Telegram Web Link
باهنده (لغتی محلی)

#دکترسیداحمدرضاقائم‌مقامی

استاد امیل بنونیست، در پایان مقاله‌ای که در جشن‌نامهٔ هرمان لومل دربارهٔ دو کلمهٔ دال بر معنای "پرنده" در زبانهای ایرانی نوشته، به اشاره بالنه در کردی و بالنده در سیوندی (به نظر او از بال) و باهنده در بعضی لهجات کردی و بانده در بختیاری (به نظر او از باهو) را با پرندهٔ فارسی سنجیده است. همین را آقای حسن‌دوست در جلد دوم فرهنگ ریشه‌شناختی زبان فارسی (ص ۶۷۰) نقل کرده است.

ظاهراً استاد بنونیست به wāyendag یا wāyandag فارسی میانه به معنای "پرنده" توجّه نداشته است. این لغت است که بدل به باهنده در بعضی گویشها شده و بالنده نیز ظاهراً همان است. این را به دو سه صورت می‌توان توجیه کرد. پیش از آن چند نمونه از صورتهای گویشی این کلمه از فرهنگ تطبیقی-موضوعی زبانها و گویشهای ایرانی نوِ آقای حسن‌دوست (ج ۱، ۲۱۴) نقل می‌کنیم:

باهنده در اردکانی و بورنجانی (در شیراز) و سُمغانی (در کازرون) و بعضی لهجات کردی، بانده در بختیاری (با حذف ه از باهنده)، واهنده در لری، بالنده در گیانی (در نهاوند) و سیوندی، بالنه در بعضی لهجات کردی.

وایندگ (wāyandag/wāyendag) فارسی میانه صفت فاعلی از مادهٔ مضارع wāy به معنای "پرواز کردن" است (به جهت درجهٔ مصوّت، مقایسه شود با پرواز گیلکی به معنای "پرنده" و vāza در فرهنگ ایرانی باستان کریستیان برتلمه، ۱۴۱۷). این wāy مشتق است از ریشهٔ vad که صورت جنوب غربیِ vaz است و یکی از معانی آن حرکت در هواست.
حال باید گفت واهنده، که صورت کهنتر است، از کجا آمده. دو احتمال می‌توان داد: یا باید گفت که "ی" از پایان وای حذف شده و سپس میانجی جدید که "ه" باشد میان وا و نده واسطه شده (شبیه به آنچه در لهجهٔ قرآن قدس است، مثل گُهَد به جای گوید، با تخفیف مصوّت پیش از h، و شهد به جای شاید در پهلوی اشکانی، و شاهَد به جای شاید در بعضی لهجه‌ها)، یا آنکه d در صفت فاعلی wādant، که صورت کهنتر wāyandag است، بدل به h شده باشد، مانند همان باهو که استاد بنونیست گفته، از اصل bādu-ka، که صورت جنوب غربی بازو (bāzu-ka) است،¹ یا مادهٔ مضارعِ ده از dad یا dadā، و نام ایالت ماه از māda و مانند اینها. اینکه کدام یک از این دو احتمال درست است بر عهدهٔ کسانی است که در تطوّر گویشهای لری تحقیقات دقیق کرده باشند.
اما باهنده حاصل تبدیل "و" اول به "ب" است که در نواحی رواج لغت باهنده یک تحوّل عام رایج است. شواهد بالا بیشتر از شمال فارس است. به این شواهد باهِنده در سمیرمی را هم از همان نواحی باید اضافه کرد که لهجهٔ نویسندهٔ این سطور است.

در مورد بالنده نیز سه توجیه ممکن است. اول قبول نظر استاد بنونیست است و قیاس کلمه با پرنده. مع هذا پرنده مشتق از پریدن است و در آن گویشها فعلی از اسم بال نمی‌دانم مشتق شده یا نه. دوم آنکه d در vādant بدل به l شده باشد و آن در گویشهای غربی ایران شواهد بالنّسبه خوب دارد، مانند همان کلمهٔ معروف بالِ مورد نظر استاد بنونیست که مشتق از bādu ی سابق‌الذکر است (و این را ما برغم نظر بعضی محققان دیگر در جای دیگر تذکر داده‌ایم). سوم آنکه بگوییم *باینده بر اثر قیاس با بال و تحت تأثیر آن و کلماتی مانند بالدار (به معنای پرنده) و افعالی مانند بال زدن (به معنای پرواز کردن) بدل به بالنده شده است. درستی یا نادرستی احتمال دوم وابسته است به اینکه به نحو دقیقتر بدانیم d جنوب غربی در کدام گویشهای غربی بدل به l شده است. در این باره با آنکه شواهد خوبی می‌توان به دست آورد (مخصوصاً در یک دو نوشتهٔ آقای آساطریان که به نظر نویسندهٔ این سطور رسیده)، طبقه‌بندی منظّمی ظاهراً به دست نیست.

به طور خلاصه، در مورد اینکه باهنده بر روی صورتی از باهو (به معنای بال و بازو) ساخته شده باشد باید با استاد بنونیست مخالفت کرد. اما اینکه بالنده بر روی بال ساخته شده باشد منتفی نیست، گرچه در مورد آن نیز هر دو احتمال دیگر بر نظر استاد برتری دارد.²
———

۱. اخیراً دیدم یک "استاد" عامی گفته بازو حاصل تبدیل بازا است و نتیجهٔ گرد شدن مصوّت پایانی. بازا به معنای بازو و یک واحد اندازه‌گیری (مثل ارش) در پهلوی البته هست، ولی سبب به وجود آمدن آن به مقداری سواد نیاز دارد که از آقایان نمی‌توان انتظار داشت. کار ما با عوام استادنما افتاده.
۲. یک "استاد" عامی دیگر وایندگ فارسی میانه را با وای که ایزد باد است و مشتق از vāyu مقایسه کرده است. اگر با اندروای مقایسه کرده بود، کار درستی کرده بود. لابد خواهند گفت وای در اندروای همان وای به معنای باد است. ولی خیر، چنین نیست. اندروای با همین وایندگ پهلوی همریشه است، هر دو از ریشهٔ vad. معروف است که معادل اندروایِ فارسی میانه در زبان پهلوانی اندرواز است و یک صفت پرندگان در آن زبان اندروازیگ است و همین کلید شناخت درست اصل این لغت است. کار ما با عوام استادنما افتاده.
🍁🍂
👍4
*آشنایی #احمدشاملو با #نیمایوشیج از زبان احمد شاملو

نخستین روز سال ۱۳۲۵ بود.
ما در تهران بودیم و با پدرم می‌رفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده.
روی بساط یک روزنامه‌فروشی، توی روزنامه‌ی پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود و تکه‌ای از شعر ناقوس او. یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است.

حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزل‌هایش را به‌عنوان شعر، برگزیده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس.
دو سال بعدش نیما را برای نخستین‌بار دیدار کردم. نشانی‌اش را پیدا کردم، رفتم در ِ خانه‌اش را زدم، دیدم نیما با همان چهره که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او گفتم: استاد! نام من فلان است، شما را بسیار دوست دارم و آمده‌ام به شاگردی‌تان.
دیگر غالباً من مزاحم این مرد بودم، بدون این‌که فکر کنم دارم وقتش را تلف می‌کنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم.

نخستین چاپ افسانه، در روزنامه‌ی عشقی بود. بعد من آن را به‌صورت کتاب درآوردم، با مقدمه‌ای کوتاه که هرگز نمی‌دانم نیما چه‌طور حاضر شد بپذیرد که من برایش مقدمه بنویسم.
من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دور و بر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری…‌ آن موقع وکیل دادگستری بود و در باره‌ی نیما آغاز کرده بود در روزنامه‌ای که فریدون توللی و منشعبین درمی‌آوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را.
آن‌جا با او آشنا شدم. یکی دو بار هم گویا با جلال آل احمد رفتیم پیش نیما. با آدم‌های گوناگونی آن‌جا برخورد کردم، ولی برای من آن آدم‌ها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلاً دیدم انور خامه‌ای نوشته: (یک بار رفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او) من هرگز یادم نیست که انور خامه‌ای را آن‌جا دیدم یا نه، یا آل احمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلاً یادم نیست، برای این‌که واقعاً من فقط حضور نیما را می‌دیدم.

آشنایی من با نیما آن‌قدر بود که تقریباً جزو خانواده‌اش شده بودم. مثلاً یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود و عالیه و نیما سخت نگرانش بودند، آن جور که یادم است انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه‌ی پاریس کوچه‌ای بود که می‌خورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان درمان‌گاه پزشک بابالیان بود که از توی زندان روس‌ها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست می‌داشت.
من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به درمان‌گاه پزشک بابالیان. من به روسی به پزشک گفتم که این شاعر، استاد من است، بچه‌اش بیمار است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی… .

این جورها، جزو خانواده‌ی نیما شده بودم. گاهی هم نیما و عالیه به خانه‌ی ما می‌آمدند، شامی می‌زدیم و حتی شب هم می‌ماندند.

از کتاب نام همه‌ی شعرهای تو
(زندگی و شعر احمد شاملو)، ع. پاشایی، نشر ثالث، ج ۲، ص ۶۰۵ تا ۶۰۹

🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍32
#خاطره‌نگاری

در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۹۹ خورشیدی، رسانه های خبری از حمله پرجنایتِ طالبانِ افغانستان به دانشگاه کابل گزارش دادند، خبری پر هراس. گروهی درآتشِ تعصب گداخته، آتش فشانِ آویزان به دوش و کوله پشتیِ انفجار بر پشت، به تندی و ترشرویی به مرکز فرهنگ و رشدمعنویت حمله آوردند تا نسل جوان و روشن اندیش را به تنگنای افکار تنگ وتلخ خود باورمند کنند و به قصور مشیّد بهشت و وصال حور هدایت شوند.
تاختند و فریاد برافراختند و به هرسو آتش در انداختند، غافل که والدین و جگرگوشگان مردم، در آن محل صلح و عشق و دانش ،به قول حافظ" دل صنوبریشان در سینه همچو بید می لرزید" که بر سر عزیزان چه خواهد آمد ؟
مردی بعد از آن که ۱۴۳ بار به دخترش ( کابل جان) تلفن زد و پاسخی نیافت به او پیام داد: " جان پدر، کجاستی ؟ "
و این پیام بعد از شماره ۱۴۳ تماس، هولناک می نمود.
چه:
این حدیث پر از استغاثه و استمداد، اشکبارترین شعر زمان بود وبُن مایه احساسات مردم دردمند شد مخصوصا در ایران که " حالت سوخته را سوخته دل داند"
و به گفته برادران افغانی مان" دست مایه غم شریکی" شد چنانکه بر نگین رباعی نشست.

از آن شمار، این رباعی بود:

خاموشیِ شمعِ راستی ما را کُشت
چون نور گرفت کاستی، مارا کشت

" کابل جانم" قسم به جان پدرت
آن " جان پدر کجاستی" مارا کشت
شاعر: فرزاد ضیایی
اصفهان

نگارش وپژوهش : استاد مسعود تاکی
🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍2💔1
216_74539589275475.mp4
2.3 MB
ضرب‌المثل‌های تصویری
سپیده امیریان_ دهم تجربی
شاهد مطهره _ شهرستان رامهرمز
دبیر: خانم فرح‌ناز نظری

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
#مثل‌های_تصویری


♡ به نام خدا ♡

۱ )👂🚪👂🥅 : یه گوشش دره یه گوشش دروازه.

۲ )‌ 👎👨‍🦯👎🏨 : نه کور میکنه نه شفا میده.

۳ ) 🏃‍♂👷‍♂👹 : عجله کار شیطونه.

۴ ) 🗻👉🗻👎🧍‍♂👉🧍‍♂👍 : کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه.

۵ ) 🐐🏞🍈👉🥒👍: بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد.

۶ ) 🥣😶👄🥵 : آش نخورده و دهان سوخته.

۷ ) 🌶😑▪️🥥🏹 : فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.

۸ ) 👩‍🦳🥼🧵👍 : خیاط هم اخر کارش را میدوزد.

۹ ) 🦆👦☔️🌨👍 : جوجه رو آخر پاییز میشمارن.

۱۰ ) 💡🌄💡 : شب دراز است و قلندار بیدار.

۱۱ ) 🥢👉🗿 : با سنگ نمیشه غذا خورد.

۱۲ ) 👦🏠🏠🏠🌨🌨🌨 : هرکه بامش بیش برفش بیشتر.

۱۳ ) 🖐⬆️🖐👍 : دست بالای دست بسیار است.

۱۴ )‌ 🐔🧍‍♂🦆👍 : مرغ همسایه غازه.

۱۵ ) 💵💵👦👬 : حساب حسابه کاکا برادر.


سپیده امیریان ✍🏻
دهم تجربی 📖
دبیرستان شاهد مطهره
دبیر: خانم فرح‌ناز نظری

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2
#نگارش۱
#درس۱

به نام خالق سبز بهاران       خداوند طراوت، جویباران


-سبک[اگرنویسی]
-موضوع(آزاد): [درخت]

وقتی واژه درخت در ذهن می آید،ما آدمیان درخت های مختلفی را تصور می کنیم؛ مانند درختان خوش رنگ و غمگین پاییز یا درختان شکسته و پیر زمستان که در حال احیای خویش و روح خویش هستند، یا شاید به سوی فصل بهار می آییم و درختان زنده و کودک بهار را به یاد می آوریم و بعد به سوی درختان نوجوان و جوان تابستان می رویم که با آنان خاطره های زیبایی داریم؛ خاطره هایی همانند یک بستنی سرد و خوشمزه در وسط هوای آفتابی و گرم تابستان یا یک فنجان قهوه داغ در وسط برف بی نهایت پاک و زیبای زمستان، این نشان‌دهنده این است که درختان همیشه به یک شکل نیستند بلکه دارای ارواح و اشکال متفاوتی هستند و داستان های زیادی رو در خود جای میدهند.
    اگر درختان را به انسان ها تشبیه کنیم؛ به این درک و باور می رسیم که هرکاری و هر رفتاری که درختان انجام می‌دهند،یک معنا و مفهوم برای خود دارند؛روز هایی که از شدت غم برای فرزندان خود اشک می ریزن،
برگهایشان را به رنگ غم در دلهایشان در می آورند و آرام آرام همانند شبنمی بر روی برگ نازک ، حرکت می کنند از شاخه ها می ریزند و مهمان ناخوانده زمین می شوند و خود را در زمستان‌های سهمگین احساس خود غرق کرده تا خود را ترمیم کنند؛آری این چنین است که آگاه می‌شویم درختان همانند انسان ها دردهارا تجربه می کنند، و آموزگاران قهاری هستند که درس زندگی را همانند کف دست خود می شناسند؛و آن را به اشکال گوناگون و دانش های متفاوت و در زمان های خاص نشان می‌دهند؛چنان که ناصر خسرو می فرماید:
"درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را"

بیایید با درختان مهربان باشیم زیرا آنان همانند انسان ها احساس دارند و روح زندگی در آنان جریان دارد این چنین است که زندگی زیبا می شود.

                                   [ پایان]

                                
• دانش آموز: سیده رقیه حسنیان
• استان خوزستان_شهرستان رامهرمز
• پایه دهم_دبیرستان شاهد مطهره
• دبیر:سرکار خانم نظری

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
3👍1
#نگارش۱
#درس۱

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

                ‌
سبک: اگرنویسی
درس اول، پرسشگری نگارش' دهم '

  ‌{موضوع: آزادی}

   ‌اگر آزادی نبود..
جهان، قفسی بی‌انتها بود که حتی پرنده‌ها از پرواز پشیمان می‌شدند؛ صداها در گلو می‌مردند و هیچ‌کس جرات نداشت رؤیایی را بلند بگوید. یا به عبارتی.. انسان، دیگر انسان نبود؛ فقط موجودی بود که نفس می‌کشید، اما نمی‌زیست.

   ‌اگر آزادی نبود، شعرها رنگ می‌باختند، لبخندها مصنوعی می‌شدند و دل‌ها همیشه در انتظار روزی بودند که شاید بتوانند «خودِ واقعی‌شان» باشند.
تازه کجایش را دیدی؟ حتی خورشید هم شاید پشت ابرها پنهان می‌ماند؛ چون نوری که نتواند بر همه بتابد، شرمنده‌ی درخشیدن است.

   ‌حالا اگر آزادی نبود تکلیف عشق چه میشد؟ عشق بی‌معنا می‌شد؛ چون عشق بدون آزادی، دل‌نشین نیست، بلکه قفسی طلایی‌ست که درونش نفس کم می‌آید.
اگر آزادی نبود، کودکی دیگر در حیاط مدرسه نمی‌خندید، مادری از ترس آینده‌اش اشک می‌ریخت، و مردی در سکوتِ اجبار، رویاهایش را خاک می‌کرد.
اگر آزادی صدایی نداشت، شعرها خاموش می‌شدند و شاعرها واژه‌ها را در سینه خفه می‌کردند.
   ‌اگر آزادی نبود، نقاشان از ترس حقیقت، رنگ‌هایشان را خاکستری می‌کردند، و موسیقی در سکوت خفه می‌شد.
لبخندها به اجبار کشیده می‌شدند و اشک‌ها پنهان، تا مبادا کسی بوی اعتراض را احساس کند.. یا به اصطلاحی دل‌ها پیر می‌شدند، قبل از آنکه عاشق شوند؛ و رویاها می‌مردند، پیش از آنکه به زبان بیایند.
اگر آزادی وجود نداشت، کودکان، معنیِ پرواز را فقط در کتاب‌ها می‌خواندند
   ‌اما آزادی...
کلمه‌ای‌ست که هنوز در رویاها زنده است.
در جهانی که پر از دیوار و ترس است، آزادی مثل نسیمی‌ست که فقط در خیالِ ما می‌وزد.
ما هنوز در قفس‌های بی‌قفل گرفتاریم؛ قفس‌هایی که از سکوت، ترس و بی‌اعتمادی ساخته شده‌اند.
آری، آزادی هست… اما نه در واقعیت، بلکه در خیالِ دلی که هنوز امید دارد روزی، این رویا بیدار شود.
حالا شما بگویید!
اگر آزادی یک رنگ بود، چه رنگی بود؟

دانش‌آموز: هانا احمدزاده
‹ پایه‌ی دهم’علوم انسانی›
دبیرمحترم: سرکارخانم نظری
مدرسه: شاهد مطهره

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4
#نگارش۱
#درس۱

به نام خدا خندهٔ هر بهار 
که لبخند او مرهم روزگار
خدایی که شادی ز مهرش رسید
دل خسته را شاد و خندان کند
       
-سبک پرسش‌سازی

-موضوع: شادی


      آیا همه‌ی انسان‌ها می‌توانند شادی را تجربه کنند؟
اصلاً چرا ما انسان‌ها غمگین می‌شویم؟
دلایل زیادی وجود دارد که ما را اندوهگین می‌کند، اما چگونه می‌توانیم دوباره خوشحال باشیم؟
      زندگی پر از فراز و نشیب و سختی‌هایی است که گاهی باعث غم، ناراحتی یا حتی شادی و خوشبختی ما می‌شوند.
      روز و شب با سرعتی باورنکردنی می‌گذرند؛ خورشید طلوع می‌کند، رنگ می‌بازد و غروب، اندوه خود را بر دل‌ها می‌نشاند.
به‌ندرت می‌توان آدمی را دید که از عمق وجودش لبخند بزند.
    اما من در اعماق تاریک وجودم، در میان آرزوهای برآورده‌نشده و ترس‌هایی که مانع روشنایی می‌شوند، نور و امید اندکی چشمک می‌زند؛ نوی که مانند چوب نیمه روشنی در خاکستر هاست.
آن نور در زندگی همه‌ی ما هست، شاید اندک، اما سرشار از امیدی که باید خودمان آن را پیدا کنیم.
    در انتهای کوچه‌ی باریک ذهنم، دری زردرنگ می‌بینم. شاید همان نورِ امید باشد.
درِ زردِ ذهنم بارها پنهان و پیدا شد، تا اینکه روزی، در حالی که در تاریکی غرق بودم، با فاصله‌ای  ناچیز و با موجی از افکار به او رسیدم.
او را در ذهنم دیدم، و او با لبخندی مانند شبنم مرا در آغوش گرمش گرفت.
درست است... مثل اینکه او شادی بود.

-یکتا هرمزی فر
-دهم انسانی
-شهرستان رامهرمز
-دبیرستان شاهد مطهره
-دبیر:خانم نظری


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍3
Forwarded from اتچ بات
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد، موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می‌فهمیدی
پاییز، بهاری‌ست که عاشق شده است
#میلادعرفان‌پور
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👏4
ایران‌بوم (۱۴)

پاییز

🔸 زبان‌ها و گویش‌های ایرانی در پهنۀ گسترده‌ای، از دامنه‌های کوه‌های قفقاز در شمال غربی فلات ایران تا بلوچستانِ پاکستان، در جنوب شرقی ایران؛ و از دره‌های رود زَرافشان در تاجیکستان، در شمال شرقی فلات ایران، تا کرانه‌های جنوبی تنگۀ هرمز و جنوب ایران، پراکنده‌اند. سخن‌گویانِ زبان‌ها و گویش‌های ایرانی نو در ایران، تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان، شبه‌قارۀ هند، ترکمنستان، چین (در ایالت سین‌کیانگ)، قفقاز (گرجستان، ارمنستان، جمهوری آذربایجان و داغستان)، ترکیه، عراق، عمان و... زندگی می‌کنند. این سرزمین‌ها در روزگاران گذشته بخشی از قلمرو سیاسی یا فرهنگی ایران‌زمین بوده‌اند.
پیوند زبان فارسی و دیگر زبان‌ها و گویش‌های ایرانی، بسیار پررنگ و چشمگیر است. در «ایران‌بوم» گوشه‌هایی از این پیوندها را نشان می‌دهیم.

🔸 از «،» برای نشان دادن معنای یکسان واژه‌ها بهره برده‌ایم.
@theapll

🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍4
مامان🌹

#عاطفه‌طیه

نشود مرد پُردل و صعلوک
پیش مامان و بادریسه و دوک
(حدیقه، سنایی، تصحیح مدرس رضوی، انتشارات دانشگاه تهران / ۴۷۶)

دوستان نیک می‌دانند در متونی که معاصر نیستند مامان جمع «مام» است و به معنی امروزین خود یعنی «مادر» به کار نرفته است.
قدیمی‌ترین متن‌هایی که من واژهٔ «مامان» را در آن‌ها دیده‌ام شعر نسیم شمال است و نثر نویسندگانی چون جمال‌زاده. دوست گرامی آقای طاهری نژند نیز یادآوری کردند این کلمه را در یک متن دورۀ صفوی به نام «شاهد صادق» که در شبه قارۀ هند تألیف شده دیده‌اند. به نظر می‌رسد سروکلّۀ این واژه همان دوره یا شاید کمی پیشتر در متون فارسی پیدا شده و در دهان‌ها افتاده است. همین باید باشد راز کم‌وزنی‌اش آنگاه که کنار کلمۀ فاخر و ثروتمند مادر قرار می‌گیرد. یک دریا تاریخ و ادبیات پشت کلمۀ مادر هست. چَپَش پُر است از عطر و طعم خوش و پُر رمز و راز گذشته. همان که ازمابهتران می‌گویند نوستالژی.
مادر ما را به یاد که می‌اندازد؟ به یاد «اسماء» مادر ابن زبیر. به یاد مادر حسنک که «زنی بود سخت جگرآور». به یاد مولوی آنجا که می‌گوید «که جان را فرش مادر می‌توان کرد». به یاد جمال اصفهانی که می‌گوید «حق مادر نگاه دار و بترس». به یاد پروین اعتصامی که می‌گوید: «ز مادر است میسّر بزرگی پسران».

مادر، دالکه، ننه، دایه، آنا، بی‌بی، اُمّا، اَمّوک، ماسی و... چه فرقی دارد؟ نام مادر که می‌آید آفتاب می‌شود و بال فرشته‌ها به سینهٔ آسمان می‌ساید. «شفقت بیامد، آلایش ببرد... محبّت بیامد، معصیت ببرد... عنایت بیامد، جنایت ببرد...» (کشف‌الاسرار میبدی)
🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
4👍1
حاضرجوابی‌ ِ #مهدی‌اخوان‌ثالث

اخوان گذشته از شاعری، مردی بود اهل طنز و طیبت.
بخشی از شیرین‌زبانی‌ها و حاضرجوابی‌های او را شفیعی کدکنی در کتاب حالات و مقامات م. امید به‌دست داده است.

یکی از خاطرات من از اخوان از یکی از مهمانی‌های دکتر خانلری است که ماهی یک‌بار هم‌کاران مجله‌ی سخن را به شام در خانه‌اش دعوت می‌کرد.
در یکی از این مهمانی‌ها که اخوان ثالث و نادرپور و مشیری و شفیعی کدکنی حضور داشتند هر یک از آن‌ها (جز شفیعی کدکنی البته) شعری خواندند.
سپس اخوان از استاد خانلری خواهش کرد که او هم شعری بخواند و به‌ تعبیر شیرین ِ خودش گفت: استاد! حالا نوبت شماست. شعری بخوانید. حالا از آن اوجیات مافوق بشری هم نبود باشد!

خانلری در جواب گفت: نه، من دیگر پیر شده‌ام. شعر نمی‌توانم بگویم.
اخوان درجا جواب داد: یعنی استاد! می‌فرمایید رودکی قصیده‌ی «مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود» را در جوانی گفته؟
از این حاضرجوابی اخوان، همه ازجمله خود خانلری، بسیار خندیدند.

قرار ِ ضبط ِ برنامه

در آن سال‌ها بیش از دو استودیو برای ضبط برنامه‌ها موجود نبود که در اسفندماه طبعاً از مدتی پیش در اختیار برنامه‌‌های سرگرم‌کننده‌ی نوروزی قرار می‌گرفت.
مراجعه‌ی من به زهره ملک، مسؤول قسمت هم‌آهنگی برنامه‌ها، برای گرفتن وقت استودیو بی‌فایده بود. ناچار برای ضبط برنامه‌ی مخصوص عماد خراسانی و اخوان ثالث متوسل به آقای قطبی شدم تا او با توجه به علاقه به برنامه‌های فرهنگی سفارش بکند.
وقت استودیو برای ساعت دو تا چهار بعد از نیمه‌شب منظور شد.

در شب معهود، اول به‌سراغ عماد رفتم و او را که آماده و منتظر بود سوار اتومبیل خود کردم و راهی خانه‌ی اخوان شدم. نیمه‌شب بود. هرچه زنگ خانه را که در طبقه‌ی دوم بود فشار دادم جوابی نیامد، تا سرانجام هم‌سرش ایران‌خانم خواب‌آلود جلو در ظاهر شد و گفت: ببخشید. مهدی خوابیده!
گفتم: ایران‌خانم! بیدارش کنید. قرار مهمی برای ضبط برنامه‌ی تلویزیونی داریم.
گفت: من اگر بیدارش کنم با من اوقات‌تلخی می‌کند. خود شما بروید بیدارش کنید.

ناچار من رفتم و دیدم استاد در خواب غفلت است. وقتی با خطاب‌ها و تکان‌های من چشم باز کرد گفت: ها، عزیزجان! تویی؟ حالا نمیشه بذاری برای یه شب دیگه!

ایرج پارسی‌نژاد
یادها و دیدارها

🍁🍂
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
👍5😍1
#نگارش۱
#درس۲

بنام جانان جان


رقابت کاذب


کنار جویباری شفاف،که آیینه وار درختان در خود می شکست،سگی تنها و خسته از این دنیا با چنگ و دندان تکه استخوانی را به دست آورده بود.
      او با لبخندی از جنس رضایت،غنیمت خود را که بودی آرامش می‌داد در دهان گذاشت،حتی حاضر نبود لحظه ای این آرامش به اتمام برسد.گویا رنج هایی که برای گرسنگی کشیده بود تمام شده است و الان تشنه ی آبی است که او را تا ابد سیراب کند.
    گامی برداشت و چشمش به عمق آبی افتاد.وقتی که سرش را برای نوشیدن آب خم می‌کرد، از درون ش بر ملا شد.در آن آیینه فریبکار سگ دیگری ایستاده بود که طعمه ی در دهانش خورشیدوار می‌درخشید.و از داشته ی خودش خیلی بهتر بود.
    ناگهان حرص و طمع به صدا در آمد و عقل سگ را مطیع خود کرد،چنان چه سگ استخوان خو را نمی‌دید و به طعمه‌ ی دوبرابر فکر می‌کرد. خم شد تا استخوان را بردارد و آن شادی پوچ را سهم خود کنم.صدایی شنید و سرش را بالا آورد،و در یک لحظه ی تلخ
همه چیز تمام شد
طعمه ناپدید شد.
  استخوان در دهانش با یک وداع دردناک او را تنها گذاشت و به آینه ی خیالی و زلال فرو ریخت.سگ بازهم تنها ماند با دهانی خالی که طعم هیچ چیز را درک نمی‌کرد جز حسرت و باخت، زیر زبانش جملاتی بیرون آمدند:(ای طالب آسایش،من با حرص و دارایی ام را باختم و دردی بی پایان خریدم که اگر همان را داشتم اینگونه نمیشد).
   آن سگ تنها چشم بر مال دیگران و سایه های فریب دهنده دوخت و برای طعمه ی بهتر دارایی اش را به کام جویبار انداخت و زندگی اش را باخت.
   در زندگی ما انسان ها(رقابت کاذب)همان جنگیدن با آیینه هاست. ما در ذهنمان،درهدفهایمان و در مقایسه های بی پایان،رقابتی می‌سازیم که واقعیت بیرونیشان  آنقدر ها که به چشم می آید ترسناک و بزرگ نیست.


تینا مهرابی _دهم تجربی
دبیرستان شاهد مطهره
دبیر: خانم فرح‌ناز نظری


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1
#نگارش۱
#درس۱

به نام خداوند دادار پاک
پدید آور آدم از آب و خاک


«دستانه‌ی سایه‌ی بادام»

به هر ضربه ی کلنگ، نفس دیوار های فرسوده به شمار می افتاد.
دیوار های خانه، که روزگاری پناهگاه راز ها بودند اکنون دست رفاقت از هم می گشودند و اجر ها همچون برگ های پاییزی برخاک سقوط میکردند. دیوار های شکسته، رمقی برای وفاداری به عهد خویش نداشتند. گویی کتاب داستان به پایان رسیده ی انها، در آستانه ی خاکستر شدن است.
به ناگه صندوقچه ای پوشیده از غبار خاطرات و نقش هایی از ملامت و مشقت بر تن ظریف و چوبی اش همراه اجر های بر زمین افتاد. پیکر خسته و مهجورش بر خاک غلتید و زخم های کهنه اش را بیدار کرد. گویی از خواب دیرپا برخواسته بود، چشمان بی رغبتش به گردش افتاد و جز سایه ی درخت بادام نیمه جان و غبار گرفته، همنشینی ندید.
اجسام درون صندوقچه از تکان ناگهانی به هم خوردند و ناله ی سوزناک شان از ژرفای رنج یادگاری های گیسو گلابتون، نوایی شد برای فراموشی.
آیینه ی دیرینه و خش افتاده، سرفه ی کوتاهی کرد. خاطرات تازیده به جانش، یکی پس از دیگری لایه ای از گرد فراموشی می شدند بر اندام بی جانش، یاد آور روزگارانی که رخسار ماه چهره ای به او فر و شکوه میبخشید.
گیره ی موی مرواریدی، به دانه های فروخفته ای که فروغ و زیبایی دیرینه ی خویش را از کف برده بودند، تکانی ریز بر پیکر کج و کوله اش داد، هنوز هم بوی تار به تار گیسوان گیسو گلابتون را در سینه چون گنجی به امانت نگاه داشته بود.
پارچه ی سپید محبت با گل های صورتی رنگ لطیف که روزی نماد شادمانی های بی ریایش بود، اینک با لک های کهنگی بر تن از هم گسسته اش، خاطرات را بر سینه میفشرد. او نگهبان راز های بی پایان بود؛ از اشک های تنهایی تا شبنم های شادی که بر گل گونه ی گیسو گلابتون مینشست.
کنون صندوقچه و یادگاری های گیسو گلابتون، در میان آوار ها، سخت به یاد لبخند های پر مهر او خیال بافی میکردند..
سر انجام ،  آنان در کنار دیوار های خسته ی خانه،
آرام در زیر باران خاطرات به خواب رفتند؛
خوابی که در آن.
روز های روشن عشق، هرگز به غروب نمیرسند...
و چکامه ی خاموش آنان، لالایی شب های درخت بادام ماند.

✰زهرا سهامی
✰دهم تجربی
✰دبیرستان شاهد مطهره
✰دبیر: سرکار خانم نظری

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1
#نگارش۱
#درس۲


به نام خدا


-پرسش‌سازی و اگرنویسی

-موضوع: نجوای خانه‌ی مادر بزرگ

من خانه ای هستم، پیر و آرام، با دیوارهایی که بوی عشق و چای بخار آلود می‌دهند.

هنوز صدای دعاهای شبانه مادربزرگ در سقفم می‌پیچد و آفتاب هر صبح از میان پرده‌های توری ام عبور می‌کند و روی قالی‌های رنگ‌ و‌ رو رفتمه ام می‌رقصد.

در حیاط بزرگ من، درخت توتی ایستاده که شاخه‌هایش در هیاهوی باد می‌رقصند.
تابستان‌ها نوه‌هایم زیر سایه‌اش می‌خندند و دستانشان از آب قرمز رنگ توت شیرین می‌شود.
پاییز که می‌آید، برگ‌هایش آرام بر زمین می‌ریزند و من ،ساکت، گذر فصل‌ها را تماشا می‌کنم.

آشپزخانه من همیشه بوی نان گرم و تازه و گل محمدی دارد.کتری روی اجاق قل قل می‌کند، فنجان‌ها چشم به راه دستان مهربان مادربزرگ‌اند.

بوی غذا در تمام حیاطم پیچیده، به طوری که حتی همسایه‌ها را به اینجا می‌کشاند
درِ خانه‌ام به روی همه باز است و مادربزرگ با مهمان‌نوازی تمام از مهمانان پذیرایی می‌کند.
گاهی نسیم پرده‌ها را می‌جنباند و بوی خاک نم‌خورده را در اتاق‌هایم می‌پراکند.

اما شب‌ها، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شوند، دلم تنگ می‌شود برای صدای خنده ی نوه‌ها و زمزمه‌ی گرم مادرجون.
من خانه‌ای هستم پر از خاطر ، پیر اما زنده‌ ، خاموش اما پر از عشق و هنوز چشم به در دارم تا صدایی بیاید و بگوید:
«سلام مادرجون، من آمدم.»


-تارا بهمئی
-دهم تجربی
-دبیرستان : شاهد مطهره
-دبیر : سرکار خانم نظری


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1
163_74479524017973.mp4
56.9 MB
#نگارش۱
#درس۱
رقیه احمدی _ دهم انسانی
دبیرستان شاهد مطهره
دبیر: سرکار خانم نظری

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
🍃❤️🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
#نوشته_ادبی

امیدوارم سفیدی برف برای طالع  زندگی‌تان و روح لطیفتان مقدر شود،،
سرخی انار را برای قلب مهربانتان جلوه کند،،
شیرینی عسل  را برای حلاوت وجودتان چاشنی شود،،
و چه مستانه زیبا و دل‌انگیز که با این ترکیب شخصیت‌تان جلوه کند در کنار انسان‌هایی شایسته،
و امیدوارم رزق فراوان در آیینه زندگی‌تان مقدر شود،،
افکار ذهنی‌تون مثبت و انعکاس آن که انرژی مثبت زیباست در وجودتان جلوه تبلور و داشته و احساس کنید به ترنم شبنم بهاری،، دل‌انگیز و زیبا


#مهدی_مطهری


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
1
2025/11/05 05:33:15
Back to Top
HTML Embed Code: