هرچه او خواست
همان خواست دلم بی کم وکاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
رشتهی مهر و وفا، شُکر که از دست نرفت
بر سرِ شانهی من، تاری از آن موست هنوز...
#سیمین_بهبهانی
همان خواست دلم بی کم وکاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
رشتهی مهر و وفا، شُکر که از دست نرفت
بر سرِ شانهی من، تاری از آن موست هنوز...
#سیمین_بهبهانی
کسی نگفته که طاقت بیار و حوصله کن
بیا برای من از هرچه خواستی ، گِله کن
تو در ازای دلت جان بخواه آری جان
من اهل چانهزدن نیستم، معامله کن
در آزمونِ خزان، برگ سرشکستهتر است
کم التفات بر این برگههای باطله کن
بگیر بر خودت آسان و پیش چشم جهان
بچرخ و دست بزن، پا بکوب و هلهله کن
از آشیانه اگر خستهای و میخواهی
به کوچ تن بدهی، اقتدا به چلچله کن
علاجِ فاصله وصل است، بیبهانه مرا
بگیر تنگ در آغوش و ختمِ غائله کن
#حمیدرضا_حامدی
بیا برای من از هرچه خواستی ، گِله کن
تو در ازای دلت جان بخواه آری جان
من اهل چانهزدن نیستم، معامله کن
در آزمونِ خزان، برگ سرشکستهتر است
کم التفات بر این برگههای باطله کن
بگیر بر خودت آسان و پیش چشم جهان
بچرخ و دست بزن، پا بکوب و هلهله کن
از آشیانه اگر خستهای و میخواهی
به کوچ تن بدهی، اقتدا به چلچله کن
علاجِ فاصله وصل است، بیبهانه مرا
بگیر تنگ در آغوش و ختمِ غائله کن
#حمیدرضا_حامدی
دلي شكسته تر از ناي ني لبك دارم
يواش!دست نزن!شيشه ام ترك دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
كه بر صداقت آينه نيز شك دارم
رفيق!بار غريبي به دوش من مانده است
كه احتياج به يك دوست،يك كمك دارم
صدا زدم كه به من در قبال سكه ي زخم
چه ميدهيد؟!يكي گفت:من نمك دارم
من و تو هر دو غريبيم و آشناي سكوت
خوشم به اينكه غمي با تو مشترك دارم
#محمد_کاظمی
يواش!دست نزن!شيشه ام ترك دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
كه بر صداقت آينه نيز شك دارم
رفيق!بار غريبي به دوش من مانده است
كه احتياج به يك دوست،يك كمك دارم
صدا زدم كه به من در قبال سكه ي زخم
چه ميدهيد؟!يكي گفت:من نمك دارم
من و تو هر دو غريبيم و آشناي سكوت
خوشم به اينكه غمي با تو مشترك دارم
#محمد_کاظمی
يك زن
اگر با تابش و سرخوشىاش،
با خندههايش
بتواند عقل از سرتان
بيرون كند،
اگر چشمانش
راز چشمانتان را بخواند،
اگر بتواند اندوه و شادمانىتان
را شريك شود،
آن زن شراب شماست...
#ناظم_حكمت
اگر با تابش و سرخوشىاش،
با خندههايش
بتواند عقل از سرتان
بيرون كند،
اگر چشمانش
راز چشمانتان را بخواند،
اگر بتواند اندوه و شادمانىتان
را شريك شود،
آن زن شراب شماست...
#ناظم_حكمت
صبح ، لبخند توست
رویِ پرچینِ نگاهم
تا بالا آمدن آفتاب در رقصِ چشمانت
چند کلامِ تازه ریخته
در فنجانِ شیرینِ لبانت
و من، که مشغولم
به سرکشیدنِ طعمِ عشق
#عرفان_یزدانی
سلام صبح بخیر
صبح ، لبخند توست
رویِ پرچینِ نگاهم
تا بالا آمدن آفتاب در رقصِ چشمانت
چند کلامِ تازه ریخته
در فنجانِ شیرینِ لبانت
و من، که مشغولم
به سرکشیدنِ طعمِ عشق
#عرفان_یزدانی
سلام صبح بخیر
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
#مــولانـا
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
#مــولانـا
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم
درویشِ فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم
#مولانا
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم
درویشِ فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم
#مولانا
آن یار کز او خانهٔ ما جایِ پَری بود
سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز رازِ دلِ من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوهٔ او پرده دری بود
منظورِ خردمندِ من آن ماه که او را
با حُسنِ ادب شیوهٔ صاحب نظری بود
از چنگِ مَنَش اختر بَدمِهر به در برد
آری چه کنم؟ دولتِ دورِ قمری بود
عُذری بِنِه ای دل، که تو درویشی و او را
در مملکتِ حُسن سَرِ تاجْوَری بود
اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گُل را
با بادِ صبا وقتِ سحر جلوه گری بود
هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود
#حافظ
سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز رازِ دلِ من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوهٔ او پرده دری بود
منظورِ خردمندِ من آن ماه که او را
با حُسنِ ادب شیوهٔ صاحب نظری بود
از چنگِ مَنَش اختر بَدمِهر به در برد
آری چه کنم؟ دولتِ دورِ قمری بود
عُذری بِنِه ای دل، که تو درویشی و او را
در مملکتِ حُسن سَرِ تاجْوَری بود
اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گُل را
با بادِ صبا وقتِ سحر جلوه گری بود
هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود
#حافظ
.
نگار خواست كه آيد بَرم، جفا نگذاشت
برآن شدم كه رَوم از درش وفا نگذاشت
بر آستانه ی او سر گذاشتم عمرى
گذشت از سرم آن بیوفا و پا نگذاشت
#آگاه_قاجار
نگار خواست كه آيد بَرم، جفا نگذاشت
برآن شدم كه رَوم از درش وفا نگذاشت
بر آستانه ی او سر گذاشتم عمرى
گذشت از سرم آن بیوفا و پا نگذاشت
#آگاه_قاجار