دیروز
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گل رزی از پنجرهی باز
به اتاق افتاده باشد...
#ویسواوا_شیمبورسکا
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گل رزی از پنجرهی باز
به اتاق افتاده باشد...
#ویسواوا_شیمبورسکا
مرا که باقیماندهی شعر دیروزم
همین امروز
همین حالا
سر بکش
فردا
از دهان میافتم
و شاید خاطرهای ناپیدا
لابهلای گرد و غبار کتابها...
تردید نکن
جرعهای از من
گرمت میکند...
#سارا_رضایی
همین امروز
همین حالا
سر بکش
فردا
از دهان میافتم
و شاید خاطرهای ناپیدا
لابهلای گرد و غبار کتابها...
تردید نکن
جرعهای از من
گرمت میکند...
#سارا_رضایی
من دستهای مهربانم را به تو میبخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشدهام
هیچ نمیخواهم
من و دلم
تماممان را به تو میبخشیم
تا حس زنده بودن خود را
که در نگاه یک نامعلوم مرد
در بخشش تمام به تو باز یابیم
من پاهایم را
در جسم فسردهٔ خاک میکارم
و آب را در عطش کویر
زمزمه میکنم
و در این بخشش معرفتی است
که من آن را با هستی
و با زیبایی آن لحظه
که مرگ از پس آن میآید
آشتی میدهم...
#سلمان_هراتی
و در این بخشش
جز درک عشق گمشدهام
هیچ نمیخواهم
من و دلم
تماممان را به تو میبخشیم
تا حس زنده بودن خود را
که در نگاه یک نامعلوم مرد
در بخشش تمام به تو باز یابیم
من پاهایم را
در جسم فسردهٔ خاک میکارم
و آب را در عطش کویر
زمزمه میکنم
و در این بخشش معرفتی است
که من آن را با هستی
و با زیبایی آن لحظه
که مرگ از پس آن میآید
آشتی میدهم...
#سلمان_هراتی
بیتو
خودم را بیابان غریبی احساس میکنم
که باد را به وحشت میاندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیدهاست
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس میکنم
که بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشهی دست تو از هوش میرود
ساعت ده است
و عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند
که به سمت چپ قلب فرو میافتد.
#غلامرضا_بروسان
خودم را بیابان غریبی احساس میکنم
که باد را به وحشت میاندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیدهاست
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس میکنم
که بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشهی دست تو از هوش میرود
ساعت ده است
و عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند
که به سمت چپ قلب فرو میافتد.
#غلامرضا_بروسان
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغِ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر، تار و پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد،
یا نمیخواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سربهگردونسایِ اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشانِ زردش
میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
#اخوان_ثالث
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغِ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر، تار و پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد،
یا نمیخواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سربهگردونسایِ اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشانِ زردش
میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
#اخوان_ثالث
بگو دوستم داری تا به قدیسی بدل شوم
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
#نزار_قبانی
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
#نزار_قبانی
میان شاخسار درختان
آشیانهی عشقمان را میسازی
بنگر...!
غافلی که شاخهی گلها را شکستهای...!
#آنا_سوییر
آشیانهی عشقمان را میسازی
بنگر...!
غافلی که شاخهی گلها را شکستهای...!
#آنا_سوییر
از من
تنها تو ماندهای
پر باز میکنم
بالم بر آسمان غروب میساید
و شب میشود
تنها
در ظلمات جهان میگردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من تنها تو ماندهای
#شمس_لنگرودی
تنها تو ماندهای
پر باز میکنم
بالم بر آسمان غروب میساید
و شب میشود
تنها
در ظلمات جهان میگردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من تنها تو ماندهای
#شمس_لنگرودی
ای که با شعرم زبان شدی
و با نثرم زبانی... و با عشقام زبانی دیگر...
به شرق و غرب سفر کن!
و به شمال و جنوب...!
سفر کن تا منتهای سفر
شعرهایی که برای تو خواندم بانوی محبوبام
به تو جوازِ سفر خواهد داد!
#نزار_قبانی
و با نثرم زبانی... و با عشقام زبانی دیگر...
به شرق و غرب سفر کن!
و به شمال و جنوب...!
سفر کن تا منتهای سفر
شعرهایی که برای تو خواندم بانوی محبوبام
به تو جوازِ سفر خواهد داد!
#نزار_قبانی