Telegram Web Link
باد -که بیشتر شبیه به طوفانه- درخت‌ها رو تکون می‌ده و صدای تکون خوردن درخت‌ها دیوار سکوت شب رو می‌شکونه و تا توی اتاق پرت می‌شه. نور چراغ ضعیفی بیرون از اتاق، پشت پردهٔ پنجره رو کمی روشن کرده. پشت این پردهٔ روشن شده، هر ازگاهی سایه‌هایی رد می‌شه. سایه‌هایی که بیشتر شبیه به شبح پرنده‌هاست، اما این وقت شب، توی این طوفان، کدوم پرنده‌ای بیداره؟ تنها احتمالی که وجود داره اینه که این سایه‌هایی که با عجله از پشت پنجره رد می‌شن، سایه‌های شیاطین خردسالی باشن که از جهنم فرار کردن. شاید دلیل این طوفان هم همین باشه؛ درهای جهنم باز شدن و طوفان‌های داخلش به بیرون کشیده شده. اما شیاطین روی زمین چی می‌خوان؟ دنبال چی یا کی‌ان؟ البته شاید هم همیشه اینجا بودن و من تازه دارم می‌بینم‌شون. شاید واقعاً «جهنم خالیه و تمام شیاطین اینجائن».
موقع‌هایی که توییتر نمی‌رم انسان خوشحال‌تر و آسوده‌تری هستم. نمی‌دونم چرا همچنان اصرار دارم برم اونجا چرت و پرت بنویسم و خودم رو ناراحت و اذیت و مأیوس کنم. چهرهٔ واقعی اعتیاد این شکلیه‌ها.
نکبت
Thomas Newman – Any Other Name
هنوز مریضم و سر کار نمی‌رم. امروز روز آروم ولی خسته‌کننده‌ایه. از اون آروم‌ها که دیگه بیش از حد با خودت تنها موندی و حالا هم سکوت آزارت می‌ده و هم پژواک افکارت بین دیوارهای سکوت. تلاش کردم آهنگ‌هایی با ریتم تند بذارم، راک گوش بدم، هرچیزی که باعث نشه آروم‌آروم فرو بریزم توی خودم ولی نشد. فروپاشی ساختمون‌های شهرم شروع شده بود و کاری نمی‌شد کرد. فقط می‌شد نشست و تماشا کرد. دیدم حالا که نمی‌شه جلوی این فروپاشی و غم رو گرفت، حداقل یه آهنگ بذارم که ریشه‌های این غم در زیبایی رشد کنن نه در کثافت. شاید بهترین راه مواجهه با غم همین باشه: تبدیل کردنش به زیبایی؛ یا به قول بزرگی «شادمانه به سمت غم رفتن».
در حال فروپاشی روانی نیستم البته. حال روحی‌م مساعده فقط خسته و مغمومم. یک کمی هم ملال حس می‌کنم. یه حس دلتنگی غریبیه. انگار دلم برای چیزی تنگ شده که هنوز ترکش نکردم.
«نوشتن -واقعاً- درمان درد بیهودگیه». نور به قبر شاهرخ مسکوب بباره.
اینکه اگه یهو ساکت بشم و دیگه هیچوقت توی فاحشه‌خونه‌های اینترنتی فعالیتی نکنم و چیزی ننویسم، خیلی سریع و راحت فراموش می‌شم آزارم می‌ده گاهی. به هر حال واقعیته. من بین هزاران هزار سرگرمی، یک سرگرمی دیگه هستم فقط. یک شخصیت اینترنتی که به شما سرویس می‌ده. هر لحظه که دیگه سرویس ندادم، منطقیه که من رو مثل اسباب‌بازی‌ای که دیگه دوستش ندارید بندازید گوشه اتاق و فراموشش کنید. این واقعیت در عین حال که آزارم می‌ده، آرامش‌بخش هم هست برام. می‌تونم یهو برای همیشه برم و هیچکی نفهمه کی بودم و کجا رفتم و تا آخر عمرم در سکوت و تنهایی و بدون بیننده و خواننده زندگی کنم. می‌تونم در یک لحظه تمام این چیز مسخره‌ای که ساختم رو نابود کنم. چه افکار کسشریه قبل از خواب دارم. مهم نیست زیاد. همینجوری داشتم فکر می‌کردم می‌تونم برای همیشه نباشم، اما به هر دلیلی، هستم. این هم از دغدغه‌های انسان قرن ۲۱. البته انسان خیلی وقته درگیر این مسئله‌ست، فقط فرم و شکلش طی زمان تغییر می‌کنه. به قول شیخ سخن انگلیسی‌ها:
To be, or not to be, that is the question...
نکبت pinned Deleted message
چه پدری از آدم در میاره این زیبایی.
من از مرحله‌ی «خب که چی؟» زندگی نمی‌ترسم، چون این مرحله باعث می‌شه اصلاً کاری انجام ندی که ناامیدت کنه؛ از قبل درمونده و مأیوسی. یک گوشه دراز می‌کشی و پوسیدن رو می‌پذیری. چه بسا اون منفعل بودن و پوسیدن بهت آرامش هم بده؛ با اینکه مخرب‌ترین و سمی‌ترین نوع آرامش در زندگیه. ولی خب من از این مرحله ترسی ندارم. من از مرحله‌ی «همش همین بود؟» می‌ترسم. مرحله‌ای که امید و شور زندگی داری، می‌فهمی که فرصت زندگی باارزشه و می‌تونی هزاران کار توش انجام بدی و نمی‌خوای این‌ها رو از دست بدی چون تنها چیزهایی‌ان که باعث می‌شن خودت رو نکشی، اما هیچ اتفاق و فعالیتی باعث نمی‌شه احساس رضایت‌مندی کنی و خلأ درونت پر بشه. فقط مثل یک جنازه‌ی متحرک، با چهره‌ای بی‌روح و بی‌احساس، وسط جشنِ هستی با ساز زندگی می‌رقصی و انقدر به این رقصیدن جنون‌آمیز و فرسوده‌کننده ادامه می‌دی که از پا در بیای و نابود بشی.
وقتی ساکتم هم بهم فکر می‌کنید؟
Back and Forth
Dekker
برای علی؛ دل‌نازک‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترینِ انسان‌ها.
شما که دیگه غریبه نیستید، آخر امسال قراره از کارم استعفا بدم و کل خانواده و رفیق و زار و زندگی‌م رو ول کنم برم یه شهر دیگه. از همین الان دلم تنگ شده برای همه‌چیز و همه‌کس. ولی خب، چنین فداکاری‌ای نیازه برای ساختن یک زندگی متفاوت و بیرون اومدن از این موقعیت. در واقع سخت‌ترین فداکاری زندگیمه. همه‌چیزم رو دارم فدا می‌کنم. غمگین نیستم. خوشحالم. چرا غمگین هم هستم. سخته ترک کردن خونه و عزیزترین‌های زندگی‌ت. حتی توان ندارم کلمات رو توی ذهنم پیدا کنم و چیزی که حس می‌کنم رو بیان کنم. کلماتم همه‌شون رفتن یه گوشه قایم شدن. صدای گریه‌شون رو می‌شنوم فقط. ترک کردن گاهی از ترک شدن سخت‌تره. ولی خب، زندگی سخته به هر حال. و کوتاه. زیاد کوتاه نیست البته. زود می‌گذره، اما کوتاه نیست. نمی‌دونم دارم چی می‌گم. حس‌هام خیلی پیچیده و بسته‌ان. مثل یک مشت مکعب سیاه ریختن توی ذهنم. نمی‌تونم بازشون کنم و ببینم توشون چیه.
بگذریم. به هر حال، کل چیزی که می‌خوام بهش برسم رو شیخ سخن گفته قبلاً:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
دلم گرفته ولی دلم نمی‌خواد چسناله کنم. در واقع کیرم توش زندگی سخته و باید سپر دستت بگیری و کلاه‌خود بذاری سرت. بشینی همش ناله کنی که به جایی نمی‌رسی تو زندگی. چه شرقی به زندگی نگاه کنی، چه غربی، جفت‌شون در اینکه باید کیرت رو در بیاری بکوبی تو صورت زندگی بی‌رحم اتفاق نظر دارن. واقعاً تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟ به کیرم بابا. حالا شاید یه کم گریه هم کنم این وسط‌ها ولی خب بازم، مهم اینه که با سپر و زره و کلاه‌خود گریه می‌کنم.
وضعیت روحی و روانی‌م در این مرحله‌ست که آلبوم Meteora لینکین پارک رو با صدای بلند گذاشتم و نشستم رمان می‌خونم.
جملهٔ «رمان می‌خونم» خیلی خنده‌داره. رمان می‌خونم. اوم.
دبیرستان یه همکلاسی داشتم، چند مدت پیش اینستاش رو اتفاقی دیدم. توی بیوش نوشته بود «رمان نویس». اصلاً کاری به اینکه رمانی هم نمی‌نوشت ندارم، «رمان نویس» آخه کسکش :)))) این چه لفظیه. استیون کینگی مگه. جدی پسرها برای کُس چه کارهایی که نمی‌کنن.
Cure for the Itch
Linkin Park
آزمایشات کوتاه آقای هان و مایک. شب بخیر.
2025/07/05 05:44:42
Back to Top
HTML Embed Code: