[با بغض و استیصال]: الان رو نبینید که همهچیزم رو باختم و تبدیل به یه غریبهٔ فراموششده شدهم. یک زمانی توسط کل دنیا شناخته و تحسین میشدم. همه میخواستن فقط لحظهای با من دمخور باشن. این لباسهای کهنه رو نبینید، این لباسها یک زمانی تمیز و نو بودن. این حرفهای تکراری، زمانی خلاقانهترین جملات دنیا بودن. این شهر یخزده و سفیدپوش، زمانی جاری و سبز بود. این تن خسته و سرد، زمانی توسط داغترین دخترها بوسیده و گرم میشد. سقوط زشت و بیپایان من رو نبینید، من هم زمانی پرندهای زیبا و بلندپرواز بودم... [بغضش میترکد و صورتش را زیر شالی قایم میکند] لطفاً نگاهم نکنید. نمیخوام من رو توی این وضعیت رقتانگیز ببینید. دور بشید ازم. از این فلاکت و کثافت دور بشید. دور بشید. دور بشید...
[در حالی که همه را از خودش دور کرده است، لنگلنگان به دنبال رهگذران راه میافتد و کاسهاش را به سمت آنها میگیرد و با ندامت ازشان تقاضای چند تکه توجه و عشق میکند]
[در حالی که همه را از خودش دور کرده است، لنگلنگان به دنبال رهگذران راه میافتد و کاسهاش را به سمت آنها میگیرد و با ندامت ازشان تقاضای چند تکه توجه و عشق میکند]
هیچ راهی پیدا نمیکنم برای اینکه زندگیم رو تغییر بدم و از این محیط و شرایط خارج بشم. کاش یه شب شیطان میاومد در خونهم و روحم رو در ازای نجات پیدا کردنم از این شرایط طلب میکرد. کیر توش، اصلاً نجاتم هم نداد، نداد. فقط یه راهی چیزی جلو پام باز میکرد یا یه جرأتی بهم میداد که زار و زندگیم رو ول کنم و یه مسیر جدید شروع کنم. اصلاً در ازای هیچی حاضرم روحم رو بدم بهش. ترجیح میدم روح نداشته باشم تا اینکه ببینم روحم آرومآروم جلوی چشمم لای چرخدندههای بیرحم این ماشین ناشناختهٔ عظیمالجثه و وحشتناک له و تکهتکه میشه. کاش جور دیگهای میتونستم زندگی کنم. ولی خب نمیشه. تاس هرکی یه جوری ریخته شده و این هم تاس من بوده. بذارید نشونتون بدم، بفرمایید، ببینید، یک و چهار. چه شانس مزخرفی. اون «چهار» رو که میبینم فقط یاد این میافتم که چقدر بیچارهام. دیدید چیکار کردم؟ چهار و چاره. اهه اهه اهووع. ببخشید. هیچ خلاقیتی برام نمونده. وقتی تلاش میکنم خلاق باشم، نفسم میگیره و به سرفه میافتم. اهه اههه اهووم. ببخشید. بهتره برید. نگاهم نکنید. من رو اینجوری نبینیداهه اهوو اهووعم. شب بخیر.
Forwarded from قاشق
دکترم یکی از قرصهام رو کرده شبی یک چهارم اون قرص. واقعاً نمیدونم تصورش از توانایی من در نصف کردن قرص چیه. یه بار نتونستم این قرص رو به چهار قسمت تقسیم کنم. کل قرص پودر میشه با ضربه دوم. رفتم قرصشکن خریدم. بازم نمیشه. مثل این معتادا هر شب باید دست بکشم روی گرد قرص و با حدس و اندازهگیری ذهنی به مقدار یک چهارم قرص جمع کنم و بمالم به گوشهٔ دهن و زبونم. قرار بود چون حالم بهتر شده قرصهام رو کم کنه مثلاً، خود فرایند تلاش برای شکستن قرص و خراب شدنش زیر دستم، و در نهایت مصرف پودر قرص در یأس و درماندگی بیشتر داره افسردهم میکنم.
چرا اکثر بندهای تأثیرگذار و خارقالعاده راک مال انگلیس و بریتانیا بودن و هستن. چه ابعاد تاریخ و فرهنگی-اجتماعیای میتونه پشتش باشه؟ باید برم مطالعه کنم در موردش. شاید هم خاکشون راکاستارخیزه. آب و خاک بریتانیا آدم رو یا راک استار میکنه یا استعمارگر.
هفته پیش اشاره به ماه کردم و به بچه خواهرم گفتم «این ماهه. بگو ماه». گفت «ماه». حالا هر شب ماه رو نشون میده و صد بار میگه «ماه». کانسپت ماه رو به یه انسان دیگه آموزش دادم. احساس میکنم قدم بزرگی برای بشر برداشتم.
Old Heart Falls
Katatonia
این رو یک پسری برام فرستاده متأسفانه. در نتیجه نظر خاصی نسبت به این قطعه نمیدم.
متأسفانه یه سری پسرها سلیقهٔ موسیقی خوبی دارن. همصحبتهای خوبی هم هستن هر از گاهی. نکنه گی شدم؟ خدا بهم رحم کنه. سریعاً باید یه دختر رو پیدا کنم و از صبح تا شب گرفتار خوردنش بشم. منظورم اینه که کسش رو بخورم. فقط با خوردن کسه که انرژیهای مردانهم تقویت میشه و با پسرها همکلام نمیشم دیگه.
ببخشید بیادبی کردم. خیلی وقت بود توبه کرده بودم که بیادبی نکنم. ولی از اعماق وجودم نیاز دارم یه دختر رو بردارم بخورم.
همچنان معتقدم یه مرد وقتی با مردهای دیگه دمخور میشه و ارتباط برقرار میکنه، بعدش باید بره یه دختر رو بخوره وگرنه به مرور کسخل میشه و کل زندگیش میشه سیاست و وزنه و شوخیهای جنسی دبیرستانی.
صدای پرینتر، موسیقی متن زندگیمه. ۱۲ ساعت در روز کنار یه پرینتر نشستم و کاغذ اسکن و پرینت میکنم. کل روز جلوی چشممه و صداش رو میشنوم. من کار اون رو راه میندازم و اون کار من رو. وقتی کاغذهام رو میذارم توش، رابطهمون حتی رمانتیک هم میشه. وقتی رنگ کارتریجش کم میشه، میرم براش کارتریج جدید میارم. جوری بهش رسیدگی میکنم انگار زنمه. اما خب آدم با هرکس زیاد زمان بگذرونه، ناخودآگاه تبدیل میشه بهش و حس میکنم دارم تبدیل به اون میشم. در طول روز هرچی آدم میبینم، همهشون تبدیل شدن به ماشینی که باهاش سر و کار دارن. یکی لودر شده، یکی کامپیوتر، یکی ماشین حساب، یکی پرینتر. کارهای تکراری، رفتارهای تکراری، حرفهای تکراری، دقیقاً مثل این پرینتر. فقط به جای کاغذ، یک سری لوح سفید دارن. هر روز با حرفها و اعمال تکراری، این لوحهای سفید وجودشون رو خطخطی میکنن و میرن خونه. چارهای نیست. فردا من هم تبدیل به پرینتر میشم و آخرین بخشهای انسانی وجودم رو خاموش میکنم. تبدیل میشم به یک چیزی که نه اندیشهای داره، نه خلاقیتی و نه عملی. فقط تکرار میکنم. دیقدیق صدا میدم و کاغذهای بیهوده و سیاه شده از حلقم میدم بیرون. دیقدیق میکنم و کاغذهای کسشر و کثیف دیگران رو میبلعم و پس میدم. نمیشه با روند تبدیل انسانها به ماشین جنگید. فردا تبدیل به یه ماشین تمام عیار میشم -یه پرینتر- که هیچ آرزو و هدفی نداره و دنبال هیچ معنایی نیست توی زندگی. امشب آخرین شبیه که به آسمون و ستارهها نگاه میکنم و اجازه میدم نسیم عالم هستی توی وجودم دمیده بشه. از فردا دیگه وجود نخواهم داشت. از فردا هیچ فرقی با میلیونها پرینتر دیگه ندارم. بین جمعیت انبوه پرینترهای خاکستری برای همیشه گم و گور میشم و هیچ کس دیگه نمیتونه تشخیصم بده و بفهمه من هم زمانی انسان بودم. ۳۰ـ۴۰ سال دیگه هم رنگ کارتریجم تموم میشه و دیگه هیچوقت پر نمیشه. توی یه اتاق اداری -در تنهایی و ملالت- برای همیشه خاموش میشم و میندازنم یه گوشه که بپوسم؛ مثل میلیونها پرینتر از کارافتادهٔ دیگه.
❤1
اما خب کی به حرفهای طولانی و بیسر و ته یه کارگر بدبخت و بیسواد اهمیت میده؟ بهتر نیست همون لباس دلقکم رو بپوشم و حرفهایی بزنم که غریبهها دوست دارن بشنون؟ بهتره سایهم دیده بشه تا واقعیتم. واقعیت خستهکنندهم رو حتی پدرم هم دوست نداشت، چه برسه به غریبهها.
❤1
کل جوونیم مثل زندگی یه مرد میانسال گذشت که کارمند ادارهٔ آب و فاضلابه و با حقوق ۱۲ تومنیش باید زندگی خودش و زن و بچههاش رو هم بچرخونه. هیچ سرگرمی و خوشگذرونیای تو زندگیش نداره. نه سفری، نه اتفاق و تجربهٔ جدیدی، نه رفاه درستی، نه آیندهای. حتی با زنش هم دیگه عشقبازی و سکس نمیکنه چون زنش افسردهست. همهچیز براش بیمزه شده و دیگه فقط منتظر نشسته که مرگ از سر بیحوصلگی بیاد سراغش.
نکبت
از نظر مشخصات ظاهری، هیچ فرقی با بیل مکانیکی ندارم. یه پدیدهٔ قدبلند که مثل یه موجود بیاحساس ازش کار میکشن، آروم و اندوهناک حرکت میکنه و یه چیز دراز و بزرگ و خوشمزه از جلوش آویزونه و با خودش حملش میکنه.
البته قبل از اینکه پرینتر بشم، بیل مکانیکی بودم. نکته اینجاست که ماشین شدن اجتناب ناپذیره. این وسط فقط نوع ماشینی که بهش تبدیل میشی تغییر میکنه.
کسی که ساعت ۵ صبح باید بیدار بشه، چرا تا این موقع شب بیدار مونده؟ انگار تفنگ گذاشتن رو سرم که کسشر بنویسم. من اگه یه روز خودکشی کنم، قطعاً یکی از صبحهاییه که بیدار شدم برم سر کار. دردی که موقع بیدار شدن متحمل میشم رو نمیتونم توصیف کنم. از اونور قرص خواب میخورم که خوابم ببره، از اینور مجبور میشم ۵ ساعت بعدش به زور بیدار بشم. وضعیت زندگیم خودش یک خودکشی تدریجی محسوب میشه.