لذّتِ نان شدن...
در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخرو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)
لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
(هوشنگ ابتهاج)
«مهر [...] شما را مانند بافههای جو در بغل میگیرد.
شما را میکوبد تا برهنه کند.
شما را میبیزد تا از خس جدا کند.
شما را میورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر کارنامه)
@sedigh_63
در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخرو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)
لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
(هوشنگ ابتهاج)
«مهر [...] شما را مانند بافههای جو در بغل میگیرد.
شما را میکوبد تا برهنه کند.
شما را میبیزد تا از خس جدا کند.
شما را میورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر کارنامه)
@sedigh_63
«عشق به همهٔ موجودات بشری، از جمله غیر یهودیان، یکی از ویژگیهای متمایز عرفای مکتب صفد بود، و علاوه بر این، آنان آن را شرط لازم برای تحصیل مواهب روحالقدس میدانستند. عرفای صفد در برخی از تأملات خود بر این عشق بشری و عام و فراگیر تأکید وافر میکردند. در این زمینه تأمل هنگام گوشهگزینی در شب درخور توجه است:
«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار دادهاند میبخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»
(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)
@sedigh_63
«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار دادهاند میبخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»
(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)
@sedigh_63
اگر فنجانت را خالی نکنی...
نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که میخواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیههای خودت پر شدهای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)
«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومیای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)
«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا میگویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علمها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)
@sedigh_63
نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که میخواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیههای خودت پر شدهای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)
«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومیای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)
«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا میگویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علمها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)
@sedigh_63
کورسویی در ته چاه؟
بیننده احساس میکند که شما از نوع بشر ناامید شدهاید. وقتی کسی فیلمهای شما را میبیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده میشود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟
تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بیمعنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو میبرند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین میکنند. آنها نمیخواهند آنچه را واقعاً فکر میکنند فاش کنند. همان طور که ضربالمثل قدیمی روسی میگوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسانها با امید به دنیا میآیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه میشود، امید خود را از دست نمیدهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست میگفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پستترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید میدمد.
▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی، جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)
@sedigh_63
بیننده احساس میکند که شما از نوع بشر ناامید شدهاید. وقتی کسی فیلمهای شما را میبیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده میشود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟
تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بیمعنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو میبرند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین میکنند. آنها نمیخواهند آنچه را واقعاً فکر میکنند فاش کنند. همان طور که ضربالمثل قدیمی روسی میگوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسانها با امید به دنیا میآیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه میشود، امید خود را از دست نمیدهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست میگفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پستترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید میدمد.
▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی، جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)
@sedigh_63
اما خیالت را هنوز...
احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بیانتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، میگوید:
«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸
خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه میکرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد میساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟
آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی میکوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوهتر دریابد:
«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوهتر میبینمش!»(بام بلند همچراغی؛ با آیدا دربارهٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)
و من فکر میکنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطفهای نیرومندی دارد. حافظ میگفت:
غم تنهاییام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
@sedigh_63
احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بیانتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، میگوید:
«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸
خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه میکرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد میساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟
آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی میکوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوهتر دریابد:
«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوهتر میبینمش!»(بام بلند همچراغی؛ با آیدا دربارهٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)
و من فکر میکنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطفهای نیرومندی دارد. حافظ میگفت:
غم تنهاییام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
@sedigh_63
«و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»
▫️سهراب سپهری
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»
▫️سهراب سپهری
سعدی و فایدهٔ دیدن
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
داستان دو گرگ
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
.
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۱)
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۲)
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
آنقدر خیره بمانی به آسمان شب، که نگاهت بوی ستاره بگیرد. آنقدر بخوابی در امتداد دشت، که اضطرابت رنگ گندمزار بگیرد. آنقدر بدوی تا شاخههای بلند و افشان بید، بید مجنون، که آرزوهایت تاب خوردن بیاموزند. آنقدر در برکهٔ شب شنا کنی که مهتاب به قلبت بازگردد. آنقدر به پرنده گوش دهی که هوشیاریات ترانه شود. آنقدر بیقراری دریا را بوسه دهی که ماهیها زبان بازکنند. آنقدر با گلهای قالی حرف بزنی که کنجکاوی نور تحریک شود.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
غریبتر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟
چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟
یا قلب من
چگونه شبها را بیرؤیا
تحمل کرد
بیآنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟
ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشمهایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت
ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟
آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
میدید خون را
کهاز زخمهای او
تا دشتهای شقایق جاری بود
و همچنان
لبخند را وداع نمیگفت
و گاهی
در گوش باد زمزمه میکرد
شعری لطیف را
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
#صدیق_قطبی
.
چیزی هست؟
غریبتر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟
چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟
یا قلب من
چگونه شبها را بیرؤیا
تحمل کرد
بیآنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟
ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشمهایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت
ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟
آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
میدید خون را
کهاز زخمهای او
تا دشتهای شقایق جاری بود
و همچنان
لبخند را وداع نمیگفت
و گاهی
در گوش باد زمزمه میکرد
شعری لطیف را
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۸)
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریحُ اللَّه درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعمِ شکَر
کُندهٔ تن را ز پایِ جان بکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهُن
ور نمیتابی، به کعبهیْ لطف پَر
عرضهکن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهایست
رحمتِ کلّی قویتر دایهایست
دایه و مادر بهانهجو بوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرین پدید
گفت: اُدعُوا الله، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
۲: ۱۹۴۶-۱۹۴۹/۱۹۵۱-۱۹۵۷
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
۲: ۱۹۶۱-۱۹۶۲/۱۹۶۰
هر چه در پستیست، آمد از علا
چشم را سوی بلندی نهْ، هلا
روشنی بخشد نظر اندر عُلی
گر چه اوّل تیرگی آرد بَلی
چشم را در روشنایی خویْ کن
گر نه خفّاشی، نظر آن سویْ کن
عاقبتبینی نشانِ نورِ توست
شهوتِ حالی حقیقت گور توست
۲: ۱۹۷۶-۱۹۷۹
ای بسا دانش که اندر سر دوَد
تا شود سروَر بدآن، خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پایْ باش
در پناهِ قطبِ صاحبرای باش
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مچین
فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان
نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو کو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمتِ اَبناءِ جنس
در دهان اژدهایی، همچو خرس
بو که استادی رهانَد مر تو را
وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
زاریی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
۲: ۱۹۸۵-۱۹۹۲
آینهیْ دل صاف باید تا در او
وا شناسی صورت زشت از نکو
چون ابوبکر از محمّد برد بو
گفت: «هذا لَیسَ وجهٌ کاذِبُ»
چون نبُد بوجهل از اصحابِ درد
دید صد شقِّ قمر، باور نکرد
۲: ۲۰۶۵/۲۰۶۱-۲۰۶۲
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهرِ فقر او را نشاید سینه خَست
تو حریصی بر رشادِ مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یادِ اَلنّاسُ معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
احمدا، اینجا ندارد مالْ سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیِ روشندل آمد در مبند
پند او را دهْ که حقِّ اوست پند
۲: ۲۰۷۰-۲۰۷۱/۲۰۷۸-۲۰۷۹/۲۰۸۱-۲۰۸۲
حاصل این آمد که یارِ جمع باش
همچو بتگر از حجَر یاری تراش
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
چون که گنجی هست در عالَم، مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی، به جِدّ میکن طواف
چون تو را آن چشمِ باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
۲: ۲۱۵۳-۲۱۵۴/۲۱۵۶-۲۱۵۸
هر که خواهد همنشینیّ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
از حضور اولیا گر بُسکُلی
تو هلاکی؛ زآنکه جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا بُرَد
بیکَسش یابد، سرش را او خورَد
۲: ۲۱۶۶-۲۱۶۸
این جهان کوه است و گفتوگوی تو
از صَدا هم بازآید سوی تو
۲: ۲۱۹۱
چون شوی دور از حضورِ اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهیْ هجرِ همراهان غم است
کی فراقِ رویِ شاهان زآن کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم، شتاب
تا شوی زآن سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری، بدین نیّت برو
ور حضر باشد، از این غافل مشو
۲: ۲۲۱۸-۲۲۲۱
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریّ شب
رنجْ گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر، موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کآن بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همرهِ غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عمرِ دراز
۲: ۲۲۶۰/۲۲۶۵-۲۲۶۹
علم تقلیدی وبالِ جانِ ماست
عاریهست و ما نشسته کآنِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مَغْرِسی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
۲: ۲۳۳۳-۲۳۳۴/۲۳۳۸/۲۳۴۳/۲۴۳۲
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه به گشت؟!
گور میجویند یارانت به صید
کور میجویی تو در کوچه به کید؟!
۲: ۲۳۶۶-۲۳۶۷
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زآنکه گِلخوار است دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلّی چهرهات چون ارغوان
۲: ۲۴۴۶-۲۴۴۸
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریحُ اللَّه درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعمِ شکَر
کُندهٔ تن را ز پایِ جان بکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهُن
ور نمیتابی، به کعبهیْ لطف پَر
عرضهکن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهایست
رحمتِ کلّی قویتر دایهایست
دایه و مادر بهانهجو بوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرین پدید
گفت: اُدعُوا الله، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
۲: ۱۹۴۶-۱۹۴۹/۱۹۵۱-۱۹۵۷
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
۲: ۱۹۶۱-۱۹۶۲/۱۹۶۰
هر چه در پستیست، آمد از علا
چشم را سوی بلندی نهْ، هلا
روشنی بخشد نظر اندر عُلی
گر چه اوّل تیرگی آرد بَلی
چشم را در روشنایی خویْ کن
گر نه خفّاشی، نظر آن سویْ کن
عاقبتبینی نشانِ نورِ توست
شهوتِ حالی حقیقت گور توست
۲: ۱۹۷۶-۱۹۷۹
ای بسا دانش که اندر سر دوَد
تا شود سروَر بدآن، خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پایْ باش
در پناهِ قطبِ صاحبرای باش
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مچین
فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان
نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو کو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمتِ اَبناءِ جنس
در دهان اژدهایی، همچو خرس
بو که استادی رهانَد مر تو را
وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
زاریی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
۲: ۱۹۸۵-۱۹۹۲
آینهیْ دل صاف باید تا در او
وا شناسی صورت زشت از نکو
چون ابوبکر از محمّد برد بو
گفت: «هذا لَیسَ وجهٌ کاذِبُ»
چون نبُد بوجهل از اصحابِ درد
دید صد شقِّ قمر، باور نکرد
۲: ۲۰۶۵/۲۰۶۱-۲۰۶۲
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهرِ فقر او را نشاید سینه خَست
تو حریصی بر رشادِ مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یادِ اَلنّاسُ معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
احمدا، اینجا ندارد مالْ سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیِ روشندل آمد در مبند
پند او را دهْ که حقِّ اوست پند
۲: ۲۰۷۰-۲۰۷۱/۲۰۷۸-۲۰۷۹/۲۰۸۱-۲۰۸۲
حاصل این آمد که یارِ جمع باش
همچو بتگر از حجَر یاری تراش
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
چون که گنجی هست در عالَم، مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی، به جِدّ میکن طواف
چون تو را آن چشمِ باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
۲: ۲۱۵۳-۲۱۵۴/۲۱۵۶-۲۱۵۸
هر که خواهد همنشینیّ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
از حضور اولیا گر بُسکُلی
تو هلاکی؛ زآنکه جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا بُرَد
بیکَسش یابد، سرش را او خورَد
۲: ۲۱۶۶-۲۱۶۸
این جهان کوه است و گفتوگوی تو
از صَدا هم بازآید سوی تو
۲: ۲۱۹۱
چون شوی دور از حضورِ اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهیْ هجرِ همراهان غم است
کی فراقِ رویِ شاهان زآن کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم، شتاب
تا شوی زآن سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری، بدین نیّت برو
ور حضر باشد، از این غافل مشو
۲: ۲۲۱۸-۲۲۲۱
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریّ شب
رنجْ گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر، موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کآن بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همرهِ غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عمرِ دراز
۲: ۲۲۶۰/۲۲۶۵-۲۲۶۹
علم تقلیدی وبالِ جانِ ماست
عاریهست و ما نشسته کآنِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مَغْرِسی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
۲: ۲۳۳۳-۲۳۳۴/۲۳۳۸/۲۳۴۳/۲۴۳۲
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه به گشت؟!
گور میجویند یارانت به صید
کور میجویی تو در کوچه به کید؟!
۲: ۲۳۶۶-۲۳۶۷
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زآنکه گِلخوار است دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلّی چهرهات چون ارغوان
۲: ۲۴۴۶-۲۴۴۸
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
رحمت خدا و مسؤولیت ما
یک. داوریای در کار نیست. رستگاری و تیرهروزی ما در بندِ نیکخواهی یا بدخواهی ما نیست. سرنوشت یکسانی برای خوبان و بدان رقم میخورد. مبارزِ ازجانگذشتهای که در زجر و شکنجهٔ بیحد میمیرد، به پایان میرسد. و ستمکاری که آسودهخاطر جنایت میکند نیز. در پایان، همه یکسانیم.
دو. بنای کارِ جهان، بخشش بیحساب است. چه نیکی آوری و چه بدی، به یکسان از عطای او برخورداری. مهربانی او رافع مسؤولیت ماست. مکافاتی در کار نیست. جرم ما در برابر عفو او اعتباری ندارد. پس بیپروا باید بود و درخورِ فضلِ بیکران او گناه باید کرد. بدان و نیکان بهیکسان از عطا و دهش او برخوردارند.
سه. برپادارنده و روشنیبخش هستی جز به عدالت و دادگری رفتار نمیکند. آنکه نیکی کند، نیکی میبیند و آنکه بدی کند، بدی میبیند. پاسخ او تنها بر اساس عدالت و حق است. در سرای واپسین، میزان و مبنا، تنها عدالت است و بس.
چهار. زندهای همیشه پاینده، کار و بار جهان را به دست دارد. او مهربانی را بر خود واجب گردانیده، اما آن را شاملِ کسانی میکند که طالبِ خیرند و رو به نیکی دارند. هر که بدی کند، بدی میبیند و رحمتِ او منافاتی با مسؤولیت فردی و درکِ نتیجهٔ سوء عمل ندارد. بدی گُم نمیشود و کسی نباید با تکیه بر فضل و رحمت خدا گرفتار فریب و غرور شود. مدار جهان بر آرزوهای آدمی نیست و آنکه درخت بدی میکارد میوهٔ بدی و تلخکامی میچیند. با این حال، گردشِ جهان یکسره بر وِفق عدل نیست. او با آنان که رو به نیکی دارند با فضل و کرم رفتار میکند. هر نیکی را ده برابر قدر مینهد. آنان که از خطاهای چشمگیر بپرهیزند، خطاهای کوچکشان را میآمرزد. نکوبخشیِ او فزونتر از آوردههای نیک ماست. از مساعیِ مؤمنان، بهترین و زیباترینها را برمیگزیند و آنان را به نیکوترین کارهایشان جزا میدهد. آنچه در آن بهتر درخشیدهاند مبنای داوری اوست. برای آنان که خود را به بدی فروختهاند نیز درهای او هرگز بسته نیست. نوید داده که همهٔ گناهان را میآمرزد اگر بندهای بازگردد و رو به او کند. مژده داده که خوبی توانِ زدایشِ بدی را دارد. آنکه بدی کرده، میتواند با انجام خیر، آثارِ سوء اعمال خود را بزداید. و فراتر از آن، بشارت داده که گذشتهٔ آکنده از بدعملی را به شرطِ بازگشت صادقانه و اصلاحکاری، تبدیل به نیکی میکند. تنها محوِ بدیِ گذشته نیست، بلکه تبدیلِ بدیِ گذشته به نیکی است. و این کیمیاگریِ لطیف اوست. آری، همزمان که مسؤولیت فردی برجاست، همچنان که بدی، پاسخ متناسب در پی دارد، همچنان که آدمی باید بیمناک از نیات و اعمال خود باشد، اما رأفت و مهر او گسترده است. و این تلقّی، ما را در بیم و امیدی توأمان که رشددهنده و تعالیبخش است به پیش میراند. بیمناک از انتخابهای خودخواهانه و بیمبالات خویش و همزمان دلگرم به رحمتِ بخشایشگر او.
تلقّی قرآن، تلقّی چهارم است. خداوندی که بدی را مکافات میکند تا آزادی ارادهٔ ما ارزشمند باشد و نیکی را مساعدت میکند و دوچندان میسازد تا لطف و کرمِ او شوقانگیز بماند:
✓ نه به آرزوهای شماست و نه به آرزوهای اهلِ کتاب، هر که بدی کند بِدان مجازات میشود.(۴: ۱۲۳)
✓ هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کار نیک انجام داده باشد آن را میبیند، و هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کارِ بد انجام داده باشد آن را میبیند.(۹۹: ۷-۸)
✓ اگر کرداری هموزنِ دانهٔ خَردلی در دل سنگی یا در آسمانها یا در زمین باشد، خدا آن را [به حساب] میآورد.(۳۲: ۱۶)
✓ و ترازوهای داد را در روز رستاخیز مینهیم، پس هیچ کس (در) چیزی ستم نمیبیند، و اگر (عمل) هموزن دانهٔ خردلی باشد آن را میآوریم.(۲۱: ۴۸)
✓ بیگمان، خدا هموزن ذرهای ستم نمیکند، و اگر [آن ذره، کار] نیکی باشد آن را چند برابر میکند.(۴: ۴۰)
✓ هر کس کار نیکو آورَد، ده برابر آن، او را پاداش باشد.(۶: ۱۶۰)
✓ برای کسانی که نیکی کردهانند [پاداش] نیکوتر و [چیزی] افزونتر است.(۱۰: ۲۶)
✓ کیست آن که به خدا وامی نیکو دهد، تا آن را برایش چند و چندین برابر کند؟(۲: ۲۴۵)
✓ آنانند که نیکوترین اعمالشان را از آنها میپذیریم.(۴۶: ۱۶)
✓ اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی میشوید، بپرهیزید، گناهان [کوچک]تان را از شما میزداییم.(۴: ۳۱)
✓ نیکیها بدیها را از بین میبَرَد.(۱۱: ۱۱۴)
✓ کسی که توبه کند و ایمان آوَرَد و کاری شایسته انجام دهد خدا بدیهایشان را به نیکیها تبدیل میکند.(۲۵: ۷۰)
✓ ای بندگان من که دربارهٔ خویش [در گناه] زیادهروی کردهاید، از رحمتِ خدا ناامید نشوید، که خدا همهٔ گناهان را میآمرزد، همانا اوست که آمرزندهٔ مهربان است.(۳۹: ۵۳)
✓ پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است، که: هرکس از شما از روی نادانی کاری ناپسند انجام دهد و پس از آن، توبه کند و [اعمال خود را] به صلاح و سامان آرد، [بداند که] اوست آمرزگارِ مهربان.(۶: ۱۲)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
یک. داوریای در کار نیست. رستگاری و تیرهروزی ما در بندِ نیکخواهی یا بدخواهی ما نیست. سرنوشت یکسانی برای خوبان و بدان رقم میخورد. مبارزِ ازجانگذشتهای که در زجر و شکنجهٔ بیحد میمیرد، به پایان میرسد. و ستمکاری که آسودهخاطر جنایت میکند نیز. در پایان، همه یکسانیم.
دو. بنای کارِ جهان، بخشش بیحساب است. چه نیکی آوری و چه بدی، به یکسان از عطای او برخورداری. مهربانی او رافع مسؤولیت ماست. مکافاتی در کار نیست. جرم ما در برابر عفو او اعتباری ندارد. پس بیپروا باید بود و درخورِ فضلِ بیکران او گناه باید کرد. بدان و نیکان بهیکسان از عطا و دهش او برخوردارند.
سه. برپادارنده و روشنیبخش هستی جز به عدالت و دادگری رفتار نمیکند. آنکه نیکی کند، نیکی میبیند و آنکه بدی کند، بدی میبیند. پاسخ او تنها بر اساس عدالت و حق است. در سرای واپسین، میزان و مبنا، تنها عدالت است و بس.
چهار. زندهای همیشه پاینده، کار و بار جهان را به دست دارد. او مهربانی را بر خود واجب گردانیده، اما آن را شاملِ کسانی میکند که طالبِ خیرند و رو به نیکی دارند. هر که بدی کند، بدی میبیند و رحمتِ او منافاتی با مسؤولیت فردی و درکِ نتیجهٔ سوء عمل ندارد. بدی گُم نمیشود و کسی نباید با تکیه بر فضل و رحمت خدا گرفتار فریب و غرور شود. مدار جهان بر آرزوهای آدمی نیست و آنکه درخت بدی میکارد میوهٔ بدی و تلخکامی میچیند. با این حال، گردشِ جهان یکسره بر وِفق عدل نیست. او با آنان که رو به نیکی دارند با فضل و کرم رفتار میکند. هر نیکی را ده برابر قدر مینهد. آنان که از خطاهای چشمگیر بپرهیزند، خطاهای کوچکشان را میآمرزد. نکوبخشیِ او فزونتر از آوردههای نیک ماست. از مساعیِ مؤمنان، بهترین و زیباترینها را برمیگزیند و آنان را به نیکوترین کارهایشان جزا میدهد. آنچه در آن بهتر درخشیدهاند مبنای داوری اوست. برای آنان که خود را به بدی فروختهاند نیز درهای او هرگز بسته نیست. نوید داده که همهٔ گناهان را میآمرزد اگر بندهای بازگردد و رو به او کند. مژده داده که خوبی توانِ زدایشِ بدی را دارد. آنکه بدی کرده، میتواند با انجام خیر، آثارِ سوء اعمال خود را بزداید. و فراتر از آن، بشارت داده که گذشتهٔ آکنده از بدعملی را به شرطِ بازگشت صادقانه و اصلاحکاری، تبدیل به نیکی میکند. تنها محوِ بدیِ گذشته نیست، بلکه تبدیلِ بدیِ گذشته به نیکی است. و این کیمیاگریِ لطیف اوست. آری، همزمان که مسؤولیت فردی برجاست، همچنان که بدی، پاسخ متناسب در پی دارد، همچنان که آدمی باید بیمناک از نیات و اعمال خود باشد، اما رأفت و مهر او گسترده است. و این تلقّی، ما را در بیم و امیدی توأمان که رشددهنده و تعالیبخش است به پیش میراند. بیمناک از انتخابهای خودخواهانه و بیمبالات خویش و همزمان دلگرم به رحمتِ بخشایشگر او.
تلقّی قرآن، تلقّی چهارم است. خداوندی که بدی را مکافات میکند تا آزادی ارادهٔ ما ارزشمند باشد و نیکی را مساعدت میکند و دوچندان میسازد تا لطف و کرمِ او شوقانگیز بماند:
✓ نه به آرزوهای شماست و نه به آرزوهای اهلِ کتاب، هر که بدی کند بِدان مجازات میشود.(۴: ۱۲۳)
✓ هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کار نیک انجام داده باشد آن را میبیند، و هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کارِ بد انجام داده باشد آن را میبیند.(۹۹: ۷-۸)
✓ اگر کرداری هموزنِ دانهٔ خَردلی در دل سنگی یا در آسمانها یا در زمین باشد، خدا آن را [به حساب] میآورد.(۳۲: ۱۶)
✓ و ترازوهای داد را در روز رستاخیز مینهیم، پس هیچ کس (در) چیزی ستم نمیبیند، و اگر (عمل) هموزن دانهٔ خردلی باشد آن را میآوریم.(۲۱: ۴۸)
✓ بیگمان، خدا هموزن ذرهای ستم نمیکند، و اگر [آن ذره، کار] نیکی باشد آن را چند برابر میکند.(۴: ۴۰)
✓ هر کس کار نیکو آورَد، ده برابر آن، او را پاداش باشد.(۶: ۱۶۰)
✓ برای کسانی که نیکی کردهانند [پاداش] نیکوتر و [چیزی] افزونتر است.(۱۰: ۲۶)
✓ کیست آن که به خدا وامی نیکو دهد، تا آن را برایش چند و چندین برابر کند؟(۲: ۲۴۵)
✓ آنانند که نیکوترین اعمالشان را از آنها میپذیریم.(۴۶: ۱۶)
✓ اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی میشوید، بپرهیزید، گناهان [کوچک]تان را از شما میزداییم.(۴: ۳۱)
✓ نیکیها بدیها را از بین میبَرَد.(۱۱: ۱۱۴)
✓ کسی که توبه کند و ایمان آوَرَد و کاری شایسته انجام دهد خدا بدیهایشان را به نیکیها تبدیل میکند.(۲۵: ۷۰)
✓ ای بندگان من که دربارهٔ خویش [در گناه] زیادهروی کردهاید، از رحمتِ خدا ناامید نشوید، که خدا همهٔ گناهان را میآمرزد، همانا اوست که آمرزندهٔ مهربان است.(۳۹: ۵۳)
✓ پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است، که: هرکس از شما از روی نادانی کاری ناپسند انجام دهد و پس از آن، توبه کند و [اعمال خود را] به صلاح و سامان آرد، [بداند که] اوست آمرزگارِ مهربان.(۶: ۱۲)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63