نکبت
میخوام کانال رو به کثافت بکشم؛ لینک ناشناس بذارم، آیدی خودم رو بذارم، و ریاکتها و کامنت رو باز کنم. بعدش دیگه هیچ پستی نذارم و برم از اینجا.
نه نمیکنم. از اینکه دغدغهم در این لحظه چنین چیزیه، باعث میشه دلم بخواد برم سرم رو بذارم روی ریل قطار. اینترنت زندگی رو ازم گرفته.
گاهی اوقات دلم میخواد تمام پلتفرمهای مجازی رو پاک کنم و برای همیشه از صفحهٔ اینترنت محو بشم.
گاهی اوقات هم دلم میخواد با تمام انسانهایی که من رو دنبال میکنن دوست و وارد بدنشون بشم.
یادم نمیاد روز اول چرا این کانال رو ساختم اصلاً. همینجوری هی میام تو تلگرام، میبینم این هم اینجاست و چند صد نفر پشت شیشهٔ قفسم ایستادن و برام دست تکون میدن و غذا و میوه پرت میکنن و منتظرن سرگرمشون کنم.
این کانال جایزهٔ استاکرهامه. برای همین لینکش رو توی توییتر نمیذارم دیگه. میخوام وقتی استاکرهام پیداش کردن، احساس اکتشاف بزرگ و خرسندی کنن. البته فکر کنم تمام استاکرهام توی همین کانال جمع شدن دیگه.
[کوچهای تاریک و پر از برف. صدای زوزهٔ باد. در دل تاریکی، نور ضعیفی از پنجرهٔ اتاقی به چشم میخورد. سوز سرما از درز پنجره وارد اتاق میشود. شخصی، تنها، در اتاق تاریکش نشسته و پتویی به دور خودش پیچیده و به نوری در دستش خیره شده. پلک نمیزند. چشمانش کاملاً سیاه شدهاند و تکان نمیخورند. سالهاست حتی بدنش را هم نتوانسته تکان بدهد. بدنش خشک و فرتوت شده. تمام وجودش کاملاً مسحور نور شده. تلاش میکند تکان بخورد یا چشمانش را بچرخاند، اما درد فلجکنندهای در کل بدنش به جریان میافتد. نمیتواند فریاد بزند. اشکی سیاه از چشمش جاری میشود. قطرهٔ اشک روی صورت بیروح و ترکخوردهٔ وی میلغزد و پوستش را میشکافد. اشک روی مچ دستش میافتد و دستش را میسوزاند. از شکاف ایجاد شده توسط اشک، دود سیاهی خارج میشود. پوست خشکشدهاش، آرامآرام نرم و لزج میشود. دود کل وجودش را فرا میگیرد. بعد از چند ثانیه، فقط مادهای لزج با بویی متعفن در اتاق باقی مانده. نوری ضعیف در مرکز آن لجن سیاه، آرامآرام محو میشود. صدای زوزهٔ بلند باد و باز شدن پنجره.]
[کوچهای تاریک و پر از برف. صدای زوزهٔ باد. در دل تاریکی، نور ضعیفی از پنجرهٔ اتاقی به چشم میخورد. سوز سرما از درز پنجره وارد اتاق میشود. شخصی، تنها، در اتاق تاریکش نشسته و پتویی به دور خودش پیچیده و به نوری در دستش خیره شده. پلک نمیزند. چشمانش کاملاً سیاه شدهاند و تکان نمیخورند. سالهاست حتی بدنش را هم نتوانسته تکان بدهد. بدنش خشک و فرتوت شده. تمام وجودش کاملاً مسحور نور شده. تلاش میکند تکان بخورد یا چشمانش را بچرخاند، اما درد فلجکنندهای در کل بدنش به جریان میافتد. نمیتواند فریاد بزند. اشکی سیاه از چشمش جاری میشود. قطرهٔ اشک روی صورت بیروح و ترکخوردهٔ وی میلغزد و پوستش را میشکافد. اشک روی مچ دستش میافتد و دستش را میسوزاند. از شکاف ایجاد شده توسط اشک، دود سیاهی خارج میشود. پوست خشکشدهاش، آرامآرام نرم و لزج میشود. دود کل وجودش را فرا میگیرد. بعد از چند ثانیه، فقط مادهای لزج با بویی متعفن در اتاق باقی مانده. نوری ضعیف در مرکز آن لجن سیاه، آرامآرام محو میشود. صدای زوزهٔ بلند باد و باز شدن پنجره.]
از سر کار برگشتم و تصمیم گرفتم انسان اجتماعیتری باشم. میتونید ریاکت بذارید و به پیویم پیام بدید. این اتفاق Limited edition بنده محسوب میشه. استفاده کنید.
لینک ناشناس هم میخواید یا جرأت این رو پیدا کردید که با من به صورت رو در رو تنها باشید؟
حس میکنم بلد نیستم اجتماعی باشم. وضعیتم تو توییتر حتی خندهدارتر از اینجاست. نه بلدم دایرکتها رو جواب بدم و فقط میگم «ممنون» و نه بلدم منشنها رو جواب بدم. هر وقت زیادی هم بهم توجه میشه باعث میشه فرار کنم ازش. همزمان هم شخصیت نمایشی دارم هم از توجه زیاد دیگران فراریام. فکر کنم به خاطر شهرستانی بودنمه. به قول معروف ما شهرستان رو ترک میکنیم، اما شهرستان ما رو ترک نمیکنه.
با هیچکی ارتباط عمیق ندارم. خیلی عجیبه. همه فقط میخوان تکهای از بدن و ذهن من رو لمس کنن و من هم فقط میخوام تکهای از بدن اونها رو لمس کنم. کات کردن یک رابطه عاطفی عمیق، چنین بلایی سر انسان میاره. انگار دیگه نمیتونم عمیقاً عاشق کسی بشم. شاید هم میتونم. نیاز دارم این روح گوشهگیر و مرده دوباره زنده بشه. برم توی توییتر چندتا دختر فالو کنم.
حرفهام بیسر و ته و تخیلیه. گاهی اوقات نیاز به نوشتن باعث میشه مجبور بشم حرفهای بیسر و ته و غیرواقعی بنویسم و فقط کلمات انبار شدهم رو کنار هم بچینم و استفاده کنم. انبار کلمات نباید برای مدت طولانیای پر بمونه.
من هم زمانی عاشق کسی بودم. اما حالا من رو ببینید، یک موجود رقتانگیز شکستخورده که کل روز خودش رو تبدیل به یک ماشین میکنه تا چیزی حس نکنه. اما هرچیزی رو حس نکنی، درد همیشه حس میشه. به قول آقای کش، «تنها چیز واقعی، درده».
آیا واقعاً عاشق بودم؟ آیا واقعاً کسی عاشقم شده؟ آیا لایق عشق هستم؟ آیا این عشقهایی که مثل نیزه به سمتم پرتاب شدن و بدن نحیفم رو زخمی کردن، واقعی بودن؟ یا همش برای این بوده که لحظهای روح و بدنم لمس بشه؟
خیلی شلوغ میکنید. تعداد ریاکتها رو کم میکنم. این هم از آخرین فعالیت بسیار مهمم قبل از خواب.
ریاکتها رو باز کردم که دخترهای داغ برام بوس و این چیزا بذارن. پسرها ریاکت مرتبطی ندارن و فقط میتونن تماشا کنن و زجر بکشن از اینکه دخترها در سودای سکس با منن. ممنون. شب بخیر.
تنها راه فرار از واقعیت کسشر، ساختن دغدغههای کوچیک و بیاهمیت و بها دادن بهشونه. در سطح جهانی شاهدش هستید دیگه. فعالیت من تو این کانال هم یه مثال شخصیتر و کوچیکتره.