.
#داستان_کوتاه
طویلهی مشقاسم
نویسنده: سعید قلیزاده
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوختهام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پروندهای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پروندهی کهنهای که از بس دستبهدست شده، گوشههایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورقزدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینیبوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده میکردم. بههمین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس میدهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از ادارهی شما اومدن اونجا و بهمون گفتن که میخوایم واستون مریضخونه بسازیم. منتها زمین از شما بقیهش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمینهامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای اینکه سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ایالت اونورتر همینجا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین میگفت که ششماهه بیمارستان رو تحویل میدیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همهجا بیخبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمیگردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اونقدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزنانداختن پیدا نمیشد. یه هفته نشد که ستونها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر میکردن دارن بیمارستان میسازن، خدمتی نبود که به کارگر و عملهها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاجآقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاجآقا زاهدی که تو دولت کارهاییه. اونم داره اینجا واسه پسرش عمارت ییلاقی میسازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال میکنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشههای ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شلوپل شدن جمع کردیم رفتیم خونههامون. ما که سرمون بیکلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریضخونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژدهگونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش میگرفتیم میگفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین ادارهی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همهمون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونهی کدخدا و از پسرش خواستم که پروندهی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1545/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
طویلهی مشقاسم
نویسنده: سعید قلیزاده
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوختهام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پروندهای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پروندهی کهنهای که از بس دستبهدست شده، گوشههایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورقزدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینیبوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده میکردم. بههمین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس میدهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از ادارهی شما اومدن اونجا و بهمون گفتن که میخوایم واستون مریضخونه بسازیم. منتها زمین از شما بقیهش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمینهامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای اینکه سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ایالت اونورتر همینجا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین میگفت که ششماهه بیمارستان رو تحویل میدیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همهجا بیخبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمیگردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اونقدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزنانداختن پیدا نمیشد. یه هفته نشد که ستونها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر میکردن دارن بیمارستان میسازن، خدمتی نبود که به کارگر و عملهها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاجآقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاجآقا زاهدی که تو دولت کارهاییه. اونم داره اینجا واسه پسرش عمارت ییلاقی میسازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال میکنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشههای ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شلوپل شدن جمع کردیم رفتیم خونههامون. ما که سرمون بیکلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریضخونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژدهگونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش میگرفتیم میگفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین ادارهی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همهمون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونهی کدخدا و از پسرش خواستم که پروندهی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.»
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1545/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
طویلهی مشقاسم - پیرنگ
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب…
.
#داستان_کوتاه
چیزهای به درد نخور
(داستانی از نیویورکر)
نویسنده: تاتیانا تولستایا
مترجم: اکرم موسوی
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت - چشمهایی از جنس شیشهای خاص - هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ خریده بودم. داشتم کتابها و رخت و لباسم را از گوشهوکنار خانهی پدری جمع میکردم و مادرم را التماس میکردم تا آن زلمزینبوهای از همهرقم و پارچههای قدیمی - که توی چمدانهای قدیمیتر از خودشان بود - را به من بدهد. این خرتوپرتها به کار هیچکداممان نمیآمد - نه مادرم و نه مطمئناً من - ولی من از این چیزهای بهدردنخور خوشم میآید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبندهشان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمیآیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی اینهمه سال پنهان مانده بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجهی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوبهای اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچکداممان دلش نمیآمد دور بیاندازد. داشتم در تاریکی، لابهلای دیوار و گنجه را کورمالکورمال میگشتم که خرس عروسکی یا دقیقتر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق و رقی که تنها یک پنجه داشت، دکمهای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دستهای رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی و پوشیده از کرکهای زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکمهایم بر سر و رویش فرونریزد. در آن فضای تنگ، نیمهتاریک و خفه ایستادم و به تپشهای بیامان قلبم یا خدا میداند قلب عروسک، گوش سپردم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1555/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
چیزهای به درد نخور
(داستانی از نیویورکر)
نویسنده: تاتیانا تولستایا
مترجم: اکرم موسوی
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت - چشمهایی از جنس شیشهای خاص - هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت.
از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ خریده بودم. داشتم کتابها و رخت و لباسم را از گوشهوکنار خانهی پدری جمع میکردم و مادرم را التماس میکردم تا آن زلمزینبوهای از همهرقم و پارچههای قدیمی - که توی چمدانهای قدیمیتر از خودشان بود - را به من بدهد. این خرتوپرتها به کار هیچکداممان نمیآمد - نه مادرم و نه مطمئناً من - ولی من از این چیزهای بهدردنخور خوشم میآید، چیزهایی که دیگر نه کاربردی دارند و نه ارزش مادی، ظاهر فریبندهشان رنگ باخته و دیگر به هیچ کار نمیآیند، تنها روح عریانشان است که باقی مانده: خود خودشان، تمام همان چیزی که تاکنون در هیاهوی اینهمه سال پنهان مانده بود.
سرگرم زیر و رو کردن گنجهی زیرپله بودم. دور و برم را گونی چرک و کثیف و چوبهای اسکی گرفته بود، همان چیزهایی که هیچکداممان دلش نمیآمد دور بیاندازد. داشتم در تاریکی، لابهلای دیوار و گنجه را کورمالکورمال میگشتم که خرس عروسکی یا دقیقتر بگویم بقایای خرس عروسکی را یافتم: تن پشمالوی شق و رقی که تنها یک پنجه داشت، دکمهای پلاستیکی به جای یک چشمش، و دستهای رشته نخ سیاه و آویزان از چشم دیگرش.
دست دراز کردم و خرس عروسکی را برداشتم، تنگ در آغوشش گرفتم، تن ناقص و گردوخاکی و پوشیده از کرکهای زبرش را سخت فشردم. چشمانم را بستم تا سیل ناغافل اشکمهایم بر سر و رویش فرونریزد. در آن فضای تنگ، نیمهتاریک و خفه ایستادم و به تپشهای بیامان قلبم یا خدا میداند قلب عروسک، گوش سپردم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1555/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
چیزهای بهدردنخور - پیرنگ
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت – چشمهایی از جنس شیشهای خاص – هر چشم او برای خودش مردمک و عنبیه داشت، تنش محکم و خاکستری بود و کرکهایش مجعد. من جانم برای این خرس عروسکی در میرفت. از آن روزها عمری گذشت. حالا دیگر برای خودم آپارتمانی در سنپترزبورگ…
.
#داستان_کوتاه
جنگ
لوئیجی پیراندلو*
مترجم: الهام داوید
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند.
هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره، در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجهی دو و خفهای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفسزنان و غرولندکنان بهدنبالش وارد شد، مردی ریز جثه؛ لاغر و ضعیف، چهرهاش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و بهنظر کمرو و مضطرب میآمد.
دست آخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقهی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟»
زن بهجای پاسخ دادن، یقهی پالتویش را دوباره تا روی چشمهایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند.
همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی»
و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آنها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانهشان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جاییکه او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بیخبر تلگرامی از پسرشان دریافت کردهاند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقهاش پیش او بروند.
زن زیر پالتوی گت و گندهاش به خود میپیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبارمانند حیوانی خشمگین میغرید، شک نداشت که همهی آن حرفها به اندازهی سرسوزنی،حس همدردیهمسفرانش راکه احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است.یکی از مسافران کهسراپا گوش بود، گفت:
«باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام میشود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابهحال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستادهاند.»
یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزادهام در خط مقدم هستند.»
همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.»
«چه فرقی میکند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواسته های پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچههای دیگری داشتید، نمیتوانستید او را بیشتر از بقیهی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست کههر چه تعداد بچه ها بیشتر باشد به آنها تکهی کوچکتری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش میبخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصهی دو پسرم را میخورم، برای هر یک از آنها غصهی من نصف نمیشود بلکه دو برابر میشود...»
* لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامهنویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبی نیز شد. داستانهای کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1564/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
جنگ
لوئیجی پیراندلو*
مترجم: الهام داوید
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند.
هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره، در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجهی دو و خفهای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفسزنان و غرولندکنان بهدنبالش وارد شد، مردی ریز جثه؛ لاغر و ضعیف، چهرهاش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و بهنظر کمرو و مضطرب میآمد.
دست آخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقهی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟»
زن بهجای پاسخ دادن، یقهی پالتویش را دوباره تا روی چشمهایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند.
همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی»
و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آنها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانهشان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جاییکه او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بیخبر تلگرامی از پسرشان دریافت کردهاند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقهاش پیش او بروند.
زن زیر پالتوی گت و گندهاش به خود میپیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبارمانند حیوانی خشمگین میغرید، شک نداشت که همهی آن حرفها به اندازهی سرسوزنی،حس همدردیهمسفرانش راکه احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است.یکی از مسافران کهسراپا گوش بود، گفت:
«باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام میشود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابهحال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستادهاند.»
یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزادهام در خط مقدم هستند.»
همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.»
«چه فرقی میکند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواسته های پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچههای دیگری داشتید، نمیتوانستید او را بیشتر از بقیهی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست کههر چه تعداد بچه ها بیشتر باشد به آنها تکهی کوچکتری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش میبخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصهی دو پسرم را میخورم، برای هر یک از آنها غصهی من نصف نمیشود بلکه دو برابر میشود...»
* لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامهنویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبی نیز شد. داستانهای کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1564/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
جنگ - پیرنگ
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند. هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره،…
.
#یادداشت
آرمانهای انسانکش در کتاب آخرین انار دنیا
نویسنده: شیلا قاسمخانی
کتاب آخرین انار دنیا اثر بختیار علی با عنوان شاعرانهی خود نوید متنی میدهد خیالانگیز و آغازش شوق خواندن داستانی را برمیانگیزد که مملو از شاعرانگیها و نازکخیالیهاست. چینش و نحو کلمات در آغاز داستان با ترجمه روان مریوان حلبچهای که به ذات کلمات و روح حاکم به داستان وفادار است، از اتفاقهایی خارقالعاده خبر میدهند؛ آغازی که در ادامه، میبینیم به درستی ما را به محتوای کتاب رهنمود کرده است که کودک زاده شده بالنده خواهد شد: «وقتی دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند...»، اما فقط جنبهی ادبیت داستان نیست که گیراست، بلکه رمانی تکاملی است که تبدیل آرمانی تمامیتخواه به مسالمتی انساندوستانه را دربرمیگیرد. در همان صفحات نخستین کتاب، ناگهان یاد صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز میافتیم. اما چه جای خُرده؟ همانطور که تری ایگلتون میگوید: «همهی آثار ادبی، حتی به طور ناخودآگاه هم که شده به سایر آثار ادبی گریز میزنند.» چه بسا نقطهقوت داستان همین باشد که در عین افسانهسرایی و پرواز خیال، ارتباط منطقی بافت داستان حفظ شده و فرم با محتوا سازگار است. محتوا از شأن انسان میگوید، از لطافت و سبعیتش، از بیرحمی آرمانها، از وارستگی آدمی، از تنهایی بشر و تلخکامیهایش، از حسرت نرسیدنها و رهاییبخشی طبیعت، و فرم داستان چه زیبا روایت ذهن و درون نویسنده را بیان کرده است. روایت داستان خطی نیست و متناسب با تجارب متفاوت شخصیت داستان در روایتی سوررئال ذهن سیال مخاطب را به زمانها و مکانهای مختلفی میبرد.
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1570/
#بختیار_علی
#مریوان_حلبچه_ای
#آخرین_انار_دنیا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#یادداشت
آرمانهای انسانکش در کتاب آخرین انار دنیا
نویسنده: شیلا قاسمخانی
کتاب آخرین انار دنیا اثر بختیار علی با عنوان شاعرانهی خود نوید متنی میدهد خیالانگیز و آغازش شوق خواندن داستانی را برمیانگیزد که مملو از شاعرانگیها و نازکخیالیهاست. چینش و نحو کلمات در آغاز داستان با ترجمه روان مریوان حلبچهای که به ذات کلمات و روح حاکم به داستان وفادار است، از اتفاقهایی خارقالعاده خبر میدهند؛ آغازی که در ادامه، میبینیم به درستی ما را به محتوای کتاب رهنمود کرده است که کودک زاده شده بالنده خواهد شد: «وقتی دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند...»، اما فقط جنبهی ادبیت داستان نیست که گیراست، بلکه رمانی تکاملی است که تبدیل آرمانی تمامیتخواه به مسالمتی انساندوستانه را دربرمیگیرد. در همان صفحات نخستین کتاب، ناگهان یاد صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز میافتیم. اما چه جای خُرده؟ همانطور که تری ایگلتون میگوید: «همهی آثار ادبی، حتی به طور ناخودآگاه هم که شده به سایر آثار ادبی گریز میزنند.» چه بسا نقطهقوت داستان همین باشد که در عین افسانهسرایی و پرواز خیال، ارتباط منطقی بافت داستان حفظ شده و فرم با محتوا سازگار است. محتوا از شأن انسان میگوید، از لطافت و سبعیتش، از بیرحمی آرمانها، از وارستگی آدمی، از تنهایی بشر و تلخکامیهایش، از حسرت نرسیدنها و رهاییبخشی طبیعت، و فرم داستان چه زیبا روایت ذهن و درون نویسنده را بیان کرده است. روایت داستان خطی نیست و متناسب با تجارب متفاوت شخصیت داستان در روایتی سوررئال ذهن سیال مخاطب را به زمانها و مکانهای مختلفی میبرد.
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1570/
#بختیار_علی
#مریوان_حلبچه_ای
#آخرین_انار_دنیا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
یادداشتی بر کتاب «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی - پیرنگ
کتاب «آخرین انار دنیا» اثر «بختیار علی» با عنوان شاعرانهی خود نوید متنی میدهد خیالانگیز و آغازش شوق خواندن داستانی را برمیانگیزد که مملو از شاعرانگیها و نازکخیالیهاست. چینش و نحو کلمات در آغاز داستان با ترجمهی روان مریوان حلبچهای که به ذات کلمات…
.
#خبر
#فراخوان_جایزه_ادبی_بوته
(دور دوم_داستان کوتاه)
🔸دومین دوره جایزه ادبی بوته، در بخش داستان کوتاه، به صورت سراسری و برای تمامی فارسی زبان های دنیا برگزار می گردد:
۱- داستان پیش از این نمی بایست در کتابی مستقل یا مشترک و یا هرگونه مجله کاغذی منتشر شده باشد. این محدودیت شامل بازه زمانی برگزاری جایزه نیز می شود.
۲- کمینه واژه ها ۱۰۰۰ و بیشینه آن ۱۰۰۰۰ است . بنابراین از ارسال داستانک خودداری نمایید.
۳- دبیرخانه پذیرای آثار بزرگسال تمامی فارسی نویسان ( داستان هایی به خط و زبان فارسی) می باشد. بدین ترتیب محدودیت جغرافیایی و اقلیمی برای شرکت در جایزه وجود ندارد.
۴- هر نویسنده می تواند تنها با یک داستان با موضوعی آزاد و یک ایمیل مستقل در جایزه شرکت کند. داستان ، لزوماً باید در محیط word و با فونت nazanin 14 نگاشته شده و به صورت ضمیمه ایمیل به نشانی [email protected] ارسال گردد .
۵- ضرورت دارد مشخصات کامل نویسنده به همراه نشانی دقیق ( در مورد نویسندگان خارج از ایران ذکر نام کشور محل اقامت ) و شماره تماس در پایان اثر و نیز در متن ایمیل درج گردد.
۶- داستان ارسالی پیش از این نباید در جوایز ادبی معتبر برگزیده شده باشد.
۷- مهلت ارسال آثار تا پایانِ مرداد ماه ۱۴۰۲ می باشد.
۸- بنیاد هنری بوته در گزینش و انتشار داستان های برگزیده در مدیاهای گوناگون رسانه جمعی، دارای اختیار می باشد.
#دبیـــرخانـه جایــــزه بوتـــهـ
#مردادماهــ چهـــارصـــــــدودو
@peyrang_dastan
#خبر
#فراخوان_جایزه_ادبی_بوته
(دور دوم_داستان کوتاه)
🔸دومین دوره جایزه ادبی بوته، در بخش داستان کوتاه، به صورت سراسری و برای تمامی فارسی زبان های دنیا برگزار می گردد:
۱- داستان پیش از این نمی بایست در کتابی مستقل یا مشترک و یا هرگونه مجله کاغذی منتشر شده باشد. این محدودیت شامل بازه زمانی برگزاری جایزه نیز می شود.
۲- کمینه واژه ها ۱۰۰۰ و بیشینه آن ۱۰۰۰۰ است . بنابراین از ارسال داستانک خودداری نمایید.
۳- دبیرخانه پذیرای آثار بزرگسال تمامی فارسی نویسان ( داستان هایی به خط و زبان فارسی) می باشد. بدین ترتیب محدودیت جغرافیایی و اقلیمی برای شرکت در جایزه وجود ندارد.
۴- هر نویسنده می تواند تنها با یک داستان با موضوعی آزاد و یک ایمیل مستقل در جایزه شرکت کند. داستان ، لزوماً باید در محیط word و با فونت nazanin 14 نگاشته شده و به صورت ضمیمه ایمیل به نشانی [email protected] ارسال گردد .
۵- ضرورت دارد مشخصات کامل نویسنده به همراه نشانی دقیق ( در مورد نویسندگان خارج از ایران ذکر نام کشور محل اقامت ) و شماره تماس در پایان اثر و نیز در متن ایمیل درج گردد.
۶- داستان ارسالی پیش از این نباید در جوایز ادبی معتبر برگزیده شده باشد.
۷- مهلت ارسال آثار تا پایانِ مرداد ماه ۱۴۰۲ می باشد.
۸- بنیاد هنری بوته در گزینش و انتشار داستان های برگزیده در مدیاهای گوناگون رسانه جمعی، دارای اختیار می باشد.
#دبیـــرخانـه جایــــزه بوتـــهـ
#مردادماهــ چهـــارصـــــــدودو
@peyrang_dastan
.
#داستان_کوتاه
برف سیاه
نویسنده: علیرضا رضایی
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانهی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود.
از لابهلای تیرهای چوبی تمام خانههای ده، باران چکه کرده بود و بخاریهای نفتی، هیچ جوابگوی سرمای نمناک خانهها نبودند.
سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانهها بیرون میزد، به کارخانهی مهسازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهتزده کرده بود که کسی نمیدانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی میگذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تکتک خانههای روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحبخانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر میرفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا میآورد. بعدها با چوب، چرخدستیاش را دورهچینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده میگفتند که پدرش از راهزنهای گردنهی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره میکنند، هرطور شده از دستشان فرار میکند و در روستای مرادجان پنهان میشود. میگویند راهزن ـکه بعدها میشود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـپیرمردی بیکس و کار و سرطانیـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آبها از آسیاب افتاد بیخبر میگذارد میرود، همانطور که بیخبر آمد. خانهی پدر دختر که چند ماه بعد میمیرد، میشود زادگاه بهادر... پیر پسرِ درازِ ساکت.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1581/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
برف سیاه
نویسنده: علیرضا رضایی
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانهی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود.
از لابهلای تیرهای چوبی تمام خانههای ده، باران چکه کرده بود و بخاریهای نفتی، هیچ جوابگوی سرمای نمناک خانهها نبودند.
سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانهها بیرون میزد، به کارخانهی مهسازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهتزده کرده بود که کسی نمیدانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی میگذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تکتک خانههای روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحبخانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر میرفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا میآورد. بعدها با چوب، چرخدستیاش را دورهچینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده میگفتند که پدرش از راهزنهای گردنهی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره میکنند، هرطور شده از دستشان فرار میکند و در روستای مرادجان پنهان میشود. میگویند راهزن ـکه بعدها میشود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـپیرمردی بیکس و کار و سرطانیـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آبها از آسیاب افتاد بیخبر میگذارد میرود، همانطور که بیخبر آمد. خانهی پدر دختر که چند ماه بعد میمیرد، میشود زادگاه بهادر... پیر پسرِ درازِ ساکت.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1581/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎
.
#داستان_کوتاه
دوباره ابر
نویسنده: محسن شایان
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه…
تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند. جمع میشوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر میدهد سمت من. کاغذ سفید وسوسهام میکند. دستهام را زیر میز توی هم قلاب میکنم. رو میکنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشارهات را عمود گرفتهای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمیکنم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1585/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
دوباره ابر
نویسنده: محسن شایان
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه…
تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند. جمع میشوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر میدهد سمت من. کاغذ سفید وسوسهام میکند. دستهام را زیر میز توی هم قلاب میکنم. رو میکنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشارهات را عمود گرفتهای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمیکنم.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1585/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
دوباره ابر - پیرنگ
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه… تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند.…
ابراهیم گلستان
نویسنده، فیلمساز و منتقد
مهر ماه ۱۳۰۱، شیراز، ایران - مرداد ماه ۱۴۰۲ بریتانیا، انگلستان
اما هنر که تبلور شفاف و چند جانبه ذهن زنده است، یک نحوه زندگیست، کالا نیست. شاعر شعرش را به قامت بیگانگان نمیبافد. شعر تکرار خویشِ شاعر، در لحظههای آگاهیست، خویشی که آینه دنیاست.
دربارهی شعر، روزنامه کیهان، ۱۳۴۷
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
نویسنده، فیلمساز و منتقد
مهر ماه ۱۳۰۱، شیراز، ایران - مرداد ماه ۱۴۰۲ بریتانیا، انگلستان
اما هنر که تبلور شفاف و چند جانبه ذهن زنده است، یک نحوه زندگیست، کالا نیست. شاعر شعرش را به قامت بیگانگان نمیبافد. شعر تکرار خویشِ شاعر، در لحظههای آگاهیست، خویشی که آینه دنیاست.
دربارهی شعر، روزنامه کیهان، ۱۳۴۷
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت
تکهای از متن نامهی او به عباس کیارستمی
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من
... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغهی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفتهای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آنقدر خشتهای سست و تکههای خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بیعیب و سفت و صاف و صوف به چشم میآیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوکاند. میپاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمیآید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست میدارد، یا پشت دوربین است، یا رنگها را میآمیزد، یا نتها را ردیف میکند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمیبافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یکچنین مواظبت، بی یکچنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمیشود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمههای خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهدهی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانهتان از تکان زلزلهای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقهتان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرفهای مفت را خوردید، یا از حرفهای مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیباییهای سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط میشود به قدرت اخلاق و دید جهانبین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بیبخار شود، بر شمار این کلوخها میافزاید. خودش میافزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش میاندازند. خودش میاندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردنها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبلهای زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافهی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دورهی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتنهای امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینهی تغییر باید دید. در پسکوچههای روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسهای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم میآورد شناختن آنچه را که روزگار میسازد یا در روزگار میبینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پسکوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابیها گرد و غبار در هوا پراکندهست، یکجور آرام ویرانهست. یا در آرامترین صورت این چند ده ساله اخیر میچرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبودهست، تا این حد در روی خط پرش روی طولهای تازه نبوده است. آدم دارد برهنه میشود از پیشداوریهاش، از وضع ارثی اندیشههای محلی. آدم دارد آدم میشود آخر. پیشداوریهایش پوسیده میشوند. میریزند، او میماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتنها و کج رفتنها و راست چرخیدنهایش، تمام، کمپا و کوتاه است. و آن بنا و برجهای به ظاهر درست که بر روی پایههای منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا میرفت، میرمید. این ریزشها و شاخه شاخه شدنها راهجوییهای انرژی انسانیست، هرچند امروزه رو به سمت هدفهای جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه میدارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامهاش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدتها. جز این هم نمیشده است که باشد...
#ابراهیم_گلستان
#نامه_ها
ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت
تکهای از متن نامهی او به عباس کیارستمی
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من
... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغهی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفتهای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آنقدر خشتهای سست و تکههای خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بیعیب و سفت و صاف و صوف به چشم میآیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوکاند. میپاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمیآید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست میدارد، یا پشت دوربین است، یا رنگها را میآمیزد، یا نتها را ردیف میکند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمیبافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یکچنین مواظبت، بی یکچنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمیشود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمههای خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهدهی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانهتان از تکان زلزلهای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقهتان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرفهای مفت را خوردید، یا از حرفهای مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیباییهای سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط میشود به قدرت اخلاق و دید جهانبین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بیبخار شود، بر شمار این کلوخها میافزاید. خودش میافزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش میاندازند. خودش میاندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردنها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبلهای زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافهی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دورهی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتنهای امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینهی تغییر باید دید. در پسکوچههای روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسهای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم میآورد شناختن آنچه را که روزگار میسازد یا در روزگار میبینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پسکوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابیها گرد و غبار در هوا پراکندهست، یکجور آرام ویرانهست. یا در آرامترین صورت این چند ده ساله اخیر میچرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبودهست، تا این حد در روی خط پرش روی طولهای تازه نبوده است. آدم دارد برهنه میشود از پیشداوریهاش، از وضع ارثی اندیشههای محلی. آدم دارد آدم میشود آخر. پیشداوریهایش پوسیده میشوند. میریزند، او میماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتنها و کج رفتنها و راست چرخیدنهایش، تمام، کمپا و کوتاه است. و آن بنا و برجهای به ظاهر درست که بر روی پایههای منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا میرفت، میرمید. این ریزشها و شاخه شاخه شدنها راهجوییهای انرژی انسانیست، هرچند امروزه رو به سمت هدفهای جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه میدارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامهاش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدتها. جز این هم نمیشده است که باشد...
#ابراهیم_گلستان
#نامه_ها
ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
Forwarded from سام گیوراد (Sam Givrad)
.
یادکرد ابراهیم گلستان
در مدّ و مهِ دریایی با مرواریدهای رخشان
میگویند ابراهیم گلستان کجا اثرگذار بوده است؟ واقعیت آن است که بررسی شخصیت چندوجهی ابراهیم گلستان و حتا فهرست کردن سیاههی آثار و اثراتش، در این مجال کوتاه نمیگنجد. اما اگر بخواهیم بهطور مختصر برخی از ابعاد اثرگذاری او را نام ببریم، میتوانیم از تاثیر او بر داستاننویسی مدرن ایران آغاز کنیم و در این میان به اهمیت ترجمههای او نیز اشارتی داشته باشیم.
ابراهیم گلستان بیبرو و برگرد یکی از نخستین مدرنیستهای ایران در عرصهی داستاننویسی است. در همهی بررسیهای تاریخی دربارهی سرچشمهها و پیشبرد داستاننویسی مدرن ایران، نام گلستان در کنار محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری میدرخشد.
اشراف او به ادبیات جهان و ترجمهی آثاری از نویسندگان مدرنیست غربی (چخوف، همینگوی، فاکنر و...) در دهههای ۲۰ و ۳۰ خورشیدی زمینهساز این پیشگامی شد.
گلستان از کودکی بسیار کتاب میخواند. خودش به غنای کتابخانهی پدری اشاره میکند و تاثیری که بر کتابخوانیاش گذاشته بود. اما او در سالهای دههی ۲۰، کتابهایی به زبان انگلیسی از دکهای در روبهروی سینما متروپل لالهزار میخرید که گالستیان، صاحب دکه، به قیمت نسخهای پنج ریال میفروخت.
بدین ترتیب، گلستان آثار همینگوی را در بهار و تابستان ۱۳۲۶ خواند و در سال ۱۳۲۸ در سن ۲۷سالگی ترجمهی او از کتابِ همینگوی با نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر» منتشر شد؛ درست در زمانی که تعدادِ مترجمان حرفهای ایران انگشتشمار بود و انتشارات امیرکبیر هنوز با نشان کمپانی فیلمسازی مترو گلدوین مهیر فعالیت میکرد.
ترجمهی گلستان، اولین ترجمه از آثار همینگوی در ایران بود و از قضا به گفتهی عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، جزو اولین کتابهایی که آن موسسه منتشر کرد.
حتا نجف دریابندری نیز از طریق گلستان، فعالیت ترجمه را آغاز کرد. او A farewell to Arms را از ابراهیم گلستان امانت گرفته بود که بخواند و گویا به تشویق گلستان ترجمهاش کرد. بدین ترتیب، برگردان «وداع با اسلحه» در سال ۱۳۳۳ درآمد و از آن پس، مسیر ترجمهی آثار همینگوی در ایران هموار شد، مسیری که بدون شک توسط ابراهیم گلستان آغاز و ریلگذاری شده بود.
همانطور که گفتیم، ترجمههای گلستان از داستانهای مدرن غربی و مطالعات فراگیر او در این زمینه، کمک کرد تا او در نوشتن داستان نیز در جایگاه نخستین مدرنیستهای ایران قرار بگیرد.
اگر تنها اندکی با داستانهای مدرن آشنایی داشته باشیم، درک عناصر مدرن در داستانهای ابراهیم گلستان دشوار نخواهد بود.
دستمایه قرار دادن تنهایی و تکافتادگی فرد، تمرکز بر ذهن شخصیتها و غالب بودن کشمکشهای درونی فرد بهجای کشمکشهای بیرونی، برخی از بارزترین ویژگیهای مدرنیستی آثار اوست.
قاسم هاشمینژاد، منتقد برجستهی ادبی، در روزنامهی آیندگان به سالهای ۴۸ و ۴۹ دو نقد بر دو مجموعهداستان «آذر، ماه آخر پاییز» و «مدّ و مه» گلستان نوشته است و با صراحت تمام بر قدرت داستاننویسی گلستان صحه میگذارد.
او، در شمارهی ۱۷ مهر ۱۳۴۸ آیندگان، در مقالهای با عنوان «آن شبها و آن شورها» دربارهی «آذر، ماه آخر پاییز» مینویسد:
«حتا پس از گذشت یک نسل - این مجموعه نخستین بار در سال ۱۳۲۸ انتشار یافت - قصههای آذر، ماه آخر پاییز (الف، از طراوت در «مایه»؛ (ب، از گیرایی و انسجام در «سبک»؛ (ج، از غنا و شورمندی در «زبان» سرشارند.»
همچنین، در شمارهی ۱۲ مرداد ۱۳۴۹ همان روزنامه، در مقالهای با نام «گلستان در مدّ و مه» تاکید میکند:
«در اکثر قصههای گلستان، از جمله در مدّ و مه ما با [یک] سبک ابداعی مواجهیم که انفجاریست از اندیشههای تند و بیمحابا، نهیبهای هشدارانه، «موعظه»های پرطنین که در پراکندگی آن «پیشگویی»، به تفاوت کم یا زیاد میدرخشد و تکگویی آتشینی که کلمات آن چون گویهای ولِ بیلیارد در یک بازی مغشوش بر هم میخورند و غالبا طنین پیروزمندانه و غرورآمیزی دارند.»
تنها اگر بدانیم قاسم هاشمینژاد در نقد ادبی ایران چه جایگاه ممتازی دارد و از چه نگاه تیزبین، صراحت و شجاعت بیمانندی برخودار بوده و چه بزرگانی را در بوتهی نقد بیملاحظهی خود قرار داده است، متوجه خواهیم شد که تحلیلها و تمجیدهای او دربارهی کتابهای گلستان، تا چه اندازه میتواند معیار تشخیص سره از ناسره باشد تا همین امروز.
سخن گفتن از باقی داستانهای ابراهیم گلستان بهویژه داستان بلند «خروس» مجال جداگانهای میطلبد؛ و جز آن، فعالیتهای دیگر گلستان، از روزنامهنگاری و نقد ادبی گرفته تا فیلمسازی و عکاسی و... نیز میمانند برای مجالی دیگر؛ که هریک دریایی است بیکران با مرواریدهای درشت رخشان.
حدیث خیرآبادی
دوم شهریور ۱۴۰۲
.
یادکرد ابراهیم گلستان
در مدّ و مهِ دریایی با مرواریدهای رخشان
میگویند ابراهیم گلستان کجا اثرگذار بوده است؟ واقعیت آن است که بررسی شخصیت چندوجهی ابراهیم گلستان و حتا فهرست کردن سیاههی آثار و اثراتش، در این مجال کوتاه نمیگنجد. اما اگر بخواهیم بهطور مختصر برخی از ابعاد اثرگذاری او را نام ببریم، میتوانیم از تاثیر او بر داستاننویسی مدرن ایران آغاز کنیم و در این میان به اهمیت ترجمههای او نیز اشارتی داشته باشیم.
ابراهیم گلستان بیبرو و برگرد یکی از نخستین مدرنیستهای ایران در عرصهی داستاننویسی است. در همهی بررسیهای تاریخی دربارهی سرچشمهها و پیشبرد داستاننویسی مدرن ایران، نام گلستان در کنار محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری میدرخشد.
اشراف او به ادبیات جهان و ترجمهی آثاری از نویسندگان مدرنیست غربی (چخوف، همینگوی، فاکنر و...) در دهههای ۲۰ و ۳۰ خورشیدی زمینهساز این پیشگامی شد.
گلستان از کودکی بسیار کتاب میخواند. خودش به غنای کتابخانهی پدری اشاره میکند و تاثیری که بر کتابخوانیاش گذاشته بود. اما او در سالهای دههی ۲۰، کتابهایی به زبان انگلیسی از دکهای در روبهروی سینما متروپل لالهزار میخرید که گالستیان، صاحب دکه، به قیمت نسخهای پنج ریال میفروخت.
بدین ترتیب، گلستان آثار همینگوی را در بهار و تابستان ۱۳۲۶ خواند و در سال ۱۳۲۸ در سن ۲۷سالگی ترجمهی او از کتابِ همینگوی با نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر» منتشر شد؛ درست در زمانی که تعدادِ مترجمان حرفهای ایران انگشتشمار بود و انتشارات امیرکبیر هنوز با نشان کمپانی فیلمسازی مترو گلدوین مهیر فعالیت میکرد.
ترجمهی گلستان، اولین ترجمه از آثار همینگوی در ایران بود و از قضا به گفتهی عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، جزو اولین کتابهایی که آن موسسه منتشر کرد.
حتا نجف دریابندری نیز از طریق گلستان، فعالیت ترجمه را آغاز کرد. او A farewell to Arms را از ابراهیم گلستان امانت گرفته بود که بخواند و گویا به تشویق گلستان ترجمهاش کرد. بدین ترتیب، برگردان «وداع با اسلحه» در سال ۱۳۳۳ درآمد و از آن پس، مسیر ترجمهی آثار همینگوی در ایران هموار شد، مسیری که بدون شک توسط ابراهیم گلستان آغاز و ریلگذاری شده بود.
همانطور که گفتیم، ترجمههای گلستان از داستانهای مدرن غربی و مطالعات فراگیر او در این زمینه، کمک کرد تا او در نوشتن داستان نیز در جایگاه نخستین مدرنیستهای ایران قرار بگیرد.
اگر تنها اندکی با داستانهای مدرن آشنایی داشته باشیم، درک عناصر مدرن در داستانهای ابراهیم گلستان دشوار نخواهد بود.
دستمایه قرار دادن تنهایی و تکافتادگی فرد، تمرکز بر ذهن شخصیتها و غالب بودن کشمکشهای درونی فرد بهجای کشمکشهای بیرونی، برخی از بارزترین ویژگیهای مدرنیستی آثار اوست.
قاسم هاشمینژاد، منتقد برجستهی ادبی، در روزنامهی آیندگان به سالهای ۴۸ و ۴۹ دو نقد بر دو مجموعهداستان «آذر، ماه آخر پاییز» و «مدّ و مه» گلستان نوشته است و با صراحت تمام بر قدرت داستاننویسی گلستان صحه میگذارد.
او، در شمارهی ۱۷ مهر ۱۳۴۸ آیندگان، در مقالهای با عنوان «آن شبها و آن شورها» دربارهی «آذر، ماه آخر پاییز» مینویسد:
«حتا پس از گذشت یک نسل - این مجموعه نخستین بار در سال ۱۳۲۸ انتشار یافت - قصههای آذر، ماه آخر پاییز (الف، از طراوت در «مایه»؛ (ب، از گیرایی و انسجام در «سبک»؛ (ج، از غنا و شورمندی در «زبان» سرشارند.»
همچنین، در شمارهی ۱۲ مرداد ۱۳۴۹ همان روزنامه، در مقالهای با نام «گلستان در مدّ و مه» تاکید میکند:
«در اکثر قصههای گلستان، از جمله در مدّ و مه ما با [یک] سبک ابداعی مواجهیم که انفجاریست از اندیشههای تند و بیمحابا، نهیبهای هشدارانه، «موعظه»های پرطنین که در پراکندگی آن «پیشگویی»، به تفاوت کم یا زیاد میدرخشد و تکگویی آتشینی که کلمات آن چون گویهای ولِ بیلیارد در یک بازی مغشوش بر هم میخورند و غالبا طنین پیروزمندانه و غرورآمیزی دارند.»
تنها اگر بدانیم قاسم هاشمینژاد در نقد ادبی ایران چه جایگاه ممتازی دارد و از چه نگاه تیزبین، صراحت و شجاعت بیمانندی برخودار بوده و چه بزرگانی را در بوتهی نقد بیملاحظهی خود قرار داده است، متوجه خواهیم شد که تحلیلها و تمجیدهای او دربارهی کتابهای گلستان، تا چه اندازه میتواند معیار تشخیص سره از ناسره باشد تا همین امروز.
سخن گفتن از باقی داستانهای ابراهیم گلستان بهویژه داستان بلند «خروس» مجال جداگانهای میطلبد؛ و جز آن، فعالیتهای دیگر گلستان، از روزنامهنگاری و نقد ادبی گرفته تا فیلمسازی و عکاسی و... نیز میمانند برای مجالی دیگر؛ که هریک دریایی است بیکران با مرواریدهای درشت رخشان.
حدیث خیرآبادی
دوم شهریور ۱۴۰۲
.
.
#داستان_کوتاه
اطلسی آبی
نویسنده: نسیم فلاح
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.»
بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..»
میدانم خسته است و هنوز غصه مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.»
عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف افتاد، همینجا پنهانش کردم. یعنی از اول همینجا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه اینکه دوستش نداشته باشم، صدف را میگویم، نه. فقط میخواستم جبران کندن اطلسیها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راه پله. روی پله پنجم که وقتی آفتاب از پنجره میتابید، رگهی نوری از لای پرده میافتاد روی نردههای چوبی. نور روی نرده شکل پرندهای میشد که بالهایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.»
و من دیده بودم که درست میگوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود.
این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دستهای سفید کوچکش سایه خرگوشی میساخت و من روباه میشدم که بگیرمش و آخر هم به دندان میکشیدمش.
میگفتم: «به من نگو ماهی.»
میگفت: «خب چی بگم» و دستش را بیخیال میکشید توی موهای فرش که همیشهی خدا روی صورتش ریخته بود. میگفتم: «بگو ماهرخ»
شانه کوچکش را بالا میانداخت و میگفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.»
«باشه پس منم پریا رو میندازم تو چاه.» پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را میگویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه میزد و لباسش را مرتب میکرد. مینشاند کنارش و برایش مامان میشد. مثل آن موقعهای مامان که اینجور نشده بود. آخر از اولش که اینجوری نبود. آن موقعها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1594/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#داستان_کوتاه
اطلسی آبی
نویسنده: نسیم فلاح
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.»
بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..»
میدانم خسته است و هنوز غصه مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.»
عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف افتاد، همینجا پنهانش کردم. یعنی از اول همینجا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه اینکه دوستش نداشته باشم، صدف را میگویم، نه. فقط میخواستم جبران کندن اطلسیها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راه پله. روی پله پنجم که وقتی آفتاب از پنجره میتابید، رگهی نوری از لای پرده میافتاد روی نردههای چوبی. نور روی نرده شکل پرندهای میشد که بالهایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.»
و من دیده بودم که درست میگوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود.
این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دستهای سفید کوچکش سایه خرگوشی میساخت و من روباه میشدم که بگیرمش و آخر هم به دندان میکشیدمش.
میگفتم: «به من نگو ماهی.»
میگفت: «خب چی بگم» و دستش را بیخیال میکشید توی موهای فرش که همیشهی خدا روی صورتش ریخته بود. میگفتم: «بگو ماهرخ»
شانه کوچکش را بالا میانداخت و میگفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.»
«باشه پس منم پریا رو میندازم تو چاه.» پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را میگویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه میزد و لباسش را مرتب میکرد. مینشاند کنارش و برایش مامان میشد. مثل آن موقعهای مامان که اینجور نشده بود. آخر از اولش که اینجوری نبود. آن موقعها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند.
متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1594/
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
پیرنگ
اطلسی آبی - پیرنگ
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.» عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف…
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
پیرنگ
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است[۱] - پیرنگ
یادکرد درگذشت عباس معروفی، نویسنده ایرانی رمانهای سمفونی مردگان، سال بلوا، تماماً مخصوص، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت.
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Audio
.
داستان «داستان پست مدرنیستی علم بهتر است یا ثروت»
نوشتهی محمد محمدعلی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۵ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محمد_محمدعلی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
داستان «داستان پست مدرنیستی علم بهتر است یا ثروت»
نوشتهی محمد محمدعلی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۵ دقیقه
#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محمد_محمدعلی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from کتابنما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
درباره داستان، گفتگوی تلویزیونی جان برجر با سوزان سانتاگ،1983، قسمت سوم (آخر)
با زیرنویس فارسی
@cinema_book
با زیرنویس فارسی
@cinema_book
.
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری؛ زمستان ۱۳۷۷
غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانهمان میآییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی میکند. مدتی است ساکت ماندهایم. نگاهش میکنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی میاندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، میگویم: میدانی هر وقت که به این حوالی میرسیم، اضطرابم شروع میشود. نگران میشوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده باشد.
میگوید: نگرانیهای من خیلی پیشتر از اینجا شروع میشود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراهها را انتخاب میکند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.
این بار گذرا به آینهاش نگاهی میاندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشتهایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. میدانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچهای پرت نگهمان دارند، کاری از دستمان برنمیآید. با این همه تا سوار میشویم اول درها را قفل میکنیم. شیشهها هم اغلب بالا است.
میپرسم: مثلاً حالا چی فکر میکردی؟
با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش میکشد. میپرسم: یعنی بچهها را؟
ـ اغلب تصویرشان را میبینم.
چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.
یک سال و چند ماه بعدش که خبر دستگیری مجدد سرکوهی را شنیدیم، دخترم ناگهان جیغ کشید و بر زمین نشست. موهایش را داشت میکند: دیگر نمیتوانم، نمیتوانم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که این همان فاجعهای است که منتظرش بودم. نمیگذاشت مادرش بغلش کند. دست مرا هم که میخواستم بر سرش بکشم، به حرکت دست پس زد. میگفت: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم.
البته به خیر گذشت. با این همه حاضر نشد که دست از کنجکاوی بردارد. میدانستیم، از چند سال پیش، همۀ رویدادهایی را که میشنید و یا شاهد بود به خط اختراعی خودش مینوشت. الفبای این خط ترکیبی از حروف فارسی و انگلیسی و اعداد فارسی و انگلیسی بود.
گفتم: اگر دفترت را پیدا کنند چی؟
ـ نمیتوانند بخوانند.
ـ نکن، بابا! اگر دفتر را ببینند کنجکاو میشوند، بعد هم مجبورت میکنند...
سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری میخواهند بکنند، من رمزش را یادشان نمیدهم.
به سرعت مینوشت و در کشو میگذاشت، شب به شب. روزی از او پرسیدم: بابا، غزاله را کی به خاک سپردیم؟ به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد از همان اتاقش روز و ساعتش را گفت، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۷۵. بعد هم در اتاقش را بست.
یعنی هنوز هم مینویسد؟ نمیدانیم. بار این شبها، این تلفنها، این هقهقهای گاه حتی آشکارِ من و مادرش را او هم به دوش میکشد. جیغ میزد: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم. برای فرزانه هم سیگاری روشن میکنم و باز میپرسم: حالا آن تصویر چی هست؟
ـ هر دوتاشان را میبینم با سر بریده، غرقه در خون.
حالا دخترمان هفده ساله است و پسرمان شانزده ساله. میگویم: یعنی تا برسیم مدام نگرانی که مبادا...؟
به جلو بلوکهامان رسیدهایم. میگوید: اگر مثلاً دودی ببینم، نگران میشوم که مبادا از خانۀ ما باشد.
میرسیم و ماشین را فرزانه پارک میکند. من هم مضطربم، مضطرب بچهها، که من مرگ را پذیرفتهام. میدانم که در لحظهای مثلاً دستی بر شانهام فرود میآید، فکرش را خواهم کرد، اما حالا فقط منتظرم. اما مرگ کسان یا دوستان را نمیشود درونی کرد، یا به عهدۀ لحظۀ وقوع گذاشت. خیلی بیرحماند. در کرمان، تازگیها شنیدهایم، حمید حاجیزادۀ شاعر را به همراه پسر نه سالهاش، به تاریخ ۱۳ شهریور ماه ۱۳۷۷ با کارد سلاخی کردهاند.
زیرزمین ساختمان ما بیشوکم تاریک است. ما در بالاترین طبقه مینشینیم. به یکی از نگهبانان ورودی هم مشکوکیم از بس کنجکاو است. بدتر اینکه تا به طبقۀ یازدهم برسیم از هر طبقهای ممکن است کسانی وارد شوند. در ورودی طبقۀ ما هم چندین جا برای پنهان شدن دارد. درِ آسانسور که باز میشود به ورودی طبقۀ همکف نگاهی میکنیم. یکی دو نفر سوار میشوند. آشنا هستند.
وقتی مختاری گم شد، ما فکر میکردیم دستگیرش کردهاند و مثلاً مدتی بعد اعلام خواهد شد، به همین جهت هم در پاسخ دعوتی از نروژ، پن نروژ، قرار بود همسرم برود. اما فرزانه یک شب قبل از روز پرواز تصمیم گرفت که به این مسافرت نرود. گفت: من نمیتوانم تحمل کنم که دور باشم و نفهمم چه میگذرد.
... در تشییع جنازۀ مختاری ناگهان متوجه شدم که هر جا میروم حلقهای از نویسندگان جوان گرد بر گرد من حرکت میکنند. یعنی در میان جمعیت هم خطری تهدیدمان میکند؟
منبع
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری؛ زمستان ۱۳۷۷
غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانهمان میآییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی میکند. مدتی است ساکت ماندهایم. نگاهش میکنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی میاندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، میگویم: میدانی هر وقت که به این حوالی میرسیم، اضطرابم شروع میشود. نگران میشوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده باشد.
میگوید: نگرانیهای من خیلی پیشتر از اینجا شروع میشود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراهها را انتخاب میکند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.
این بار گذرا به آینهاش نگاهی میاندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشتهایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. میدانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچهای پرت نگهمان دارند، کاری از دستمان برنمیآید. با این همه تا سوار میشویم اول درها را قفل میکنیم. شیشهها هم اغلب بالا است.
میپرسم: مثلاً حالا چی فکر میکردی؟
با انگشت شهادت دست راست خطی بر گلوگاهش میکشد. میپرسم: یعنی بچهها را؟
ـ اغلب تصویرشان را میبینم.
چهار سال پیش، در تهدیدهای تلفنی کسی به دخترم گفته بود: به مادرت بگو که باید فکر شوهر دیگری بکند.
یک سال و چند ماه بعدش که خبر دستگیری مجدد سرکوهی را شنیدیم، دخترم ناگهان جیغ کشید و بر زمین نشست. موهایش را داشت میکند: دیگر نمیتوانم، نمیتوانم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که این همان فاجعهای است که منتظرش بودم. نمیگذاشت مادرش بغلش کند. دست مرا هم که میخواستم بر سرش بکشم، به حرکت دست پس زد. میگفت: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم.
البته به خیر گذشت. با این همه حاضر نشد که دست از کنجکاوی بردارد. میدانستیم، از چند سال پیش، همۀ رویدادهایی را که میشنید و یا شاهد بود به خط اختراعی خودش مینوشت. الفبای این خط ترکیبی از حروف فارسی و انگلیسی و اعداد فارسی و انگلیسی بود.
گفتم: اگر دفترت را پیدا کنند چی؟
ـ نمیتوانند بخوانند.
ـ نکن، بابا! اگر دفتر را ببینند کنجکاو میشوند، بعد هم مجبورت میکنند...
سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری میخواهند بکنند، من رمزش را یادشان نمیدهم.
به سرعت مینوشت و در کشو میگذاشت، شب به شب. روزی از او پرسیدم: بابا، غزاله را کی به خاک سپردیم؟ به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد از همان اتاقش روز و ساعتش را گفت، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۷۵. بعد هم در اتاقش را بست.
یعنی هنوز هم مینویسد؟ نمیدانیم. بار این شبها، این تلفنها، این هقهقهای گاه حتی آشکارِ من و مادرش را او هم به دوش میکشد. جیغ میزد: من هم میخواهم زندگی عادی داشته باشم. برای فرزانه هم سیگاری روشن میکنم و باز میپرسم: حالا آن تصویر چی هست؟
ـ هر دوتاشان را میبینم با سر بریده، غرقه در خون.
حالا دخترمان هفده ساله است و پسرمان شانزده ساله. میگویم: یعنی تا برسیم مدام نگرانی که مبادا...؟
به جلو بلوکهامان رسیدهایم. میگوید: اگر مثلاً دودی ببینم، نگران میشوم که مبادا از خانۀ ما باشد.
میرسیم و ماشین را فرزانه پارک میکند. من هم مضطربم، مضطرب بچهها، که من مرگ را پذیرفتهام. میدانم که در لحظهای مثلاً دستی بر شانهام فرود میآید، فکرش را خواهم کرد، اما حالا فقط منتظرم. اما مرگ کسان یا دوستان را نمیشود درونی کرد، یا به عهدۀ لحظۀ وقوع گذاشت. خیلی بیرحماند. در کرمان، تازگیها شنیدهایم، حمید حاجیزادۀ شاعر را به همراه پسر نه سالهاش، به تاریخ ۱۳ شهریور ماه ۱۳۷۷ با کارد سلاخی کردهاند.
زیرزمین ساختمان ما بیشوکم تاریک است. ما در بالاترین طبقه مینشینیم. به یکی از نگهبانان ورودی هم مشکوکیم از بس کنجکاو است. بدتر اینکه تا به طبقۀ یازدهم برسیم از هر طبقهای ممکن است کسانی وارد شوند. در ورودی طبقۀ ما هم چندین جا برای پنهان شدن دارد. درِ آسانسور که باز میشود به ورودی طبقۀ همکف نگاهی میکنیم. یکی دو نفر سوار میشوند. آشنا هستند.
وقتی مختاری گم شد، ما فکر میکردیم دستگیرش کردهاند و مثلاً مدتی بعد اعلام خواهد شد، به همین جهت هم در پاسخ دعوتی از نروژ، پن نروژ، قرار بود همسرم برود. اما فرزانه یک شب قبل از روز پرواز تصمیم گرفت که به این مسافرت نرود. گفت: من نمیتوانم تحمل کنم که دور باشم و نفهمم چه میگذرد.
... در تشییع جنازۀ مختاری ناگهان متوجه شدم که هر جا میروم حلقهای از نویسندگان جوان گرد بر گرد من حرکت میکنند. یعنی در میان جمعیت هم خطری تهدیدمان میکند؟
منبع
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
آسو
«آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم» | آسو
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادهٔ خامی که باید با