Telegram Web Link
رندی در شهری وارد مسجد شد و جماعت بجا آورد.

پس از نماز برای مصافحه نزد پیش نماز رفت.

دید دستان پیش نماز بریده شده، در صورتش نگریست دید چشمانش کور شده، دلیل را از او پرسید، دید زبانش قطع شده.

متحیر سراغ پس نمازان آمد و علت را جویا شد.

گقتند: دزدی کرده بود، دستش را قطع کردیم، هیزی کرده بود، چشمش را کور کردیم، دروغ و تهمت می گفت: زبانش را بریدیم

رند متحیر پرسید: با این همه کرامت، پس چرا او را پیش نماز کردید؟

گفتند: برای آنکه با خیال راحت نماز بگذاریم و نگران تعرض به کفش ها و مشک هایمان نباشیم!

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
ملا مهرعلی خویی،
روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.

یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس انتقام، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.

ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟

گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز...

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
از بهلول پرسیدند:
علت سنگینی خواب چیست؟

بهلول پاسخ داد:
سبک بودن اندیشه!

هرچه اندیشه سبک تر باشد
خواب سنگین تر گردد..

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
نقل است رهگذری به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛
به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟

در اين حال، گردوئي از درخت بر سرش افتاد و برق از چشمهايش پريد و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
امام صادق(ع) فرمودند :

هر کسی زیارت عاشورا بخواند #شب_اول_قبرش امام حسین علیه السلام به دیدار و ملاقات او خواهد آمد .

📚 کامل الزیارات ص ۷٩


https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟!
برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد.

وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود می‌شود، در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.»

وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
«تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد.

سپس چوپان به او می گوید: کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوری!

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
ابن سیرین به كسی گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.

گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
امام رضا عليه السلام:

أحسِنِ الظَّنَّ باللّهِ؛ فإنّ اللّهَ عَزَّوجلَّ يقولُ: أنا عِندَ ظَنِّ عَبدِيَ المُؤمِنِ بي؛ إن خَيرا فخَيرا، و إن شَرّا فَشَرّا

به خداوند گمان نيك ببر؛ زيرا خداى عزّوجلّ مى فرمايد: من نزد گمان بنده مؤمن خويشم؛ اگر گمانِ او به من نيك باشد، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر بد باشد نيز مطابق همان گمانِ بد با او عمل كنم

ميزان الحكمه ج6 ص577

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
نقل است گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.

گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.

گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد!

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
نقل است یک سال در دوره حکومت خلیفه هاورن الرشید قحطی شد. غله نایاب شد و مردم گرسنه. خلیفه مایحتاج مسلمانان تامین کرد ولا غیر.
اقلیت مذهبی در مضیقه ماندند و گرسنگی کشیدند.
چون طاقتشان تاب شد به بهلول توسل جستند و یاری خواستند.

بهلول نزد خلیفه رفت و گفت: من نماز میگذارم، اشکال مرا بازگوی تا یقیین کنم به خدا ایمان داری.
پس در سوره حمد یکبار گفت: الْحَمْدُ ِللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ‏  و بار دیگر گفت: الْحَمْدُ ِللَّهِ رَبِّ الْمُسلِمینَ... پس از نماز خلیفه گفت که قرائت اولی صحیح است و دیگر غلط... پس منظور بهلول را دانست و دستور تامین غلات اقوام اقلیت نیز صادر کرد.

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
گرگی و شتری خانه‌یکی شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده، یکی بشمار رود و مابین کودکان آنها هم تفاوتی نباشد!

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت، گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید.

چون سروکله ی شتر از دور پیدا شد، گرگ پیش دوید و گفت: ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست!

شتر بیچاره نگران شد و پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو!؟
گرگ پاسخ داد: رفیق بازهم من و تویی کردی؟ یکی از آن پاپهن ها!

#کلیله_و_دمنه


https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.
خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار کرد.

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:

«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. گفتش که:

اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمندخوردن علف نمی شدی،

پاسخ داد: تو نیز اگرعلف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی.

📚کشکول شیخ بهایی

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که قال الامام صادق داشت

شهادت شیخ الائمه امام جعفر صادق علیه‌السلام تسلیت باد

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند؟
ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید.

ساعت ها گذشت کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . ملا با شنیدن صدای زنگ شترها از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد .
ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت.
کاروان به هم ریخت.
کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار با چوب و چماق به جان ملا افتاد

ملا فرار کرد و به خانه اش رسید.
زن گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای؟
ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند .

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
گویند شخصی ده خر داشت
روزی بر یکی از آنها سوار شد
و خران خویش را شمرد،
چون آن را که سواربود شماره
نمی کرد حساب درست در نمی آمد.

پیاده شد و شمار کرد.حساب درست
و تمام بود.چندین بار در سواری
و پیادگی شمارش را تکرار کرد.
عاقبت پیاده شد و گفت:سواری
به گم شدن یک خر نمی ارزد.

#علی_اکبر_دهخدا

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
نقل است سلیمان نبی علیه السلام از مکانی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند.

تا اینکه سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید.
عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.

سلیمان گفت: یک "سبحان الله" که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود(حضرت سلیمان) داده شده است؛
زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند.

راه روشن، ج 5، ص 490

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
نقل است چهار هندو در مسجد به نماز می ایستند.
وقتی صدای موذن برمی آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: ای موذن بانگ کردی وقت هست.
هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: سخن گفتی و نمازت باطل است.
سومی به دومی می گوید: به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.
سپس هندوی چهارم می گوید: خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.
بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود!
در این حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه!

چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد بمسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم بچه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی.

https://www.tg-me.com/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani
2024/05/16 05:38:10
Back to Top
HTML Embed Code: