Telegram Web Link
راهِ آه

«آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به‌سرش آمد. [...] چون خواست که بازگردد، مرکبِ نفخه طلب کرد تا برنشیند [...] مرکب نیافت. نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که: ما از تو این شکسته‌دلی می‌طلبیم. قبض بر وی مستولی شد، آهی سرد برکشید؛ گفتند: ما ترا از بهرِ این آه فرستاده‌ایم.»
(مرصادالعباد، نجم رازی، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷، ص۸۹-۹۰)

راهِ بی‌راه نیست راه شما
راه اگر هست، هست آهِ شما
(حدیقه‌الحقیقة، سنایی)

خیز کَاجزای جهانْ موقوفِ یک آه تواند
از دل پرخون برآر آهی چو مستانِ خراب
(عطار)

گر نه حدیث او بُدی، جانِ تو آه کی زدی
آه بزن که آهِ تو راه کند سوی خدا
(دیوان شمس، غزلِ ۴۴)

آه کردم، چون رَسَن شد آهِ من
گشت آویزان رسن در چاهِ من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بُن چاهی همی بودم زبون
در همه عالَم نمی‌گنجم کُنون
آفرین‌ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سرِ هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
می‌زنم نعره در این روضه و عُیون
خلق را: یا لَیتَ قَومی یَعلَمُون
(مثنوی، ۵: ۲۳۱۱_۲۳۱۶)

یا رب آن زاهد خودبین، که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینهٔ ادراک انداز
(حافظ)


@sedigh_63
جمعیّت و گدازشِ شرّ

روزی حضرت مولانا به جماعت خانهٔ مدرسه درآمد و یاران را جمع دید؛ فرمود که «الله الله با همدیگر جمع باشید و پیوسته در جمعیّت باشید که الجماعةُ رحمةٌ والفُرقَةُ عذابٌ، چه اگر گوسفندی را تنها در مرغزاری بگذارند هرگز نبالد و فربه نشود بلکه هلاک شود و گرگش درّد، الّا در میان گلهٔ خود باید و همچنان اگر درختی را تنها به جائی نشانند و تیمارش کنند نیکو نروید و نگیرد، مگر نادراً، پس جمعیّت و اتّفاقِ بی‌نفاق را اثرهاست.»
(مناقب‌العارفین، تصحیح تحسین یازیجی، نشر دوستان، ص۳۲۷)

«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آورده‌اند و از این عالَم اِعراض کرده‌اند. هیچ مجاهده‌ای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که می‌گویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمی‌بیند که سبب گدازشِ شرّ و شومیِ او شود.»
(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)

«اکنون غنیمت دارید جمعیت یاران را!»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۶۸۹)

جمعیّتِ یارانِ خداخواه چندان حیاتی و ضروری است که قرآن کریم به پیامبر(ص) توصیه می‌کند چشم از جویندگان چهرهٔ خدا برندارد:

«وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ
»(سوره کهف، آیه ٢٨)

«و خود را با کسانی که صبح و شام پروردگارشان را می‌خوانند در حالی که خشنودی او را می‌خواهند، شکیبا [و همدم و همراه] دار و دیدگانت از آنان منصرف نگردد.»

@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
🌲منتظر دیدار شما در نمایشگاه کتاب هستیم🌲
| شبستان، راهروی ۲۹، غرفۀ ۱۱۷ |

@arishpublication
وطنِ بی‌وطنان


کاتبی نزدیک آمد و او را گفت: «استاد، هر کجا روی از پی تو می‌آیم.» عیسی او را گفت: «روبهان را لانه‌هاست و پرندگان آسمان را آشیانه‌ها؛ لیک پسر انسان را جایی از برای سرنهادن نیست.»
◽️(انجیل متی، ۸: ۱۸_۲۰، ترجمهٔ پیروز سیّار)

«عیسی، علیه‌السّلام، وقتی در دشت می‌رفت. شب درآمد و باران دراستاد، و عیسی سیّاح[=آفاق‌گرد، سیاحت‌گر] بود، می‌گشتی. وی را نه روا بودی که شبانروزی در یک‌جا مقام کردی، که پیوسته می‌رفتی با یک جامه‌ٔ مُرَقَّع[=وصله‌دار]، سربرهنه و پای‌برهنه. عیسی، علیه‌السّلام، خواست که آن شب در پوشش شود از باران که سخت می‌آمد. از دور خیمه‌ای دید سیاه، روی آنجا داد. چون نزدیک آمد، در آن خیمه زنی بود تنها، وی برگذشت. روی نهاد و بر کوه رفت. در کنی [شکاف ایجاد شده در کوه، پناهگاه طبیعی] از آن کوه پای وی در نرمی آمد، بنگریست شیری بود، بیرون آمد از آن کن. گفت: الهی، خلق را و سِباع[=درندگان] را مأوی و وطن بوَد، مرا مأوی و وطن نبود. جبرئیل آمد، گفت: الله سلام می‌رساند و می‌گوید: آن را که مأوی و وطن وی من بُوَم، وی را وطن نبوَد جز من.»
◽️(طبقات الصوفیه، خواجه عبدالله انصاری هروی، تصحیح محمدسرور مولائی، نشر معین، ص۲۴-۲۳)

«فرانچسکو آیینی برای زندگی پیروان خویش می‌نگارد. آیین ساده‌ای که در این اصول خلاصه می‌شود: نشاطِ روح داشتن، غمِ فردا نخوردن، به جمله‌ٔ زندگی‌ها توجهِ کامل نمودن. شادکامیِ تعلق نپذیرفتن از هیچ چیز و شگفتیِ مأنوس بودن با حضورِ همه چیز. برای آنکه سخن خویش را به زبانی ساده بیان کند، این داستان را برایشان نقل می‌کند: می‌خواهید بدانید شادی چیست، به راستی می‌خواهید بدانید چیست؟ پس گوش کنید: شب است و من زیر باران با شکم گرسنه پشت در خانه‌ٔ خویش مانده‌ام، هر چه بر در می‌کوبم و نامم را به صدای بلند فریاد می‌کنم، کسی در را به رویم نمی‌گشاید. شب را پشت در خانه‌ٔ خود زیر باران و با شکم گرسنه می‌گذرانم. شادی در همین است. آن که می‌فهمد بفهمد. آن که می‌شنود بشنود. شادی در این است که هیچ‌گاه در خانه‌ٔ خویش نباشیم و همواره بیرون از آن به سر بریم، ناتوان‌تر از هر کس و گرسنه‌تر از همه، همه جا بیرون از دنیا باشیم، آنچنان که گویی در دل خداییم.»
◽️(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیار، نشر طرح نو، ص۸۲_۸۳)

@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«شهاب هریوه می‌گفت که مرگ بر من همچنین است که بر پشت شخص ضعیف جَوالِ[=گونی] گران نهاده باشند، عَوّانان[=پاسبان‌ها] به ظلم، و در وَحَلی[=گِل] می‌رود یا بر کوه بلندی می‌رود به هزار جان کندن، کسی بیاید و ریسمان آن جوال را که بر گردن او بسته‌است فروبُرَد، تا جوال از پشت او فروافتد؛ چون سبک شود و خلاص یابد و جانش تازه شود.»

(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۸۶)

@sedigh_63
بگذر، مَخَر...

و نقل است که یارانش گفتند: «گوشت گران است.» گفت: «ما ارزان بکنیم.» گفتند: «چه‌گونه؟» گفت: «نخوریم.»
(ذِکْرِابراهیم بن ادهم:
تذکرة‌الأولیاء عطّار، تصحیح شفیعی‌کدکنی، ص۱۲۲)

ای روتُرُش که «کاله گِران است، چون خَرَم؟»
بُگْذر، مَخَر، که ما زِ خریدار فارغیم
(کلیات شمس، غزلِ ۱۷۱۰)

@sedigh_63
یک درخت، یک صخره، یک ابر


«... خوب گوش کن. من به عشق فکر کردم و بهش رسیدم. فهمیدم اِشکال کارمون کجاس... عشق رو از سر اشتباهش شروع می‌کنن. از اوج‌اش شروع می‌کنن. تعجب می‌کنی که این‌قدر دردسر داره؟...
میدونی عشق رو چطور باید شروع کرد؟... یه درخت، یه صخره، یه ابر...
همون وقت که علم من شروع شد فکر کردم و خیلی با احتیاط شروع کردم. از توی خیابون چیز برمی‌داشتم و با خودم می‌بردمش خونه. یه ماهی قرمز خریدم و رو ماهی قرمز تمرکز کردم و عاشقش شدم. پله‌پله جلو می‌رفتم. از یه چیز به یه چیز دیگه. روز به روز حساب کار بیشتر دستم می‌اومد...
الان شیش ساله که دارم واسه خودم می‌چرخم و علم‌مو سروسامان می‌دم. حالا دیگه استادم. می‌تونم عاشق هرچیزی بشم. دیگه لازم نیست حتی بهش فکر کنم. یه خیابون شلوغ می‌بینم و نورای قشنگی تو دلم می‌تابه. یه پرنده تو آسمون می‌بینم یا یه مسافررو تو یه جاده می‌بینم. هرچی... هر کی. همه‌شون غریبه و همه‌شونم دوست‌داشتنی! می‌دونی معنیِ علمی مثِ علم من چی‌یه؟»

(یک درخت، یک صخره، یک ابر
کارسون مک کولرز
ترجمهٔ محمدرضا فرزاد
نشریهٔ گلستانه، آبان ۱۳۸۱، شمارهٔ ۴۴)


@sedigh_63
.

همیشه دوست داشتم از کنارهٔ زندگی بگذرم. تماشاکنان.
دوست داشتم از پشت پنجره‌ای به زندگی نگاه کنم. لبخندزنان.
و هر گاه به اشتباه در میانهٔ زندگی افتادم
به ماه نگاه کردم
خوشبخت بود
و شفاف
و مرا به کرانه‌های زندگی می‌بُرد.

در میانهٔ پرشتابِ زندگی
گل‌های شمعدانی کم‌سوترند
و یاد شیرین تو ای دوست
دورتر

خدای مهربان
و زیبا
ما را آنجا ببر
که وضوح یادهاست
وضوحِ دوست‌داشتن‌ها
آنجا که چراغ کوچکی
محضِ خاطرِ قلبِ آدمی
همواره روشن است

صدّیق.

.
کسی در ناکسی، چیزی در ناچیزی


هر که او ناچیز شد او چیز شد
هر که مُرد از کِبْر او در حَی رسد
(کلیات شمس، غزلِ ۸۳۱)

من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
(مثنوی، ۱: ۱۷۴۳)

توضیح استاد بدیع‌الزمان فروزانفر:

کسی: حیثیّت و تشخّصِ اجتماعی، آنچه مناطِ تحقّق و امتیازِ فردی از افراد نوع است... مقابل: ناکسی

یارب کسیِ نفس به صد درد بسوز
کاین ناکسِ بی‌وفا وفای تو نداشت
(مختارنامه عطار)

دربافتن: پیوستن و وصل کردن.

شخصیّت در فقدان شخصیّت است، دلیلش هم این است که تا انسان فعلیّت موجود را رها نکند وصولِ او به فعلیّتِ بالاتر مُحال است و در تصوّر نمی‌آید... تا جان و دل حالتی را که یافته‌اند رها نکنند به حالت والاتر تحقّق نمی‌یابند...(جلد دوم، ص۶۹۰_۶۹۱)
.
.

توضیح استاد کریم زمانی:
من بقاء حقیقی و کس بودن خود را در فناء و کس نبودن یافته‌ام. از اینرو وجود مجازی‌ام را فنا ساخته‌ام.
مولانا در اینجا از نیستیِ خود سخن می‌گوید (البته نیستی به معنیِ گذر از خودبینی و عُجب است.) و نیستی یا فناء در اصطلاح صوفیه، مقدمهٔ بقای حقیقی یافتن است. از اینرو می‌گوید هویت حقیقی وقتی حاصل می‌شود که آدمی از هویت موجودِ خود بگذرد و آنرا در بوتهٔ ریاضت ذوب کند. پس بر آدمی است که دست از فعلیت و هویت موجود خود بشُوید تا به فعلیّت و هویت والاتری برسد.(جلد اول، ص۵۴۹)

.
توسعهٔ مجنون

«از آنجا که ترا دوست دارم تمامی جهان را دوست دارم.»
(نامه‌هایی به میلِنا، فرانتس کافکا، ترجمهٔ سیاوش‌ جمادی، ص۱۳۶)

.
.

اگر عشق، مجنون را توسعه نمی‌داد و روح صلح و مهربانی با همگان را در او نمی‌دمید، ماجرای او نه الهام‌بخش بود، نه ستایش‌انگیز.

در روایت نظامی دل مجنون به مرور فراخ‌تر شد و در اثر عشق، رقّت، نازکی و مهر فراگیر یافت. خجستگیِ عشق به لیلی در توسعهٔ درونی مجنون نمود یافت. عشقِ خجسته و دلبستگی مبارک، وسعت می‌بخشد و از تنگ‌دلی و تنگ‌نظری می‌کاهد. می‌ساید و نازک می‌کند. چنان که مولانا در شرح حال خود می‌گفت: «سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق».

روزی که مجنون، شکسته‌خاطر و اشک‌بار از بیابان می‌گذشت چند آهو دید که به دامی افتاده‌اند:

می‌رفت سِرشک‌ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهویی چند
محکم شده دست و پای در بند

صیاد قصد داشت که آهوان را سر ببرد. مجنون سوار بر اسب از راه رسید و برای رهایی آهوان شفاعت کرد:

دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیده‌ای را؟
جانیست هر آفریده‌ای را
دل چون دَهَدت که برستیزی؟
خون دو سه بیگنه بریزی
چشمش نه به چشمِ یار مانَد؟
رویش نه به نوبهار مانَد؟
بگذار به حقّ چشم یارش
بنواز به یاد نوبهارش
گردن مزنش، که بیوفا نیست
در گردن او رَسَن روا نیست

عشقِ لیلی به آهوان نیز سرایت کرده بود. چشم آهوها همانندِ چشم لیلی بود و چهره‌‌شان همانندِ نوبهار. اما مهر وسعت‌یافتهٔ او انفعال نفسانی و عاطفیِ صِرف نبود. اسب خود را در عوض آزادی آهوان به صیّاد داد. و آنگاه که جان آهوان را خرید برایشان دعا کرد و چشمانشان را یادگاری از یار خویش دانست:

می‌داد ز دوستی، نه ز افسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم، اگر نه چشمِ یار است
زان چشم سیاهْ یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کرد
وانگاه ز دامشان رها کرد

روز دیگر، گوزنی را در دام دید و دوباره برای رهاندن صید، شفاعت کرد. در شفاعت او، شاهد احوالی مبارکیم. او که خود فراق‌چشیده و هجران‌دیده است دلنگران جفتِ گوزن است و رنجی که از گم‌‌کردن یار خود می‌بَرَد:

آن جفت که امشبش نجوید
از گمشدنش تو را چه گوید
کِای آن که تو را ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
گر ترسی از آه دردمندان
برکَن ز چنین شکار دندان

صیاد برای آزادی‌ گوزن وجهی طلب کرد و مجنون ساز و سلاح خود را به او داد. سوی گوزن در بند رفت، همچون پدری که به دیدار فرزندش می‌رود، و با او سخن گفت:

مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید برو چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید، می‌بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد و ز دیده اشک بارید
گفت: ای ز رفیق خویشتنْ دور
تو نیز چو من ز دوستْ مهجور
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیرِ چشمِ یارم
در سایه‌ٔ جفت باد جایت
وز دامْ گشاده باد پایت
از پای گوزنْ بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد

توسعهٔ مجنون در این کلمات به نیکی پیداست. بوی و چشمِ گوزن، یادآور بوی و چشم یار است. گوزن، غریبه با او نیست. همانند اوست. همانند او مهجور از یار.

عشق مجنون، منحصر و محدود نماند. دامن گسترد و نهاد او را آشناتر با جمعِ هستان ساخت. پیش‌روی کرد و جانداران دیگر را نیز فراگرفت.

اریک فروم می‌نویسد:

«اگر آدم واقعاً و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد، حتماً همه‌ٔ مردم، دنیا و زندگی را دوست می‌دارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم «تو را دوست دارم» باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم «من در وجود تو همه کس را دوست دارم، با تو همه‌ٔ دنیا را دوست دارم، در تو حتی خودم را دوست دارم.»
(هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمهٔ پوری سلطانی، ص۶۴)

اگر عشق مجنون، نگرش و منش او را لطیف‌تر نمی‌کرد، و او را با دیگر ساکنان حیات، پیوند و خویشاوندی نمی‌بخشید، چه حُسن و مزیّتی می‌داشت جز رنجی گران و بی‌ثمر؟

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
Forwarded from جوادی الحاق
سلام بر عزیزان
در کانال اشعار معنوی، زیباترین پندهای مفید و مختصر مولانا را با شرح و تبیین های درس آموز و کاربردی با شما در میان می گذارم، با حضورتان و ملاحظات تان بر غنای این کار بیافزایید. با سپاس

👇لطف کنید کانال اشعار معنوی را به دوستان تان هم معرفی کنید
https://www.tg-me.com/elhaqjavadi
ابودرداء و دَمّون

ابودرداء_صحابی پیامبر_ شتری داشت به نام  دَمّون. بسیار رعایتش می‌کرد و چون شتر را از او عاریه می‌گرفتند متذکّر می‌شد که جز اندازه‌ای معین بر او بار نکنند، چرا که بیش از آن را طاقت ندارد. وقتی مرگِ ابودرداء دررسید خطاب به دَمّون گفت: يَا دَمُّونُ، لا تُخَاصِمْنِي غَدًا عِنْدَ رَبِّي، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ أَحْمِلُ عَلَيْكَ إِلا مَا تُطِيقُ. دَمّون! فردا نزد پروردگارم از من شکایت مکن، چرا که من بیش از توان تو بر تو بار نکردم.

كَانَ لأَبِي الدَّرْدَاءِ جَمَلٌ، يُقَالُ لَهُ: دَمُّونٌ، فَكَانَ إِذَا اسْتَعَارُوهُ مِنْهُ قَالَ: "لا تَحْمِلُوا عَلَيْهِ إِلا كَذَا وَكَذَا، فَإِنَّهُ لا يُطِيقُ أَكْثَرَ مِنْ ذَلِكَ" فَلَمَّا حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ قَالَ: "يَا دَمُّونُ، لا تُخَاصِمْنِي غَدًا عِنْدَ رَبِّي، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ أَحْمِلُ عَلَيْكَ إِلا مَا تُطِيقُ".
.

◽️تاريخ دمشق، ابن عساکر (ج۴۷/ص۱۸۵)، الزهد، ابن المبارک (ج ۱/ص۴۱۴)، الورع، ابن ابی‌الدنیا (ص۱۱۰)

@sedigh_63
.

«آن سال‌ها وقتی غمی زورآور هجوم می‌آورد به خودم (نمی‌دانم از زبان ویس یا رامین) می‌گفتم: اگر حال تو دیگر کرد دوران _ مر او را هم نماند حال یکسان + بسا روزا که تو دلشاد باشی _ وزین اندیشگان آزاد باشی. ولی حالا، می‌دانم که دوران هم در زدودنِ غم‌های گذشته و گذشتگان، ناکامی‌ها و رنج‌هایی که زخم خود را به جا گذاشته و رفته‌اند، توانا نیست، تا چه رسد به من. تا زمان داریم با ما هستند و ما در تمنا و انکار، در خواستن و نیافتن و نیمدلانه آرزومندِ رسیدن؛ در طلب مهرورزی و وفاداری نایافتنی خوبان _پایداریِ عشق_ در هوای نشانی از بوی بهاری گم شده، به امید پیوستن به خانهٔ دوست! و هر چه راه نظر بر خیال خوش آرزومندی ببندیم، باز این شبرو از روزن دیگر سر می‌کشد و ما را به پرتو نوری، برگ سبزی، لکّه ابری می‌فریبد.»

روزها در راه
شاهرخ مسکوب
صفحه ۶۹۳

.
.


پیاده از روی پل عبور می‌کنم و رودخانه مثل همیشه لبخندی به من می‌بخشد. لبخندِ خاطره‌ای سر به هواست. خردادماه دوم یا سوم راهنمایی است که آسوده‌خاطر از مدرسه به خانه بازمی‌گردم و کتاب درسی را که تازه امتحانش را داده‌ام از آن بالا به فراموشی رود می‌سپارم. تجربهٔ دلپذیر رهایی! رهایی از سنگینی و اضطراب امتحان و کتابی که تنها تا روز امتحان به کار می‌آید. کتابی که دیگر نیازی به آن نیست.

و فکر می‌کنم به روزی، یا شبی، که آدم بتواند خرسند و چشم‌‌ودل‌سیر، لباس تن را که دیگر فرسوده شده درآورد، به دست آب بسپارد و سبکبار از تن، به خانه بازگردد. به آنجا که ردّی از مرگ و گذر زمان نیست. به آنجا که خدا نزدیک است، اما سوزنده نیست.

و به آقا مرتضی فکر می‌کنم، و نَفَس‌هایش که به سختی افتاده‌اند، و آنچه به دوستی گفته بود: هر صبح دوش‌ آب گرم می‌گیرم، خودم را پاکیزه می‌کنم و می‌گویم: خدایا من آماده‌ام.

.
خدا بر کناره

«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَٰلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ
»(سوره حج، آیه ١١)

ترجمهٔ تفسیر سورآبادی:

«و از مردمان کسی است که می‌پرستد خدای را بر کناره‌ای؛ اگر به وی رسد نیکیِ غنیمتی دل‌آرام بوَد بدان نیکی و اگر به وی رسد آزمونی محنتی برگردد بر روی خویش؛_آن‌کس که چنین بوَد_زیان کرد این جهان و آن جهان را؛ آن است او زیان‌کاری هویدا.»

ترجمه محمدعلی کوشا:

«و از مردمان کسی است که خدا را در حاشیه [و با تردید] می‌پرستد، پس اگر خیری به او رسد، بِدان دلگرم شود و اگر بلایی به او رسد روی برتابد، [او] در دنیا و آخرت زیان بیند، این است همان زیان آشکار.»

توضیح محمدعلی کوشا:

مراد از «عَلَىٰ حَرْفٍ» یعنی با دودلی و در کنار سود مادّی خویش خدا را می‌پرستند. و در واقع چنین کسان دلشان پایبند دینشان نیست و دینداری‌شان تابع حوادث است.

@sedigh_63
اشک رایگان و نانِ گران

مولانا که می‌گفت نه «زور» و نه «زیرکی»، بلکه «زاری» راه رسیدن است، تذکّر هوشمندانه‌ای هم می‌افزود:

زاریِ مضطرّ تشنه معنوی‌ست
زاریِ سردِ دروغ آنِ غوی‌ است
(مثنوی، ۵: ۴۷۵)

می‌گوید منظورم زاریِ سردِ دروغین نیست. و بعد برای آنکه زاری سردِ دروغ را نشانه دهد داستان زیر را می‌آورد:

«حکایتِ آن اعرابی که سگِ او از گرسنگی می‌مُرد، و انبانِ او پر نان، و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد، و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن.»

زاری‌های ناراست، زاری‌هایی‌اند که تن به هزینه‌ دادن، رنج کشیدن و قربانی کردن نمی‌دهند. زاری‌هایی که منفعلانه‌اند، نه فعّال. تأثّر عاطفی هر چه هم پُر اشک و آه باشد اگر به دل کَندن از پاره‌ای عاداتِ مألوف، بخشیدن از داراییِ محبوب و نظائر آن منجر نشود، در نگاه مولانا سرد و دروغین است.
آری، زاری است که راه رسیدن است، اما زاری فعّال و نثارگر. زاریِ بخشنده. زاریِ گره‌گشا.

استاد عبدالحسین زرین‌کوب دربارهٔ این قصه می‌نویسد:

«قصهٔ آن اعرابی که سگش از گرسنگی می‌مرد و او بر سگ نوحه می‌کرد و می‌گریست نمونه‌یی دیگر از آنچه نقص اخلاقی در آن هدف عمدهٔ طنز قصه‌پرداز است عرضه می‌کند. وقتی از این اعرابی که بر سگ خویش گریه و نوحه می‌کند سبب مرگ سگ را می‌پرسند، می‌گوید که حیوان از گرسنگی جان می‌دهد، پرسنده انبان اعرابی را نشان می‌دهد و سؤال می‌کند که پس آنچه در این انبانت هست چیست؟ عرب می‌گوید که این لوت و زاد است که توشهٔ راه من است. چون مرد می‌پرسد آیا چیزی از آن به این سگ خویش نمی‌دهی و اعرابی جواب می‌دهد که تا این اندازه به او علاقه ندارم، سائل بر وی عتاب و پرخاش می‌کند که خاکت بر سر _ که لب نان پیش تو بهتر ز اشک.
قصه در باب دوستی و دلنوازی زبانی و عاری از صدق بخیلان که در راه ياران حتی آنجا که پای جان آنها در میان است نیز از نان و مال دریغ دارند لطیفه‌یی معنی‌دار و گویاست، و اینکه اعرابی اشک ریختن را بر خرج کردن مال ترجیح می‌دهد یادآور قصهٔ آن توانگر بخیل است که چون برای رفع بیماری فرزند بین قرآن و بذل قربان مخیّر می‌شود «مُصحف مهجور» را به قول سعدی از «گلّهٔ دور» مناسبتر می‌یابد...
سِرّ قصه تقریر این معنی است که درخواست و زاری در پیش حق باید از روی اخلاص باشد. از این گونه احوال آنچه بر اهل ریا می‌گذرد سرد و دروغ و مثل زاری و نوحهٔ عاری از صدق این اعرابی است که اشک ریختن کاذبانه را از ایثار مخلصانه آسانتر می‌یابد.»
(بحر در کوزه، عبدالحسین زرین‌کوب، نشر علمی، ص۳۳۱-۳۳۲)

آن سگی می‌مُرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت: ای کُرَب
سایلی بگذشت و گفت: این گریه چیست؟
نوحه و زاریّ تو از بهر کیست؟
گفت: در مِلکم سگی بُد نیک‌خو
نک همی‌ میرد میانِ راهْ او
روز صیّادم بُد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت: جوعُ‌الکَلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حَرَض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالارِ حُر
چیست اندر دستت این انبانِ پر؟
گفت نان و زاد و لوتِ دوشِ من
می‌کشانم بهر تقویٖتِ بدن
گفت چون ندْهی بدآن سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست نآید بی‌ دِرَم در راه نان
لیک هست آبِ دو دیده رایگان
گفت: «خاکت بر سر ای پُر باد مَشک
که لبِ نان پیش تو بهتر ز اشک!»
(مثنوی، ۵: ۴۷۷-۴۸۷)

ای کُرَب: ای وای، اندوها، (کُرَب: جمعِ کُرْبَه به معنی اندوه و سختی)
جوع‌الکلب: مُراد گرسنگی سخت است.
حَرَض: گداختگی جسم، تباهی.
پُر بادْ مَشک: همان «مَشکِ پُر باد» که مَثَلی است برای مدعیانِ دروغگو.
لب نان: لبهٔ نان


@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعر و صدا: محمدابراهیم جعفری

.
معنای دیوانگی


«ادگار آلن‌پو: افرادی که در روز رؤیا می‌بینند از چیزهایی آگاه‌اند که باعث می‌شود از افرادی که فقط در شب رؤیا می‌بینند فاصله بگیرند. آنها با نگاه تیرهٔ خود به چشم‌اندازی از ابدیت می‌رسند و در بیداری از اینکه در آستانهٔ رازی بزرگ بوده‌اند، به وجد می‌آیند.»(ص۱۰۴)

«آندره‌ ژید: زیباترین چیزها آن‌هایی هستند که از دیوانگی می‌تراوند و عقل تقریرشان می‌کند. باید بین این دو توازن برقرار کرد؛ در رؤیاهایمان به دیوانگی نزدیک شویم و در تقریراتمان به عقل.»(ص۱۴۷)

(معنای دیوانگی، نیل برتون، ترجمهٔ سهرورد زرشکیان، نشر خوب، ۱۴۰۳)

@sedigh_63
.


آدم به سیب سرخ تو روزی دچار شد
حوا به بوی‌ خوشهٔ گندم شکار شد

یک‌شب کبوترانه به بام تو جا گرفت
گل اَز گلش شکفت و گلو نغمه‌زار شد

نامت وزید، عشق‌ پر و بال بازکرد
دردی نهفته در دل ما یادگار شد

آیینه‌ها برابر خورشید صف زدند
خورشیدها هزار، هزاران هزار شد

باران تو را شنید، سکوت تو را سرود
باران برای خاطر تو بی‌قرار شد

از ابتدای چشم تو تا انتهای عمر
یک لحظهٔ کش‌آمدهٔ اشک‌بار شد

اول گره‌گره شد و دلگیر غنچه‌وار
آخر به شوق‌ خندهٔ تو رهسپار شد

ای آرزوی محو، رسیدن به خیر باد
ای عطر منتشر، گل‌ سرخ‌ات مزار شد

#صدیق_قطبی


.
.


تارکوفسکی: «همسرم پرندگان را به سمت خود جذب می‌کند. وقتی در جنگل راه می‌رویم پرندگان نزدیک او پرواز می‌کنند. او شبیه پرندگان و بخشی از طبیعت است. حتا برخی از روستانشینان به او لقب ساحره داده‌اند. اکنون، من می‌دانم که هیچ نفرت و شرارتی در او وجود ندارد. پرندگان به انسان‌های شریر نزدیک نمی‌شوند.»

آخرین پرسش، دوست دارید به جای چه حیوانی باشید؟

تارکوفسکی: «تصوّر این‌که بخواهم حیوان باشم بسیار دشوار است. برای حیوان‌بودن باید به درجه‌یی پایین‌تر از معنویت سقوط کرد. روح انسان باید فلج شود. به‌هرحال، می‌خواهم حیوانی باشم که کم‌ترین وابستگی را به انسان داشته باشد. تصوّر وجود چنین حیوانی بسیار دشوار است. اهمیتی برای رمانتیسیسم قایل نیستم، به همین دلیل نمی‌توانم بگویم که می‌خواهم عقاب یا ببر باشم. شاید بخواهم حیوانی باشم که کم‌ترین آزار و آسیب را به دیگران برساند. سگ ما، دارک، خیلی انسان است. او کلمات را می‌فهمد. او احساسات انسانی را درک می‌کند. می‌ترسم به سبب قابلیت‌هایی که دارد عذاب بکشد. وقتی مجبور شدم روسیه را ترک کنم، او بدون حرکت در گوشه‌یی نشست و دیگر حتا به من نگاه هم نکرد.»


◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.
2025/07/13 18:44:01
Back to Top
HTML Embed Code: