دو روز است که نام یکی از بچه هام در پندارم می آید و میرود و من اما از او هیچ نام و نشانی ندارم.
سالهای دوری مربی بهزیستی بودم.
یکی از بچه ها چند روز پیش زنگ زده بود و حساب کتاب های آن زمانش با من را میخواست تصفیه کند. حال و روزش خوب بود و رو به رشد. پیشنهاد دادن آن را شیرینی این رشدش حساب کند اما قبدل نکرد. او برای آنکه به خودش ثابت کند خودش را نیاز داشت حسابش را تسویه کند.
دیشب پس از مدتها تلویزیون را روشن کرده بودم. شبکه پویا بود و لالایی ها و قصه های آخر شبش.
پرتاب شده ام به زمانی که شبانه روزی شیفت بودم. کم کم نور سالن اصلی را کم میکردم و کانال تلویزیون را در شبکه پویا و لالایی شبانه اش تنظیم میکردم و میگفتم من از کل تلویزیون این برنامه را از همه بیشتر دوست دارم و مسخره شندم و خندیدن بچه ها شروع میشد...
بعد از یک شیفت و سر و کله زدن با بچه ها و کلی های و هوی بچه های نوجوان و پر شر و شور، آن لالایی ها یک آرامشی بر من میبخشید. ضمن آنکه به بچه ها یادآوری میکرد روز به پایان آمده و هنگام خواب شبانه است.
روزگاری بود که گذشت، آن قدر دور به نظر میرسد که اکنون تردید دارم شاید همه اینها یک رویا در خوابی عمیق بوده باشد.
بچه ها کوچولو صداش میکردند و این خشمگین اش میکرد... چرا این چند روز در پس پندارم ظاهر شده است؟
نتیجه گیری:
پیشنهاد میکنم اگر اختلال خواب شبانه دارید این روش را بی آزمایید. نور خانه را حداقلی کنید و برنامه نه و ربع تا نزدیکی ساعت ده شبکه پویا را گوش کنید یا ببینید.
آنگاه است که احتمالاً اثر بخش خواهد بود چرا که تداعی گر کودکی خود خواهید شد و لالایی در جان شما خواهد نشست و خوابی عمیق و شیرین را تجربه خواهید کرد.🙂↕️
https://www.tg-me.com/parrchenan
سالهای دوری مربی بهزیستی بودم.
یکی از بچه ها چند روز پیش زنگ زده بود و حساب کتاب های آن زمانش با من را میخواست تصفیه کند. حال و روزش خوب بود و رو به رشد. پیشنهاد دادن آن را شیرینی این رشدش حساب کند اما قبدل نکرد. او برای آنکه به خودش ثابت کند خودش را نیاز داشت حسابش را تسویه کند.
دیشب پس از مدتها تلویزیون را روشن کرده بودم. شبکه پویا بود و لالایی ها و قصه های آخر شبش.
پرتاب شده ام به زمانی که شبانه روزی شیفت بودم. کم کم نور سالن اصلی را کم میکردم و کانال تلویزیون را در شبکه پویا و لالایی شبانه اش تنظیم میکردم و میگفتم من از کل تلویزیون این برنامه را از همه بیشتر دوست دارم و مسخره شندم و خندیدن بچه ها شروع میشد...
بعد از یک شیفت و سر و کله زدن با بچه ها و کلی های و هوی بچه های نوجوان و پر شر و شور، آن لالایی ها یک آرامشی بر من میبخشید. ضمن آنکه به بچه ها یادآوری میکرد روز به پایان آمده و هنگام خواب شبانه است.
روزگاری بود که گذشت، آن قدر دور به نظر میرسد که اکنون تردید دارم شاید همه اینها یک رویا در خوابی عمیق بوده باشد.
بچه ها کوچولو صداش میکردند و این خشمگین اش میکرد... چرا این چند روز در پس پندارم ظاهر شده است؟
نتیجه گیری:
پیشنهاد میکنم اگر اختلال خواب شبانه دارید این روش را بی آزمایید. نور خانه را حداقلی کنید و برنامه نه و ربع تا نزدیکی ساعت ده شبکه پویا را گوش کنید یا ببینید.
آنگاه است که احتمالاً اثر بخش خواهد بود چرا که تداعی گر کودکی خود خواهید شد و لالایی در جان شما خواهد نشست و خوابی عمیق و شیرین را تجربه خواهید کرد.🙂↕️
https://www.tg-me.com/parrchenan
Telegram
پرچنان
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
عطر این حجم از گل
تمام کوچه باریک را پر کرده بود. از ابتدای کوچه با عطر آن سمتش کشیده میشدی.
شب جمعه بود و فردی برای خیرات شیرینی بین رهگذران پخش میکرد و تمایل عابران بر رفتن سمت او بود اما من سوی این کشیده شدم تقریباً با حالتی از مستی.
مرد با اشاره به جعبه شیرینی بفرما زد مرا.
در پاسخ گفتم: چه کرده کوچه را؟
خیلی نفهمید چه میگویم.
با اشاره به گلهای این پیچ امین الدوله ادامه دادم امضای کوچه شما است این روزها
این دل انگیزِ عطار
و عکسی به یادگار گرفتم.
شوخی نیست که اردیبهشت است.
تمام کوچه باریک را پر کرده بود. از ابتدای کوچه با عطر آن سمتش کشیده میشدی.
شب جمعه بود و فردی برای خیرات شیرینی بین رهگذران پخش میکرد و تمایل عابران بر رفتن سمت او بود اما من سوی این کشیده شدم تقریباً با حالتی از مستی.
مرد با اشاره به جعبه شیرینی بفرما زد مرا.
در پاسخ گفتم: چه کرده کوچه را؟
خیلی نفهمید چه میگویم.
با اشاره به گلهای این پیچ امین الدوله ادامه دادم امضای کوچه شما است این روزها
این دل انگیزِ عطار
و عکسی به یادگار گرفتم.
شوخی نیست که اردیبهشت است.
پرچنان
عطر این حجم از گل تمام کوچه باریک را پر کرده بود. از ابتدای کوچه با عطر آن سمتش کشیده میشدی. شب جمعه بود و فردی برای خیرات شیرینی بین رهگذران پخش میکرد و تمایل عابران بر رفتن سمت او بود اما من سوی این کشیده شدم تقریباً با حالتی از مستی. مرد با اشاره…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقای پخش کننده خیرات سمت چپ شیرینی به دست مشهود است
مترو خیام یک حرکت خوبی کرده و آن اینکه
چون نزدیک ورودی بازار فرش تهران است، قسمتی از سالن را موزه فرش کرده و مختصری آگاهی از طرح و جنس و قومیت فرش را در برابر دید عموم گذاشته است.
https://www.tg-me.com/parrchenan
چون نزدیک ورودی بازار فرش تهران است، قسمتی از سالن را موزه فرش کرده و مختصری آگاهی از طرح و جنس و قومیت فرش را در برابر دید عموم گذاشته است.
https://www.tg-me.com/parrchenan
آیا تکنولوژی آدم ها را اخلاقی تر میکند؟
۱. پس از بازار و همراه شدن با راننده وانت پیکان:
وقتی که فهمید ترکی بلدم زد کانال دو و ترکی صحبت کردن پس مجبور بودم به سختی در همان کانال دو باقی بمانم ( صحبت کردن ترکی برایم سخت است و نیاز به فکر کردن دارم و در اصلاح مخم درد میگیرد)
گفت میخواهد از این کار خارج شود و برود در کارخانه ای، کارگری کند و ماهی سیزده چهارده تومان بگیرد. متعجبانه پاسخ دادم تو با این وانت پیکان حداقل دو برابر این را هر برج در میآوری داستانت جور در نمیاد!
پاسخ داد شبها که میروم منزل، زنم غر میزند که برای زندگی تلاش نمیکنی!! با این تغییر، تلاشم واضح میشود هر چند کمتر دریافت کنم.
رانندگی با وانت پیکان عذاب الیم است. اگر اول بار پشت آن بنشینی گمان میکنی فرمانش خراب است از بس سخت است و سنگین ( هیدرولیک نیست). اگر بخواهی از پارک با دو سه فرمان در بیایی تقریبا اندازه یک ست سنگین بدنسازی نیاز به زور زدن داری. آن وقت راننده وانت در تهران آن هم بازار باشی و آخر شب با چنین مواجههای روبرو شوی!!!
بهش حق میدهم ویران شدنش را.
هم سن بودیم از من و شرایط زندگیم پرسید؟ شکر خدا کردم و رضایت از زندگیم را بیان کردم...
از خودم که میگفتم پرید وسط حرفم و گفت این حال و روزم تقصیر مادرم است که رفت از برادرش، دخترش را برایم گرفت...
نتیجه گیری بسیار مختصر از روایت اول: زوج ها و پارتنر های گرامی سرزنش گر هم نباشیم. تلاش یک دیگر را ببینیم و قدردان آن باشیم.
۲. پس از بازار و همراه شدن با راننده وانت پراید:
حرفهایمان گل کرده بود و به هندوانه رسیده بودیم😊، یک نَقل من بیان میکرد و دو تا او. ادامه داد:هندوانه های کیلو هشت هزار تومان بیمزه هستند و ببری خانه باید تبدیل به آب هندوانه شوند. گفتم با این خستگی چه کسی اینکار را کند ؟ پاسخ داد در منزل آنها این کار بر عهده اوست. هر چند خسته باشد. آخر شب همسرش به او میگوید آب هندوانه چی شد پس؟
نتیجه گیری: زندگی با مشارکت هر دو نفر در امور خانه، شیرین تر میشود.
اما نتیجهگیری کلی
دو روایت از دو راننده وانت هنگام خروج از بازار را خواندید. به گمانم فرقی که این دو با هم داشتند در ماشینی بود که از آن سواری میگرفتند. پراید با فرمان هیدرولیکِ نرم و راحت و برو امکان آسایش و اخلاقی زیستن و در رنج کمتر بودن راننده دومی را نسبت به اولی فراهم کرده بود البته که عوامل بسیار دیگری از خلق و خو تا گرسنگی و تشنگی و... هم هست اما برای من این تفاوت در تفاوت ماشین ها پر رنگ میشود. در وانت پیکان که بنشینی تقریبا مچاله هستی و هر لحظه به هنگام خروج از آن فکر میکنی اما در وانت پراید، لَم داده ای و نطقت را گشوده ای.
با این جستار به این جمع بندی میخواهم برسم که تکنولوژی امکان و بروز و ظهور انسان اخلاقی را فراهم کرده است و برای آنکه تشخیص دهیم یک جامعه بیشتر اخلاقی است یا کمتر ، میتوان به امکان دسترسی عموم و پابلیک به تکنولوژی های به روز را یکی از معیارهای سنجش قرار داد.
https://www.tg-me.com/parrchenan
۱. پس از بازار و همراه شدن با راننده وانت پیکان:
وقتی که فهمید ترکی بلدم زد کانال دو و ترکی صحبت کردن پس مجبور بودم به سختی در همان کانال دو باقی بمانم ( صحبت کردن ترکی برایم سخت است و نیاز به فکر کردن دارم و در اصلاح مخم درد میگیرد)
گفت میخواهد از این کار خارج شود و برود در کارخانه ای، کارگری کند و ماهی سیزده چهارده تومان بگیرد. متعجبانه پاسخ دادم تو با این وانت پیکان حداقل دو برابر این را هر برج در میآوری داستانت جور در نمیاد!
پاسخ داد شبها که میروم منزل، زنم غر میزند که برای زندگی تلاش نمیکنی!! با این تغییر، تلاشم واضح میشود هر چند کمتر دریافت کنم.
رانندگی با وانت پیکان عذاب الیم است. اگر اول بار پشت آن بنشینی گمان میکنی فرمانش خراب است از بس سخت است و سنگین ( هیدرولیک نیست). اگر بخواهی از پارک با دو سه فرمان در بیایی تقریبا اندازه یک ست سنگین بدنسازی نیاز به زور زدن داری. آن وقت راننده وانت در تهران آن هم بازار باشی و آخر شب با چنین مواجههای روبرو شوی!!!
بهش حق میدهم ویران شدنش را.
هم سن بودیم از من و شرایط زندگیم پرسید؟ شکر خدا کردم و رضایت از زندگیم را بیان کردم...
از خودم که میگفتم پرید وسط حرفم و گفت این حال و روزم تقصیر مادرم است که رفت از برادرش، دخترش را برایم گرفت...
نتیجه گیری بسیار مختصر از روایت اول: زوج ها و پارتنر های گرامی سرزنش گر هم نباشیم. تلاش یک دیگر را ببینیم و قدردان آن باشیم.
۲. پس از بازار و همراه شدن با راننده وانت پراید:
حرفهایمان گل کرده بود و به هندوانه رسیده بودیم😊، یک نَقل من بیان میکرد و دو تا او. ادامه داد:هندوانه های کیلو هشت هزار تومان بیمزه هستند و ببری خانه باید تبدیل به آب هندوانه شوند. گفتم با این خستگی چه کسی اینکار را کند ؟ پاسخ داد در منزل آنها این کار بر عهده اوست. هر چند خسته باشد. آخر شب همسرش به او میگوید آب هندوانه چی شد پس؟
نتیجه گیری: زندگی با مشارکت هر دو نفر در امور خانه، شیرین تر میشود.
اما نتیجهگیری کلی
دو روایت از دو راننده وانت هنگام خروج از بازار را خواندید. به گمانم فرقی که این دو با هم داشتند در ماشینی بود که از آن سواری میگرفتند. پراید با فرمان هیدرولیکِ نرم و راحت و برو امکان آسایش و اخلاقی زیستن و در رنج کمتر بودن راننده دومی را نسبت به اولی فراهم کرده بود البته که عوامل بسیار دیگری از خلق و خو تا گرسنگی و تشنگی و... هم هست اما برای من این تفاوت در تفاوت ماشین ها پر رنگ میشود. در وانت پیکان که بنشینی تقریبا مچاله هستی و هر لحظه به هنگام خروج از آن فکر میکنی اما در وانت پراید، لَم داده ای و نطقت را گشوده ای.
با این جستار به این جمع بندی میخواهم برسم که تکنولوژی امکان و بروز و ظهور انسان اخلاقی را فراهم کرده است و برای آنکه تشخیص دهیم یک جامعه بیشتر اخلاقی است یا کمتر ، میتوان به امکان دسترسی عموم و پابلیک به تکنولوژی های به روز را یکی از معیارهای سنجش قرار داد.
https://www.tg-me.com/parrchenan
Telegram
پرچنان
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
پرچنان
مناظره_محسن_برهانی_و_محمد_هاشمی_دبیر_سابق_ستاد_امر_به_معروف
با شنیدن این مناظره نسبتاً امیدوار شدم.
فقه و اصول دینی که قانون از روی آن نوشته شده و یا میشود اینگونه بی پیکر و غیر استدلالی نیست که این سالها از جانب مدعیان دین مداری دیده ایم.
دوم آنکه آقای گلپایگانی مرا بشدت یاد معلمان دینی و استدلال های آنها می انداخت آن زمان که نام درس دینی را به بینش اسلامی تغییر داده بودند.
و روند تردیجی را نشان برایم رخ نمایان کرد که وقتی سیستم به سمت تربیت افرادی از جنس معلم و شاگرد بینش اسلامی برود قله و شاخص آن میشود این چنین آدمی با اینگونه استدلال های سست و در نهایت قد کوتاه تر از سالهای قبل تر خواهی شد
فقه و اصول دینی که قانون از روی آن نوشته شده و یا میشود اینگونه بی پیکر و غیر استدلالی نیست که این سالها از جانب مدعیان دین مداری دیده ایم.
دوم آنکه آقای گلپایگانی مرا بشدت یاد معلمان دینی و استدلال های آنها می انداخت آن زمان که نام درس دینی را به بینش اسلامی تغییر داده بودند.
و روند تردیجی را نشان برایم رخ نمایان کرد که وقتی سیستم به سمت تربیت افرادی از جنس معلم و شاگرد بینش اسلامی برود قله و شاخص آن میشود این چنین آدمی با اینگونه استدلال های سست و در نهایت قد کوتاه تر از سالهای قبل تر خواهی شد
اجناس خریداری شده را بار وانت میکنم و خودم نیز به همراه راننده سواری میشوم.
یک سوم ابتدایی مسیر را که طی میکنیم، مشاهده میکنم تمایل دارد به سمت غرب شهر حرکت کند. علت را جویا میشوم، میپرسد مگه آدرس گلاب نیست؟
خنده بلندی سر میزنم و میکویم ادامه نام آدرس یک دره ای هم داشت و اینگونه متوجه میشود غرب را گرفته و خلاف آن پرتاب شده است.
پسر با جنبه ای بود، با هم گرم گرفته بودیم و از سربازی نرفتن خود و سه دادش دیگرش میگفت و شلوغ بازی های داداش زرنگ اش و چگونگی قیچی شدن دم او توسط مادرش...
در ترافیک ها نیز گاهی سر به سر این راننده زرنگ میگذاشتم و صلواتی بر روح شهید گلاب که باعث دیدار من و او شده بود میفرستادم.
فوق لیسانس داشت و با حساب و کتابی تشخیص داده بود کار کارمندی نان کمتری نسبت به شغل کنونی اش دارد.
به مقصد رسیدیم و بارها را خالی و حساب و کتاب کردیم و باز خنده بلندی سر دادم و گفتم من حتماً برای شهید گلاب یک فاتحه خواهم خواند که به واسطه نام او، اشتباه کردی و با هم همسیر شدیم.
https://www.tg-me.com/parrchenan
یک سوم ابتدایی مسیر را که طی میکنیم، مشاهده میکنم تمایل دارد به سمت غرب شهر حرکت کند. علت را جویا میشوم، میپرسد مگه آدرس گلاب نیست؟
خنده بلندی سر میزنم و میکویم ادامه نام آدرس یک دره ای هم داشت و اینگونه متوجه میشود غرب را گرفته و خلاف آن پرتاب شده است.
پسر با جنبه ای بود، با هم گرم گرفته بودیم و از سربازی نرفتن خود و سه دادش دیگرش میگفت و شلوغ بازی های داداش زرنگ اش و چگونگی قیچی شدن دم او توسط مادرش...
در ترافیک ها نیز گاهی سر به سر این راننده زرنگ میگذاشتم و صلواتی بر روح شهید گلاب که باعث دیدار من و او شده بود میفرستادم.
فوق لیسانس داشت و با حساب و کتابی تشخیص داده بود کار کارمندی نان کمتری نسبت به شغل کنونی اش دارد.
به مقصد رسیدیم و بارها را خالی و حساب و کتاب کردیم و باز خنده بلندی سر دادم و گفتم من حتماً برای شهید گلاب یک فاتحه خواهم خواند که به واسطه نام او، اشتباه کردی و با هم همسیر شدیم.
https://www.tg-me.com/parrchenan
Telegram
پرچنان
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
پرچنان
اجناس خریداری شده را بار وانت میکنم و خودم نیز به همراه راننده سواری میشوم. یک سوم ابتدایی مسیر را که طی میکنیم، مشاهده میکنم تمایل دارد به سمت غرب شهر حرکت کند. علت را جویا میشوم، میپرسد مگه آدرس گلاب نیست؟ خنده بلندی سر میزنم و میکویم ادامه نام آدرس…
وقتی تکنولوژی و نو آوری و خلاقیت امکان سیخ و سنگ را به این حالت شیک و مجلسی و کاربردی و سرعتی فراهم میکند.
گزارش روز اول سفر رکاب زنی دور سهند( تبریز)
تبریز نسبت به دیگر شهر های ایران را میتوان شهر دوچرخه نامید.
اول صبح افراد بسیاری از پیر جوان و دانش آموز میبینی که سواار بر دوچرخه در حال رفتن به کار و بار خود هستند.
اما نکته جالب ماجرا آن بود که برای اولین بار تاکید میکنم اولین بار، مشاهده کردم، دو دختر دانش آموز احتمالاً دبیرستانی با مقنعه و روپوش مدرسه سوار بر دوچرخه های خود سمت مدرسه خود رکابان بودند.
این مشاهده با شکوه پیامدهای بسیار مبارکی را از جهت دهه های بعدی سرزمین به گمانم خواهد داشت.
این چند روز پادکست خوبی پیرامون مشروطه گوش میدهم که در ابتدای کار به ریشه های ابتدایی این انقلاب پرداخته است.
در یکی از ریشه ها، به احوالات دوران عثمانی پرداخته و آن را بررسی کرده است.
آنگونه که فهم کرده ام، تقریباً عثمانی ها سی تا چهل سال از ایرانیان پیرامون مدرنیته جلو تر بوده اند.
زمانی که دخترکان آن سرزمین اجبار مدرسه رفتن داشته اند( نام مدارسشان رُشدیه بوده است)، علمای این سمت و خط مرزی، سواد دار بودن دختر را حرام میپنداشتهاند.
به گمانم این رکاب زدن دخترکان دبیرستانی جهت رسیدن به مدرسه نیز میتواند ادامه دهنده همان روند تأخیر تاریخی ایران در نظر گرفت و تبریز به طبع نزدیکی با مرز ترکیه پیشگام حرکتهایی این چنین خواهد بود.
باشد که این باور و خط فکری و پنداری از استانهای اصفهان و یزد و کرمان عبور کرده و تا انتهای مرز سیستان و بلوچستان برسد
https://www.tg-me.com/parrchenan
تبریز نسبت به دیگر شهر های ایران را میتوان شهر دوچرخه نامید.
اول صبح افراد بسیاری از پیر جوان و دانش آموز میبینی که سواار بر دوچرخه در حال رفتن به کار و بار خود هستند.
اما نکته جالب ماجرا آن بود که برای اولین بار تاکید میکنم اولین بار، مشاهده کردم، دو دختر دانش آموز احتمالاً دبیرستانی با مقنعه و روپوش مدرسه سوار بر دوچرخه های خود سمت مدرسه خود رکابان بودند.
این مشاهده با شکوه پیامدهای بسیار مبارکی را از جهت دهه های بعدی سرزمین به گمانم خواهد داشت.
این چند روز پادکست خوبی پیرامون مشروطه گوش میدهم که در ابتدای کار به ریشه های ابتدایی این انقلاب پرداخته است.
در یکی از ریشه ها، به احوالات دوران عثمانی پرداخته و آن را بررسی کرده است.
آنگونه که فهم کرده ام، تقریباً عثمانی ها سی تا چهل سال از ایرانیان پیرامون مدرنیته جلو تر بوده اند.
زمانی که دخترکان آن سرزمین اجبار مدرسه رفتن داشته اند( نام مدارسشان رُشدیه بوده است)، علمای این سمت و خط مرزی، سواد دار بودن دختر را حرام میپنداشتهاند.
به گمانم این رکاب زدن دخترکان دبیرستانی جهت رسیدن به مدرسه نیز میتواند ادامه دهنده همان روند تأخیر تاریخی ایران در نظر گرفت و تبریز به طبع نزدیکی با مرز ترکیه پیشگام حرکتهایی این چنین خواهد بود.
باشد که این باور و خط فکری و پنداری از استانهای اصفهان و یزد و کرمان عبور کرده و تا انتهای مرز سیستان و بلوچستان برسد
https://www.tg-me.com/parrchenan
Telegram
پرچنان
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
به گیتی نماند مگر مردمی
فردوسی بزرگ
سهیل نامم است و از لحظه هایم مینویسم
دوچرخه ای دارم نامش چنبر، با آن سفر میکنم.
عاشق کوه، نورخورشید و آبی آسمانم
آیدی تلگرام:
@Soheil362
وبلاگ:
Www.parchenan.blogfa.com
قسمت دوم
اول حکایتی از سعدی:
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد، سپربازِ چرخانداز، سلحشورِ بیشزور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایهپرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده.
نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گِردش نباریده باران تیر
اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی:
پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟
شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم: چه پایی؟
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان.
نه هر که موی شکافد به تیر جوشنخای
به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای
چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند
جوان اگر چه قوییال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصافآزموده معلوم است
چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند
رفتاری از خود را بیان میکنم که مرا یاد این حکایت انداخت.
گاهی که میخواهم سر به سر سرو چمان بگذارم، ترکی سخن میگویم و او هم خیال میکند من چه ترکی بلدی هستم.
حالا که تبریز هستیم و امکان سخن گفتن بدین زبان را دارم، موش شده ام و کمتر بدین دیل( زبان) با مردمانش سخن میرانم، چرا که کلمات ترکی را به درستی ادا نمیتوانم کنم و اعتماد به نفسم کاهش یافته است و بسیاری از لغات ترکی را هم اصولاً بلد نیستم و ترکی فارسی خسته ای از لب در میآید.
اینگونه بود که دیشب بعد از خروج از کوفته چی تبریز یاد این حکایت طنز سعدی افتادم.
اول حکایتی از سعدی:
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد، سپربازِ چرخانداز، سلحشورِ بیشزور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایهپرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده.
نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گِردش نباریده باران تیر
اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی:
پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟
شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم: چه پایی؟
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان.
نه هر که موی شکافد به تیر جوشنخای
به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای
چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند
جوان اگر چه قوییال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصافآزموده معلوم است
چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند
رفتاری از خود را بیان میکنم که مرا یاد این حکایت انداخت.
گاهی که میخواهم سر به سر سرو چمان بگذارم، ترکی سخن میگویم و او هم خیال میکند من چه ترکی بلدی هستم.
حالا که تبریز هستیم و امکان سخن گفتن بدین زبان را دارم، موش شده ام و کمتر بدین دیل( زبان) با مردمانش سخن میرانم، چرا که کلمات ترکی را به درستی ادا نمیتوانم کنم و اعتماد به نفسم کاهش یافته است و بسیاری از لغات ترکی را هم اصولاً بلد نیستم و ترکی فارسی خسته ای از لب در میآید.
اینگونه بود که دیشب بعد از خروج از کوفته چی تبریز یاد این حکایت طنز سعدی افتادم.
در سفر تبریز به سر میبریم و گزارش و عکسها را در اینجا 👇👇👇
https://www.tg-me.com/+c4ZRjfzHbKQ1Nzk0
قرار میدهم
https://www.tg-me.com/+c4ZRjfzHbKQ1Nzk0
قرار میدهم
Telegram
خانه دوست کجاست؟
تو پای به راه در نِه و هیچ مگوی
خود راه بگویدت که چون باید رفت
خود راه بگویدت که چون باید رفت
روز دوم
در اسنپ نشسته ایم و به سمت نقطه دیدنی شهر رهسپار. با راننده به سخن مشغول میشویم و او از تک فرزند بودن خود و سربازی سختی که در مرز و مناطق کرد نشین داشت گفت. در انتهای رسیدن به آدرس، توضیح دادم که من زبان ترکی نسبتاً بلدم اما سروچمانم هیچ و از این رو فارسی حرف زدیم.
او که این فهمید گفت آقا من مغزم اما درد گرفت فارسی حرف زدم. از ما میپرسند در دانشگاه در مدرسه ترکی حرف میزنید؟...
در پاسخ گفتم به هر حال این زبان فارسی است که امکان فهمیدن همه ما و همه اقوام را با هم فراهم کرده است.
کمی فکر کرد و گفت راست میگویی ها در کردستان من چگونه میتوانستم حرف آنها را بفهمم و حذف خود را به آنها بفهمانم؟
زبان فارسی مهمترین چسب ملی ما ایرانیان است که گاهی نقش پر رنگ آن را در زیستن مان در ما شدنمان در ایرانی شدنم را فراموش میکنیم
بدون آن هر چند در سرزمین پهناوری باشیم اما گویی در حصار تنگ زبان و فرهنگ محلی اسیر میشدیم و قدرت جا به جایی کمتری را داشتیم
https://www.tg-me.com/parrchenan
در اسنپ نشسته ایم و به سمت نقطه دیدنی شهر رهسپار. با راننده به سخن مشغول میشویم و او از تک فرزند بودن خود و سربازی سختی که در مرز و مناطق کرد نشین داشت گفت. در انتهای رسیدن به آدرس، توضیح دادم که من زبان ترکی نسبتاً بلدم اما سروچمانم هیچ و از این رو فارسی حرف زدیم.
او که این فهمید گفت آقا من مغزم اما درد گرفت فارسی حرف زدم. از ما میپرسند در دانشگاه در مدرسه ترکی حرف میزنید؟...
در پاسخ گفتم به هر حال این زبان فارسی است که امکان فهمیدن همه ما و همه اقوام را با هم فراهم کرده است.
کمی فکر کرد و گفت راست میگویی ها در کردستان من چگونه میتوانستم حرف آنها را بفهمم و حذف خود را به آنها بفهمانم؟
زبان فارسی مهمترین چسب ملی ما ایرانیان است که گاهی نقش پر رنگ آن را در زیستن مان در ما شدنمان در ایرانی شدنم را فراموش میکنیم
بدون آن هر چند در سرزمین پهناوری باشیم اما گویی در حصار تنگ زبان و فرهنگ محلی اسیر میشدیم و قدرت جا به جایی کمتری را داشتیم
https://www.tg-me.com/parrchenan
Forwarded from دیزِه (Dize) (Sarvchaman Rezaei Nasab)
Forwarded from سهیل رضازاده
پرچنان
کندوان . . . 🌿پیام به سروچمان @SarvchamanRezaei لینک کانال تلگرام @DailyDize
روز دوم سفر رکاب زنی تبریز
از اول صبح بارش باران شدید همراه با باد بود و تصمیم گرفتیم یک روز دیگر در اسکو بمانیم و در نتیجه تاکسی گرفته و به دیدار کندوان رفتیم.
و اما گزارش
روز اول که در ایستگاه راهآهن تبریز منتظر امیر و زهرا بودیم، سروچمان فردی را نشانم داد که پشت صندوق عقب یک ماشین بالا پایین میشد. از زاویه چشم ما آن مرد آن گونه تداعی میکرد که در حال ور رفتن با قفل صندوق است و ما هم که به تازگی داغ دیده قفل شکسته صندوق ماشین و دزدی شده بودیم، به موضوع حساس.
رفتم جلوتر و زاویه چشمم را تغییر دادم و متوجه شدم آن فرد در حال ورزش ابتدا صبح و تقویت ماهیچه های دوقلو پاهایش است. احتمالأ راننده یک تاکسی است که تا زمان آمدن مسافر در حال استفاده بهینه از زمان خود است.
به سروچمان آمدم و مشاهده ام را بیان کردم و گفتم ترکها آدم های هستند بسیار تلاشگر که تلاش دارند از همه اوقات خود به نحویی عالی استفاده کنند.
مثلاً در قامپس آنها کتابهایی که این روزها باب شده مثل کتاب در ستایش اوقات بطالت ، اوقات فراغت و... جایی ندارد.
اما برسم به کندوان.
کندوان آن روستایی که توصیف میکردند دیگر نیست. کَند هایی در دل کوه که مردمان اولیه تا همین چندین سال قبل در آن میزیستهاند نیست.
اینک روستا گسترش یافته است و بیشتر مردمان در سازه هایی که این چند سال در روستا ساخته شدهاند زیست می کنند.
و صد البته که آن کند های زیست سابق اینک سده سئویتی برای گردشگران و اگر این نیست طویله است.
رودخانه سنگ فرش شده است و کنارهای آن ساز آیی از جنس رستوران و آلاچیق و کلبه کانکس و دستشویی عمومی ایجاد شده است.
دوستان از این تغییر و سازه های جدید که در کنار و درون کندها ایجاد شده حس خوبی نگرفته بودند من اما نه.
به تاریخ مراجعه میکنم جاده چالوس و تونل کندوان که گویا به دلیل کار کردن کارگردانی از همین خطه اینگونه نامگذاری شده است و اما اینک روستا خود بنیان شده است. مردم اطراف از بابت گردش به روستا می آیند و مردم ایران از بابت دیدن کند های داخل کوه.
این اتفاق را از دید اقتصادی و خانوادگی و مناسبات اجتماعی اتفاقی مبارک میپندارم هر چند که ام کند های اولیه دیگر همانگونه مثل سابق نباشد.
https://www.tg-me.com/parrchenan
از اول صبح بارش باران شدید همراه با باد بود و تصمیم گرفتیم یک روز دیگر در اسکو بمانیم و در نتیجه تاکسی گرفته و به دیدار کندوان رفتیم.
و اما گزارش
روز اول که در ایستگاه راهآهن تبریز منتظر امیر و زهرا بودیم، سروچمان فردی را نشانم داد که پشت صندوق عقب یک ماشین بالا پایین میشد. از زاویه چشم ما آن مرد آن گونه تداعی میکرد که در حال ور رفتن با قفل صندوق است و ما هم که به تازگی داغ دیده قفل شکسته صندوق ماشین و دزدی شده بودیم، به موضوع حساس.
رفتم جلوتر و زاویه چشمم را تغییر دادم و متوجه شدم آن فرد در حال ورزش ابتدا صبح و تقویت ماهیچه های دوقلو پاهایش است. احتمالأ راننده یک تاکسی است که تا زمان آمدن مسافر در حال استفاده بهینه از زمان خود است.
به سروچمان آمدم و مشاهده ام را بیان کردم و گفتم ترکها آدم های هستند بسیار تلاشگر که تلاش دارند از همه اوقات خود به نحویی عالی استفاده کنند.
مثلاً در قامپس آنها کتابهایی که این روزها باب شده مثل کتاب در ستایش اوقات بطالت ، اوقات فراغت و... جایی ندارد.
اما برسم به کندوان.
کندوان آن روستایی که توصیف میکردند دیگر نیست. کَند هایی در دل کوه که مردمان اولیه تا همین چندین سال قبل در آن میزیستهاند نیست.
اینک روستا گسترش یافته است و بیشتر مردمان در سازه هایی که این چند سال در روستا ساخته شدهاند زیست می کنند.
و صد البته که آن کند های زیست سابق اینک سده سئویتی برای گردشگران و اگر این نیست طویله است.
رودخانه سنگ فرش شده است و کنارهای آن ساز آیی از جنس رستوران و آلاچیق و کلبه کانکس و دستشویی عمومی ایجاد شده است.
دوستان از این تغییر و سازه های جدید که در کنار و درون کندها ایجاد شده حس خوبی نگرفته بودند من اما نه.
به تاریخ مراجعه میکنم جاده چالوس و تونل کندوان که گویا به دلیل کار کردن کارگردانی از همین خطه اینگونه نامگذاری شده است و اما اینک روستا خود بنیان شده است. مردم اطراف از بابت گردش به روستا می آیند و مردم ایران از بابت دیدن کند های داخل کوه.
این اتفاق را از دید اقتصادی و خانوادگی و مناسبات اجتماعی اتفاقی مبارک میپندارم هر چند که ام کند های اولیه دیگر همانگونه مثل سابق نباشد.
https://www.tg-me.com/parrchenan