Forwarded from قاشق
دکترم یکی از قرصهام رو کرده شبی یک چهارم اون قرص. واقعاً نمیدونم تصورش از توانایی من در نصف کردن قرص چیه. یه بار نتونستم این قرص رو به چهار قسمت تقسیم کنم. کل قرص پودر میشه با ضربه دوم. رفتم قرصشکن خریدم. بازم نمیشه. مثل این معتادا هر شب باید دست بکشم روی گرد قرص و با حدس و اندازهگیری ذهنی به مقدار یک چهارم قرص جمع کنم و بمالم به گوشهٔ دهن و زبونم. قرار بود چون حالم بهتر شده قرصهام رو کم کنه مثلاً، خود فرایند تلاش برای شکستن قرص و خراب شدنش زیر دستم، و در نهایت مصرف پودر قرص در یأس و درماندگی بیشتر داره افسردهم میکنم.
چرا اکثر بندهای تأثیرگذار و خارقالعاده راک مال انگلیس و بریتانیا بودن و هستن. چه ابعاد تاریخ و فرهنگی-اجتماعیای میتونه پشتش باشه؟ باید برم مطالعه کنم در موردش. شاید هم خاکشون راکاستارخیزه. آب و خاک بریتانیا آدم رو یا راک استار میکنه یا استعمارگر.
هفته پیش اشاره به ماه کردم و به بچه خواهرم گفتم «این ماهه. بگو ماه». گفت «ماه». حالا هر شب ماه رو نشون میده و صد بار میگه «ماه». کانسپت ماه رو به یه انسان دیگه آموزش دادم. احساس میکنم قدم بزرگی برای بشر برداشتم.
Old Heart Falls
Katatonia
این رو یک پسری برام فرستاده متأسفانه. در نتیجه نظر خاصی نسبت به این قطعه نمیدم.
متأسفانه یه سری پسرها سلیقهٔ موسیقی خوبی دارن. همصحبتهای خوبی هم هستن هر از گاهی. نکنه گی شدم؟ خدا بهم رحم کنه. سریعاً باید یه دختر رو پیدا کنم و از صبح تا شب گرفتار خوردنش بشم. منظورم اینه که کسش رو بخورم. فقط با خوردن کسه که انرژیهای مردانهم تقویت میشه و با پسرها همکلام نمیشم دیگه.
ببخشید بیادبی کردم. خیلی وقت بود توبه کرده بودم که بیادبی نکنم. ولی از اعماق وجودم نیاز دارم یه دختر رو بردارم بخورم.
همچنان معتقدم یه مرد وقتی با مردهای دیگه دمخور میشه و ارتباط برقرار میکنه، بعدش باید بره یه دختر رو بخوره وگرنه به مرور کسخل میشه و کل زندگیش میشه سیاست و وزنه و شوخیهای جنسی دبیرستانی.
صدای پرینتر، موسیقی متن زندگیمه. ۱۲ ساعت در روز کنار یه پرینتر نشستم و کاغذ اسکن و پرینت میکنم. کل روز جلوی چشممه و صداش رو میشنوم. من کار اون رو راه میندازم و اون کار من رو. وقتی کاغذهام رو میذارم توش، رابطهمون حتی رمانتیک هم میشه. وقتی رنگ کارتریجش کم میشه، میرم براش کارتریج جدید میارم. جوری بهش رسیدگی میکنم انگار زنمه. اما خب آدم با هرکس زیاد زمان بگذرونه، ناخودآگاه تبدیل میشه بهش و حس میکنم دارم تبدیل به اون میشم. در طول روز هرچی آدم میبینم، همهشون تبدیل شدن به ماشینی که باهاش سر و کار دارن. یکی لودر شده، یکی کامپیوتر، یکی ماشین حساب، یکی پرینتر. کارهای تکراری، رفتارهای تکراری، حرفهای تکراری، دقیقاً مثل این پرینتر. فقط به جای کاغذ، یک سری لوح سفید دارن. هر روز با حرفها و اعمال تکراری، این لوحهای سفید وجودشون رو خطخطی میکنن و میرن خونه. چارهای نیست. فردا من هم تبدیل به پرینتر میشم و آخرین بخشهای انسانی وجودم رو خاموش میکنم. تبدیل میشم به یک چیزی که نه اندیشهای داره، نه خلاقیتی و نه عملی. فقط تکرار میکنم. دیقدیق صدا میدم و کاغذهای بیهوده و سیاه شده از حلقم میدم بیرون. دیقدیق میکنم و کاغذهای کسشر و کثیف دیگران رو میبلعم و پس میدم. نمیشه با روند تبدیل انسانها به ماشین جنگید. فردا تبدیل به یه ماشین تمام عیار میشم -یه پرینتر- که هیچ آرزو و هدفی نداره و دنبال هیچ معنایی نیست توی زندگی. امشب آخرین شبیه که به آسمون و ستارهها نگاه میکنم و اجازه میدم نسیم عالم هستی توی وجودم دمیده بشه. از فردا دیگه وجود نخواهم داشت. از فردا هیچ فرقی با میلیونها پرینتر دیگه ندارم. بین جمعیت انبوه پرینترهای خاکستری برای همیشه گم و گور میشم و هیچ کس دیگه نمیتونه تشخیصم بده و بفهمه من هم زمانی انسان بودم. ۳۰ـ۴۰ سال دیگه هم رنگ کارتریجم تموم میشه و دیگه هیچوقت پر نمیشه. توی یه اتاق اداری -در تنهایی و ملالت- برای همیشه خاموش میشم و میندازنم یه گوشه که بپوسم؛ مثل میلیونها پرینتر از کارافتادهٔ دیگه.
❤1
اما خب کی به حرفهای طولانی و بیسر و ته یه کارگر بدبخت و بیسواد اهمیت میده؟ بهتر نیست همون لباس دلقکم رو بپوشم و حرفهایی بزنم که غریبهها دوست دارن بشنون؟ بهتره سایهم دیده بشه تا واقعیتم. واقعیت خستهکنندهم رو حتی پدرم هم دوست نداشت، چه برسه به غریبهها.
❤1
کل جوونیم مثل زندگی یه مرد میانسال گذشت که کارمند ادارهٔ آب و فاضلابه و با حقوق ۱۲ تومنیش باید زندگی خودش و زن و بچههاش رو هم بچرخونه. هیچ سرگرمی و خوشگذرونیای تو زندگیش نداره. نه سفری، نه اتفاق و تجربهٔ جدیدی، نه رفاه درستی، نه آیندهای. حتی با زنش هم دیگه عشقبازی و سکس نمیکنه چون زنش افسردهست. همهچیز براش بیمزه شده و دیگه فقط منتظر نشسته که مرگ از سر بیحوصلگی بیاد سراغش.
نکبت
از نظر مشخصات ظاهری، هیچ فرقی با بیل مکانیکی ندارم. یه پدیدهٔ قدبلند که مثل یه موجود بیاحساس ازش کار میکشن، آروم و اندوهناک حرکت میکنه و یه چیز دراز و بزرگ و خوشمزه از جلوش آویزونه و با خودش حملش میکنه.
البته قبل از اینکه پرینتر بشم، بیل مکانیکی بودم. نکته اینجاست که ماشین شدن اجتناب ناپذیره. این وسط فقط نوع ماشینی که بهش تبدیل میشی تغییر میکنه.
کسی که ساعت ۵ صبح باید بیدار بشه، چرا تا این موقع شب بیدار مونده؟ انگار تفنگ گذاشتن رو سرم که کسشر بنویسم. من اگه یه روز خودکشی کنم، قطعاً یکی از صبحهاییه که بیدار شدم برم سر کار. دردی که موقع بیدار شدن متحمل میشم رو نمیتونم توصیف کنم. از اونور قرص خواب میخورم که خوابم ببره، از اینور مجبور میشم ۵ ساعت بعدش به زور بیدار بشم. وضعیت زندگیم خودش یک خودکشی تدریجی محسوب میشه.
خوابم نمیبره. ۳ ساعت دیگه هم باید بیدار بشم برم سر کار. شدیداً احساس شکست و بهدردنخور بودن میکنم. احساس تنهایی هم میکنم. یه کم شدیده نمیدونم چرا. از اون احساس تنهاییها که انگار توی یه شهر غریب، خفتت کردن، کتکت زدن و خونی و له وسط کوچه ولت کردن و رفتن. از اون تنهاییهای شب اول مهاجرت یا خوابگاه. یا از اون تنهاییهای بعد از ترک شدن توسط کسی که کنارش احساس امنیت و صمیمیت میکردی. نمیدونم. تنهاییای که هیچ آرامشی توش نیست. فقط سیاهی و دلتنگیه. خستهام عباس آقا. عجیب اینجاست که به طور کلی حالم خوبه. ممکنه یه نفر حالش خوب باشه اما احساس خوشحالی نکنه؟ کلیشه کلیشه کلیشه. خسته شدم از کسشرهای خودم. این کلیشهایترین و کسشرترین چیزیه که تو زندگیم نوشتم. روحی برام نمونده انگار. هیچ چیزی ذوق توم ایجاد نمیکنه. فقط ادای انسانهایی که ذوق و شوق زندگی دارن رو در میارم. مثل بازیگری که نقش یه عاشق رو بازی میکنه. حوصله ندارم ادامه بدم.
آقای دندونپزشک داشت یه کاری با دندونهام میکرد، یه چیزی رو چندبار برداشت کرد تو دهنم و گذاشت سر جاش، بار چهارم-پنجم زیر لب گفت «نچ». نمیدونم چرا گفت «نچ» ولی احساس ناکافی بودن و شکست کردم. حس کردم حضورم اضافی و مایهٔ آزار آقای دکتره. هرجا میرم همه رو مأیوس و خسته میکنم. به اندازهٔ کافی انسانهایی تو زندگیم هستن که ازم ناامید و خسته شدن؛ نمیتونم یه نفر جدید رو هندل کنم. دیگه نمیرم دندونپزشکی. بذار کل وجودم بپوسه.
امروز یکی از رانندههامون داشت تعریف میکرد که از دیروز خون میرینه. یعنی احساس ریدن که بهش دست میده، میره میشینه و چیزی جز خون ازش خارج نمیشه. دردی هم نداره. رفته دکتر و دکتر بهش گفته سریعاً بره فلان آزمایشها رو بده. اینم مثل کسخلها نرفته و اومده سر کار که سر فرصت بره آزمایشگاه. همینطور که با خنده تعریف میکرد و حدس میزد که مشکلش چیه، هرچیزی حدس زد جز سرطان. و من از اولین لحظهای که این خبر رو شنیدم به سرطان فکر کردم. اما بهش چیزی نگفتم و گفتم «شاید زخم معدهست». این احمقانهترین چیزی بوده که تو زندگیم گفتم. به هر حال خیلی دوست داشتم ذهنم همینقدر مثبتاندیش و پاک باشه که وقتی دو روز کامل خون ریدم، به سرطان فکر نکنم و با خنده بیام سر کار یه مشت کسکش رو برسونم اینور و اونور. واقعاً انسان برای داشتن زندگی سعادتمند به مقداری حماقت واقعی نیاز داره.
نکبت
امروز یکی از رانندههامون داشت تعریف میکرد که از دیروز خون میرینه. یعنی احساس ریدن که بهش دست میده، میره میشینه و چیزی جز خون ازش خارج نمیشه. دردی هم نداره. رفته دکتر و دکتر بهش گفته سریعاً بره فلان آزمایشها رو بده. اینم مثل کسخلها نرفته و اومده سر…
البته از نظری هم ممکنه من زیاد منفیگرا باشم و واقعاً زخم معده داشته باشه. اصلاً چرا دارم در مورد ریدن رانندهمون صحبت میکنم؟