در کدام آینه ببینمت؟
مولانا میگوید هر ملاقات راستینی، نشان از خدا دارد و از فیض ذوقبخش او مدد میگیرد:
هر جا که ملاقات دو یارست اثرِ توست
خود ذوق و نمکبخشِ وصالیّ و لقایی
(دیوان شمس، غزلِ ۲۶۲۸)
هوراتیوس بونار(Horatius Bonar) نیز باور داشت در مهربانی با یکدیگر میتوانیم خدا را ببینیم که در کارِ عشق ورزیدن به همهٔ ماست:
«ای محبوب، بیا عشق بورزیم که عشق از آنِ خداست؛
و تنها در وجودِ او خانه دارد.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا آنها که عشق میورزند
فرزندان راستین آن پدرند و در آسمان زاده شدهاند.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا عشق نور است
و آن کس که عشق نمیورزد در تاریکی است.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا تنها در این آیینه
میتوان خدا را دید که چگونه با همهٔ ما عشق میورزد.»
(ترجمه حسین الهی قمشهای؛ به نقل از: در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ص ۳۴۴)
گویی هر دوستی و مهری که ورزیده میشود اشارتی است به مهرِ مطلق و عشق فراگیر خداوند. پیامبر گرامی اسلام(ص) گفته است هر مهر و عطوفتی که در این جهان به چشم میآید، از مهرِ بینهایت خداوند میتراود:
«خداوند متعال صد رحمت بيافريد و تنها يكى از آنها در ميان آفريدگان اوست كه به سبب آن به يكديگر رحم و دلسوزى مىكنند و نودونه رحمت ديگر را براى دوستانش اندوخته است.»(كنز العمّال: ۵۶۶۸)
«خداوند روزی که آسمانها و زمین را آفرید، صد رحمت بیافرید که هر یک از آنها میان زمین و آسمان را پر میکند و یکی را در زمین قرار داد که بوسیله آن مادر به فرزند محبت میکند و حیوانات وحشی و پرندگان به یکدیگر مأنوسند و نودونه رحمت را نگه داشته و همین که روز قیامت شود این یک رحمت را نیز بر آن میافزاید»(مسلم: ۲۷۵۳)
در نگاه مؤمنانه به هستی، هر رفتار مهرآمیزی نشانِ اوست و نشانیِ او را به ما میدهد. دوستان خدا در آینهٔ مهربانیها، نقش یار میبینند.
@sedigh_63
مولانا میگوید هر ملاقات راستینی، نشان از خدا دارد و از فیض ذوقبخش او مدد میگیرد:
هر جا که ملاقات دو یارست اثرِ توست
خود ذوق و نمکبخشِ وصالیّ و لقایی
(دیوان شمس، غزلِ ۲۶۲۸)
هوراتیوس بونار(Horatius Bonar) نیز باور داشت در مهربانی با یکدیگر میتوانیم خدا را ببینیم که در کارِ عشق ورزیدن به همهٔ ماست:
«ای محبوب، بیا عشق بورزیم که عشق از آنِ خداست؛
و تنها در وجودِ او خانه دارد.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا آنها که عشق میورزند
فرزندان راستین آن پدرند و در آسمان زاده شدهاند.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا عشق نور است
و آن کس که عشق نمیورزد در تاریکی است.
ای محبوب، بیا عشق بورزیم، زیرا تنها در این آیینه
میتوان خدا را دید که چگونه با همهٔ ما عشق میورزد.»
(ترجمه حسین الهی قمشهای؛ به نقل از: در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ص ۳۴۴)
گویی هر دوستی و مهری که ورزیده میشود اشارتی است به مهرِ مطلق و عشق فراگیر خداوند. پیامبر گرامی اسلام(ص) گفته است هر مهر و عطوفتی که در این جهان به چشم میآید، از مهرِ بینهایت خداوند میتراود:
«خداوند متعال صد رحمت بيافريد و تنها يكى از آنها در ميان آفريدگان اوست كه به سبب آن به يكديگر رحم و دلسوزى مىكنند و نودونه رحمت ديگر را براى دوستانش اندوخته است.»(كنز العمّال: ۵۶۶۸)
«خداوند روزی که آسمانها و زمین را آفرید، صد رحمت بیافرید که هر یک از آنها میان زمین و آسمان را پر میکند و یکی را در زمین قرار داد که بوسیله آن مادر به فرزند محبت میکند و حیوانات وحشی و پرندگان به یکدیگر مأنوسند و نودونه رحمت را نگه داشته و همین که روز قیامت شود این یک رحمت را نیز بر آن میافزاید»(مسلم: ۲۷۵۳)
در نگاه مؤمنانه به هستی، هر رفتار مهرآمیزی نشانِ اوست و نشانیِ او را به ما میدهد. دوستان خدا در آینهٔ مهربانیها، نقش یار میبینند.
@sedigh_63
گذر از خاکریز
Crossing the Bar
Sunset and evening star,
And one clear call for me!
And may there be no moaning of the bar,
When I put out to sea,
But such a tide as moving seems asleep,
Too full for sound and foam,
When that which drew from out the boundless deep
Turns again home.
Twilight and evening bell,
And after that the dark!
And may there be no sadness of farewell,
When I embark;
For tho’ from out our bourne of Time and Place
The flood may bear me far,
I hope to see my Pilot face to face
When I have cross’d the bar
▫️Alfred Lord Tennyson
خورشید به کام مغرب میرود
و ستارهٔ شب میدرخشد
و یک ندای روشن مرا میخواند
باشد که چون از خاکریز دریا بگذرم
هیچ نالهای و هیچ شکوهای نباشد
و این موج که اکنون به دریا میرود
همانند آن موج که از ژرفای دریا آمده بود
خفته و خاموش به خانه بازگردد.
تاریک و روشن
و ناقوس شب
و آنگاه تاریکی.
باشد که چون بر کشتی سوار شوم
اندوه وداع نباشد
زیرا هر چند این موج مرا به ورای زمان میبَرَد
چشم امید گشودهام
که چون از مرز ساحل بگذرم
کشتیبانِ خویش را، روی در روی، دیدار کنم.
▫️آلفرِد لُرد تنیسن
ترجمه حسین الهی قمشهای
توضیح مترجم:
دربارهٔ قطعهٔ «گذر ار خاکریز» یا «بازگشت به دریا» تنیسن خود چنین خبر داده است که صورت خیالی شعر در سنّ هشتاد و یک سالگی در یک لحظه چون رؤیا در پیش چشمش ظاهر شد و سپس بر پردهٔ کلمات نقش بست. تنیسن دو سال بعد، چند روز قبل از مرگ، از دوستانش خواست که این شعر در طبعِ هر مجموعه از اشعارش شعر واپسین باشد.
(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۲۳۶)
.
Crossing the Bar
Sunset and evening star,
And one clear call for me!
And may there be no moaning of the bar,
When I put out to sea,
But such a tide as moving seems asleep,
Too full for sound and foam,
When that which drew from out the boundless deep
Turns again home.
Twilight and evening bell,
And after that the dark!
And may there be no sadness of farewell,
When I embark;
For tho’ from out our bourne of Time and Place
The flood may bear me far,
I hope to see my Pilot face to face
When I have cross’d the bar
▫️Alfred Lord Tennyson
خورشید به کام مغرب میرود
و ستارهٔ شب میدرخشد
و یک ندای روشن مرا میخواند
باشد که چون از خاکریز دریا بگذرم
هیچ نالهای و هیچ شکوهای نباشد
و این موج که اکنون به دریا میرود
همانند آن موج که از ژرفای دریا آمده بود
خفته و خاموش به خانه بازگردد.
تاریک و روشن
و ناقوس شب
و آنگاه تاریکی.
باشد که چون بر کشتی سوار شوم
اندوه وداع نباشد
زیرا هر چند این موج مرا به ورای زمان میبَرَد
چشم امید گشودهام
که چون از مرز ساحل بگذرم
کشتیبانِ خویش را، روی در روی، دیدار کنم.
▫️آلفرِد لُرد تنیسن
ترجمه حسین الهی قمشهای
توضیح مترجم:
دربارهٔ قطعهٔ «گذر ار خاکریز» یا «بازگشت به دریا» تنیسن خود چنین خبر داده است که صورت خیالی شعر در سنّ هشتاد و یک سالگی در یک لحظه چون رؤیا در پیش چشمش ظاهر شد و سپس بر پردهٔ کلمات نقش بست. تنیسن دو سال بعد، چند روز قبل از مرگ، از دوستانش خواست که این شعر در طبعِ هر مجموعه از اشعارش شعر واپسین باشد.
(در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، نشر سخن، ۱۳۹۷، ص۲۳۶)
.
Forwarded from یادداشتهای قرآنی
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را میسازند،
دگرگونی آنها را نمیتوان پیشبینی کرد.
یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی میکرد.
اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
چند ماه بعد،
اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت.
مردم همگی به او شادباش گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»
خانوادهاش اکنون اسبهای زیادی داشتند.
پسرش که علاقهمند به سوارکاری بود،
از اسب افتاد و پایش شکست.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
یک سال بعد،
بربرها به مرز حمله کردند،
مردان جوان کمانها را کشیدند و به جنگ رفتند،
از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند،
اما پسر به دلیل پای شکستهاش نجات یافت.
پدر و پسر هر دو نجات یافتند.
[پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]
هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از اینجا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse
دگرگونی آنها را نمیتوان پیشبینی کرد.
یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی میکرد.
اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
چند ماه بعد،
اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت.
مردم همگی به او شادباش گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»
خانوادهاش اکنون اسبهای زیادی داشتند.
پسرش که علاقهمند به سوارکاری بود،
از اسب افتاد و پایش شکست.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
یک سال بعد،
بربرها به مرز حمله کردند،
مردان جوان کمانها را کشیدند و به جنگ رفتند،
از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند،
اما پسر به دلیل پای شکستهاش نجات یافت.
پدر و پسر هر دو نجات یافتند.
[پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]
هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از اینجا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse
یادداشتهای قرآنی
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را میسازند، دگرگونی آنها را نمیتوان پیشبینی کرد. یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی میکرد. اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی…
.
چقدر این حکایت باستانی ژرف و نغز است. تنها در پایان زندگی است که میفهمیم کدام اتفاق برایمان خیر بوده است. در همهٔ اتفاقات دیگر باید با خوف و رجا نگریست و در حالتی از بیم و امید سَر کرد. این اندیشه نجاتدهنده است. گاه آنچه خیر است در پوششی از شرّ نمودار میشود و آنچه شرّ است در پوششی از خیر. عارفان میگفتند سالک هیچگاه از مکر و نقشهٔ خدا ایمن نیست. دلهرهٔ مبارکی است این دلهره. قرآن میگوید نجاتیافتگان در سرای بازپسین میگویند ما در دنیا همواره از بدعاقبتی بیمناک بودیم: «قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ»(طور: ۲۶)؛ «گویند: ما در گذشته میان خانوادهٔ خویش ترسان بودیم.»
حالآنکه تیرهروزان، در موقعیت دلخواه و مطبوع دنیوی گمان میکردند برای همیشه نیکبختند: «و اگر هم از سوی پروردگارم بازگردانده شَوَم قطعاً جایگاهی بهتر از این خواهم یافت.»(کهف: ۳۶)؛ «و اگر هم به سوی پروردگارم برگردانده شوم قطعاً برایم نزد او [نعمتی] نیکوتر خواهد بود!»(فصلت: ۵۰)
آیهٔ راهگشای زیر نیز در تأیید این معنا است و ما را از داوریهای قاطع دربارهٔ حوادث مطبوع و نامطبوع بازمیدارد:
«و بسا چیزی را خوش ندارید
در حالی که آن به سود شماست،
و بسا چیزی را دوست دارید
در حالی که آن به زیان شماست،
و خدا میداند و شما نمیدانید.»
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
این مقامِ «اِشفاق» که آمیزهای از بیم و امید است هم ما را از فروغلتیدن در وادی نومیدی میرهاند و هم از اطمینانی جسورانه که خود را نجاتیافته بینگاریم:
مقام صالح و فاجر هنوز پيدا نيست
نظر به حُسنِ معادست نی به حُسنِ معاش
(سعدی)
حُکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت بروَد
(حافظ)
یکی از زیباترین داستانهای مثنوی «قصهٔ عاشقی دراز هجران» است که در اواخر دفتر سوم مثنوی آغاز میشود و در دفتر چهارم ادامه مییابد: «در این قصه جوانی مفتون و دلدادهٔ زنی میشود و روزگاری دراز در طلب وصال میکوشد و محنت بسیار میکشد و هر قدر عشقنامه و پیام محبت میفرستد امید وصل نمییابد و هشت سال آزگار در شوق و انتظار تحمل سختی و عنا میکند. بالاخره یک شب که دیرگاه از خانه بیرون مانده است از بیم عَسَس[=نگهبان] خود را به درون باغی میافکند و آنجا با نهایت حیرت و بر خلاف انتظار یار خود را بازمییابد.»(بحر در کوزه، ص۲۳۷)
عاشق پساز وصال با محبوب، میآغازد به دعای خیر برای عَسَس[=پاسبان شب] و درمییابد که وجود عَسس گرچه ابتدا ناخوش مینمود، سرانجام مایهٔ «پیوندِ آن مشتاق» بود:
او عَوان را در دعا در میکشید
کز عَوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود
(مثنوی، د ۴: ۶۳_۶۴)
@sedigh_63
چقدر این حکایت باستانی ژرف و نغز است. تنها در پایان زندگی است که میفهمیم کدام اتفاق برایمان خیر بوده است. در همهٔ اتفاقات دیگر باید با خوف و رجا نگریست و در حالتی از بیم و امید سَر کرد. این اندیشه نجاتدهنده است. گاه آنچه خیر است در پوششی از شرّ نمودار میشود و آنچه شرّ است در پوششی از خیر. عارفان میگفتند سالک هیچگاه از مکر و نقشهٔ خدا ایمن نیست. دلهرهٔ مبارکی است این دلهره. قرآن میگوید نجاتیافتگان در سرای بازپسین میگویند ما در دنیا همواره از بدعاقبتی بیمناک بودیم: «قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ»(طور: ۲۶)؛ «گویند: ما در گذشته میان خانوادهٔ خویش ترسان بودیم.»
حالآنکه تیرهروزان، در موقعیت دلخواه و مطبوع دنیوی گمان میکردند برای همیشه نیکبختند: «و اگر هم از سوی پروردگارم بازگردانده شَوَم قطعاً جایگاهی بهتر از این خواهم یافت.»(کهف: ۳۶)؛ «و اگر هم به سوی پروردگارم برگردانده شوم قطعاً برایم نزد او [نعمتی] نیکوتر خواهد بود!»(فصلت: ۵۰)
آیهٔ راهگشای زیر نیز در تأیید این معنا است و ما را از داوریهای قاطع دربارهٔ حوادث مطبوع و نامطبوع بازمیدارد:
«و بسا چیزی را خوش ندارید
در حالی که آن به سود شماست،
و بسا چیزی را دوست دارید
در حالی که آن به زیان شماست،
و خدا میداند و شما نمیدانید.»
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)
این مقامِ «اِشفاق» که آمیزهای از بیم و امید است هم ما را از فروغلتیدن در وادی نومیدی میرهاند و هم از اطمینانی جسورانه که خود را نجاتیافته بینگاریم:
مقام صالح و فاجر هنوز پيدا نيست
نظر به حُسنِ معادست نی به حُسنِ معاش
(سعدی)
حُکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت بروَد
(حافظ)
یکی از زیباترین داستانهای مثنوی «قصهٔ عاشقی دراز هجران» است که در اواخر دفتر سوم مثنوی آغاز میشود و در دفتر چهارم ادامه مییابد: «در این قصه جوانی مفتون و دلدادهٔ زنی میشود و روزگاری دراز در طلب وصال میکوشد و محنت بسیار میکشد و هر قدر عشقنامه و پیام محبت میفرستد امید وصل نمییابد و هشت سال آزگار در شوق و انتظار تحمل سختی و عنا میکند. بالاخره یک شب که دیرگاه از خانه بیرون مانده است از بیم عَسَس[=نگهبان] خود را به درون باغی میافکند و آنجا با نهایت حیرت و بر خلاف انتظار یار خود را بازمییابد.»(بحر در کوزه، ص۲۳۷)
عاشق پساز وصال با محبوب، میآغازد به دعای خیر برای عَسَس[=پاسبان شب] و درمییابد که وجود عَسس گرچه ابتدا ناخوش مینمود، سرانجام مایهٔ «پیوندِ آن مشتاق» بود:
او عَوان را در دعا در میکشید
کز عَوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود
(مثنوی، د ۴: ۶۳_۶۴)
@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
📚 اریش منتشر کرد:
مجموعهشعر تازۀ «صدیق قطبی» با نام:
«وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!»
چاپ نخست: بهمن ۱۴۰۳
۱۳۰ صفحه
۱۵۰ هزار تومان
@arishpub
لینک خرید از سایت:
https://B2n.ir/j70601
مجموعهشعر تازۀ «صدیق قطبی» با نام:
«وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!»
چاپ نخست: بهمن ۱۴۰۳
۱۳۰ صفحه
۱۵۰ هزار تومان
@arishpub
لینک خرید از سایت:
https://B2n.ir/j70601
.
تو(To) میخواهد راه مبارزه را بیآموزد
ولی نشستن یاد میگیرد
تو نزد متی آمد و گفت: میخواهم در جنگ طبقات شرکت کنم. به من کار بیاموز. متی گفت: بنشین. تو نشست و پرسید: چطور باید مبارزه کرد؟ متی خندید و پرسید: راحت نشستهای؟ تو با تعجب گفت: نمیفهمم؟ مگر چطور باید نشست؟ متی برایش توضیح داد. ولی تو با بیصبری گفت: من که نیامدهام نشستن یاد بگیرم. متی با حوصله گفت: میدانم، تو میخواهی مبارزه یاد بگیری ولی برای این کار باید جایت راحت باشد. چون مانشستهایم و نشسته میخواهیم یاد بگیریم. تو گفت: اگر انسان پیوسته به دنبال آن باشد که در راحتترین وضع قرار گیرد و از اوضاع موجود بیشترین بهره را به دست آورد و خلاصه در پی درک لذت باشد، آن وقت چطور خواهد توانست بجنگد؟
متی گفت: اگر آدم در پی درک لذت نباشد و نخواهد بیشترین بهره را از اوضاع موجود به دست آورد و در بهترین حال قرار گیرد، پس برای چه مبارزه کند؟
◽️(اندیشههای متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، نشر تیر، ص۱۱۱)
.
تو(To) میخواهد راه مبارزه را بیآموزد
ولی نشستن یاد میگیرد
تو نزد متی آمد و گفت: میخواهم در جنگ طبقات شرکت کنم. به من کار بیاموز. متی گفت: بنشین. تو نشست و پرسید: چطور باید مبارزه کرد؟ متی خندید و پرسید: راحت نشستهای؟ تو با تعجب گفت: نمیفهمم؟ مگر چطور باید نشست؟ متی برایش توضیح داد. ولی تو با بیصبری گفت: من که نیامدهام نشستن یاد بگیرم. متی با حوصله گفت: میدانم، تو میخواهی مبارزه یاد بگیری ولی برای این کار باید جایت راحت باشد. چون مانشستهایم و نشسته میخواهیم یاد بگیریم. تو گفت: اگر انسان پیوسته به دنبال آن باشد که در راحتترین وضع قرار گیرد و از اوضاع موجود بیشترین بهره را به دست آورد و خلاصه در پی درک لذت باشد، آن وقت چطور خواهد توانست بجنگد؟
متی گفت: اگر آدم در پی درک لذت نباشد و نخواهد بیشترین بهره را از اوضاع موجود به دست آورد و در بهترین حال قرار گیرد، پس برای چه مبارزه کند؟
◽️(اندیشههای متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، نشر تیر، ص۱۱۱)
.
.
«هیچ انسانی را نمیتوان بیقدر انگاشت، چرا که ذات نامتناهی خدا او را به دیدار خویش فرامیخواند.»
◽️مارگریت پورِت (Marguerite Porete)
نویسنده و عارف زن فرانسوی
(به نقل از: رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص۸۴)
.
«هیچ انسانی را نمیتوان بیقدر انگاشت، چرا که ذات نامتناهی خدا او را به دیدار خویش فرامیخواند.»
◽️مارگریت پورِت (Marguerite Porete)
نویسنده و عارف زن فرانسوی
(به نقل از: رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیار، فرهنگ نشر نو، ص۸۴)
.
خُلق و لطفِ مصطفی
انس بن مالک گفته است: هیچکس در نظر اصحاب از پیامبر-ص- محبوبتر نبود، با وجود این هرگاه که میدیدند آن حضرت میآید، برای ایشان برنمیخاستند، زیرا میدانستند که این کار را خوش ندارد.(ص۱۸۸)
عمرو بن عاص گفته است: پیامبر(ص) گاهی برای دلجویی صورت خود را به سوی بدترین اصحاب میداشت و آنان را خطاب قرار میداد. آن حضرت با نگاه و سخن خود چندان به من توجه میفرمود که گمان کردم، من بهترین قوم هستم. این بود که گفتم ای رسول خدا! آیا من بهترم یا ابوبکر؟ فرمود: ابوبکر. گفتم: آیا من بهترم یا عمر؟ فرمود: عمر، پرسیدم: آیا من بهترم یا عثمان؟ فرمود: عثمان، و چون این پرسشها را از پیامبر کردم و آن حضرت در کمال راستی پاسخ فرمود، از سؤال خود پشیمان شدم و دوست میداشتم ای کاش نپرسیده بودم.(ص۱۹۴)
◽️(شمائل النبی، محمد بن عیسی ترمذی، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، ۱۳۹۴)
.
انس بن مالک گفته است: هیچکس در نظر اصحاب از پیامبر-ص- محبوبتر نبود، با وجود این هرگاه که میدیدند آن حضرت میآید، برای ایشان برنمیخاستند، زیرا میدانستند که این کار را خوش ندارد.(ص۱۸۸)
عمرو بن عاص گفته است: پیامبر(ص) گاهی برای دلجویی صورت خود را به سوی بدترین اصحاب میداشت و آنان را خطاب قرار میداد. آن حضرت با نگاه و سخن خود چندان به من توجه میفرمود که گمان کردم، من بهترین قوم هستم. این بود که گفتم ای رسول خدا! آیا من بهترم یا ابوبکر؟ فرمود: ابوبکر. گفتم: آیا من بهترم یا عمر؟ فرمود: عمر، پرسیدم: آیا من بهترم یا عثمان؟ فرمود: عثمان، و چون این پرسشها را از پیامبر کردم و آن حضرت در کمال راستی پاسخ فرمود، از سؤال خود پشیمان شدم و دوست میداشتم ای کاش نپرسیده بودم.(ص۱۹۴)
◽️(شمائل النبی، محمد بن عیسی ترمذی، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، ۱۳۹۴)
.
آنه ماری شیمل، حنّانهٔ رسول
باید همیشه به یاد داشته باشیم که محمد(ص) هرگز دعوی آن نکرد که دارای خصایص فوقبشری است. بشری بود که بر او «وحی میرسید»(سورهٔ ۴۱: ۶) و نمیخواست که جز این باشد.(ص۳۷)
محمد(ص) میدانست و در آیات وَحیانی قرآن مکرر یادآوری شده است که او بشر است، انسانی است که تنها امتیاز خاص او این است که مرتبهٔ شهود بیحجاب و نزول وحی حقتعالی او را بخشیدهاند. سورهٔ ۶: ۵۰ متذکر میشود که «بگو: من به شما نمیگویم که خزائن الهی نزد من است، و غیب نیز نمیدانم، و به شما نمیگویم که فرشتهام؛ من از هیچ چیز پیروی نمیکنم جز از آنچه به من وحی میشود...» همچنین، به او یادآوری میشود که تنها پروردگار است که قادر است بشر را هدایت کند: «تو هر کس را که دوست داری هدایت نمیکنی، بلکه خداوندست که هر کس را بخواهد هدایت میکند، و او به رهیافتگان داناترست»(سورهٔ ۲۸: ۵۶)(ص۳۹)
معیارهای اخلاقی که از پیمبر به ما رسیده است، رایحهٔ همان روحیهای را دارد که همهٔ رهبران بزرگ ادیان آسمانی به پیروان خود تعلیم دادهاند. پرسیدند «بِرّ چیست؟» پاسخ داد: «از دلت فتوا بجو؛ بِرّ، نیکویی، آن زمانی است که نفْس بیارامد و دل قرار یابد، و گناه آن است که نفْس بیقراری بیافریند و در سینه غوغا به پا کند.» و چون پرسیدند که بهترین اسلام چیست؟ گفت: «بهترین اسلام آن است که گرسنه را سیر کنی و در میان مردمی که میشناسی و مردمی که نمیشناسی آرامش بگستری.»(ص۹۶_۹۷)
اما باید نکتهای را به یاد داشته باشیم: چنین سنّتی، اگر محمد(ص) از برکت فرّهٔ ایزدی خارق عادتی نصیب نمییافت، نمیتوانست راه کمال بپیماید. همچنان که یوهان فوک بهشایستگی میگوید، «هنوز هم بازتاب آن مکاشفهٔ الهی و مشاهدهٔ ربانی را که_۱۳۰۰ سال پیش_ به محمدبن عبدالله نیرو داد تا قدم پیش نهد و خداوند و روزی داوری را بر خلق موعظه کند، در دیانت راستین اسلامی میبینیم.» و بهیقین با سخن تور آندرائه هماوازیم که، به سال ۱۹۷۱، ضمن کتاب تحقیقی خود پیرامون نقش پیمبر در دیانت و شریعت اسلام نوشت: ما همه به کمال عقل معتقدیم که محمد(ص) به حقیقت هنر دلربودن از خلق را میدانست، آن هم به حدی که نادر چنین افتد.(ص۹۷ــ۹۸)
یک داستان، بخصوص، دلخواه شاعران بوده است و در درازای روزگاران توأم با مهری ژرف فراوان نقل آن رفته است: حکایت حنّانه، آن تنهٔ زاران نخل. محمد(ص)، در هنگام موعظه، دست خود بر تنهٔ نخلی تکیه میداد؛ اما سرانجام که منبری بهر او افراشتند، آن تنهٔ نخل دیگر به کاری نمیآمد. این پارهچوب، که وجودش را اندوه و اشتیاق پر کرده بود، سخت زارید، چون آرزومند وصل دست محمّد بود و پیمبر بر او رقت آورد و دستور داد او را به حضورش آرند تا آرام گیرد. از این اشارت است که مولانا جلالالدین میپرسد: ما باید کم از این تنهٔ نخل گریان باشیم؟ در جایی که حتی پارهچوبی بیزبان محمّد را آرزو میکند، انسان که قلب و عقل به او عطا شده است و فضایل و علوّ مرتبهٔ محمّد را میتواند درک کند، تا چه پایه فزونتر باید که آرزومند وی باشد!(ص۱۴۲)
◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)
.
باید همیشه به یاد داشته باشیم که محمد(ص) هرگز دعوی آن نکرد که دارای خصایص فوقبشری است. بشری بود که بر او «وحی میرسید»(سورهٔ ۴۱: ۶) و نمیخواست که جز این باشد.(ص۳۷)
محمد(ص) میدانست و در آیات وَحیانی قرآن مکرر یادآوری شده است که او بشر است، انسانی است که تنها امتیاز خاص او این است که مرتبهٔ شهود بیحجاب و نزول وحی حقتعالی او را بخشیدهاند. سورهٔ ۶: ۵۰ متذکر میشود که «بگو: من به شما نمیگویم که خزائن الهی نزد من است، و غیب نیز نمیدانم، و به شما نمیگویم که فرشتهام؛ من از هیچ چیز پیروی نمیکنم جز از آنچه به من وحی میشود...» همچنین، به او یادآوری میشود که تنها پروردگار است که قادر است بشر را هدایت کند: «تو هر کس را که دوست داری هدایت نمیکنی، بلکه خداوندست که هر کس را بخواهد هدایت میکند، و او به رهیافتگان داناترست»(سورهٔ ۲۸: ۵۶)(ص۳۹)
معیارهای اخلاقی که از پیمبر به ما رسیده است، رایحهٔ همان روحیهای را دارد که همهٔ رهبران بزرگ ادیان آسمانی به پیروان خود تعلیم دادهاند. پرسیدند «بِرّ چیست؟» پاسخ داد: «از دلت فتوا بجو؛ بِرّ، نیکویی، آن زمانی است که نفْس بیارامد و دل قرار یابد، و گناه آن است که نفْس بیقراری بیافریند و در سینه غوغا به پا کند.» و چون پرسیدند که بهترین اسلام چیست؟ گفت: «بهترین اسلام آن است که گرسنه را سیر کنی و در میان مردمی که میشناسی و مردمی که نمیشناسی آرامش بگستری.»(ص۹۶_۹۷)
اما باید نکتهای را به یاد داشته باشیم: چنین سنّتی، اگر محمد(ص) از برکت فرّهٔ ایزدی خارق عادتی نصیب نمییافت، نمیتوانست راه کمال بپیماید. همچنان که یوهان فوک بهشایستگی میگوید، «هنوز هم بازتاب آن مکاشفهٔ الهی و مشاهدهٔ ربانی را که_۱۳۰۰ سال پیش_ به محمدبن عبدالله نیرو داد تا قدم پیش نهد و خداوند و روزی داوری را بر خلق موعظه کند، در دیانت راستین اسلامی میبینیم.» و بهیقین با سخن تور آندرائه هماوازیم که، به سال ۱۹۷۱، ضمن کتاب تحقیقی خود پیرامون نقش پیمبر در دیانت و شریعت اسلام نوشت: ما همه به کمال عقل معتقدیم که محمد(ص) به حقیقت هنر دلربودن از خلق را میدانست، آن هم به حدی که نادر چنین افتد.(ص۹۷ــ۹۸)
یک داستان، بخصوص، دلخواه شاعران بوده است و در درازای روزگاران توأم با مهری ژرف فراوان نقل آن رفته است: حکایت حنّانه، آن تنهٔ زاران نخل. محمد(ص)، در هنگام موعظه، دست خود بر تنهٔ نخلی تکیه میداد؛ اما سرانجام که منبری بهر او افراشتند، آن تنهٔ نخل دیگر به کاری نمیآمد. این پارهچوب، که وجودش را اندوه و اشتیاق پر کرده بود، سخت زارید، چون آرزومند وصل دست محمّد بود و پیمبر بر او رقت آورد و دستور داد او را به حضورش آرند تا آرام گیرد. از این اشارت است که مولانا جلالالدین میپرسد: ما باید کم از این تنهٔ نخل گریان باشیم؟ در جایی که حتی پارهچوبی بیزبان محمّد را آرزو میکند، انسان که قلب و عقل به او عطا شده است و فضایل و علوّ مرتبهٔ محمّد را میتواند درک کند، تا چه پایه فزونتر باید که آرزومند وی باشد!(ص۱۴۲)
◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)
.
اقبال لاهوری و سفر مدینه
«اقبال، همراه گزاردن حج به مکه، زیارت روضهٔ پیمبر را به مدینه از جان آرزو میکرده است، و در نامهها و شعرهایش مکرر از این آرزو یاد میکند... در اثنای جنگ بالکان به خواب دید که در مدینه مرده است، و آرزوی بسیاری از جانهای پارسا همین است که مشتاقند در جوار پیمبر محبوب خود به خاک روند. بدین سبب بود که مجموعهٔ شعری که پس از مرگش انتشار یافت، ارمغان حجاز نام گرفت؛ زیرا این شاعر هر چه عمرش فزونتر میشد، اشتیاقش به زیارت آخرین آرامگاه پیمبر بیشتر قوت میگرفت. اقبال یقین داشت که چنین سفری به منافع روحانی بیکران منتهی میشود.»(ص۴۰۹_۴۱۰)
«روزی، هنگام بازگشت از کنفرانس میزگردی که در لندن برگزار شده بود، اقبال در بیتالمقدس توقف کرد تا در کنفرانسی اسلامی حضور یابد. در اینجا فکر سفر مدینه به سرش افتاد، اما ناپسند دانست که سفر به قصد زیارت را با سفری بپیوندد که به دلایل سیاسی مبادرت به آن کرده است.»(ص۴۱۰)
«اقبال در اواخر زندگیاش، بار دیگر دل سوی یار وفادار، محبوب دل و آرام جان، یعنی پیمبر آورد، و با کلماتی ساده، تقریباً مانند یکی از شاعران عامیانهسرای هموطن پنجابی خود، دربارهٔ آرزومندیاش بهر آرامگاه پیمبر(ص) ترانه سرود:
به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه»(ص۴۲۶_۴۲۷)
◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)
.
«اقبال، همراه گزاردن حج به مکه، زیارت روضهٔ پیمبر را به مدینه از جان آرزو میکرده است، و در نامهها و شعرهایش مکرر از این آرزو یاد میکند... در اثنای جنگ بالکان به خواب دید که در مدینه مرده است، و آرزوی بسیاری از جانهای پارسا همین است که مشتاقند در جوار پیمبر محبوب خود به خاک روند. بدین سبب بود که مجموعهٔ شعری که پس از مرگش انتشار یافت، ارمغان حجاز نام گرفت؛ زیرا این شاعر هر چه عمرش فزونتر میشد، اشتیاقش به زیارت آخرین آرامگاه پیمبر بیشتر قوت میگرفت. اقبال یقین داشت که چنین سفری به منافع روحانی بیکران منتهی میشود.»(ص۴۰۹_۴۱۰)
«روزی، هنگام بازگشت از کنفرانس میزگردی که در لندن برگزار شده بود، اقبال در بیتالمقدس توقف کرد تا در کنفرانسی اسلامی حضور یابد. در اینجا فکر سفر مدینه به سرش افتاد، اما ناپسند دانست که سفر به قصد زیارت را با سفری بپیوندد که به دلایل سیاسی مبادرت به آن کرده است.»(ص۴۱۰)
«اقبال در اواخر زندگیاش، بار دیگر دل سوی یار وفادار، محبوب دل و آرام جان، یعنی پیمبر آورد، و با کلماتی ساده، تقریباً مانند یکی از شاعران عامیانهسرای هموطن پنجابی خود، دربارهٔ آرزومندیاش بهر آرامگاه پیمبر(ص) ترانه سرود:
به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه»(ص۴۲۶_۴۲۷)
◽️(محمد رسول خدا، آنه ماری شیمل، ترجمهٔ حسن لاهوتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)
.
غنچهٔ زمستانی
همه جا را برف سفید کرده بود. غنچهٔ سرخ، روزها بود که انتظار آفتاب را میکشید تا زیباترین هدیهاش را به او پیشکش کند. لبخندش را.
اما آفتاب دیر کرده بود.
همه جا را برف سپید کرده بود. در سکوت فراگیر شب، تنهاییِ غنچه بیشتر به چشم میآمد. وقتی به ماه که در آسمان دور میدرخشید نگاه میکرد، دلش آرام میگرفت. احساس میکرد آن دورها دوستی دارد.
برف همه جا را سفید کرده بود و غنچه احساس میکرد دستی همهٔ شلوغیها را کنار زده تا او بتواند بدون تشویش با ماه گفتوگو کند. اما نمیدانست چگونه سرِ صحبت را باز کند.
شب، وقتی هیچ صدایی نبود با لحنی کموبیش مردّد رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!» در سکوت شب، صدای آرام غنچه به گوش ماه رسید. ماه دستپاچه شد و جز لبخند نتوانست پاسخی بدهد. با خودش فکر کرد چطور ممکن است غنچهای در این حد از زیبایی و شکوه به او توجه کرده و دوستش داشته است!
شبی دیگر، غنچه که نگران سرنوشتش بود رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!»
اینبار ماه که روشنتر از شب گذشته به نظر میرسید پاسخ داد: «لبخند من با تو زیباتر شده است»
و غنچه که توان لبخند زدن نداشت، چیزی نگفت.
همهجا را برف سفید کرده بود و آفتاب همچنان غنچه را چشمبهراه گذاشته بود. غنچه روز را به امید آمدن شب و دیدار دوبارهٔ ماه سر میکرد. اینبار دلش را جمع کرده بود تا از نگرانیاش با ماه حرف بزند.
برف همه جا را سپید کرده بود و شب، چه سکوت عاشقانهای داشت. غنچه رو به ماه کرد و گفت: «میدانی، دلهره دارم! اگر آفتاب به موقع و کافی نتابد، من هرگز نمیتوانم لبخندم را به او تقدیم کنم. آن وقت نشکفته و بیلبخند، پژمرده میشوم. آه، چه کسی میفهمد که این غم، چقدر بزرگ است.»
قطرهٔ اشکی بر گونهٔ ماه دوید. نمیدانست که چه باید بگوید. غنچه ادامه داد: «کاش قبل از آنکه بدون لبخند بمیرم، به دیدارم میآمدی.»
این بار، چهرهٔ ماه از خوشحالی روشنتر شد. با اینکه هنوز قطرهٔ اشکی بر گونه داشت.
ماه گفت: «میآیم. فقط باید صبر کنی آسمان ابری شود تا کسی نفهمد که من آسمان را ترک کردهام.» غنچه گفت: «منتظر میمانم! اما... اما... من لبخندی ندارم که به تو تعارف کنم.» ماه گفت: «اشکالی ندارد. من لبخندی را که در دل تو پنهان است میبینم.»
همه جا را برف سفید کرده بود. و شب چه سکوت عاشقانهای داشت. در آن سکوت و سپیدی، غنچه، مثل آفتابِ سرخ میدرخشید. آسمان که ابرپوش شد، شوقی در دل کوچک غنچه دوید. ماه، آهسته و دزدانه پایین آمد. پایین آمد تا ساعتی در باغچهای کوچک و متروک، با غنچه دیدار کند.
برف همه جا را سفید کرده بود. شب، چه سکوت عاشقانهای داشت. ماه و غنچه تمام شب به یکدیگر نگاه کردند بدون آنکه سخنی بگویند. هیچکس پی نبرد که آنها با نگاه کردن، چه حرفهایی با هم میزدند.
صبح شد. ابرها کنار رفتند و آسمان باز شد. برفها زیر نور آفتاب، در حال آب شدن بودند. صدای پرندگان به گوش میرسید. غنچه قبل از دمیدن آفتاب، شکفته بود. هیچکس نمیدانست که میان ماه و غنچه چه گذشته بود. اما آنچه به معجزه میمانست این بود که غنچه، قبل از دمیدن آفتاب، توانسته بود لبخندش را پیدا کند.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
همه جا را برف سفید کرده بود. غنچهٔ سرخ، روزها بود که انتظار آفتاب را میکشید تا زیباترین هدیهاش را به او پیشکش کند. لبخندش را.
اما آفتاب دیر کرده بود.
همه جا را برف سپید کرده بود. در سکوت فراگیر شب، تنهاییِ غنچه بیشتر به چشم میآمد. وقتی به ماه که در آسمان دور میدرخشید نگاه میکرد، دلش آرام میگرفت. احساس میکرد آن دورها دوستی دارد.
برف همه جا را سفید کرده بود و غنچه احساس میکرد دستی همهٔ شلوغیها را کنار زده تا او بتواند بدون تشویش با ماه گفتوگو کند. اما نمیدانست چگونه سرِ صحبت را باز کند.
شب، وقتی هیچ صدایی نبود با لحنی کموبیش مردّد رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!» در سکوت شب، صدای آرام غنچه به گوش ماه رسید. ماه دستپاچه شد و جز لبخند نتوانست پاسخی بدهد. با خودش فکر کرد چطور ممکن است غنچهای در این حد از زیبایی و شکوه به او توجه کرده و دوستش داشته است!
شبی دیگر، غنچه که نگران سرنوشتش بود رو به ماه کرد و گفت: «خوشحالم که هستی!»
اینبار ماه که روشنتر از شب گذشته به نظر میرسید پاسخ داد: «لبخند من با تو زیباتر شده است»
و غنچه که توان لبخند زدن نداشت، چیزی نگفت.
همهجا را برف سفید کرده بود و آفتاب همچنان غنچه را چشمبهراه گذاشته بود. غنچه روز را به امید آمدن شب و دیدار دوبارهٔ ماه سر میکرد. اینبار دلش را جمع کرده بود تا از نگرانیاش با ماه حرف بزند.
برف همه جا را سپید کرده بود و شب، چه سکوت عاشقانهای داشت. غنچه رو به ماه کرد و گفت: «میدانی، دلهره دارم! اگر آفتاب به موقع و کافی نتابد، من هرگز نمیتوانم لبخندم را به او تقدیم کنم. آن وقت نشکفته و بیلبخند، پژمرده میشوم. آه، چه کسی میفهمد که این غم، چقدر بزرگ است.»
قطرهٔ اشکی بر گونهٔ ماه دوید. نمیدانست که چه باید بگوید. غنچه ادامه داد: «کاش قبل از آنکه بدون لبخند بمیرم، به دیدارم میآمدی.»
این بار، چهرهٔ ماه از خوشحالی روشنتر شد. با اینکه هنوز قطرهٔ اشکی بر گونه داشت.
ماه گفت: «میآیم. فقط باید صبر کنی آسمان ابری شود تا کسی نفهمد که من آسمان را ترک کردهام.» غنچه گفت: «منتظر میمانم! اما... اما... من لبخندی ندارم که به تو تعارف کنم.» ماه گفت: «اشکالی ندارد. من لبخندی را که در دل تو پنهان است میبینم.»
همه جا را برف سفید کرده بود. و شب چه سکوت عاشقانهای داشت. در آن سکوت و سپیدی، غنچه، مثل آفتابِ سرخ میدرخشید. آسمان که ابرپوش شد، شوقی در دل کوچک غنچه دوید. ماه، آهسته و دزدانه پایین آمد. پایین آمد تا ساعتی در باغچهای کوچک و متروک، با غنچه دیدار کند.
برف همه جا را سفید کرده بود. شب، چه سکوت عاشقانهای داشت. ماه و غنچه تمام شب به یکدیگر نگاه کردند بدون آنکه سخنی بگویند. هیچکس پی نبرد که آنها با نگاه کردن، چه حرفهایی با هم میزدند.
صبح شد. ابرها کنار رفتند و آسمان باز شد. برفها زیر نور آفتاب، در حال آب شدن بودند. صدای پرندگان به گوش میرسید. غنچه قبل از دمیدن آفتاب، شکفته بود. هیچکس نمیدانست که میان ماه و غنچه چه گذشته بود. اما آنچه به معجزه میمانست این بود که غنچه، قبل از دمیدن آفتاب، توانسته بود لبخندش را پیدا کند.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
تالستوی و خرافهٔ پیشرفت
«زندگی در اروپا و نزدیک شدن به اروپاییهای پیشرو و پرمعلومات، مرا بیش از پیش در آن ایمان به «تکامل بهطورکلی»، که مطابق آن میزیستم، راسخ کرد، زیرا همین ایمان را نزد آنان نیز یافتم. این ایمان در من همان شکل رایجی را به خودش گرفت که در اکثر افراد تحصیلکردهٔ زمانهٔ ما وجود دارد. این ایمان را میتوان با واژهٔ «پیشرفت» بیان کرد. در آن زمان به نظرم میرسید که این واژه بیانگر معنایی است. هنوز درک نکرده بودم که من همانند هر انسان زندهٔ دیگر، زیر بار عذاب ناشی از پرسش «چگونه زیستن» با پاسخ «زیستن همگام با پیشرفت» درست حرف همان آدمهایی را میزنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شدهاند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی، یعنی «بهکجا چنگ بزنیم؟» میگویند: «داریم به جایی کشیده میشویم.»
در آن زمان متوجه این مسئله نبودم. فقط هر از گاهی احساسم (و نه عقلم) در برابر این خرافهٔ عمومی زمانهٔ ما که انسانها عدم درکشان از زندگی را پشت آن پنهان میکنند، بر میآشفت. باری در مدت اقامتم در پاریس، دیدن یک مراسم اعدام، متزلزل بودنِ اعتقاد خرافیام به پیشرفت را بر من آشکار ساخت. هنگامی که دیدم چگونه سری از تن جدا شد و چگونه این سر و این تن جداگانه به دیوارهٔ تابوت خوردند، دریافتم (نه با عقل، بل با تمامی وجود) که هیچیک از نظریههای خردمندانه بودنِ وضع موجود و پیشرفت نمیتوانند این عمل را توجیه کنند و اگر تمامی انسانهای جهان، با هر نظریهای که از زمان آفرینش جهان وجود داشته، بر این اعتقاد باشند که این عمل ضروری است، من میدانم که این عمل ضروری نیست و عمل ناپسندی است، و به همین دلیل ملاک قضاوت برای آنکه چه چیز خوب و ضروری است، نه حرفها و اعمال مردم است و نه پیشرفت، بلکه تنها ملاک من هستم و قلب خودم.
رویداد دیگری که مرا به پذیرش ناکارآمدی خرافهٔ پیشرفت برای تعیین مسیر زندگی واداشت، مرگ برادرم بود. او که انسانی عاقل، مهربان و جدی بود، در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال عذاب کشید و با رنج فراوان درگذشت، بیآنکه بفهمد برای چه زندگی کرده بود، و حتی کمتر از آن دریافت برای چه میمیرد. هیچ نظریهای نمیتوانست در هنگام مرگ تدریجی و عذابآور او پاسخی به این پرسشها در اختیار من یا او بگذارد.»
▫️(اعتراف، لف تالستوی، ترجمهٔ آبتین گلکار، نشر گمان، ص۲۷_۲۸)
.
«زندگی در اروپا و نزدیک شدن به اروپاییهای پیشرو و پرمعلومات، مرا بیش از پیش در آن ایمان به «تکامل بهطورکلی»، که مطابق آن میزیستم، راسخ کرد، زیرا همین ایمان را نزد آنان نیز یافتم. این ایمان در من همان شکل رایجی را به خودش گرفت که در اکثر افراد تحصیلکردهٔ زمانهٔ ما وجود دارد. این ایمان را میتوان با واژهٔ «پیشرفت» بیان کرد. در آن زمان به نظرم میرسید که این واژه بیانگر معنایی است. هنوز درک نکرده بودم که من همانند هر انسان زندهٔ دیگر، زیر بار عذاب ناشی از پرسش «چگونه زیستن» با پاسخ «زیستن همگام با پیشرفت» درست حرف همان آدمهایی را میزنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شدهاند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی، یعنی «بهکجا چنگ بزنیم؟» میگویند: «داریم به جایی کشیده میشویم.»
در آن زمان متوجه این مسئله نبودم. فقط هر از گاهی احساسم (و نه عقلم) در برابر این خرافهٔ عمومی زمانهٔ ما که انسانها عدم درکشان از زندگی را پشت آن پنهان میکنند، بر میآشفت. باری در مدت اقامتم در پاریس، دیدن یک مراسم اعدام، متزلزل بودنِ اعتقاد خرافیام به پیشرفت را بر من آشکار ساخت. هنگامی که دیدم چگونه سری از تن جدا شد و چگونه این سر و این تن جداگانه به دیوارهٔ تابوت خوردند، دریافتم (نه با عقل، بل با تمامی وجود) که هیچیک از نظریههای خردمندانه بودنِ وضع موجود و پیشرفت نمیتوانند این عمل را توجیه کنند و اگر تمامی انسانهای جهان، با هر نظریهای که از زمان آفرینش جهان وجود داشته، بر این اعتقاد باشند که این عمل ضروری است، من میدانم که این عمل ضروری نیست و عمل ناپسندی است، و به همین دلیل ملاک قضاوت برای آنکه چه چیز خوب و ضروری است، نه حرفها و اعمال مردم است و نه پیشرفت، بلکه تنها ملاک من هستم و قلب خودم.
رویداد دیگری که مرا به پذیرش ناکارآمدی خرافهٔ پیشرفت برای تعیین مسیر زندگی واداشت، مرگ برادرم بود. او که انسانی عاقل، مهربان و جدی بود، در جوانی بیمار شد، بیش از یک سال عذاب کشید و با رنج فراوان درگذشت، بیآنکه بفهمد برای چه زندگی کرده بود، و حتی کمتر از آن دریافت برای چه میمیرد. هیچ نظریهای نمیتوانست در هنگام مرگ تدریجی و عذابآور او پاسخی به این پرسشها در اختیار من یا او بگذارد.»
▫️(اعتراف، لف تالستوی، ترجمهٔ آبتین گلکار، نشر گمان، ص۲۷_۲۸)
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگریستن
آهسته و کشدار نگریستن
نوازش کردن
آهسته و کشدار نوازش کردن
آنگاه
در کنار تو
به خواب رفتن
و صدای باران
که کوک میزند پارگیهای زمان را
به جای من و تو
به گفتوگو ادامه خواهد داد....
صدّیق.
.
آهسته و کشدار نگریستن
نوازش کردن
آهسته و کشدار نوازش کردن
آنگاه
در کنار تو
به خواب رفتن
و صدای باران
که کوک میزند پارگیهای زمان را
به جای من و تو
به گفتوگو ادامه خواهد داد....
صدّیق.
.
🕊 وقت رفتن است، از نگاهت متشکرم!(مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊پیش از افتادن آخرین برگ(مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊از صمیم قلب (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊 آبی دوردست (مجموعه شعر)؛ نشر شور
🕊باران میآید، تو نمیآیی؟ (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊 به تو رأی میدهم (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
.
🕊پیش از افتادن آخرین برگ(مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊از صمیم قلب (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊 آبی دوردست (مجموعه شعر)؛ نشر شور
🕊باران میآید، تو نمیآیی؟ (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
🕊 به تو رأی میدهم (مجموعه شعر)؛ نشر اریش
.