خاک وطن وسط باشه، دل میدیم، جون میدیم، بی هیچ تردید :)
@parsedartanhayiii
@parsedartanhayiii
دورتون بگردم اوضاع شهرتون آرومه؟
Anonymous Poll
11%
نه خیلی وخیمه.
32%
گاهی سروصدا میشنویم.
57%
آرومه خداروشکر.
نه اینکه اینترنت نداشته باشما نه،
فقط دل و دماغ پست گذاشتن ندارم.
فقط دل و دماغ پست گذاشتن ندارم.
بنده از پذیرش خسته هستم.
اجازه بدید کمی بشینم و نپذیرم؛
هیچ چیزی رو.
Forwarded from اینم شد تجربه! (ꪖꪗຮꪖꪀ)
امروز ۱۴۰۴/۴/۴ هست و من نه تونستم شهید شم نه تونستم شوهر کنم نه چیزی!
اصلا خوشم نمیاد این تاریخ های رند زندگیم داره اینجوری میگذره.
اصلا خوشم نمیاد این تاریخ های رند زندگیم داره اینجوری میگذره.
واقعا باید رها کنی عزیزکم،
وقتی رها کنی زندگی سبکتر
میگذره برات.
💊رُمآنِ مغرورِ عآشق کُش🎭
#پارتپانصدونوزدهمغرورعاشقکش #فصلدوم جلوم ایستاد و گفت: من میخوام برم! توام حق نداری جلومو بگیری! میخواست بره سمت ماشینش که اسلحه امو از پشتم درآوردم و یه گلوله به سمت آسمون شلیک کردم! سیخ سرجاش ایستاد! خونسرد گفتم: تصمیم با خودته! یا…
#پارتپانصدوبیستمغرورعاشقکش
#فصلدوم
خیلی وقت بود در این حد نامیزون نشده بودم!
با سرعت به سمت تهران میرفتم!
"تمنا" :
میخواستم برم حموم که گوشیم زنگ خورد!
احمد بود! چرا زنگ زده به من؟
دلم شور زد!
با استرس جواب دادم: بله؟
احمد: سلام خانوم خوب هستین؟ ببخشید میخواستم ی چیزی رو به اطلاعتون برسونم!
من: سلام بگو!
احمد: جناب اشراف زاده با پویا درگیر شدن بدجور زدنش و از موکحم رفتن!
ای خدا! یعنی باز چیشده اینا درگیر شدن!
من: الان کجایین!
احمد: بيمارستان!
من: باشه میام!
قطع کردم ! لباسامو عوض کردم و از عمارت رفتم بیرون!
بعد چند مین رسیدم بیمارستان و اتاق پویا رو پیدا کردم !
احمد اینا جلو در بودن!
وارد اتاقش شدم!
بیحال با صورتش داغون رو تخت بود!
من: خوبی؟
با دیدن من خواست لبخند بزنه که صورتش درد گرفت و ناله ای کرد!
پویا: آخ آخ! همینطور که میبینی!
من: باز چیشده درگیر شدین؟ نمیخوای دست برداری؟ همش باید با اعصابو روان شاهان بازی کنی؟
پویا: من فقط میخواستم برم خانوادم رو ببینم ولی شاهان نمیزاشت! همین!
من: همین؟ بخاطر همین این همه کتک خوردی؟
پویا: آره ! شوهرت دیوونس!
من: فکر نکنما فقط بخاطر همینه!
پویا: نه فقط همینه!
من: پویا جان تحت نظر دارمت! خیلی عجیب رفتار میکنی چند مدته!
پویا: من عجیب رفتار میکنم تمنا یا شماها؟
جوابی بهش ندادم!
نگران شاهان بودم! مطمئن بودم پویا یه کاری کرده که شاهان اینجوری کتکش زده و از موکحم گذاشته رفته!
از اتاقش خارج شدم! باید شوهانو پیدا کنم!
نگرانش بودم!
من: احمد برین دنبال شاهان و پیداش کنین! زود!
#فصلدوم
خیلی وقت بود در این حد نامیزون نشده بودم!
با سرعت به سمت تهران میرفتم!
"تمنا" :
میخواستم برم حموم که گوشیم زنگ خورد!
احمد بود! چرا زنگ زده به من؟
دلم شور زد!
با استرس جواب دادم: بله؟
احمد: سلام خانوم خوب هستین؟ ببخشید میخواستم ی چیزی رو به اطلاعتون برسونم!
من: سلام بگو!
احمد: جناب اشراف زاده با پویا درگیر شدن بدجور زدنش و از موکحم رفتن!
ای خدا! یعنی باز چیشده اینا درگیر شدن!
من: الان کجایین!
احمد: بيمارستان!
من: باشه میام!
قطع کردم ! لباسامو عوض کردم و از عمارت رفتم بیرون!
بعد چند مین رسیدم بیمارستان و اتاق پویا رو پیدا کردم !
احمد اینا جلو در بودن!
وارد اتاقش شدم!
بیحال با صورتش داغون رو تخت بود!
من: خوبی؟
با دیدن من خواست لبخند بزنه که صورتش درد گرفت و ناله ای کرد!
پویا: آخ آخ! همینطور که میبینی!
من: باز چیشده درگیر شدین؟ نمیخوای دست برداری؟ همش باید با اعصابو روان شاهان بازی کنی؟
پویا: من فقط میخواستم برم خانوادم رو ببینم ولی شاهان نمیزاشت! همین!
من: همین؟ بخاطر همین این همه کتک خوردی؟
پویا: آره ! شوهرت دیوونس!
من: فکر نکنما فقط بخاطر همینه!
پویا: نه فقط همینه!
من: پویا جان تحت نظر دارمت! خیلی عجیب رفتار میکنی چند مدته!
پویا: من عجیب رفتار میکنم تمنا یا شماها؟
جوابی بهش ندادم!
نگران شاهان بودم! مطمئن بودم پویا یه کاری کرده که شاهان اینجوری کتکش زده و از موکحم گذاشته رفته!
از اتاقش خارج شدم! باید شوهانو پیدا کنم!
نگرانش بودم!
من: احمد برین دنبال شاهان و پیداش کنین! زود!