This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
آدم های زیبا و دوست داشتنی،
به صورت تصادفی به وجود نمیآیند
زیباترین و دوست داشتنی ترین انسانهایی که میشناسیم،
آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند،
آنهایی که رنج را تجربه کردهاند،
آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند،
آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد،
زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند،
آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند
و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند
به همین دلیل ، آرامترند و "دوست داشتن و محبت " به دغدغهشان تبدیل میشود.
وین_دایر
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
آدم های زیبا و دوست داشتنی،
به صورت تصادفی به وجود نمیآیند
زیباترین و دوست داشتنی ترین انسانهایی که میشناسیم،
آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند،
آنهایی که رنج را تجربه کردهاند،
آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند،
آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد،
زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند،
آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند
و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند
به همین دلیل ، آرامترند و "دوست داشتن و محبت " به دغدغهشان تبدیل میشود.
وین_دایر
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
از لانه برون امده دارد سر پرواز
پرواز به انجا که نشاط است و امیدست
پرواز به انجا که سرود است و سرور است
انجاکه سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
از لانه برون امده دارد سر پرواز
پرواز به انجا که نشاط است و امیدست
پرواز به انجا که سرود است و سرور است
انجاکه سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
سپیده ازمشرق خواهد دمید
آشفته وبی پروا
پیش ازآن که طوفان زیبا وسرسخت نور
در رسد
برآنم که روان شوم
دوشادوش در تمامی آب های جهان
برآنم خمیازه کشان محوشوم
درجریان تیره وابریشمین آبها
وسوسن های بلند خواب را
گرد هم آورم...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
سپیده ازمشرق خواهد دمید
آشفته وبی پروا
پیش ازآن که طوفان زیبا وسرسخت نور
در رسد
برآنم که روان شوم
دوشادوش در تمامی آب های جهان
برآنم خمیازه کشان محوشوم
درجریان تیره وابریشمین آبها
وسوسن های بلند خواب را
گرد هم آورم...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
Audio
سفرنامه
شهیار قنبری
🍁
سفری بی آغاز
سفری بی پایان
سفری بی مقصد
سفری بی برگشت
سفری تا کابوس
سفری تا رویا
🎼🍁🎼
@royayemehr
شهیار قنبری
🍁
سفری بی آغاز
سفری بی پایان
سفری بی مقصد
سفری بی برگشت
سفری تا کابوس
سفری تا رویا
🎼🍁🎼
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
سفری بی آغاز ،سفری بی پایان ،سفری بی مقصد ، سفری بی برگشت .
شهیار_قنبری
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
سفری بی آغاز ،سفری بی پایان ،سفری بی مقصد ، سفری بی برگشت .
شهیار_قنبری
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
بی هیچ نام می آیی !
اما تمام نام های جهان با توست..
وقت غروب - نامت دلتنگیست
وقتی شبانه
چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است!
زیر درخت سیب
نامت حوا ست ...
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر میزند،
می گریزی،
نام گریزناکت رویاست....
حسین_منزوی
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
بی هیچ نام می آیی !
اما تمام نام های جهان با توست..
وقت غروب - نامت دلتنگیست
وقتی شبانه
چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است!
زیر درخت سیب
نامت حوا ست ...
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر میزند،
می گریزی،
نام گریزناکت رویاست....
حسین_منزوی
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
🔸
طبق قرارِ نانوشته ای که با خود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود، تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت : " ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد. با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد : " اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست، میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم مرد ناشناس نبود و من حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود...
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،
نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت و آمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد...
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم. از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت : " نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون، کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا،همراه با گل سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم،داخل جعبه بود.
کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد:
این صد و هفتاد و هشتمین پنج عصری است که میبینمت،نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی،کنارت نشسته ام یا طبق معمول فرار را بر قرار ترجیح داده ام ،،مهم نیست،فقط مرا از این پنج عصرها محروم نکن،،
راستی دو ماه پیش گل سرت را روی میز کافه جا گذاشتی،هرشب عطر موهایت را از لابه لای دندانه هایش استشمام میکردم،دیشب که آسمان شروع به باریدن کرد ،در کوچه پس کوچه های نزدیک کافه در حال قدم زدن بودم که باران عطر موهایت را شست،دیگر گل سرت به کارم نمی آید،قسمت شود تارتار گیسویت را نفس بکشم.
سه سال و هفت ماه از آخرین پنج عصرمان میگذرد...
پشت میز همیشگی مان نشسته ام و برای هر دویمان قهوه ترک سفارش داده ام
قهوه ات سرد میشود...
آیدایت دق میکند...
هوار تاریک شده و من باید به خانه برگردم.
پس کی می آیی؟؟؟
عطیه_احمدی
#داستانک
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
طبق قرارِ نانوشته ای که با خود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود، تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت : " ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد. با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد : " اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست، میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم مرد ناشناس نبود و من حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود...
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،
نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت و آمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد...
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم. از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت : " نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون، کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا،همراه با گل سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم،داخل جعبه بود.
کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد:
این صد و هفتاد و هشتمین پنج عصری است که میبینمت،نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی،کنارت نشسته ام یا طبق معمول فرار را بر قرار ترجیح داده ام ،،مهم نیست،فقط مرا از این پنج عصرها محروم نکن،،
راستی دو ماه پیش گل سرت را روی میز کافه جا گذاشتی،هرشب عطر موهایت را از لابه لای دندانه هایش استشمام میکردم،دیشب که آسمان شروع به باریدن کرد ،در کوچه پس کوچه های نزدیک کافه در حال قدم زدن بودم که باران عطر موهایت را شست،دیگر گل سرت به کارم نمی آید،قسمت شود تارتار گیسویت را نفس بکشم.
سه سال و هفت ماه از آخرین پنج عصرمان میگذرد...
پشت میز همیشگی مان نشسته ام و برای هر دویمان قهوه ترک سفارش داده ام
قهوه ات سرد میشود...
آیدایت دق میکند...
هوار تاریک شده و من باید به خانه برگردم.
پس کی می آیی؟؟؟
عطیه_احمدی
#داستانک
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست،
زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند،
هر دردی را و هر مرگی را
در اثر عادت،
در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی میکنیم،
به تحمل زنجیرها رضا میدهیم،
بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم.
به درد، به تنهایی و به همهچیز تسلیم میشویم
عادت
بیرحمترین زهر زندگیست
زیرا آهسته وارد میشود
در سکوت کم کم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرّه بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست،
زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند،
هر دردی را و هر مرگی را
در اثر عادت،
در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی میکنیم،
به تحمل زنجیرها رضا میدهیم،
بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم.
به درد، به تنهایی و به همهچیز تسلیم میشویم
عادت
بیرحمترین زهر زندگیست
زیرا آهسته وارد میشود
در سکوت کم کم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرّه بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند...
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز میشویم!
قیصر_امین_پور
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز میشویم!
قیصر_امین_پور
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸
به راستی که دلتنگیِ یک شب هایی
را
هیچ خیابانی گردن نمی گیرد...
تاریکیِ یک شب هایی را
هیچ مهتابی روشن نمی کند...
گرد و غبارِ یک شب هایی را
هیچ بارانی شستشو نمی دهد...
علی_سلطانی
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr
به راستی که دلتنگیِ یک شب هایی
را
هیچ خیابانی گردن نمی گیرد...
تاریکیِ یک شب هایی را
هیچ مهتابی روشن نمی کند...
گرد و غبارِ یک شب هایی را
هیچ بارانی شستشو نمی دهد...
علی_سلطانی
----⚜۰🔶۰⚜----
@royayemehr