Telegram Web Link
گل سرخ

The rose is without 'why'; it blooms simply because it blooms. It pays no attention to itself, nor does it ask whether anyone sees it. O Man, as long as you exist, know, have, and cherish, You have not been delivered, believe me, of your burden.
▪️Angelus Silesius

گلِ سرخ، فارغ از چون و چرا است؛
خود به خود می‌شکفد؛
بی‌آن‌که به خودش توجه کند؛
یا بخواهد کسی او را ببیند.
آه ای انسان؛
باور کن؛
تا وقتی که؛
باد و بودی داری، می‌دانی، مایملکی داری و گوش و حواست جمع است؛
سبکبار نگشته‌ای.

◽️آنجلوس سیلسیوس (۱۶۲۴–۱۶۷۷ میلادی) شاعر و عارف نامدار آلمانی

@sedigh_63
از قله‌های گردن‌فرازِ سر به آفتاب ساییده، چه کم دارد؟ این غنچهٔ رعنا، که قلب زندگی را در آغوش دارد. انگار کلامی در دل اوست: هنوز امیدوارم...
گوشم را نزدیک می‌برم، تکرار می‌کند: هنوز امیدوارم...
چند روز است که همچنان در خلوت خویش انتظار می‌کشی. بی‌هیچ شتاب و آشفتگی، انتظار می‌کشی. درون گلبرگ‌های بسته‌ات کودکی بی‌تاب چشم‌به‌راه است. کودکی که پشت پلک‌های بسته‌ات به آفتاب باور دارد.

چه وقت شاهد خندیدنت خواهم بود؟ قبل از آنکه وقتت برسد، یکپارچه خنده خواهی شد؟
ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ
ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ
ﺩﺭ ﺁﺭﺷﯿﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ

ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ
ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ

(ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻮﺭﻭﺯﻯ)

.
مؤمنانِ دوست‌داشتنی‌

▫️بلِز پاسکال (۱۹ ژوئن ۱۶۲۳ – ۱۹ اوت ۱۶۶۲)

▫️سورن کیِرکگور ‏(۵ مه ۱۸۱۳–۱۱ نوامبر ۱۸۵۵)

▫️لئو تولستوی (۹ سپتامبر ۱۸۲۸ – ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰)

▫️امیلی دیکینسون (۱۰ دسامبر ۱۸۳۰ – ۱۵ مه ۱۸۸۶)

▫️رابیندرانات تاگور ( ۷ مه ۱۸۶۱ – ۷ اوت ۱۹۴۱)

▫️میگل د اونامونو (۲۹ سپتامبر ۱۸۶۴ – ۳۱ دسامبر ۱۹۳۶)

▫️مهاتما گاندی (۲ اکتبر ۱۸۶۹ – ۳۰ ژانویهٔ ۱۹۴۸)

▫️آلبرت شوایتزر (۱۴ ژانویهٔ ۱۸۷۵ – ۴ سپتامبر ۱۹۶۵)

▫️محمد اقبال (۹ نوامبر ۱۸۷۷ – ۲۱ آوریل ۱۹۳۸)

▫️مارتین بوبر (۸ فوریه ۱۸۷۸ – ۱۳ ژوئن ۱۹۶۵)

▫️جبران خلیل جبران (۶ ژانویه ۱۸۸۳ – ۱۰ آوریل ۱۹۳۱)

▫️گابریل مارسل‏ (۷ دسامبر ۱۸۸۹ - ۸ اکتبر ۱۹۷۳)

▫️سیمون وی (۳ فوریه ۱۹۰۹–۲۴ اوت ۱۹۴۳)

◽️مادر ترزا (۲۶ اوت ۱۹۱۰–۵ سپتامبر ۱۹۹۷)

▫️توماس مرتون (۳۱ ژانویهٔ ۱۹۱۵ – ۱۰ دسامبر ۱۹۶۸)

▫️کریستیان بوبَن (۲۴ آوریل ۱۹۵۱– ۲۳ نوامبر ۲۰۲۲)

▫️مارگوت بیکل (زادهٔ ۱۹۵۸)

@sedigh_63
مَثَل زندگی

آسمان سخاوت می‌ورزد، باران فرود می‌آید، دانه‌ها سبز می‌شوند، مزرعه جان می‌گیرد، ساقه‌ها بلند می‌شوند، خوشه‌ها رنگ می‌گیرند، و سپس پژمردگی، رنگ‌باختگی، خشکیدگی، و پراکندگی در باد... چُنان که گویی چیزی نرُسته بود، گویی دیروز، هیچ‌چیز نبوده است. قرآن کریم حقیقت زندگیِ این‌جهانی را چنین تصویر می‌کند: زراعتی که چشم می‌نوازد، دل می‌بَرَد، و ناگهان برباد می‌رود:

«مَثَلِ زندگی دنیوی همچون آبی است
که آن را از آسمان فروفرستیم
که رُستنی زمین_از آنچه مردمان و چهارپایان می‌خورند_ با آن درآمیزد [و با آن بروید]
تا چون زمین زیور خود را برگیرد و آراسته شود
و اهل آن گمان کنند که [در بهره‌گیری] قادر برآنند،
[ناگهان] فرمان ما شب‌هنگام یا روز به سراغش آید
و آن را چُنان دِرَویده گردانیم که گویی دیروز هیچ نبوده است.»
(سوره یونس، آیه ۲۴)‎

«و برای آنان زندگی دنیوی را مَثَل بزن
که همچون آبی است که آن را از آسمان فرو فرستادیم
و گیاه زمین با آن [بروید] و در هم آمیزد
و سپس خشک گردد
[و] بادها پراکنده‌اش سازد؛
و خدا به هر چیزی کاملاً تواناست.»
(سوره کهف، آیه ۴۵)

«آیا ننگریسته‌ای (نیندیشیده‌ای) که خدا از آسمان،
آبی فروفرستاده
و آن را به صورت چشمه‌هایی در دل زمین روان ساخته
سپس با آن کِشته‌ای برود آوَرَد
که رنگ‌هایش گوناگون است،
سپس پژمرده می‌شود [و] آن را زرد شده می‌بینی
و آنگاه خشک و شکسته‌اش سازد؟
به راستی در این (دگرگونی) برای خردمندان یادآوری [و پندی] است.»
(سوره زمر، آیه ۲۱)

«چون مَثَل بارانی است که کشاورزان را رُستنی آن (باران) به شگفت اندازد،
سپس (آن کِشت) خشک می‌شود
و آن را زرد بینی،
آنگاه خاشاک شود.»
(سوره حدید، آیه ۲۰)

@sedigh_63
تو یکی نه‌ای، هزاری
مینا مؤمنی
مولانا و جنگ

هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر، من آنستم
(دیوان شمس، غزل ۱۴۵۰)

آنها که اهلِ صلح‌اند، بُردند زندگی را
وین ناکسان بماندند در جنگِ زندگانی
(غزلِ ۲۹۶۱)

در کف ندارم سنگْ من، با کس ندارم جنگْ من
با کس نگیرم تنگْ من، زیرا خوشم چون گلستان
(غزلِ ۶۶۴)

تو مگو: «همه به جنگ‌اند و ز صلحِ من چه آید؟»
تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
(غزلِ ۱۱۹۷)

@sedigh_63
.

تولستوی در نامه‌ای (۴ آوریل ۱۹۰۱) به شورای مقدس کلیسای اردتودکس می‌نویسد:

«من باور دارم که خیر واقعی انسان در اطاعت از خواست و ارادهٔ خداست و ارادهٔ خدا بر این است که انسان‌ها یکدیگر را دوست بدارند و نسبت به هم چنان رفتار کنند که گویی خداوند در مقابل‌شان است.»

(به نقل از:
راه رفتن با کفش‌های تولستوی، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۹۲، ص۴۸)

.
مفیدتر از‌ پیشانی دوست؟

می‌پرسد چگونه به خدا می‌توان راه یافت؟ می‌گوید برو و در دلِ دوستان خدا خانه کن. آنجا باش. و چون نگاه و مرحمت خداوند متوجه دل‌های خوب است، آن‌وقت تو هم از آن نگاه حیات‌بخش برخوردار می‌شوی:

«با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیفَ الطریقُ الی الله؟ گفت: خود را در درونِ دوستی از آنِ او جای کن! گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنی دارد؟ گفت: زیرا که او هر روز هزار بار دَر دلِ دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دلِ او جای کرده باشی، به تبعیّتِ دل او، دل تو محلِّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ٔ عمر این بس بُوَد.»
▫️(نامه‌های عین‌القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران، جلد دوم، نشر اساطیر، ۱۳۶۲، ص ۴۲۱)

در این تلقّی می‌توان میان خداوند و آدمی پل بست و به تعبیرِ مولانا در بشر، انوارِ یار یافت. اهل معنا اگر سفر می‌کردند به عزم و شوقِ دیدارِ دوستانِ خدا سفر می‌کردند و دانایی و پارسایی و خلوت و اورادشان، آنها را از طلبِ دیدار دوستان، بازنمی‌داشت و سنگین و دیرخیز نمی‌کرد. سفر می‌کردند و خلوتِ امن خود را ترک می‌کردند تا برای لحظاتی حضورِ روشنی را درک کنند. آخر، چنان که شمس تبریزی می‌گفت هیچ کتابی روشن‌تر از پیشانی دوست نیست:

«هیچ کتابی مفیدتر از‌ پیشانی دوست نیست.»
(مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، جلد دوم، ص ۶۳۷)

سفر می‌کردند و ایمان داشتند دریایی در قطره‌ای و آفتابی در ذرّه‌ای، دَرج است:

گفت: روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوارِ یار
تا ببینم قُلزُمی در قطره‌ای
آفتابی دَرج اندر ذرّه‌ای
(مثنوی، د۳: ۱۹۸۴_۱۹۸۵)

با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالبِ خاصانِ حق بودی مدام
در سفر مُعْظَم‌مرادش آن بُدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی
این همی‌گفتی چو می‌رفتی به‌راه:
کن قرینِ خاصگانم ای اله
(مثنوی، د ۳: ۱۹۴۷ــ۱۹۴۹)

مسافت‌ درازی طی می‌کنی تا دوستی را محضِ خاطرِ خدا زیارت کنی، و آنگاه ابوالحسن خرقانی می‌گویدت گمان نکن کار بزرگی کرده‌ای. دیدار دوستان خدا، بیش از اینها می‌ارزد:

«اگر از مشرق تا مغرب روی تا دوستی را زیارت کنی بهر خدای بسی نرفته باشی»
(نوشته بر دریا، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، ص۳۴۳)

@sedigh_63
تولستوی: این افسانه نیست

«از دیرباز این افسانه شرقی را نقل کرده‌اند که مسافری در دشت به درندهٔ خشمگینی برمی‌خورد. برای فرار از این درنده به درون چاه بی‌آبی می‌پرد، ولی در ته چاه اژدهایی می‌بیند که دهانش را برای بلعیدن او گشوده است. مسافر نگون‌بخت از ترس آنکه طعمهٔ درندهٔ خشمگین شود، جرئت بیرون آمدن از چاه را ندارد و از ترس آنکه طعمهٔ اژدها شود، جرئت ندارد به انتهای چاه بپرد، پس به شاخه‌های گیاهی وحشی که در شکاف چاه روییده دست می‌اندازد و به آن آویزان می‌شود. دست‌هایش رفته‌رفته ضعیف می‌شود و احساس می‌کند به زودی تسلیم مرگی خواهد شد که از دو سو در انتظار اوست، ولی همچنان خودش را نگه می‌دارد و در همان حال که خودش را نگه داشته، به دوروبرش نگاهی می‌اندازد و میبیند دو موش، یکی سیاه و دیگری سفید، با سرعت یکسان دور ساقهٔ بوته‌ای که او به آن آویزان است، می‌گردند و آن را می‌جوند. بوته خیلی زود خودبه‌خود کنده می‌شود و او به درون دهان اژدها سقوط می‌کند. مسافر اینها را می‌بیند و می‌داند که به طور حتم از بین خواهد رفت، ولی در همان حال که آویزان است، دوروبرش را می‌گردد و روی برگ‌های بوته قطرات عسل می‌بیند، زبانش را به آنها می‌رساند و آنها را می‌لیسد. من هم به همین شکل به شاخه‌های زندگی دست انداخته‌ام و می‌دانم که اژدهای مرگ به‌طور حتم به انتظار من نشسته و آمادهٔ نابود کردن من است، و نمی‌توانم درک کنم چرا به چنین عذابی گرفتار آمده‌ام. و می‌کوشم آن عسلی را بچشم که پیشتر مایهٔ دلخوشی من بود؛ ولی این عسل دیگر مرا شاد نمی‌کند. موش‌های سفید و سیاه _شب و روز_ ساقه‌ای را که به آن آویزان هستم می‌جوند. من به روشنی اژدها را می‌بینم و عسل دیگر برایم شیرین نیست. من فقط یک چیز می‌بینم: اژدهایی که از آن گریزی نیست، و موش‌ها، و نمی‌توانم چشم از آن بگردانم. این افسانه نیست، بلکه حقیقتی است راستین، بی‌چون‌وچرا و قابل درک برای همه.

فریب پیشین شادی‌های زندگی که بر وحشت از اژدها سرپوش می‌گذاشت، دیگر نمی‌تواند مرا فریب دهد. هر قدر به من بگویید: تو نمی‌توانی به معنای زندگی پی ببری، فکر نکن، زندگی‌ات را بکن_ دیگر نمی‌توانم این کار را انجام دهم، زیرا در گذشته بیش از حد این کار را کرده‌ام. اکنون دیگر نمی‌توانم شب و روز را نبینم که می‌دوند و مرا به سوی مرگ می‌برند. من فقط همین یک چیز را می‌بینم، زیرا همین یک چیز حقیقت است. بقیه همه فریب است.»

▫️(اعتراف، لف تالستوی، ترجمهٔ آبتین گلکار، نشر گمان، ص۳۸_۴۰)

@sedigh_63
در کدام آینه ببینمت؟

مولانا می‌گوید هر ملاقات راستینی، نشان از خدا دارد و از فیض ذوق‌بخش‌ او مدد می‌گیرد:

هر جا که ملاقات دو یارست اثرِ توست
خود ذوق و نمک‌بخشِ وصالیّ و لقایی
(دیوان شمس، غزلِ ۲۶۲۸)

هوراتیوس بونار(Horatius Bonar) نیز باور داشت در مهربانی با یکدیگر می‌توانیم خدا را ببینیم که در کارِ عشق ورزیدن به همه‌ٔ ماست:

«ای محبوب، بیا عشق بورزیم که عشق از آنِ خداست؛
و تنها در وجودِ او خانه دارد.

ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا آنها که عشق می‌ورزند
فرزندان راستین آن پدرند و در آسمان زاده شده‌اند.

ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا عشق نور است
و آن کس که عشق نمی‌ورزد در تاریکی است.

ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا تنها در این آیینه
می‌توان خدا را دید که چگونه با همه‌ٔ ما عشق می‌ورزد.»
(ترجمه حسین الهی قمشه‌ای؛ به نقل از: در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ص ۳۴۴)

گویی هر دوستی و مهری که ورزیده می‌شود اشارتی است به مهرِ مطلق و عشق فراگیر خداوند. پیامبر گرامی اسلام(ص) گفته است هر مهر و عطوفتی که در این جهان به چشم می‌آید، از مهرِ بی‌نهایت خداوند می‌تراود:

«خداوند متعال صد رحمت بيافريد و تنها يكى از آنها در ميان آفريدگان اوست كه به سبب آن به يكديگر رحم و دلسوزى مى‌كنند و نودونه رحمت ديگر را براى دوستانش اندوخته است.»(كنز العمّال: ۵۶۶۸)

«خداوند روزی که آسمان‌ها و زمین را آفرید، صد رحمت بیافرید که هر یک از آنها میان زمین و آسمان را پر می‌کند و یکی را در زمین قرار داد که بوسیله آن مادر به فرزند محبت می‌کند و حیوانات وحشی و پرندگان به یکدیگر مأنوسند و نودونه رحمت را نگه داشته و همین که روز قیامت شود این یک رحمت را نیز بر آن می‌افزاید»(مسلم: ۲۷۵۳)

در نگاه مؤمنانه به هستی، هر رفتار مهرآمیزی نشانِ اوست و نشانیِ او را به ما می‌دهد. دوستان خدا در آینهٔ مهربانی‌ها، نقش یار می‌بینند.


@sedigh_63
در خیال من
هر شب
تصویر درخت تنهایی است
در دشت
که درست زیر حقیقت ماه
به نماز ایستاده است

کاش
در جوار او
خانه‌ای داشتم

صدّیق.

.
گذر از خاک‌ریز


Crossing the Bar

Sunset and evening star,
And one clear call for me!
And may there be no moaning of the bar,
When I put out to sea,
But such a tide as moving seems asleep,
Too full for sound and foam,
When that which drew from out the boundless deep
Turns again home.

Twilight and evening bell,
And after that the dark!
And may there be no sadness of farewell,
When I embark;
For tho’ from out our bourne of Time and Place
The flood may bear me far,
I hope to see my Pilot face to face
When I have cross’d the bar

▫️Alfred Lord Tennyson


خورشید به کام مغرب می‌رود
و ستارهٔ شب می‌درخشد
و یک ندای روشن مرا می‌خواند
باشد که چون از خاکریز دریا بگذرم
هیچ ناله‌ا‌ی و هیچ شکوه‌ای نباشد
و این موج که اکنون به دریا می‌رود
همانند آن موج که از ژرفای دریا آمده بود
خفته و خاموش به خانه بازگردد.

تاریک و روشن
و ناقوس شب
و آنگاه تاریکی.
باشد که چون بر کشتی سوار شوم
اندوه وداع نباشد
زیرا هر چند این موج مرا به ورای زمان می‌بَرَد
چشم امید گشوده‌‌ام
که چون از مرز ساحل بگذرم
کشتیبانِ خویش را، روی در روی، دیدار کنم.

▫️آلفرِد لُرد تنیسن
ترجمه حسین الهی قمشه‌ای

توضیح مترجم:
دربارهٔ قطعهٔ «گذر ار خاکریز» یا «بازگشت به دریا» تنیسن خود چنین خبر داده است که صورت خیالی شعر در سنّ هشتاد و یک سالگی در یک لحظه چون رؤیا در پیش چشمش ظاهر شد و سپس بر پردهٔ کلمات نقش بست. تنیسن دو سال بعد، چند روز قبل از مرگ، از دوستانش خواست که این شعر در طبعِ هر مجموعه از اشعارش شعر واپسین باشد.
(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۲۳۶)


.
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را می‌سازند،
دگرگونی آن‌ها را نمی‌توان پیش‌بینی کرد.
یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی می‌کرد.
اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
چند ماه بعد،
اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت.
مردم همگی به او شادباش گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»
خانواده‌اش اکنون اسب‌های زیادی داشتند.
پسرش که علاقه‌مند به سوارکاری بود،
از اسب افتاد و پایش شکست.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
یک سال بعد،
بربرها به مرز حمله کردند،
مردان جوان کمان‌ها را کشیدند و به جنگ رفتند،
از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند،
اما پسر به دلیل پای شکسته‌اش نجات یافت.
پدر و پسر هر دو نجات یافتند.
[پدرش گفت:
«چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]

هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از این‌جا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse
یادداشت‌های قرآنی
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را می‌سازند، دگرگونی آن‌ها را نمی‌توان پیش‌بینی کرد. یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی می‌کرد. اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی می‌داند که این رخ‌داد برایت خوشبختی…
.

چقدر این حکایت باستانی ژرف و نغز است. تنها در پایان زندگی است که می‌فهمیم کدام اتفاق برایمان خیر بوده است. در همهٔ اتفاقات دیگر باید با خوف و رجا نگریست و در حالتی از بیم و امید سَر کرد. این اندیشه نجات‌دهنده است. گاه آنچه خیر است در پوششی از شرّ نمودار می‌شود و آنچه شرّ است در پوششی از خیر. عارفان می‌گفتند سالک هیچ‌گاه از مکر و نقشهٔ خدا ایمن نیست. دلهرهٔ مبارکی است این دلهره. قرآن می‌گوید نجات‌یافتگان در سرای بازپسین می‌گویند ما در دنیا همواره از بدعاقبتی بیمناک بودیم: «قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ»(طور: ۲۶)؛ «گویند: ما در گذشته میان خانوادهٔ خویش ترسان بودیم.»
حال‌آنکه تیره‌روزان، در موقعیت دلخواه و مطبوع دنیوی گمان می‌کردند برای همیشه نیک‌بختند: «و اگر هم از سوی پروردگارم بازگردانده شَوَم قطعاً جایگاهی بهتر از این خواهم یافت.»(کهف: ۳۶)؛ «و اگر هم به سوی پروردگارم برگردانده شوم قطعاً برایم نزد او [نعمتی] نیکوتر خواهد بود!»(فصلت: ۵۰)

آیهٔ راهگشای زیر نیز در تأیید این معنا است و ما را از داوری‌های قاطع دربارهٔ حوادث مطبوع و نامطبوع بازمی‌دارد:

«و بسا چیزی را خوش ندارید
در حالی که آن به سود شماست،
و بسا چیزی را دوست دارید
در حالی که آن به زیان شماست،
و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.»
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)

این مقامِ «اِشفاق» که آمیزه‌ای از بیم و امید است هم ما را از فروغلتیدن در وادی نومیدی می‌رهاند و هم از اطمینانی جسورانه که خود را نجات‌یافته بینگاریم:

مقام صالح و فاجر هنوز پيدا نيست
نظر به حُسنِ معادست نی به حُسنِ معاش
(سعدی)

حُکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت بروَد
(حافظ)

یکی از زیباترین داستان‌های مثنوی «قصهٔ عاشقی دراز هجران» است که در اواخر دفتر سوم مثنوی آغاز می‌شود و در دفتر چهارم ادامه می‌یابد: «در این قصه جوانی مفتون و دلدادهٔ زنی‌ می‌شود و روزگاری دراز در طلب وصال می‌کوشد و محنت بسیار می‌کشد و هر قدر عشقنامه و پیام محبت می‌فرستد امید وصل نمی‌یابد و هشت سال آزگار در شوق و انتظار تحمل سختی و عنا می‌کند. بالاخره یک شب که دیرگاه از خانه بیرون مانده است از بیم عَسَس[=نگهبان] خود را به درون باغی می‌افکند و آنجا با نهایت حیرت و بر خلاف انتظار یار خود را بازمی‌یابد.»(بحر در کوزه، ص۲۳۷)

عاشق پس‌از وصال با محبوب، می‌آغازد به دعای خیر برای عَسَس[=پاسبان شب] و درمی‌یابد که وجود عَسس گرچه ابتدا ناخوش می‌نمود، سرانجام مایهٔ «پیوندِ آن مشتاق» بود:

او عَوان را در دعا در می‌کشید
کز عَوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود
(مثنوی، د ۴: ۶۳_۶۴)

@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
📚 اریش منتشر کرد:
مجموعه‌شعر تازۀ «صدیق قطبی» با نام:
«وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!»
چاپ نخست: بهمن ۱۴۰۳
۱۳۰ صفحه
۱۵۰ هزار تومان
@arishpub

لینک خرید از سایت:
https://B2n.ir/j70601
.

تو(To) می‌خواهد راه مبارزه را بیآموزد
ولی نشستن یاد می‌گیرد

تو نزد متی آمد و گفت: می‌خواهم در جنگ طبقات شرکت کنم. به من کار بیاموز. متی گفت: بنشین. تو نشست و پرسید: چطور باید مبارزه کرد؟ متی خندید و پرسید: راحت نشسته‌ای؟ تو با تعجب گفت: نمی‌فهمم؟ مگر چطور باید نشست؟ متی برایش توضیح داد. ولی تو با بی‌صبری گفت: من که نیامده‌ام نشستن یاد بگیرم. متی با حوصله گفت: می‌دانم،‌ تو می‌خواهی مبارزه یاد بگیری ولی برای این کار باید جایت راحت باشد. چون مانشسته‌ایم و نشسته می‌خواهیم یاد بگیریم. تو گفت: اگر انسان پیوسته به دنبال آن باشد که در راحت‌ترین وضع قرار گیرد و از اوضاع موجود بیشترین بهره را به دست آورد و خلاصه در پی درک لذت باشد، آن وقت چطور خواهد توانست بجنگد؟
     متی گفت: اگر آدم در پی درک لذت نباشد و نخواهد بیشترین بهره را از اوضاع موجود به دست آورد و در بهترین حال قرار گیرد، پس برای چه مبارزه کند؟

◽️(اندیشه‌های متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، نشر تیر، ص۱۱۱)

.
.

«هیچ‌ انسانی را نمی‌توان بی‌قدر انگاشت، چرا که ذات نامتناهی خدا او را به دیدار خویش فرامی‌خواند.»

◽️مارگریت پورِت (Marguerite Porete)
نویسنده و عارف زن فرانسوی
(به نقل از: رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص۸۴)

.
خُلق و لطفِ مصطفی

انس بن مالک گفته است: هیچ‌کس در نظر اصحاب از پیامبر-ص- محبوب‌تر نبود، با وجود این هرگاه که می‌دیدند آن حضرت می‌آید، برای ایشان برنمی‌خاستند، زیرا می‌دانستند که این کار را خوش ندارد.(ص۱۸۸)

عمرو بن عاص گفته است: پیامبر(ص) گاهی برای دلجویی صورت خود را به سوی بدترین اصحاب می‌داشت و آنان را خطاب قرار می‌داد. آن حضرت با نگاه و سخن خود چندان به من توجه می‌فرمود که گمان کردم، من بهترین قوم هستم. این بود که گفتم ای رسول خدا! آیا من بهترم یا ابوبکر؟ فرمود: ابوبکر. گفتم: آیا من بهترم یا عمر؟ فرمود: عمر، پرسیدم: آیا من بهترم یا عثمان؟ فرمود: عثمان، و چون این پرسش‌ها را از پیامبر کردم و آن حضرت در کمال راستی پاسخ فرمود، از سؤال خود پشیمان شدم و دوست می‌داشتم ای کاش نپرسیده بودم.(ص۱۹۴)

◽️(شمائل النبی، محمد بن عیسی ترمذی، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، ۱۳۹۴)

.
آنه ماری شیمل، حنّانهٔ رسول

باید همیشه به یاد داشته باشیم که محمد(ص) هرگز دعوی آن نکرد که دارای خصایص فوق‌بشری است. بشری بود که بر او «وحی می‌رسید»(سورهٔ ۴۱: ۶) و نمی‌خواست که جز این باشد.(ص۳۷)

محمد(ص) می‌دانست و در آیات وَحیانی قرآن مکرر یادآوری شده است که او بشر است، انسانی است که تنها امتیاز خاص او این است که مرتبهٔ شهود بی‌حجاب و نزول وحی حق‌تعالی او را بخشیده‌اند. سورهٔ ۶: ۵۰ متذکر می‌شود که «بگو: من به شما نمی‌گویم که خزائن الهی نزد من است، و غیب‌ نیز نمی‌دانم، و به شما نمی‌گویم که فرشته‌ام؛ من از هیچ چیز پیروی نمی‌کنم جز از آنچه به من وحی می‌شود...» همچنین، به او یادآوری می‌شود که تنها پروردگار است که قادر است بشر را هدایت کند: «تو هر کس را که دوست داری هدایت نمی‌کنی، بلکه خداوندست که هر کس را بخواهد هدایت می‌کند، و او به رهیافتگان داناترست»(سورهٔ ۲۸: ۵۶)(ص۳۹)

معیارهای اخلاقی که از پیمبر به ما رسیده است، رایحهٔ همان روحیه‌ای را دارد که همهٔ رهبران بزرگ ادیان آسمانی به پیروان خود تعلیم داده‌اند‌. پرسیدند «بِرّ چیست؟» پاسخ داد: «از دلت فتوا بجو؛ بِرّ، نیکویی، آن زمانی است که نفْس بیارامد و دل قرار یابد، و گناه آن است که نفْس بی‌قراری بیافریند و در سینه غوغا به پا کند.» و چون پرسیدند که بهترین اسلام چیست؟ گفت: «بهترین اسلام آن است که گرسنه را سیر کنی و در میان مردمی که می‌شناسی و مردمی که نمی‌شناسی آرامش بگستری.»(ص۹۶_۹۷)

اما باید نکته‌ای را به یاد داشته باشیم: چنین سنّتی، اگر محمد(ص) از برکت فرّهٔ ایزدی خارق عادتی نصیب نمی‌یافت، نمی‌توانست راه کمال بپیماید. همچنان که یوهان فوک به‌شایستگی می‌گوید، «هنوز هم بازتاب آن مکاشفهٔ الهی و مشاهدهٔ ربانی را که_۱۳۰۰ سال پیش_ به محمدبن عبدالله نیرو داد تا قدم پیش نهد و خداوند و روزی داوری را بر خلق موعظه کند، در دیانت راستین اسلامی می‌بینیم.» و به‌یقین با سخن تور آندرائه هماوازیم که، به سال ۱۹۷۱، ضمن کتاب تحقیقی خود پیرامون نقش پیمبر در دیانت و شریعت اسلام نوشت: ما همه به کمال عقل معتقدیم که محمد(ص) به حقیقت هنر دل‌ربودن از خلق را می‌دانست، آن هم به حدی که نادر چنین افتد.(ص۹۷ــ۹۸)

یک داستان‌، بخصوص، دلخواه شاعران بوده است و در درازای روزگاران توأم با مهری ژرف فراوان نقل آن رفته است: حکایت حنّانه، آن تنهٔ زاران نخل. محمد(ص)، در هنگام موعظه، دست خود بر تنهٔ نخلی تکیه می‌داد؛ اما سرانجام که منبری بهر او افراشتند، آن تنهٔ نخل دیگر به کاری نمی‌آمد. این پاره‌چوب، که وجودش را اندوه و اشتیاق پر کرده بود، سخت زارید، چون آرزومند وصل دست محمّد بود و پیمبر بر او رقت آورد و دستور داد او را به حضورش آرند تا آرام گیرد. از این اشارت است که مولانا جلال‌الدین می‌پرسد: ما باید کم از این تنهٔ نخل گریان باشیم؟ در جایی که حتی پاره‌چوبی بی‌زبان محمّد را آرزو می‌‌کند، انسان که قلب و عقل به او عطا شده است و فضایل و علوّ مرتبهٔ محمّد را می‌تواند درک کند، تا چه پایه فزون‌تر باید که آرزومند وی باشد!(ص۱۴۲)

◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)

.
اقبال لاهوری و سفر مدینه

«اقبال، همراه گزاردن حج به مکه، زیارت روضهٔ پیمبر را به مدینه از جان آرزو می‌کرده است، و در نامه‌ها و شعرهایش مکرر از این آرزو یاد می‌کند... در اثنای جنگ بالکان به خواب دید که در مدینه مرده است، و آرزوی بسیاری از جان‌های پارسا همین است که مشتاقند در جوار پیمبر محبوب خود به خاک روند. بدین سبب بود که مجموعهٔ شعری که پس از مرگش انتشار یافت، ارمغان حجاز نام گرفت؛ زیرا این شاعر هر چه عمرش فزون‌تر می‌شد، اشتیاقش به زیارت آخرین آرامگاه پیمبر بیشتر قوت می‌گرفت. اقبال یقین داشت که چنین سفری به منافع روحانی بی‌کران منتهی می‌شود.»(ص۴۰۹_۴۱۰)

«روزی، هنگام بازگشت از کنفرانس میزگردی که در لندن برگزار شده بود، اقبال در بیت‌المقدس توقف کرد تا در کنفرانسی اسلامی حضور یابد. در این‌جا فکر سفر مدینه به سرش افتاد، اما ناپسند دانست که سفر به قصد زیارت را با سفری بپیوندد که به دلایل سیاسی مبادرت به آن کرده است.»(ص۴۱۰)

«اقبال در اواخر زندگی‌اش، بار دیگر دل سوی یار وفادار، محبوب دل و آرام جان، یعنی پیمبر آورد، و با کلماتی ساده، تقریباً مانند یکی از شاعران عامیانه‌سرای هموطن پنجابی خود، دربارهٔ آرزومندی‌اش بهر آرامگاه پیمبر(ص) ترانه سرود:

به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه»(ص۴۲۶_۴۲۷)

◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)

.
2025/07/14 21:45:45
Back to Top
HTML Embed Code: