عمیقاً احساس تنهایی میکنم و یادم نمیاد قبلاً چطوری با مسائل و مصائب زندگی شوخی میکردم و میخندیدم به بدبختیهام. خشک شدم.
در برابر افسردگی و ملالت زندگی خلع سلاح شدم انگار؛ لختِ لخت توی برف و سرما ولم کردن و از همه طرف تفنگ گرفتن به سمتم؛ از روی بیچارگی چشمهام رو بستم و منتظرم صدای شلیک بشنوم.
از ۵ صبح بیدارم و دارم میرم طبیعتگردی توی کوه و دشت و دمن. هیچوقت فکر نمیکردم به خاطر دخترهای کسخل و طبیعتگرد، از خواب روز جمعه بزنم. یه کم دیگه توسط دخترها لمس نشم، فکر کنم برم کتاب نبرد من رو هم بخرم.
نکبت
از ۵ صبح بیدارم و دارم میرم طبیعتگردی توی کوه و دشت و دمن. هیچوقت فکر نمیکردم به خاطر دخترهای کسخل و طبیعتگرد، از خواب روز جمعه بزنم. یه کم دیگه توسط دخترها لمس نشم، فکر کنم برم کتاب نبرد من رو هم بخرم.
به معنای واقعی رفتم تو دل طبیعت. وسطهای غار خایههام تو گلوم بود و تمام مستندهایی که ملت تو غار گیر کردن و مردن اومد جلو چشمم. اما به لطف خدا و دعاهای مادرم، سالمم. یه کم دستم زخمی شد. اینم اطلاعات مربوط به دخترهای خوشگلی که نگران منن. ممنون.
بله، کار و زندگیم رو ول کردم و موبایل رو برداشتم که بیام بنویسم اینها برف نیست، نمکه.
اینکه خودکشی -در نهایت- یک امر فیزیکیه، خیلی خندهداره برام. اینکه ذهنم آزارم میده و توی ذهنم میتونم بارها خودم رو بکشم اما در واقعیت نمیرم، باعث میشه روی زمین بیوفتم و از خندهٔ زیاد بالا بیارم. بارها خودم رو آویزون و خفه کردم. بارها مغزم رو پاشیدم روی دیوار. بارها رگهام رو باز کردم و اشک ریختم. بارها پریدم، له شدم. بارها خودم رو آتیش زدم و در وحشت دویدم. بارها خودم رو بستم به ریل قطار. و خندیدم. بلند خندیدم؛ بلند و زشت. از اینکه ذهنم رو نمیتونم آروم کنم، بلند خندیدم. چقدر راحت میتونم خودم رو بکشم؛ چقدر راحت میتونم بمیرم. چقدر خندهداره که میتونم تمام این مشکلات رو برای همیشه تموم کنم. اما نمیخوام، همهچیز خندهدارتر از اونه که تموم بشه. هزاران بار خودم رو میکشم و میخندم به خودم. میخندم به ذهنم که چقدر در کشتن من ناتوانه. حرومزاده.
گاهی خودم رو توی بدن انسانها تصور میکنم. لای ماهیچهها و رگهاشون، توی نور خفیف قرمز و زرد زیر گوشت و پوستشون، خوابیدم و نفس میکشم و نفس کشیدنشون رو از درون حس میکنم. تکون نمیخورم. تنها حرکت بدنم به خاطر نفس کشیدنمه. نفس کشیدنم رو هماهنگ میکنم با حرکت نفسهای اون تا وجودم رو حس نکنه. هیچ کاری نمیکنم. آزاری نمیرسونم. فقط توی تاریکی زیر پوست و گرمای بدنش میخوام استراحت کنم یه کم. فقط میخوام یکی باشه که تنها نخوابم. یکی باشه که از شر شیاطین به داخل بدنش پناه ببرم. یکی که ازم مراقبت کنه و سعی کنه نفسهاش رو باهام هماهنگ کنه، تا حس نکنم که میفهمه زیر پوستش قایم شدم.
❤1