Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دعوتید به یک جرعه حس خوب 😍

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_347

احمق بودم. حماقت به‌خرج دادم و دست رد به خواسته‌اش نزدم که سال‌ها اسیر این لجن‌زار ماندم...
عصبی ابرو به هم پیچاندم و سرش غریدم:

- کی و کجا هم رو ببینیم؟!

صدای مشاجره‌ی اردشیر، تقلاهای گلاره برای نگه‌داشتن گوشی و در نهایت صدای نحس خودش بود که زیر گوشم پیچید:

- همین الآن پاشو بیا عمارت.

و بعد هم بوق آزاد بود که روح را از بدنم ستاند و باعث شد گوشی را از دستم رها کنم.
زانو خالی کردم و مات‌مانده و ماتم‌زده داخل کیوسک تلفن لم دادم. تورج با لبخند پیروزی‌آمیزی که به لب‌هایش نشسته بود زیر بازویم را گرفت و لب جنباند:

- نترس پسر. پول‌دار شدن ریسک می‌خواد و دلِ نترس!

من را از کیوسک بیرون کشید و در حالی که سر کوچه به انتظار ماشین ایستاده بودیم و هنوز باور نداشتم دارم با دست‌های خودم چه بلایی به سر زندگی‌ام می‌آورم لب جنباندم:

- شر نشه؟!

تورج به جلو هلم داد و خودش هم صندلی جلوی پیکانی که مقابل‌ پای‌مان ترمز زده بود نشست. با سستی در را به‌هم کوبیدم و تورج سرش را به عقب چرخاند:

- شری هم باشه تو مشتِ توئه. می‌تونی شر بشی واسه‌شون، ولی اونا نمی‌تونن شر بدن دستت.

و وای به تورج... رفیقِ فابم که چگونه با کوته‌مغزی‌اش شر داد دست زندگی‌ام!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_348

تاکسی سر کوچه‌ی خانه‌باغ ایستاد و تورج کرایه‌اش را پرداخت کرد. و من هنوز نفهمیده بودم از آن معامله‌ی مضحک چه به او می‌رسید که آن‌گونه برای جور شدن‌اش خودش را به آب و آتش می‌زد!
پیاده شدیم و قدم‌قدم آن کوچه‌ی کذایی را گز کردم. به خانه‌باغ که رسیدم از یادآوری بلاهایی که اردشیرِ نامروت به سرمان آورده بود دل و روده‌ام به‌هم پیچید و با شکم خالی به اندازه‌ی یک عمر حقارت و بی‌ارزشی زهرآب از گلویم بالا آوردم.
کنار در آوار شدم و کفِ دستم را به پیشانی‌ام رساندم. با گوشه‌ی آستین لباسم دور لب‌هایم را پاک کردم و نالیدم:

- نمی‌تونم! هنوز یادم نرفته چی به سرمون آورد اون پدرِ بی‌شرفش.

تورج مقابل پایم زانو زد و با لحن مرموزی زمزمه کرد:

- بلند شو هوتن، جا نزن! هرچی بوده واسه گذشته بوده، مهم اینه الآن آبرو‌شون بسته‌ست به یه اسم...

شانه‌هایم را داخل مشت فشارد و در حالی که تصنعی سعی می‌کرد ماساژشان بدهد، لب انحنا داد و دنباله‌ی حرفش را به زبان کشید:

- آبرو و شرف چند ساله‌شون بسته‌ست به اسمِ تو که بره تو شناسنامه‌ی اون دختره‌ی بی‌بندوبار و تخمِ سگش!

و من شک داشتم به شرف چند ساله‌ای که تورج از آن دم می‌زد!

- به‌خاطر آبان هم که شده کم ‌نیار!

آبان... آبانِ عزیزم؛ خیال تو من را به کجاها که نکشاند!
لوله‌ی گازی که به دیوار چسبیده بود را تکیه‌گاه دستم کردم و از روی زمین بلند شدم. بدون این‌که بگذارم دوباره تردید به دلم شبیخون بزند، با مشت‌های سِر شده‌ام به در کوبیدم و کمی بعد هم مردِ جوان و ناشناسی بود که در را باز کرد و با ابروهای درهم مقابل‌مان ایستاد.

- امرتون؟!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💐🌺 محبت اگر گل است
🌼🌸 برایتان باغ میفرستم
💐🌺 محبت اگر اشڪ است
🌼🌸 برایتان دریا میفرستم
💐🌺 محبت اگر عشق است
🌼🌸 برایتان قلب میفرستم
💐🌺 محبت اگر حقیقت است
🌼🌸 برایتان بهترین گل‌ها را میفرستم
💐🌺 تقدیم به دوستان با محبت
🌼🌸 درخـت دوستیــتون پــراز
💐🌺 شڪوفه های لبخنـد
🌼🌸 و عاقبتتون ختم بــه خــیـر


👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
 زمانی كه مادرت وپدرت صدايت می زنند...

و تو را از بين خواهر و برادرانت انتخاب می كنند.

تا كاری برايشان انجام دهی.

پس بدان در آن لحظه خداوند عبادتى خاص به سوى تو

 فرستاده كه براى ديگران نفرستاده است.

پس بی درنگ اطاعت كن وعبادت كن .

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !


ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ … ! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ؟

ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ» !


آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ
ﻓﻀﺎﯼخونه❢↜♥️

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدای شکرت برای وجود مامانا🖇😍. . . . . . . . . . . . .

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
شخصی مادرش الزایمر داشت...

بهش گفت مادر یه بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت : چه بیماریی؟
گفت : الزایمر...
گفت : چی هست...
گفت: "یعنی همه چیو فراموش میکنی..."
گفت انگار خودتم همین بیماریو داری...
گفت : چطور؟
گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ، قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر...
...
برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش...
گفت : برای چی؟
گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت :

"من که چیزی یادم نمیاد...."

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_349

قبل از این‌که ما چیزی بگوییم، دختر جوانی که می‌خورد هم‌سن و سال‌ من باشد در حالی که دستمال و سطل آبی به دست داشت پشت آن مرد ایستاد و از همان دور لب به حرف جنباند:

- مرتضی اینا با آقا کار دارن، بذار بیان تو.

و من حدسم را به یقین تبدیل کردم و پنداشتم سرایدارهای جدید اردشیر باشند.
قدم-قدم از کنارشان گذشتیم و پله‌های سالن اصلی را بالا رفتیم. قبل‌ترها به هوای نوکری و حمالی فقط پا به آن سالن می‌گذاشتم و در آن حال به قصدِ خواستگاری! به قصد ازدواج با گلاره‌ی شیخ، دخترِ یاغی و سرکش خان‌آقا!
عجیب بود و غیر قابل باور. خواب و خیال بود برایم، اما نه خوابِ شیرین... رویا نبود، کابوس بود! خودِ خود مرگ بود و من هنوز نمی‌دانستم می‌خواستم جوانی‌ام را به چند بفروشم!
بدون هیچ کسبِ اِذنی درِ شیشه‌ای سالن را به داخل هُل دادم و داخل رفتم. از همان وهله‌ی ورود نگاهم کشیده شد به گلاره‌ای که با شکم بالا آمده و سرِ پایین افتاده کنار خان‌آقای عبوسش کِز کرده بود و جرئت تکان خوردنی را نداشت.
پوزخند به لبم نشاندم و جلوتر از تورج قدم برداشتم. مقابل اردشیری که خون خونش را می‌خورد ایستادم و سکوت بود که میان‌مان حکم‌فرمایی می‌کرد.
تیک‌تاک ساعت، نگاه‌های به اشک نشسته‌ی طلعتی که پشت اُپن آشپزخانه به دیدن‌مان نشسته بود، نفس‌نفس‌زدن‌های آرمانی که از عصبانیت سرخ شده و جایی دورتر از همه کنار پرده‌های سلطنتی سالن چون یک غول بی‌شاخ و دم ایستاده بود، همه و همه را از مقابل نگاه‌های غیرقابل باورم گذراندم.
و شاید که آن سبک‌سری و بی‌ارزشیِ شیخ‌ها بهترین دست‌خوش بود برای من!

- بشین.
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_350

صدایِ رعب‌انگیز و عصبیِ اردشیر بود که نگاهم را از آرمان گرفت. صورتش به سرخی می‌زد و چنان نفس‌هایش کشدار شده بودند که پره‌های دماغ‌اش را به شدت باز و بسته می‌کردند.
بدون هیچ حرفی، با اخم‌های درهم مقابل‌شان نشستم و اما تورج با نیشِ باز کنارم لم داد.
اردشیر بیش‌تر ابرو در هم کشید و به یک‌باره سر تورج نعره کشید:

- توی یه لاقبا این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! فکر نمی‌کنی الآن باید سر یه کار دیگه باشی؟!

با شنیدن توپ و تشرش، به گمانم آمد که تورج را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشد و باور نداشتم سر و سری بینِ او و اردشیر باشد. نمی‌خواستم باور کنم چنین چیزی را!
نگاهِ حیرت‌زده و ناباورم را به تورج دادم و او دست و پایش را گم کرد. بدون لحظه‌ای دیگر درنگ، روی پا ایستاد و خطاب به اردشیر گفت:

- حق با شماست آقا. زحمت رو کم می‌کنم.

زیرچشمی من را از نظر گذراند و زمزمه کرد:

- توضیح میدم همه‌چیز رو.

بدون آن‌که مجال حرفی به من بدهد مانند قرقی سریع سالن را ترک و خودش را گم و گور کرد.
و من بودم که بی‌خبر از همه‌جا اردشیرِ عبوس و گلاره‌ی مضطرب را نگاه می‌کردم.
خان‌آقا پا روی پا انداخت و پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت. از آن کام گرفت و از میانِ لب‌های به هم چفت‌شده‌اش غرید:

- به تاوانِ خبط و خطای دخترِ احمقِ منه که الان این‌جا نشستی، و اِلا باید تو خواب می‌دیدی همچین روزی رو!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌻درود بر شما که عاشق نورید و امید
🌻میخواهم مانند گل آفتابگردان باشم
🌻حتی در تاریک ترین روزها هم بایستم
🌻و نور خورشید را پیدا کنم
🌻یه دشت گل آفتابگردان تقدیم به
🌻وجودِ پر از نورتون
🌻روزتون زیبا و سرشار از نور الهی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
پدرم تاج سرم چشم به راهت بودم
همه دم عاشق لبخند نگاهت بودم....

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
گفت:از مادر بخوان گفتم:که مادر مهربان
گفت:یک چیز دگر گو گفتمش:آرام جان

گفت:دانی مهربان تر از همه عالم خداست
گفتم:آری در وجود مادرم دیدم عیان

گفت:مادر سیب را ناخورده بودی چون شدی؟
گفتم:آن سیب مادرم را کرد مادر در جهان

گفت:بیرون راند آن سیب مادرت را از بهشت
گفتمش:بنگر بهشت را زیر پای مادران

گفت:شیطان از طریقش پادشاهی می کند
گفتم:از خیر دعایش میروم اندر جنان

گفت:اگر خواهی فروشی مادرت قیمت به چند
گفتم:آن یک قطره اشکش نی فروشم با جهان...

❤️تقدیم به تمام مادران❤️

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از تو فقط یدونه خدا افریده مراقب خودت باش😍🥹

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#شخصیت_شناسی
بگو متولد چه ماهی هستی تا بگم شما فردی با چه خصوصیاتی هستی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که؛

"پدر" تنها قهرمان بود!
عشــق، تنـــها در
"آغوش مادر" خلاصه میشد!
بالاترین نــقطه ى زمین،
"شــانه های پـدر" بــود!
بدتـرین دشمنانم، 
"خواهر و برادر" های خودم بودند!
تنــها "دردم"،
زانو های زخمـی ام بودند!
تنـها چیزی که "میشکست"،
اسباب بـازیهایم بـود!
ومعنای "خداحافـظ"، تا فردا بود!!!


👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_351

تمام شده بود دوره‌ی برده و برده‌گری. تمام شده بود دوره‌ی حرف شنیدن از خان‌آقا و دم نزدن. تمام شده بود دوره‌ی بله‌قربان‌گویی و کاسه‌توالت‌لیسی آن خانواده‌ی حرام‌لقمه و این‌ها را خوب می‌شد فهمید. سکوتِ غضبناک آرمان و اشک‌های طلعت مهر می‌کوبیدند پای این حکم.
حکم که مهرکوب شود چه دلیلی دارد سرپیچی از آن؟!
دسته‌ی مبل را به چنگ کشیدم و از روی آن بلند شدم. نیشخند به لب کشیدم و با لحن بی‌تفاوتی لب جنباندم:

- منت‌نامه نفرستاده بودم واسه‌تون. اگه این‌جام به هوای دعوت‌نامه‌اییه که دو هفته پیش دخترت با دستای خودش واسه‌م آورد.

چزاندم‌اش. بالأخره اردشیر را از یک‌جایی چزاندم و حالِ خوب آن لحظه‌ام وصف‌کردنی نبود. عقده‌گشایی کرده بودم، عقده‌گشاییِ سال‌ها حمالی و کاسه‌توالت‌لیسی خان‌آقا را کرده بودم و جان گرفتم از دیدن حال‌شان.
به اوج رسیدم از دیدن ابروهای درهم اردشیر و دست‌های مشت‌شده‌ی آرمان. به اوج رسیدم از دیدن بادِ خالی شده‌ی غرور گلاره‌ی احمقِ بی‌بندوبار!
و من خوب می‌دانستم به چه اندازه دست‌شان زیر ساطورم است. به آن‌ها پشت کردم و لب زدم:

- پس معامله فسخه.

خواستم به سمت در قدم بردارم که صدای بلند اردشیر تیک‌تاک ساعت را در خودش بلعید و من را همان‌جا میخ کرد:

- بشین سر جات پسره‌ی اَلدنگ!

به سمتش چرخیدم و برایش ابرو در هم کشیدم. لب زیر دندان فرستادم و برای اولین‌بارها جسارت به خرج دادم:

- واسه من صدا بالا نبر اردشیر خان. من دیگه نه نوکر و حمال خونه‌تم و نه بله‌قربان‌گویِ سابقت! پس بکش بیرون از اون روزا که خیلی وقته تموم شدن!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_352

همان‌موقع آرمان افسار درید و به سمتم یورش آورد. یقه‌ام را به چنگ کشید و با دست دیگرش، انگشتی که به نماد اولتماتیوم دادن بالا برده بودم‌اش را وحشیانه پایین کشید:

- هوشه، آروم‌تر برو به هم برسیم!

نیش به لب کشیدم و به او طعنه پراندم:

- اتفاقاً به‌هم رسیدیم که امروز این‌جام.

نگاهم را به اردشیر دادم و لب انحنا دادم:

- این‌طور نیست خان‌آقا؟

اردشیر دندان‌قروچه کرد و پلک روی هم فشارد. از پیپ‌اش کام گرفت و به آرمان توپید:

- بیا این‌طرف آرمان.

آرمان عصبی یقه‌ام را رها کرد و کنترل صدایش از دستش در رفت. به سمت اردشیر چرخید و سر او داد کشید:

- اگه اون‌روزا جلوی هرزبازیای این دختر ول‌گردت رو گرفته بودی الآن این نبود حال و روزت خان‌آقا!

پشت پا زد و کنار او ایستاد. جسورانه دستش را روی تاج سلطنتی شانه‌ی مبلی که اردشیر روی آن نشسته بود کوبید و از ولوم صدایش نکاهید:

- اگه اون روزا کم لی‌لی به لالای اون میلادِ حروم‌زاده می‌ذاشتی و اِن‌قدر پر و بالش نمی‌دادی حالا این نبود حال و وضعت!

دستش را از روی مبل پس کشید و مقابل نگاه‌های به خون‌نشسته‌ی اردشیر زیرلبی غرید:

- پس بکش که هرچی می‌کشی کمته!

پشت پا کوبید و با قدم‌های محکم و صداداری پله‌های سالن را بالا دوید.
اردشیر نگاهِ به خون نشسته‌اش را از روی گلاره‌ی ترسان و لرزان گذراند و سمت من سوقش داد. لب‌هایش را محکم به هم فشارد و از میان آن‌ها غرید:
21حرکت یوگا مخصوص ضدپیری؛ چروک صورت، لاغری
@meditationzehn

☆ ارتعاش 369 تسلا ، راز اعداد
@numerulogy

جملاتے ڪه با طلا باید نوشت
@jomalatenabvziba

چگونه دیگران را شیفته خود کنیم.
@Internal_strength

دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
@yortci_bosjin_pdf

شعرهایی که تا حالا نخواندید
@koye_rendan

شاد و مثبت باش معجزه میشه
@aMosbattBash

مرجع فیلم های انگیزشی
@Film_Aangizeshi

" هر روز یک عبارت تاکیدی تکرار کن "
@ebarate_takidi

❖ دوره پاکسازی روح و روان ❖
@ghodratehzehne

☆ چگونه کاریزماتیک باشیم؟ ☆
@ghanonee_jazb

فن بیان و گویندگی
@raz_zabanbadan

کانال اختصاصے جول اوستین
@JolOsteen_daron

آموزش یوگا
@meditationlives

عرفان و متافیزیک
@erfanvametafizik

عاشقان پدر و مادر عضو بشن
@pedarr_madarr

( کتاب های ممنوعه که چاپ مجددنشدند !!!)
@jadidtarinha3

احکام نجوم، کد کیهانی، چارت تولد
@yortchi_bosjin

مراقبه با فرشتگان
@meditateangels

نکات روانشناسی. ذهن مثبت
@Mojezhkhodshnase

لاغری با معجون زنجیبل و دارچین
@damnooshkadeh

آموزش رایگان یوگا
@healthy_yoga

قانون جذب ثروت
@g_jazbeservat

((آوا درمانی وضربه تراپی))
@kheradedaroun

راز  زندگی مثبت اندیشی
@EbartTakede

کلیپ های  انگیزشی  فوق العاده
@kiiliippppAangizeshii

جملاتی که به شدت آرووومت میکنه در:
@amsbat

کتاب کتاب کتاب بخوانیم
@LibMajazi

خداچیست ؟ کیست؟ کجاست؟؟
@moraghdh2

" خدا خدا خدا خدا "
@dostiye_khoda

❖ 17 باور ذهن ثروتمندان ❖
@asrare_zehne

کتاب با pdf و صوتی
@kettab_yar

یک میلیون کتاب 𝐏 𝐃 𝐅
@DONYABOOKPDF

هر روز یڪ صفحه با قرآن
@Ghooranny

❖ مثبت اندیشی ❖
@mosbbatandishi

من دوست داشتنی
@MANdostdasht

ثبت نام دانشگاههای ترکیه ♡
@turkish_words

☆ اشعار مولانا ☆
@mevlana_shams

«زیباترین تصاویر طبیعت»
@ShokohAfarinesh

سنگهای شفا بخش
@healingstones

معجزه عبارات تاکیدی
@EbaratTakedyiii

سخنان ناب
@jomalateziba95

☆ متن انگیزشی ☆
@j_angizeshi

زندگی زیبای  شیرین
@ebraatttttakidi

آموزش زبان استانبولی
@immigration_company

جادوی جذب
@jadouye_jazb

☆ عبارات تاکیدی مثبت ☆
@jomelate_takidi

"تغییر باور با استاد عباسمنش "
@bavareZebaa

☆ راه موفقیت ☆
@Rah_movafagiat

☆ آموزش تندخوانی ☆
@jadouye_zehn

کتابهای نایاب با pdf
@kettab_nab

❖ 13 اصل برای ثروتمند شدن ❖
@hosheemali

مولانا مولانا مولانا
@moolanaa

جملات ماندگار
@halekhub

رهایی از افکار منفی
@jazbe_afkarmosbat

♡ استوری استوری استوری ♡
@storymy

☆ روانشناسی دکتر انوشه ☆
@arameshzehne

آرزوی تو دستور توست
@Kevintorodoooo

ناب انگیزشی
@angizeshiclub

کتابهای نایاب با pdf رایگان
@kettab22

☆ جملات انگیزشی ☆
@angizzzeshi

کتاب و زندگی
@Ketabestann_daron

راز اعداد فرشتگان
@moragebeangels

قانون جذب پول
@jazbomoragebe

رفع کاملِ افسردگی و استرس و ترس
@arameshe_darooon

موج انرژی مثبت
@moujmosbat

یک میلیون کتاب صوتی جذاب رایگان!!!
@nazaninenshaei

آموزش یوگا
@yogazehn

میوه درمـــــانی
@Avazesokot

☆  چله عزت نفس (رایگان ) ☆
@jadouye_angels

○ اطلاعات عمومی ○
@General_information

پیشگویی کائنات(خودشناسی)
@faleroouz

کدکیهانی و عددکارمایی شما چیست؟
@KoOdkEYHani888

کانال انگیزشی جهت رسیدن به آرامش
@faghatbarayeemruz

«ثروت_ثروت_ثروت»
@Servatmandan1399

زندگینامه افراد موفق
@Goodlook_daron

مدیتیشن،آرامش،متافیزیک
@tanine_farzanegi

معجزه یگانه پرستی خداوند
@mojezetaqirebavar

فن بیان و گویندگی
@zabanee_badan

آهنگ‌ آهنگای شاد شاد جدید بروز 1403
@Sahahrtaraneh

زن‌ها چگونه مردها را شیفته* خودمی کنند؟!
@goodlifefee

"چگونه از کائنات درخواست کنیم"
@Daroonn

جادوی فکر
@hamisherahi

زیباترین عکس نوشته ها
@Fekrezib

مـــــتن های که قلب زنان را آرام‌ میکند!!!!
@sokhen_nab

من باخدا رقصیدم
@molana79
2024/05/29 03:48:12
Back to Top
HTML Embed Code: