موعظهٔ مولانا (۱۵)
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمالِ جان چو شد همکاسهای
باشدش زاَخبار و دانش تاسهای
دید بر دانش بوَد غالب فَرا
زآن همی دنیا بچربد عامه را
زآنکه دنیا را همیبینند عین
وآن جهانی را همیدانند دَین
۳: ۳۸۵۷_۳۸۶۱
گفت: من مستسقیام آبم کَشد
گر چه میدانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقی بنگْریزد ز آب
گر دوصد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشقِ آب از من نخواهد گشت کم
۳: ۳۸۸۶_۳۸۸۸
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نَما مُردم، به حیوان بر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پرّ و سر
وز ملَک هم بایدم جَستن ز جو
کُلُّ شَیءٍ هالِک الا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملَک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چو ارغنون
گویدم کانّا اِلَیهِ راجِعُون
۳: ۳۹۰۳_۳۹۰۸
جویْ دیدی، کوزه اندر جویْ ریز
آب را از جویْ کی باشد گریز؟
آبِ کوزه چون در آبِ جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصفِ او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلِقا
۳: ۳۹۱۴_۳۹۱۶
لیک شمعِ عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکسِ شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خَوشیست
۳: ۳۹۲۲_۳۹۲۳
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هشتن، پریدن مرغ را
۳: ۳۹۵۴
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳
من عجب دارم ز جویای صفا
کاو رمد در وقتِ صیقل از جفا
عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گَرد زد
۳: ۴۰۱۰_۴۰۱۱/۴۰۱۳_۴۰۱۴
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
«قُل تَعالَوا» گفت جانم را، «بیا»
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اللهُ اشْتَری
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهَم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشتِ من اوست
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد؛ نه بیم او را نه شرم
۳: ۴۱۰۳_۴۱۰۴/۴۱۱۶/۴۱۲۸_۴۱۳۰/۴۱۴۰۴۱۴۱
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
تا از این گرداب دوران وا رهی
بر سر گنجِ وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذّاتِ مقر
هست بر اندازهٔ رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخَوری
کز غریبی رنج و محنتها بَری
۳: ۴۱۵۷_۴۱۶۰
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در مُنتها
زآنکه از قرآن بسی گمره شدند
زآن رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود
۳: ۴۲۱۱_۴۲۱۳
که ز قرآن گر نبیند غیرِ قال
این عجب نبوَد ز اصحابِ ضَلال
کز شعاعِ آفتابِ پر ز نور
غیرِ گرمی مینیابد چشمِ کور
۳: ۴۲۳۲_۴۲۳۳
پیروِ پیغمبرانی، ره سِپَر
طعنهٔ خلقان همه بادی شُمَر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگِ سگان کی کردهاند؟
۳: ۴۳۲۱_۴۳۲۲
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بوَد جویای او
لیک عشق عاشقان تن زِه کند
عشق معشوقان خوش و فربِه کند
چون درین دل برقِ مهرِ دوست جَست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دلِ تو مهرِ حق چون شد دوتُو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دستِ تو بی دستی دگر
تشنه مینالد که «ای آب گوار»
آب هم نالد که «کو آن آبخوار؟»
جذب آب است این عطش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدَر
کرد ما را عاشقان همدگر
حاصل آنکه هر که او طالب بوَد
جان مطلوبش در او راغب بوَد
۳: ۴۳۹۵_۴۴۰۲/۴۴۴۳
عاقلان از بیمرادیهای خویش
با خبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووزِ بهشت
حُفَتِالجَنَّة شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک خود کو آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
۳: ۴۴۶۸_۴۴۷۲
چون نشانِ مؤمنان مغلوبی است
لیک در اِشکستِ مؤمن خوبی است
گر تو مُشک و عنبری را بشکنی
عالَمی از فَوحِ ریحان پر کنی
۳: ۴۵۰۱_۴۵۰۲
هر کجا دلبر بوَد خود همنشین
فوقِ گردون است نه زیرِ زمین
قُرب، نه بالا، نه پستی رفتن است
قُربِ حق از حبسِ هستی رَستن است
۳: ۴۵۱۳/۴۵۱۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمالِ جان چو شد همکاسهای
باشدش زاَخبار و دانش تاسهای
دید بر دانش بوَد غالب فَرا
زآن همی دنیا بچربد عامه را
زآنکه دنیا را همیبینند عین
وآن جهانی را همیدانند دَین
۳: ۳۸۵۷_۳۸۶۱
گفت: من مستسقیام آبم کَشد
گر چه میدانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقی بنگْریزد ز آب
گر دوصد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشقِ آب از من نخواهد گشت کم
۳: ۳۸۸۶_۳۸۸۸
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نَما مُردم، به حیوان بر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پرّ و سر
وز ملَک هم بایدم جَستن ز جو
کُلُّ شَیءٍ هالِک الا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملَک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چو ارغنون
گویدم کانّا اِلَیهِ راجِعُون
۳: ۳۹۰۳_۳۹۰۸
جویْ دیدی، کوزه اندر جویْ ریز
آب را از جویْ کی باشد گریز؟
آبِ کوزه چون در آبِ جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصفِ او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلِقا
۳: ۳۹۱۴_۳۹۱۶
لیک شمعِ عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکسِ شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خَوشیست
۳: ۳۹۲۲_۳۹۲۳
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هشتن، پریدن مرغ را
۳: ۳۹۵۴
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربکان او «عَرِّجوا»
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موشوار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خورِ سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کاندر این سوراخ کار آید، گُزید
زانکه دل برکَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
۳: ۳۹۷۹_۳۹۸۳
من عجب دارم ز جویای صفا
کاو رمد در وقتِ صیقل از جفا
عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گَرد زد
۳: ۴۰۱۰_۴۰۱۱/۴۰۱۳_۴۰۱۴
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
«قُل تَعالَوا» گفت جانم را، «بیا»
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اللهُ اشْتَری
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهَم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشتِ من اوست
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد؛ نه بیم او را نه شرم
۳: ۴۱۰۳_۴۱۰۴/۴۱۱۶/۴۱۲۸_۴۱۳۰/۴۱۴۰۴۱۴۱
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
تا از این گرداب دوران وا رهی
بر سر گنجِ وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذّاتِ مقر
هست بر اندازهٔ رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخَوری
کز غریبی رنج و محنتها بَری
۳: ۴۱۵۷_۴۱۶۰
از خدا میخواه تا زین نکتهها
در نلغزی و رسی در مُنتها
زآنکه از قرآن بسی گمره شدند
زآن رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود
۳: ۴۲۱۱_۴۲۱۳
که ز قرآن گر نبیند غیرِ قال
این عجب نبوَد ز اصحابِ ضَلال
کز شعاعِ آفتابِ پر ز نور
غیرِ گرمی مینیابد چشمِ کور
۳: ۴۲۳۲_۴۲۳۳
پیروِ پیغمبرانی، ره سِپَر
طعنهٔ خلقان همه بادی شُمَر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگِ سگان کی کردهاند؟
۳: ۴۳۲۱_۴۳۲۲
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بوَد جویای او
لیک عشق عاشقان تن زِه کند
عشق معشوقان خوش و فربِه کند
چون درین دل برقِ مهرِ دوست جَست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دلِ تو مهرِ حق چون شد دوتُو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دستِ تو بی دستی دگر
تشنه مینالد که «ای آب گوار»
آب هم نالد که «کو آن آبخوار؟»
جذب آب است این عطش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدَر
کرد ما را عاشقان همدگر
حاصل آنکه هر که او طالب بوَد
جان مطلوبش در او راغب بوَد
۳: ۴۳۹۵_۴۴۰۲/۴۴۴۳
عاقلان از بیمرادیهای خویش
با خبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووزِ بهشت
حُفَتِالجَنَّة شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک خود کو آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
۳: ۴۴۶۸_۴۴۷۲
چون نشانِ مؤمنان مغلوبی است
لیک در اِشکستِ مؤمن خوبی است
گر تو مُشک و عنبری را بشکنی
عالَمی از فَوحِ ریحان پر کنی
۳: ۴۵۰۱_۴۵۰۲
هر کجا دلبر بوَد خود همنشین
فوقِ گردون است نه زیرِ زمین
قُرب، نه بالا، نه پستی رفتن است
قُربِ حق از حبسِ هستی رَستن است
۳: ۴۵۱۳/۴۵۱۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۶)
کار آن کار است ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اِکمالِ دین
۳: ۴۶۱۰_۴۶۱۲
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پردهای دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
۳: ۴۷۳۰_۴۷۳۱
عشق از اوّل چرا خونی بوَد؟
تا گریزد هر که بیرونی بوَد
۳: ۴۷۵۳
رو به گورستان، دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخنگو را ببین
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالتِ چالاکشان
۳: ۴۷۶۶_۴۷۶۷
سایهٔ حق بر سرِ بنده بوَد
عاقبت جوینده یابنده بوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
چون نشینی بر سرِ کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آبِ پاک
جمله دانند این، اگر تو نگْروی
هر چه میکاریش روزی بِدرَوی
۳: ۴۷۸۳_۴۷۸۷
این جهان پر آفتاب و نورِ ماه
او بهِشته، سر فرو برده به چاه
که «اگر حق است، پس کو روشنی؟»
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی!
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
۳: ۴۷۹۸_۴۸۰۰
در شکستِ پایْ بخشد حق پَری
هم ز قعرِ چاه بگْشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
۳: ۴۸۱۰_۴۸۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
کار آن کار است ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اِکمالِ دین
۳: ۴۶۱۰_۴۶۱۲
هر چه گویی ای دمِ هستی از آن
پردهای دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
۳: ۴۷۳۰_۴۷۳۱
عشق از اوّل چرا خونی بوَد؟
تا گریزد هر که بیرونی بوَد
۳: ۴۷۵۳
رو به گورستان، دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخنگو را ببین
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالتِ چالاکشان
۳: ۴۷۶۶_۴۷۶۷
سایهٔ حق بر سرِ بنده بوَد
عاقبت جوینده یابنده بوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
چون نشینی بر سرِ کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آبِ پاک
جمله دانند این، اگر تو نگْروی
هر چه میکاریش روزی بِدرَوی
۳: ۴۷۸۳_۴۷۸۷
این جهان پر آفتاب و نورِ ماه
او بهِشته، سر فرو برده به چاه
که «اگر حق است، پس کو روشنی؟»
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی!
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
۳: ۴۷۹۸_۴۸۰۰
در شکستِ پایْ بخشد حق پَری
هم ز قعرِ چاه بگْشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
۳: ۴۸۱۰_۴۸۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
درست زیستن، داستایفسکی
آبتین گلکار
«... این راهِ شکستگی است
و خاکباشی
و بیچارگی
و ترکِ حسد
و عداوت.»
(مقالات شمس تبریزی، ص۱۲۶)
✨ گفتاری شنیدنی از آبتین گلکار (مترجم ایرانی، پژوهشگر زبان و ادبیات روسی و استادیار دانشگاه تربیت مدرس) دربارهٔ تلقی داستایفسکی از درست زیستن.
و خاکباشی
و بیچارگی
و ترکِ حسد
و عداوت.»
(مقالات شمس تبریزی، ص۱۲۶)
✨ گفتاری شنیدنی از آبتین گلکار (مترجم ایرانی، پژوهشگر زبان و ادبیات روسی و استادیار دانشگاه تربیت مدرس) دربارهٔ تلقی داستایفسکی از درست زیستن.