#پارت_15

نمیتونم بخاطر حرف این پسره همچین فکری کنم ..اگه همه حرفاش الکی باشه و فقط یه چالش باشه که بازیگر خوبیه
زیادی تو نقشش فرو رفته
پسره چیزی نمی‌گفت و فقط منتظر حرفی از طرف من بود

سعید - می‌دونم سخته ولی چند روز بهم وقت بده تا بهت ثابت کنم ..گوشیتو بده تا شمارمو تو گوشیت سیو کنم هر وقت تصمیم گرفتی که ماجرا رو بفهمی یا بهت ثابت کنم بهم زنگ بزن

خزان- برو بیرون میگم ...گمشوووو این چرت و پرتا چیه بهم میگی ؟ بروووو بیرووون

دیگه به نفس نفس افتادم
پسره ترسیده خواست از اتاق بره بیرون که در محکم خورد با دیوار و باز شد
چند تا پلیس ریختن داخل و دست های سعیدو گرفتن بعد یه زنه‌ ای اومد سمتم به دست منم دستبند زد
هر دومونو بردن بیرون یکی یکی مردا رو میبردن پایین زنا رو می‌آوردن بالا تا لباس بپوشن...چی شده یه مهمونی ساده است دیگه!!
اعصابم بدجور خورد بود هم بخاطر این پلیسا هم بخاطر اون پسره سعید . همه مأمور مرد پایین بودن و فقط مأمور زن طبقه بالا بودن
دستمو باز کردن تا لباسمو بپوشم
لباسمو پوشیدم ولی فراموش کردن به دستم دست بند بزنن چون یه زنی داشت با یکی از مأمورا دعوا میکرد همه حواسشون به اونجا بود
بیشتر پسر دخترا فرار کرده بودن تعداد خیلی کمی رو گرفته بودن
دوتا از دخترا پشت سرم داشتن حرف میزدن
ناخداگاه شندیدم که گفتن

دختره- فکر کنم مواد هارو پیدا کردن

دختردوم- آره

وای خدا اینا مواد مخدر گرفتن
اگه منو همراه اینا ببرن خیلی بد میشه
نه نمیتونم وایستم باید فرار کنم
دور برمو نگاه کردم
ته راهرو به پنجره بزرگ بود فکر کنم بتونم فرار کنم
داشتم به این فکر میکردم که چطوری فرار کنم
که یکی از دخترا از ترس تشنج کرد همه پلیسا رفتن بالا سرش از فرصت استفاده کردم رفتم سمت پنجره درشو باز کردم ارتفاعشو نگاه کردم
خیلی نبود ولی امکانم داشت پام بشکنه
مهم نیست .. آروم دستامو کنار پنجره گذاشتم و پریدم پایین
آخخ ..
از ترس اینکه کسی صدامو بشنوه دستمو جلو دهنم گذاشتم
پام پیج خورد و بد جور درد میکرد
توی حیاط پر بود از مأمور مرد و زن
چشمم خورد به سعید که با چند نفر دیگه سوار ماشین کردنش و بردنش
چون توی حیاط پر از درخت بود کسی منو ندید
پام خیلی درد میکرد
آروم آروم میرفتم جلو
پشت درخت‌ها خودمو پنهون کردم
جلو در مأمور بود
ترجیح دادم همون جا وایستم
با حس صدای پای کسی خواستم بچرخم که یکی...

-دستاتو بزار بالای سرت و بدون هیچ حرکتی برو سمت ماشینا!!
سلام🌼
دو پارت جدید از رمان ❤️‍🔥
امیدوارم که خوشتون بیاد🤗
نظر و حمایت فراموش نشه💋

#دوستتون_دارم
خــوشبخٺے اینـہ ڪہ هـمہ چـیزٺ پـیش یـہ نفر باشـہ
دلــٺ ، فـڪرٺ ، نـگاهـٺ
#پارت_16

اینم از شانس من
به دستورش دستامو بردم بالا
خودشم همینطور که اسلحه رو گذاشته بود روی سرم
از پشت من رو به جلو هدایت میکرد
داشتم آروم آروم میرفتم که سرگرده گفت

سرگرد- پاهات که سالمه چرا انقد آروم راه میری؟!

خزان- پام درد می‌کنه

سرگرد اسلحه شو بیشتر روی فشار داد و گفت

سرگرد - تندتر راه برو من وقتمو از سر راه نیاوردم

عجب !!

خزان- باشه فقط اگه میشه انقد اسلحه تو فشار نده سوراخ کردی سرمو مگه قاتل زنجیری گرفتی ؟؟

سرگرد- هه طلب کارم هست ...امر دیگه ای نداری خانوم ؟

خزان- فعلا همینو اطاعت کن تا امر بعدیمو بهت بگم

سرگرد- راه بیفت و حرف اضافه هم نزن

در ورودی عمارت کلی مامور بود وقتی به در ورودی عمارت نزدیک شدیم سرگرد گفت:

سرگرد- شالتو بنداز رو سرت مانتوت رو هم مرتب کن

خزان-اگه این کارو انجام ندم چی!؟؟

سرگرد-اون وقت بد میبینی

و اسلحه رو بیشتر فشار داد
این دیگه ته زور گوییه
خیلی ترسیده بودم ولی خب اصلا به روی خودم نمیاوردم
که از اینی که هست پرو تر نشه..
یکی از دستامو که بالا سرم گرفته بودمو آوردم پایین و شالمو انداختم رو سرم لباسامو مرتب کردم
چون دستمو خیلی بالای سرم نگه داشته بودم درد میکرد برای همین دیگه دستمو نبردم بالا و آروم آروم راه میرفتم‌که‌ سرگرد داد زد:

سرگرد- دستتو ببر بالا سرت ،
اگه زحمتی هم نیست تند تر راه برو

منم با صدایی نسبتا بلند جواب دادم

خزان- خب دستم درد گرفت خسته شدم

سرگرد- مقصر خودتی می‌تونستی وارد همچین کارا و جاهایی نشی که اینطور اذیتت نکنم


خزان- اما من که کاری نکردم

سرگرد- حرف نباشه!

دیگه هیچی نگفتم واز در ورودی عمارت خارج شدیم سرگرده در یکی از ماشین هارو باز کرد یه مامور زن داخل ماشین بود
سرگرد با صدای بلندو رسایی گفت:

سرگرد- بشین تو ماشین!

میخواستم بشینم تو ماشین که یه مامور مرد اومد سمت سرگرد و دستشو گذاشت رو شقیقش و پای راستشو آروم زد به پای چپش زد
به نشانه‌ی احترام
و گفت

مامور- سرگرد، کل عمارت رو گشتیم دیگه هیچ کی تو عمارت نبود

سرگرد- خب پس سوار ماشین شو که بریم

داشتم به حرفای سرگرد و مأمور گوش میدادم که یه لحظه چشمم خورد به اتکتی که روی پیراهن سرگرد بود
روش نوشته بود سرگرد کامیار هخامنش
پس اسم این سرگرده ‌کامیاره!
سرگرد سرشو برگردوند سمت من و نگام کرد فهمیدم دوباره میخواد بگه بشینم تو ماشین
و منم بدون هیچ حرف و معطلی نشستم تو ماشین سرگرد هم رفت روی صندلی جلو نشست...
#پارت_17

یه مامور زن دیگه هم اومد کنارم یه دستبند تو دستش بود یکی رو بست به دست من و اون یکی رو هم به دست خودش بست وسط این دوتا مامور زن داشتم احساس خفگی میکردم اوففف..
راننده ماشین رو روشن کرد و به سمت کلانتری روند
....

در کلانتری ترمز زد اول سرگرد پیاده شد بعد اون مامور زنی که دستامونو بهم دستبند زده بود پیاده شده و منم پیاده شدم
در کلانتری خیلی شلوغ بود،تو اون شلوغی یه لحظه احساس کردم چشمم به سعید خورد اما بعد هرچی با چشم دنبالش گشتم پیداش نکردم..
همراه اون مامور زن وارد کلانتری شدم منو بردن سمت یه میز که یه مامور پشتش نشسته مامور زن دستبند رو باز کرد
مأموری که پشت میزبودسرشو آورد بالا و رو به من گفت:

مامور- اگه ساعت،گوشی،کمربند و طلا داری تحویل بده

گوشیم که نمی‌دونم کجاست فک کنم تو عمارت جا گذاشتم
ساعت و انگشتر هامو در آوردم گذاشتم رو میز

مامور- گوشی همراهت نیست؟

خزان- نه!

مامور- این فرم رو پر کن

و یه برگه گذاشت جلوم تو اون برگه مشخصاتم رو خواسته بود و شماره‌ی پدرم ، فرم رو پر کردمو تحویل داد به ماموره گفتم

خزان- میشه لطفاً زنگ بزنید به خانوادم و بگید من اینجام، تا این موقع شب نرفتم
خونه نگرانم میشن

مامور- باشه تماس میگیرم

و به اون مامور زن علامت داد
مامور زن هم اومد سمتم و منو بازدید بدنی کرد وقتی فهمید هیچی همراهم نیست بردنم سمت بازداشتگاه..
در بازداشتگاه رو باز کردن یه نگاهی به داخل بازداشتگاه کردم
چند نفر از اون دخترایی که تو مهمونی دیده بودمشون هم اونجا بودن
رفتم داخل و یه گوشه نشستم
مامور هم درو بست و رفت
بعضی از دخترا گریه میکردن و میگفتن جواب خانوادمون رو چی بدیم
اما من ترسی نداشتم چون کار خاصی نکرده بودم فقط به یه مهمونی ساده رفته بودم که اولین بارمم نبود و هیچ خبری هم از مواد مخدر نداشتم.
یهو یاد آریانا افتادم
راستی آریانا کجاست؟؟
بین این دخترا که نبود حتما فرار کرده...
به اتفاق های امشب فکر میکردم شب عجیبی بود!!
اون از حرفای سعید اینم از بازداشت کردنم ..
خیلی گیج شده بودم نکنه حرفای سعید راست باشه، نه!نه! اصلا امکان نداره
سرم پر شده بود از اما، اگر و کلی علامت سوال...
تو همین فکرا بودم که با صدای مامور از فکر و خیال اومدم بیرون

مامور- خزان میلانی

خزان- بله!

مأمور-بیا بیرون پدرت اومده دنبالت

با شنیدن این حرف از جام پاشدم
همش یک ساعت اینجا مونده بودم
یکی از دخترا که تو بازداشت بود گفت

دختر - خوش بحالش چه زود رفت!

مامور درو باز کرد
اومدم بیرون
دوباره بردنم سمت همون میز که وسایلمو گرفته بودن و فرم پر کرده بودم
سرگرد و بابام اونجا بودن
وقتی بابامو دیدم یه لحظه دلم لرزید که نکنه حرفای سعید راست باشه و واقعا پدرو مادر واقعی من یکی دیگه باشن ...
سلام عشقای من☺️👋🏻
روزتون سرشار از انرژی‌🦢🌱
دو پارت جدید از رمان تقدیم نگاهتون🤍🌸
امیدوارم از رمان لذت ببرید💙🦋
نظر،حمایت و معرفی چنل به دوستانتون فراموش نشه🙊🙈

#دوستتون_دارم
‌بآ « تـــــــو »
خُوشبَخت‌ تَرین
عآشقِ تآریخ مَنم...😌💛🧿👫🏻
#پارت_18

خزان- سلام

بابا- سلام دخترم

خزان-بابا من کاری‍...

بابا- همچی رو می‌دونم دخترم سرگرد برام توضیح داد نیازی نیست چیزی بگی

خزان- باشه

سرگرد یه برگه داد به منو بابام

سرگرد- این برگه‌ی تعهده
هردوتاتون این رو امضاء کنید

برگه رو از دست سرگرد گرفتم امضاش کردم بابا هم برگه رو امضاء کرد و تحویل سرگرد داد

سرگرد- امیدوارم دیگه هیچ وقت گذرتون اینجور جاها نیوفته

بابا- ممنونم

بابا، با سرگرد خداحافظی کرد ولی من حوصله هیچی رو نداشتم حتی خداحافظی کردن
وسایلی که تحویل داده بودمو دوباره بهم دادن
همراه بابا از کلانتری خارج شدم
سوار ماشین شدیم
هر دومون سکوت کرده بودیم
سکوت خفه کننده رو شکستم

خزان- بابا معذرت می‌خوام واقعا نمیدونستم همچین اتفاقی میوفته وگرنه عمرا پامو اونجا میزاشتم

بابا- اشکال نداره عزیزم مقصر تو نیستی مقصر اصلی صاحب اون مهمونیه

خزان- به هرحال دوست نداشتم پاتون به کلانتری باز بشه

بابا- یه تعهد ساده که این حرفا رو نداره

خزان- سرگرد بهتون چی گفت

بابا- گفت کسای که مواد رو جاسازی کرده بودن خودشون اعتراف کردن

خزان-اهان ....راستی ماشینم کجاست

بابا- ماشینت رو بردن پارکینگ گفتن باید چند روز اونجا بمونه تا اون موقع میتونی از ماشین من استفاده کنی

خزان- نه نیازی نیست این چند روزو بدون ماشین بگذرونم که چیزی نمیشه

خزان- گوشیمم فکر کنم گم کردم

بابا- اشکال نداره یکی دیگه میخری

بابا یه لبخند محو زد منم سرمو چسبوندم به پنجره ماشین
تا رسیدن به خونه هیچی نگفتم و فقط داشتم به حرفای سعید فکر میکردم
.....

وارد عمارت شدم کل لامپ ها خاموش بود همه جا تاریک بود
حتما مامان خوابه آروم آروم رفتم سمت آشپز خونه خیلی گرسنه بودم اینقد که دلم یه غاروغور بدی به پا کرده بود
لامپ آشپز خونه رو روشن کردم رفتم سمت یخچال برای خودم یه برش کیک گذاشتم تو بشقاب و یه لیوان شیر کاکائو ریختم،
رو میز نشستم همینطور که داشتم شیر کاکائوم رو میخوردم تو این فکر بودم که کی میتونه جواب سوالای منو بده
یه لحظه هدیه خانوم اومد به ذهنم
ارهههه! خودشه اون حتما می‌تونه کمکم کنه، هدیه خانوم خیلی وقته تو این عمارت برای پدرو مادرم کار می‌کنه حتما از همه چی با خبره
فردا اول وقت باید بیام سراغش و هرچی سوال دارم ازش بپرسم!!بعد از خوردن کیکم رفتم طبقه بالا و در اتاقمو باز کردم اینقدر خسته بودم که حتی حال عوض کردن لباسام رو هم نداشتم همینجوری افتادم روی تخت و به سه نرسیده بود که خوابم‌ برد
#پارت_19

- دخترم ...خوشگلم ...نمی‌خوای بیدار بشی؟

با صدای بابا چشمامو باز کردم
گوشه تخت نشسته بود و با لبخند به من زل زده بود

خزان - بابا ...

بابا- جانم دخترم ..بلند شو

از رو تخت بلند شدم و نشستم کنار بابا
موهای بلندمو که اومده بود جلوی صورتم کنار زدم

خزان- چی شده امروز شما اومدین منو بیدار کردین ؟!

بابا- دیشب گفتی گوشیتو توی مهمونی گم کردی
واست گوشی گرفتم
خواستم خودم بدم بهت

و گوشی رو گرفت جلوم
با لبخند گوشی رو از بابا گرفتم

خزان- مرسی بابا جونم

بابا پیشونیمو بوسید و بلند شد

بابا- برو صبحانتو بخور...

داشت از اتاق خارج میشد که یهو برگشت انگار چیزی یادش اومده باشه گفت

بابا- راستی مامانت امروز رفته پیش مامادربزرگت شاید دیر وقت بیاد منم امروز چند تا جلسه دارم شاید دیر بیام مراقب خودت باش

فقط سرمو تکون دادم
با رفتن بابا بغض بدی گلومو گرفت
نمی‌دونم بغض بخاطر چی بود!
یه حس عجیبی داشتم
یه حسی مثل تنهایی!!
بی اختیار اشکام سرازیر شد ...
چی کار می‌کنی دختر
هنوز که چیزی مشخص نیست
انشالله که حرفهای سعید دروغه
انشالله ...
از رو تخت اومدم پایین و رفتم سمت سرویس بهداشتی، کارم که تموم شد
یه لباس راحتی مناسب پوشیدم
گوشی که بابا گرفته بود رو از توی جعبه‌اش در آوردم و روشنش کردم
خواستم با آریانا تماس بگیرم
که یادم اومد نه سیم‌کارت داشتم نه شماره آریانا
گوشی رو همون جا رو تخت گذاشتم از اتاق رفتم بیرون
به طبقه پایین که رسیدم یه راست رفتم توی آشپز خونه تا با هدیه‌خانوم حرف بزنم
باید خودمو راحت کنم
از دیشب تا حالا یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم داشت مغزمو میخورد
باید خیالمو راحت میکردم...
کادو خانوم نشسته بود روی صندلی داشت با خدمتکارا حرف میزد
با رفتنم داخل آشپز خونه همه بهم صبح بخیر گفتن

هدیه‌خانوم- صبحانه رو برای خانوم آماده کنید

خزان - نه ...نمی‌خورم ..هدیه خانوم می‌خوام باهات حرف بزنم

هدیه خانوم تعجب کرده از سرجاش بلند شد و اومد سمتم ..بدون هیچ حرفی رفتم سمت پذیرایی روی یکی از کاناپه‌ها نشستم
ازفکرو خیال زیادی ،سر درد گرفته بودم
با دوتا دستام شقیقه هامو گرفتم
هدیه خانوم اومد کنارم نشست

هدیه‌خانوم- چی شده خانوم ؟...چرا انقد بهم ریختین ؟؟

سرمو بلند کردم و توی چشمای هدیه خانوم زل زدم

خزان- میخوام یه سوال ازت بپرسم ‌...توقع دارم که بهم راستشو بگین

هدیه‌خانوم - وا.. این چه حرفیه من کی به شما دروغ گفتم؟ ...اصلا من کی باشم که بخوام به شما دروغ بگم

خزان- خوبه ...فقط یه چیزی این حرف بین خودمون بمونه
باشه ؟؟

هدیه خانوم چشماشو بست و سرشو تکون داد
سلام خوشگلا👋
چطورین؟؟امیدوارم که حال دلتون همیشه خوب باشه💜
دوپارت از رمان تقدیم تون😇
امیدوارم از رمان لذت ببرید🦄
حمایت و معرفی چنل فراموش نشه💖🦩
قَوی شدن قَشنگه وقتیِ"تــــــو"
بشیِ نقطهِ "قـــــوَت" مَن…♥️🖇
#پارت_20

خزان- دیشب یکی بهم یه سری حرفا زد می‌خوام از دروغ بودنش مطمعن بشم

هدیه‌خانوم با کنجکاوی به حرفام گوش می‌کرد به میز خیره شدم و حرفمو ادامه دادم

خزان- یه پسری بهم گفت که ...خانواده واقعی من اینای نیستن که من باهاشون بزرگ شدم

هدیه خانوم ساکت بود رومو کردم طرف هدیه خانوم ...رنگش پریده بود
مشخص بود از حرف من تعجب کرده
دستمو گذاشتم رو شونه اش یه تکونی بهش دادم

خزان- هدیه خانوم خوبین ؟!

هدیه خانوم به حال خودش برگشت تند تند گفت

هدیه‌خانوم- این چه حرفیه که می‌زنین؟ یعنی چی که خانواده‌ای واقعی تو نیستن
معلومه که دروغه ..شما چطور میتونین همچین سوالی ازم بپرسین ..کی ،کی همچین حرفی بهتون زد؟!

خزان- مهم نیست کی این حرفو زده
هدیه خانوم من بهتون اعتماد دارم لطفاً اعتمادمو نسبت به خودتون از بین نبرید

هدیه خانوم عوض شده بود اینو از درو هم میشه تشخیص داد
قلبم بهم می‌گفت داره دروغ می‌گه ولی دلم نمی‌خواست باور کنه‌...
هدیه خانوم از روی کاناپه بلند شد و گفت

هدیه‌خانوم- دیگه این حرفو نزنین لطفاً

خزان- هدیه خانوم اگه چیزی هست بگین این حق منه که بدونم

هدیه‌خانوم- هیچی نیست باور کنین
چطور میتونین به خانواده خودت شک کنی ؟؟

خزان- باشه ... لطفاً به کسی راجب سوال من چیزی نگید

هدیه خانوم - چی برم بگم آخه؟
شما هم دیگه به حرفهای اون پسره فکر نکنین حتما خواسته سرکارتون بزاره

هدیه‌خانوم بعد از زدن این حرف سری ازم دور شد و از پذیرایی رفت بیرون
اوووووفف‌ چرا خیالم از این بابت راحت نمیشد ...یه کسی بهم می‌گفت داره دروغ می‌گه
ای کاش به اون مهمونی لعنتی نرفته بودم
ای کاش مهمونی امید رو قبول نمی‌کردم
ای کاش سعید منو نمی‌دید
سرم از درد داشت میترکید
بلند شدم رفتم آشپز خونه از جعبه دارو ها یه قرص مسکن برداشتم وخوردم
هدیه خانوم نبود توی آشپزخونه
رفتم طبقه بالا
خواستم بخوابم که یه چیزی یادم اومد
رفتم پایین به یکی از خدمه های مرد گفتم که بره برام یه سیم‌کارت با خط قبلیم بگیره
تمام مشخصات برای گرفتن سیم‌کارت رو دادم بهش اونم رفت
رفتم بالا توی اتاقم نیاز به استراحت داشتم
روی تخت دراز کشیدم چشمام داشت گرم میشد که یکی در اتاقمو زد

خزان - بیا تو

در باز شد و آریانا داخل شد با دیدن آریانا از جام بلند شدم و رفتم سمتش
بغلش کردم ..
تا آریانا رو بغل کردم بغضم ترکید و توی بغل آریانا زدم زیر گریه

آریانا- وا خزان چی شده ؟!

از هق هق زیاد نمی‌تونستم حرف بزنم
و فقط آریانا رو بغل کرده بودم و با صدای بلند گریه میکردم
آریانا هم بدون هیچ حرفی نوازشم میکرد
اونقد گریه کردم که
یه زره آروم شدم
نشستم روی تخت زانو هامو بغل کردم و همچنان به گریه کردنم ادامه دادم
با بالا پایین شدن تخت فهمیدم که آریانا کنارم رو تخت نشست
#پارت_21

چند دقیقه یه کوب گریه کردم
یکم که آروم تر شدم اشکامو پاک کردم
نگاه‌مو بردم سمت آریانا
از چهرش مشخص بود اونم ناراحت شده

خزان- تو چرا ناراحتی ؟

آریانا- چت شده چرا گریه می‌کنی؟
آخه وقتی اشکای تورو میبینم چطور ناراحت نباشم
دیگه گریه نکن وگرنه منم گریم میگیرهاا

آریانا کلا دختر دلنازکی بود با دیدن گریه یه نفر اون هم ناراحت میشد فرقی هم نداشت اون طرف کیه!

آریانا- نمیخوای حرف بزنی ؟

خزان - آخه نمیدونم ....چطوری بهت بگم
وقتی خودمم حال خودمو نمی‌دونم.....
درد خودمو نمی‌دونم....

آریانا- بگو دیگه

آریانا دستمو گرفت و من شروع کردم به تعریف کردن ماجرا... همه چیو براش تعریف کردم از اول مهمونی تا هدیه‌خانوم بعد از تموم شدن حرفم چشم دوختم به آریانا
از چهرش تعجب می‌بارید
حق داشت !!

آریانا- یعنی چی ؟ حتما سرکاری بوده
تو بخاطر این ناراحتی دختر ؟؟

خزان- آریانا نمیدونی چه حالی دارم
می‌خوام اصلا به حرف اون پسره سعید اهمیت ندم و فراموشش کنم ولی نمیتونم تا بهم ثابت نشه نمیتونم آروم باشم

آریانا - ببین قرار نیست هر کی از راه رسید یه حرفی زد تو باور کنی خب!!

خزان- نمیتونم آریانا
تو حالمو نمی‌فهمی
باید یه کاری کنم که بهم ثابت بشه

آریانا - من مطمعنم سرکاری بوده ...ولی برای اینکه بهت ثابت بشه آزمایش DNA بده ولی بعد از این آزمایش حتما به این کارا و حرفات میخندی !

خزان - خدا کنه حرفهای سعید دروغ باشه ... برای آزمایش به چی نیاز دارم ؟؟

آریانا- نمی‌دونم...ولی فکر کنم با یه تار مو و مسواکم یا یه سری وسایل شخصی هم انجام بشه ...میتونی سوال کنی ..یا توی گوگل سرچ کنی

به حرفهای آریانا سری تکون دادم

آریانا - حالا ناراحت نباش انشالله که حرفهای اون پسره دروغه
راستی دیشب تو رو گرفتن؟؟

خزان- آره ..منو گرفتن
تازه خواستم از پنجره فرار کنم پریدم پام درد گرفت هنوزم یه زره درد داره می‌کنه
اگه اون سرگرد بیشعور منو نمی‌دید میتونستم فرار کنم


آریانا زد زیر خنده
حالا این نخنده کی بخنده ؟؟
میونه خنده‌هاش گفت

آریانا - وای دختر از پنجره؟؟ اصلا به این فکر نکردی که امکان داره پات آسیب ببینه ؟؟

منم همراه آریانا ریز خندیدم

خزان - ولی باید حال اون سرگرد رو بگیرم ..خیلی اذیتم کرد..راستی تو کجا رفتی منو تنها گذاشتی ؟؟؟

آریانا - من با علی فرارکردم
طبقه پایین هر چی گشتم تو رو ندیدم خب... فکر کردم تو فرار کردی
نمی‌دونستم بالایی


خزان- عه؟

آریانا- آره ..ولی چه شبی بود ها

خزان - آره ... مسخره ترین مهمونی !!
سلام دلبرا♥️👋🏻
ظهرتون بخیر 🌱🦢
دوپارت جدید رو گذاشتم 📚☝🏻
نظر و حمایت فراموش نشه💕🎈
#پارت_22

تقریبا یه بیست دقیقه‌ای رو با حرفای الکی سپری کردیم
که در اتاق زده شد

خزان- بیا تو

با گفتن این حرفم در باز شد و همون خدمه مردی که بهش سپرده بودم برام سیم کار بگیره، اومد داخل

خدمه- خانوم سیم کارتتون رو آوردم

خزان- ممنون بزارش رو میز
خدمه سیم کارت رو گذاشت روی میز و رفت...
با رفتن اون خدمه از جام پاشدم و سیم‌کارت رو از روی میز برداشتم و انداختمش رو گوشیم

آریانا- اوووه گوشی نو مبارک

خزان- ممنون عزیزم

آریانا- حالا گوشی نو میگیری کلاست می‌ره بالا هیچ چرا دیگه خطط رو عوض می‌کنی

خزان- دیونه دیشب گوشیمو تو عمارت امید جا گذاشتم

آریانا- آها

خزان- بله

وقتی خطم رو گوشیم بالا اومد سریع رفتم تو گوگل و سرچ کردم برای ازمایش DNA چه چیزایی نیازه
اونجا نوشته بود اولین روش برای آزمایش خونگیریه ولی با تار مو هم میشه این آزمایش رو انجام داد

خزان- آریانا درمورد آزمایش DNAتحقیق کردم میشه با تار مو هم آزمایش داد

آریانا- این که خیلی خوبه، مامان بابات خونن؟

خزان- نه... چطور؟

آریانا- خب دختر این بهترین فرصت برای این کاره پاشو برو دوتا نایلون بیار

باشه ای گفتم و سریع از اتاق رفتم بیرون و راه آشپز خونه رو در پیش گرفتم سریع وارد آشپز خونه شدم و از تو کابینت دوتا نایلون برداشتم

هدیه خانوم- چی شده دخترم چرا اینقدر عجله داری

خزانه- هیچ کادو جونم یکی از دستبندهای مهره‌ایم که یادگار یکی از دوستامه پاره شده می‌خوام مهره هاشو بریزم تو این نایلون که گم نشه بعد درستش کنم

هدیه خانوم- آهافکر کردم اتفاقی افتاده

خزان- نه عزیزم هیچی نشده

بعد از برداشتن نایلون سریع رفتم طبقه بالا و وارد اتاق شدم
خزان- خب آریانا نایلون هارو آوردم

آریانا هم از جاش پاشد

آریانا- بیا بریم تو اتاق مامان بابات

خزان- باشه

آریانا- من اینجا می‌ایستم مواظبم که یهو یکی از خدمه ها نیاد تو هم برو از تو شونه ها چنتا تار مو بردار و بزار تو این نایلون ها

خزان- باشه

میخواستم وارد اتاق بشم که یهو با صدای آریانا برگشتم
آریانا-حواست باشه موهارو قاطی نزاری موی مامانت تو یه نایلون موی باباتم تو یه نایلون دیگه

خزان- چشم

سریع در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم رفتم سمت میز توالت و شونه مامان رو برداشتم چنتا تار مو لای دندونه های شونه بود موهارو از شونه جدا کردم و گذاشتم تو یکی از نایلون ها شونه مامان رو گذاشتم سر جاش
و بعدش شونه بابا رو برداشتم اما هیچ تار مویی لای دندونه های شونه نبود!
ای خدا حالا چیکار کنم؟.

جلوی میز ایستاده بودم وشونه بابا دستم بود به این فکر میکردم که چطور بتونم چنتا تار از موهای بابا رو گیر بیارم که آریانا صدام زد یهو ترسیدم و شونه از دستم افتاد با برخوردش به زمین سریع شونه رو برداشتم و گذاشتم سر جاش
آریانا- زود باش بیا بیرون دیگه الان یکی میاداا!.
#پارت_23


خزان- اومدم.. اومدم

با سرعت نور از اتاق خارج شدم و درو بستم
دست آریانا رو کشیدم و بردمش تو اتاق خودم

خزان- بدو بیا!!

همراه با آریانا رفتیم تو اتاق و درو هم بستیم

آریانا- چی شد شیری یا روباه

آهی کشیدمو گفتم

آریانا- خب چی شد

خزان- هیچ مویی لای شونه‌ی بابا نبود

آریانا- خب چرا مسواکشو برنداشتی

خزان- خب..آخه شب که میاد خونه متوجه میشه مسواکش نیست

آریانا- دیونه این که کاری نداره یه مسواک دیگه می‌خریم میزاریم جای این

خزان- اره این پیشنهاد خوبیه

آریانا- زود باش برو مسواکو هم بیار
...
دوباره مثل قبل آریانا جلوی در ایستاد و منم رفتم مسواکو برداشتم و گذاشتمش تو نایلون و اومدم

آریانا- تو ماشین منتظرتم

خزان- باشه الان میام

رفتم تو اتاق و لباسامو با یه مانتو عروسکی یاسی همراه با یه شلوار مام استایل زغالی و یه شال یاسی تعویض کردم زیاد حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژ کالباسی زدم که صورتم از بی روحی در بیا کیفمو برداشتم،موها و مسواکو گوشیمو گذاشتم داخلش و رفتم طبقه‌ی پایین

میخواستم از در عمارت خارج بشم که یهو با صدای هدیه سرمو برگردوندم

هدیه خانوم-برای ناهار خونه نیستین؟

وای این کادو خانوم امروز چقد سوال میپرسه

خزان-میام
حوصلم خیلی سررفته با آریانا میرم بیرون یکم دور بزنم حالو هوام‌ عوض بشه

هدیه خانوم- باشه دخترم خوش بگذره

خزان- ممنون، بای بای

هدیه خانوم-‌خدانگهدارت عزیزم

از عمارت اومدم بیرون
سوارم ماشین شدم

آریانا- خب حالا کجا بریم خانوم؟؟

خزان-اول برو دارو‌خونه که موقع برگشت اون مسواکو بزارم جای این قبلیه

آریانا-اطاعت میشه قربان

و دستشو گذاشت رو سینش ازاین حرکتش خندم گرفت

خزان- چشمت سلامت

آریانا-قربونت

و آریانا روند سمت داروخونه...
تا رسیدن به داروخونه هیچی نگفتم و ساکت بودم‌ همش حرفای سعید تو ذهنمو ‌گوشام اکو میشد کاش همش یه دروغ بوده باشه!کاش
آریانا جلو داروخونه ترمز زد
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل داروخونه
خیلی شلوغ بود تو صف ایستادم و منتظر موندم نوبتم بشه
سلام 👋🏻
روزتون زیبا🌈
دوپارت جدید از رمان تقدیم تون📚
نظر فراموش نشه🪄
سلام بچه ها
میخواستم یه موضوعی رو باهاتون درمون بزارم
یکی از ادمینایی که با من همکاری میکردن (خانوم رویا پرداز)به دلیل اینکه چند نفر مشکلات رمان رو گفتن ناامید شدن و کلا دیلیت اکانت زدن
اما خب این موضوع خیلی عادیه اولین رمانی بود که مینوشتیم و این برای هرکسی اتفاق میوفته
من هم دست تنها نمیتونم همه کارهای رمان رو انجام بدم مثل(افزایش ممبر،نوشته رمان،پخش لینک،تبادل و.....)
ما87پارت از رمان رو نوشتیم
اما خب من هم دست تنها نمیتونم به همه‌ی کارا برسم
ایشالا رمان بعدی رو که خودم تنها نوشتم حتما شمارو هم عضو چنلم میکنم که بتونید رمان رو بخونید
از شما عذر خواهی میکنم بابت این موضوع

در پناه حق🙂👋
2024/06/08 03:19:29
Back to Top
HTML Embed Code: