Telegram Web Link
.

«برای رسیدن به آزادی تنها باید آزاد بود. نیازی نیست از کسی اجازهٔ آزاد بودن را مطالبه کرد. بسیار ساده است. با وجود این واقعا نمی‌دانیم که چه‌گونه باید آزاد باشیم، زیرا آزادترین مردمان کسانی هستند که مطالبه‌ای از زندگی ندارند، بلکه هر چه می‌خواهند، از خود می‌خواهند. آن‌ها خود را تحت فشاری شدید قرار می‌دهند، اما هیچ‌کدام از این فشارها ریشه در خارج از وجودشان ندارد... همیشه می‌خواستم مردمانی را بشناسم که از درون آزاد هستند و توجهی به این نکته ندارند که پیرامون آن‌ها را افرادی احاطه کرده‌اند که از آزادی بی‌بهره‌اند.»

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ٔ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

.
از معنویت تارکوفسکی

تارکوفسکی: وقتی بسیار جوان بودم از پدرم پرسیدم: «آیا خداوند وجود دارد؟ آری یا نه؟» و او پاسخی درخشان داد:
«برای بی‌ایمانان نه، برای مومنین آری.» این مساله، بسیار مهم است.
◽️
تارکوفسکی: نخستین تصویری که کلمهٔ معنویت به ذهن من می‌آورد، انسانی است که به معنای زندگی دل‌بستگی دارد. این، نخستین قدم است. کسانی که این سؤال را از خود می‌پرسند، دیگر قادر نیستند در سطحی پایین‌تر به جست‌وجوی خود ادامه دهند. آنها تعالی می‌یابند و به پیش می‌روند. به چه دلیل زندگی می‌کنیم؟ به کجا می‌رویم؟ معنای حضور ما بر این کرهٔ خاکی چیست؟ کسانی که این سوالات را از خود نمی‌پرسند یا هنوز نپرسیده‌اند از معنویت بهره‌یی نبرده‌اند. به بیان دیگر آنها وجودی در سطح حیوانات [مثلا] گربه‌سانان دارند. حیوانات چنین سوالاتی را از خود نمی پرسند.
◽️

تارکوفسکی: مردمان شاد مرا می‌رنجانند و نمی‌توانم مدتی طولانی در کنار آن‌ها باشم. تنها افراد کامل و کودکان و کهنسالان حق شادمانی دارند. مردم شاد عموماً با فقدان فضیلت‌های انسانی مواجه‌اند. از نظر من، لذت و شادی حاصل فقدان درک شرایطی است که در آن زندگی می‌کنیم.
◽️

تارکوفسکی: هنر را می‌توان در میان لحظات گران‌بهایی جای داد که انسان می‌تواند با آفریدگار احساس همسانی کند. به همین دلیل هرگز به هنر مستقل از آفریدگار برتر اعتقادی نداشته‌ام. من به هنر بدون خدا اعتقادی ندارم. علت وجود هنر، عبادت است. هنر عبادت من است. اگر این عبادت یعنی آثار من موجب شود که انسان‌ها به خداوند روی آورند، من به هدف خود رسیده‌ام...
وقتی هنرمند داستان و شخصیت‌ها را پیدا می‌کند، گویی به عبادت مشغول است. او در آفرینش، با خداوند شریک می‌شود و کلمات مناسب را پیدا می‌کند. رمز آفرینش جهان از این نقطه بر می‌آید. در اینجا هنر به شکل یک پیش‌کش درمی‌آید. اگر هنر یک پیشکش باشد پس هدفی جز خدمت نخواهد داشت.

ازاین‌رو آیا فیلم‌های شما کنشی عاشقانه در برابر آفریدگار است؟

تارکوفسکی: دوست دارم این طور فکر کنم. به هر حال برای رسیدن به این هدف، هم‌چنان تلاش می‌کنم. بهترین حالت برای من زمانی است که به این پیش‌کش حقیقی دست یابم، آن طور که باخ به آن دست یافته بود و می‌توانست آن را به خداوند تقدیم کند.
◽️

آیا شما شخصاً توان ایثار کردن را دارید؟

تارکوفسکی: پرسش دشواری است. ناتوانی من با ناتوانی دیگران یکسان است، اما هم‌چنان امیدوارم. زیرا اگر این قابلیت را پیش از مرگ به دست نیاورم و به خود ثابت نکنم که توانایی ایثار را دارم، آن‌گاه زندگی من یک فاجعه خواهد بود.
◽️

آن روی مرگ چیست؟ آیا فکر می‌کنید به [راز] ورای مرگ دست یافته‌اید؟ تصور شما از این مقوله چیست؟

تارکوفسکی: به یک چیز اعتقاد کامل دارم: روح انسان نامیرا و ویرانی‌ناپذیر است. در ورای این جهان مادی هر چیزی ممکن است وجود داشته باشد. با وجود این پرداختن به آن چندان اهمیتی ندارد. آن‌چه را ما مرگ می‌خوانیم مرگ نیست. یک تولد دوباره است. یک کرم ابریشم به یک پیله تبدیل می‌شود. فکر می‌کنم پس از مرگ، زندگی وجود خواهد داشت. یک زندگی عاری از ناامیدی و دلسردی. احمقانه است تصور کنیم زندگی انسان هم می‌تواند هم‌چون بیرون‌کشیدنِ دو شاخ تلفن از پریز، متوقف شود، اگر چنین باشد شما می‌توانید هرطور که دوست دارید زندگی کنید و وجود خداوند هم هیچ اهمیتی نخواهد داشت.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63
.

نگاهت به مرگ چه‌گونه است؟

تارکوفسکی: هیچ ترسی از مرگ ندارم، واقعا هیچ ترسی. مرگ مرا نمی‌ترساند. فقط رنج و عذاب جسمی مرا می‌ترساند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مرگ، حسی هیجان‌انگیز از آزادی را به انسان می‌دهد. نوعی از آزادی که در زندگی دسترسی به آن ناممکن است. بنابراین از مرگ نمی‌ترسم. از طرف دیگر، مرگ عزیزان بسیار دردناک است. آشکارا، سوگواری ما برای از دست‌دادن یک عزیز به خاطر این نکته است که متوجه می‌شویم دیگر امکان طلب بخشایش از آنها بابت گناهانی که در حق آنها روا داشته‌ایم وجود نخواهد داشت. بر گور آنها می‌گرییم، نه برای آنها، بلکه برای خود؛ زیرا دیگر بخشوده نخواهیم شد.

آیا اعتقاد داری با مرگ همه چیز به پایان می‌رسد یا به تداوم نوع دیگری از زندگی باور داری؟

تارکوفسکی: معتقدم زندگی تنها یک شروع است. می‌دانم که توان اثبات آن را ندارم، اما به طور غیرارادی می‌دانم که موجودات نامیرایی هستیم و توضیح دادن آن برایم دشوار است؛ چون موضوع، موضوع پیچیده‌یی است. فقط می‌دانم کسی که مرگ را انکار می‌کند انسان شریری است.

◽️(گفت‌و‌گو با آندری تارکوفسکی، گردآوری جان جیانویتو، ترجمه‌ آرمان صالحی، نشر شورآفرین)

@sedigh_63
آموختن

آموختن اینکه آدمی‌ در رنج آفریده شده است.
آموختن اینکه آگاهی و واشدن چشم‌ها از مسیر رنج می‌گذرد.
آموختن اینکه زندگی این‌جهانی قرین ناکامی، ناپایداری، بی‌عدالتی و مرگ است و «مرا در منزل جانان چه امنِ عیش؟»
آموختن ایمان ورزیدن در فقدان شواهد قطعی.
آموختن نیایش.
آموختن دوست داشتن خدا در خوشی و ناخوشی.
آموختن اعتماد به خدا و خود را چون کودکی به آغوش او سپردن.
آموختن رضا دادن به ارادهٔ خداوند.
آموختن سجده کردن و پیشانیِ دل به خاک ساییدن.
آموختن دوست داشتن هم‌نوعان در عین‌ تفاوت‌ها و کاستی‌ها.
آموختن مشفق، دل‌رحم و کم‌آزار بودن «که رستگاری جاوید در کم‌آزاری است.»
آموختن بر زیبایی و صلح جهان افزودن.
آموختن دعا برای کسانی که دوستشان ندارم.
آموختن گشودگی و فروتنی در برابر حقیقت.
آموختن آهستگی در جهان پرآشوب.
آموختن از تنهایی نگریختن.
آموختن اینکه تنهایی شرط تفرّد و خودآگاهی من است و هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند آن را از میان بردارد.
آموختن پاس‌داشتِ خلوت خویش.
آموختن مهمترین پرسش: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»
آموختن پرهیز از داوری‌های غیرضروری.
آموزش عفیف سخن گفتن، با خود و دیگری.
آموختن دیدن دیگری همچون یک راز.
آموختن شنیدن نگاه و سکوت دیگری.
آموختن چشم خیساندن در چهره‌ها.
آموختن خاموشی ذهن و ضمیر در میانهٔ هیاهو.
آموختن نوازش کردن جهان.
آموختن نگریستن با توجه و حضور قلب.
آموختن در متنِ حادثه و خطر، جمعیت خاطر داشتن.
آموختن دیدن و پذیرفتن کاستی‌ها و خطاهای خود.
آموختن رهایی از کمال‌گرایی و پذیرش ناکاملیِ همیشگی، در عین تلاشِ به قدر وُسع برای کمال و تعالی.
آموختن هنر گم‌شدن و در ابهام گام برداشتن.
آموختن رهایی از وسوسهٔ همه‌چیز را دانستن.
آموختن هنر خالی ماندن.
آموختن رهایی از توهم قدرت و زیرکساری.
آموختن رهایی از مهرطلبی و سودای راضی نگه‌داشتنِ همگان.
آموختن پذیرشِ دوست داشته نشدن.
آموختن غلبه بر نفس و خودخواهی که شرط رستگاری است: «خود را مبین که رستی».
آموختن اغتنام زیبایی‌ها و دلخوشی‌های ساده و کوچک.
آموختن تاب‌آوردنِ امور نامطلوبی که در برابر تغییر مقاوم‌‌اند.
آموختن ایمان به ناممکن و بسنده نکردن به امور ممکن‌.
آموختن شجاعت عذرخواهی و اعتراف به خطا.
آموختن پذیرش عذرخواهی دیگران.
آموختن امید داشتن به تحول و بهبود آدمی.
آموختن هنر غنابخشیدن به زندگی.
آموختن رضایت دادن به تغییرهای مطلوبِ کوچک.
آموختن کنارآمدن با ابهام، تردید و ناپایداری روابط انسانی.
آموختن پاس‌داشتنِ دوستی‌‌ها.
آموختن دیدن و پذیرفتن عواطف گنگ و تاریک خویش.
آموختن اینکه جهان با من عناد و دشمنی ندارد.
آموختن اینکه جهان مادی امن نیست.
آموختن اینکه محبت و رشد بدون قربانی کردن و دست‌ شستن ممکن نیست.
آموختن اینکه مالک هیچ‌چیز نیستم.
آموختن دست شستن از تحکّم و مداخله در کار دیگران.
آموختن پذیرش شکست.
آموختن اینکه غمخواری دیگران در رنج‌های عمیق زندگی ما همیشه محدود و ناکافی است.
آموختن اینکه همواره در پیوند با دیگران است که زندگی‌ طراوت و زایایی خود را حفظ می‌کند.
آموختن در به روی نور نبستن.
آموختن مغتنم شمردن پنجره‌ها.
آموختنِ الهام‌گرفتن از طبیعت.
آموختن گشودن بال‌های خیال.
آموختن به یاد سپردن مهربانی‌ها.
آموختن شناور شدن در خاطرهٔ لحظه‌ها و تجربه‌های ناب گذشته.
آموختن شاکر بودن از هر چیز کوچک.
آموختن شجاعتِ نه گفتن و در برابر زورگویی و مداخلهٔ ناروا مقاومت کردن.
آموختن رهاشدن از مقایسهٔ خود با دیگران.
آموختن بسندگی و قانع بودن.
آموختن آزاد ماندن در حصار موقعیت‌های بیرونی.
آموختن ایمان به قدرت انتخاب خود در بی‌رحمانه‌ترین شرایط.
آموختن خطر کردن و دل به دریا زدن.
آموختن اقدام کردن و دست به عمل زدن در عین دلهره و اضطراب.
آموختن نجیبانه درد کشیدن.
آموختن طهارت یافتن در رنج و اندوه.
آموختن کودکانگیِ روح را زنده نگاه‌داشتن.
آموختن جدل نکردن و عبور کردن.
آموختنِ دیدن و ستودن هنرها و فضایل دیگران.
آموختن چشم‌پوشی کریمانه از خطاها و لغزش‌های دیگران.
آموختن حرمت گذاشتن به زندگی و زندگان.
آموختن کوشیدن به‌قدرِ وُسع و در بند نتیجه نبودن.
آموختن اینکه تحول اصیل در گرو مدا‌مت بر کارهای خوب کوچک است.
آموختن امن بودن، امن ماندن، حتی برای آنان که بیگانه‌اند.
آموختن وفادار ماندن به خویش.
آموختن لطیف ماندن در روزگار زمخت.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا گریستن.
آموختن با تمام وجود و بی‌پروا لبخند زدن.
آموختن دل‌دادن به باران، همسایه‌ماندن با درخت و سپردن دست‌های خود به پرنده‌ای کوچک.
آموختن آمرزش طلبیدن.
آموختن صلح با خویش و بخشیدن خود.
آموختن صلح با دیگران و بخشیدن آنها.
آموختن سبکبار و جریده زیستن.
آموختن ایمان و امید به رحمت بی‌کران و لطف ابدی خداوند: «تا ابد یارب ز تو من لطف‌ها دارم امید»
آموختن مهیا شدن برای مرگ.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حرص و طمعِ خوب!

در میانِ بحر اگر بنشسته‌ام
طمْع در آب سبو هم بسته‌ام
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیرِ تو ننگ و تباه
(مثنوی، ۳: ۱۹۵۵ و ۱۹۵۷)

چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرقِ قناعت بعد از این!
(مثنوی، ۵: ۲۶۹۶)

حرص و مشتقات آن پنج بار در قرآن کریم آمده است که سه بار آن دربارهٔ پیامبر(ص) است که به راهیابی مؤمنان و غیرمؤمنان حریص است و در این موارد «حریص» بودن وصفی برای ستایش اوست:

«حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ»(توبه: ۱۲۸)؛ «إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ»(نحل: ۳۷)؛ «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ»(یوسف: ۱۰۳)

طمع و مشتقات آن نیز دوازده بار در قرآن کریم آمده است که پنج بارِ آن از بابِ تحسین و ستایش است. می‌گوید مؤمنانِ پارسا در دعاهایشان طمع دارند. طمع به رحمت و اجابت پروردگار:

«أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي»(شعراء: ۸۲)؛ «نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا»(شعراء: ۵۱)؛ «وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ»(مائده: ۸۴)؛ «وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا»(أعراف: ۵۶)؛ «يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا»(سجده: ۱۶)


@sedigh_63
.


می‌دانم
با هیچ بهاری باز نمی‌گردی
هیچ جاده‌ای دیگر
به تو نمی‌رسد
و دیگر هیچ پنجره‌ای
به سمت تو
باز نمی‌شود

دست‌های زندگی
همیشه از تو خالی است
و تنها مرگ
آه،
تنها مرگ...

با اینهمه
از آن‌ سوی بی‌نشان زندگی
گاهی بی‌هوا
لبخند بزن

لبخند ناپیدای تو
از درد بهار و جاده و پنجره
خواهد کاست

لبخند ناپیدای تو
مرگ را حتی
زیبا خواهد کرد


صدّیق.

.
مبارک باد

«در طول سفر، دوبار برای بزرگداشت استعدادهای دو نفر جشن گرفتیم. این جشن ارتباطی به سن یا سالروز تولد ندارد، بلکه به مناسبت هدیه‌ای که شخص به زندگی ارزانی داشته است و نیز به مناسبت وجود بی‌همتای هر فرد برگزار می‌گردد. آنها معتقد هستند که هدف از گذر زمان، آن است که فرصتی به شخص داده شود تا بهتر و فرزانه‌تر گردد و هرچه بیشتر بتواند وجود خود را ابراز کند. بنابراین، اگر فردی امسال بهتر از سال پیش شده باشد و این فقط خود اوست که می‌تواند چنین موضوعی را به طور قطع بداند_ آنگاه تقاضای برگزاری جشن می‌کند. هرگاه کسی بگوید آماده‌ٔ برگزاری جشن است، سایرین گفته‌ٔ او را محترم می‌شمارند.

یکی از جشن‌ها به مناسبت زنی بود که هنر یا استعداد او در زندگی گوش دادن بود. او همواره آماده بود تا به درد دل‌ها، اعتراف‌ها، شرح آزردگی‌ها و به طور کلی سخنان دیگران گوش دهد. او تمام گفت‌وگوها را محترمانه می‌انگاشت، نه توصیه می‌کرد و نه داوری. او دست شخص را در دست می‌گرفت یا سر او را بر دامنش می‌گذاشت و فقط گوش می‌داد. به نظر می‌رسید که می‌داند چه‌گونه افراد را تشویق کند تا خود به راه حل برسند و طبق دلشان عمل کنند.»

▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۹۵)

@sedigh_63
بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته

حکایت به همین زیبایی و دیده‌گشایی است: از مُریدی لغزشی آشکار سرمی‌زند و او از شرم، خانقاهِ جنید بغدادی را ترک می‌کند. جنید بغدادی به همراه یارانش از بازار می‌گذشت که چشمش به مرید افتاد. مُرید شرمگینانه خود را از چشمِ آموزگار معنوی پنهان کرد. جُنید ماجرا را دریافت. به یارانش گفت شما بروید، من کاری دارم که باید به تنهایی انجام دهم. پرنده‌ای از دامِ ما گریخته و باید بازش گردانم. یاران رفتند و جنید به تنهایی پیِ مُرید رفت. مُرید قدم تُند کرد و پا به فرارگذاشت. جنید در پی او رفت. کوچه‌به‌کوچه. مُرید رفت و گریخت تا به جایی رسید که دیگر راه نبود. برابرش دیوار بود. از شرمِ شیخ به عقب بازنگشت. رو به دیوار کرد. جُنید به او رسید. به مرغِ گریخته رسید. مرید گفت: کجا می‌آیی؟ گفت آنجا می‌آیم که تو به دیوار رسیده‌ای. آنجا که دیگر راهی برابرت نیست. آنجا که دیگر مجال گریختن نداری. می‌آیم تا بازت گردانم. پرندهٔ گریخته!

و نقل است که جنید مریدی داشت. مگر روزی نکته‌ای برو بگرفتند. مرید ناگاه آن بدانست، خجل شد. از خانقاه برفت و بیش نیامد. یک روز جُنید و اصحاب در بازار می‌رفتند. شیخ را چشم بر آن مرید افتاد. و آن مرید را نیز چشم بر شیخ افتاد. آن مرید از خجلت کوچه غلط کرد و برفت. جنید اصحاب را گفت: «شما را دستور است بروید که ما را مرغی از دام نَفور می‌شود.» و از پسِ او روان شد. چون مرید پاره‌ای برفت، از پس نگریست. جنید را دید که می‌آمد. گرم‌تر برفت و کوچه باز غلط داد. جنید همچنان از پس او می‌رفت. مرید بازپس نگریست. همچنان شیخ را دید که می‌آمد. دیگر بار به کوچه‌ای فرو شد. شیخ همچنان بر اثرِ او می‌رفت. آخر مرید به کوچه‌ای برسید که پیشِ آن کوچه بسته بود. و راه نبود. از پس نگریست. جنید را دید که می‌آمد. مرید بزقت و از شرم روی به دیوار بازنهاد تا وقتی که پیرِ به سرِ او رسید. مرید گفت که «کجا می‌آیی؟» گفت: «جایی که مرید را پیشانی در دیوار آید، پیر آنجا به کار آید و شیخ آنجا باید که به سر رسد.» به خانقاهش بازآورد.
(منبع: تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص۴۴۹-۴۵۰)

.

چقدر این حکایت ژرفِ شگرفِ شیرین، هم‌سو با تلقّی مولانا از خداوند است. آنجا که از زبان او می‌گوید:

صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَسته‌ای
جانبِ دام باز رو ور نروی بِرانَمَت

گویی شدّت و گرفت‌های او هم برای بازگرداندن است. بازگرداندنِ پرندهٔ گریخته به دام مهر ازلی.

.

آمده‌ام که تا به خود گوش‌کشانْ کَشانَمَت
بی‌‌دل و بی‌خودت کنم، در دل و جانْ نِشانَمَت

آمده‌ام بهارِ خوش پیشِ تو ای درختِ گُل
تا که کنار گیرَمَت خوش خوش و می‌فشانَمَت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دَهَم در این سَرا
همچو دعایِ عاشقان فوقِ فَلَک رَسانَمَت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صَنَمی رُبوده‌ای
بازبِدِه به خوشدلی، خواجه! که واستانَمَت

گُل چه بُوَد که کُل تویی، ناطقِ امرِ قُل تویی
گَر دِگَری نَدانَدت، چون تو منی بِدانَمَت

جان و رَوانِ من تویی، فاتحه‌خوانِ من تویی
فاتحه شو تو یک سَری تا که به دل بِخوانَمَت

صیدِ منی، شکارِ من، گر چه زِ دامْ جَسته‌ای
جانِبِ دام باز رو، ور نَروی بِرانَمَت

شیر بِگفت مَر مرا: «نادره آهوی، بُرو
در پیِ من چه می‌دَوی تیز، که بردَرانَمَت»

زَخم پَذیر و پیش رو، چون سِپَرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زِه مَدِه تا چو کَمان خَمانَمَت

از حَدِ خاک تا بَشَر چند هزار مَنْزِلست
شهر به شهر بُردَمَت، بر سر ره نَمانَمَت

هیچ مگو و کَفْ مَکُن سر مَگُشایْ دیگ را
نیک بِجوش و صبر کُن زانک هَمی پَزانَمَت

نی که تو شیرزاده‌ای در تَنِ آهوی نَهان
من زِ حجابِ آهُوی یکرهه بُگذَرانَمَت

گویِ مَنیّ و می‌دَوی در چوگانِ حُکْمِ من
در پِیِ تو هَمی‌دَوَم گَر چه که می دَوانَمَت

(کلیات شمس، غزل ۳۲۲)
.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
دایی وانیا

ووی‌نیتسکی:          [دستش را روی دسته صندلی سونیا می‌کشد و به او می‌گوید] طفلكم، دلم پر درد است. ای کاش می‌دانستی چقدر دلم پر درد است.

سونیا:          فایده ندارد، باید زندگی کنیم. [مکث] دایی وانیا باید به زندگی ادامه بدهیم. شبها و روزهای دراز و ملال‌انگیزی در پیش داریم. باید با صبر و حوصله رنج‌ها و سختی‌هایی را که سرنوشت برای ما می‌فرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم. و وقتی عمرمان سر رسید بی‌سروصدا بمیریم. و آنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریه‌ها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود. و خدا به ما رحم خواهد کرد. و من و تو دایی، ما، دایی عزیزم، به زندگیی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود. خوب و زیبا خواهد بود. آن‌وقت شادمانی می‌کنیم و به رنج‌های گذشته با رقت نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و آرامش پیدا می‌کنیم. دایی، من ایمان دارم، ایمان ملتهب و گرم. [جلو او زانو میزند و سرش را روی دست او می‌گذارد و با صدای خسته.] آرامش کامل...
آرامش کامل. صدای فرشتگان را می‌شنویم، بهشت را با جلال و درخشندگیش می‌بینیم. تمام پلیدی‌های زمین را می‌بینیم و رنج‌هایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت می‌شویم. و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. [اشک‌های او را با دستمالش پاک می‌کند.] دایی جانم، گریه می‌کنی. [در حالی که اشک می‌ریزد.] تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت می‌شویم... راحت می‌شویم. آرامش پیدا می‌کنیم...

▫️نمایشنامه‌های چخوف (داستانِ دایی وانیا، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر)، نشر قطره، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۳۵۹-۳۶۰)


@sedigh_63
غریبه‌ای یا رهگذری...

خانه است یا مسیر؟ هر تصوّری از زندگی این‌جهانی پیامدهای خود را دارد. در آن تلقّی که زندگی دنیوی همچون یک سفر است و ما مسافران، پذیرش ناهمواری‌ها آسان‌تر است. مسیرِ سفر، هر چه باشد گذراست، و مسافر، ناهمواری راه را تاب می‌آورد و با خود می‌گوید هر چه هم پُر دست‌انداز و سنگلاخ، باید بروم و برسم. دشواریِ راه، مسافر را از ادامه دادن بازنمی‌دارد. خاصه اگر بازگشتن به صلاح نباشد. سعدی می‌گفت:

ای که پایِ رفتنت کُند است و راهِ وصل تُند
بازگشتن هم نشاید، تا قدم داری بپوی
[تُند: ناهموار، پر فراز و نشیب؛ نشاید: شایسته نیست.]

مسافر، در طیّ راه، فرصت نشاط و نیرو گرفتن و لذت بُردن را از خود دریغ نمی‌کند. مسافر از تماشای چشم‌اندازهای ناب، چشم نمی‌پوشد. مسافر، در راه، نیازمندِ توقف و توقف‌گاه است. توقف و درنگ، مزه‌ٔ سفر است. مسافر، توقف‌گاه را خانه نمی‌داند، میهمان‌سرا یا مسافرخانه می‌داند. کم‌وکاستی‌های مسافرخانه، چندان آشفته‌اش نمی‌کند. می‌داند که به زودی می‌گذارد و می‌رود. و سعدی‌وار می‌گوید:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
‏که خانه ساختن آیینِ کاروانی نیست

مسافر، در طیّ راه نیازمند سبکباری است. نیازمند توشه‌ای سبک اما کارآمد. مسافر نیازمند آن است که اقلامِ غیرِ ضروری را زمین بگذارد و در میان بسی چیزها که وسوسه‌انگیزند آنچه را به کار و بارِ سفر مربوط است اولویت دهد.
برای مسافر، همراهان و هم‌سفران خوب مهم‌ترند از اقامت‌گاه‌های پُرزرق و برق. برای مسافر، هشیار بودن در طیّ راه، فرض است.

در تلقّی پیامبر خدا زندگی همچون یک سفر است:

یکی از یاران محمد مصطفی می‌گوید پیامبر بر روی حصیری خوابیده بود، بیدار که شد اثرِ حصیر بر پهلویش پیدا بود. گفتیم اگر اجازه بدهی برای تو زیراندازی تهیه کنیم. فرمود: «مرا با دنیا چه کار؟، مَثَل من و دنیا، مَثَل سواری است که روزی زیر درختی سایه می‌گیرد و سپس به سرعت حرکت می‌کند و آن را به حال خود را می‌گذارد.»

نام رسولُ اللهِ على حَصِيرٍ فقام وقد أَثَّرَ في جَنْبِهِ فقُلْنا يا رسولَ اللهِ لو اتَّخَذْنا لك وِطَاءً فقال: «ما لِي وللدنيا، ما أنا في الدنيا إلا كراكِبٍ استَظَلَّ تحتَ شجرةٍ، ثم راح وتَرَكَها.»(سنن الترمذی: ۲۳۷۷)
.

صحابیِ دیگری می‌گوید: روزی پیامبر خدا دست بر شانه‌ام نهاد و گفت: در دنیا همچون غریبه‌ای باش، یا رهگذری.
.

عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: أخَذَ رَسولُ اللَّهِ بمَنْكِبِي، فَقَالَ: كُنْ في الدُّنْيَا كَأنَّكَ غَرِيبٌ أوْ عَابِرُ سَبِيلٍ.(بخاری: ۶۴۱۶)

.

به نظر می‌رسد با کم‌رنگ شدن ایمان دینی، زندگی را دیگر چون یک سفر نمی‌بینیم. و بسیاری از تیره‌حالی‌های ما ناشی از این است.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
.
لذّتِ نان شدن...

در تنورِ بلا و فتنهٔ خویش
پخته و سرخ‌رو چو نانم کرد
(دیوانِ شمس، غزل ۹۷۱)

لذتِ نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می‌کشد
(هوشنگ ابتهاج)

«مهر [...] شما را مانند بافه‌های جو در بغل می‌گیرد.
شما را می‌کوبد تا برهنه کند.
شما را می‌بیزد تا از خس جدا کند.
شما را می‌ورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.»
(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمهٔ نجف‌ دریابندری، نشر کارنامه)

@sedigh_63
«عشق به همهٔ موجودات بشری، از جمله غیر یهودیان، یکی از ویژگی‌های متمایز عرفای مکتب صفد بود، و علاوه بر این، آنان آن را شرط لازم برای تحصیل مواهب روح‌القدس می‌دانستند. عرفای صفد در برخی از تأملات خود بر این عشق بشری و عام و فراگیر تأکید وافر می‌کردند. در این زمینه تأمل هنگام گوشه‌گزینی در شب درخور توجه است:

«ای پروردگار عالم، من همهٔ کسانی را که مرا خشمگین ساخته و آزار داده‌اند می‌بخشم، خواه به جسم من آسیب رسانده باشند خواه به آبرو و اموالم، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه خواه در رفتار خواه در اندیشه. امید دارم که هیچ کس به خاطر من یا به واسطهٔ من به کیفر نرسد.»


(یهودیت: بررسی تاریخی، ایزیدور اپستاین، ترجمهٔ بهزاد سالکی، مؤسسهٔ پژوهشی حکمت و فلسفهٔ ایران، صفحهٔ ۳۰۲)


@sedigh_63
اگر فنجانت را خالی نکنی...

نان-این، استادی در دورهٔ میجی (۱۸۶۸ - ۱۹۱۲)، پروفسور دانشگاهی را که می‌خواست درباره ذن پرسش کند به حضور پذیرفت. نان-این چای آورد. فنجان میهمانش را پر کرد و به ریختن ادامه داد.
پروفسور لبریز شدن چای را نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند. «پر شده. دیگه توش نمیره!»
نان-این گفت: «مثل این فنجان، تو هم از اعتقادها و فرضیه‌های خودت پر شده‌ای، اگر فنجانت را خالی نکنی من چطور به تو ذن را نشان بدهم؟»
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعه‌ای از نوشته‌های ذن و پیش از ذن، فرهنگ نشر نو، صفحهٔ ۳۱)


«هر كه تمامْ عالِم شد، از خدا تمام محروم شد، و از خود تمام پُر شد. رومی‌ای كه اين ساعت مسلمان شود، بوی خدا بيابد و او را كه پُر است، صد هزار پيغامبر نتوانند تهی كردن.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۲۰۶)

«این کوزه پُر است از آب شور، تُرا می‌گویم آب رود هست! گفتی که بده، گفت: این را از این تمام تهی کن. گرمی به سردی، سردی به گرمی! تا آن علم‌ها سرد نشود، این میسر نشود.»
▫️(مقالات شمس تبریزی، ص۷۴۱)

@sedigh_63
کورسویی در ته چاه؟


بیننده احساس می‌کند که شما از نوع بشر ناامید شده‌اید. وقتی کسی فیلم‌های شما را می‌بیند، تقریباً از این که بخشی از نوع بشر باشد شرمنده می‌شود. آیا هنوز کورسویی در ته چاه هست؟


تارکوفسکی: حرف زدن از خوشبینی و بدبینی احمقانه است. اینها مفاهیمی بی‌معنا هستند. کسانی که خود را در خوشبینی فرو می‌برند به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک چنین می‌کنند. آنها نمی‌خواهند آنچه را واقعاً فکر می‌کنند فاش کنند. همان طور که ضرب‌المثل قدیمی روسی می‌گوید_ آدم بدبین خوشبینی است مطلع. موضع فرد خوشبین موذیانه ایدئولوژیک است، متظاهرانه و به دور از صداقت است. در مقابل، امید داشتن انسانی است. امید داشتن وضع انسان است. انسان‌ها با امید به دنیا می‌آیند. انسان وقتی با واقعیت مواجه می‌شود، امید خود را از دست نمی‌دهد، زیرا امید امری عقلانی نیست. امید در برابر هر گونه منطقی محفوظ است. ترتولیان درست می‌گفت که «من ایمان دارم زیرا ایمان نامعقول است». امید میل دارد در برابر پست‌ترین واقعیات زندگی بروید. تنها به این دلیل که وحشت هم، درست مثل زیبایی، در فرد مؤمن امید می‌دمد.


▫️(گفتکو با آندری تارکوفسکی،‌ جان جانویتو، ترجمهٔ آرش محمداولی، نشر ققنوس، صفحهٔ ۲۴۹)

@sedigh_63
اما خیالت را هنوز...

احمد شاملو در بخشی از شعر «کژمژ و بی‌انتها» که چند ماه پیش از مرگ سروده و اشارتی است به ایام بیماری و ناتوانی، و درک پایانِ نزدیک، می‌گوید:

«اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
 
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.
 
آنگاه دانستم
که مرگ
          پایان نیست.»
۱۲ اسفند ۱۳۷۸


خیالی که فراگرد بستر او حضوری به کمال داشت و شاعر را تا آستانهٔ مرگ بدرقه می‌کرد، با حضوری چنان نیرومند که او را متقاعد می‌ساخت: «مرگ، پایان نیست»، آیا خیال خوش مرتضی کیوان نبود؟

آیدا، همسر شاملو، گفته است احمد در روزهای پایانی می‌کوشید بیدار بمانَد تا حضور کیوان را پرجلوه‌تر دریابد:

«تا روزهای پایانی به یاد کیوان بود. احمد شبِ پیش از مرگش حال خوبی نداشت. در همین خانه در حالتی بین خواب و بیداری بازوهایم را گرفت و به سمت خود کشید. گفتم احمد جان بخواب! تو باید بخوابی، چشمانت را ببند! حرفی زد که یادداشت کردم و عیناً به یاد دارم. گفت «تو بیداری پُرجلوه‌تر می‌بینمش!»(بام بلند هم‌چراغی؛ با آیدا درباره‌ٔ احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس، ص۱۶۱)

و من فکر می‌کنم گاهی خیال، بله حتی خیال، چه لطف‌های نیرومندی دارد. حافظ می‌گفت:

غم تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالت لطف‌های بی‌کران کرد 


@sedigh_63
«و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطحِ روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟»


▫️سهراب سپهری
معادلِ بهشت

ابراهیم شیبانی، صوفی سدهٔ سوم هجری(متوفی ۳۰۷)، می‌گوید رستگاری اخروی و بهشت برین دو ما‌به‌ازاء و معادل در همین دنیا دارد. یکی یاد حق و انس با ذکر و مراقبه است که معادل و برابر احوال بهشتی و تنعم آن‌جهانی است. و دیگری مطالعهٔ چهرهٔ دوستان خدا که دسته‌گلی است از بوستان دیدار و ملاقات با حق:

« از خدای تعالی مؤمنان را، در دنیا، بدآنچه ایشان را در آخرت خواهد بود، دو چیز‌ است. عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدارِ حق مطالعهٔ جمال برادران کردن».
▫️(تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، ص۷۷۷)
.

در این تلقی، زندگی این‌جهانی می‌تواند شباهتی به بهشت پیدا کند اگر خود را برخوردار از دو موهبت سازیم: موهبت یادکردن دوست و موهبت دیدار یاران. موهبت اتصال با آن یگانهٔ جاوید از رهگذر ذکر و یاد، و موهبت مصاحبت و معاشرت با یاران زنده‌‌جان که از حضورشان خدا می‌تراود.

#صدیق_قطبی

@sedigh_63
2025/07/12 21:30:01
Back to Top
HTML Embed Code: