Telegram Web Link
دایی وانیا

ووی‌نیتسکی:          [دستش را روی دسته صندلی سونیا می‌کشد و به او می‌گوید] طفلكم، دلم پر درد است. ای کاش می‌دانستی چقدر دلم پر درد است.

سونیا:          فایده ندارد، باید زندگی کنیم. [مکث] دایی وانیا باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملال‌انگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنج‌ها و سختی‌هایی را که سرنوشت برای ما می‌فرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم. و وقتی عمرمان سر رسید بی‌سروصدا بمیریم. و آنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریه‌ها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود. و خدا به ما رحم خواهد کرد. و من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگیی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آن‌وقت شادمانی می‌کنیم و به رنج‌های گذشته با رقت نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و آرامش پیدا می‌کنیم. دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم. [جلو او زانو میزند و سرش را روی دست او می‌گذارد و با صدای خسته.] آرامش کامل...
آرامش کامل. صدای فرشتگان را می‌شنویم، بهشت را با جلال و درخشندگیش می‌بینیم. تمام پلیدی‌های زمین را می‌بینیم و رنج‌هایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت می‌شویم. و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. [اشک‌های او را با دستمالش پاک می‌کند.] دایی جانم، گریه می‌کنی. [در حالی که اشک می‌ریزد.] تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت می‌شویم... راحت می‌شویم. آرامش پیدا می‌کنیم...

▫️نمایشنامه‌های چخوف (داستانِ دایی وانیا، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر)، نشر قطره، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۳۵۹-۳۶۰)


@sedigh_63
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
لذّتِ نان شدن...

در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخ‌رو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)

لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می‌کشد
(هوشنگ ابتهاج)

«مهر [...] شما را مانند بافه‌های جو در بغل می‌گیرد.
شما را می‌کوبد تا برهنه کند.
شما را می‌بیزد تا از خس جدا کند.
شما را می‌ورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف‌ دریابندری، نشر کارنامه)

@sedigh_63
«عشق به همهٔ موجودات بشری، از جمله غیر یهودیان، یکی از ویژگی‌های متمایز عرفای مکتب صفد بود، و علاوه بر این، آنان آن را شرط لازم برای تحصیل مواهب روح‌القدس می‌دانستند. عرفای صفد در برخی از تأملات خود بر این عشق بشری و عام و فراگیر تأکید وافر می‌کردند. در این زمینه تأمل هنگام گوشه‌گزینی در شب درخور توجه است:

«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار داده‌اند می‌بخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»


(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)


@sedigh_63
اگر فنجانت را خالی نکنی...

نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که می‌خواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیه‌های خودت پر شده‌ای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعه‌ای از نوشته‌های ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)


«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومی‌ای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)

«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا می‌گویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علم‌ها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)

@sedigh_63
کورسویی در ته چاه؟


بیننده احساس می‌کند که شما از نوع بشر ناامید شده‌اید. وقتی کسی فیلم‌های شما را می‌بیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده می‌شود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟


تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بی‌معنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو می‌برند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین می‌کنند. آنها نمی‌خواهند آنچه را واقعاً فکر می‌کنند فاش کنند. همان طور که ضرب‌المثل قدیمی روسی می‌گوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسان‌ها با امید به دنیا می‌آیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه می‌شود، امید خود را از دست نمی‌دهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست می‌گفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پست‌ترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید می‌دمد.


▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی،‌ جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)

@sedigh_63
اما خیالت را هنوز...

احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بی‌انتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، می‌گوید:

«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
 
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.
 
آنگاه دانستم
که مرگ
          پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸


خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه می‌کرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد می‌ساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟

آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی می‌کوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوه‌تر دریابد:

«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوه‌تر می‌بینمش!»(بام بلند هم‌چراغی؛ با آیدا درباره‌ٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)

و من فکر می‌کنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطف‌های نیرومندی دارد. حافظ می‌گفت:

غم تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالت لطف‌های بی‌کران کرد 


@sedigh_63
«و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»


▫️سهراب سپهری
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سعدی و فایدهٔ دیدن

چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که‌اوّل نظر به دیدن او دیده‌ور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بی‌وجود شریفت جهان نمی‌بینم


@sedigh_63
داستان دو گرگ

روزی روزگاری، یا بر طبق اسطوره‌های سرخ‌پوست‌های «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او می‌خواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تخته‌سنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمی‌خواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس می‌کنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلح‌جو و بخشنده است. تمام مدت آن‌ها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»

پسر سؤال کرد: «کدام پیروز می‌شوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»

(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر می‌دهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)

@sedigh_63
.


بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا بُبریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق‌
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده‌هااَش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بی‌هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزی‌ست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!

بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی‌زبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای
زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بی‌پَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینه‌ت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآن‌که زنگار از رُخَش ممتاز نیست

(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)

@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۱)

گوش کن، صدای نی را می‌شنوی؟ می‌شنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی‌ نی را؟ می‌شنوی آن نالهٔ جان‌سوز،‌ آن نغمهٔ دل‌شکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمی‌یابی که راوی سرگذشت جدایی‌هاست. جداافتادگی‌ از خانه و موطن خویش. گوش فراده که می‌گوید: از آن روز که مرا از نیستان بریده‌اند در نفیر و زاری من، همگان آه‌‌کشان نالیده‌اند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ‌ جدایی و اندوه فراق خود را بازمی‌یابد و می‌سراید.

برای ناله و زاری خود سینه‌ای می‌خواهم که در اثر درک فراق، چاک‌چاک شده باشد. با سینه‌ای چاک‌خورده از هجران و فراق است که می‌توانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. می‌خواهی ناله‌های پرسوز مرا دریابی،‌ سینه‌ای بیاور چاک‌چاک. حرف‌های من، حرف‌های سرد نیست. حرف‌های من چیزی‌ جز حکایت جدایی نیست. حرف‌های من دل‌ پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بی‌درد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمی‌آید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نمانده‌ای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصله‌هاست. فاصله‌هاست.

نی می‌گوید: من در میان هر جمع و طایفه‌ای ناله سرداده‌ام، قرین و همراه هر خوش‌حال و بدحالی بوده‌ام. دلم را با همگان سروده‌ام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی می‌کند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه می‌تواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟

اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمی‌دهند. آنکه در حس و ماده می‌ماند و به آن بسنده می‌کند نه جان را می‌بیند نه به اسرار جان‌سوز من راه می‌یابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر می‌کند.

مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو می‌رسند، آتش‌اند و می‌خواهند جان تو را همچون جان من شعله‌ور سازند. برای سوختن آماده‌ای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.

آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستی‌بخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پرده‌دری می‌کند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیده‌ای؟ هم‌زمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی هم‌دم و مشتاقی دیده‌ای؟ هم‌دم تو و هم‌اشتیاق تو.
نی اما حکایت‌گر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنون‌آمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبه‌گری‌های عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا می‌کنی، محرم آگاهی دردناک نی کی‌ توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بی‌هوشی و بی‌خویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.

خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی‌ که سینهٔ مرا می‌گدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با این‌همه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانه‌ای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از‌ دست‌رفته است.

تنها ماهی است که از آب سیر نمی‌شود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بی‌ملال دریا بودن. باقی بی‌روزی‌اند و روزشان در بطالت به پایان می‌رسد.
خامان آتش‌ندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمی‌شود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۲)

خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر می‌مانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ می‌آورد فزون‌تر می‌خواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمی‌شود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمی‌رسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت می‌ورزد به قطره‌ای باران. قطره‌ای که در آغوش او به مروارید تبدیل می‌شود.

خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزون‌خواهی که شرحش رفت رها می‌شوی. شفای فزون‌خواهی جان‌فرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.

های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره می‌کنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.

داستان معراج پیامبر را شنیده‌ای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیده‌ای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بی‌قرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بی‌هوشی رساند.

خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی‌ با آن لب نوابخش هم‌نشین بودم، مانند نی نغمه‌ها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را می‌گفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده می‌شود. بی‌او، جدا از او، فرجام ما بی‌نوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بی‌نواست. نوای دل‌آرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بی‌جان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی‌ نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرنده‌ای خواهم بود بی‌پر، بی‌بال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی‌ من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟

خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوه‌گری است. تاب مستوری ندارد. نمی‌خواهد پنهان بماند. می‌خواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینه‌ها. آینه اگر بی‌زنگار نباشد، اگر صیقل‌شده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. می‌دانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ می‌دانی چرا حضور او را بی‌پرده و آشکار درک نمی‌کنی؟ می‌دانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، می‌تواند از تو آینه بسازد.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
آن‌قدر خیره بمانی به آسمان شب، که نگاهت بوی ستاره بگیرد. آن‌قدر بخوابی در امتداد دشت، که اضطرابت رنگ گندم‌زار بگیرد. آن‌قدر بدوی تا شاخه‌های بلند و افشان بید، بید مجنون، که آرزوهایت تاب خوردن بیاموزند. آن‌قدر در برکهٔ شب شنا کنی که مهتاب به قلبت بازگردد. آن‌قدر به پرنده گوش دهی که هوشیاری‌ات ترانه شود. آن‌قدر بی‌قراری دریا را بوسه دهی که ماهی‌ها زبان بازکنند. آن‌قدر با گل‌های قالی حرف بزنی که کنج‌کاوی نور تحریک شود.
و آن‌قدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسین‌اش را به تأخیر بیندازد.

صدیق.

.
آیا عجیب‌تر از این
چیزی هست؟
غریب‌تر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟

چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟

یا قلب من
چگونه شب‌ها را بی‌رؤیا
تحمل کرد
بی‌آنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟

ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشم‌هایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت

ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟

آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
می‌دید خون را
که‌از زخم‌های او
تا دشت‌های شقایق جاری‌ بود
و همچنان
لبخند را وداع نمی‌گفت
و گاهی
در گوش‌ باد زمزمه می‌کرد
شعری لطیف را

آیا عجیب‌تر از این
چیزی هست؟


#صدیق_قطبی
.
2025/07/07 23:54:34
Back to Top
HTML Embed Code: