سعدی و فایدهٔ دیدن
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
چو روی دوست نبینی، جهان ندیدن بِه
شب فراق، مَنِه شمع پیش بالینم
_
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بوَد فایده بینایی را؟
_
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
_
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت جهان نمیبینم
@sedigh_63
داستان دو گرگ
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.»
پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟»
مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)
@sedigh_63
.
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فِراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههااَش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو باک نیست!
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام!
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسى صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس از بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غمّاز نبوَد، چون بود؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱ تا ۳۴، تصحیح استاد موحد)
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۱)
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گوش کن، صدای نی را میشنوی؟ میشنوی شکایت نی را؟ حکایت جدایی نی را؟ میشنوی آن نالهٔ جانسوز، آن نغمهٔ دلشکاف را؟ نی، راوی قصهٔ من است، خوانندهٔ عزیز.
اگر گوش فرادهی، اگر دل به آواز نی بسپاری، درمییابی که راوی سرگذشت جداییهاست. جداافتادگی از خانه و موطن خویش. گوش فراده که میگوید: از آن روز که مرا از نیستان بریدهاند در نفیر و زاری من، همگان آهکشان نالیدهاند. در نالهٔ من، هر کسی قصهٔ جدایی و اندوه فراق خود را بازمییابد و میسراید.
برای ناله و زاری خود سینهای میخواهم که در اثر درک فراق، چاکچاک شده باشد. با سینهای چاکخورده از هجران و فراق است که میتوانم درد اشتیاق خود را شرح دهم. میخواهی نالههای پرسوز مرا دریابی، سینهای بیاور چاکچاک. حرفهای من، حرفهای سرد نیست. حرفهای من چیزی جز حکایت جدایی نیست. حرفهای من دل پرسوز تو را لازم دارد، نه ذهن سرد و بیدرد تو را. آری مخاطب عزیز، هر کسی که از اصل و ریشهٔ خود دور افتاده باشد جویای بازگشت به روزگار وصل است. به دوران یگانگی. نی، تا بازنگردد به اصل خویش، از نالیدن کوتاه نمیآید. سرگذشت نی یادآور سرگذشت تو نیست؟ آیا تو از خدا که خانهٔ روح توست جدا نماندهای؟ بین تو و آن راز زیبا فاصلههاست. فاصلههاست.
نی میگوید: من در میان هر جمع و طایفهای ناله سردادهام، قرین و همراه هر خوشحال و بدحالی بودهام. دلم را با همگان سرودهام. اما هر کسی بر حَسَب ظرفیت و سودای خود و متناسب با گمان و پندار خویش با من همراهی میکند و آن راز درونی من اغلب پوشیده مانده است. آخر کسی که غم بازگشت به اصل را ندارد چگونه میتواند حقیقت جاری در صدای مرا دریابد؟
اما مخاطب عزیز، گمان نکن که راز و حقیقت من بیرون از نوا و نالهٔ من است. نه. اما چشم و گوش اغلب مردمان آن نور و آمادگی را ندارند. آخر، درک هر کسی متناسب با همت او و نظرگاه اوست. ببین، مثلاً تن و جان، از هم پنهان نیستند. در هر حرکت تن، حضور جان پیداست. اما هر چشمی شایستهٔ درک این حضور نیست. هرکسی را به فهم این حقیقت راه نمیدهند. آنکه در حس و ماده میماند و به آن بسنده میکند نه جان را میبیند نه به اسرار جانسوز من راه مییابد. هر کسی اندوه نی را با پندار خویش تفسیر میکند.
مخاطب عزیز، بیا تا برایت بگویم که صدای نی، از آتش است و نه باد. کلمات من نیز بادی نیستند که به گوش تو میرسند، آتشاند و میخواهند جان تو را همچون جان من شعلهور سازند. برای سوختن آمادهای؟ آیا در جان تو آتشی روشن ماندن است؟ آن آتش مقدس را هنوز در خویش داری؟ بدا به حال کسی که آتشی در جان ندارد.
آری، خوانندهٔ عزیز، نوای نی باد نیست، آتش است. آتش عشق. آتش عشق است که نی را به نالیدن آورده و جوشش عشق است که شراب را مستیبخش ساخته. این همه تکاپو و غلغله، تقاضای عشق است. نی، یار و همراه هر کسی است که از یاری جدا افتاده است. زیر و بم آواز نی از رازهای ما پردهدری میکند. رازهای مرا نی گفته است. آخر مثل نی هیچ درد و درمانی دیدهای؟ همزمان درد باشد و درمان؟ هم درد فراق تو را تازه کند و هم بر آن مرهم و تسلا باشد؟ مثل نی همدم و مشتاقی دیدهای؟ همدم تو و هماشتیاق تو.
نی اما حکایتگر راهی پرخطر است. راوی ماجرای عشقی جنونآمیز است. راه، راه عافیت و دلخواه محاسبهگریهای عقل نیست. راه خون و جنون است. و تو که به این هوش ظاهر اکتفا میکنی، محرم آگاهی دردناک نی کی توانی شد؟ تا از این هوشیاری برنگذری و به بیهوشی و بیخویشتنی نرسی، آن هوش برتر و راهبر را نخواهی یافت.
خواننده عزیز، این سخن، دردنامه است. در غمی که سینهٔ مرا میگدازد روزهای بسیاری به آخر آمد و روزها نیز با سوزها آمیخته و همراه شد. با اینهمه، چه باک، تو بمان ای یار، ای اصل و تبار من، تو بمان و بگذار روزها بروند. چه باک از عمر رفته وقتی تو هستی، وقتی تو باشی. تو که در پاکی یگانهای. به تو رسیدن جبران روزهای سوزناک از دسترفته است.
تنها ماهی است که از آب سیر نمیشود. و دلسوختگان حق، چقدر به ماهی شبیهند. از دریا سیری ندارند. رزق و روزی حقیقی ماهیان همین است. ساکن بیملال دریا بودن. باقی بیروزیاند و روزشان در بطالت به پایان میرسد.
خامان آتشندیده را توان درک و دریافت احوال سوختگان نیست. این حال، با سخن منتقل نمیشود. تا دردی آتشین در تو نباشد، سخن مرا چه سود؟
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گزارشی آزاد از دیباچهٔ مثنوی(۲)
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
خوانندهٔ عزیز، برای اینکه دلی بیابی دردمند و آشنا که محرم آوای نی باشد باید آزاد شوی. بند و زنجیرت را پاره کن. تا کی در بند دنیا و طبیعت، اسیر میمانی؟ نفس آدمی هر چه فراچنگ میآورد فزونتر میخواهد. مانع تو در این راه حرص و آز توست. دریا را هم که در کوزهٔ چشم پرطمعان بریزی باز پُر نمیشود. اما خوانندهٔ عزیز، آن که حریصانه در طلب دنیاست به مروارید نمیرسد. مروارید، نصیب و روزیِ صدف است. صدفی که قناعت میورزد به قطرهای باران. قطرهای که در آغوش او به مروارید تبدیل میشود.
خوانندهٔ عزیز. برایت گفتم که آنچه به نی تعلیم نالیدن کرده عشق است. بیا تا برایت بگویم که اگر تو از عشق نصیبی برداری از شرارت این حرص و فزونخواهی که شرحش رفت رها میشوی. شفای فزونخواهی جانفرسای تو عشق است. شفای حرص و نخوت تو عشق است. شفای اسارت تو نیز.
های عشق، ای جنون دلپذیر، شاد باشی تو. ای طبیب و درمانگر دردهای باطنی و درونی ما، شاد باشی تو، فرخنده مانی تو. تو که هم نخوت و تکبر ما را چاره میکنی و هم تزویر و ظاهرآرایی ما را. تو که هم افلاطون روح مایی و هم جالینوس تن ما. شادباشی تو.
داستان معراج پیامبر را شنیدهای؟ این عشق بود که جان را از خاک به افلاک بُرد. این عشق بود که خاک را آسمانی کرد. داستان تجلی خدا بر کوه طور و به حرکت درآمدن و فروریختن کوه را شنیدهای؟ این عشق بود که به کوه ساکن، جان بخشید، به وجد آورد و شوریده و بیقرار ساخت. عشق بود که موسی را از هوش بُرد و به مقام بیهوشی رساند.
خوانندهٔ عزیز، نی از خود هیچ ندارد. نی تا بر لب و دهان آن یارِ دمنده و نوابخش ننشیند، هیچ ندارد. من نیز اگر چون نی با آن لب نوابخش همنشین بودم، مانند نی نغمهها داشتم و آنچه درخورِ گفتن بود را میگفتم. در اتصال با اوست که سخن حقیقی آفریده میشود. بیاو، جدا از او، فرجام ما بینوایی است. نواهای ما، آنگاه که بی او مانده باشیم، بینواست. نوای دلآرای بلبل از حضور گل است. گل که نباشد، گلستان که نباشد، از بلبل هم حکایتی و نشانی نیست. آخر، زندگی حقیقی حضور محبوب است. عاشق در برابر او چون سایه است. چون پیکر بیجان است. همچنان که جان برای تن چنین است. تن بدون جان، مُرده نیست؟ روپوشی کنارگذاشتنی نیست؟
اگر دریابی که عشق، جان توست و حیات تو، نیاز و احتیاج و طلب در تو زبانه خواهد کشید و خواهی گفت: ای عشق، ای خداوند، اگر تو به من نظر نکنی، اگر لطف و عنایت تو نباشد، پرندهای خواهم بود بیپر، بیبال. و وای بر من. من چگونه راه بیابم اگر نور تو فراروی من نباشد؟ من چگونه به آگاهی و هوشیاری واقعی برسم، اگر هوش تو شکارم نکند؟
خوانندهٔ عزیز، عشق خواهان ظهور است. خواهان جلوهگری است. تاب مستوری ندارد. نمیخواهد پنهان بماند. میخواهد راز خود را افشا کند. چهرهٔ خود را بنمایاند. اما امان از آینهها. آینه اگر بیزنگار نباشد، اگر صیقلشده نباشد، چگونه آن سیمای پاک را آینگی کند؟ او پنهان نیست ای دوست، دل تو هنوز آینه نیست. میدانی چرا آینهٔ دلت درخور چهره و نگاه او نیست؟ میدانی چرا حضور او را بیپرده و آشکار درک نمیکنی؟ میدانی سرّ این غیبت چیست؟ زنگار، زنگار. زنگار از روی تو کنار نرفته است. مانع دیدن، زنگار است. خوانندهٔ عزیز، آینه شو. آینه باش. عشق، میتواند از تو آینه بسازد.
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
آنقدر خیره بمانی به آسمان شب، که نگاهت بوی ستاره بگیرد. آنقدر بخوابی در امتداد دشت، که اضطرابت رنگ گندمزار بگیرد. آنقدر بدوی تا شاخههای بلند و افشان بید، بید مجنون، که آرزوهایت تاب خوردن بیاموزند. آنقدر در برکهٔ شب شنا کنی که مهتاب به قلبت بازگردد. آنقدر به پرنده گوش دهی که هوشیاریات ترانه شود. آنقدر بیقراری دریا را بوسه دهی که ماهیها زبان بازکنند. آنقدر با گلهای قالی حرف بزنی که کنجکاوی نور تحریک شود.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.
و آنقدر در سکوت، یکدیگر را صدا بزنیم که جهان برای شنیدن ما آرام بگیرد و قوی سپید دریاها، وداع واپسیناش را به تأخیر بیندازد.
صدیق.
.
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
غریبتر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟
چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟
یا قلب من
چگونه شبها را بیرؤیا
تحمل کرد
بیآنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟
ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشمهایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت
ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟
آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
میدید خون را
کهاز زخمهای او
تا دشتهای شقایق جاری بود
و همچنان
لبخند را وداع نمیگفت
و گاهی
در گوش باد زمزمه میکرد
شعری لطیف را
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
#صدیق_قطبی
.
چیزی هست؟
غریبتر از قلب من
دلیرتر از قلب تو؟
چگونه توانست قلب تو
خود را به آفتاب بسپارد
و نسوزد؟
یا قلب من
چگونه شبها را بیرؤیا
تحمل کرد
بیآنکه ابرها را به تمامی
باریده باشد؟
ما چگونه توانستیم
زنده بمانیم
وقتی چشمهایی به سروقتِ کوچه رفت
و بازنگشت
ما چگونه پس از آمدن برف
سماجت اندوه را
از پشت پنجره دیدیم
و زنده ماندیم؟
آخر چگونه این قلب
این قلب کوچک مرموز
حادثه را هر روز
در پیش چشم داشت
میدید خون را
کهاز زخمهای او
تا دشتهای شقایق جاری بود
و همچنان
لبخند را وداع نمیگفت
و گاهی
در گوش باد زمزمه میکرد
شعری لطیف را
آیا عجیبتر از این
چیزی هست؟
#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۸)
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریحُ اللَّه درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعمِ شکَر
کُندهٔ تن را ز پایِ جان بکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهُن
ور نمیتابی، به کعبهیْ لطف پَر
عرضهکن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهایست
رحمتِ کلّی قویتر دایهایست
دایه و مادر بهانهجو بوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرین پدید
گفت: اُدعُوا الله، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
۲: ۱۹۴۶-۱۹۴۹/۱۹۵۱-۱۹۵۷
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
۲: ۱۹۶۱-۱۹۶۲/۱۹۶۰
هر چه در پستیست، آمد از علا
چشم را سوی بلندی نهْ، هلا
روشنی بخشد نظر اندر عُلی
گر چه اوّل تیرگی آرد بَلی
چشم را در روشنایی خویْ کن
گر نه خفّاشی، نظر آن سویْ کن
عاقبتبینی نشانِ نورِ توست
شهوتِ حالی حقیقت گور توست
۲: ۱۹۷۶-۱۹۷۹
ای بسا دانش که اندر سر دوَد
تا شود سروَر بدآن، خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پایْ باش
در پناهِ قطبِ صاحبرای باش
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مچین
فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان
نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو کو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمتِ اَبناءِ جنس
در دهان اژدهایی، همچو خرس
بو که استادی رهانَد مر تو را
وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
زاریی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
۲: ۱۹۸۵-۱۹۹۲
آینهیْ دل صاف باید تا در او
وا شناسی صورت زشت از نکو
چون ابوبکر از محمّد برد بو
گفت: «هذا لَیسَ وجهٌ کاذِبُ»
چون نبُد بوجهل از اصحابِ درد
دید صد شقِّ قمر، باور نکرد
۲: ۲۰۶۵/۲۰۶۱-۲۰۶۲
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهرِ فقر او را نشاید سینه خَست
تو حریصی بر رشادِ مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یادِ اَلنّاسُ معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
احمدا، اینجا ندارد مالْ سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیِ روشندل آمد در مبند
پند او را دهْ که حقِّ اوست پند
۲: ۲۰۷۰-۲۰۷۱/۲۰۷۸-۲۰۷۹/۲۰۸۱-۲۰۸۲
حاصل این آمد که یارِ جمع باش
همچو بتگر از حجَر یاری تراش
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
چون که گنجی هست در عالَم، مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی، به جِدّ میکن طواف
چون تو را آن چشمِ باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
۲: ۲۱۵۳-۲۱۵۴/۲۱۵۶-۲۱۵۸
هر که خواهد همنشینیّ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
از حضور اولیا گر بُسکُلی
تو هلاکی؛ زآنکه جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا بُرَد
بیکَسش یابد، سرش را او خورَد
۲: ۲۱۶۶-۲۱۶۸
این جهان کوه است و گفتوگوی تو
از صَدا هم بازآید سوی تو
۲: ۲۱۹۱
چون شوی دور از حضورِ اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهیْ هجرِ همراهان غم است
کی فراقِ رویِ شاهان زآن کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم، شتاب
تا شوی زآن سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری، بدین نیّت برو
ور حضر باشد، از این غافل مشو
۲: ۲۲۱۸-۲۲۲۱
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریّ شب
رنجْ گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر، موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کآن بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همرهِ غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عمرِ دراز
۲: ۲۲۶۰/۲۲۶۵-۲۲۶۹
علم تقلیدی وبالِ جانِ ماست
عاریهست و ما نشسته کآنِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مَغْرِسی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
۲: ۲۳۳۳-۲۳۳۴/۲۳۳۸/۲۳۴۳/۲۴۳۲
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه به گشت؟!
گور میجویند یارانت به صید
کور میجویی تو در کوچه به کید؟!
۲: ۲۳۶۶-۲۳۶۷
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زآنکه گِلخوار است دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلّی چهرهات چون ارغوان
۲: ۲۴۴۶-۲۴۴۸
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستانِ غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریحُ اللَّه درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعمِ شکَر
کُندهٔ تن را ز پایِ جان بکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهُن
ور نمیتابی، به کعبهیْ لطف پَر
عرضهکن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهایست
رحمتِ کلّی قویتر دایهایست
دایه و مادر بهانهجو بوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرین پدید
گفت: اُدعُوا الله، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
۲: ۱۹۴۶-۱۹۴۹/۱۹۵۱-۱۹۵۷
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
۲: ۱۹۶۱-۱۹۶۲/۱۹۶۰
هر چه در پستیست، آمد از علا
چشم را سوی بلندی نهْ، هلا
روشنی بخشد نظر اندر عُلی
گر چه اوّل تیرگی آرد بَلی
چشم را در روشنایی خویْ کن
گر نه خفّاشی، نظر آن سویْ کن
عاقبتبینی نشانِ نورِ توست
شهوتِ حالی حقیقت گور توست
۲: ۱۹۷۶-۱۹۷۹
ای بسا دانش که اندر سر دوَد
تا شود سروَر بدآن، خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پایْ باش
در پناهِ قطبِ صاحبرای باش
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مچین
فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان
نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو کو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمتِ اَبناءِ جنس
در دهان اژدهایی، همچو خرس
بو که استادی رهانَد مر تو را
وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
زاریی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
۲: ۱۹۸۵-۱۹۹۲
آینهیْ دل صاف باید تا در او
وا شناسی صورت زشت از نکو
چون ابوبکر از محمّد برد بو
گفت: «هذا لَیسَ وجهٌ کاذِبُ»
چون نبُد بوجهل از اصحابِ درد
دید صد شقِّ قمر، باور نکرد
۲: ۲۰۶۵/۲۰۶۱-۲۰۶۲
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهرِ فقر او را نشاید سینه خَست
تو حریصی بر رشادِ مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یادِ اَلنّاسُ معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
احمدا، اینجا ندارد مالْ سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیِ روشندل آمد در مبند
پند او را دهْ که حقِّ اوست پند
۲: ۲۰۷۰-۲۰۷۱/۲۰۷۸-۲۰۷۹/۲۰۸۱-۲۰۸۲
حاصل این آمد که یارِ جمع باش
همچو بتگر از حجَر یاری تراش
زآنکه انبوهی و جمعِ کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
چون که گنجی هست در عالَم، مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی، به جِدّ میکن طواف
چون تو را آن چشمِ باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
۲: ۲۱۵۳-۲۱۵۴/۲۱۵۶-۲۱۵۸
هر که خواهد همنشینیّ خدا
تا نشیند در حضورِ اولیا
از حضور اولیا گر بُسکُلی
تو هلاکی؛ زآنکه جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا بُرَد
بیکَسش یابد، سرش را او خورَد
۲: ۲۱۶۶-۲۱۶۸
این جهان کوه است و گفتوگوی تو
از صَدا هم بازآید سوی تو
۲: ۲۱۹۱
چون شوی دور از حضورِ اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهیْ هجرِ همراهان غم است
کی فراقِ رویِ شاهان زآن کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم، شتاب
تا شوی زآن سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری، بدین نیّت برو
ور حضر باشد، از این غافل مشو
۲: ۲۲۱۸-۲۲۲۱
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداریّ شب
رنجْ گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر، موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کآن بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز از آن!
همرهِ غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عمرِ دراز
۲: ۲۲۶۰/۲۲۶۵-۲۲۶۹
علم تقلیدی وبالِ جانِ ماست
عاریهست و ما نشسته کآنِ ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مَغْرِسی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
۲: ۲۳۳۳-۲۳۳۴/۲۳۳۸/۲۳۴۳/۲۴۳۲
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه به گشت؟!
گور میجویند یارانت به صید
کور میجویی تو در کوچه به کید؟!
۲: ۲۳۶۶-۲۳۶۷
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل؟
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زآنکه گِلخوار است دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلّی چهرهات چون ارغوان
۲: ۲۴۴۶-۲۴۴۸
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
رحمت خدا و مسؤولیت ما
یک. داوریای در کار نیست. رستگاری و تیرهروزی ما در بندِ نیکخواهی یا بدخواهی ما نیست. سرنوشت یکسانی برای خوبان و بدان رقم میخورد. مبارزِ ازجانگذشتهای که در زجر و شکنجهٔ بیحد میمیرد، به پایان میرسد. و ستمکاری که آسودهخاطر جنایت میکند نیز. در پایان، همه یکسانیم.
دو. بنای کارِ جهان، بخشش بیحساب است. چه نیکی آوری و چه بدی، به یکسان از عطای او برخورداری. مهربانی او رافع مسؤولیت ماست. مکافاتی در کار نیست. جرم ما در برابر عفو او اعتباری ندارد. پس بیپروا باید بود و درخورِ فضلِ بیکران او گناه باید کرد. بدان و نیکان بهیکسان از عطا و دهش او برخوردارند.
سه. برپادارنده و روشنیبخش هستی جز به عدالت و دادگری رفتار نمیکند. آنکه نیکی کند، نیکی میبیند و آنکه بدی کند، بدی میبیند. پاسخ او تنها بر اساس عدالت و حق است. در سرای واپسین، میزان و مبنا، تنها عدالت است و بس.
چهار. زندهای همیشه پاینده، کار و بار جهان را به دست دارد. او مهربانی را بر خود واجب گردانیده، اما آن را شاملِ کسانی میکند که طالبِ خیرند و رو به نیکی دارند. هر که بدی کند، بدی میبیند و رحمتِ او منافاتی با مسؤولیت فردی و درکِ نتیجهٔ سوء عمل ندارد. بدی گُم نمیشود و کسی نباید با تکیه بر فضل و رحمت خدا گرفتار فریب و غرور شود. مدار جهان بر آرزوهای آدمی نیست و آنکه درخت بدی میکارد میوهٔ بدی و تلخکامی میچیند. با این حال، گردشِ جهان یکسره بر وِفق عدل نیست. او با آنان که رو به نیکی دارند با فضل و کرم رفتار میکند. هر نیکی را ده برابر قدر مینهد. آنان که از خطاهای چشمگیر بپرهیزند، خطاهای کوچکشان را میآمرزد. نکوبخشیِ او فزونتر از آوردههای نیک ماست. از مساعیِ مؤمنان، بهترین و زیباترینها را برمیگزیند و آنان را به نیکوترین کارهایشان جزا میدهد. آنچه در آن بهتر درخشیدهاند مبنای داوری اوست. برای آنان که خود را به بدی فروختهاند نیز درهای او هرگز بسته نیست. نوید داده که همهٔ گناهان را میآمرزد اگر بندهای بازگردد و رو به او کند. مژده داده که خوبی توانِ زدایشِ بدی را دارد. آنکه بدی کرده، میتواند با انجام خیر، آثارِ سوء اعمال خود را بزداید. و فراتر از آن، بشارت داده که گذشتهٔ آکنده از بدعملی را به شرطِ بازگشت صادقانه و اصلاحکاری، تبدیل به نیکی میکند. تنها محوِ بدیِ گذشته نیست، بلکه تبدیلِ بدیِ گذشته به نیکی است. و این کیمیاگریِ لطیف اوست. آری، همزمان که مسؤولیت فردی برجاست، همچنان که بدی، پاسخ متناسب در پی دارد، همچنان که آدمی باید بیمناک از نیات و اعمال خود باشد، اما رأفت و مهر او گسترده است. و این تلقّی، ما را در بیم و امیدی توأمان که رشددهنده و تعالیبخش است به پیش میراند. بیمناک از انتخابهای خودخواهانه و بیمبالات خویش و همزمان دلگرم به رحمتِ بخشایشگر او.
تلقّی قرآن، تلقّی چهارم است. خداوندی که بدی را مکافات میکند تا آزادی ارادهٔ ما ارزشمند باشد و نیکی را مساعدت میکند و دوچندان میسازد تا لطف و کرمِ او شوقانگیز بماند:
✓ نه به آرزوهای شماست و نه به آرزوهای اهلِ کتاب، هر که بدی کند بِدان مجازات میشود.(۴: ۱۲۳)
✓ هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کار نیک انجام داده باشد آن را میبیند، و هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کارِ بد انجام داده باشد آن را میبیند.(۹۹: ۷-۸)
✓ اگر کرداری هموزنِ دانهٔ خَردلی در دل سنگی یا در آسمانها یا در زمین باشد، خدا آن را [به حساب] میآورد.(۳۲: ۱۶)
✓ و ترازوهای داد را در روز رستاخیز مینهیم، پس هیچ کس (در) چیزی ستم نمیبیند، و اگر (عمل) هموزن دانهٔ خردلی باشد آن را میآوریم.(۲۱: ۴۸)
✓ بیگمان، خدا هموزن ذرهای ستم نمیکند، و اگر [آن ذره، کار] نیکی باشد آن را چند برابر میکند.(۴: ۴۰)
✓ هر کس کار نیکو آورَد، ده برابر آن، او را پاداش باشد.(۶: ۱۶۰)
✓ برای کسانی که نیکی کردهانند [پاداش] نیکوتر و [چیزی] افزونتر است.(۱۰: ۲۶)
✓ کیست آن که به خدا وامی نیکو دهد، تا آن را برایش چند و چندین برابر کند؟(۲: ۲۴۵)
✓ آنانند که نیکوترین اعمالشان را از آنها میپذیریم.(۴۶: ۱۶)
✓ اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی میشوید، بپرهیزید، گناهان [کوچک]تان را از شما میزداییم.(۴: ۳۱)
✓ نیکیها بدیها را از بین میبَرَد.(۱۱: ۱۱۴)
✓ کسی که توبه کند و ایمان آوَرَد و کاری شایسته انجام دهد خدا بدیهایشان را به نیکیها تبدیل میکند.(۲۵: ۷۰)
✓ ای بندگان من که دربارهٔ خویش [در گناه] زیادهروی کردهاید، از رحمتِ خدا ناامید نشوید، که خدا همهٔ گناهان را میآمرزد، همانا اوست که آمرزندهٔ مهربان است.(۳۹: ۵۳)
✓ پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است، که: هرکس از شما از روی نادانی کاری ناپسند انجام دهد و پس از آن، توبه کند و [اعمال خود را] به صلاح و سامان آرد، [بداند که] اوست آمرزگارِ مهربان.(۶: ۱۲)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
یک. داوریای در کار نیست. رستگاری و تیرهروزی ما در بندِ نیکخواهی یا بدخواهی ما نیست. سرنوشت یکسانی برای خوبان و بدان رقم میخورد. مبارزِ ازجانگذشتهای که در زجر و شکنجهٔ بیحد میمیرد، به پایان میرسد. و ستمکاری که آسودهخاطر جنایت میکند نیز. در پایان، همه یکسانیم.
دو. بنای کارِ جهان، بخشش بیحساب است. چه نیکی آوری و چه بدی، به یکسان از عطای او برخورداری. مهربانی او رافع مسؤولیت ماست. مکافاتی در کار نیست. جرم ما در برابر عفو او اعتباری ندارد. پس بیپروا باید بود و درخورِ فضلِ بیکران او گناه باید کرد. بدان و نیکان بهیکسان از عطا و دهش او برخوردارند.
سه. برپادارنده و روشنیبخش هستی جز به عدالت و دادگری رفتار نمیکند. آنکه نیکی کند، نیکی میبیند و آنکه بدی کند، بدی میبیند. پاسخ او تنها بر اساس عدالت و حق است. در سرای واپسین، میزان و مبنا، تنها عدالت است و بس.
چهار. زندهای همیشه پاینده، کار و بار جهان را به دست دارد. او مهربانی را بر خود واجب گردانیده، اما آن را شاملِ کسانی میکند که طالبِ خیرند و رو به نیکی دارند. هر که بدی کند، بدی میبیند و رحمتِ او منافاتی با مسؤولیت فردی و درکِ نتیجهٔ سوء عمل ندارد. بدی گُم نمیشود و کسی نباید با تکیه بر فضل و رحمت خدا گرفتار فریب و غرور شود. مدار جهان بر آرزوهای آدمی نیست و آنکه درخت بدی میکارد میوهٔ بدی و تلخکامی میچیند. با این حال، گردشِ جهان یکسره بر وِفق عدل نیست. او با آنان که رو به نیکی دارند با فضل و کرم رفتار میکند. هر نیکی را ده برابر قدر مینهد. آنان که از خطاهای چشمگیر بپرهیزند، خطاهای کوچکشان را میآمرزد. نکوبخشیِ او فزونتر از آوردههای نیک ماست. از مساعیِ مؤمنان، بهترین و زیباترینها را برمیگزیند و آنان را به نیکوترین کارهایشان جزا میدهد. آنچه در آن بهتر درخشیدهاند مبنای داوری اوست. برای آنان که خود را به بدی فروختهاند نیز درهای او هرگز بسته نیست. نوید داده که همهٔ گناهان را میآمرزد اگر بندهای بازگردد و رو به او کند. مژده داده که خوبی توانِ زدایشِ بدی را دارد. آنکه بدی کرده، میتواند با انجام خیر، آثارِ سوء اعمال خود را بزداید. و فراتر از آن، بشارت داده که گذشتهٔ آکنده از بدعملی را به شرطِ بازگشت صادقانه و اصلاحکاری، تبدیل به نیکی میکند. تنها محوِ بدیِ گذشته نیست، بلکه تبدیلِ بدیِ گذشته به نیکی است. و این کیمیاگریِ لطیف اوست. آری، همزمان که مسؤولیت فردی برجاست، همچنان که بدی، پاسخ متناسب در پی دارد، همچنان که آدمی باید بیمناک از نیات و اعمال خود باشد، اما رأفت و مهر او گسترده است. و این تلقّی، ما را در بیم و امیدی توأمان که رشددهنده و تعالیبخش است به پیش میراند. بیمناک از انتخابهای خودخواهانه و بیمبالات خویش و همزمان دلگرم به رحمتِ بخشایشگر او.
تلقّی قرآن، تلقّی چهارم است. خداوندی که بدی را مکافات میکند تا آزادی ارادهٔ ما ارزشمند باشد و نیکی را مساعدت میکند و دوچندان میسازد تا لطف و کرمِ او شوقانگیز بماند:
✓ نه به آرزوهای شماست و نه به آرزوهای اهلِ کتاب، هر که بدی کند بِدان مجازات میشود.(۴: ۱۲۳)
✓ هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کار نیک انجام داده باشد آن را میبیند، و هر کس به اندازهٔ سنگینی ذرّهای کارِ بد انجام داده باشد آن را میبیند.(۹۹: ۷-۸)
✓ اگر کرداری هموزنِ دانهٔ خَردلی در دل سنگی یا در آسمانها یا در زمین باشد، خدا آن را [به حساب] میآورد.(۳۲: ۱۶)
✓ و ترازوهای داد را در روز رستاخیز مینهیم، پس هیچ کس (در) چیزی ستم نمیبیند، و اگر (عمل) هموزن دانهٔ خردلی باشد آن را میآوریم.(۲۱: ۴۸)
✓ بیگمان، خدا هموزن ذرهای ستم نمیکند، و اگر [آن ذره، کار] نیکی باشد آن را چند برابر میکند.(۴: ۴۰)
✓ هر کس کار نیکو آورَد، ده برابر آن، او را پاداش باشد.(۶: ۱۶۰)
✓ برای کسانی که نیکی کردهانند [پاداش] نیکوتر و [چیزی] افزونتر است.(۱۰: ۲۶)
✓ کیست آن که به خدا وامی نیکو دهد، تا آن را برایش چند و چندین برابر کند؟(۲: ۲۴۵)
✓ آنانند که نیکوترین اعمالشان را از آنها میپذیریم.(۴۶: ۱۶)
✓ اگر از گناهان بزرگی که از آن نهی میشوید، بپرهیزید، گناهان [کوچک]تان را از شما میزداییم.(۴: ۳۱)
✓ نیکیها بدیها را از بین میبَرَد.(۱۱: ۱۱۴)
✓ کسی که توبه کند و ایمان آوَرَد و کاری شایسته انجام دهد خدا بدیهایشان را به نیکیها تبدیل میکند.(۲۵: ۷۰)
✓ ای بندگان من که دربارهٔ خویش [در گناه] زیادهروی کردهاید، از رحمتِ خدا ناامید نشوید، که خدا همهٔ گناهان را میآمرزد، همانا اوست که آمرزندهٔ مهربان است.(۳۹: ۵۳)
✓ پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است، که: هرکس از شما از روی نادانی کاری ناپسند انجام دهد و پس از آن، توبه کند و [اعمال خود را] به صلاح و سامان آرد، [بداند که] اوست آمرزگارِ مهربان.(۶: ۱۲)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
صدا میآید
تویی
یا مرگ؟
پنجره بیتابِ باز شدن است
نور و شب
چه توافقِ مهربانی دارند
امشب
صدا میآید
تویی
یا باد؟
درختان به بدرقه آمدهاند
یا به پیشواز؟
صدا میآید
چه کسی به سوی نور و شب
به سوی باد و مرگ
به سوی تو
فرامیخوانَد؟
#صدیق_قطبی
.
تویی
یا مرگ؟
پنجره بیتابِ باز شدن است
نور و شب
چه توافقِ مهربانی دارند
امشب
صدا میآید
تویی
یا باد؟
درختان به بدرقه آمدهاند
یا به پیشواز؟
صدا میآید
چه کسی به سوی نور و شب
به سوی باد و مرگ
به سوی تو
فرامیخوانَد؟
#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۹)
هیچ نَکْشد نفْس را جز ظلِّ پیر
دامنِ آن نفْسکُش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست
در تو هر قوّت که آید، جذبِ اوست
دستگیرنده وی است و بردبار
دم به دم، آن دم از او اومید دار
نیست غم، گر دیر بیاو ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
۲: ۲۵۳۵-۲۵۳۶/۲۵۳۸-۲۵۴۰
پیشِ خویشان باش، چون آوارهای؟
بر مَهِ کامل زن ار مَهپارهای
۲: ۲۵۸۸
مر تو را دشنام و سیلیّ شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صَفْعِ شاهان خور، مخور شهدِ خسان
تا کسی گردی ز اقبالِ کسان
۲: ۲۵۹۳-۲۵۹۴
پیشهای آموختی در کسبِ تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخلِ کسبِ مغفرت
آن جهان شهری است پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حَسب
حق تعالی گفت کاین کسبِ جهان
پیش آن کسب است لِعبِ کودکان
کسب دین عشق است و جذبِ اندرون
قابلیّت نور حق را، ای حرون
کسبِ فانی خواهدت این نَفْسِ خس
چند کسبِ خس کنی؟ بگذار، بس!
۲: ۲۶۰۰-۲۶۰۴/۲۶۰۹-۲۶۱۰
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
چونکه بر سر مر تو را دَه ریش هست
مرهمات بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را، داروی اوست
چون شکسته گشت، جای اِرحَمواست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش
لاتَخافُوا از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست؟
تا نِهای ایمن، تو معروفی مجو
رو بشُوی از خوف، پس بنمایْ رو
۲: ۳۰۴۳/۳۰۴۵-۳۰۴۹/۳۰۵۱
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نِعْمَالماهِدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از اللهِ کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کاین آفرید؟
۲: ۳۰۸۳-۳۰۸۵
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن، الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
۲: ۳۱۵۴-۳۱۵۵
گر تو خواهی کِت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی بی فیضِ نورِ ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظنّ و شک
حکمت دینی بَرَد فوقِ فلک
فکر آن باشد که بگْشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بوَد
نه به مخزنها و لشکر شه شود
۲: ۳۲۱۰-۳۲۱۲/۳۲۱۶-۳۲۱۷
برنمیداری سوی آن باغ گام
بویْ افزون جوی و کن دفعِ زکام
تا که آن بو جاذبِ جانت شود
تا که آن بو نورِ چشمانت شود
۲: ۳۲۴۱-۳۲۴۲
باری ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و برکار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آبِ رحمت را چه بندی از حسد؟
گر چه دوری دور، میجنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنتُم فَوَلُّوا وَجهَکُم
۲: ۳۳۶۵-۳۳۶۷
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیّت باش چون سلطان نِهای
خود مران چون مردِ کشتیبان نِهای
چون نِهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
اَنصِتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
۲: ۳۴۶۶-۳۴۶۹
لیک هر کس مور بیند مارِ خویش
تو ز صاحبدل کن استفسارِ خویش
خدمتِ اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
۲: ۳۴۸۶-۳۴۸۸
با سلیمان خو کن ای خفّاشِ رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدآن سو میروی
همچو گز قطبِ مساحت میشوی
وآن که لنگ و لوک آنسو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
۲: ۳۷۷۶-۳۷۷۸
تو چو موری بهرِ دانه میروی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
وآن سلیمانجوی را هر دو بوَد
۲: ۳۷۱۷-۳۷۱۸
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاطِ دوربینی در عما
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گِرهها باز کردن ما عشیق
تا گِره بندیم و بگْشاییم ما
در شِکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کاو گشاید بندِ دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بوَد محروم از صحرا و مَرْج
عمر او اندر گرهکاریست خرج
خود زبونِ او نگردد هیچ دام
لیک پرّشدر شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکُلَد یک یک از این کرّ و فرت
۲: ۳۷۴۴-۳۷۵۱
تخمِ بطّی! گرچه مرغِ خانهات
کرد زیرِ پَر چو دایه تربیت
مادرِ تو بطِّ آن دریا بُدهست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا که دلِ تو اندر است
آن طبیعت جانْت را از مادر است
میلِ خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کاو دایه بد است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را دایه بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
۲: ۳۷۷۹-۳۷۸۴
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبانِ ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
در سلیمان تا ابد داریم سَیر
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیشِ ما و ما از وی ملول
۲: ۳۷۹۲-۳۷۹۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
هیچ نَکْشد نفْس را جز ظلِّ پیر
دامنِ آن نفْسکُش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست
در تو هر قوّت که آید، جذبِ اوست
دستگیرنده وی است و بردبار
دم به دم، آن دم از او اومید دار
نیست غم، گر دیر بیاو ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
۲: ۲۵۳۵-۲۵۳۶/۲۵۳۸-۲۵۴۰
پیشِ خویشان باش، چون آوارهای؟
بر مَهِ کامل زن ار مَهپارهای
۲: ۲۵۸۸
مر تو را دشنام و سیلیّ شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صَفْعِ شاهان خور، مخور شهدِ خسان
تا کسی گردی ز اقبالِ کسان
۲: ۲۵۹۳-۲۵۹۴
پیشهای آموختی در کسبِ تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخلِ کسبِ مغفرت
آن جهان شهری است پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حَسب
حق تعالی گفت کاین کسبِ جهان
پیش آن کسب است لِعبِ کودکان
کسب دین عشق است و جذبِ اندرون
قابلیّت نور حق را، ای حرون
کسبِ فانی خواهدت این نَفْسِ خس
چند کسبِ خس کنی؟ بگذار، بس!
۲: ۲۶۰۰-۲۶۰۴/۲۶۰۹-۲۶۱۰
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
چونکه بر سر مر تو را دَه ریش هست
مرهمات بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را، داروی اوست
چون شکسته گشت، جای اِرحَمواست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش
لاتَخافُوا از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست؟
تا نِهای ایمن، تو معروفی مجو
رو بشُوی از خوف، پس بنمایْ رو
۲: ۳۰۴۳/۳۰۴۵-۳۰۴۹/۳۰۵۱
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نِعْمَالماهِدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از اللهِ کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کاین آفرید؟
۲: ۳۰۸۳-۳۰۸۵
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن، الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
۲: ۳۱۵۴-۳۱۵۵
گر تو خواهی کِت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی بی فیضِ نورِ ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظنّ و شک
حکمت دینی بَرَد فوقِ فلک
فکر آن باشد که بگْشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بوَد
نه به مخزنها و لشکر شه شود
۲: ۳۲۱۰-۳۲۱۲/۳۲۱۶-۳۲۱۷
برنمیداری سوی آن باغ گام
بویْ افزون جوی و کن دفعِ زکام
تا که آن بو جاذبِ جانت شود
تا که آن بو نورِ چشمانت شود
۲: ۳۲۴۱-۳۲۴۲
باری ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و برکار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آبِ رحمت را چه بندی از حسد؟
گر چه دوری دور، میجنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنتُم فَوَلُّوا وَجهَکُم
۲: ۳۳۶۵-۳۳۶۷
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیّت باش چون سلطان نِهای
خود مران چون مردِ کشتیبان نِهای
چون نِهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
اَنصِتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
۲: ۳۴۶۶-۳۴۶۹
لیک هر کس مور بیند مارِ خویش
تو ز صاحبدل کن استفسارِ خویش
خدمتِ اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
۲: ۳۴۸۶-۳۴۸۸
با سلیمان خو کن ای خفّاشِ رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدآن سو میروی
همچو گز قطبِ مساحت میشوی
وآن که لنگ و لوک آنسو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
۲: ۳۷۷۶-۳۷۷۸
تو چو موری بهرِ دانه میروی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
وآن سلیمانجوی را هر دو بوَد
۲: ۳۷۱۷-۳۷۱۸
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاطِ دوربینی در عما
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گِرهها باز کردن ما عشیق
تا گِره بندیم و بگْشاییم ما
در شِکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کاو گشاید بندِ دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بوَد محروم از صحرا و مَرْج
عمر او اندر گرهکاریست خرج
خود زبونِ او نگردد هیچ دام
لیک پرّشدر شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکُلَد یک یک از این کرّ و فرت
۲: ۳۷۴۴-۳۷۵۱
تخمِ بطّی! گرچه مرغِ خانهات
کرد زیرِ پَر چو دایه تربیت
مادرِ تو بطِّ آن دریا بُدهست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا که دلِ تو اندر است
آن طبیعت جانْت را از مادر است
میلِ خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کاو دایه بد است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را دایه بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
۲: ۳۷۷۹-۳۷۸۴
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبانِ ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
در سلیمان تا ابد داریم سَیر
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیشِ ما و ما از وی ملول
۲: ۳۷۹۲-۳۷۹۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
دانش تفویض
«و هر که خایف نبوَد و خویشتن را عالِم نام کند از آن است که آن بیهوده است که بیاموخته است، نه علم... که اوّلِ همه معرفتها آن است که خود را و خدای -تعالی- را بشناسد: و خود را به عیب و تقصیر، و خدای -تعالی- را به عظمت و جلال و باک ناداشتن به هلاکِ عالَم. و از این دو معرفت جز خوف نزاید. و برای این بود که رسول (ص) گفت: اوَّلُ الْعِلْمِ مَعْرِفَةُ الْجَبَّار وَ آخَرُ الْعِلْمِ تَفْويضُ الْامِرِ الَيْهِ. گفت: اولِ علم آن است که خدای را به جبّاری و قهّاری بشناسی و آخر آنکه بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست. و چگونه ممکن گردد که کسی این داند و نترسد.»
▫️(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، جلد دوم، صفحهٔ ۴۰۴)
جان معرفت در تلقی غزالی آگاهی از بیچارگی خود و چارهسازی اوست؛ و آنگاه تفویض و خویشتنسپاری به دستهای تدبیرش. این دانش به گفتهٔ او لاجرم با نوعی خوفناکی همراه است. وقتی به محدودیت دانش و عجز خود، یعنی به هیچکارگی خود وقوف مییابیم و از آنسو به همهچیزدانی و همهکارتوانی خداوند آگاه میشویم، این آگاهی ما را از توهم امنیت بیرون میکشد و در دل ما بیم میافکند. بیم از چه؟ اینجا که هستم ایمن نیست. دانش من ایمنیبخش نیست. توانایی من نیز. ایمنی آنسوست و بازرَستن از خطر، آنسوست. و «جز به خلوتگاه حق آرام نیست». و این آگاهی ابتدایی که به خوف آمیخته، ما را به کمال آگاهی راه میبَرد: «تفویضُ الأمرِ إلیه» یا چنانکه غزالی میگفت: «بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست.»
دانشی که ما را به عجز و نادانی خود و سیطرهٔ علم و تدبیر خداوند معترف نکند و ما را در اثر این آگاهی خویشتنسپار و اهل تفویض نگرداند، بیهودگی است. دانشی که ما را برای تفویض خویش آمادگی نبخشد و در دل ما بیم از ناچیزی و نابلدیمان نیفکند، چه فایده دارد؟ مولانا میگفت:
جانِ جمله علمها این است این
که بدانی من کیام در یومِ دین
(مثنوی، ۳: ۲۶۵۶)
گوهر معرفت از نظر او دانستن جایگاه خود در ابدیت است و از آنجا که توشهٔ ابدیت، به تعبیر او «فقر» و «عشق» است، دانش حقیقی نیز که سودمندی و کارآمدی خود را با مرگ از کف نمیدهد و به کار ابدیت میآید «دانش فقر» و «علم عشق» است:
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ
(مثنوی، ۱: ۲۸۴۴)
ای فقیه از بهرِ لِلَّهْ علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگْ حِلّ و حُرمت و ایجاب کو؟
(کلیات شمس، غزل ۲۲۰۵)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
«و هر که خایف نبوَد و خویشتن را عالِم نام کند از آن است که آن بیهوده است که بیاموخته است، نه علم... که اوّلِ همه معرفتها آن است که خود را و خدای -تعالی- را بشناسد: و خود را به عیب و تقصیر، و خدای -تعالی- را به عظمت و جلال و باک ناداشتن به هلاکِ عالَم. و از این دو معرفت جز خوف نزاید. و برای این بود که رسول (ص) گفت: اوَّلُ الْعِلْمِ مَعْرِفَةُ الْجَبَّار وَ آخَرُ الْعِلْمِ تَفْويضُ الْامِرِ الَيْهِ. گفت: اولِ علم آن است که خدای را به جبّاری و قهّاری بشناسی و آخر آنکه بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست. و چگونه ممکن گردد که کسی این داند و نترسد.»
▫️(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، جلد دوم، صفحهٔ ۴۰۴)
جان معرفت در تلقی غزالی آگاهی از بیچارگی خود و چارهسازی اوست؛ و آنگاه تفویض و خویشتنسپاری به دستهای تدبیرش. این دانش به گفتهٔ او لاجرم با نوعی خوفناکی همراه است. وقتی به محدودیت دانش و عجز خود، یعنی به هیچکارگی خود وقوف مییابیم و از آنسو به همهچیزدانی و همهکارتوانی خداوند آگاه میشویم، این آگاهی ما را از توهم امنیت بیرون میکشد و در دل ما بیم میافکند. بیم از چه؟ اینجا که هستم ایمن نیست. دانش من ایمنیبخش نیست. توانایی من نیز. ایمنی آنسوست و بازرَستن از خطر، آنسوست. و «جز به خلوتگاه حق آرام نیست». و این آگاهی ابتدایی که به خوف آمیخته، ما را به کمال آگاهی راه میبَرد: «تفویضُ الأمرِ إلیه» یا چنانکه غزالی میگفت: «بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست.»
دانشی که ما را به عجز و نادانی خود و سیطرهٔ علم و تدبیر خداوند معترف نکند و ما را در اثر این آگاهی خویشتنسپار و اهل تفویض نگرداند، بیهودگی است. دانشی که ما را برای تفویض خویش آمادگی نبخشد و در دل ما بیم از ناچیزی و نابلدیمان نیفکند، چه فایده دارد؟ مولانا میگفت:
جانِ جمله علمها این است این
که بدانی من کیام در یومِ دین
(مثنوی، ۳: ۲۶۵۶)
گوهر معرفت از نظر او دانستن جایگاه خود در ابدیت است و از آنجا که توشهٔ ابدیت، به تعبیر او «فقر» و «عشق» است، دانش حقیقی نیز که سودمندی و کارآمدی خود را با مرگ از کف نمیدهد و به کار ابدیت میآید «دانش فقر» و «علم عشق» است:
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ
(مثنوی، ۱: ۲۸۴۴)
ای فقیه از بهرِ لِلَّهْ علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگْ حِلّ و حُرمت و ایجاب کو؟
(کلیات شمس، غزل ۲۲۰۵)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گوش سپردن و خانهٔ پُردود
مولانا میگوید گوش و قوّهٔ شنوایی ما وقتی چیزی از جهان میستاند باید چیزی نیز به جهان بازگرداند. از این رو به تعبیرِ او زکاتِ گوش این است که با هوشیاری و توجهِ کامل (ز غفلت پاک کن) غمهای رنجورانِ دل و هجرانِ غمناکان را بشنویم. امّا این صِرفاً ادایِ دین و قدردانی و حقشناسی نیست، بلکه اثری شفابخش برای دیگری دارد. انسانِ رنجدیده، هر چه پُردانش هم که باشد، در اثرِ رنج و تلخکامی غالباً خانهٔ دل و ضمیرش دودآگین میشود. گوش سپردنِ توأم با توجه و حضور، راهِ نَفَس باز میکند و روزنی میگشاید تا آن دودهای تیره خارج شوند. گوش سپردن خوب مثل نَفَس دادن است. مولانا با نظر به این دو (زکاتِ گوش ما و روزنگشودن به خانهای دودزده) از سالک حق میخواهد که غمگساری را از یاد نبَرَد. رفتن به سوی حق بدونِ غمگساری از دیگران ناقص است. غمگساری از طریقِ گوش سپردن. گوشِ جان سپردن:
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
(مثنوی، د ۳: ۴۸۲-۴۸۷)
از نظر مارتین بوبر گوش سپردن مؤثر و شفابخش که در ضمن رابطهای من و تویی رقم میخورد نیازمند تحقق چهار ویژگی است:
همپایگی(mutuality)، چهره به چهره بودن(directness)، گشودگی(openness) و حضور تامّ(presentness).(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۶۲)
مارتین بوبر میگوید حضور داشتن نحوهای از بودن است «که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.» او از واقعهای که برای خودش رخ داده نوشته است:
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجهتر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سوالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش_ خود او دیگر زنده نبود (همان آغاز جنگ جهانی اول از دنیا رفت)_ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بی شک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(همان، صفحهٔ ۵۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
مولانا میگوید گوش و قوّهٔ شنوایی ما وقتی چیزی از جهان میستاند باید چیزی نیز به جهان بازگرداند. از این رو به تعبیرِ او زکاتِ گوش این است که با هوشیاری و توجهِ کامل (ز غفلت پاک کن) غمهای رنجورانِ دل و هجرانِ غمناکان را بشنویم. امّا این صِرفاً ادایِ دین و قدردانی و حقشناسی نیست، بلکه اثری شفابخش برای دیگری دارد. انسانِ رنجدیده، هر چه پُردانش هم که باشد، در اثرِ رنج و تلخکامی غالباً خانهٔ دل و ضمیرش دودآگین میشود. گوش سپردنِ توأم با توجه و حضور، راهِ نَفَس باز میکند و روزنی میگشاید تا آن دودهای تیره خارج شوند. گوش سپردن خوب مثل نَفَس دادن است. مولانا با نظر به این دو (زکاتِ گوش ما و روزنگشودن به خانهای دودزده) از سالک حق میخواهد که غمگساری را از یاد نبَرَد. رفتن به سوی حق بدونِ غمگساری از دیگران ناقص است. غمگساری از طریقِ گوش سپردن. گوشِ جان سپردن:
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
(مثنوی، د ۳: ۴۸۲-۴۸۷)
از نظر مارتین بوبر گوش سپردن مؤثر و شفابخش که در ضمن رابطهای من و تویی رقم میخورد نیازمند تحقق چهار ویژگی است:
همپایگی(mutuality)، چهره به چهره بودن(directness)، گشودگی(openness) و حضور تامّ(presentness).(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۶۲)
مارتین بوبر میگوید حضور داشتن نحوهای از بودن است «که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.» او از واقعهای که برای خودش رخ داده نوشته است:
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجهتر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سوالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش_ خود او دیگر زنده نبود (همان آغاز جنگ جهانی اول از دنیا رفت)_ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بی شک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(همان، صفحهٔ ۵۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۰)
شرطْ تبدیلِ مزاج آمد، بدان!
کز مزاجِ بد بوَد مرگِ بَدان
چون مزاجِ آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاجِ زشتِ او تبدیل یافت
رفت زشتی از رُخَش، چون شمع تافت
دایهای کو طفلِ شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پَدفوز را؟
گر ببندد راهِ آن پستان بر او
برگشاید راهِ صد بُستان بر او
زآنکه پستان شد حجابِ آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیاتِ ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تَمَّ الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی بَرَد مؤمن کذا
از فطامِ خون غذااَش شیر شد
وز فطامِ شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالبِ اِشکارِ پنهانی شود
۳: ۴۳-۵۲
اولیا اطفالِ حقّاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کاو کَشَد کین از برای جانشان
گفت: اطفالِ مناند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سِر منم یار و ندیم
۳: ۷۹-۸۲
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریشِ شهوت برکَنی
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند
چون جهَند از نقصِ خود، رقصی کنند
۳: ۹۵-۹۷
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوشِ بدن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
۳: ۱۰۰-۱۰۱
هر زمان نزعیست جزو جانْت را
بنگر اندر نزعِ جان ایمانْت را
عمرِ تو مانندِ همیانِ زر است
روز و شب مانندِ دینار اِشْمَر است
گر ز کُه بِستانی و ننْهی بهجای
اندر آید کوه زآن دادن ز پای
پس بنهْ بر جایْ هر دم را عوض
تا ز وَاسْجُد وَاقْتَرِب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بوَد در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهااَت ابتر و نانِ تو خام
۳: ۱۲۳-۱۲۹
گر حدیثت کژ بوَد معنیت راست
آن کژیّ لفظ مقبولِ خداست
۳: ۱۷۱
ذِکرِ حق پاک است، چون پاکی رسید
رَخت بربندد، برون آید پلید
میگریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نامِ پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اَنْدُهان
۳: ۱۸۶-۱۸۸
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذبِِ ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشقِ تو کمندِ لطفِ ماست
زیرِ هر یاربِّ تو لبَّیکهاست
۳: ۱۹۶-۱۹۷
درد آمد بهتر از مُلکِ جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندنِ بیدرد از افسردگیست
خواندنِ بادرد از دلبردگیست
۳: ۲۰۳-۲۰۴
دامنِ او گیر ای یارِ دلیر
کاو منزّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چو جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا رَوی سوی کمال
چو تو وردی ترک کردی در روِش
بر تو قبضی آید از رنج و تَبِش
آن ادب کردن بوَد یعنی «مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهُن»
۳: ۳۴۴-۳۵۰
آتشِ ترکِ هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
۳: ۳۷۶
صبح نزدیک است، خامش! کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو مکوش
۳: ۴۱۱
هر چه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کآن زیان دارد، زیان
گر بوَد آن سودِ صد در صد، مگیر
بهرِ زر مگسل ز گنجور ای فقیر
صحبتِ او خَیرُ مِن لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
از پی گندم جدا گشتی، از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
۳: ۴۱۹-۴۲۰/۴۲۸/۴۳۱
ای که جزوِ این زمینی، سر مَکَش
چون که بینی حکمِ یزدان، در مکَش
چون خَلَقناکُم شنودی مِن تُراب
خاکباشی جُست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منَش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
۳: ۴۵۳-۴۵۶
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورت بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
۳: ۴۸۲-۴۸۷
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست اِستدراجِ توست
گر چه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنجِ تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
۳: ۵۰۷-۵۱۰
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گِل نبوَد گشاد
ایمنآباد است دل ای دوستان
چشمهها و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۱۴-۵۱۵
بر امیدِ زندهای کن اجتهاد
کاو نگردد بعدِ روزی دو جماد
زین سپس بِستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنّت است و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۴۷/۵۶۰/۵۷۸
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید، پشیمانی خورَد
بلکْ از آن مستان که چون مَی میخورَند
عقلهای پخته حسرت میبرند
۳: ۷۱۰-۷۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
شرطْ تبدیلِ مزاج آمد، بدان!
کز مزاجِ بد بوَد مرگِ بَدان
چون مزاجِ آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاجِ زشتِ او تبدیل یافت
رفت زشتی از رُخَش، چون شمع تافت
دایهای کو طفلِ شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پَدفوز را؟
گر ببندد راهِ آن پستان بر او
برگشاید راهِ صد بُستان بر او
زآنکه پستان شد حجابِ آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیاتِ ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تَمَّ الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی بَرَد مؤمن کذا
از فطامِ خون غذااَش شیر شد
وز فطامِ شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالبِ اِشکارِ پنهانی شود
۳: ۴۳-۵۲
اولیا اطفالِ حقّاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کاو کَشَد کین از برای جانشان
گفت: اطفالِ مناند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سِر منم یار و ندیم
۳: ۷۹-۸۲
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریشِ شهوت برکَنی
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند
چون جهَند از نقصِ خود، رقصی کنند
۳: ۹۵-۹۷
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوشِ بدن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
۳: ۱۰۰-۱۰۱
هر زمان نزعیست جزو جانْت را
بنگر اندر نزعِ جان ایمانْت را
عمرِ تو مانندِ همیانِ زر است
روز و شب مانندِ دینار اِشْمَر است
گر ز کُه بِستانی و ننْهی بهجای
اندر آید کوه زآن دادن ز پای
پس بنهْ بر جایْ هر دم را عوض
تا ز وَاسْجُد وَاقْتَرِب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بوَد در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهااَت ابتر و نانِ تو خام
۳: ۱۲۳-۱۲۹
گر حدیثت کژ بوَد معنیت راست
آن کژیّ لفظ مقبولِ خداست
۳: ۱۷۱
ذِکرِ حق پاک است، چون پاکی رسید
رَخت بربندد، برون آید پلید
میگریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نامِ پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اَنْدُهان
۳: ۱۸۶-۱۸۸
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذبِِ ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشقِ تو کمندِ لطفِ ماست
زیرِ هر یاربِّ تو لبَّیکهاست
۳: ۱۹۶-۱۹۷
درد آمد بهتر از مُلکِ جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندنِ بیدرد از افسردگیست
خواندنِ بادرد از دلبردگیست
۳: ۲۰۳-۲۰۴
دامنِ او گیر ای یارِ دلیر
کاو منزّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چو جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا رَوی سوی کمال
چو تو وردی ترک کردی در روِش
بر تو قبضی آید از رنج و تَبِش
آن ادب کردن بوَد یعنی «مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهُن»
۳: ۳۴۴-۳۵۰
آتشِ ترکِ هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
۳: ۳۷۶
صبح نزدیک است، خامش! کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو مکوش
۳: ۴۱۱
هر چه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کآن زیان دارد، زیان
گر بوَد آن سودِ صد در صد، مگیر
بهرِ زر مگسل ز گنجور ای فقیر
صحبتِ او خَیرُ مِن لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
از پی گندم جدا گشتی، از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
۳: ۴۱۹-۴۲۰/۴۲۸/۴۳۱
ای که جزوِ این زمینی، سر مَکَش
چون که بینی حکمِ یزدان، در مکَش
چون خَلَقناکُم شنودی مِن تُراب
خاکباشی جُست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منَش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
۳: ۴۵۳-۴۵۶
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورت بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
۳: ۴۸۲-۴۸۷
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست اِستدراجِ توست
گر چه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنجِ تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
۳: ۵۰۷-۵۱۰
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گِل نبوَد گشاد
ایمنآباد است دل ای دوستان
چشمهها و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۱۴-۵۱۵
بر امیدِ زندهای کن اجتهاد
کاو نگردد بعدِ روزی دو جماد
زین سپس بِستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنّت است و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۴۷/۵۶۰/۵۷۸
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید، پشیمانی خورَد
بلکْ از آن مستان که چون مَی میخورَند
عقلهای پخته حسرت میبرند
۳: ۷۱۰-۷۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
شکرانه
به شُکرِ آنکه شکفتی به کامِ بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
(حافظ)
خوبی و احسانی که شامل حال ما شده است، نباید بیپاسخ بمانَد. و پاسخِ نیکی، نیکیِ بیشتر یا دستِکم نیکی برابر است؛ تا این روال و رویّه، به زایش و افزایش نیکی در جهان منجر شود. نفسِ ما از آنرو که میل به آسانی و گریز از مسؤولیت دارد، ترجیح میدهد از نکوییهای دیگران در حقّ خود چشم بپوشد یا ضریب درستی به آنها ندهد. خُردشماری نیکویی دیگران در حقّ ما، دلخواهِ نفسِ ماست. تعالیم معنوی اینجاست که به میدان میآید تا در این آگاهی بدمد: تو مشمولِ لطفها و نواختها و احسانها بودهای، از جانبِ خدا، خانواده، دوستان و... . پاسخ تو در درجهٔ اول به یاد سپردنِ این برخورداری است و سپس جبران آن. نیکی نباید جبران ناشده بمانَد. بلکه سفارش این است: نیکی را باید به شیوهٔ نیکتری پاسخ داد. نیکی نباید متوقف شود. نیکی باید زاینده و فزاینده بمانَد؛ و تحقّقِ آن منوط به آگاهی ماست. آیات زیر از قرآن کریم در همین معنا است:
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا(نساء، ۸۶)
و هر گه که شما را نواختند به نواختی، بازنوازید_آن نوازنده را_ به نواختی نیکوتر از آن، یا آن نواخت او را راست همچنان بازدهید.
هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ(رحمن، ۶۰)
هیچ پاداشی بوَد نیکوکاری را مگر نیکو کردن؟
وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ(قصص: ۷۷)
و نیکویی کن چنانکه نیکویی کرد خدایْ به تو
@sedigh_63
به شُکرِ آنکه شکفتی به کامِ بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
(حافظ)
خوبی و احسانی که شامل حال ما شده است، نباید بیپاسخ بمانَد. و پاسخِ نیکی، نیکیِ بیشتر یا دستِکم نیکی برابر است؛ تا این روال و رویّه، به زایش و افزایش نیکی در جهان منجر شود. نفسِ ما از آنرو که میل به آسانی و گریز از مسؤولیت دارد، ترجیح میدهد از نکوییهای دیگران در حقّ خود چشم بپوشد یا ضریب درستی به آنها ندهد. خُردشماری نیکویی دیگران در حقّ ما، دلخواهِ نفسِ ماست. تعالیم معنوی اینجاست که به میدان میآید تا در این آگاهی بدمد: تو مشمولِ لطفها و نواختها و احسانها بودهای، از جانبِ خدا، خانواده، دوستان و... . پاسخ تو در درجهٔ اول به یاد سپردنِ این برخورداری است و سپس جبران آن. نیکی نباید جبران ناشده بمانَد. بلکه سفارش این است: نیکی را باید به شیوهٔ نیکتری پاسخ داد. نیکی نباید متوقف شود. نیکی باید زاینده و فزاینده بمانَد؛ و تحقّقِ آن منوط به آگاهی ماست. آیات زیر از قرآن کریم در همین معنا است:
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا(نساء، ۸۶)
و هر گه که شما را نواختند به نواختی، بازنوازید_آن نوازنده را_ به نواختی نیکوتر از آن، یا آن نواخت او را راست همچنان بازدهید.
هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ(رحمن، ۶۰)
هیچ پاداشی بوَد نیکوکاری را مگر نیکو کردن؟
وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ(قصص: ۷۷)
و نیکویی کن چنانکه نیکویی کرد خدایْ به تو
@sedigh_63
.
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
(نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا، ترجمه سیاوش جمادی، صفحه ۲۲۰)
.
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
(نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا، ترجمه سیاوش جمادی، صفحه ۲۲۰)
.
اطاق آبی
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63