برای ساختن زندگیت...
هیچگاه نا امید نشو
یه روزی به خودت میای
و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی
و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت،
زندگی تو تغییر دادی
فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز
باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید
ذره بین بشی
و کاملا رو هدفت فوکوس کنی
برای رسیدن به اون روز نباید
در مقابل مشکلاتی که
جلو راهت سبز می شن کم بیاری
چون هیچ مسئله ای
بدون راه حل نیست
نباید بگی من بدشانسم
سرنوشت من اینه
و مسیر هدف رو رها کنی
شانس تویی
سرنوشت هم دست خودته 👌👌
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
هیچگاه نا امید نشو
یه روزی به خودت میای
و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی
و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت،
زندگی تو تغییر دادی
فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز
باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید
ذره بین بشی
و کاملا رو هدفت فوکوس کنی
برای رسیدن به اون روز نباید
در مقابل مشکلاتی که
جلو راهت سبز می شن کم بیاری
چون هیچ مسئله ای
بدون راه حل نیست
نباید بگی من بدشانسم
سرنوشت من اینه
و مسیر هدف رو رها کنی
شانس تویی
سرنوشت هم دست خودته 👌👌
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دختر که باشی :
میدونی اولین عشق زندگیت پدرته
دختر که باشی
میدونی که محکم ترین پناهگاه دنیا
آغوش گرم پدرته
دختر که باشی
میدونی مردانه ترین دستی
که میتونی تو دستت بگیری و
دیگه از هیچی نترسی
دستای گرم و مهربون پدرته
دختر که باشی
میدونی هر کجای دنیا هم باشی
چه باشه چه نباشه
قویترین فرشته نگهبان پدرته …
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
میدونی اولین عشق زندگیت پدرته
دختر که باشی
میدونی که محکم ترین پناهگاه دنیا
آغوش گرم پدرته
دختر که باشی
میدونی مردانه ترین دستی
که میتونی تو دستت بگیری و
دیگه از هیچی نترسی
دستای گرم و مهربون پدرته
دختر که باشی
میدونی هر کجای دنیا هم باشی
چه باشه چه نباشه
قویترین فرشته نگهبان پدرته …
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مادر که میره آدما خیلی #تنها میشن...
.
بفرست برای مادرت یا سیو کن بهش نشون بده...
.
روزی که مادرت میره
دیگه هیچکسی نمیفهمه دستتم زخم شده...
چه برسه به دلت...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
.
بفرست برای مادرت یا سیو کن بهش نشون بده...
.
روزی که مادرت میره
دیگه هیچکسی نمیفهمه دستتم زخم شده...
چه برسه به دلت...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
90 درصد پدر مادرهایی که در خانه سالمندان
ساکن هستند،بچه هاشون
تحصیل کرده و موقعیت
اجتماعی خوبی دارند
پس به جای دکتر و مهندس
سعی کنیم اول
انسان تربیت کنیم...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
ساکن هستند،بچه هاشون
تحصیل کرده و موقعیت
اجتماعی خوبی دارند
پس به جای دکتر و مهندس
سعی کنیم اول
انسان تربیت کنیم...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
یک دوست واقعی؛
همانند پدر سرزنشت می کند،
همانند مادر غمت می خورد،
مثل یک خواهر سر به سرت می گذارد،
مثل یک برادر ادایت را در می اورد،
واخر اینکه؛
بیشتر از یک معشوق دوستت می دارد....
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
همانند پدر سرزنشت می کند،
همانند مادر غمت می خورد،
مثل یک خواهر سر به سرت می گذارد،
مثل یک برادر ادایت را در می اورد،
واخر اینکه؛
بیشتر از یک معشوق دوستت می دارد....
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:
” پسرم، خسته نیستم.”
و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:
” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”
و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت.
از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”
و این چهارمین دروغی بود که به من گفت.
دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
” فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”
و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.”
واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیشان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید.
🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا»
🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_376
عاجز و ناتوان، درمانده از هر حرفی، نگاهِ بغض گرفته و دلتنگم را به او دوختم و زمزمه کردم:
- بیشتر از یه ماهه ندیدمش. میفهمین؟!
جلو-جلو آمد، در مقابل نگاههای مبهوتم بیهوا سیلی پراند و با اخمهای درهم و بغضی که سخت سعی در مهار کردناش داشت لب جنباند:
- اگه امروز آذرم زیرِ خروار-خروار خاک خوابیده، اگه حتی جنازهش رو نتونستن بفرستن ایران و باید یه عمر سر قبر خالیش زار بزنم، اگه آبان و طفل معصومای آذر معلوم نیست کجان، که معلوم نیست اصلاً زندهن یا...
صدایش لرزید، تمام جانش لرزید از ادامهی حرفش و اما نگذاشت لبهایش باز داشته شوند از به نمایش گذاشتن نفرتش:
- اگه، اگه، اگه... مقصرِ همهی این اگهها تویی پسرهی بیسروپای یه لا قبا! میفهمی؟
انگشت اشارهاش را روی قفسهی سینهام کوبید و با گلوی به بغض نشستهاش سرم داد کشید:
- میفهمی؟! تو! تو! تو!
او هایهای اشک ریخت و با دستهی روسریِ سیاهاش صورتش را پوشاند و من... هیچ نمیفهمیدم چرا دارد من را تقصیربار میکند! هیچ نمیدانستم چرا میخواست گناه مرگِ نابههنگام آذرش را روی دوش من بیاندازد. و... هیچ متوجه حرفهای بیسروتهاش نمیشدم!
ماتمانده، با گوشهایی که در حال کر شدن بودند دستم را کنار گوشم پیچ و تاب دادم و با صدایی که گویا از ته چاه در بیاید، نالیدم:
- چی گفتین؟ اگّه نمیدونید آبان کجاست؟! نمیدونید آبان کجاست؟! یعنی چی نمیدونید آبان کجاست؟!
به یکباره ویندوزم بالا آمد، صدا بالا بردم و بیاهمیت به داغدار بودناش، سرش داد کشیدم:
- یعنی چی نمیدونید؟! فکر کردید من این خزعبلات رو باورم میشه و دست از سر آبان بر میدارم؟!
بیاهمیت به تورجی که سعی در آرام کردنم داشت، بیاهمیت به اویی که میخواست من را عقب بکشد، وحشیانه پسش زدم و دستهای سیاهشدهام را مقابل نگاه مادر آبان تکان-تکان دادم:
- فکر کردید با دو تا چرت و پرت میتونید جدایی بندازین بینِ من و آبان؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_376
عاجز و ناتوان، درمانده از هر حرفی، نگاهِ بغض گرفته و دلتنگم را به او دوختم و زمزمه کردم:
- بیشتر از یه ماهه ندیدمش. میفهمین؟!
جلو-جلو آمد، در مقابل نگاههای مبهوتم بیهوا سیلی پراند و با اخمهای درهم و بغضی که سخت سعی در مهار کردناش داشت لب جنباند:
- اگه امروز آذرم زیرِ خروار-خروار خاک خوابیده، اگه حتی جنازهش رو نتونستن بفرستن ایران و باید یه عمر سر قبر خالیش زار بزنم، اگه آبان و طفل معصومای آذر معلوم نیست کجان، که معلوم نیست اصلاً زندهن یا...
صدایش لرزید، تمام جانش لرزید از ادامهی حرفش و اما نگذاشت لبهایش باز داشته شوند از به نمایش گذاشتن نفرتش:
- اگه، اگه، اگه... مقصرِ همهی این اگهها تویی پسرهی بیسروپای یه لا قبا! میفهمی؟
انگشت اشارهاش را روی قفسهی سینهام کوبید و با گلوی به بغض نشستهاش سرم داد کشید:
- میفهمی؟! تو! تو! تو!
او هایهای اشک ریخت و با دستهی روسریِ سیاهاش صورتش را پوشاند و من... هیچ نمیفهمیدم چرا دارد من را تقصیربار میکند! هیچ نمیدانستم چرا میخواست گناه مرگِ نابههنگام آذرش را روی دوش من بیاندازد. و... هیچ متوجه حرفهای بیسروتهاش نمیشدم!
ماتمانده، با گوشهایی که در حال کر شدن بودند دستم را کنار گوشم پیچ و تاب دادم و با صدایی که گویا از ته چاه در بیاید، نالیدم:
- چی گفتین؟ اگّه نمیدونید آبان کجاست؟! نمیدونید آبان کجاست؟! یعنی چی نمیدونید آبان کجاست؟!
به یکباره ویندوزم بالا آمد، صدا بالا بردم و بیاهمیت به داغدار بودناش، سرش داد کشیدم:
- یعنی چی نمیدونید؟! فکر کردید من این خزعبلات رو باورم میشه و دست از سر آبان بر میدارم؟!
بیاهمیت به تورجی که سعی در آرام کردنم داشت، بیاهمیت به اویی که میخواست من را عقب بکشد، وحشیانه پسش زدم و دستهای سیاهشدهام را مقابل نگاه مادر آبان تکان-تکان دادم:
- فکر کردید با دو تا چرت و پرت میتونید جدایی بندازین بینِ من و آبان؟!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام
صبح دوشنبہ تون بخیر
سرتـون سبز، لبتون گـل
چشماتون نور، کامتون عسل
لحنتون مهر، حرفاتون غزل
حستون عشق، دلتون گرم
لبتون خندان،حالتون خوبِ خوب
دوشنبه تون زیـبا
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
صبح دوشنبہ تون بخیر
سرتـون سبز، لبتون گـل
چشماتون نور، کامتون عسل
لحنتون مهر، حرفاتون غزل
حستون عشق، دلتون گرم
لبتون خندان،حالتون خوبِ خوب
دوشنبه تون زیـبا
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آموخته ام ساده ترین راه برای شاد بودن دست کشیدن از گلایه است!
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند!
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند!
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد!
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد!
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم!
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود!
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم!
و سر انجام من آموخته ام با خدا همه چیز ممکن است!!!
خوشبختی نگاه خداست دعا میکنم
خدا هیچوقت،چشم ازتون برنداره❤️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند!
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند!
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد!
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد!
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم!
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود!
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم!
و سر انجام من آموخته ام با خدا همه چیز ممکن است!!!
خوشبختی نگاه خداست دعا میکنم
خدا هیچوقت،چشم ازتون برنداره❤️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینجا پر از حرف قشنگ
که یادمان بماند برای دیگهای جوشانِ لاارزشِ زندگیمان، کاسه خرج نکنیم!
منبع شعر و کلیپ عاشقانه 👇🏼
https://www.tg-me.com/+KQWHa6-89x1kYjA0
https://www.tg-me.com/+KQWHa6-89x1kYjA0
که یادمان بماند برای دیگهای جوشانِ لاارزشِ زندگیمان، کاسه خرج نکنیم!
https://www.tg-me.com/+KQWHa6-89x1kYjA0
https://www.tg-me.com/+KQWHa6-89x1kYjA0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تنها جمله ای ک میشه گفت: به پدر و مادر خود نیکی کنید🙏
جهان منتظرت نمیماند تا حالت خوب شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
جهان منتظرت نمیماند تا حالت خوب شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
یه چنل پیدا کردم لامصب آهنگای آخر شبش یه جوریه که انگار واسه حال اون لحظه آدمه..!
بدجوری قفلی زدم رو آهنگاش..آیدی چنل🩶👇🏻
https://www.tg-me.com/+_0Vp_3sBh3c1ODA0
https://www.tg-me.com/+_0Vp_3sBh3c1ODA0
بدجوری قفلی زدم رو آهنگاش..آیدی چنل🩶👇🏻
https://www.tg-me.com/+_0Vp_3sBh3c1ODA0
https://www.tg-me.com/+_0Vp_3sBh3c1ODA0
محمود احمدی نژاد رد صلاحیت شد؟😳👇👇🏼👇🏿
لینک
https://www.tg-me.com/+uGmD_wENccs5MTc8
https://www.tg-me.com/+uGmD_wENccs5MTc8
لینک
https://www.tg-me.com/+uGmD_wENccs5MTc8
https://www.tg-me.com/+uGmD_wENccs5MTc8
کدام حیوان زلزله را دو دقیقه پیش از وقوع آن متوجه میشود؟⚠️
.... مشاهده پاسخ .....
https://www.tg-me.com/+bfyVr-zkLpgwOGY0
https://www.tg-me.com/+bfyVr-zkLpgwOGY0
.... مشاهده پاسخ .....
https://www.tg-me.com/+bfyVr-zkLpgwOGY0
https://www.tg-me.com/+bfyVr-zkLpgwOGY0
حال پدر نگران را
هیچکس نمیفهمد
او که اشکش را
پنهان می کند
او که اضطرابش را
انکار می کند
او که دردش را
بازگو نمیکند
اما دنیا را برهم میزند
بخاطر قطره اشکی
بر گوشه چشم دلبندش
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
هیچکس نمیفهمد
او که اشکش را
پنهان می کند
او که اضطرابش را
انکار می کند
او که دردش را
بازگو نمیکند
اما دنیا را برهم میزند
بخاطر قطره اشکی
بر گوشه چشم دلبندش
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖