Forwarded from آگراداتس
@razhoft
این که عقل عادی انسانی چقدر محدود و نابسنده است و وضوح آگاهی چقدر کم است، از روی این واقعیت قابل فهم است که علی رغم گذرایی و کوتاهی عمر انسان که در سیلان زمان بی پایان گم میشود، و علی رغم ماهیت تردید آمیز هستی ما و اسرار بیشماری که همه جا آزارمان میدهند و سرشت پر معنای پایدار های مختلف و نابسندگی مطلق زندگی، فلسفه ورزی مداوم و بی وقفه کار همه ی انسان ها نیست؛ و در واقع حتی کار تعداد زیادی، یا بخشی، یا حتی عدۂ کمی از انسان ها هم نیست، بلکه صرفا تک و توک افراد مطلقا استثنایی هستند که فلسفه می ورزند. بقیه در این رؤیا زندگی میکنند و فرق زیادی با حیوانات ندارند و در نهایت، فرقشان با آنها در آینده نگری و پیش بینی چند سال بعدشان است. نیاز متافیزیکی آنها ، که خودش را تحمیل میکند، پیشاپیش مقامات از طریق مذاهب بر طرف میکنند و این مذاهب هرچه باشند کفایت میکنند.
ولی، میشد که عده ی بیشتری از مردم نه در ظاهر بلکه در خفا فلسفه بورزند، هر چند ممکن است بعدا معلوم شود همین طور است. چون مخمصهای که در آن گیر کرده ایم حقیقتا وضعیت اسف باری است!
چند وقتی زندگی پر از درد و زحمت و کمبود و اضطراب، بی آن که لااقل بدانیم از کجا و به کجا و برای چه، و تازه علاوه بر همهی اینها کشیشان و روحانیون مذاهب مختلف و مکاشفات گرانقدرشان در این باره و تهدیداتشان علیه ناباوران.
به علاوه، این واقعیت مطرح است که ما همچون مشتی نقاب به هم نگاه میکنیم و با یکدیگر معاشرت میکنیم؛ نمیدانیم که هستیم، بلکه شبیه نقاب هایی هستیم که حتی خودشان را هم نمیشناسند. حیوانات هم دقیقا همین طور به ما نگاه میکنند و ما هم آنها را این طور میبینیم.
[متعلقات و ملحقات
آرتور شوپنهاور
مترجم ولی یاری]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
این که عقل عادی انسانی چقدر محدود و نابسنده است و وضوح آگاهی چقدر کم است، از روی این واقعیت قابل فهم است که علی رغم گذرایی و کوتاهی عمر انسان که در سیلان زمان بی پایان گم میشود، و علی رغم ماهیت تردید آمیز هستی ما و اسرار بیشماری که همه جا آزارمان میدهند و سرشت پر معنای پایدار های مختلف و نابسندگی مطلق زندگی، فلسفه ورزی مداوم و بی وقفه کار همه ی انسان ها نیست؛ و در واقع حتی کار تعداد زیادی، یا بخشی، یا حتی عدۂ کمی از انسان ها هم نیست، بلکه صرفا تک و توک افراد مطلقا استثنایی هستند که فلسفه می ورزند. بقیه در این رؤیا زندگی میکنند و فرق زیادی با حیوانات ندارند و در نهایت، فرقشان با آنها در آینده نگری و پیش بینی چند سال بعدشان است. نیاز متافیزیکی آنها ، که خودش را تحمیل میکند، پیشاپیش مقامات از طریق مذاهب بر طرف میکنند و این مذاهب هرچه باشند کفایت میکنند.
ولی، میشد که عده ی بیشتری از مردم نه در ظاهر بلکه در خفا فلسفه بورزند، هر چند ممکن است بعدا معلوم شود همین طور است. چون مخمصهای که در آن گیر کرده ایم حقیقتا وضعیت اسف باری است!
چند وقتی زندگی پر از درد و زحمت و کمبود و اضطراب، بی آن که لااقل بدانیم از کجا و به کجا و برای چه، و تازه علاوه بر همهی اینها کشیشان و روحانیون مذاهب مختلف و مکاشفات گرانقدرشان در این باره و تهدیداتشان علیه ناباوران.
به علاوه، این واقعیت مطرح است که ما همچون مشتی نقاب به هم نگاه میکنیم و با یکدیگر معاشرت میکنیم؛ نمیدانیم که هستیم، بلکه شبیه نقاب هایی هستیم که حتی خودشان را هم نمیشناسند. حیوانات هم دقیقا همین طور به ما نگاه میکنند و ما هم آنها را این طور میبینیم.
[متعلقات و ملحقات
آرتور شوپنهاور
مترجم ولی یاری]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
روزگاری خدایان قدم زدند...
روزگاری خدایان در میانِ آدمیان قدم زدند؛
موسه های
باشکوه و آپولونِ بَرومند،
درست همچون تو الهام بخش و شفادهندۀ ما بودند.
تو برای من همچون یکی از ایزدانِ مقدّسی،
که در زندگانی بر من فرو فرستاده شده است.
و اینگونه تصویری از معشوق پیوسته با من بود،
و هر آنجا که ساکن می گشتم و هر آنچه را که فرا می گرفتم،
با عشقی که تا لحظۀ مرگ همچنان پایدار خواهد ماند،
از او می آموختم و کسب می کردم.
ای تویی که همپای من رنج می بری: بیا تا زندگی کنیم،
و با وفاداری و ایمان در ضمیرِ خویش،
در جستجوی روزهایی بهتر بر آییم.
چرا که ما خود از ایزدانیم.
و اگر در سالیانِ بعد مردمان ما را به خاطر بیاورند،
آن هنگام که »روح« دگرباره استیال می یاید،
خواهند گفت که این ایزدانِ تنها،
عاشقانه در کارِ آفرینشِ جهانی رازگونه اند،
که تنها برای خدایان شناختنی است.
زمین دیگرباره آنهایی را که پیوسته به چیزهای فانی و ناپایدارند
باز خواهد یافت؛
و دیگرانی که به عشقِ باطنی شان وفادار مانده اند،
رو به سوی روشنایی های اثیری، روحِ خدایان، عروج می کنند.
و بدین گونه با شکیبایی، امید و آرامش،
بر سرنوشت چیره می گردند.
****
این قطعه که بخشی از یک مرثیۀ نا تمام است دو زمینۀ خاصّ در آثارِ هولدرلین را با یکدیگر ترکیب میکند: آرمان شهری روحانی مربوط به عصرِ طلایی زندگیِ بشر که
شاعر آن را به خدایانِ یونان مرتبط میسازد، و طرحِ فوق ایده آلیستی و نومیدانه اش در بابِ ظرفیتِ روحانیِ یک زنِ آشنا که اغلب با نامِ دیوتیما خطاب میشود و ظاهراً
از سخنانِ سقراط در رسالۀ ضیافتِ افلاطون بر گرفته شده است؛ Diotima فیلسوفی زن در یونانِ باستان بوده است که سقراط در رسالۀ ضیافت او را آموزگارِ روزگارِ
جوانیِ خود معرّفی میکند که فلسفه را به او آموخته. در اینجا الهام بخشِ واقعی زوزته گونتارد بوده است. Gontard Susette زنی است که هولدرلین در اشعارِ خود
معموالً او را با نامِ دیوتیما موردِ خطاب قرار می دهد و الهام بخشِ رمانِ هیپریون بوده است. زوزته همسرِ بانکداری فرانکفورتی و کارفرمای هولدرلین بود که عدّه ای
معتقدند هولدرلین از فرطِ عشق به او دچار جنون شد. بینِ این دو نامه های بسیاری ردّ و بدل گردید که در قالب مجموعه ای بارها به چاپ رسیده است.
Mouse
موسه ها در افسانه های یونان نُه دخترِ زئوس و منموسینی بودند که تجسّمی از معرفت و هنر، به خصوص ادبیات، رقص و موسیقی به شمار میرفتند.
Apollo آپولون یکی از مهمّترین ایزدانِ المپ نشین در اسطوره های یونان به شمار میرود که به عنوانِ ایزدِ روشنایی و خورشید، شفابخشی، اخبارِ غیبی و حقیقت شناخته شده است
[فریدریش هولدرلین
مترجم:
عبدالحسین عادل زاده]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
روزگاری خدایان قدم زدند...
روزگاری خدایان در میانِ آدمیان قدم زدند؛
موسه های
باشکوه و آپولونِ بَرومند،
درست همچون تو الهام بخش و شفادهندۀ ما بودند.
تو برای من همچون یکی از ایزدانِ مقدّسی،
که در زندگانی بر من فرو فرستاده شده است.
و اینگونه تصویری از معشوق پیوسته با من بود،
و هر آنجا که ساکن می گشتم و هر آنچه را که فرا می گرفتم،
با عشقی که تا لحظۀ مرگ همچنان پایدار خواهد ماند،
از او می آموختم و کسب می کردم.
ای تویی که همپای من رنج می بری: بیا تا زندگی کنیم،
و با وفاداری و ایمان در ضمیرِ خویش،
در جستجوی روزهایی بهتر بر آییم.
چرا که ما خود از ایزدانیم.
و اگر در سالیانِ بعد مردمان ما را به خاطر بیاورند،
آن هنگام که »روح« دگرباره استیال می یاید،
خواهند گفت که این ایزدانِ تنها،
عاشقانه در کارِ آفرینشِ جهانی رازگونه اند،
که تنها برای خدایان شناختنی است.
زمین دیگرباره آنهایی را که پیوسته به چیزهای فانی و ناپایدارند
باز خواهد یافت؛
و دیگرانی که به عشقِ باطنی شان وفادار مانده اند،
رو به سوی روشنایی های اثیری، روحِ خدایان، عروج می کنند.
و بدین گونه با شکیبایی، امید و آرامش،
بر سرنوشت چیره می گردند.
****
این قطعه که بخشی از یک مرثیۀ نا تمام است دو زمینۀ خاصّ در آثارِ هولدرلین را با یکدیگر ترکیب میکند: آرمان شهری روحانی مربوط به عصرِ طلایی زندگیِ بشر که
شاعر آن را به خدایانِ یونان مرتبط میسازد، و طرحِ فوق ایده آلیستی و نومیدانه اش در بابِ ظرفیتِ روحانیِ یک زنِ آشنا که اغلب با نامِ دیوتیما خطاب میشود و ظاهراً
از سخنانِ سقراط در رسالۀ ضیافتِ افلاطون بر گرفته شده است؛ Diotima فیلسوفی زن در یونانِ باستان بوده است که سقراط در رسالۀ ضیافت او را آموزگارِ روزگارِ
جوانیِ خود معرّفی میکند که فلسفه را به او آموخته. در اینجا الهام بخشِ واقعی زوزته گونتارد بوده است. Gontard Susette زنی است که هولدرلین در اشعارِ خود
معموالً او را با نامِ دیوتیما موردِ خطاب قرار می دهد و الهام بخشِ رمانِ هیپریون بوده است. زوزته همسرِ بانکداری فرانکفورتی و کارفرمای هولدرلین بود که عدّه ای
معتقدند هولدرلین از فرطِ عشق به او دچار جنون شد. بینِ این دو نامه های بسیاری ردّ و بدل گردید که در قالب مجموعه ای بارها به چاپ رسیده است.
Mouse
موسه ها در افسانه های یونان نُه دخترِ زئوس و منموسینی بودند که تجسّمی از معرفت و هنر، به خصوص ادبیات، رقص و موسیقی به شمار میرفتند.
Apollo آپولون یکی از مهمّترین ایزدانِ المپ نشین در اسطوره های یونان به شمار میرود که به عنوانِ ایزدِ روشنایی و خورشید، شفابخشی، اخبارِ غیبی و حقیقت شناخته شده است
[فریدریش هولدرلین
مترجم:
عبدالحسین عادل زاده]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
"همه ما مدیونِ مرگیم"
این دیالوگ پایانی فیلم گرین مایل بود.. جمله ای که بیش از هر چیزی بر یگانه تکلیفِ انسانی تاکید می نماید، ما با مرگ به دنیا می آییم، در این وادی، ما انسان ها موظف به مرگیم، هر انسانی در برهه ای از زمان می بایست به مرگِ خویش، خوش آمد گوید.. بدونِ مرگ، زمان بر تازشِ بی قید و بند و خود پایانی متصور نمی شد.. ما با مرگِ خود بر تاریخ گوشزد می کنیم که اینجا نقطه پایان من است دقیقا همینجایی که من ایستاده ام.. هر انسانی به هنگامِ مرگ قهرمانِ تاریخ است امکانی که در لحظۀ وقوع انسان را به سانِ یک قهرمان از انتهای یک زندگی پرومته وار می رهاند.. تنها چپزی که بر قامتِ بلندِ تاریخ مدام تکرار و باز تکرار می شود همانا مرگ است.. مرگ دوستی دیرینه ای با ما انسان ها دارد، به نحوی که بی درنگ همۀ ما مدیون مرگیم...
چهرۀ هر انسانی به هنگامِ مرگ بسیار مصمم تر از همیشه به نظر می رسد، تصمیم همان تصمیم همیشگی ست، ما باید جانمان را از تاریخ پس بگیریم.. انسان ها در لحظه پایانی اجرای بی نقصی از خود بر جا می گذارند، سمفونیِ مرگ حجابِ زندگانی را بر کنار می کند و تا تحققِ نهایی لذتی بی پایان بر تازش خود ادامه می دهد... به گفته لکان مرگ همان ژوئیسانس است، میلی در پی میلی دیگر است، میلی که وجه اصیلِ هایدگری بر زندگانی انسانی را ارزانی می دارد..
ما با مرگِ خود به آنسوی دریاها قدم می گذاریم، همان جایی که سانتیاگوی همینگوی بر آن رهسپار بود، جایی که موجودی به نامِ "هست" در انتظار ماست، ناقوس ها برای ما به صدا در می آیند، ما مرگ را زندگی میکنیم و با مرگ، هستندگی را به آغوش میگیریم و صید دیگری را به سرانجام می رسانیم..
بی شک مجال هم ذات پنداری و ابراز همدردی بسیار فراخ تر از اعصار گذشته است.ما دیگر تماشای آدم های از دار آویخته،چهار شقه شده یا خردشده لای چرخ را نوعی تفریح و سرگرمی روزهای تعطیل نمی دانیم.ما فوتبال تماشا می کنیم،نه زد و خورد گلادیاتورها را. در قیاس با عهد باستان،همدردی ما با دیگر آدمیان،سهیم شدن مان در رنج و مرگ آنها،افزایش یافته است.تماشای شیرها و ببرهای گرسنه ای که آدمیان زنده را تکه تکه می کنند و می بلعند،یا گلادیاتورهایی که می کوشند با نیرنگ و ترفند حریف را زخم زنند یا بکشند،تفریحی نیست که ما با همان میل و رغبتی به انتظارش باشیم که سناتورهای رومی ملبس به ردای ارغوانی،یا مردمان رومی انتظارش را می کشیدند.ظاهرا هیچ گونه احساس همسان بودنی در کار نبود که آن تماشاگران را به انسان هایی پیوند زند که آن پایین،در آن گودِ خونین،برای زنده ماندن می جنگیدند.همانطور که می دانیم،گلادیاتورها هنگامی که قدم رو وارد گود می شدند.سزار را با این کلمات سلام می دادند: (آنان که رهسپار مرگ اند به تو سلام می دهند.)بی شک برخی از سزارها خود را همچون خدایان واقعا نامیرا می پنداشتند.به هر حال،مناسب تر و درخورتر می بود اگر گلادیاتورها چنین فریاد می زدند: (آنان که رهسپار مرگ اند بر آنکه رهسپار مرگ است سلام می دهند.) اما در جامعه ای که اصلا گفتن چنین سخنی ممکن باشد،احتمالا دیگر نه گلادیاتوری در میان خواهد بود ونه سزاری.توانِ گفتنِ چنین چیزی خطاب به حاکمان-که برخی از آنها حتی امروز نیز حیات و مرگِ بیشمار از پیروانشان را به اراده خویش دارند-متضمن اسطوره زدایی از مرگ است،آن هم گسترده تر از آنچه تا کنون صورت گرفته،و نیز متضمن آگاهی روشن تری است از این نکته که کل جامعه ی بشری چیزی جز جماعت میرندگان نیست و آدمی به هنگام نیاز،تنها از آدمی است که می تواند چشم یاری داشته باشد.حل معضل اجتماعی مرگ دشواری خاصی دارد،زیرا برای زندگان،همدردی و هم ذات پنداری با محتضران بسیار سخت است.
تنهایی دم مرگ
نوربرت الیاس
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
"همه ما مدیونِ مرگیم"
این دیالوگ پایانی فیلم گرین مایل بود.. جمله ای که بیش از هر چیزی بر یگانه تکلیفِ انسانی تاکید می نماید، ما با مرگ به دنیا می آییم، در این وادی، ما انسان ها موظف به مرگیم، هر انسانی در برهه ای از زمان می بایست به مرگِ خویش، خوش آمد گوید.. بدونِ مرگ، زمان بر تازشِ بی قید و بند و خود پایانی متصور نمی شد.. ما با مرگِ خود بر تاریخ گوشزد می کنیم که اینجا نقطه پایان من است دقیقا همینجایی که من ایستاده ام.. هر انسانی به هنگامِ مرگ قهرمانِ تاریخ است امکانی که در لحظۀ وقوع انسان را به سانِ یک قهرمان از انتهای یک زندگی پرومته وار می رهاند.. تنها چپزی که بر قامتِ بلندِ تاریخ مدام تکرار و باز تکرار می شود همانا مرگ است.. مرگ دوستی دیرینه ای با ما انسان ها دارد، به نحوی که بی درنگ همۀ ما مدیون مرگیم...
چهرۀ هر انسانی به هنگامِ مرگ بسیار مصمم تر از همیشه به نظر می رسد، تصمیم همان تصمیم همیشگی ست، ما باید جانمان را از تاریخ پس بگیریم.. انسان ها در لحظه پایانی اجرای بی نقصی از خود بر جا می گذارند، سمفونیِ مرگ حجابِ زندگانی را بر کنار می کند و تا تحققِ نهایی لذتی بی پایان بر تازش خود ادامه می دهد... به گفته لکان مرگ همان ژوئیسانس است، میلی در پی میلی دیگر است، میلی که وجه اصیلِ هایدگری بر زندگانی انسانی را ارزانی می دارد..
ما با مرگِ خود به آنسوی دریاها قدم می گذاریم، همان جایی که سانتیاگوی همینگوی بر آن رهسپار بود، جایی که موجودی به نامِ "هست" در انتظار ماست، ناقوس ها برای ما به صدا در می آیند، ما مرگ را زندگی میکنیم و با مرگ، هستندگی را به آغوش میگیریم و صید دیگری را به سرانجام می رسانیم..
بی شک مجال هم ذات پنداری و ابراز همدردی بسیار فراخ تر از اعصار گذشته است.ما دیگر تماشای آدم های از دار آویخته،چهار شقه شده یا خردشده لای چرخ را نوعی تفریح و سرگرمی روزهای تعطیل نمی دانیم.ما فوتبال تماشا می کنیم،نه زد و خورد گلادیاتورها را. در قیاس با عهد باستان،همدردی ما با دیگر آدمیان،سهیم شدن مان در رنج و مرگ آنها،افزایش یافته است.تماشای شیرها و ببرهای گرسنه ای که آدمیان زنده را تکه تکه می کنند و می بلعند،یا گلادیاتورهایی که می کوشند با نیرنگ و ترفند حریف را زخم زنند یا بکشند،تفریحی نیست که ما با همان میل و رغبتی به انتظارش باشیم که سناتورهای رومی ملبس به ردای ارغوانی،یا مردمان رومی انتظارش را می کشیدند.ظاهرا هیچ گونه احساس همسان بودنی در کار نبود که آن تماشاگران را به انسان هایی پیوند زند که آن پایین،در آن گودِ خونین،برای زنده ماندن می جنگیدند.همانطور که می دانیم،گلادیاتورها هنگامی که قدم رو وارد گود می شدند.سزار را با این کلمات سلام می دادند: (آنان که رهسپار مرگ اند به تو سلام می دهند.)بی شک برخی از سزارها خود را همچون خدایان واقعا نامیرا می پنداشتند.به هر حال،مناسب تر و درخورتر می بود اگر گلادیاتورها چنین فریاد می زدند: (آنان که رهسپار مرگ اند بر آنکه رهسپار مرگ است سلام می دهند.) اما در جامعه ای که اصلا گفتن چنین سخنی ممکن باشد،احتمالا دیگر نه گلادیاتوری در میان خواهد بود ونه سزاری.توانِ گفتنِ چنین چیزی خطاب به حاکمان-که برخی از آنها حتی امروز نیز حیات و مرگِ بیشمار از پیروانشان را به اراده خویش دارند-متضمن اسطوره زدایی از مرگ است،آن هم گسترده تر از آنچه تا کنون صورت گرفته،و نیز متضمن آگاهی روشن تری است از این نکته که کل جامعه ی بشری چیزی جز جماعت میرندگان نیست و آدمی به هنگام نیاز،تنها از آدمی است که می تواند چشم یاری داشته باشد.حل معضل اجتماعی مرگ دشواری خاصی دارد،زیرا برای زندگان،همدردی و هم ذات پنداری با محتضران بسیار سخت است.
تنهایی دم مرگ
نوربرت الیاس
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ٬ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ !!!
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ!!!
ﭼﻘﺪﺭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ
ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ !!!
ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻣﻌﺒﺪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ !!!
ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ٬
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ٫
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ٫
ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ٬ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !!!
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ ٫ ﻭﻗﺖ
ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ !!! ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ!!!
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪٔ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ !!!
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ٫ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ٫ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ٫ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ
ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ :
ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺒﺨﺸﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ، ﺳﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﻦ !
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ
ﺁﺩﻣﯿﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﺪ ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ !.....
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ ...
{فروغ فرخزاد}
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ٬ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ !!!
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ!!!
ﭼﻘﺪﺭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ
ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ !!!
ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻣﻌﺒﺪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ !!!
ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ٬
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ٫
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ٫
ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ٬ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !!!
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ ٫ ﻭﻗﺖ
ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ !!! ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ!!!
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪٔ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ !!!
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ٫ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ٫ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ٫ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ
ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ :
ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺒﺨﺸﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ، ﺳﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﻦ !
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ
ﺁﺩﻣﯿﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﺪ ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ !.....
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ ...
{فروغ فرخزاد}
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
گشوده سازی تاریخنگارانهء (گذشته) که در از سرگیریِ تقدیرمندانه بنیان دارد نه تنها از (سوبژکتیو) بودن بهدور است بلکه فقط هموست که (ابژکتیویتهء) تاریخنگاری را تضمین میکند.
زیرا ابژکتیویتهء یک علم ابتدا از طریق این پرسش قاعدهمند میشود که آیا این علم میتواند هستنده ای را که موضوع تحقیق آن است در هستی نخستینی اش بهگونهای نامستور به مقابل فهم بیاورد.
(اعتبار کلی) مقیاسها و دعاوی (کلیّت) که کسان و فهم متعارف اش آنها را طلب میکند در تاریخنگاری خودینه کمتر از هر علم دیگری معیارهای ممکن (حقیقت)اند.
[هستی و زمان
فصل پنجم
صفحهٔ ۴۹۳
زمانمندی و تاریخمندی]
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
گشوده سازی تاریخنگارانهء (گذشته) که در از سرگیریِ تقدیرمندانه بنیان دارد نه تنها از (سوبژکتیو) بودن بهدور است بلکه فقط هموست که (ابژکتیویتهء) تاریخنگاری را تضمین میکند.
زیرا ابژکتیویتهء یک علم ابتدا از طریق این پرسش قاعدهمند میشود که آیا این علم میتواند هستنده ای را که موضوع تحقیق آن است در هستی نخستینی اش بهگونهای نامستور به مقابل فهم بیاورد.
(اعتبار کلی) مقیاسها و دعاوی (کلیّت) که کسان و فهم متعارف اش آنها را طلب میکند در تاریخنگاری خودینه کمتر از هر علم دیگری معیارهای ممکن (حقیقت)اند.
[هستی و زمان
فصل پنجم
صفحهٔ ۴۹۳
زمانمندی و تاریخمندی]
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
کمدی جهانی
همانند زنبورانی که غریزه آنان را وامیدارد به اتفاق هم نخست اتاقک های متعدد و سپس کندویی بسازند گویا در آدمیان نیز از قرار معلوم ساعقه ای نهفته است که میتوانند مشترکاً یک کمدی جهانی عظیم و سخت اخلاقی بر صحنه ببرند که ما در آن عروسکهایی صرف هستیم و نه چیزی بیشتر از آن با این تمایز بسیار مهم که زنبورها به راستی این امکان را دارند که درست خلاف ما به جای کمدی جهانیِ اخلاقی یک کمدی به غایت غیر اخلاقی نیز بر صحنه ببرند
هنر رنجاندن
شوپنهاور
ص ۱۰۹
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
کمدی جهانی
همانند زنبورانی که غریزه آنان را وامیدارد به اتفاق هم نخست اتاقک های متعدد و سپس کندویی بسازند گویا در آدمیان نیز از قرار معلوم ساعقه ای نهفته است که میتوانند مشترکاً یک کمدی جهانی عظیم و سخت اخلاقی بر صحنه ببرند که ما در آن عروسکهایی صرف هستیم و نه چیزی بیشتر از آن با این تمایز بسیار مهم که زنبورها به راستی این امکان را دارند که درست خلاف ما به جای کمدی جهانیِ اخلاقی یک کمدی به غایت غیر اخلاقی نیز بر صحنه ببرند
هنر رنجاندن
شوپنهاور
ص ۱۰۹
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
کرامت انسان
همین عبارت (کرامت انسان) را که زمانی کانت بر زبان آورد بعدها اسم رمز و نشانگان تمام اخلاقگرایان مستأصل بی فکر شد همانها که نقصان بنیان اخلاقی مؤثر که دستکم به نحوی گویای چیزی باشد را در پس همین عبارت اثرگذار (کرامت انسانی) پنهان کردند و به فراست روی این مسئله حساب کردند که خواننده شان نیز مایل است خود را برخوردار از چنین کرامتی ببیند و در نتیجه از آن راضی و خشنود شود
هنر رنجاندن
شوپنهاور
ص ۱۱۰
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
کرامت انسان
همین عبارت (کرامت انسان) را که زمانی کانت بر زبان آورد بعدها اسم رمز و نشانگان تمام اخلاقگرایان مستأصل بی فکر شد همانها که نقصان بنیان اخلاقی مؤثر که دستکم به نحوی گویای چیزی باشد را در پس همین عبارت اثرگذار (کرامت انسانی) پنهان کردند و به فراست روی این مسئله حساب کردند که خواننده شان نیز مایل است خود را برخوردار از چنین کرامتی ببیند و در نتیجه از آن راضی و خشنود شود
هنر رنجاندن
شوپنهاور
ص ۱۱۰
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
《عراقی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۲۹۵》
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
《عراقی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۲۹۵》
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
انسان گاهی رنج را بهطوری وحشتناک دوست میدارد؛ تا سر حد عشق. این یک واقعیت است.
من طرفدار رنج نیستم، اما هوادار سعادت هم نیستم. من طرفدار امیالم هستم و آن هم به این سبب که به آنها در همه حال دسترسی دارم.
رنج، تردید است، نفی است. رنج، یگانه دلیل آگاهیست. آگاهی به عقیدهی من، بدبختی بزرگ انسان است. این را هم میدانم که انسان آن را دوست میدارد و با هیچ رضایتمندی دیگری عوض نخواهد کرد.
یادداشت های زیرزمینی
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
انسان گاهی رنج را بهطوری وحشتناک دوست میدارد؛ تا سر حد عشق. این یک واقعیت است.
من طرفدار رنج نیستم، اما هوادار سعادت هم نیستم. من طرفدار امیالم هستم و آن هم به این سبب که به آنها در همه حال دسترسی دارم.
رنج، تردید است، نفی است. رنج، یگانه دلیل آگاهیست. آگاهی به عقیدهی من، بدبختی بزرگ انسان است. این را هم میدانم که انسان آن را دوست میدارد و با هیچ رضایتمندی دیگری عوض نخواهد کرد.
یادداشت های زیرزمینی
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
آدمیزاد توی روابطش با دیگران پشت قیافه ی ظاهرش قیافه ی دیگری دارد که گاهی تا آخر هم آفتابی نمیشود.
باید قیافه ی رویی اشخاص را تراشید و قلب بی شیله اش را از آن زیر بیرون کشید به این جهت مدام در وجودش میل دردناکی داشت به این که پشت نمای خشن یا جدی یا نترس یا افاده یی یا خوش بخت یا شاد اشخاص واقعن چی پنهان است.
هیچوقت توی دنیا حقیقت یگانه یی وجود نداشته تا هر کسی بتواند در پناه اش گوشه ی امنی پیدا کند. هر کسی برای خودش حقیقتی دارد.
دن آرام
میخائیل شولوخوف
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
آدمیزاد توی روابطش با دیگران پشت قیافه ی ظاهرش قیافه ی دیگری دارد که گاهی تا آخر هم آفتابی نمیشود.
باید قیافه ی رویی اشخاص را تراشید و قلب بی شیله اش را از آن زیر بیرون کشید به این جهت مدام در وجودش میل دردناکی داشت به این که پشت نمای خشن یا جدی یا نترس یا افاده یی یا خوش بخت یا شاد اشخاص واقعن چی پنهان است.
هیچوقت توی دنیا حقیقت یگانه یی وجود نداشته تا هر کسی بتواند در پناه اش گوشه ی امنی پیدا کند. هر کسی برای خودش حقیقتی دارد.
دن آرام
میخائیل شولوخوف
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
داریوش بزرگ : خدای بزرگ است اهورامزدا. که این جهان را بیافرید . که خرد و نیروی کوشش را بر من ارزانی داست به خواست و نیروی اهورامزدا شاهم و فرمانهای او را اجرا میکنم این چنین دوستدار و پیرو راستی هستم و بدی را دشمنم . خواهان داد و عدل هستم . نه می خواهم که از سوی توانایی به ناتوانی ستم شود و نه میخواهم که ناتوانی به توانایی بد کند ،آنچه موافق راستی است میل من است و آنچه خلاف راستی است به شدت با آن مخالفم . خویم را در حد اعتدال نگه میدارم و چون خشم بر مرا فرا گیرد با اراده بر آن چیره میشوم تا مبادا ناروایی روی دهد.
هوس اسیر دام من است و بر آن سخت حکومت میکنم . آنرا که نیکی کند مطابق نیکی اش پاداش میدهم . آنکه بد کند به کیفرش میرسانم . به هیچ وجه مایل نیستم که زیان و بد کرده شود و چون کسی مرتکب بدی شد به هیچ وجه مایل نیستم که بی کیفر بماند . هرگاه مردی بر علیه کسی ادعا کند تا مورد دادرسی واقع نشود بر او حکمی روا نمی کنم . از آنانی خوشوقت و خشنود هستم که با تمام نیرو و قدرتشان در راه نیکی بکوشند این چنین است رفتار و کردار من و این است آنچه که من می کنم.
در میدان نبرد رزم آرایی چیره هستم . در پیکارگاه دستانم میجنگند . چشم و هوشم نیز بکار است . آنانی که فرمانبرند می بینم و آنانی که خلافی کنند کارشان بر من پوشیده نیست . در میدان پیکار به چالاکی میجنگم . از نیروی دستان و پاهایم به خوبی بهره مند هستم . سوار کاری زبده و چالاکم کمانکشی ورزیده هستم . چه به هنگام نبرد پیاده و چه سواره . نیزه گزاری چرب دست هستم . این و هنرهای دیگر را اهورا مزدا بر من بخشود . اهورامزدا یاری ام کرد و نیروهایم را به نیکی هدایت کرد . ای مرد که این را میخوانی . نیک آگاه باش که داریوش چگونه شاهی است . چه هنراها و نیروهایی دارد . این برای تو ناراست نباشد . آنچه را که گفتم عمل کن. در این کشور ها ، مردی که وفادار بود ، نیک پاداش دادم و آن که دشمن بود نیک کیفر دادم ، به خواست اهورامزدا این کشور ها قانون مرا اجرا کردند . آنچه به آنان گفتم آنگونه کردند.
تو که بعد از من شاه خواهی بود از دروغ سخت بپرهیز . مردی که خواهد دروغزن بود نیک کیفر ده. اگر چنین می اندیشی باید کشورم در امان باشد . آنهایی که پیشتر شاه بودند در آن مدت ، آنچه را که من در یک سال و اندی به خواست اهورامزدا کردم نکردند . از آن رو اهورامزدا مرا یاری کرد، چون بدکردار نبودم ، دروغزن نبودم ، خطاکار نبودم ، نه من ، نه دودمانم . بر پایه راستی رفتار کردم : نه به ناتوان و نه به توانا بد کردم ، مردی که با خاندانم همکاری کرد او را نیک پاداش دادم و آنکه زیانکاری کرد ، او را نیک کیفر دادم . تو که سپس شاه خواهی بود ، مردی که دروغزن یا خطاکار است او را دوست مباش و او را نیک کیفر ده تو که سپس این نوشته ها را که من نوشتم ، یا این نگاره ها را ببینی ، آنها را ویران مکن ، تا جایی که ممکن است آنها را بپای ، تا زمانی که تندرست باشی.
هر آنکه اهورامزدا را بپرستد ، بخشش وی از آن او خواهد بود ، هم در زندگی و هم پس از مرگ اهورا مزدای بزرگ بزرگترین خدایان . او داریوش را شاه آفرید . او به وی شاهی را ارزانی فرمود و به خواست اهورامزدا داریوش شاه شد . این کشور پارس که اهورامزدا بمن ارزانی فرمود زیباست و دارای اسبان خوب و مردان خوب است به خواست اهورامزدا داریوش شاه از هیچکس نمی ترسد . خدای بزرگ این کشور را از دشمن – خشکسالی و دروغ محفوظ فرماید.
[سخنان داریوش بزرگ در کتیبه نقش رستم]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
داریوش بزرگ : خدای بزرگ است اهورامزدا. که این جهان را بیافرید . که خرد و نیروی کوشش را بر من ارزانی داست به خواست و نیروی اهورامزدا شاهم و فرمانهای او را اجرا میکنم این چنین دوستدار و پیرو راستی هستم و بدی را دشمنم . خواهان داد و عدل هستم . نه می خواهم که از سوی توانایی به ناتوانی ستم شود و نه میخواهم که ناتوانی به توانایی بد کند ،آنچه موافق راستی است میل من است و آنچه خلاف راستی است به شدت با آن مخالفم . خویم را در حد اعتدال نگه میدارم و چون خشم بر مرا فرا گیرد با اراده بر آن چیره میشوم تا مبادا ناروایی روی دهد.
هوس اسیر دام من است و بر آن سخت حکومت میکنم . آنرا که نیکی کند مطابق نیکی اش پاداش میدهم . آنکه بد کند به کیفرش میرسانم . به هیچ وجه مایل نیستم که زیان و بد کرده شود و چون کسی مرتکب بدی شد به هیچ وجه مایل نیستم که بی کیفر بماند . هرگاه مردی بر علیه کسی ادعا کند تا مورد دادرسی واقع نشود بر او حکمی روا نمی کنم . از آنانی خوشوقت و خشنود هستم که با تمام نیرو و قدرتشان در راه نیکی بکوشند این چنین است رفتار و کردار من و این است آنچه که من می کنم.
در میدان نبرد رزم آرایی چیره هستم . در پیکارگاه دستانم میجنگند . چشم و هوشم نیز بکار است . آنانی که فرمانبرند می بینم و آنانی که خلافی کنند کارشان بر من پوشیده نیست . در میدان پیکار به چالاکی میجنگم . از نیروی دستان و پاهایم به خوبی بهره مند هستم . سوار کاری زبده و چالاکم کمانکشی ورزیده هستم . چه به هنگام نبرد پیاده و چه سواره . نیزه گزاری چرب دست هستم . این و هنرهای دیگر را اهورا مزدا بر من بخشود . اهورامزدا یاری ام کرد و نیروهایم را به نیکی هدایت کرد . ای مرد که این را میخوانی . نیک آگاه باش که داریوش چگونه شاهی است . چه هنراها و نیروهایی دارد . این برای تو ناراست نباشد . آنچه را که گفتم عمل کن. در این کشور ها ، مردی که وفادار بود ، نیک پاداش دادم و آن که دشمن بود نیک کیفر دادم ، به خواست اهورامزدا این کشور ها قانون مرا اجرا کردند . آنچه به آنان گفتم آنگونه کردند.
تو که بعد از من شاه خواهی بود از دروغ سخت بپرهیز . مردی که خواهد دروغزن بود نیک کیفر ده. اگر چنین می اندیشی باید کشورم در امان باشد . آنهایی که پیشتر شاه بودند در آن مدت ، آنچه را که من در یک سال و اندی به خواست اهورامزدا کردم نکردند . از آن رو اهورامزدا مرا یاری کرد، چون بدکردار نبودم ، دروغزن نبودم ، خطاکار نبودم ، نه من ، نه دودمانم . بر پایه راستی رفتار کردم : نه به ناتوان و نه به توانا بد کردم ، مردی که با خاندانم همکاری کرد او را نیک پاداش دادم و آنکه زیانکاری کرد ، او را نیک کیفر دادم . تو که سپس شاه خواهی بود ، مردی که دروغزن یا خطاکار است او را دوست مباش و او را نیک کیفر ده تو که سپس این نوشته ها را که من نوشتم ، یا این نگاره ها را ببینی ، آنها را ویران مکن ، تا جایی که ممکن است آنها را بپای ، تا زمانی که تندرست باشی.
هر آنکه اهورامزدا را بپرستد ، بخشش وی از آن او خواهد بود ، هم در زندگی و هم پس از مرگ اهورا مزدای بزرگ بزرگترین خدایان . او داریوش را شاه آفرید . او به وی شاهی را ارزانی فرمود و به خواست اهورامزدا داریوش شاه شد . این کشور پارس که اهورامزدا بمن ارزانی فرمود زیباست و دارای اسبان خوب و مردان خوب است به خواست اهورامزدا داریوش شاه از هیچکس نمی ترسد . خدای بزرگ این کشور را از دشمن – خشکسالی و دروغ محفوظ فرماید.
[سخنان داریوش بزرگ در کتیبه نقش رستم]
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت از او گاه سماع
خون شود مردمک دیده از او وقت نظر
تا کنون حال خراسان و رعایا بودهست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودهست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آن است که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاه است و جهاندار به هفتاد پدر
دائمش فخر به آن است که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوبسیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسریعدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدونفر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دلافکار جگرسوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه در او چیزی بود
در همه ایران امروز نماندهست اثر
خبرت هست کز این زیروزبر شومغزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیروزبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکْنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صد ره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوییش خریدهست به زر
بر مسلمانان زآن نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صدیک از آن با کافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریاد رس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاکسیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهغز شومپی غارتگر
وقت آن است که یابند ز رمحت پاداش
گاه آن است که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که از او بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر بر این شومحشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتهست چو خلد
خویشتن زاینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چه کند آنکه نه پای است مر او را و نه خر
رحم کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحم کن رحم بر آن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحم کن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحم کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر برگرد از آنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافرازجهانبانی کز غایت فضل
حق سپردهست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تو راست
از چه محروم است از رأفت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلکمرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازهست چو از دانش روح
وآنکه بر چهر تو فتنهست بر شمس قمر
۱
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت از او گاه سماع
خون شود مردمک دیده از او وقت نظر
تا کنون حال خراسان و رعایا بودهست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودهست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آن است که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاه است و جهاندار به هفتاد پدر
دائمش فخر به آن است که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوبسیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسریعدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدونفر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دلافکار جگرسوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه در او چیزی بود
در همه ایران امروز نماندهست اثر
خبرت هست کز این زیروزبر شومغزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیروزبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکْنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صد ره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوییش خریدهست به زر
بر مسلمانان زآن نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صدیک از آن با کافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریاد رس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاکسیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهغز شومپی غارتگر
وقت آن است که یابند ز رمحت پاداش
گاه آن است که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که از او بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر بر این شومحشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتهست چو خلد
خویشتن زاینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چه کند آنکه نه پای است مر او را و نه خر
رحم کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحم کن رحم بر آن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحم کن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحم کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر برگرد از آنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافرازجهانبانی کز غایت فضل
حق سپردهست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تو راست
از چه محروم است از رأفت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلکمرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازهست چو از دانش روح
وآنکه بر چهر تو فتنهست بر شمس قمر
۱
Forwarded from آگراداتس
۲
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامّت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کاو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه از او کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت بر او
اعتماد آن شه دینپرور نیکومحضر
هست ظاهر که بر او هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود از او هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حال است چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد از آنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد به اصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل برخور
انوری » دیوان اشعار » قصاید »
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکنالدین قلج طمغاج خان پسرخواندهٔ سلطان سنجر
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامّت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کاو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه از او کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت بر او
اعتماد آن شه دینپرور نیکومحضر
هست ظاهر که بر او هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود از او هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حال است چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد از آنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد به اصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل برخور
انوری » دیوان اشعار » قصاید »
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکنالدین قلج طمغاج خان پسرخواندهٔ سلطان سنجر
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
Telegram
رازی نهفته
https://www.tg-me.com/contact
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
بر گشادگی باروی شهر ما نظر کن، و کرسیهای ما را از هماکنون چنان پُر بین که از این پس تنها معدود کسانی را در آنجا انتظار بایدمان برد.
بر این مسند بزرگ که تو به خاطر تاجی که از هماکنون در آن نهادهاند خیره خیره بدان مینگری، پیش از آنکه تو خود در این بزم زناشویی شرکت جسته باشی، روحی نشیند که در جهان سفلا منزلتی بزرگ دارد؛ وی (آریگوی) والامقام است که پیش از آنکه ایتالیا آماده باشد بیاید تا او را از نو بر سر پای دارد؛ لیکن آن آزمندی و کور باطنی که شما را افسون کرده، به حال آن کودکتان درآورده است که از گرسنگی میمیرد و همچنان دایه ی خویش را از خود بهدور میراند. و در آن زمان، کسی در دادگاه الهی منصب ریاست خواهد داشت که چه در خفا و چه آشکارا با او به یک راه نخواهد رفت.
اما، پس از آن، خداوند فقط کوتاه زمانی بقای وی را در مسند مقدسش گردن خواهد نهاد: و آنگاه وی از این مسند بهجایی در خواهد افتاد که شمعون ساحر به حق شایستهی سقوط در آن شد؛ و وی باعث خواهد آمد که جایگاه (آلانیایی) پایینتر رود.
[دانته
کمدی الهی؛ بهشت
سرود سیام
صفحه ۴۷۱ و
صفحه ۴۷۲]
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
بر گشادگی باروی شهر ما نظر کن، و کرسیهای ما را از هماکنون چنان پُر بین که از این پس تنها معدود کسانی را در آنجا انتظار بایدمان برد.
بر این مسند بزرگ که تو به خاطر تاجی که از هماکنون در آن نهادهاند خیره خیره بدان مینگری، پیش از آنکه تو خود در این بزم زناشویی شرکت جسته باشی، روحی نشیند که در جهان سفلا منزلتی بزرگ دارد؛ وی (آریگوی) والامقام است که پیش از آنکه ایتالیا آماده باشد بیاید تا او را از نو بر سر پای دارد؛ لیکن آن آزمندی و کور باطنی که شما را افسون کرده، به حال آن کودکتان درآورده است که از گرسنگی میمیرد و همچنان دایه ی خویش را از خود بهدور میراند. و در آن زمان، کسی در دادگاه الهی منصب ریاست خواهد داشت که چه در خفا و چه آشکارا با او به یک راه نخواهد رفت.
اما، پس از آن، خداوند فقط کوتاه زمانی بقای وی را در مسند مقدسش گردن خواهد نهاد: و آنگاه وی از این مسند بهجایی در خواهد افتاد که شمعون ساحر به حق شایستهی سقوط در آن شد؛ و وی باعث خواهد آمد که جایگاه (آلانیایی) پایینتر رود.
[دانته
کمدی الهی؛ بهشت
سرود سیام
صفحه ۴۷۱ و
صفحه ۴۷۲]
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همه زندگیم حقیقتی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم. چگونه میتوان بی رنج عاشق شد؟ چگونه میتوان بی رنج به شکوه رسید؟
فئودور داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همه زندگیم حقیقتی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم. چگونه میتوان بی رنج عاشق شد؟ چگونه میتوان بی رنج به شکوه رسید؟
فئودور داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
نامه قبلیام را تمام نکردم، چون دلم سنگینتر از آن بود که بتوانم بنویسم. بعضی وقتها لحظاتی پیش میآید که خوشحال میشوم تنها بمانم، تنها بمانم و در غم خود فرو بروم، در افسردگیام، بیآنکه احساسم را با کسی قسمت کنم و چنین لحظاتی حالا هرچه بیشتر به سراغم میآیند.
بیچارگان
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
نامه قبلیام را تمام نکردم، چون دلم سنگینتر از آن بود که بتوانم بنویسم. بعضی وقتها لحظاتی پیش میآید که خوشحال میشوم تنها بمانم، تنها بمانم و در غم خود فرو بروم، در افسردگیام، بیآنکه احساسم را با کسی قسمت کنم و چنین لحظاتی حالا هرچه بیشتر به سراغم میآیند.
بیچارگان
داستایوفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
اساس کار قلب آدمی است و بقیه مهمل است. عقل هم البته لازم است و شاید از همه مهمتر باشد. انسان خوش قلب، ولی فاقد عقل همان اندازه احمق است که انسانی عاقل ولی سنگدل. این حقیقتی است کهن. من احمقی هستم که قلب دارم، ولی عاقل نیستم؛
اما تو احمق عاقلی هستی که قلب نداری. بنابراین، هر دو رنج میبریم و هر دو بدبخت هستیم.
ابله
فیودور داستایفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
اساس کار قلب آدمی است و بقیه مهمل است. عقل هم البته لازم است و شاید از همه مهمتر باشد. انسان خوش قلب، ولی فاقد عقل همان اندازه احمق است که انسانی عاقل ولی سنگدل. این حقیقتی است کهن. من احمقی هستم که قلب دارم، ولی عاقل نیستم؛
اما تو احمق عاقلی هستی که قلب نداری. بنابراین، هر دو رنج میبریم و هر دو بدبخت هستیم.
ابله
فیودور داستایفسکی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
عالیجنابان قسم میخورم دانستن زیادی یک جور مرض است. یک مرض واقعی و تمام و کمال. برای زندگی انسان، تنها اندک دانشی کافیست یعنی نصف یا حتی یک چهارم دانش یک انسان بافضیلت و دانشآموخته بخصوص آن دسته که در همین روزگار نامراد و فلاکتبار قرن نوزدهم درمنتهای شوربختی افتخارحضور در شهر پترزبورگ را دارند.
(یاداشتهای زیرزمینی - داستایفسکی،صفحهی ۷)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
عالیجنابان قسم میخورم دانستن زیادی یک جور مرض است. یک مرض واقعی و تمام و کمال. برای زندگی انسان، تنها اندک دانشی کافیست یعنی نصف یا حتی یک چهارم دانش یک انسان بافضیلت و دانشآموخته بخصوص آن دسته که در همین روزگار نامراد و فلاکتبار قرن نوزدهم درمنتهای شوربختی افتخارحضور در شهر پترزبورگ را دارند.
(یاداشتهای زیرزمینی - داستایفسکی،صفحهی ۷)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
دیدن تنها از چشمانداز و آگاهی نیز تنها از چشمانداز میسر میشود. هرچه با تأثر و عواطف بیشتری پیرامون چیزی سخن بگوییم، از چشمهای بیشترو گوناگونتری میتوانیم آن را بنگریم و برداشت و عینینگری ما از آن تمام و کمال تر است. اما زدودن خواست و فرونشاندن جملگی احساسات، ولو ازعهدهی آن هم برآییم آیا جز عقیم کردن عقل معنایی دارد؟
(نیچه، تبارشناسی اخلاق صفحهی، ۱۲۸)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
دیدن تنها از چشمانداز و آگاهی نیز تنها از چشمانداز میسر میشود. هرچه با تأثر و عواطف بیشتری پیرامون چیزی سخن بگوییم، از چشمهای بیشترو گوناگونتری میتوانیم آن را بنگریم و برداشت و عینینگری ما از آن تمام و کمال تر است. اما زدودن خواست و فرونشاندن جملگی احساسات، ولو ازعهدهی آن هم برآییم آیا جز عقیم کردن عقل معنایی دارد؟
(نیچه، تبارشناسی اخلاق صفحهی، ۱۲۸)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
Forwarded from آگراداتس
@razhoft
انسانهای واپسین میگویند نیک بختی را ما برساختیم و چشمک میزنند
ما از همه سو به یاری جامعهشناسی روانشناسی و رواندرمانی خود و با برخی ابزارهای دیگر سعی میکنیم نخست به نحوی یکسان تمامی انسانها از نظر نیک بختی در وضعیت یکسانی قرار گیرند و تساوی تمامی آنها در رفاه تضمین گردد اما با وجود این و به یُمن همین برساختن نیک بختی انسانها از دامان جنگی جهانی به دامان جنگی دیگر فرو می غلتند کسی به ملل جهان چشمک میزند و میگوید که صلح همانا از بین بردن جنگ است با این حال همان صلحی را نیز که جنگ را از بین میبرد تنها با جنگ میتوان حفظ کرد اما در مقابل این صلح حاصل از جنگ مجدداً نوعی تهاجم برای حفظ صلح آغاز میشود که به سختی میتوان از حملات آن با عنوان صلحآمیز یاد کرد بنابراین جنگ به معنای تأمین صلح و صلح به معنای از بین بردن جنگ است
معنای تفکر چیست
مارتین هایدگر
صفحات ۶۷ - ۶۶
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ
انسانهای واپسین میگویند نیک بختی را ما برساختیم و چشمک میزنند
ما از همه سو به یاری جامعهشناسی روانشناسی و رواندرمانی خود و با برخی ابزارهای دیگر سعی میکنیم نخست به نحوی یکسان تمامی انسانها از نظر نیک بختی در وضعیت یکسانی قرار گیرند و تساوی تمامی آنها در رفاه تضمین گردد اما با وجود این و به یُمن همین برساختن نیک بختی انسانها از دامان جنگی جهانی به دامان جنگی دیگر فرو می غلتند کسی به ملل جهان چشمک میزند و میگوید که صلح همانا از بین بردن جنگ است با این حال همان صلحی را نیز که جنگ را از بین میبرد تنها با جنگ میتوان حفظ کرد اما در مقابل این صلح حاصل از جنگ مجدداً نوعی تهاجم برای حفظ صلح آغاز میشود که به سختی میتوان از حملات آن با عنوان صلحآمیز یاد کرد بنابراین جنگ به معنای تأمین صلح و صلح به معنای از بین بردن جنگ است
معنای تفکر چیست
مارتین هایدگر
صفحات ۶۷ - ۶۶
https://www.tg-me.com/+QwNPXDT61seYx4nZ