🔻آرزوی محال
کاش میشد جهان بازیچهای باشد در دستان ما، مانند فرفرهای رنگی در دست کودکی شاد، رها از غوغای عقل و فریب اندیشه.
کاش هیچگاه بزرگ نشده بودیم.
🌀 @saeednevesht
کاش میشد جهان بازیچهای باشد در دستان ما، مانند فرفرهای رنگی در دست کودکی شاد، رها از غوغای عقل و فریب اندیشه.
کاش هیچگاه بزرگ نشده بودیم.
🌀 @saeednevesht
🔻نیمهعمر
حالا که میدانم نیمی از عمرم را طی کردهام، به این فکر میکنم که با فهرست کارهای نکردهام که آرزویشان را دارم چه کنم:
۱- یک یا دو تا را انتخاب کنم تا فرصت کنم کامل انجامشان دهم؟
۲- به هر کدام ناخنکی بزنم تا از هر یک مزهای چشیده باشم؟
بگویید شما باشید چه میکنید؟
🌀 @saeednevesht
حالا که میدانم نیمی از عمرم را طی کردهام، به این فکر میکنم که با فهرست کارهای نکردهام که آرزویشان را دارم چه کنم:
۱- یک یا دو تا را انتخاب کنم تا فرصت کنم کامل انجامشان دهم؟
۲- به هر کدام ناخنکی بزنم تا از هر یک مزهای چشیده باشم؟
بگویید شما باشید چه میکنید؟
🌀 @saeednevesht
🔻شطح و طامات
[به تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۹۹]
جسم و جانم، چونان قطعات بزرگی از سنگ، زیر سمباده گذر این روزها صیقل میخورند؛ آنچنان که به نازکی تکه کاغذی و به شکنندگی لایه نازکی از شیشه در آمدهاند.
در این روزها، حال و روزم زود تغییر میکند؛ [خیلی کلیشهای است، اما میگویم] شبیه آسمان بهار، یا شاید بهتر است بگویم شبیه آسمان پاییز، آسمان همین روزها، جان و دلم یک لحظه آفتابی و گرم است و لحظهای دیگر، ابری و نمناک و سرد؛ فقط بهانهای کوچک کافی است برای این تغییر. و ابر و باران که آمدند، به همین سادگی دست از سر دل آدم بر نمیدارند؛ خورشید اگر قهر کند، خیلی باید نازش را بکشی که برگردد.
این روزها، دلم به نازکی تکه کاغذی شده، به شکنندگی حبابی شیشهای؛ اما هنوز استقامت سنگ را دارد؛ دستکم، خیال میکند که هنوز استقامت سنگ را دارد. دلاش را به همین خوش کرده؛ اما میدانم، او هم لابد میداند و به روی خودش نمیآورد، که سمباده روزگار دست از ساییدن بر نداشته؛ آنقدر میساید و صیقل میدهد که این تکه سنگ، بشکند، ریز ریز شود؛ خوب میدانم...
اما ای کاش، این دل، برای لحظهای هم که شده، در مرز بین بودن و شکستن، آنجا که دمی تا تکهتکه شدن فاصله دارد، آن لحظه که مثل آینه شفاف شده، مجال پیدا کند که دنیا را در خود ببیند؛ خود را در خود ببیند...
🌀 @saeednevesht
[به تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۹۹]
جسم و جانم، چونان قطعات بزرگی از سنگ، زیر سمباده گذر این روزها صیقل میخورند؛ آنچنان که به نازکی تکه کاغذی و به شکنندگی لایه نازکی از شیشه در آمدهاند.
در این روزها، حال و روزم زود تغییر میکند؛ [خیلی کلیشهای است، اما میگویم] شبیه آسمان بهار، یا شاید بهتر است بگویم شبیه آسمان پاییز، آسمان همین روزها، جان و دلم یک لحظه آفتابی و گرم است و لحظهای دیگر، ابری و نمناک و سرد؛ فقط بهانهای کوچک کافی است برای این تغییر. و ابر و باران که آمدند، به همین سادگی دست از سر دل آدم بر نمیدارند؛ خورشید اگر قهر کند، خیلی باید نازش را بکشی که برگردد.
این روزها، دلم به نازکی تکه کاغذی شده، به شکنندگی حبابی شیشهای؛ اما هنوز استقامت سنگ را دارد؛ دستکم، خیال میکند که هنوز استقامت سنگ را دارد. دلاش را به همین خوش کرده؛ اما میدانم، او هم لابد میداند و به روی خودش نمیآورد، که سمباده روزگار دست از ساییدن بر نداشته؛ آنقدر میساید و صیقل میدهد که این تکه سنگ، بشکند، ریز ریز شود؛ خوب میدانم...
اما ای کاش، این دل، برای لحظهای هم که شده، در مرز بین بودن و شکستن، آنجا که دمی تا تکهتکه شدن فاصله دارد، آن لحظه که مثل آینه شفاف شده، مجال پیدا کند که دنیا را در خود ببیند؛ خود را در خود ببیند...
🌀 @saeednevesht
👍3
🔻كاش نام همه ماهها فروردين بود
درِ این خانه کوبه ندارد. این بوی عطر کیست؟ که ماهی قرمز را هم میرقصاند. یک نفس عمیق بکش که شبیه آه نباشد. برای دختر فروردین یک شانه کوچک و یک آیینه بخر. مواظب باش وقتی گلِ سرش را بو میکنی، دکمه پیراهنت نیفتد!
🔹برگرفته از یک بهاریه بلند، نوشته ابراهیم افشار
▪️متن کامل را در این لینک بخوانید.
🌀 @saeednevesht
درِ این خانه کوبه ندارد. این بوی عطر کیست؟ که ماهی قرمز را هم میرقصاند. یک نفس عمیق بکش که شبیه آه نباشد. برای دختر فروردین یک شانه کوچک و یک آیینه بخر. مواظب باش وقتی گلِ سرش را بو میکنی، دکمه پیراهنت نیفتد!
🔹برگرفته از یک بهاریه بلند، نوشته ابراهیم افشار
▪️متن کامل را در این لینک بخوانید.
🌀 @saeednevesht
🔻بر این افسانه شرط است گریستن
✍️ ۱ شهریور ۱۳۹۰
چند هفته پیش، بعد از دیدن نمایشِ کیومرث پوراحمد، «خرده خانوم»، همه احساس و برداشتم را از نمایش نوشتم و به دست کارگردان سپردم تا بخواند و «غلطهایم را بگیرد»؛ پوراحمد عزیز، فردای همان روز با یک ایمیل نظرش را در مورد نوشتهام به من گفت؛ ایمیلی که خوشحال و ذوقزدهام کرد. تصور کنید برای من که برای اولین بار پا در وادی نقد تئاتر میگذاشتم، چقدر خوشحالکننده و امیدبخش بود که آقای پوراحمد مهربانانه و دقیق مطلبم را بخواند و بگوید که خوب نوشتهام و تحسینم کند که توانستهام نکتههای ظریف نمایشش را دریابم. بعد هم توصیه کند که برای یکی از روزنامههای خوب بفرستمش.
▪️ادامه:
http://soleymany.ir/?p=699
✍️ ۱ شهریور ۱۳۹۰
چند هفته پیش، بعد از دیدن نمایشِ کیومرث پوراحمد، «خرده خانوم»، همه احساس و برداشتم را از نمایش نوشتم و به دست کارگردان سپردم تا بخواند و «غلطهایم را بگیرد»؛ پوراحمد عزیز، فردای همان روز با یک ایمیل نظرش را در مورد نوشتهام به من گفت؛ ایمیلی که خوشحال و ذوقزدهام کرد. تصور کنید برای من که برای اولین بار پا در وادی نقد تئاتر میگذاشتم، چقدر خوشحالکننده و امیدبخش بود که آقای پوراحمد مهربانانه و دقیق مطلبم را بخواند و بگوید که خوب نوشتهام و تحسینم کند که توانستهام نکتههای ظریف نمایشش را دریابم. بعد هم توصیه کند که برای یکی از روزنامههای خوب بفرستمش.
▪️ادامه:
http://soleymany.ir/?p=699
❤1
Forwarded from پُرسه | سعید سلیمانی
از یک مطلب منتشرنشده:
🔻واماندن در مسیر
ایجاد یک نهاد جدید در عرصه حکمرانی، بدون اصلاح یا بهبود فرآیندهای سیاستگذاری و قانونگذاری، راه به جایی نمیبرد: مانند خودرو نو و قدرتمندی که در مسیر سنگلاخ نمیتواند راه برود یا خیلی کند میرود؛ یا آنقدر در دستانداز میافتد که فرسوده و ناکارآمد میشود. دیر یا زود، اغلب مسافرانش پیاده میشوند، یا راهشان را عوض میکنند؛ یا سوار خودرو دیگری میشوند؛ یا بقیه راه را پیاده میروند؛ آنهایی هم که در خودرو ماندهاند، از جمله راننده، یا بیهوده وقت تلف خواهند کرد؛ یا خودشان را به بازی سرگرم میکنند، یا از تشنگی و گرسنگی از پا در میآیند.
🌐 www.tg-me.com/porseh_policy
🔻واماندن در مسیر
ایجاد یک نهاد جدید در عرصه حکمرانی، بدون اصلاح یا بهبود فرآیندهای سیاستگذاری و قانونگذاری، راه به جایی نمیبرد: مانند خودرو نو و قدرتمندی که در مسیر سنگلاخ نمیتواند راه برود یا خیلی کند میرود؛ یا آنقدر در دستانداز میافتد که فرسوده و ناکارآمد میشود. دیر یا زود، اغلب مسافرانش پیاده میشوند، یا راهشان را عوض میکنند؛ یا سوار خودرو دیگری میشوند؛ یا بقیه راه را پیاده میروند؛ آنهایی هم که در خودرو ماندهاند، از جمله راننده، یا بیهوده وقت تلف خواهند کرد؛ یا خودشان را به بازی سرگرم میکنند، یا از تشنگی و گرسنگی از پا در میآیند.
🌐 www.tg-me.com/porseh_policy
Telegram
پُرسه | سعید سلیمانی
اینجا از پُرسشها و پَرسههایم در مورد سیاستگذاری، فناوری اطلاعات و چیزهای دیگر مینویسم؛ احتمالاً با کمی چاشنی انتقاد!
✍️ @soleymany
✍️ @soleymany
👍1
.
▫️این مطلب، حدود سه سال پیش نوشته شده؛ دقیقش را بخواهید، ۲۴ آذر ۱۳۹۹
🔻 باد ما را با خود خواهد برد
وقتی خستگیهایت روی هم لایه لایه، تلمبار میشود، مثل لایههای رسوبات دریاها که میلیونها سال پیش، آرام آرام همدیگر را فشردهاند و حالا، به شکل کوه و صخره، عمر درازشان را به رخ میکشند - حالا که دیگر از دریا خبری نیست - وقتی خستگیهایت روی هم تلمبار میشوند، دیگر نمیفهمی که چه چیزی تو را خسته کرده؛ این لایه مال کدام کار است و آن یکی، مال کدام اتفاق...
وقتی خستگیهایت مثل لایههای فسیلشده کف دریاها روی هم تلمبار میشود، اصلاً نمیتوانی فکر کنی که چه شد که اینهمه خسته شدی؛ اصلاً مگر مهم هم هست؟ چه توفیری میکند که از شدت کار و درگیریهای شغلی خسته باشی یا از دویدنهای بیهوده به دنبال روزمرگی.
این مطلب را میخواستم جور دیگری شروع کنم، میخواستم بنویسم: به نام خدا. خستگی بر دو نوع است، خستگی جسمی و خستگی روحی؛ خستگی جسمی میتواند روح تو را خسته کند و خستگی روحی هم میتواند به خستگی جسمی منجر شود...
ولی وقتی تا نهایت ممکن خستهای، اصلاً مهم نیست که خستگیهایت روی روحت فشار میآورد یا جسمات را نشانه رفته است.
این روزها اما، آن زمان که در پایان روز، یا بهتر است بگویم در نیمه شب، جسم و جانام به انتهای خط طاقت روزانهشان رسیدهاند و پیمانهشان خالی خالی است، آن زمان که چشمانام، با پاهای سنگین، در به در، پی خواب میدوند و هی، زمین میخورند و بلند میشوند، آن زمان، فقط انگشتانام همدمام میشوند تا با مرکب باقیمانده از ذرات سوخته وجودم، تهمانده هوشیاریِ بینگهبان و رها_شدهام را، بر صفحه موبایل بفشارند و حک کنند...
تا دستکم، این تهماندهها که میخواستند به گرداب سیاه خواب فرو روند و تا ابد گم شوند، راهی به آینده بیابند و زنده بمانند؛ شاید روزی، باستانشناسی آنها را چونان لایههای فسیلشده گلولای، باقیمانده از دریاهای قدیم، بیابد، لمس کند، در دست بفشارد، خُرد کند و در فضای بیکران به باد بسپارد.
▫️عنوان متن، برگرفته از عنوان یکی از شعرهای فروغ است.
🌀 @saeednevesht
▫️این مطلب، حدود سه سال پیش نوشته شده؛ دقیقش را بخواهید، ۲۴ آذر ۱۳۹۹
🔻 باد ما را با خود خواهد برد
وقتی خستگیهایت روی هم لایه لایه، تلمبار میشود، مثل لایههای رسوبات دریاها که میلیونها سال پیش، آرام آرام همدیگر را فشردهاند و حالا، به شکل کوه و صخره، عمر درازشان را به رخ میکشند - حالا که دیگر از دریا خبری نیست - وقتی خستگیهایت روی هم تلمبار میشوند، دیگر نمیفهمی که چه چیزی تو را خسته کرده؛ این لایه مال کدام کار است و آن یکی، مال کدام اتفاق...
وقتی خستگیهایت مثل لایههای فسیلشده کف دریاها روی هم تلمبار میشود، اصلاً نمیتوانی فکر کنی که چه شد که اینهمه خسته شدی؛ اصلاً مگر مهم هم هست؟ چه توفیری میکند که از شدت کار و درگیریهای شغلی خسته باشی یا از دویدنهای بیهوده به دنبال روزمرگی.
این مطلب را میخواستم جور دیگری شروع کنم، میخواستم بنویسم: به نام خدا. خستگی بر دو نوع است، خستگی جسمی و خستگی روحی؛ خستگی جسمی میتواند روح تو را خسته کند و خستگی روحی هم میتواند به خستگی جسمی منجر شود...
ولی وقتی تا نهایت ممکن خستهای، اصلاً مهم نیست که خستگیهایت روی روحت فشار میآورد یا جسمات را نشانه رفته است.
این روزها اما، آن زمان که در پایان روز، یا بهتر است بگویم در نیمه شب، جسم و جانام به انتهای خط طاقت روزانهشان رسیدهاند و پیمانهشان خالی خالی است، آن زمان که چشمانام، با پاهای سنگین، در به در، پی خواب میدوند و هی، زمین میخورند و بلند میشوند، آن زمان، فقط انگشتانام همدمام میشوند تا با مرکب باقیمانده از ذرات سوخته وجودم، تهمانده هوشیاریِ بینگهبان و رها_شدهام را، بر صفحه موبایل بفشارند و حک کنند...
تا دستکم، این تهماندهها که میخواستند به گرداب سیاه خواب فرو روند و تا ابد گم شوند، راهی به آینده بیابند و زنده بمانند؛ شاید روزی، باستانشناسی آنها را چونان لایههای فسیلشده گلولای، باقیمانده از دریاهای قدیم، بیابد، لمس کند، در دست بفشارد، خُرد کند و در فضای بیکران به باد بسپارد.
▫️عنوان متن، برگرفته از عنوان یکی از شعرهای فروغ است.
🌀 @saeednevesht
.
🔻ترس از زندگی، دلواپسی از مرگ
✍️ نوشتهشده به تاریخ ۱۰ آذر ۱۳۹۹
این روزها فکر میکنم که «دیگر» از مرگ نمیترسم. «دیگر» را داخل گیومه نوشتم، چون از نوشتناش مطمئن نیستم؛ با خودم میاندیشم مگر قبلاً از مرگ میترسیدم، که این روزها، «دیگر» نمیترسم؟ نمیدانم؛ شاید آری، شاید هم نه. قبلاً اینقدر واضح و بدون «برفک» به مرگ و مواجهه با آن فکر نمیکردم.
این روزها، بیشتر به مرگ میاندیشم؛ بیشتر، و از نزدیکتر؛ گویی از نزدیک دارم تماشایش میکنم.
این اندیشیدن به مرگ، برایم دو وجه دارد؛ یکی همان که گفتم: اینکه از مرگ نمیترسم؛ و دیگر اینکه این سوال را در ذهنم مشتومال میدهم که چرا دیگران اینقدر از مرگ میهراسند. [گستاخانه بین خودم و دیگران مرز کشیدهام؛ و بیرحمانه، دیگران را قضاوت کردم؛ اما شاید این یک بار، اشکال نداشته باشد]
فکر میکنم ترس از مرگ حداقل دو معنی دارد؛ یعنی آدمها حداقل به دو دلیل از مرگ میترسند:
یکی ناپیدا و نامعلوم بودن آنچه بعد از مرگ انتظارشان را میکشد؛ تنهایی؟ نیستی؟ عذاب؟ زندگی در دنیای ناشناخته دیگر؟ درد؟ نمیدانم!
و دیگری، دلواپسیشان از سرنوشت بازماندگان؛ فرزندان، نزدیکان، دوستان.
این روزها، وقتی به مرگ میاندیشم.... ترسی اگر هست، از جنس دلیل دوم است؛ و فکر میکنم بهتر است اسم این را، ترس نگذارم؛ بیشتر دلواپسی است تا ترس.
اما چرا اینگونه شدهام؟ چرا این روزها فکر میکنم که دیگر از مرگ نمیترسم؟ شاید دلیلش این باشد که نگاهم به زندگی کمی تغییر کرده؛ به معنی واقعی کلمه فهمیدهام که زندگی به مویی بسته است. و تغییر نگاهم به زندگی، نگاهم به مرگ را هم تغییر داده است...
اما هنوز، سوال دوم همچنان در ذهنم بالا و پایین میرود؛ اینکه چرا دیگران اینقدر از مرگ میترسند؟ باید ازشان بپرسم که ترسشان از مرگ، از خود مرگ است، یا از پیامدهایش برای نزدیکانشان...
🌀 @saeednevesht
🔻ترس از زندگی، دلواپسی از مرگ
✍️ نوشتهشده به تاریخ ۱۰ آذر ۱۳۹۹
این روزها فکر میکنم که «دیگر» از مرگ نمیترسم. «دیگر» را داخل گیومه نوشتم، چون از نوشتناش مطمئن نیستم؛ با خودم میاندیشم مگر قبلاً از مرگ میترسیدم، که این روزها، «دیگر» نمیترسم؟ نمیدانم؛ شاید آری، شاید هم نه. قبلاً اینقدر واضح و بدون «برفک» به مرگ و مواجهه با آن فکر نمیکردم.
این روزها، بیشتر به مرگ میاندیشم؛ بیشتر، و از نزدیکتر؛ گویی از نزدیک دارم تماشایش میکنم.
این اندیشیدن به مرگ، برایم دو وجه دارد؛ یکی همان که گفتم: اینکه از مرگ نمیترسم؛ و دیگر اینکه این سوال را در ذهنم مشتومال میدهم که چرا دیگران اینقدر از مرگ میهراسند. [گستاخانه بین خودم و دیگران مرز کشیدهام؛ و بیرحمانه، دیگران را قضاوت کردم؛ اما شاید این یک بار، اشکال نداشته باشد]
فکر میکنم ترس از مرگ حداقل دو معنی دارد؛ یعنی آدمها حداقل به دو دلیل از مرگ میترسند:
یکی ناپیدا و نامعلوم بودن آنچه بعد از مرگ انتظارشان را میکشد؛ تنهایی؟ نیستی؟ عذاب؟ زندگی در دنیای ناشناخته دیگر؟ درد؟ نمیدانم!
و دیگری، دلواپسیشان از سرنوشت بازماندگان؛ فرزندان، نزدیکان، دوستان.
این روزها، وقتی به مرگ میاندیشم.... ترسی اگر هست، از جنس دلیل دوم است؛ و فکر میکنم بهتر است اسم این را، ترس نگذارم؛ بیشتر دلواپسی است تا ترس.
اما چرا اینگونه شدهام؟ چرا این روزها فکر میکنم که دیگر از مرگ نمیترسم؟ شاید دلیلش این باشد که نگاهم به زندگی کمی تغییر کرده؛ به معنی واقعی کلمه فهمیدهام که زندگی به مویی بسته است. و تغییر نگاهم به زندگی، نگاهم به مرگ را هم تغییر داده است...
اما هنوز، سوال دوم همچنان در ذهنم بالا و پایین میرود؛ اینکه چرا دیگران اینقدر از مرگ میترسند؟ باید ازشان بپرسم که ترسشان از مرگ، از خود مرگ است، یا از پیامدهایش برای نزدیکانشان...
🌀 @saeednevesht
.
مگر گذشته چیزی جز یک داستان خیالی است که یکی که نمیشناسیماش نوشته و گذاشته داخل یه جایی به اسم حافظه ما...؟!
🌀 @saeednevesht
مگر گذشته چیزی جز یک داستان خیالی است که یکی که نمیشناسیماش نوشته و گذاشته داخل یه جایی به اسم حافظه ما...؟!
🌀 @saeednevesht
👍2
.
از اون کتابها که اولش جذابن و بعد، یهو وقتی ۴۰-۵۰ صفحه ازشون خوندی، با خودت میگی این چیه داری میخونی؟ برو یه چیزی بخون که بعدش حسرت نخوری چرا براش وقت گذاشتی! برو داستایوفسکی بخون، تولستوی یا هاینریش بل مثلاً.
حالا چرا این فکر میاد سراغت؟ چون وسط خوندن، هی به خودت میگی کاش منم میتونستم بشینم و مثل این خانم جعفریان، جستار و روایتهای شخصی خودم رو بنویسم...
و برای رهایی از دست این نشخوار فکری، سادهترین راه اینه که کتاب رو بذاری کنار. به هر حال، موقع خوندن داستایوفسکی محاله که به خودت بگی کاش میتونستم مثل اون بنویسم!
🌀 @saeednevesht
از اون کتابها که اولش جذابن و بعد، یهو وقتی ۴۰-۵۰ صفحه ازشون خوندی، با خودت میگی این چیه داری میخونی؟ برو یه چیزی بخون که بعدش حسرت نخوری چرا براش وقت گذاشتی! برو داستایوفسکی بخون، تولستوی یا هاینریش بل مثلاً.
حالا چرا این فکر میاد سراغت؟ چون وسط خوندن، هی به خودت میگی کاش منم میتونستم بشینم و مثل این خانم جعفریان، جستار و روایتهای شخصی خودم رو بنویسم...
و برای رهایی از دست این نشخوار فکری، سادهترین راه اینه که کتاب رو بذاری کنار. به هر حال، موقع خوندن داستایوفسکی محاله که به خودت بگی کاش میتونستم مثل اون بنویسم!
🌀 @saeednevesht
.
این زندگیِ دروغزن و از تهی سرشار، دمبهدم درد و رنج بر سرمان آوار میکند، و با حیله و نیرنگ، کاری میکند که همین درد و رنج برایمان میشود انگیزه زنده ماندن و زندگی کردن!
🌀 @saeednevesht
این زندگیِ دروغزن و از تهی سرشار، دمبهدم درد و رنج بر سرمان آوار میکند، و با حیله و نیرنگ، کاری میکند که همین درد و رنج برایمان میشود انگیزه زنده ماندن و زندگی کردن!
🌀 @saeednevesht
.
آرام به جلو میرانم و به تابلویی نزدیک میشوم که رویاش نوشته شده: «کارگران مشغول کارند. مسیر از سمت چپ باریک میشود» آن موقع روز، یعنی کله سحر، کارگری دیده نمیشود؛ ماشینهای سنگین راهسازی، کنار مسیر خوابند و اگر خوب گوش کنی، احتمالاً صدای خُروپفشان را میتوانی بشنوی.
🔺 بخشی از متن کوتاهی که امروز نوشتم.
🌀 @saeednevesht
آرام به جلو میرانم و به تابلویی نزدیک میشوم که رویاش نوشته شده: «کارگران مشغول کارند. مسیر از سمت چپ باریک میشود» آن موقع روز، یعنی کله سحر، کارگری دیده نمیشود؛ ماشینهای سنگین راهسازی، کنار مسیر خوابند و اگر خوب گوش کنی، احتمالاً صدای خُروپفشان را میتوانی بشنوی.
🔺 بخشی از متن کوتاهی که امروز نوشتم.
🌀 @saeednevesht
👍3
.
🔻مرحله آخر
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و بعد از یکساعتونیم رانندگی در ترافیک سنگین تهران، وقتی به میانه خلوت اتوبان رسیدم، پایم را روی پدال گاز آنچنان فشار خواهم داد که سرعتم تا حد ممکن از حد مجاز بالاتر رود؛ صدوپنجاه، دویست کیلومتر در ساعت؛ تند، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و همه حرفهایی را که تا حالا فقط برای خودم نوشتهام، منتشر خواهم کرد؛ بدون ترس، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و دوستانم را، که با هم برای گردش و تفریح به روستایی در همین حوالی رفتهایم، بیخبر ترک خواهم کرد، و در حالیکه آنها دربهدر به دنبالم میگردند، من در جایی دور، از یک ماشین غریبه پیاده خواهم شد؛ سرگردان، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و به جای هر کاری، تمام روز را به گشتوگذار در کتابفروشیهای انقلاب خواهم گذراند؛ بیقید، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و همه حرفهایم را، و همه فکرهایم را، بی آنکه مزهمزه کنم، بی واسطه، لحظهبهلحظه، از ذهن به زبان خواهم آورد؛ بیملاحظه، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و برای چند ساعت، شاید هم برای چند روز، سکوت خواهم کرد؛ هیچ نخواهم گفت. فقط خواهم نشست و به نقطهای روی دیوار، یا به آن سوی پنجره خیره خواهم شد؛ خوابآلود، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و دیگر، هیچ یادم نخواهد آمد از آنچه تصمیم دارم به وقت دیوانگی انجام دهم.
نمیدانم آن روز چه خواهم کرد، چه بر سرم خواهد آمد؛ فقط میدانم که آن روز، مرحله آخر خواهد بود...
🌀 @saeednevesht
🔻مرحله آخر
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و بعد از یکساعتونیم رانندگی در ترافیک سنگین تهران، وقتی به میانه خلوت اتوبان رسیدم، پایم را روی پدال گاز آنچنان فشار خواهم داد که سرعتم تا حد ممکن از حد مجاز بالاتر رود؛ صدوپنجاه، دویست کیلومتر در ساعت؛ تند، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و همه حرفهایی را که تا حالا فقط برای خودم نوشتهام، منتشر خواهم کرد؛ بدون ترس، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و دوستانم را، که با هم برای گردش و تفریح به روستایی در همین حوالی رفتهایم، بیخبر ترک خواهم کرد، و در حالیکه آنها دربهدر به دنبالم میگردند، من در جایی دور، از یک ماشین غریبه پیاده خواهم شد؛ سرگردان، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و به جای هر کاری، تمام روز را به گشتوگذار در کتابفروشیهای انقلاب خواهم گذراند؛ بیقید، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و همه حرفهایم را، و همه فکرهایم را، بی آنکه مزهمزه کنم، بی واسطه، لحظهبهلحظه، از ذهن به زبان خواهم آورد؛ بیملاحظه، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و برای چند ساعت، شاید هم برای چند روز، سکوت خواهم کرد؛ هیچ نخواهم گفت. فقط خواهم نشست و به نقطهای روی دیوار، یا به آن سوی پنجره خیره خواهم شد؛ خوابآلود، رها و آزاد.
یکی از همین روزها دیوانه خواهم شد و دیگر، هیچ یادم نخواهد آمد از آنچه تصمیم دارم به وقت دیوانگی انجام دهم.
نمیدانم آن روز چه خواهم کرد، چه بر سرم خواهد آمد؛ فقط میدانم که آن روز، مرحله آخر خواهد بود...
🌀 @saeednevesht
😢3👍2
.
🔻چو تختهپاره بر موج
گاهی وقتها فقط انتظار میکشم که زمان بگذرد؛ نه اینکه منتظر خبر یا اتفاق خاصی باشم، یا قرار باشد که موعد چیزی فرا رسد؛ نه، فقط میخواهم زمان بگذرد. بی هیچ هدفی، انگیزهای. فقط زمان بگذرد، روز تمام شود، شب بیاید، و دوباره روز جدید و انتظار جدید.
در این وقتها، کاملاً بیعمل میشوم؛ اگر هزار کار نکرده و عقبمانده و واجب هم داشته باشم، هیچ کدامشان را انجام نمیدهم؛ میگذارم باز روی هم تلنبار شوند و فشارشان روی فکر و ذهنم بیشتر شود؛ تا این فشار، بیشتر فلجام کند؛ تا بیشتر و محکمتر در بیابان بیعملی سرگردان بمانم.
اگر درستتر بخواهم بگویم، حتی انتظار هم نمیکشم؛ هیچ کار نمیکنم؛ مثل تختهپارهای، تکه چوبی، خودم را میاندازم روی موج ثانیهها؛ نه، ثانیه واحد کوچکی است برای شمارش لحظات من در این وقتها؛ این وقتها، زمان یک تختهسنگ سخت و محکم است که خودش را رویم انداخته است؛ حتی بدتر از آن، تصور کن همه هستی و زمان، در تکه سنگی فشرده شده باشد، و در دهانم جا گرفته باشد؛ و من مجبورم طعم خشک، سرد و سنگیناش را بچشم و تحمل کنم.
تکه سنک، بزرگتر و زمختتر میشود اگر سردرد هم به سراغم آمده باشد؛ همه سرم به اندازه دنیا بزرگ میشود و پر از سنگ؛ سنگین، سرد و سخت....
🌀 @saeednevesht
🔻چو تختهپاره بر موج
گاهی وقتها فقط انتظار میکشم که زمان بگذرد؛ نه اینکه منتظر خبر یا اتفاق خاصی باشم، یا قرار باشد که موعد چیزی فرا رسد؛ نه، فقط میخواهم زمان بگذرد. بی هیچ هدفی، انگیزهای. فقط زمان بگذرد، روز تمام شود، شب بیاید، و دوباره روز جدید و انتظار جدید.
در این وقتها، کاملاً بیعمل میشوم؛ اگر هزار کار نکرده و عقبمانده و واجب هم داشته باشم، هیچ کدامشان را انجام نمیدهم؛ میگذارم باز روی هم تلنبار شوند و فشارشان روی فکر و ذهنم بیشتر شود؛ تا این فشار، بیشتر فلجام کند؛ تا بیشتر و محکمتر در بیابان بیعملی سرگردان بمانم.
اگر درستتر بخواهم بگویم، حتی انتظار هم نمیکشم؛ هیچ کار نمیکنم؛ مثل تختهپارهای، تکه چوبی، خودم را میاندازم روی موج ثانیهها؛ نه، ثانیه واحد کوچکی است برای شمارش لحظات من در این وقتها؛ این وقتها، زمان یک تختهسنگ سخت و محکم است که خودش را رویم انداخته است؛ حتی بدتر از آن، تصور کن همه هستی و زمان، در تکه سنگی فشرده شده باشد، و در دهانم جا گرفته باشد؛ و من مجبورم طعم خشک، سرد و سنگیناش را بچشم و تحمل کنم.
تکه سنک، بزرگتر و زمختتر میشود اگر سردرد هم به سراغم آمده باشد؛ همه سرم به اندازه دنیا بزرگ میشود و پر از سنگ؛ سنگین، سرد و سخت....
🌀 @saeednevesht
👍5😢2
.
🔻 زندگی
تاریکروشن هوا، ساعت پنج صبح؛ دست به فرمان ماشین، زیر رگبار شدید موسیقی -برای فرار از حمله بهیکباره گرگِ خواب؛ غرقه در افکار فلسفی، اندر باب شهر و جاده و تمدن و ماشین؛ و سرک کشیدن گاهگاه این شعر اخوان به ذهن، «چو كرم نیمهجانی بیسر و بیدم، كه از دهلیز نقبآسای زهر اندود رگهایم...» که ناگهان، صاعقهای بر جان و تنم فرود میآید، و موسیقی و فلسفه را در خود میسوزاند!
«یادم رفته آشغالها را دم در بگذارم»
زندگی همینقدر باشکوه است، و سخت؛ و گاهی مثل همین افکار و کلمات که نوشتم، بیقید و مسخره!
🌀 @saeednevesht
🔻 زندگی
تاریکروشن هوا، ساعت پنج صبح؛ دست به فرمان ماشین، زیر رگبار شدید موسیقی -برای فرار از حمله بهیکباره گرگِ خواب؛ غرقه در افکار فلسفی، اندر باب شهر و جاده و تمدن و ماشین؛ و سرک کشیدن گاهگاه این شعر اخوان به ذهن، «چو كرم نیمهجانی بیسر و بیدم، كه از دهلیز نقبآسای زهر اندود رگهایم...» که ناگهان، صاعقهای بر جان و تنم فرود میآید، و موسیقی و فلسفه را در خود میسوزاند!
«یادم رفته آشغالها را دم در بگذارم»
زندگی همینقدر باشکوه است، و سخت؛ و گاهی مثل همین افکار و کلمات که نوشتم، بیقید و مسخره!
🌀 @saeednevesht
❤5
.
«سر انسان، هر چه تهیتر باشد، میل کمتری به پر شدن نشان میدهد و این یگانه استثنا از قاعده کلی طبیعت است»
▫️ از داستان «تمساح» نوشته داستایوفسکی
🌀 @saeednevesht
«سر انسان، هر چه تهیتر باشد، میل کمتری به پر شدن نشان میدهد و این یگانه استثنا از قاعده کلی طبیعت است»
▫️ از داستان «تمساح» نوشته داستایوفسکی
🌀 @saeednevesht
👍4
.
به گور تنگ پتو میخزم،
تا سرمای سکوت دنیا آزارم ندهد.
و ساعت را با خود میبرم،
تا تناوب صدایش، قلبم را به تپش وا دارد.
در یاد خورشیدهای خفته میمیرم؛
و فردا که چشم بگشایم،
در کالبدی دیگر، زندگی را آغاز میکنم، و تکرار را
🌀 @saeednevesht
به گور تنگ پتو میخزم،
تا سرمای سکوت دنیا آزارم ندهد.
و ساعت را با خود میبرم،
تا تناوب صدایش، قلبم را به تپش وا دارد.
در یاد خورشیدهای خفته میمیرم؛
و فردا که چشم بگشایم،
در کالبدی دیگر، زندگی را آغاز میکنم، و تکرار را
🌀 @saeednevesht
👍5❤1
.
مرد به شکار میرود و میستیزد.
زن دسیسه میچیند و خیال میبافد،
او مادر وهم است،
مادر خدایان،
چشمی نهانبین دارد،
پر و بالی که توان پرواز به بیکران تخیل میبخشدش،
خدایان همچون مردانند:
بر سینه زنی
زاده میشوند و میمیرند.
«ژول میشله»
🌀 @saeednevesht
مرد به شکار میرود و میستیزد.
زن دسیسه میچیند و خیال میبافد،
او مادر وهم است،
مادر خدایان،
چشمی نهانبین دارد،
پر و بالی که توان پرواز به بیکران تخیل میبخشدش،
خدایان همچون مردانند:
بر سینه زنی
زاده میشوند و میمیرند.
«ژول میشله»
🌀 @saeednevesht
👍4
.
بهترین بخش حافظه ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ باران دارد، در عطر هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعله هیزم، در هر کجا که چیزی از خویش را باز مییابیم که عقلمان قابل ندانسته بوده، واپسین گنجینه گذشته، بهترین، آنی که وقتی همه گنجینههای دیگر به پایان رسید هنوز میتواند به گریهمان اندازد.
#مارسل_پروست
🌀 @saeednevesht
بهترین بخش حافظه ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ باران دارد، در عطر هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعله هیزم، در هر کجا که چیزی از خویش را باز مییابیم که عقلمان قابل ندانسته بوده، واپسین گنجینه گذشته، بهترین، آنی که وقتی همه گنجینههای دیگر به پایان رسید هنوز میتواند به گریهمان اندازد.
#مارسل_پروست
🌀 @saeednevesht
❤2
