گویند روزی که حُجاج ابن یوسف مُرد، مردی به دارالعِماره رفت و خواستار ملاقات با او شد.
نگهبان کاخ به اوگفت: حجاج دار فانی را وداع گفت!
مرد رفت و ساعتی بعد آمد و مجدد درخواست را تکرار کرد. نگهبان سَری تکان داد و گفت: گفتم که حجاج مُرد!
مرد مجددا رفت و چند ساعت بعد برای بار سوم بازگشت و درخواست دیدار با حجاج را کرد! نگهبان کاخ خشمگین شد و فریاد زد: مگر نمیفهمی؟! میگویم حجاج مُرده، احمق!
مرد لبخندی زد و گفت: میفهمم! اما از شنیدن این خبر لذت میبرم.
نگهبان کاخ به اوگفت: حجاج دار فانی را وداع گفت!
مرد رفت و ساعتی بعد آمد و مجدد درخواست را تکرار کرد. نگهبان سَری تکان داد و گفت: گفتم که حجاج مُرد!
مرد مجددا رفت و چند ساعت بعد برای بار سوم بازگشت و درخواست دیدار با حجاج را کرد! نگهبان کاخ خشمگین شد و فریاد زد: مگر نمیفهمی؟! میگویم حجاج مُرده، احمق!
مرد لبخندی زد و گفت: میفهمم! اما از شنیدن این خبر لذت میبرم.