نمیدونم این غم چی بود و از کجا اومد. قبلاً هم بود، میدیدمش وقتی رد میشدم از کوچه تو مسیر برگشت به خونهم. همیشه یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود. یه کت و شلوار کهنه و گشاد تنش بود و با نگاه اول فکر میکردی گدائه. اما گدا نبود. فقط همیشه اونجا مینشست. انگار منتظر کسی بود. یکی که سالها پیش شاید عاشقش بوده و تو این کوچه دیدتش. نمیدونم. شاید منتظر بود تا دوباره کسی بهش نگاه کنه. من میدیدمش ولی خب گویا اونی نبودم که اون میخواست ببینتش. نمیدونم چی شد که یه روز تصمیم گرفت بهم نگاه کنه. با اون صورت و چشمهای پیر و فرتوت. الان که فکرش رو میکنم، قبلاً هم سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما فقط یه حس بود؛ مثل موقعی که حس میکنی از پشت سرت یه نفر بهت خیره شده، برمیگردی و میبینی کسی نیست. اما این دفعه مستقیم تو چشمهام خیره شد. ازم چی میخواست؟ من همونم که منتظرش نشسته بود؟ بعید میدونم. شاید خودم نباید هر بار که رد میشدم، بهش نگاه میکردم. اما مگه میشه بهش نگاه نکرد؟ چی تو این دنیا قشنگتر از آدمیه که منتظر چیزی نشسته که فکر میکنه روح مردهش با دیدن و لمس کردن دوبارهٔ اون چیز زنده میشه؟ شاید منم یکی از همون آدمهای منتظرم که توی درهٔ زندگی با یه نخ باریک امید آویزون موندم هنوز و سقوط نکردم؛ شاید به خاطر همین به اون پیرمرد ناشناخته نگاه میکردم. از فردای روزی که بهم نگاه کرد، دیگه ندیدمش، ولی هنوز هر بار چشمم رو میبندم، چشمهای خاکستریش رو میبینم که در سکوت و تاریکی پشت پلکهام زل زده به تخم چشمهام.