Telegram Web Link
.
#داستان_کوتاه

خروس

نویسنده: سحر چراغی


معلوم نبود چند سیگار روشن کرده و چقدر پک زده بود که لایه‌های دود روی هم چیده شده و توان حرکت نداشتند. اصلا انگار دود نبود. شاید دردهای صادق بود که هی با هر پک بالا می‌رفت و در تار و پود پرده‌ها نفوذ می‌کرد و لای درز آجرها می‌نشست.

منیر روی زمین دراز کشیده و به او زل زده بود.

صادق گفت: «بهت گفته بودم، از سر شبی بهت گفته بودم برو اون سرمه‌ی پا چشاتو پاک کن، گفتم شبیه زنک شدی. اما جا این‌که به حرفم گوش بدی هی اصرار اصرار که کسی به من نگفته، زن بابات مگه چی‌کار کرده بوده؟
من چه می‌دونم. من همه‌ش نه سالم بود الانم ده سال گذشته یادم نیست... کم یادمه... همه‌ش چند تا چیز... زنک حقش بود، زیاد ور می‌زد، آقام داشت توی حیاط خروس سر می‌برید داد زد صادق بیا خروس تماشا، رفتم... وایسادم پیشش... خون خروس پاشید تو صورتم، زنک داد زد آقا مرتضی بچه صورتش خونی شده... هی ور زد، آقام صبرش نموند رفت سراغش انداختش زیر پا...»


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1539/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍.

#یادکرد
انتخاب و ترجمه: #شبنم_عاملی

به یاد میلان کوندرا ( ۱ آوریل ۱۹۲۹ – ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۳) که در سن نود و چهار سالگی در گذشت.

زندگی‌نامه‌ی جامع و دقیقی از میلان کوندرا در دست نیست. در پشت جلد آخرین کتاب‌هایش یعنی رمان «بار هستی» و «هنر رمان» می‌خوانیم که او متولد چکسلواکی است و از سال ۱۹۷۵ مقیم فرانسه شده است. گویی برای معرفی همین عبارات کفایت می‌کنند.
میلان کوندرا در واقع ترجیح می‌دهد که زندگی‌نامه‌ای نداشته باشد و معتقد است که رمان‌نویس باید از گفته‌ی گوستاو فلوبر پیروی کند و در پس اثر خود ناپدید شود. او می‌گوید: «رمان‌نویس خانه‌ی زندگی‌اش را ویران می‌کند تا با سنگ‌ها، خانه‌ی رمان خود را بسازد.»
کوندرا با تدوین زندگی‌نامه‌ی رمان‌نویسان موافق نیست و معتقد است که زندگی شخصی رمان‌نویس فقط مربوط به خود اوست. زندگی‌نامه‌ی او نه تنها کمکی به درک افکار و احساساتش نمی‌کند، بلکه به شکل و ماهیت آثارش آسیب می‌رساند. «همان‌طور که زندگی‌نامه‌ی شخصیت‌های رمان‌های کوندرا نیز در نهایت اختصار است.» به عقیده‌ی او فقط مضمون‌های وجودی این شخصیت‌ها دارای اهمیت‌اند. اینکه در رمان بار هستی، توما بور یا گندم‌گون است، پدرش ثروتمند یا فقیر بوده است و... هیچ اهمیتی ندارد؛ باید اندیشه و احساسات شخصیت را دریافت، باید به هستی او راه یافت.
کوندرا علاوه بر این که به شرح حال اعتقادی ندارد، از سوء‌تفاهم و برداشت‌های نادرست نیز بیمناک است. او از آنجا که به دلیل مخالفت با نظام سیاسی در کشورش مجبور به مهاجرت شده است، بیم آن دارد که نوشته‌ها و سخنانش به نادرست تعبیر شوند و از او نه سیمای «کاوشگر هستی» که چهره‌ی ناراضی و مخالف سیاسی ترسیم شود. درست مانند شخصیت سابینا در رمان بار هستی که مهاجر است و به‌شدت به این که زندگی‌نامه‌اش به عنوان یک مهاجرِ مبارزِ رنج‌کشیده‌ی سیاسی تدوین شود، اعتراض می‌کند.
کوندرا هیچ‌وقت علاقه‌ای به داستان‌سرایی، رشد شخصیت‌ها و گفت‌وگوهای مبتذل نداشته است. رمان‌های او همیشه تمرین خودآگاهی از خردورزی، فلسفه و شهوت هستند. کوندرا به شیوه‌ی معمول رئالیستی به شخصیت‌های رمانش نمی‌پردازد، شاید فقط در رمان اولش «شوخی» شخصیت‌هایی با ریزه‌کاری و پرداختن به گذشته خلق کرده باشد. از این جهت می‌توان او را با کافکا مقایسه کرد. کافکا یکی از نویسندگان مورد علاقه‌ی کوندرا است. شخصیت‌های رمان‌های کافکا نیز فقط یک نشانه و تمثیل‌ هستند. در رمان‌های کوندرا هم شخصیت‌ها نشانه‌ی ابعاد وجودی انسان هستند. مثلن شخصیت سابینا در بار هستی تمثیلی از میل به طغیان است.
میلان کوندرا که پدرش نوازنده‌ی برجسته‌ی پیانو بود، از سال‌های نخست کودکی به عالم موسیقی گام می‌نهد و نخستین هدفش موسیقیدان شدن است. در چهارده سالگی به شعر روی می‌آورد ولی می‌گوید تا بیست و پنج سالگی به موسیقی بیشتر از ادبیات علاقه داشته است. ولی حتا آثارش از احاطه‌ و علاقه‌ی او به موسیقی و شعر حکایت دارند.
پس از پیروزی متفقین در حالی‌ که هفده سال دارد به حزب کمونیست می‌پیوندد و موسیقی و شعر را کنار می‌گذارد تا حرفه‌ای را که به گمانش برای جامعه مفیدتر است انتخاب کند. بدین ترتیب به دانشکده‌ی سینما می‌رود، بی آنکه علاقه‌ی خاصی به آن داشته باشد. در سال ۱۹۵۰، به علت نشان دادن استقلال اندیشه و رای، از حزب کمونیست اخراج می‌شود و یک سال همچون کارگر ساده کار می‌کند.
کوندرا بعد از چاپ دو مجموعه شعر، در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده نوول زیر عنوان عشق‌های خنده‌دار می‌نویسد که در آن‌ها به رابطه‌ی فرد با اجتماع توجه خاص مبذول شده است و در آن‌ها اکثر مضمون‌های رمان‌های آینده‌اش طرح شده‌اند.
کوندرا در نطق افتتاحیه‌ی کنگره نویسندگان چک در ژوئن ۱۹۶۷ بر اختناق، سانسور و تاریک اندیشی حاکم بر ادبیات چکسلواکی می‌تازد و بر اهمیت آزادی فرهنگی تاکید می‌کند. در چنین شرایطی است که «بهار پراگ» آغاز می‌شود.
پس از اشغال چکسلواکی در ۱۹۶۸، کوندرا از مهاجرت امتناع می‌ورزد. با این همه انتشار کتاب‌های جدید او و عرضه‌ی کتاب‌هایش در کتاب‌خانه‌ها ممنوع می‌شود و در سال ۱۹۶۸ از دانشکده‌ی سینما اخراج می‌شود ولی از نوشتن باز نمی‌ماند و در این سال‌ها رمان «زندگی جای دیگر است» به زبان فرانسه منتشر می‌شود.
کوندرا سرانجام پس از آنکه زندگی در چکسلواکی برایش دشوار می‌شود، به دعوت دانشگاه رن، با همسرش ورا به فرانسه عزیمت می‌کند.
او در سال‌های اخیر در مدرسه‌ی مطالعات عالی فرانسه سمینارهای آزاد در زمینه‌ی رمان و ادبیات برگزار می‌کرد.

#میلان_کوندرا

منابع: مقدمه‌ی پرویز همایون‌پور بر کتاب هنر رمان، میلان کوندرا، نشر قطره.
مصاحبه‌ی تیم بیزلی موری، استاد یونیورسیتی کالج.
درباره‌ی کوندرا، نویسنده‌ی مقاله Duncan White

@peyrang_dastan

https://www.tg-me.com/peyrang_files/227
.
#داستان_کوتاه

طویله‌ی مش‌قاسم

نویسنده: سعید قلی‌زاده

ضربه‌ی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمه‌ای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوخته‌ام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پرونده‌ای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پرونده‌ی کهنه‌ای که از بس دست‌به‌دست شده، گوشه‌هایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورق‌زدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینی‌بوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده می‌کردم. به‌همین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس می‌دهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از اداره‌ی شما اومدن اون‌جا و بهمون گفتن که می‌خوایم واستون مریض‌خونه بسازیم. منتها زمین از شما بقیه‌ش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمین‌هامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای این‌که سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ایالت اون‌ورتر همین‌جا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین می‌گفت که شش‌ماهه بیمارستان رو تحویل می‌دیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همه‌جا بی‌خبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمی‌گردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اون‌قدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزن‌انداختن پیدا نمی‌شد. یه هفته نشد که ستون‌ها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر می‌کردن دارن بیمارستان می‌سازن، خدمتی نبود که به کارگر و عمله‌ها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاج‌آقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاج‌آقا زاهدی که تو دولت کاره‌اییه. اونم داره این‌جا واسه پسرش عمارت ییلاقی می‌سازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال می‌کنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشه‌های ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شل‌وپل شدن جمع کردیم رفتیم خونه‌هامون. ما که سرمون بی‌کلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریض‌خونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژده‌گونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش می‌گرفتیم می‌گفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین اداره‌ی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همه‌مون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونه‌ی کدخدا و از پسرش خواستم که پرونده‌ی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.»

متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1545/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#داستان_کوتاه


چیزهای به درد‌ نخور
(داستانی از نیویورکر)

نویسنده: تاتیانا تولستایا

مترجم: اکرم موسوی


این خرس عروسکی زمانی چشم‌هایی کهربایی داشت - چشم‌هایی از جنس شیشه‌ا‌ی خاص - هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرک‌هایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در می‌رفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سن‌پترزبورگ خریده‌ بودم. داشتم کتاب‌ها‌ و رخت و لباسم را از گوشه‌و‌کنار خانه‌ی پدری جمع می‌کردم و مادرم را التماس می‌کردم تا آن زلم‌زینبوهای از ‌همه‌رقم‌ و پارچه‌های قدیمی -‌ که توی چمدان‌های قدیمی‌تر از خودشان بود - را به من بدهد. این خرت‌وپرت‌ها به کار هیچ‌کدام‌مان نمی‌آمد - نه مادرم و نه مطمئناً من - ولی من از این چیزهای به‌دردنخور خوشم می‌آید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبنده‌شان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمی‌آیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی این‌همه سال پنهان مانده‌ بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجه‌ی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوب‌های اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچ‌کدام‌مان دلش نمی‌آمد دور بی‌اندازد. داشتم در تاریکی، لابه‌لای دیوار و گنجه را کورمال‌کورمال می‌گشتم که خرس عروسکی یا دقیق‌تر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق ‌و‌ رقی که تنها یک پنجه‌‌ داشت، دکمه‌ای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دسته‌ای‌ رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی‌ و پوشیده از کرک‌های زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکم‌هایم بر سر و رویش فرو‌نریزد. در آن فضای تنگ، نیمه‌تاریک و خفه ایستادم و به تپش‌های بی‌امان قلبم یا خدا می‌‌داند قلب عروسک، گوش سپردم.

متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1555/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#داستان_کوتاه

جنگ

لوئیجی پیراندلو*
مترجم: الهام داوید

مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل می‌کرد، توقف می‌کردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند.
هنگام طلوع خورشید، زنی درشت‌اندام، شبیه بقچه‌ای بی‌قواره،‌ در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجه‌ی دو و خفه‌ای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفس‌زنان و غرولندکنان به‌دنبالش وارد شد، مردی ریز جثه؛ لاغر و ضعیف، چهره‌اش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و به‌نظر کمرو و مضطرب می‌آمد.
دست آخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقه‌ی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟»
زن به‌جای پاسخ دادن، یقه‌ی پالتویش را دوباره تا روی چشم‌هایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند.
همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی»
و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آن‌ها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانه‌شان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جاییکه او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بی‌خبر تلگرامی از پسرشان دریافت کرده‌اند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقه‌اش پیش او بروند.
زن زیر پالتوی گت و گنده‌اش به خود می‌پیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبارمانند حیوانی خشمگین می‌غرید، شک نداشت که همه‌ی آن حرفها به اندازه‌ی سرسوزنی،حس هم‌دردیهمسفرانش راکه احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است.یکی از مسافران کهسراپا گوش بود، گفت:
«باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام می‌شود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابه‌حال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستاده‌اند.»
یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزاده‌ام در خط مقدم هستند.»
همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.»
«چه‌ فرقی می‌کند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواسته های پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچه‌های دیگری داشتید، نمی‌توانستید او را بیشتر از بقیه‌ی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست کههر چه تعداد بچه ها بیشتر باشد به آنها تکه‌ی کوچک‌تری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش می‌بخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصه‌ی دو پسرم را می‌خورم، برای هر یک از آنها غصه‌ی من نصف نمی‌شود بلکه دو برابر می‌شود...»

* لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامه‌نویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزه‌ی نوبل ادبی نیز شد. داستان‌های کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند.


متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1564/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#یادداشت

آرمان‌های انسان‌کش در کتاب آخرین انار دنیا

نویسنده: شیلا قاسمخانی

کتاب آخرین انار دنیا اثر بختیار علی با عنوان شاعرانه‌ی خود نوید متنی می‌دهد خیال‌انگیز و آغازش شوق خواندن داستانی را برمی‌انگیزد که مملو از شاعرانگی‌ها و نازک‌خیالی‌هاست. چینش و نحو کلمات در آغاز داستان با ترجمه روان مریوان حلبچه‌ای که به ذات کلمات و روح حاکم به داستان وفادار است، از اتفاق‌هایی خارق‌العاده خبر می‌دهند؛ آغازی که در ادامه، می‌بینیم به درستی ما را به محتوای کتاب رهنمود کرده است که کودک زاده شده بالنده خواهد شد: «وقتی دروغ می‌گفت اتفاق غریبی می‌افتاد: باران می‌بارید، درختان سقوط می‌کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در می‌آمدند...»، اما فقط جنبه‌ی ادبیت داستان نیست که گیراست، بلکه رمانی تکاملی است که تبدیل آرمانی تمامیت‌خواه به مسالمتی انسان‌دوستانه را دربرمی‌گیرد. در همان صفحات نخستین کتاب، ناگهان یاد صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز می‌افتیم. اما چه جای خُرده؟ همانطور که تری ایگلتون می‌گوید: «همه‌ی آثار ادبی، حتی به طور ناخودآگاه هم که شده به سایر آثار ادبی گریز می‌زنند.» چه بسا نقطه‌قوت داستان همین باشد که در عین افسانه‌سرایی و پرواز خیال، ارتباط منطقی بافت داستان حفظ شده و فرم با محتوا سازگار است. محتوا از شأن انسان می‌گوید، از لطافت و سبعیتش، از بی‌رحمی آرمان‌ها، از وارستگی آدمی، از تنهایی بشر و تلخکامی‌هایش، از حسرت‌ نرسیدن‌ها و رهایی‌بخشی طبیعت، و فرم داستان چه زیبا روایت ذهن و درون نویسنده را بیان کرده است. روایت داستان خطی نیست و متناسب با تجارب متفاوت شخصیت داستان در روایتی سوررئال ذهن سیال مخاطب را به زمان‌ها و مکان‌های مختلفی می‌برد.



متن‌ کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1570/

#بختیار_علی
#مریوان_حلبچه_ای
#آخرین_انار_دنیا

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
‍ .

#خبر

#فراخوان_جایزه_ادبی_بوته
(دور دوم_داستان کوتاه)


🔸دومین دوره جایزه ادبی بوته، در بخش داستان کوتاه، به صورت سراسری و برای تمامی فارسی زبان های دنیا برگزار می گردد:

۱- داستان پیش از این نمی بایست در کتابی مستقل یا مشترک و یا هرگونه مجله کاغذی منتشر شده باشد. این محدودیت شامل بازه زمانی برگزاری جایزه نیز می شود.
۲- کمینه واژه ها ۱۰۰۰ و بیشینه آن ۱۰۰۰۰ است . بنابراین از ارسال داستانک خودداری نمایید.
۳- دبیرخانه  پذیرای آثار بزرگسال تمامی فارسی نویسان ( داستان هایی به خط و زبان فارسی) می باشد. بدین ترتیب محدودیت جغرافیایی و اقلیمی برای شرکت در جایزه وجود ندارد.
۴- هر نویسنده می تواند تنها با یک داستان با موضوعی آزاد و یک ایمیل مستقل در جایزه شرکت کند. داستان ، لزوماً باید در محیط word و با فونت nazanin 14 نگاشته شده و به صورت ضمیمه ایمیل به نشانی [email protected] ارسال گردد .
۵- ضرورت دارد مشخصات کامل نویسنده به همراه نشانی دقیق ( در مورد نویسندگان خارج از ایران ذکر نام کشور محل اقامت ) و شماره تماس در پایان اثر و نیز در متن ایمیل درج گردد.
۶- داستان ارسالی پیش از این نباید در جوایز ادبی معتبر برگزیده شده باشد.
۷- مهلت ارسال آثار تا پایانِ مرداد ماه ۱۴۰۲ می باشد.
۸- بنیاد هنری بوته در گزینش و انتشار داستان های برگزیده در مدیاهای گوناگون رسانه جمعی، دارای اختیار می باشد.



#دبیـــرخانـه جایــــزه بوتـــهـ
#مردادماهــ چهـــارصـــــــدودو

@peyrang_dastan
.
#داستان_کوتاه

برف سیاه

نویسنده: علیرضا رضایی


صبح
روزی که بهادر مرد، آن‌قدر باران باریده بود که رودخانه‌ی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانه‌ی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود.
از لابه‌لای تیرهای چوبی تمام خانه‌های ده، باران چکه کرده بود و بخاری‌های نفتی، هیچ جواب‌گوی سرمای نمناک خانه‌ها نبودند.
سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانه‌ها بیرون می‌زد، به کارخانه‌ی مه‌سازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهت‌زده کرده بود که کسی نمی‌دانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی می‌گذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تک‌تک خانه‌های روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحب‌خانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر می‌رفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا می‌آورد. بعدها با چوب، چرخ‌دستی‌اش را دوره‌چینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده می‌گفتند که پدرش از راهزن‌های گردنه‌ی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره می‌کنند، هرطور شده از دستشان فرار می‌کند و در روستای مرادجان پنهان می‌شود. می‌گویند راهزن ـ‌که بعدها می‌شود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـ‌پیرمردی بی‌کس و کار و سرطانی‌ـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد بی‌خبر می‌گذارد می‌رود، همان‌طور که بی‌خبر آمد. خانه‌ی پدر دختر که چند ماه بعد می‌میرد، می‌شود زادگاه بهادر... پیر پسرِ درازِ ساکت.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1581/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#داستان_کوتاه

دوباره ابر

نویسنده: محسن شایان


سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس می‌کنم. صدای هراسان زنی می‌گوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمی‌کنم. خودش بنا می‌کند به شمردن. یک، دو، سه…
تاریک‌روشن می‌شوم. تو نیمه‌روشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه‌ و پرونده نشسته رو‌به‌روم. با نگاه تفتیشم می‌کند. جمع می‌شوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر می‌دهد سمت من. کاغذ سفید وسوسه‌ام‌ می‌کند. دست‌هام را زیر میز توی هم قلاب می‌کنم. رو می‌کنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشاره‌ات را عمود گرفته‌ای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمی‌کنم.


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1585/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
ابراهیم گلستان

نویسنده، فیلمساز و منتقد

مهر ماه ۱۳۰۱، شیراز، ایران - مرداد ماه ۱۴۰۲ بریتانیا، انگلستان

اما هنر که تبلور شفاف و چند جانبه ذهن زنده است، یک نحوه زندگی‌ست، کالا نیست. شاعر شعرش را به قامت بیگانگان نمی‌بافد. شعر تکرار خویشِ شاعر، در لحظه‌های آگاهی‌ست، خویشی که آینه‌ دنیاست.

درباره‌ی شعر، روزنامه کیهان، ۱۳۴۷

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from سام گیوراد (Sam Givrad)
.

یادکرد ابراهیم گلستان
در مدّ و مهِ دریایی با مرواریدهای رخشان


می‌گویند ابراهیم گلستان کجا اثرگذار بوده است؟ واقعیت آن است که بررسی شخصیت چندوجهی ابراهیم گلستان و حتا فهرست کردن سیاهه‌ی آثار و اثراتش، در این مجال کوتاه نمی‌گنجد. اما اگر بخواهیم به‌طور مختصر برخی از ابعاد اثرگذاری او را نام ببریم، می‌توانیم از تاثیر او بر داستان‌نویسی مدرن ایران آغاز کنیم و در این میان به اهمیت ترجمه‌های او نیز اشارتی داشته باشیم.

ابراهیم گلستان بی‌برو و برگرد یکی از نخستین مدرنیست‌های ایران در عرصه‌ی داستان‌نویسی است. در همه‌ی بررسی‌های تاریخی درباره‌ی سرچشمه‌ها و پیشبرد داستان‌نویسی مدرن ایران، نام گلستان در کنار محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری می‌درخشد.
اشراف او به ادبیات جهان و ترجمه‌ی آثاری از نویسندگان مدرنیست غربی (چخوف، همینگوی، فاکنر و...) در دهه‌ها‌ی ۲۰ و ۳۰ خورشیدی زمینه‌ساز این پیشگامی شد.

گلستان از کودکی بسیار کتاب می‌خواند. خودش به غنای کتابخانه‌ی پدری اشاره می‌کند و تاثیری که بر کتاب‌خوانی‌اش گذاشته بود. اما او در سال‌های دهه‌ی ۲۰، کتاب‌هایی به زبان انگلیسی از دکه‌ای در روبه‌روی سینما متروپل لاله‌زار می‌خرید که گالستیان، صاحب دکه، به قیمت نسخه‌ای پنج ریال می‌فروخت‌.
بدین ترتیب، گلستان آثار همینگوی را در بهار و تابستان ۱۳۲۶ خواند و در سال ۱۳۲۸ در سن ۲۷سالگی ترجمه‌ی او از کتابِ همینگوی با نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر» منتشر شد؛ درست در زمانی که تعدادِ مترجمان حرفه‌‌ای ایران انگشت‌شمار بود و انتشارات امیرکبیر هنوز با نشان کمپانی فیلمسازی مترو گلدوین مه‌یر فعالیت می‌کرد.
ترجمه‌ی گلستان، اولین ترجمه از آثار همینگوی در ایران بود و از قضا به گفته‌ی عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، جزو اولین کتاب‌هایی که آن موسسه منتشر کرد.

حتا نجف دریابندری نیز از طریق گلستان، فعالیت ترجمه را آغاز کرد. او A farewell to Arms را از ابراهیم گلستان امانت گرفته بود که بخواند و گویا به تشویق گلستان ترجمه‌اش کرد. بدین ترتیب، برگردان «وداع با اسلحه» در سال ۱۳۳۳ درآمد و از آن پس، مسیر ترجمه‌ی آثار همینگوی در ایران هموار شد، مسیری که بدون شک توسط ابراهیم گلستان آغاز و ریل‌گذاری شده بود.

همان‌طور که گفتیم، ترجمه‌های گلستان از داستان‌های مدرن غربی و مطالعات فراگیر او در این زمینه، کمک کرد تا او در نوشتن داستان‌ نیز در جایگاه نخستین مدرنیست‌های ایران قرار بگیرد.
اگر تنها اندکی با داستان‌های مدرن آشنایی داشته باشیم، درک عناصر مدرن در داستان‌های ابراهیم گلستان دشوار نخواهد بود.
دستمایه قرار دادن تنهایی و تک‌افتادگی فرد، تمرکز بر ذهن شخصیت‌ها‌ و غالب بودن کشمکش‌های درونی فرد به‌جای کشمکش‌های بیرونی، برخی از بارزترین ویژگی‌های مدرنیستی آثار اوست.

قاسم‌ هاشمی‌نژاد، منتقد برجسته‌ی ادبی، در روزنامه‌ی آیندگان به سال‌های ۴۸ و ۴۹ دو نقد بر دو مجموعه‌داستان «آذر، ماه آخر پاییز» و «مدّ و مه» گلستان نوشته است و با صراحت تمام بر قدرت داستان‌نویسی گلستان صحه می‌گذارد.
او، در شماره‌ی ۱۷ مهر ۱۳۴۸ آیندگان، در مقاله‌ای با عنوان «آن شب‌ها و آن شورها» درباره‌ی «آذر، ماه آخر پاییز» می‌نویسد:
«حتا پس از گذشت یک نسل - این مجموعه نخستین بار در سال ۱۳۲۸ انتشار یافت - قصه‌های آذر، ماه آخر پاییز (الف، از طراوت در «مایه»؛ (ب، از گیرایی و انسجام در «سبک»؛ (ج، از غنا و شورمندی در «زبان» سرشارند.»

همچنین، در شماره‌ی ۱۲ مرداد ۱۳۴۹ همان روزنامه، در مقاله‌ای با نام «گلستان در مدّ و مه» تاکید می‌کند:
«در اکثر قصه‌های گلستان، از جمله در مدّ و مه ما با [یک] سبک ابداعی مواجهیم که انفجاری‌ست از اندیشه‌های تند و بی‌محابا، نهیب‌های هشدارانه، «موعظه»های پرطنین که در پراکندگی آن «پیشگویی»، به تفاوت کم یا زیاد می‌درخشد و تک‌گویی آتشینی که کلمات آن چون گوی‌های ولِ بیلیارد در یک بازی مغشوش بر هم می‌خورند و غالبا طنین پیروزمندانه و غرورآمیزی دارند.»

تنها اگر بدانیم قاسم‌ هاشمی‌نژاد در نقد ادبی ایران چه جایگاه ممتازی دارد و از چه نگاه تیزبین، صراحت و شجاعت بی‌مانندی برخودار بوده و چه بزرگانی را در بوته‌ی نقد بی‌ملاحظه‌ی خود قرار داده است، متوجه خواهیم شد که تحلیل‌ها و تمجیدهای او درباره‌ی کتاب‌های گلستان، تا چه اندازه می‌تواند معیار تشخیص سره از ناسره باشد تا همین امروز.

سخن گفتن از باقی داستان‌های ابراهیم گلستان به‌ویژه داستان بلند «خروس» مجال جداگانه‌ای می‌طلبد؛ و جز آن، فعالیت‌های دیگر گلستان، از روزنامه‌نگاری و نقد ادبی گرفته تا فیلم‌سازی و عکاسی و... نیز می‌مانند برای مجالی دیگر؛ که هریک دریایی است ‌بیکران با مرواریدهای درشت رخشان.


حدیث خیرآبادی
دوم شهریور ۱۴۰۲

.
.
#داستان_کوتاه

اطلسی آبی

نویسنده: نسیم فلاح

به بابا گفتم: «صدف شب‌ها گریه می‌کنه نمی‌ذاره من بخوابم.»
بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..»
می‌دانم خسته است و هنوز غصه مردن صدف را می‌خورد. نمی‌خواهم اذیتش کنم. می‌گویم: «باشه.» 
عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون می‌آورم. از آن روز که صدف افتاد، همین‌جا پنهانش کردم. یعنی از اول همین‌جا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه این‌که دوستش نداشته باشم، صدف را می‌گویم، نه. فقط می‌خواستم جبران کندن اطلسی‌ها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راه پله. روی پله پنجم که وقتی آفتاب از پنجره می‌تابید، رگه‌ی نوری از لای پرده می‌افتاد روی نرده‌های چوبی. نور روی نرده شکل پرنده‌ای می‌شد که بال‌هایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.»
و من دیده بودم که درست می‌گوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود.
این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دست‌های سفید کوچک‌ش سایه خرگوشی می‌ساخت و من روباه می‌شدم که بگیرمش و آخر هم به دندان می‌کشیدمش.
می‌گفتم: «به من نگو ماهی.»
می‌گفت: «خب چی بگم» و دستش را بیخیال می‌کشید توی موهای فرش که همیشه‌ی خدا روی صورتش ریخته بود. می‌گفتم: «بگو ماهرخ»
شانه کوچک‌ش را بالا می‌انداخت و می‌گفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.»
«باشه پس منم پریا رو می‌ندازم تو چاه.» پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را می‌گویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه می‌زد و لباسش را مرتب می‌کرد. می‌نشاند کنارش و برایش مامان می‌شد. مثل آن موقع‌های مامان که این‌جور نشده بود. آخر از اولش که این‌جوری نبود. آن موقع‌ها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1594/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Audio
.

داستان «داستان پست مدرنیستی علم بهتر است یا ثروت»
نوشته‌ی محمد محمدعلی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۵ دقیقه


#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محمد_محمدعلی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
درباره داستان، گفتگوی تلویزیونی جان برجر با سوزان سانتاگ،1983، قسمت اول
با زیرنویس فارسی

@cinema_book
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
درباره داستان، گفتگوی تلویزیونی جان برجر با سوزان سانتاگ،1983، قسمت دوم
با زیرنویس فارسی

@cinema_book
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
درباره داستان، گفتگوی تلویزیونی جان برجر با سوزان سانتاگ،1983، قسمت سوم (آخر)
با زیرنویس فارسی

@cinema_book
2024/05/21 09:57:45
Back to Top
HTML Embed Code: