Telegram Web Link
نکبت
The Doors – The End
این آهنگ انقدر همه‌چیزش شاهکار و باشکوهه که به نظرم توی معابد موسیقی باید پرستیده بشه. از آواز و موسیقی‌ش که چیزی نمی‌تونم بگم چون سوادش رو ندارم، فقط با تمام وجودم حس می‌کنم که با این سازها و اصوات چه کارهای جنون‌آمیزی می‌کنن. در مورد ترانه‌ش می‌تونم صحبت کنم ولی حوصله ندارم. خودتون برید در موردش بخونید.
فیلم Apocalypse Now رو هم ببینید اگر ندیدید، یا اگر دیدید هم باز ببینید. فرقی نداره. هر سال باید حداقل یک بار این فیلم رو دید.
الان متوجه شدم دلیل تمام این نوشتن‌ها و منتشر کردن نوشته‌ها، تنهایی‌مه. تنهایی‌ای که از بچگی با تمام وجود حسش می‌کردم. تنهایی ترسناکی که در طول زندگی‌م با خنجرِ طردشدگی و تعلق نداشتن روی روحم نقاشی می‌کشید. تمام این نوشتن‌ها و فعالیت‌های بیهوده و بی‌ثمر، برای اینه که احساس کنم من هم وجود دارم و دوست داشته شده‌م. تا احساس کنم طرد نشده‌م و کل دنیا برام محنت‌کده و غربت نیست. این چهره‌ها، چهره‌های انسان‌هاییه که دوستم دارن و قرار نیست یهو چهره‌هاشون بره توی هم و باهام غریبه بشن؛ انگار که هیچوقت من رو ندیدن و نمی‌شناسن. تا احساس بچه‌ای رو نداشته باشم که توی شبی سرد تنها توی کوچه‌ست و هرکسی رد می‌شه دستش رو به زور می‌گیره و با چشم‌ها و زبون مارمانندش، توی صورت بچه لبخند شیطانی می‌زنه. تمام این فعالیت‌ها برای اینه که بفهمم کل دنیا دشمن و غریبه نیستن و موجوداتی هستن که عشق ورزیدن بلد باشن. چیزی که نوشتم خیلی چسناله و رقت‌انگیزه، ولی خب حقیقته. می‌تونم نفرستمش، ولی می‌فرستمش. نمی‌دونم چرا. آها، دلیلش رو گفتم. البته یه دلیل دیگه هم داره: مرگ. مرگی که کل زندگی‌مون، مثل رطوبت و نم، آروم‌آروم توی سقف وجودمون نفوذ می‌کنه و توی خواب ابدی غرق‌مون می‌کنه. مرگ، شاید، دلیل تمام نوشته‌های دنیا باشه. شب خوبی داشته باشید.
‏تراژدی وقتی از حد بگذره، تبدیل به کمدی می‌شه. کمدی هم وقتی از حد بگذره تبدیل به تراژدی می‌شه. وضعیت ما یه لوپ زجرآور و مضحک بین این دو جریانه. از حجم زیاد تراژدی، از درموندگی و بیچارگی مطلق، خنده‌مون می‌گیره و انقدر می‌خندیم که کل وجودمون اشک می‌شه و فرو می‌ریزه تو اعماق تاریک افسردگی و ملال.
و باز فریاد خنده‌هامون از ته چاه.
نکبت pinned an audio file
سر کدوم قبر داشتیم زار می‌زدیم؟
پاشو مسواک بزن کسکش. شب بخیر.
Stressed Out
Twenty One Pilots
خوابم نمی‌بره.
کاش می‌تونستم از همه‌چیز فرار کنم.
Forwarded from قاشق
نمی‌تونم فرار کنم. گیرم. گرفتارم. آزاد نیستم. آدم خودم نیستم. مال بقیه‌ام. همه‌چیزم. خودم و زندگی‌م. مثل یه شئ بی‌جون، دست به دست می‌شم. مثل یه کالا، روز به روز فقط توسط همه‌چیز و همه‌کس مصرف می‌شم.
خسته‌تر از اونم که افکارم رو تایپ و تبدیل یه کلمات پیکسلی بکنم. کاش می‌تونستم همه‌تون رو واقعاً ببرم توی ذهنم. چرا؟ نمی‌دونم. حس می‌کنم خوش‌تون میاد توی من باشید. یا بالعکس. هاها. دیدید چیکار کردم؟ اوکی. شب بخیر.
فقط اومدم ابراز خوشحالی کنم از این که چنین دخترهای زیبایی من رو دنبال می‌کنن. با اینکه من فقط مال یکی‌تون می‌تونم باشم ولی خب، ممنون از اینکه در سودای سکس با منید و ارزش سهام من رو در مارکت سکس بالا می‌برید.
توی سکوت و تنهایی نشسته بودم، در آرامش بودم، یهو آدم‌ها برگشتن و بهم خیره شدن. بهم لبخند زدن و عشق و توجه ورزیدن. و در حالی که در آغوش‌شون غرق در عشق بودم، یهو ازم دست کشیدن، ولم کردن و چهره‌شون عاری از احساس شد. همچنان بهم خیره بودن ولی عشقی دیگه توی نگاه‌شون نبود. لبخند شیطانی زشتی اومده بود روی لب‌هاشون و آروم‌آروم قدم به عقب گذاشتن و ازم دورتر و دورتر شدن. کامل توی تاریکی سایه‌ها محو شدن ولی صدای ریش‌خندهاشون می‌اومد. همچنان چشم‌های قرمزشون رو توی تاریکی می‌دیدم که بهم خیره بودن و نگاه‌هاشون رو حس می‌کردم، ولی رها شده بودم. باز تنها بودم. باز سکوت بود. اما من دیگه بلد نبودم ساکت و تنها باشم. مقصر خودم بودم که خلوت و تنهایی‌م رو شکستم و گول لبخندها و آغوش‌ها رو خوردم. عجب انسان ساده و احمقی بودم...هستم.
مرگ با صورتی رنگ‌پریده، اندامی لاغر و قدی بلند و کت‌شلواری سیاه، در حالی که دست‌هاش رو پشتش چفت می‌کرد، همیشه در سکوت پشت سرم قدم می‌زد. هرجا می‌نشستم، یک گوشه می‌ایستاد و در حالی که روزنامه‌ای جلوی صورتش گرفته بود، یواشکی بهم نگاه می‌کرد. حضورش وحشت به دلم می‌نداخت اما از اینکه می‌دیدمش یه آرامشی هم داشتم. مثل پدری که زندگی بچه‌ش رو نابود کرده اما حضورش توی خونه نیازه و تنها پناهگاه بچه‌ست. یک روز، یکهو، هر جا رو نگاه کردم مرگ رو ندیدم دیگه. بی‌پناه و ترک شده بودم انگار. تنها چیزی که حس می‌کردم ترس و وحشت بود. هر لحظه منتظر بودم زمین زیر پام دهن باز کنه و من رو ببلعه و وجودم ناپدید بشه. حالا مرگ رو در همه‌چیز می‌دیدم. حالا هر فکری می‌تونست مرگ باشه. هر حرفی می‌تونست مرگ باشه. هر حرکتی می‌تونست مرگ باشه. حالا هر آدمی که لبخند می‌زنه می‌تونست مرگ باشه. هر آدمی که از روبرو میاد می‌تونست مرگ باشه. حالا هر سلامی می‌تونست مرگ باشه. حالا همه‌چیز مرگ بود.
هیچ ایده‌ای ندارم توی این کانال باید چیکار کنم. اما هست و هستم. نشسته یک گوشه و مثل جبرئیل هی توی گوشم زمزمه می‌کنه «بنویس» و من هم مثل پیامبر هی در جوابش می‌گم «من نوشتن بلد نیستم. چی بنویسم؟» و هی از اون اصرار از من انکار.
در واقع این کانال رو ساختم که حواس خودم رو از واقعیت زندگی‌م پرت کنم. که البته مؤثر هم بوده. همین که الان به جای فکر کردن به بدبختی‌هام، دغدغه‌م نوشتن کسشر توی این کاناله، خودش به اندازه کافی گویاست. احمقانه و غم‌انگیزه البته، که خب من هم احمق و مغمومم. همه‌چیز در جای درست خودش قرار داره.
زیاد هم مؤثر نبوده البته. صرفاً پذیرفتم واقعیت و کسشرهای زندگی‌م رو و از سر خالی بودنمه که به جفنگ نوشتن افتادم.
اینکه تفنگ کنار تختم نیست تنها دلیلیه که صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم زنده از خونه خارج می‌شم.
2025/07/05 19:11:32
Back to Top
HTML Embed Code: