وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است، از این هر دو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستیِ دیرین
باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سِحری و فسونی، همه نازی و خرامی
آفتابِ منی افسوس که گرمی دِه غیری!
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی!
خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش آن دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است، از این هر دو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستیِ دیرین
باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سِحری و فسونی، همه نازی و خرامی
آفتابِ منی افسوس که گرمی دِه غیری!
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی!
خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش آن دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
❤3👌1
بر سوی خود خواندی مرا از خود چرا راندی مرا
گفتم که من سوزان دلم با فتنه سوزاندی مرا
بودی چراغ راه من. هم مشرب و همراه من
بد تا نمودی با دلم با حیله تاباندی مرا
سرخورده ام زین ماجرا له گشته ام در زیر پا
لرزان شدم زین زلزله فتانه ، لرزاندی مرا
گفتی که هم دوشی مرا هر عیب می پوشی مرا
مجنون و شیدا کردی و هرگز نپوشاندی مرا
ترس از شرار آه من از ناله ی گه گاه من
آهم زند آتش تو را از ناله ترساندی مرا
دیگر مزن دم از وفا کردم وفا ، کردی جفا
افسونگرا صد ابتلا دادیّ و نالاندی مرا
مردم از این بی حاصلی زین خواری و نا قابلی
چیدی پرم، بی پر شدم از لانه پرّاندی مرا
بال و پرم را چیده ای زخمم نمک پاشیده ای
جان ( هدایت) راست گو از خود چه شد راندی مرا
#محمد_هدایت
گفتم که من سوزان دلم با فتنه سوزاندی مرا
بودی چراغ راه من. هم مشرب و همراه من
بد تا نمودی با دلم با حیله تاباندی مرا
سرخورده ام زین ماجرا له گشته ام در زیر پا
لرزان شدم زین زلزله فتانه ، لرزاندی مرا
گفتی که هم دوشی مرا هر عیب می پوشی مرا
مجنون و شیدا کردی و هرگز نپوشاندی مرا
ترس از شرار آه من از ناله ی گه گاه من
آهم زند آتش تو را از ناله ترساندی مرا
دیگر مزن دم از وفا کردم وفا ، کردی جفا
افسونگرا صد ابتلا دادیّ و نالاندی مرا
مردم از این بی حاصلی زین خواری و نا قابلی
چیدی پرم، بی پر شدم از لانه پرّاندی مرا
بال و پرم را چیده ای زخمم نمک پاشیده ای
جان ( هدایت) راست گو از خود چه شد راندی مرا
#محمد_هدایت
❤7👌3
گل من، پرنده ای باش
و به باغِ باد بگذر
مه من، شکوفه ای باش
و به دشتِ آب بنشین
گلِ باغِ آشنایی،
گلِ من، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد
نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی
گل آتشین جامی
نه بنفشه ای
نه جویی.
نه نسیمِ گفت و گویی
نه کبوترانِ پیغام
نه باغ های روشن!
گل من .....
#احمد_شاملو
سلام روز بخیر لحظه لحظه های زندگیتون بکام
و به باغِ باد بگذر
مه من، شکوفه ای باش
و به دشتِ آب بنشین
گلِ باغِ آشنایی،
گلِ من، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد
نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی
گل آتشین جامی
نه بنفشه ای
نه جویی.
نه نسیمِ گفت و گویی
نه کبوترانِ پیغام
نه باغ های روشن!
گل من .....
#احمد_شاملو
سلام روز بخیر لحظه لحظه های زندگیتون بکام
❤4🥰1
صبح را صبور کردم
بر عاشقانه ی نشسته
بر نگاه تو
تمنا کردم
خودم را در باد خاطرات
و
تا آن زاینده رود نشسته
در حال و هوای شعرت رفته ام
زنده میشوم
در آفتاب دستهایت
تانوازش موی تو
تمام آغوشت را
وسوسه بوسه در دلم کردم
تا
نوازش خورشید های بیقرار مان
این صبح فقط تویی
نشسته
در نگاه
خورشید و من
بیا ببین
این رقص خورشید را..
این صبح را ....
که
تمام چشمان تو را
از خواب دلم ربود......
#احــمدطــاهرے_مــ_آبــے
بر عاشقانه ی نشسته
بر نگاه تو
تمنا کردم
خودم را در باد خاطرات
و
تا آن زاینده رود نشسته
در حال و هوای شعرت رفته ام
زنده میشوم
در آفتاب دستهایت
تانوازش موی تو
تمام آغوشت را
وسوسه بوسه در دلم کردم
تا
نوازش خورشید های بیقرار مان
این صبح فقط تویی
نشسته
در نگاه
خورشید و من
بیا ببین
این رقص خورشید را..
این صبح را ....
که
تمام چشمان تو را
از خواب دلم ربود......
#احــمدطــاهرے_مــ_آبــے
❤3
این بس که تماشایی بوستانِ تو باشم
مرغِ سرِ دیوارِ گلستانِ تو باشم
کافیست همین بهرهام از مائدهی وصل
کز دور مگس ران سرِ خوان تو باشم
این منصب من بس که چو رَخشِ تو شود زین
جاروب کش عرصهی جولان تو باشم
خواهم که شود دست سراپای وجودم
در شغل عنان گیری یکران تو باشم
در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوی گوشهی زندان تو باشم
در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمهی حیوان تو باشم
من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
#وحشی_بافقی
مرغِ سرِ دیوارِ گلستانِ تو باشم
کافیست همین بهرهام از مائدهی وصل
کز دور مگس ران سرِ خوان تو باشم
این منصب من بس که چو رَخشِ تو شود زین
جاروب کش عرصهی جولان تو باشم
خواهم که شود دست سراپای وجودم
در شغل عنان گیری یکران تو باشم
در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوی گوشهی زندان تو باشم
در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمهی حیوان تو باشم
من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
#وحشی_بافقی
❤4👍1
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شدهای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
#دیوان_شمس
#مولوی
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شدهای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
#دیوان_شمس
#مولوی
❤7👌1
نمیتوان به تو شرحِ بلای هجران کرد
فتادهام به بلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار، مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
بلای هجر تو مشکل بوَد، خوش آن بیدل
که مُرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد...
خیالِ کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحتِ دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزهی او هرچه کرد پنهان کرد
نیافت لذّتِ ارباbبِ ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد!
هلالی از دل مجروح من چه میپرسی؟
خرابهای که تو دیدی فراق ویران کرد...
هلالی_جغتایی
@Onlyshear
فتادهام به بلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار، مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
بلای هجر تو مشکل بوَد، خوش آن بیدل
که مُرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد...
خیالِ کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحتِ دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزهی او هرچه کرد پنهان کرد
نیافت لذّتِ ارباbبِ ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد!
هلالی از دل مجروح من چه میپرسی؟
خرابهای که تو دیدی فراق ویران کرد...
هلالی_جغتایی
@Onlyshear
❤5
ای مِی از چشمِ تو آموخته، گیرایی را
کرده گل پیشِ لبت، مشقِ شکوفایی را
غزل و قولِ من از توست که در مکتبِ عشق
بلبل از فیضِ گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوقِ تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشمِ تماشایی را
حسین_منزوی
@Onlyshear
کرده گل پیشِ لبت، مشقِ شکوفایی را
غزل و قولِ من از توست که در مکتبِ عشق
بلبل از فیضِ گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوقِ تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشمِ تماشایی را
حسین_منزوی
@Onlyshear
❤2
در حسرت دیدارت بی خوابم و بـیدارم
یاد دل من هستی؟ای مظهر زیـبـایی
تلخ ست همه ی عمرم از شدت دلتـنگی
یا سوی تو باز آیم؛یا اینکه تو مـی آیی!
#مولانا
یاد دل من هستی؟ای مظهر زیـبـایی
تلخ ست همه ی عمرم از شدت دلتـنگی
یا سوی تو باز آیم؛یا اینکه تو مـی آیی!
#مولانا
❤7🥰1
کاش می شد که جهان ، از من و تو خالی و ... از "ما" پر بود ،
همه جا "ما" بودیم ...
همدل و همقدم و دوست ... وَ دل ها ، همه پاک ... !
یک جهان مملوِ شادی بر پا ...
با دلی شاد و پر از عشق ، در آنجا بودیم ...
آسمان آبی ،
ابرها پر باران ،
دشت ها پر گل و پر رنگ و لعاب ،
همه لب ها خندان ...
این جهانیست که آمالِ من است ،،،
این جهانیست سراسر ، "انسان" ... !!!
نرگس_صرافیان
همه جا "ما" بودیم ...
همدل و همقدم و دوست ... وَ دل ها ، همه پاک ... !
یک جهان مملوِ شادی بر پا ...
با دلی شاد و پر از عشق ، در آنجا بودیم ...
آسمان آبی ،
ابرها پر باران ،
دشت ها پر گل و پر رنگ و لعاب ،
همه لب ها خندان ...
این جهانیست که آمالِ من است ،،،
این جهانیست سراسر ، "انسان" ... !!!
نرگس_صرافیان
❤5👌1
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
#حافظ
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
#حافظ
❤3👌3
چه کسی گفته
که درددل مـن تنهاییست
من و یاد تو و شب
هر سه رفیقیم،
رفیق ...
#علی_فرزانه_موحد
که درددل مـن تنهاییست
من و یاد تو و شب
هر سه رفیقیم،
رفیق ...
#علی_فرزانه_موحد
❤2
