ و روش کبود میشه...
سریع بردمش درمونگاه... اونجا چیزی حالیشون نشد و مجبور شدم برم شهر..
اونجا بود که با کلی آزمایش فهمیدن پسرم ناراحتی قلبی داره و مشکل تالاسمی هم داره..
همونجا زدم تو سرم و غصه هایی که تو این چند سال تو دلم جمع شده بود همه رو ریختم بیرون.. مردم همه با تعجب بهم نگاه میکردن..
از اون روز دیگه حال و حوصله هیچ چیزی نداشتم نه غذای درست حسابی میخوردم نه کار می‌کردم، زندگیم رو ول کرده بودم..
کارم شده بود این بيمارستان اون بیمارستان..
شیرم از غصه خشک شده بود و بچم ریحانه همیشه گرسنه بود، دختر زنعمو ازدواج کرده بود و بچه دومش بدنیا اومده بود، به ریحانه شیر میداد و مواظبش بود..
تا اون روز هر بلایی سرم اومده بود دم نزده بودم ولی پای بچه هام که وسط بود دنیام سیاه و تیره میشد...
شبانه تو تنهایی و تاریکی خودم اشک میریختم.. دست رو دست گذاشتن فایده نداشت و باید میرفتم سرکار،سیاست شوهرداری نداشتم و کل زندگیم فقط به کار کردن فکر میکردم و محسن و به امون خدا ول کرده بودم..
دلم هوای عمه رو کرده بود بدون اینکه به هیچکس بگم چادر سر کردمو رفتم روستایی که عمه دفن شده بود دلم حسابی تنگ شده بود رفتم خودمو انداختم سر خاک و با گریه گفتم:سلام عمه، سلام قربونت برم.. من بی معرفت و ببخش که انقدر کم بهت سر میزنم منو ببخش که یادم رفته یا عمه ای هم داشتم.. عمه میبینی چقدر بلا میکشم؟ عمه تو سفارش من و به خدا بکن.. تو که بنده خوب خدا بودی بگو قمرتاج دیگه نمیتونه بگو قمرتاج کم اورده.. بسشه.. بگو دیگه طاقت نداره.. مگه چه خطایی کردم به درگاهش که عذاب من تمومی نداره؟
جز اینکه سرم و اوردم پایین دیگه چیکار باید میکردم؟ عمه کاش بودی کاش بودی و پشتم محکم بود عمه دیگه قمرتاجت خیلی وقته بی کس و کاره، دیگه هیچکس نیست بغلش کنه بگه پیش خودم باش.. اخ عمه کاش قلم پام شکسته بود نمیومدم اینجا زن این مرد نمیشدم.. از چی بگم؟ چندتارو بگم؟ خدا خودت به دادم برس..
انقد گریه کرده بودم چشمهام شده بود کاسه خون، نمیدونم چقدر گذشته بود که برگشتم خونه ولی چهره بچه ها نشون میداد چقدر نگرانن..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
ساره اومد جلوو گفت:مامان چرا گریه کردی؟
بغض گلوموگرفت و گفتم:چیزی نیست مادر رفته بودم یکم سر خاک عمه برو به بچه ها برس..
چشمی گفت و رفت.. اصلا نمیدونم اون روزها چم بود به هرکسی می‌رسیدیم باهاش دعوا میکردم ناسازگار بودم..
ساره بچه هارو جمع کرده بود یه گوشه که کمتر سر و صدا کنن تا من بیشتر از این بهم نریزم.
زنعمو و زهره اومدن پیشم، از حال و روزم خبر داشتن.. ولی کسی برای غم دلم نمیتونست کاری بکنه، زنعمو گفت:ببر تهران بچه رو هرجا که میتونی ببر خدا بزرگه مبادا غصه بخوری قمرتاج؟
پوزخند غمناکی زدم و گفتم:غصه؟ کار من از غصه گذشته زنعمو خیلی وقته خدا نگاهشو ازم گرفته..
زنعمو زبونشو گاز گرفت و گفت:استغفرالله، توبه توبه... کفر نگو خدا قهرش میگیره...
_بیشتر از این زنعمو؟ هادی منو نگاه کن!! رنگ به رو نداره.. بچه های بزرگتر و کوچیکتر از اون اینور اونور میرن بازی میکنن.. وقتی اینجوری میبینمش غم عالم میریزه تو دلم.. با کدوم پول ببرم تهران؟ از این مرد ابی گرم نمیشه.. بخدا از دستش خسته شدم..
زهره گفت:نگران نباش پولم خواستی ما هستیم دوستیم رفیقیم باید بدرد همین روزها بخوریم دیگه خواهر..
ازشون تشکر کردم ساره براشون چایی اورد و رفت..
زنعمو گفت :ماشالاش باشه این دختر مثل پنجه افتاب میمونه، حیف نیست تو گرما و سرما میبریش سر زمین مردم این بچه سنش چیه که بره کار کنه..
_اخ زنعمو اخ.. دست رو دلم نزار که خونه... سرنوشت منو داره این بچه.. هرچی من هستم بچه هامم هستن یکی از یکی بدبخت تر بیچاره تر...
زنعمو دستشو گذاشت رو پای منو گفت:تو که انقدر کم طاقت نبودی، تو صبوری کردن زبانزد همه بودی، نبینم اینجوری غصه بخوری تو واسه این بچه ها هم مادری هم پدر.. جای محسنم داری زحمت میکشی از پا بیفتی این طفل معصومها چی باید بشن..
سری تکون دادم و بغضمو قورت دادم..
حق با زنعمو بود این بار دیگه حسابی شکسته بودم کم آورده بودم ولی باید خودمو جمع وجور میکردم باید به بچه هام میرسیدم..
محسن بیماری هادی رو فهمیده بود ولی بخاطر پول و دوا درمون همش میگفت:دکترها چی حالیشونه.. مگه ما چه جوری بزرگ شدیم.. از اون دمنوش هایی که مادرم میگه بگیر بده بخوره.. الکی بچه رو اینور اونور نبر...
جوابشو نمیدادم چون هیچی حالیش نمیشد و فقط جنگ اعصاب راه میفتاد.. سکوت بهترین گزینه بود تا جایی که صبرم ادامه میداد...
از اون موقع همه فکر و ذکرم شده بود هادی، همه می‌دونستن من چقدر پسر دوست دارم.. با اینکه یه روزی از پسر بدم میومد چون مادرمو ازم گرفته بود لعنت به این حرفها لعنت!!!

هادی من بزرگ میشد ولی هر هفته مجبور بودم برای خون گیری ببرمش بیمارستان شهر بغلی..
هر روز باید خسته و کوفته میومدم خونه و بچه رو میگرفتم و میرفتم این دکتر اون دکتر..
محسن خودش رو با کار مشغول کرده بود که مبادا کاری بهش بسپارم..
انقد خودم رو درگیر هادی کرده بودم که قرص های جلوگیری دکتر رو یکی در میون میخوردم گاهی اصلا فرصت نمیشد بخورم...
ماشین گرفتن و رفتن به شهر دیگه خیلی سخت بود اون زمان به راحتی الان نبود و ماشین سخت گیر میومد باید کلی معطل میشدیم تا مسافر بیاد.. گرما سرما فرقی نداشت رفت و امد سخت بود..
از دست نداری و بی پولی دیگه طاقتم تموم ‌شده بود خرج دوا درمون هادی زیاد بود. نمیتونستم انجام ندم.. یه بار رقیه رو یه راحتی از دست داده بودم این بار دیگه نمیتونستم بچم جلو چشمم نابود بشه...
از همون بيمارستان ماشین ايستاده بود تا جلوی خونه مارو پیاده کرد.
اون شب هرچقدر منتظر محسن شدم خبری نشد، تا صبح این پهلو اون پهلو شدم وقتی دیدم خوابم نمیبره بلند شدم وضو گرفتم رو به سجاده نشستم..
نمازم طولانی شده بود توان بلند شدن نداشتم به صورت معصوم بچه هام نگاه کردم مجتبی بد خوابیده بود پتو از سرش کنار رفته بود پتو رو روی سرش گذاشتم و رفتم کنار هادی دراز کشیدم و به صورتش نگاه کردم حال خرابی داشتم، همیشه احساس می‌کردم دارم از دستش میدم.. این ترس بعداز دست دادن رقیه همیشه با من بود..
همیشه دلواپس و نگران همشون بودم.
نفهمیدم کی خوابم برد صدای بچه ها منو هم بیدار کرد..
زهره اومده بود دنبالم وقتی دید هنوز خوابم گفت :قمرتاج تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟ یه روز میای ده روز نمیای اقا ولی صبرش تموم شده میگه این چه سرکارگریه بالا سر کارش نیست، والا دیگه نمیدونم چی جوابشو بدم..
_هیچی نمیخواد بگی بگو از فردا میام..
زهره خداحافظی کرد و رفت..
اون روز خونه موندم باید با محسن حرف میزدم و تکلیفم رو روشن میکردم دیگه از این همه بی پولی و بدختی دیوانه شده بودم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
شام بچه هارو دادم چیزی تو خونه نداشتیم دیگه سیر کردن شکم این همه بچه کار راحتی نبود، بچه ها خوابیده بودن از پنجره به بیرون خیره شده بودم و تکیه به دیوار داده بودم.
چشمهام داشت گرم میشد که صدای باز شدن در اومد.. محسن وارد حیاط شد و یواش یواش رفت سمت زیر زمین.. فهمیدم میخواد چیکار کنه انقدر صبر کردم تا کارش تموم بشه، ولی کارد میزدی خونم در نمیومد..
اروم در و باز کرد و وارد خونه شد..
تو تاریکی منو دید که بیدارم گفت:عه بیداری قمر؟
وقتی خیلی سر کیف بود منو قمر صدا میزد که حالم بد میشد..جوابش و ندادم گفت:بیا بریم تو اتاق...
همیشه وقتی کارم دا‌شت مهربون میشد.. گفتم:کجا بودی؟ دیشبم که نیومدی؟
پوفی کرد و گفت:باز این زن شروع کرد.. اصلا تو چه جور زنی هستی؟ هوم؟ یه محبتی یه قربون صدقه رفتنی همش میخوای پاچه بگیری..
رفت سمت اتاق پشت سرش رفتم در و بستم برگشت نگاهم کرد گفتم:چه جور زنی دوست داری؟ خوشگل؟ پولدار؟ چی دوست داری؟
_بس کن من حال و حوصله جر و بحث ندارم..
_میگم کجا بودی؟
داد زد و گفت:از دست تو نمیام خونه، بس که مثل سگ داری غر میزنی حالمو بهم زدی همش نق نق اه..
_طلبکارم هستی؟ اصلا میدونی به ما چی میگذره؟ چی میخوریم چی میپوشیم؟ اصلا خبر داری هادی چه به روزی اومده؟ به توام میگن پدر...
_چیکار کنم ها چیکار کنم!! بیشتر از این ازم برنمیاد..
_هادی مریضه پول لازم داریم نمیرسم خرج بچه هارو بدم.. دفتر مداد میخوان رخت و لباس میخوان.. چقدر لباس همدیگرو بپوشن والا بلا این لباسها دیگه رنگ و رو نداره.. دیگه روم نمیشه از اینو اون قرض کنم... تا کی باید کار کنم؟ تا وقتی که بمیرم اره؟
صدای داد و بیداد ما بلند بود هیچ کدوم ملاحظه اون یکی و نمی‌کرد..
محسن مشت میزد به دیوار و فحش میداد شروع کرد به زدن من و دری وری گفتن...
اروم که شد رفت بیرون.. فقط نفرینش میکردم و واگذارش میکردم به خدا... مجتبی حسابی ترسیده بود و مثل بید میلرزید بچه ها تو خواب پریشون شده بودن ساره و فرشته با اینکه ترسیده بودن ولی خواهر برادرشونو اروم میکردن..
از بس کتک خورده بودم درد بدی داشتم استخونم درد میکرد با بی رحمی زده بود و روی پاهام کبود شده بود..
نمیتونستم دراز بکشم چشمهامو بستم کم کم چشمهام گرم شد..
نگران مجتبی بودم که ترسیده بود.. صبح با صدای ساره که صدام میکرد بیدار شدم.
چشمهام میسوخت از بی خوابی، ساره گفت مامان تورو خدا بیدار شو پاشو بیا..
هول کردم سریع بلند شدم و گفتم :چیه چی شده؟
با گریه و ترس گفت:مجتبی... مجتبی..
مثل گرگ پریدم و رفتم تو اتاق مجتبی دراز کشیده بود تکونش دادم و گفتم مجتبی چیه مامان؟ پاشو پسرم پاشو دردت به جونم پاشو..
ساره با گریه استکان خون رو نشونم داد و گفت:مامان اینو ببین... داداشی خون از دهنش ریخت بیرون..
زدم تو سرم و گفتم یا جده سادات... خدایا چه خاکی برسرم بکنم...
اصلا نفهمیدم چه جوری مجتبی رو بغل کردم و رفتم بیمارستان با سر و وضع بهم ریخته بدون چادر با لباس تو خونه ای هرکی از کنارم رد میشد نگاهم میکرد فکر میکردن دیونه شدم...
به سختی ماشین گرفتم و بچه رو بردم دکتر...
دکتر رفت بالا سر مجتبی و یکم طول کشید..
یه پرستار اومد بیرون سریع رفتم سمتش دستشو گرفتم و گفتم:خانم پرستار بچم چطوره؟ چش شده؟
پرستار گفت:الان دکتر میاد بیرون...
پشت سرش دکتر اومد بیرون رفتم جلو و گفتم :آقای دکتر میتونم برم بچمو ببینم؟
_خانم... تسلیت میگم بهتون پسرتون فوت شده...
چنان جیغی کشیدم که گوش فلک و کر میکردچند نفری اومده بودن و زیر بغلم و گرفته بودن و منو میبردن بیرون..
خدا سر هیچ مادری نیاره که باشه و بچه هاش جلو چشمش بمیرن!!!
به زور امپول منو ساکت میکردن، بخاطر دعوای سختی که با محسن کرده بودیم بچه زهره ترک شده بود و سکته کرده بود و تموم کرده بود...
اصلا نمیدونم چی بهم میگذشت فقط گاهی امپولهایی که تو دستم فرو میرفت رو حس میکردم..
اصلا نمیدونم کی محمد اقا و زنعمو و محسن رو خبر کرده بود، درست حسابی حالیم نمیشد ولی میدونم بیمارستان شده بود صحرای کربلا..
مثل جنازه منو اینور اونور میبردن..
دلم داشت اتیش می‌گرفت، هیچ جور اروم نمیشدم..
زهره بنده خدا بچه هام رو پیش خودش نگه داشته بود.. یه هفته از فوت مجتبی گذشته بود که دیگه بهم ارامبخش نمیزدن..
زنعمو اومد تو اتاق کنارم، دستشو کشید رو سرم، زد زیر گریه نمیتونست حرف بزنه.
فقط خیره به رو به رو نگاه میکردم، هیچکس و هیچ چیز برام مهم نبود. تو اون چند روز با هیچکس یک کلمه حرف نزده بودم، زنعمو میدونست هرچی بگه نمیتونه دل منو اروم کنه..
نگاهش کردم و گفتم:چیه زنعمو؟ هنوزم میخوای اروم باشم؟ اره؟ قمرتاج بدبخت شد قمرتاج بیچاره شد..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
با صدای بلند داد زدم و گفتم:خدایا چی از جون منو بچه هام میخوای؟بهم بچه میدی که ازم بگیری اره؟ ای کاش اجاقم کور بود ای کاش مثل مادرم سر زا مرده بودم..
بکش راحتم کن.. منو بکش از این زندگی خلاص بشم.
زنعمو اروم شد و گفت:دردت بجونم بگو بگو اروم شو تو این چندروز یه کلمه حرف نزدی..
_اخ خدا چی بگم چی میتونم بگم؟! پسر دسته گلم رفت بخاطر هیچی رفت خدا از سر تقصیراتت نگذره محسن خدا بکشتت من راحت شم بری زیر خاک مادرت به عزات بشینه..
اون روزها تحملم میکردن و با من مدارا میکردن.. هنوز محسن رو ندیده بودم ازش متنفر شده بودم.. با نصیحتهای زنعمو و حرفهای زهره سعی کردم بخاطر بچه ها یکم بهتر بشم..
چشم دیدن هیچکس و نداشتم، از زهرا خانم بیزار بودم همیشه اونو مقصر اعتیاد محسن می‌دونستم.
اگه اون روزها که محسن پول اعتیاد رو نداشت به جای پول دادن بهش ترکش میداد زندگی ما به این روز نمیفتاد که بخاطر اعتیادش این همه رفتارش عوض بشه..
زنعمو سعی می‌کرد با حرفهاش منو اروم کنه، ساره رو میدیدم که از دور منو نگاه میکرد و اشک میریخت فرشته مثل مادر ریحانه رو تو اغوشش گرفته بود..
محسن رو دو سه روز بعد تو حیاط دیدم، تا اون روز فکر میکردم که پشیمونه و قبول داره که مقصره، اون شب اگر داد و بیداد نمیکرد بچم نمیترسید و الان زنده بود...
یکم تو حیاط بود و با زنعمو حرف زدن و رفت.. تعجب کردم که نیومد خونه!!!
زنعمو در و باز کرد و اومد تو، اون چند وقت شبها کنار من و بچه ها میموند، گقتم:کجا رفت؟
_رفت کارگاه..
_چرا اونجا؟
_دخترم اونم مثل تو بچش و از دست داده حال و روز خوبی نداره، شبها میره کارگاه میخوابه..
_خودش باعث شد وگرنه الان بچم زنده بود همینجا کنار بقیه بچه ها بازی می‌کرد..
_فعلا بیا استراحت کن..
فرداش از زنعمو خواهش کردم مواظب بچه ها باشه تا من برم سر خاک مجتبی..
چادرمو گرفتم و رفتم تا قبرستون زیاد راهی نبود، نشستم و تا میتونستم با بچم حرف زدم.. صدای پایی از پشت سر شنیدم برگشتم دیدم محسن اومده ولی دیده من هستم داره برمیگرده..
حسابی عصبانی شدم سریع بلند شدم و گفتم:بچمون و به کشتن دادی حالا تو از من فرار میکنی؟
برگشت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:من یا تو؟ بخاطر تو الان پسر من اینجا خوابیده.. از بس غر زدی از بس گند زدی به زندگیم منو فراری دادی.. دیگه رغبتی ندارم کنارت باشم..
با دل شکسته گفتم:چه بهتر..
از کنارش رد شدم نذاشتم اشکم رو ببینه..
بغضم شکست.. خیلی دلم شکست..
سریع اومدم خونه زنعمو منو دید چادر سرش کرد و گفت:قمر جان من یه سر میرم خونه به بچه ها سر بزنم باز میام.
دیگه بس بود هرچقدر مزاحم دیگران بودم باید دوباره مثل قبل قدم برمی‌داشتم میشدم قمر هفت ساله ای که میرفت خونه سوسن خانم و کار می‌کرد..
روزگار منو با خودش جور در اورده بود..
دوباره پاشدم، پا گذاشتم رو دلم رو زخمی که جاش هیچ موقع و با هیچ چیزی پر نمیشد..
گریه هام بی قراری هام یا تو تنهایی بود یا سر خاک مجتبی..
دیگه هیچ وقت هیچکس منو گریون ندید دیگه حرفی نزدم دیگه گله نکردم..
شاید خدا وقتی دید برای هادی ناشکری میکنم بچه سالممو ازم گرفت تا چشمهامو باز کنه..
دوباره یا علی گفتم و رفتم سرکار همه تعجب کرده بودن که قمرتاج چه جوری با مرگ بچش کنار اومده، زنی که سی سال و خورده ای از سنش گذشته بود ولی انگار شصت ساله بود.
زنعمو ولی از اومدن من خوشحال بود و می‌گفت :افرین به این همه غیرتت که بخاطر بچه هات بلند شدی افرین بهت که از پا نیفتادی خدا بهت سلامتی بده سایت بالا سر این بچه ها باشه..
_زنعمو کجارو باید تمیز کنیم؟
زنعمو که فهمید تمایلی واسه حرف زدن ندارم مشغول کار ‌شد، پا درد و گردن درد شدیدی داشت و زیاد نمیتونست کار کنه و در عرض چند روز کلا از درد زیاد بی طاقت شده بود و رفته بود استراحت..
دست تنها مونده بودم فرشته رو با خودم میاوردم سرکار..
به خودم قول داده بودم که نزارم بچه ها مثل من کار بکنن ولی شدنی نبود.. فرشته زبر و زرنگ بود منو یاد جونی های خودم مینداخت که حسابی تمیز میکردم.
اون روزها خیلی حالم بد میشد و عق میزدم فکر میکردم از خستگی به این روز افتادم و جدی نمیگرفتم...
یکی دو ماهی گذشته بود و اشتهام زیاد شده بود و تو شکمم یه چیزی ریز ریز تکون میخورد..
اصلا نمیفهمیدم چم شده، همش گشنم میشد و اخرین نفر از سر سفره بلند میشدم..
کم کم مشکوک به بارداری شدم، ولی نمیخواستم باور کنم که باردارم..
برای همین مجبور شدم برم پیش همون خانم دکتری که قبلا رفته بودم..
تا منو دید یادش اومد و گفت:چی شده عزیزم؟ باردار که نیستی قرصهاتو میخوری دیگه؟

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
_نه خانم دکتر راستش پسرم فوت کرده اصلا به فکر خودم نیستم چه برسه به این قرص ها..
سری تکون داد تسلیت گفت و بعد گفت:بیا اینجا دراز بکش معاینت کنم، ببین عزیزم اگه میخوای باردار نشی باید به موقع این قرصهارو بخوری الان خیلی از خانمها دارن این قرص و میخورن و دیگه باردار نمیشن..
بعد دستگاه رو گذاشت رو شکمم و گفت:بلهههه، بارداری...
گوشی رو گذاشت زمین و گفت:هرچند حدس زدنش هم سخت نبود.. این بچه چهار ماهشه...
سکوت کردم خانم دکتر فکر کرد الان خیلی بهم میریزم گفت:چرا چیزی نمیگی؟_چی بگم خانم دکتر نمیدونم حکمت خدا چیه که این همه به من بچه میده..
خندیدو چیزی نگفت..
دیگه جرات نداشتم به خدا گله کنم میترسیدم..
محسن عین بچه قهر کرده بود و خونه نمیومد خونه، هروقت من نبودم میومد خونه و به بچه ها سر میزد..
خبر بارداری من به گوشش رسیده بود و برگشته بود خونه نمیدونم از رو دلسوزی بود یا هرچی که بود بچه ها از اومدنش خوشحال شده بودن.
کاری به کارش نداشتم... برای دوا درمون هادی پول لازم داشتم و محسن اینو خوب میدونست واسه همین گاهی یه پولی میذا‌شت و میرفت..
همون روزها بود که سر و کله پری تو خونه زندگیمون پیدا شد.. تنها چیزی که منتظرش نبودم اومدن و دیدن اونا بود..
جمعه بود و همه خونه بودیم دراز کشیده بودم و تو حال خودم بودم..
صدای در زدن که اومد فرشته در و باز کرد و اومد خونه و گفت:مامان مامان یه خانمه و یه اقاهه اومدن..
پاشدم نشستم از پنجره نگاه کردم کسی تو و ندیدیم گفتم:کی بود دخترم؟ چیکار داشت؟
_گفت بگم بابابزرگ اومده..
اصلا نفهمیدم منظورش از بابابزرگ کیه گفتم برو تعارف کن بگو بیان داخل..
خونه بهم ریخته بود سریع وسایل و از وسط برداشتم..
صدای یاالله گویان بابام و که شنیدم برگشتم و دیدم تو چارچوب در بابام و پری ایستادن.. یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم..
اصلا نمیدونستم باید چه رفتاری انجام بدم.. خودشون اومدن داخل و یه گوشه نشستن..
رفتم یه ابی به سر و صورتم زدم... به زور برگشتم داخل.. یکم برای بچه ها وسیله خریده بودن..
پری گفت:خیلی وقت بود قصد کرده بودیم بیایم سراغت قمرجان، خیلی ناراحت شدیم شنیدیم بچت فوت کرده...
چیزی نگفتم..
بابام یه کلمه حرف نمیزد حتما خودش میدونست چه بلایی سرم اورده فقط به یچه ها نگاه میکرد..
معلوم بود به میل خودش اینجا نیومده.. پری خودشو سرگرم بچه ها کرده بود و با بچه ها حرف میزد بعد رو به من گفت :بچه ها خیلی دلشون میخواست بیان دیدنت ولی هرکدوم گرفتار زندگی خودشون بودن..
از روزی که مجتبی فوت شده بود و باعث و بانیش منو محسن بودیم میترسیدم که جلوی بچه ها با کسی بحث کنم فقط گفتم:خدا هیچ کس و با بچش امتحان نکنه.. تا نفس دارم واسه بچه هام کم نمیزارم..
اینجا پدرم سرشو بلند کرد تا اون لحظه جسارت نگاه کردن به چشمهای منو نداشت
حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد..
دل شکسته بودم و هر لحظه ممکن بود هر حرفی از دهنم در بیاد..
پری مثل همیشه پرو بودو زبون داشت گفت:قمر جان ما اومدیم سر سلامت باد بدیم، اقا بلند شو بریم یه سرم به مینو بزنیم..
بعد نگاهم کرد و گفت مینو دخترمه خونش همین اطرافه...
حرف نزدم خودشون بلند شدن و رفتن... حالم از همه چیز و همه کس بهم میخورد.
از اون روز پری گاهی تنها میومد و میرفت داشت راهشو خونمون باز میکرد.. زنعمو از رو سادگی میگفت بزار بیان برن حتما خودشون پشیمونن فهمیدن چقدر بلا سرت اومده اومدن جبران کنن. به روشون چیزی نیار مادر ببخششون..
_زنعمو اخ زنعمو چقدر از من انتظار دارین همه تا کی باید صبوری کنم؟
_عیبی نداره دیگه هرچی که نباید میشد شد، دیگه خودتو اذیت نکن تو جوونی باید زندگی کنی.. به امید این طفل معصوم ها باید بگذری دیگه...
پری یه مدت که اومد و دید چیزی بهش نمیگم دیگه راهشو یاد گرفته بود و هر بار یکی از بچه هاشو با خودش میاورد..
دخترش مینو برخلاف خودش دختر خوب و مهربونی بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی بهش داشتم چند سالی از من کوچیک تر بود و اخرین بچه پری بود، ازدواج کرده بود و بچه نداشت..
تنها کسی که روش نمیشد زیاد با من رو در بشه بابام بود..
دلم میخواست حالا که میرن میان حداقل یه کمکی چیزی بکنن برای هادی، اما دریغ از یه قرون..
پری راه خودشو خونه ما باز کرده، محسن اصلااز پری خوشش نمیومد و هر روز با من دعوا داشت و می‌گفت تو بی عرضه ای خاک برسرت که این آشغالها رو خونه راه میدی... محسن بدتر از قبل مواد میزدو گاهی میترسیدم..
هرچقدر ازش خواهش میکردم که ترک کنه برعکس هیچ تمایلی به اینکار نداشت و فقط اگه بهش پیله میکردم منو تهدید میکرد که دیگه سر کار نمیره. منم دهنمو می‌بستم وکاریش نداشتم تا هرچقدر میخواد بکشه!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
مینو از وقتی با مادرش اومده بود خونه ما دیگه گاهی تنهایی خودشم میومد، هر بار میومد با افسوس و حسرت به بچه هام نگاه میکرد با ساره زیاد اختلاف سن نداشت..
بین بچه ها ریحانه رو خیلی دوست داشت، همش میگفت بچت که بدنیا بیاد خودم میام پیشت میمونم..
ازش تشکر کردم اون که گناهی نداشت که مادرش پری شده بود
از لا به لای حرفهاش متوجه شده بودم که بچه دار نمیشن و مشغول دوا درمونه، راستش دلم سوخت گاهی به شکمم با افسوس خیره میشد و اه می‌کشید..
یه روز سر دلش باز شد و گفت:میتونم آبجی صدات کنم؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم... گفت:راستش من خبر دارم که مامانم چقدر اذیتت کرده، شایدم بخاطر نفرین های توعه که من بچه دار نمیشم دلت شکسته میدونم.. ولی بخدا من تقصیری ندارم خودم از رفتاهای مامانم خجالت میکشم ولی چیکار کنم؟؟
سرش و انداخت پایین گفتم:خوبه که میدونی چه بلاهایی سرم اومده، اگه پری اون روزها اون همه ازار و اذیت نمیکرد و من و مثل بچه خودش میدونست الان تقدیر من اینجوری نبود.. خدا میدونه که چه ها به من نگذشته.. بگذریم.. اگه دوس داری میتونی بگی ابجی.. ولی بدون هیچ روزی نمیرسه که من پری و حلال کنم هیچ روزی و...
بیچاره حرفی نزد. نمیخواستم جای مادرش اون رومحکوم کنم ولی پری انقد پرو بود که حتی یه معذرت خواهی ساده نکرد هیچ حرفی نزد بابت تمام این سالهایی که پدرم رو از گرفته بود و منو تنها کرده بود.. اما بلد نبودم به مهمون بی احترامی کنم و از خونه بیرونش کنم..
برای همین در مقابل سرکوفت های محسن حرفی نمیزدم..
مینو تو اون مدت خودش رو به من ثابت کرده بود و واقعا فهمیده بودم با مادرش فرق داره..
برای همین دیگه مشکلی با رفت و امدش نداشتم.. یه مدت بود که پری دیگه پیداش نمیشد..
منم نزدیک زايمانم بود این بار زودتر از همیشه گذشت چون دیر فهمیده بودم..
یه شب درد بدی تو شکمم پیچید دیگه میدونستم چه زمانی باید بچه بدنیا بیاد.. کنار خونمون یه قابله بود دیگه کارم راحت شده بود و خودمو دست دکتر و پرستار نمیسپردم..
نزدیک زایمان بود مینو رفته بود دنبالش محسن اومده بود بالاسرم، مهربون نگاهم میکرد و گفت:خوشحالم قمرتاج خیلی خوشحالم..
با اون همه درد گفتم :چرا؟ چون دارم از درد میمیرم..
خندید و گفت:نه، چون بچه های خوشگل برام بدنیا میاری..
برای اولین بار دلم از حرفهای محسن گرم شد چقدر به شنیدن حرفهای محبت امیز احتیاج داشتم، تازه فهمیدم تو زندگی ما جز جنگ و دعوا و دوری چیزی نبوده، کسی و نداشتم که راه و روش شوهرداری و یادم بده.
یک آن درد شدیدی پیچید تو شکمم و با کمک قابله بچه سر خورد و اومد بیرون و از اون همه درد راحت شدم..
قابله بچه رو تمیز کرد و پیچید تو پتو و گفت مبارکه دختره..
چشمهای مینو برق زد چقدر دلم براش سوخت.. از ته دل دعا کردم خدا دامنشو سبز کنه.
سعی می‌کردم جلوی اون زیاد به بچه ها توجه نکنم که مبادا دلش بشکنه.. محسن سریع بچه رو از بغل مینو گرفت و بردش به بچه ها نشون بده، احساس کردم مینو یکم جا خورد ولی حرفی نزد و رفت برای من کاچی درست کنه، ولی احساس کردم محسن از قصد بچه رو گرفت و برد..
خیلی ناراحت شدم و نتونستم فراموش کنم و قصد داشتم تو اولین فرصت بهش بگم..
شب بود که شوهر مینو اومد دنبالش و رفتن.. بهترین فرصت بود که به روی محسن بیارم و گفتم:محسن چرا بچه رو سریع از دست مینو گرفتی گناه داشت..
محسن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:نگرفتم، بردم به بچه ها نشون بدم..
_یعنی چی؟ خب بچه ها بعدا میدیدن زشت بود ناراحت شد..
سرشو اورد بالا و با اون چشمهای درشت قهوه ای رنگش زل زد به منو گفت:خب ناراحت بشه چیکار کنم!!! مگه نمیبینی بچش نمیشه؟ خوبیت نداره شگون نداره بچه بدنیا میاد بره بغلش..
عصبی شدم و گفتم:کی همچین حرفی نزده؟ ها؟ واقعا که...اگه قرار باشه بغل کسی نره اون بغل توعه که بوی گند سیگارت و اون مواد کوفتیت از هفت فرسخی حال ادم و بد میکنه..
محسن یه لااله الی الهی گفت و چرخید سمت من و گفت:این زبونت اخر سرتو به باد میده حالا ببین کی گفتم.. اصلا کی به تو گفته این زن رو اینجا راه بدی؟ اصلا کی به این جماعا اجازه داده پا تو خونه من بزارن؟ اون بابای بیشرفت با چه رویی پاشو تو خونه من میزاره تا حالا کدوم گوری بود؟ پولهاش اون پسرهای مفت خورش بخورن، سر پیری داره از کت و مول میفته میخواد سر تو خراب بشه اره؟ کورخوندن دیگه حق ندارن بیان اینجا..
جوابشو ندادم خودش گفت و گفت تا ساکت شد..
سرگرم رسیدگی به بچه ها بودم.. به هیچ وجه دیگه دلم نمیخواست از محسن بچه دار بشم و واقعا احساس می‌کردم با بالا رفتن سن دیگه توان بارداری ندارم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
برای همین یواشکی بدور از چشم محسن قرصهارو میخوردم و نمیذاشتم بو ببره چون میدونستم اگه بیست تا بچه هم بیاریم دوست داره، قدیمی ها عشق و محبت بین زن و شوهر رو رابطه ای که تو رختخواب داشتن میدونستن...ما هم از بقیه مستثنی نبودیم!!
سعی کرده بودم هرجور هست قرص رو بخورم و خیالم راحت باشه..
چند وقتی مینو سر و کلش پیدا نبود میتونستم حدس بزنم دلیلش چیه..
محسن حتی یکبار هم برای بردن هادی به دکتر بامن همکاری نکرد، هم‌چنان معتقد بود که باید به حرف مادرش گوش میدادم.. محسن هرچی سنش بالاتر میرفت عقلشم عقب میرفت.. یا شایدم بخاطر مواد بود که داشت عقلش رو از بین میبرد..
باورم نمیشد ساره انقد بزرگ شده که براش خواستگار اومده، دخترهام عین خودم زحمتکش و کاری بودن از بچگی هیجی نفهمیدن و فقط عذاب کشیدن شرمنده روی همشون بودم که نتونستم یه زندگی خوب براشون درست کنم..
یکی از پسرهای محل خواستگار ساره بود، ساره ماشالله از زیبایی چیزی کم نداشت قد بلند و کشیده ای داشت و به خودم رفته بود،دخترم خیلی کوچیک بود و زیاد نمیتونستم تنهاش بزارم به محض اینکه دوباره جون گرفت سپردمش به فرشته و راهی زمین کشاورزی شدم..
اون روز موقع خوردن عصرونه بود که یکی از خانمها که اونم کار میکرد اسمش رفعت بود بعد اینکه همه غذاشون و خوردن و رفتن اومد کنارم نشست و گفت:قمر جان خیلی وقته یه چیزی میخواستم بهت بگم..
دستمو تمیز کردم و گفتم:بفرما خواهر.. خیر باشه!!
خندید و گفت:خیر خواهر جان خیره.. راستش و بخوای خیلی وقته پسرم صابر خاطر خواهه دختر بزرگت شده، محل کوچکیه خودت که خوب میدونی اینجا همه همدیگرو میشناسن.. اگه اجازه بدی واسه امر خیر همین روزها مزاحمت بشم..
نمیدونم چی باید میگفتم فقط گفتم چشم اجازه بدین باید با پدرش حرف بزنم...
صابر تو یکی از مرغ داری ها کار میکرد و وضع مالی بدی نداشت.. دروغ بود اگه میگفتم فقط خوب بودن پسره برام مهمه، بلاخره چیزی که یه عمر منو عذاب داد پول بود و پول..
من راضی بودم و محسن ناراضی.. اون میگفت نره من میگفتم بدوش...
کنار نمیومدیم باهم.. وقتی فهمیده بودم ساره بی میل نیست جلوی محسن ایستادم، محسن به زور راضی شد، منتظر بود پسر شاه بیاد خواستگاری دخترش..
تو یه چشم بهم زدن اومدن خواستگاری و همه چی به خیر و خوشی تموم شد..
دختر کوچولوی من بزرگ شده بود و باید راهی خونه بخت میشد مثل هر مادری براش ارزوی سفید بختی داشتم.. رفعت خبر از وضع مالی ما داشت برای همین همه خرج عروسی روگرون گرفته بود اونجا بود که فهمیدم واقعا ساره رو دوست دارن..
هر چند با رفتن ساره من خیلی دست تنها میشدم ولی هیچ چیزی جز خوشبختی دخترم برام مهم نبود..
زنعمو تشک و لحاف ساره رو درست کرد زهره یکم وسایل اشپزخونه خرید.. مینو به سهم خودش سعی کرد کمک کنه و یه فرش کوچیک خرید..
بابام بلاخره دست به جیب شد و یه مقدار پول داد تا کمو کسری هارو جبران کنم..
نمیخواستم بگیرم ولی الان موقع لج کردن نبود..
عروسی به خیر و خوشی تموم شد، نفس راحت کشیدم و ساره راهی خونه شوهرش شد...
به اندازه یک مادر هرچی که باید می‌دونست یادش دادم، نذاشتم بچم بدون اطلاعات بره خونه شوهر...
فردا صبح براش صبحانه درست کردیم و بردیم صورتش گل انداخته بود.. نگاه به دستاش کردم که النگو و انگشتر انداخته بود.. چشمم به چشم رفعت خانم افتاد که چشمکی زد.. فهمیدم هوای دخترمو همه جوره داره و خداروشکر خوشبخت شد..
قرص خوردنم جلوی بارداریم رو گرفته بود..
خوشحال و راضی بودم تا روزی که محسن خبر دار نشده بود، یه شب که رفتم قرص بخورم داشتم اب میخوردم که محسن رسید سر وقتم انگار خیلی وقت بود که منتظر همچین چیزی بود..
اومد جلو و گفت:چی داری میخوری؟
هول شده بودم گفتم:هیچی تشنم بود اومدم اب بخورم..
عصبی سرشو اینور اونور تکون داد و گفت:که داشتی اب میخوردی اره؟؟؟
_یعنی چی برو کنار میخوام برم بخوابم..
از پشت یقه لباسمو گرفت. برگشتم سمتش دستشو کرد تو جیبش و گفت:این چیه؟
نگاهم به بسته قرصها افتاد که گفت:اینا چیه؟ ها؟
_اینا دست تو چیکار میکنه قرصه دیگه..
زد تو سرش و گفت:خیال کردی با گاو طرفی؟ فکر کردی من حالیم نمیشه؟ این آشغالها رو میخوری که بچت نشه؟ تو گوه خوردی با هفت جد و آبادت.. مگه دست توعه؟
_صداتو بیار پایین زشته.. اره میخورم که بچم نشه.. مگه میتونیم خرج همین هارو بدیم که بازم بیاریم..
_من این حرفها حالیم نیست.. کیف میکنم برام بچه میاری، ننم میگه زن باید سرش به بچه اوردن و زندگیش گرم باشه وگرنه هرز میره..
با نفرت گفتم:ننت اگه این چیزها رو خوب بلده چرا واسه خودش کاری نکرد..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
_اون موقع که کیفت کوک بود فکر این روزهارو باید میکردی... تا یه مدت افسرده و غمگین بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.. همش فکر میکردم الان خاله و حاجی کجان؟ کجا میخوابن؟ اصلا جایی رو دارن؟ کاش میشد برم دنبالشون و هرجا هستن برشون گردونم.. بی خبری منو عذاب…
زد تو دهنم مزه خون رو تو دهنم حس کردم..
محسن رفت و من همونجا نشستم...
از اون روز دیگه حواسش به من بود و همه قرصهارو دور ریخته بود..
زمان مثل برق و باد در گذر بود... چشم باز کردم و بستم دیدم یه دختر و یه پسر دیگه هم بدنیا اوردم..
محسن عاشق بچه دار شدن بود ولی هیچ مسئولیتی در قبال بچه ها‌ گردن نمیگرفت..
خداروشکر با بدنیا پسرم دیگه هیچ وقت باردار نشدم.. اسم دخترم فرزانه و اسم پسرم رو هادی انتخاب کرد و مجید گذاشتیم..
بچه ها همه بزرگ شده بودن فرشته هم خواستگار داشت و ازدواج کرده بود..
مینو همچنان بچه نداشت.. ساره اولین بچش رو باردار بود..
ذوق داشتم برای نوه دار شدن.. همه خانواده منتظر اولین نوه بودن...
سخت تر از قبل کار می‌کردم دیگه خونخ و زندگی رو سپرده بودم دست بچه ها خودشون میخورن میشستن..
محسن دیگه سنی ازش گذشته بود و حوصله نداشت،..
همون روزها بود که فهمیدیم پری سرطان گرفته...
حال و روزش خوش نبود، مینو همیشه اشک میریخت و از تنهایی مادرش گریه میکرد..
از برادرهاش شاکی بود که مادرشون رو به امون خدا ول کرده بودن..
تازه اونجا بود که فهمیدم پدرم هرچی داشت و نداشت رو بخشیده بود به پسرهاش..
حتی به مینو هم چیز زیادی نداده بود.. پدرم شکسته و پیر شده بود، هنوز سرپا بود ولی بچه هاش همه چیز رو از چنگش در اورده بودن..
مینو بارها از من خواهش کرد پری و حلال کنم اما اینکارو نکردم نه بخاطر غرور و حرفهای دیگه، برای اینکه پری هیچ وقت حتی یکبارم از من طلب بخشش نکرد..
مریضی لاعلاج پری که اون رو خیلی زودم از پا در اورد بهمن ماه بود که تموم کرد...
دلم هوای روستامون رو کرده بود سیزده ساله بودم که از اونجا زده بودم بیرون، مردد بودم برای مراسم پری برم یا نه ولی، دل به دریا زدم و رفتم...
قبل از اینکه روستارو ببینم اول رفتیم قبرستون تقریبا هیچکس و اونجا نمیشناختم، خیلی زود پری به خاک سپرده شد به جز مینو کسی حتی یک قطره اشکم نریخت..
مینو رفته بود خونه بابام اینا و اونجا براش مراسم داشتن، حاضر نشدم پا تو اون خونه بزارم.. هرچند خیلی تغییرش داده بودن.. همه زمین های اون اطراف که مال بابا بود رسیده بود به برادرهای ناتنیم..
رفتم سمت خونه ننه جان و بعدم دیدن زنعمو.. ننه جان که اصلا منو نشناخت فراموشی گرفته بود، عمه گوهر حسابی شکسته شده بود نوبتی از ننه جان نگهداری میکردن..
هنوز با شوهرش زندگی میکرد و همچنان بخاطربچه ها و نوه ها دم نمیزد.. زنعمو دخترهاش و شوهر داده بودو صاحب نوه بود... دلم برای همشون تنگ شده بود..
به اندازه یک روز از بچه هام دور شده بودم ولی دلم برای همشون تنگ شده بود و غروب نشده عزم برگشتن کرده بودم..
روستای پدریم از روستای ما تقریبا خیلی فاصله داشت..
شب بود که رسیدم...
پا درد داشتم خیلی وقت بود دیگه توان کار کردنم رو مثل قبل نداشتم... هفته هفته دکتر بردن هادی منو از پا انداخته بود، بچه ها هرکس مشغول زندگی خودش بود..
هادی تو اوج جونیش بود و لذت زندگی رو نمیبرد..
یکی از همون روزها حال هادی بدی شد و با کمک همسایه ها بردیمش بیمارستان... یه مقدار پول دست زهره امانت گذاشته بودم که سریع اون رو گرفتم و رفتم..
دکتر گفته بود هادی باید تو بیمارستان بستری بشه..
ناراحتی قلبی که داشت وضعیتش رو وخیم کرده بود..
روز به روز غصه میخوردم و لاغر تر از قبل شده بودم.
نمی‌تونستم یکسره پیشش باشم و گاهی بچه ها نوبتی بهش سر میزدن..
باید کار می‌کردم تا بتونم خرج بیمارستان رو جور کنیم ...

ادامه دارد ....


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
به قول ناظم حکمت «خورشید روزی/ برای همه به یک اندازه طلوع خواهد کرد/ شاید ما آن روز را نبینیم/ امّا زندگی/ چیزی جز امیدواری‌ نیست».

 صبح تان پر از امید و روشنی

 

امیدوارم در پناه و امنیت باشید

به امید روزی که خورشید برای همه به یک اندازه طلوع کند.
🪷🪷

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2025/07/04 23:32:40
Back to Top
HTML Embed Code: