صدا میآید
تویی
یا مرگ؟
پنجره بیتابِ باز شدن است
نور و شب
چه توافقِ مهربانی دارند
امشب
صدا میآید
تویی
یا باد؟
درختان به بدرقه آمدهاند
یا به پیشواز؟
صدا میآید
چه کسی به سوی نور و شب
به سوی باد و مرگ
به سوی تو
فرامیخوانَد؟
#صدیق_قطبی
.
تویی
یا مرگ؟
پنجره بیتابِ باز شدن است
نور و شب
چه توافقِ مهربانی دارند
امشب
صدا میآید
تویی
یا باد؟
درختان به بدرقه آمدهاند
یا به پیشواز؟
صدا میآید
چه کسی به سوی نور و شب
به سوی باد و مرگ
به سوی تو
فرامیخوانَد؟
#صدیق_قطبی
.
موعظهٔ مولانا (۹)
هیچ نَکْشد نفْس را جز ظلِّ پیر
دامنِ آن نفْسکُش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست
در تو هر قوّت که آید، جذبِ اوست
دستگیرنده وی است و بردبار
دم به دم، آن دم از او اومید دار
نیست غم، گر دیر بیاو ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
۲: ۲۵۳۵-۲۵۳۶/۲۵۳۸-۲۵۴۰
پیشِ خویشان باش، چون آوارهای؟
بر مَهِ کامل زن ار مَهپارهای
۲: ۲۵۸۸
مر تو را دشنام و سیلیّ شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صَفْعِ شاهان خور، مخور شهدِ خسان
تا کسی گردی ز اقبالِ کسان
۲: ۲۵۹۳-۲۵۹۴
پیشهای آموختی در کسبِ تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخلِ کسبِ مغفرت
آن جهان شهری است پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حَسب
حق تعالی گفت کاین کسبِ جهان
پیش آن کسب است لِعبِ کودکان
کسب دین عشق است و جذبِ اندرون
قابلیّت نور حق را، ای حرون
کسبِ فانی خواهدت این نَفْسِ خس
چند کسبِ خس کنی؟ بگذار، بس!
۲: ۲۶۰۰-۲۶۰۴/۲۶۰۹-۲۶۱۰
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
چونکه بر سر مر تو را دَه ریش هست
مرهمات بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را، داروی اوست
چون شکسته گشت، جای اِرحَمواست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش
لاتَخافُوا از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست؟
تا نِهای ایمن، تو معروفی مجو
رو بشُوی از خوف، پس بنمایْ رو
۲: ۳۰۴۳/۳۰۴۵-۳۰۴۹/۳۰۵۱
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نِعْمَالماهِدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از اللهِ کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کاین آفرید؟
۲: ۳۰۸۳-۳۰۸۵
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن، الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
۲: ۳۱۵۴-۳۱۵۵
گر تو خواهی کِت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی بی فیضِ نورِ ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظنّ و شک
حکمت دینی بَرَد فوقِ فلک
فکر آن باشد که بگْشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بوَد
نه به مخزنها و لشکر شه شود
۲: ۳۲۱۰-۳۲۱۲/۳۲۱۶-۳۲۱۷
برنمیداری سوی آن باغ گام
بویْ افزون جوی و کن دفعِ زکام
تا که آن بو جاذبِ جانت شود
تا که آن بو نورِ چشمانت شود
۲: ۳۲۴۱-۳۲۴۲
باری ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و برکار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آبِ رحمت را چه بندی از حسد؟
گر چه دوری دور، میجنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنتُم فَوَلُّوا وَجهَکُم
۲: ۳۳۶۵-۳۳۶۷
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیّت باش چون سلطان نِهای
خود مران چون مردِ کشتیبان نِهای
چون نِهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
اَنصِتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
۲: ۳۴۶۶-۳۴۶۹
لیک هر کس مور بیند مارِ خویش
تو ز صاحبدل کن استفسارِ خویش
خدمتِ اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
۲: ۳۴۸۶-۳۴۸۸
با سلیمان خو کن ای خفّاشِ رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدآن سو میروی
همچو گز قطبِ مساحت میشوی
وآن که لنگ و لوک آنسو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
۲: ۳۷۷۶-۳۷۷۸
تو چو موری بهرِ دانه میروی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
وآن سلیمانجوی را هر دو بوَد
۲: ۳۷۱۷-۳۷۱۸
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاطِ دوربینی در عما
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گِرهها باز کردن ما عشیق
تا گِره بندیم و بگْشاییم ما
در شِکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کاو گشاید بندِ دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بوَد محروم از صحرا و مَرْج
عمر او اندر گرهکاریست خرج
خود زبونِ او نگردد هیچ دام
لیک پرّشدر شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکُلَد یک یک از این کرّ و فرت
۲: ۳۷۴۴-۳۷۵۱
تخمِ بطّی! گرچه مرغِ خانهات
کرد زیرِ پَر چو دایه تربیت
مادرِ تو بطِّ آن دریا بُدهست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا که دلِ تو اندر است
آن طبیعت جانْت را از مادر است
میلِ خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کاو دایه بد است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را دایه بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
۲: ۳۷۷۹-۳۷۸۴
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبانِ ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
در سلیمان تا ابد داریم سَیر
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیشِ ما و ما از وی ملول
۲: ۳۷۹۲-۳۷۹۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
هیچ نَکْشد نفْس را جز ظلِّ پیر
دامنِ آن نفْسکُش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست
در تو هر قوّت که آید، جذبِ اوست
دستگیرنده وی است و بردبار
دم به دم، آن دم از او اومید دار
نیست غم، گر دیر بیاو ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
۲: ۲۵۳۵-۲۵۳۶/۲۵۳۸-۲۵۴۰
پیشِ خویشان باش، چون آوارهای؟
بر مَهِ کامل زن ار مَهپارهای
۲: ۲۵۸۸
مر تو را دشنام و سیلیّ شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صَفْعِ شاهان خور، مخور شهدِ خسان
تا کسی گردی ز اقبالِ کسان
۲: ۲۵۹۳-۲۵۹۴
پیشهای آموختی در کسبِ تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخلِ کسبِ مغفرت
آن جهان شهری است پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حَسب
حق تعالی گفت کاین کسبِ جهان
پیش آن کسب است لِعبِ کودکان
کسب دین عشق است و جذبِ اندرون
قابلیّت نور حق را، ای حرون
کسبِ فانی خواهدت این نَفْسِ خس
چند کسبِ خس کنی؟ بگذار، بس!
۲: ۲۶۰۰-۲۶۰۴/۲۶۰۹-۲۶۱۰
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
چونکه بر سر مر تو را دَه ریش هست
مرهمات بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را، داروی اوست
چون شکسته گشت، جای اِرحَمواست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش
لاتَخافُوا از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست؟
تا نِهای ایمن، تو معروفی مجو
رو بشُوی از خوف، پس بنمایْ رو
۲: ۳۰۴۳/۳۰۴۵-۳۰۴۹/۳۰۵۱
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نِعْمَالماهِدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از اللهِ کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کاین آفرید؟
۲: ۳۰۸۳-۳۰۸۵
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن، الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
۲: ۳۱۵۴-۳۱۵۵
گر تو خواهی کِت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی بی فیضِ نورِ ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظنّ و شک
حکمت دینی بَرَد فوقِ فلک
فکر آن باشد که بگْشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بوَد
نه به مخزنها و لشکر شه شود
۲: ۳۲۱۰-۳۲۱۲/۳۲۱۶-۳۲۱۷
برنمیداری سوی آن باغ گام
بویْ افزون جوی و کن دفعِ زکام
تا که آن بو جاذبِ جانت شود
تا که آن بو نورِ چشمانت شود
۲: ۳۲۴۱-۳۲۴۲
باری ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و برکار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آبِ رحمت را چه بندی از حسد؟
گر چه دوری دور، میجنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنتُم فَوَلُّوا وَجهَکُم
۲: ۳۳۶۵-۳۳۶۷
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیّت باش چون سلطان نِهای
خود مران چون مردِ کشتیبان نِهای
چون نِهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
اَنصِتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
۲: ۳۴۶۶-۳۴۶۹
لیک هر کس مور بیند مارِ خویش
تو ز صاحبدل کن استفسارِ خویش
خدمتِ اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
۲: ۳۴۸۶-۳۴۸۸
با سلیمان خو کن ای خفّاشِ رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدآن سو میروی
همچو گز قطبِ مساحت میشوی
وآن که لنگ و لوک آنسو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
۲: ۳۷۷۶-۳۷۷۸
تو چو موری بهرِ دانه میروی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
وآن سلیمانجوی را هر دو بوَد
۲: ۳۷۱۷-۳۷۱۸
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاطِ دوربینی در عما
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گِرهها باز کردن ما عشیق
تا گِره بندیم و بگْشاییم ما
در شِکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کاو گشاید بندِ دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بوَد محروم از صحرا و مَرْج
عمر او اندر گرهکاریست خرج
خود زبونِ او نگردد هیچ دام
لیک پرّشدر شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکُلَد یک یک از این کرّ و فرت
۲: ۳۷۴۴-۳۷۵۱
تخمِ بطّی! گرچه مرغِ خانهات
کرد زیرِ پَر چو دایه تربیت
مادرِ تو بطِّ آن دریا بُدهست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا که دلِ تو اندر است
آن طبیعت جانْت را از مادر است
میلِ خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کاو دایه بد است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را دایه بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
۲: ۳۷۷۹-۳۷۸۴
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبانِ ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر
در سلیمان تا ابد داریم سَیر
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیشِ ما و ما از وی ملول
۲: ۳۷۹۲-۳۷۹۶
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
دانش تفویض
«و هر که خایف نبوَد و خویشتن را عالِم نام کند از آن است که آن بیهوده است که بیاموخته است، نه علم... که اوّلِ همه معرفتها آن است که خود را و خدای -تعالی- را بشناسد: و خود را به عیب و تقصیر، و خدای -تعالی- را به عظمت و جلال و باک ناداشتن به هلاکِ عالَم. و از این دو معرفت جز خوف نزاید. و برای این بود که رسول (ص) گفت: اوَّلُ الْعِلْمِ مَعْرِفَةُ الْجَبَّار وَ آخَرُ الْعِلْمِ تَفْويضُ الْامِرِ الَيْهِ. گفت: اولِ علم آن است که خدای را به جبّاری و قهّاری بشناسی و آخر آنکه بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست. و چگونه ممکن گردد که کسی این داند و نترسد.»
▫️(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، جلد دوم، صفحهٔ ۴۰۴)
جان معرفت در تلقی غزالی آگاهی از بیچارگی خود و چارهسازی اوست؛ و آنگاه تفویض و خویشتنسپاری به دستهای تدبیرش. این دانش به گفتهٔ او لاجرم با نوعی خوفناکی همراه است. وقتی به محدودیت دانش و عجز خود، یعنی به هیچکارگی خود وقوف مییابیم و از آنسو به همهچیزدانی و همهکارتوانی خداوند آگاه میشویم، این آگاهی ما را از توهم امنیت بیرون میکشد و در دل ما بیم میافکند. بیم از چه؟ اینجا که هستم ایمن نیست. دانش من ایمنیبخش نیست. توانایی من نیز. ایمنی آنسوست و بازرَستن از خطر، آنسوست. و «جز به خلوتگاه حق آرام نیست». و این آگاهی ابتدایی که به خوف آمیخته، ما را به کمال آگاهی راه میبَرد: «تفویضُ الأمرِ إلیه» یا چنانکه غزالی میگفت: «بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست.»
دانشی که ما را به عجز و نادانی خود و سیطرهٔ علم و تدبیر خداوند معترف نکند و ما را در اثر این آگاهی خویشتنسپار و اهل تفویض نگرداند، بیهودگی است. دانشی که ما را برای تفویض خویش آمادگی نبخشد و در دل ما بیم از ناچیزی و نابلدیمان نیفکند، چه فایده دارد؟ مولانا میگفت:
جانِ جمله علمها این است این
که بدانی من کیام در یومِ دین
(مثنوی، ۳: ۲۶۵۶)
گوهر معرفت از نظر او دانستن جایگاه خود در ابدیت است و از آنجا که توشهٔ ابدیت، به تعبیر او «فقر» و «عشق» است، دانش حقیقی نیز که سودمندی و کارآمدی خود را با مرگ از کف نمیدهد و به کار ابدیت میآید «دانش فقر» و «علم عشق» است:
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ
(مثنوی، ۱: ۲۸۴۴)
ای فقیه از بهرِ لِلَّهْ علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگْ حِلّ و حُرمت و ایجاب کو؟
(کلیات شمس، غزل ۲۲۰۵)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
«و هر که خایف نبوَد و خویشتن را عالِم نام کند از آن است که آن بیهوده است که بیاموخته است، نه علم... که اوّلِ همه معرفتها آن است که خود را و خدای -تعالی- را بشناسد: و خود را به عیب و تقصیر، و خدای -تعالی- را به عظمت و جلال و باک ناداشتن به هلاکِ عالَم. و از این دو معرفت جز خوف نزاید. و برای این بود که رسول (ص) گفت: اوَّلُ الْعِلْمِ مَعْرِفَةُ الْجَبَّار وَ آخَرُ الْعِلْمِ تَفْويضُ الْامِرِ الَيْهِ. گفت: اولِ علم آن است که خدای را به جبّاری و قهّاری بشناسی و آخر آنکه بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست. و چگونه ممکن گردد که کسی این داند و نترسد.»
▫️(کیمیای سعادت، تصحیح خدیو جم، نشر علمی و فرهنگی، جلد دوم، صفحهٔ ۴۰۴)
جان معرفت در تلقی غزالی آگاهی از بیچارگی خود و چارهسازی اوست؛ و آنگاه تفویض و خویشتنسپاری به دستهای تدبیرش. این دانش به گفتهٔ او لاجرم با نوعی خوفناکی همراه است. وقتی به محدودیت دانش و عجز خود، یعنی به هیچکارگی خود وقوف مییابیم و از آنسو به همهچیزدانی و همهکارتوانی خداوند آگاه میشویم، این آگاهی ما را از توهم امنیت بیرون میکشد و در دل ما بیم میافکند. بیم از چه؟ اینجا که هستم ایمن نیست. دانش من ایمنیبخش نیست. توانایی من نیز. ایمنی آنسوست و بازرَستن از خطر، آنسوست. و «جز به خلوتگاه حق آرام نیست». و این آگاهی ابتدایی که به خوف آمیخته، ما را به کمال آگاهی راه میبَرد: «تفویضُ الأمرِ إلیه» یا چنانکه غزالی میگفت: «بندهوار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ نهای و به تو هیچ چیز نیست.»
دانشی که ما را به عجز و نادانی خود و سیطرهٔ علم و تدبیر خداوند معترف نکند و ما را در اثر این آگاهی خویشتنسپار و اهل تفویض نگرداند، بیهودگی است. دانشی که ما را برای تفویض خویش آمادگی نبخشد و در دل ما بیم از ناچیزی و نابلدیمان نیفکند، چه فایده دارد؟ مولانا میگفت:
جانِ جمله علمها این است این
که بدانی من کیام در یومِ دین
(مثنوی، ۳: ۲۶۵۶)
گوهر معرفت از نظر او دانستن جایگاه خود در ابدیت است و از آنجا که توشهٔ ابدیت، به تعبیر او «فقر» و «عشق» است، دانش حقیقی نیز که سودمندی و کارآمدی خود را با مرگ از کف نمیدهد و به کار ابدیت میآید «دانش فقر» و «علم عشق» است:
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ
(مثنوی، ۱: ۲۸۴۴)
ای فقیه از بهرِ لِلَّهْ علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگْ حِلّ و حُرمت و ایجاب کو؟
(کلیات شمس، غزل ۲۲۰۵)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
گوش سپردن و خانهٔ پُردود
مولانا میگوید گوش و قوّهٔ شنوایی ما وقتی چیزی از جهان میستاند باید چیزی نیز به جهان بازگرداند. از این رو به تعبیرِ او زکاتِ گوش این است که با هوشیاری و توجهِ کامل (ز غفلت پاک کن) غمهای رنجورانِ دل و هجرانِ غمناکان را بشنویم. امّا این صِرفاً ادایِ دین و قدردانی و حقشناسی نیست، بلکه اثری شفابخش برای دیگری دارد. انسانِ رنجدیده، هر چه پُردانش هم که باشد، در اثرِ رنج و تلخکامی غالباً خانهٔ دل و ضمیرش دودآگین میشود. گوش سپردنِ توأم با توجه و حضور، راهِ نَفَس باز میکند و روزنی میگشاید تا آن دودهای تیره خارج شوند. گوش سپردن خوب مثل نَفَس دادن است. مولانا با نظر به این دو (زکاتِ گوش ما و روزنگشودن به خانهای دودزده) از سالک حق میخواهد که غمگساری را از یاد نبَرَد. رفتن به سوی حق بدونِ غمگساری از دیگران ناقص است. غمگساری از طریقِ گوش سپردن. گوشِ جان سپردن:
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
(مثنوی، د ۳: ۴۸۲-۴۸۷)
از نظر مارتین بوبر گوش سپردن مؤثر و شفابخش که در ضمن رابطهای من و تویی رقم میخورد نیازمند تحقق چهار ویژگی است:
همپایگی(mutuality)، چهره به چهره بودن(directness)، گشودگی(openness) و حضور تامّ(presentness).(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۶۲)
مارتین بوبر میگوید حضور داشتن نحوهای از بودن است «که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.» او از واقعهای که برای خودش رخ داده نوشته است:
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجهتر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سوالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش_ خود او دیگر زنده نبود (همان آغاز جنگ جهانی اول از دنیا رفت)_ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بی شک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(همان، صفحهٔ ۵۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
مولانا میگوید گوش و قوّهٔ شنوایی ما وقتی چیزی از جهان میستاند باید چیزی نیز به جهان بازگرداند. از این رو به تعبیرِ او زکاتِ گوش این است که با هوشیاری و توجهِ کامل (ز غفلت پاک کن) غمهای رنجورانِ دل و هجرانِ غمناکان را بشنویم. امّا این صِرفاً ادایِ دین و قدردانی و حقشناسی نیست، بلکه اثری شفابخش برای دیگری دارد. انسانِ رنجدیده، هر چه پُردانش هم که باشد، در اثرِ رنج و تلخکامی غالباً خانهٔ دل و ضمیرش دودآگین میشود. گوش سپردنِ توأم با توجه و حضور، راهِ نَفَس باز میکند و روزنی میگشاید تا آن دودهای تیره خارج شوند. گوش سپردن خوب مثل نَفَس دادن است. مولانا با نظر به این دو (زکاتِ گوش ما و روزنگشودن به خانهای دودزده) از سالک حق میخواهد که غمگساری را از یاد نبَرَد. رفتن به سوی حق بدونِ غمگساری از دیگران ناقص است. غمگساری از طریقِ گوش سپردن. گوشِ جان سپردن:
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
(مثنوی، د ۳: ۴۸۲-۴۸۷)
از نظر مارتین بوبر گوش سپردن مؤثر و شفابخش که در ضمن رابطهای من و تویی رقم میخورد نیازمند تحقق چهار ویژگی است:
همپایگی(mutuality)، چهره به چهره بودن(directness)، گشودگی(openness) و حضور تامّ(presentness).(دیدار ناگهان، ترجمه حسین مرکّبی، ص۶۲)
مارتین بوبر میگوید حضور داشتن نحوهای از بودن است «که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.» او از واقعهای که برای خودش رخ داده نوشته است:
«یک پیش از ظهر، پس از یک وجد «دینی» صبحگاهی، مرد جوان ناآشنایی به دیدار من آمد ولی روح من آنجا نبود. من قطعاً بدون برخوردی دوستانه به او گوش نسپردم و بیتوجهتر از همهٔ همسالانش که عادت داشتند در این ساعات روز نزد من بیایند با او رفتار نکردم؛ همان کسانی که به چشم پیشگویی به من نگاه میکردند که میشد با او صحبت کرد! من با توجه و صراحت با او سخن گفتم و با این حال تنها چیزی که از آن خودداری کردم حدس زدن سوالاتی بود که او نپرسید. دیری نگذشت که از طریق یکی از دوستانش_ خود او دیگر زنده نبود (همان آغاز جنگ جهانی اول از دنیا رفت)_ به محتوای بنیادین آن پرسشها پی بردم. پی بردم که او نه به صورت حاشیهای بلکه برای پرسشی سرنوشتساز نزد من آمده بود، نه برای گپ و گفت، بلکه برای تصمیمگیری، آن هم درست به سوی من، درست در این لحظه. هنگامی که ما درمانده نزد یک انسان میرویم چه انتظاری داریم؟ بی شک حضوری را انتظار داریم که از طریق آن به ما گفته شود که معنی همچنان وجود دارد.»(همان، صفحهٔ ۵۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۱۰)
شرطْ تبدیلِ مزاج آمد، بدان!
کز مزاجِ بد بوَد مرگِ بَدان
چون مزاجِ آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاجِ زشتِ او تبدیل یافت
رفت زشتی از رُخَش، چون شمع تافت
دایهای کو طفلِ شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پَدفوز را؟
گر ببندد راهِ آن پستان بر او
برگشاید راهِ صد بُستان بر او
زآنکه پستان شد حجابِ آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیاتِ ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تَمَّ الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی بَرَد مؤمن کذا
از فطامِ خون غذااَش شیر شد
وز فطامِ شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالبِ اِشکارِ پنهانی شود
۳: ۴۳-۵۲
اولیا اطفالِ حقّاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کاو کَشَد کین از برای جانشان
گفت: اطفالِ مناند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سِر منم یار و ندیم
۳: ۷۹-۸۲
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریشِ شهوت برکَنی
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند
چون جهَند از نقصِ خود، رقصی کنند
۳: ۹۵-۹۷
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوشِ بدن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
۳: ۱۰۰-۱۰۱
هر زمان نزعیست جزو جانْت را
بنگر اندر نزعِ جان ایمانْت را
عمرِ تو مانندِ همیانِ زر است
روز و شب مانندِ دینار اِشْمَر است
گر ز کُه بِستانی و ننْهی بهجای
اندر آید کوه زآن دادن ز پای
پس بنهْ بر جایْ هر دم را عوض
تا ز وَاسْجُد وَاقْتَرِب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بوَد در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهااَت ابتر و نانِ تو خام
۳: ۱۲۳-۱۲۹
گر حدیثت کژ بوَد معنیت راست
آن کژیّ لفظ مقبولِ خداست
۳: ۱۷۱
ذِکرِ حق پاک است، چون پاکی رسید
رَخت بربندد، برون آید پلید
میگریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نامِ پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اَنْدُهان
۳: ۱۸۶-۱۸۸
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذبِِ ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشقِ تو کمندِ لطفِ ماست
زیرِ هر یاربِّ تو لبَّیکهاست
۳: ۱۹۶-۱۹۷
درد آمد بهتر از مُلکِ جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندنِ بیدرد از افسردگیست
خواندنِ بادرد از دلبردگیست
۳: ۲۰۳-۲۰۴
دامنِ او گیر ای یارِ دلیر
کاو منزّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چو جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا رَوی سوی کمال
چو تو وردی ترک کردی در روِش
بر تو قبضی آید از رنج و تَبِش
آن ادب کردن بوَد یعنی «مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهُن»
۳: ۳۴۴-۳۵۰
آتشِ ترکِ هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
۳: ۳۷۶
صبح نزدیک است، خامش! کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو مکوش
۳: ۴۱۱
هر چه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کآن زیان دارد، زیان
گر بوَد آن سودِ صد در صد، مگیر
بهرِ زر مگسل ز گنجور ای فقیر
صحبتِ او خَیرُ مِن لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
از پی گندم جدا گشتی، از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
۳: ۴۱۹-۴۲۰/۴۲۸/۴۳۱
ای که جزوِ این زمینی، سر مَکَش
چون که بینی حکمِ یزدان، در مکَش
چون خَلَقناکُم شنودی مِن تُراب
خاکباشی جُست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منَش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
۳: ۴۵۳-۴۵۶
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورت بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
۳: ۴۸۲-۴۸۷
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست اِستدراجِ توست
گر چه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنجِ تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
۳: ۵۰۷-۵۱۰
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گِل نبوَد گشاد
ایمنآباد است دل ای دوستان
چشمهها و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۱۴-۵۱۵
بر امیدِ زندهای کن اجتهاد
کاو نگردد بعدِ روزی دو جماد
زین سپس بِستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنّت است و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۴۷/۵۶۰/۵۷۸
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید، پشیمانی خورَد
بلکْ از آن مستان که چون مَی میخورَند
عقلهای پخته حسرت میبرند
۳: ۷۱۰-۷۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
شرطْ تبدیلِ مزاج آمد، بدان!
کز مزاجِ بد بوَد مرگِ بَدان
چون مزاجِ آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاجِ زشتِ او تبدیل یافت
رفت زشتی از رُخَش، چون شمع تافت
دایهای کو طفلِ شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پَدفوز را؟
گر ببندد راهِ آن پستان بر او
برگشاید راهِ صد بُستان بر او
زآنکه پستان شد حجابِ آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیاتِ ماست موقوفِ فطام
اندک اندک جهد کن، تَمَّ الکلام
چون جنین بُد آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی بَرَد مؤمن کذا
از فطامِ خون غذااَش شیر شد
وز فطامِ شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالبِ اِشکارِ پنهانی شود
۳: ۴۳-۵۲
اولیا اطفالِ حقّاند ای پسر
غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کاو کَشَد کین از برای جانشان
گفت: اطفالِ مناند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سِر منم یار و ندیم
۳: ۷۹-۸۲
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریشِ شهوت برکَنی
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند
چون جهَند از نقصِ خود، رقصی کنند
۳: ۹۵-۹۷
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوشِ بدن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
۳: ۱۰۰-۱۰۱
هر زمان نزعیست جزو جانْت را
بنگر اندر نزعِ جان ایمانْت را
عمرِ تو مانندِ همیانِ زر است
روز و شب مانندِ دینار اِشْمَر است
گر ز کُه بِستانی و ننْهی بهجای
اندر آید کوه زآن دادن ز پای
پس بنهْ بر جایْ هر دم را عوض
تا ز وَاسْجُد وَاقْتَرِب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بوَد در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهااَت ابتر و نانِ تو خام
۳: ۱۲۳-۱۲۹
گر حدیثت کژ بوَد معنیت راست
آن کژیّ لفظ مقبولِ خداست
۳: ۱۷۱
ذِکرِ حق پاک است، چون پاکی رسید
رَخت بربندد، برون آید پلید
میگریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا
چون درآید نامِ پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اَنْدُهان
۳: ۱۸۶-۱۸۸
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذبِِ ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشقِ تو کمندِ لطفِ ماست
زیرِ هر یاربِّ تو لبَّیکهاست
۳: ۱۹۶-۱۹۷
درد آمد بهتر از مُلکِ جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندنِ بیدرد از افسردگیست
خواندنِ بادرد از دلبردگیست
۳: ۲۰۳-۲۰۴
دامنِ او گیر ای یارِ دلیر
کاو منزّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چو جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا رَوی سوی کمال
چو تو وردی ترک کردی در روِش
بر تو قبضی آید از رنج و تَبِش
آن ادب کردن بوَد یعنی «مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهُن»
۳: ۳۴۴-۳۵۰
آتشِ ترکِ هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
۳: ۳۷۶
صبح نزدیک است، خامش! کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو مکوش
۳: ۴۱۱
هر چه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کآن زیان دارد، زیان
گر بوَد آن سودِ صد در صد، مگیر
بهرِ زر مگسل ز گنجور ای فقیر
صحبتِ او خَیرُ مِن لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
از پی گندم جدا گشتی، از آن
که فرستادهست گندم زآسمان
۳: ۴۱۹-۴۲۰/۴۲۸/۴۳۱
ای که جزوِ این زمینی، سر مَکَش
چون که بینی حکمِ یزدان، در مکَش
چون خَلَقناکُم شنودی مِن تُراب
خاکباشی جُست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منَش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
۳: ۴۵۳-۴۵۶
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماعِ هجرِ آن غمناک کن
آن، زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیشِ دستانش نهی
بشنَوی غمهای رنجورانِ دل
فاقهٔ جانِ شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورت بگشا ز اِصغا روزنی
گوشِ تو او را چو راهِ دم شود
دودِ تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای رَوی
گر بهسوی ربّ اَعلی میروی
۳: ۴۸۲-۴۸۷
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهار است و دگرها ماهِ دَی
هر چه غیرِ اوست اِستدراجِ توست
گر چه تخت و مُلکت است و تاجِ توست
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنجِ تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
۳: ۵۰۷-۵۱۰
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گِل نبوَد گشاد
ایمنآباد است دل ای دوستان
چشمهها و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۱۴-۵۱۵
بر امیدِ زندهای کن اجتهاد
کاو نگردد بعدِ روزی دو جماد
زین سپس بِستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنّت است و گلسِتان در گلسِتان
۳: ۵۴۷/۵۶۰/۵۷۸
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید، پشیمانی خورَد
بلکْ از آن مستان که چون مَی میخورَند
عقلهای پخته حسرت میبرند
۳: ۷۱۰-۷۱۱
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
شکرانه
به شُکرِ آنکه شکفتی به کامِ بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
(حافظ)
خوبی و احسانی که شامل حال ما شده است، نباید بیپاسخ بمانَد. و پاسخِ نیکی، نیکیِ بیشتر یا دستِکم نیکی برابر است؛ تا این روال و رویّه، به زایش و افزایش نیکی در جهان منجر شود. نفسِ ما از آنرو که میل به آسانی و گریز از مسؤولیت دارد، ترجیح میدهد از نکوییهای دیگران در حقّ خود چشم بپوشد یا ضریب درستی به آنها ندهد. خُردشماری نیکویی دیگران در حقّ ما، دلخواهِ نفسِ ماست. تعالیم معنوی اینجاست که به میدان میآید تا در این آگاهی بدمد: تو مشمولِ لطفها و نواختها و احسانها بودهای، از جانبِ خدا، خانواده، دوستان و... . پاسخ تو در درجهٔ اول به یاد سپردنِ این برخورداری است و سپس جبران آن. نیکی نباید جبران ناشده بمانَد. بلکه سفارش این است: نیکی را باید به شیوهٔ نیکتری پاسخ داد. نیکی نباید متوقف شود. نیکی باید زاینده و فزاینده بمانَد؛ و تحقّقِ آن منوط به آگاهی ماست. آیات زیر از قرآن کریم در همین معنا است:
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا(نساء، ۸۶)
و هر گه که شما را نواختند به نواختی، بازنوازید_آن نوازنده را_ به نواختی نیکوتر از آن، یا آن نواخت او را راست همچنان بازدهید.
هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ(رحمن، ۶۰)
هیچ پاداشی بوَد نیکوکاری را مگر نیکو کردن؟
وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ(قصص: ۷۷)
و نیکویی کن چنانکه نیکویی کرد خدایْ به تو
@sedigh_63
به شُکرِ آنکه شکفتی به کامِ بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
(حافظ)
خوبی و احسانی که شامل حال ما شده است، نباید بیپاسخ بمانَد. و پاسخِ نیکی، نیکیِ بیشتر یا دستِکم نیکی برابر است؛ تا این روال و رویّه، به زایش و افزایش نیکی در جهان منجر شود. نفسِ ما از آنرو که میل به آسانی و گریز از مسؤولیت دارد، ترجیح میدهد از نکوییهای دیگران در حقّ خود چشم بپوشد یا ضریب درستی به آنها ندهد. خُردشماری نیکویی دیگران در حقّ ما، دلخواهِ نفسِ ماست. تعالیم معنوی اینجاست که به میدان میآید تا در این آگاهی بدمد: تو مشمولِ لطفها و نواختها و احسانها بودهای، از جانبِ خدا، خانواده، دوستان و... . پاسخ تو در درجهٔ اول به یاد سپردنِ این برخورداری است و سپس جبران آن. نیکی نباید جبران ناشده بمانَد. بلکه سفارش این است: نیکی را باید به شیوهٔ نیکتری پاسخ داد. نیکی نباید متوقف شود. نیکی باید زاینده و فزاینده بمانَد؛ و تحقّقِ آن منوط به آگاهی ماست. آیات زیر از قرآن کریم در همین معنا است:
وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا(نساء، ۸۶)
و هر گه که شما را نواختند به نواختی، بازنوازید_آن نوازنده را_ به نواختی نیکوتر از آن، یا آن نواخت او را راست همچنان بازدهید.
هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ(رحمن، ۶۰)
هیچ پاداشی بوَد نیکوکاری را مگر نیکو کردن؟
وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ(قصص: ۷۷)
و نیکویی کن چنانکه نیکویی کرد خدایْ به تو
@sedigh_63
.
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
(نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا، ترجمه سیاوش جمادی، صفحه ۲۲۰)
.
من وداع نمیگویم. ساعت وداع تنها آن دم فرا میرسد که گوری که در کمینم نشسته است یکسره مرا به کام خویش کشد.
پراگ، ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰- چهارشنبه
(نامههایی به میلنا، فرانتس کافکا، ترجمه سیاوش جمادی، صفحه ۲۲۰)
.
اطاق آبی
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63
.
از زندگی که حرف میزنی
صدایت بیرنگ است
از شادی نارونها
شبانههای خیال
و آرزوی سپیدارهای دور
و صدایت همچنان
بیرنگِ بیرنگ است
اما آنگاه که نام کوچکم
از دهان تو چکه میکند
صدایت را میبینم
که شاخهٔ گل سرخی است
و از شعلههای غزل
رنگین است
صدیق.
.
از زندگی که حرف میزنی
صدایت بیرنگ است
از شادی نارونها
شبانههای خیال
و آرزوی سپیدارهای دور
و صدایت همچنان
بیرنگِ بیرنگ است
اما آنگاه که نام کوچکم
از دهان تو چکه میکند
صدایت را میبینم
که شاخهٔ گل سرخی است
و از شعلههای غزل
رنگین است
صدیق.
.
آشیانه مانده، و دو تخم کوچک پرنده، و یاکریم زیباچشمی که پر گرفته، که لابد آنجا را امن نیافته، و به رغم تاملات پیشین، متوجه شده که نمیتوان از آسیب گربهای که این حوالی است در امان بود. بعید است به راحتی از آن دو جوجهٔ مقدَّر دل کنده باشد و از آشیانهای که چندان پیکربندی قرص و محکمی نداشت. یا به چشم من نداشت.
چشمهایش زیبا بود. آن حوالی را با مراقبت و هوشیاری میپایید. بیدارتر از همیشه بود. گوشهای از بهشت و زندگی بود مجموع آن آشیان و تخمها و چشمها. هنوز هم، به رغم غیاب آن دو چشم، آشیانه و تخمها یادگار بهشتاند. اما بهشتی که از پشت شیشهای بارانزده پیداست. مانند باغی لبالب و زیبا که هنگامهٔ غروبی دلگیر به تجربه درآید.
صاحب آن چشمها آن لحظه که دانست باید دل بکَند از آشیان و جوجههای رؤیا، تردید را هم تجربه کرد؟ یا چیزی به دلش برات شد و گفت آری، باشد؟ صاحب آن چشمها، خاطرهای از این رها کردن و پشت سر نهادن خواهد داشت یا فارغ و سرخوش، میرود پی ساخت آشیانی دیگر و تلاشی با عاقبت نامعلوم؟ صاحب آن چشمها میداند که هنوز به طرز رقیق و نازکانهای ردّی از قلب او در آشیان متروک، باقی است؟
.
چشمهایش زیبا بود. آن حوالی را با مراقبت و هوشیاری میپایید. بیدارتر از همیشه بود. گوشهای از بهشت و زندگی بود مجموع آن آشیان و تخمها و چشمها. هنوز هم، به رغم غیاب آن دو چشم، آشیانه و تخمها یادگار بهشتاند. اما بهشتی که از پشت شیشهای بارانزده پیداست. مانند باغی لبالب و زیبا که هنگامهٔ غروبی دلگیر به تجربه درآید.
صاحب آن چشمها آن لحظه که دانست باید دل بکَند از آشیان و جوجههای رؤیا، تردید را هم تجربه کرد؟ یا چیزی به دلش برات شد و گفت آری، باشد؟ صاحب آن چشمها، خاطرهای از این رها کردن و پشت سر نهادن خواهد داشت یا فارغ و سرخوش، میرود پی ساخت آشیانی دیگر و تلاشی با عاقبت نامعلوم؟ صاحب آن چشمها میداند که هنوز به طرز رقیق و نازکانهای ردّی از قلب او در آشیان متروک، باقی است؟
.
چه کار خوبی انجام دهم؟
شخصی از پدر روحانی نیستروسِ کبیر، دوست راهب بزرگ آنتونی، پرسید: «چه کار خوبی انجام دهم؟» و او پاسخ گفت: «همهٔ کارها مثل هم نیستند. زیرا کتاب مقدّس میگوید که ابراهیم مهماننواز بود و خدا با او بود. الیاس نیایش در خلوت را دوست میداشت، و خدا با او بود. و داوود فروتن بود، و خدا با او بود. بنابراین هر آنچه میبینی که نَفْست بر طبق ارادهٔ خدا میخواهد انجام ده، تا قلبت را سلیم نگاه داشته باشی.»(ص۶۱)
[راهب بزرگ پاستور] گفت: «اگر سه راهب با هم زندگی کنند، و یکی از آنان همیشه خاموش و در حال دعا باشد، و دیگری بیمار و شاکر باشد، و سوّمی با حسننیّت و از سر خلوص به هر دوی آنان خدمت کند، این سه برابرند، تو گویی یک کار انجام میدادهاند.»(ص۱۱۴)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
این نگاه، تنوع مسیرهایی را که به تحقق ارادهٔ خداوند و دستیابی به قلب سلیم میانجامد به رسمیت میشناسد. گویی کارویژهٔ هر کسی سرآمد شدن در یک فضیلت خداپسندانه است. در قرآن کریم هم اشاراتی رفته که حاکی از پذیرش این تنوعها است. قرآن در عین حال که همگان را به صراط مستقیم دعوت میکند(سوره أنعام، آیه ۱۵۳) توجه میدهد که در دل این شاهراه، هر کسی به فراخور حال و طبیعت خویش، راهی و شیوهای اختیار کند:
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (عنکبوت: ۶۹)
و آنانکه کوشش کردند در [راه] ما، قطعاً هدایت میکنیم ایشان را به راههای خود؛ و همانا الله حتماً با نیکوکاران است.
وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا (فرقان: ۲۷)
و روزی که میگزد ستمکار بر دو دست خود، میگوید: ای کاش میگرفتم با پیغمبر راهی را.
إِنَّ هَذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا (مزمل: ۱۹؛ انسان: ۲۹)
همانا این پندی است؛ پس هر که خواهد، بگیرد به سوی پروردگار خود راهی را.
نظر به این آیات، میتوان گفت که قرآن کریم ضمن تأکید بر صراط یگانه، راههای متعدد به فراخور روندگان را به رسمیت شناخته است.
ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰) گفته است:
«بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»(تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
شخصی از پدر روحانی نیستروسِ کبیر، دوست راهب بزرگ آنتونی، پرسید: «چه کار خوبی انجام دهم؟» و او پاسخ گفت: «همهٔ کارها مثل هم نیستند. زیرا کتاب مقدّس میگوید که ابراهیم مهماننواز بود و خدا با او بود. الیاس نیایش در خلوت را دوست میداشت، و خدا با او بود. و داوود فروتن بود، و خدا با او بود. بنابراین هر آنچه میبینی که نَفْست بر طبق ارادهٔ خدا میخواهد انجام ده، تا قلبت را سلیم نگاه داشته باشی.»(ص۶۱)
[راهب بزرگ پاستور] گفت: «اگر سه راهب با هم زندگی کنند، و یکی از آنان همیشه خاموش و در حال دعا باشد، و دیگری بیمار و شاکر باشد، و سوّمی با حسننیّت و از سر خلوص به هر دوی آنان خدمت کند، این سه برابرند، تو گویی یک کار انجام میدادهاند.»(ص۱۱۴)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
این نگاه، تنوع مسیرهایی را که به تحقق ارادهٔ خداوند و دستیابی به قلب سلیم میانجامد به رسمیت میشناسد. گویی کارویژهٔ هر کسی سرآمد شدن در یک فضیلت خداپسندانه است. در قرآن کریم هم اشاراتی رفته که حاکی از پذیرش این تنوعها است. قرآن در عین حال که همگان را به صراط مستقیم دعوت میکند(سوره أنعام، آیه ۱۵۳) توجه میدهد که در دل این شاهراه، هر کسی به فراخور حال و طبیعت خویش، راهی و شیوهای اختیار کند:
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (عنکبوت: ۶۹)
و آنانکه کوشش کردند در [راه] ما، قطعاً هدایت میکنیم ایشان را به راههای خود؛ و همانا الله حتماً با نیکوکاران است.
وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا (فرقان: ۲۷)
و روزی که میگزد ستمکار بر دو دست خود، میگوید: ای کاش میگرفتم با پیغمبر راهی را.
إِنَّ هَذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا (مزمل: ۱۹؛ انسان: ۲۹)
همانا این پندی است؛ پس هر که خواهد، بگیرد به سوی پروردگار خود راهی را.
نظر به این آیات، میتوان گفت که قرآن کریم ضمن تأکید بر صراط یگانه، راههای متعدد به فراخور روندگان را به رسمیت شناخته است.
ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰) گفته است:
«بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»(تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
فروتنی و عشق
فروتنی مقدّم بر عشق است و لازمهٔ آن. جان متکبّر عشق نمیورزد، چنگ میاندازد. اهل معنا بزرگترین مانع دوست داشتن را تکبر میدانستند و میگفتند تا از خویشبینی عبور نکنیم مهیای عشق نمیشویم:
عشق در خویشبین کجا گُنجد؟
مادهٔ گرگ شیرِ نر زاید؟
(کلیات شمس، غزل ۹۹۰)
عاشقی راست نیاید به تکبّر، سعدی
چون سعادت نبُوَد، کوشش بسیار چه سود؟
(سعدی)
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
(حافظ)
روح با آگاهی از فقر و بینوایی است که آمادگی برای عشق پیدا میکند. فروتنی آگاهی از فقر است. فروتنی مهمترین فضیلت است.
«نیکبخت آنان که روح فقیرانه دارند،
چه ملکوت آسمانها از آن ایشان است.»(متی: ۵: ۳)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است.(حکمت مردان صحرا، ص۱۴۹)
یوسف بن الحسین الرّازی گفته است که: «همه نیکوییها در خانهای است و کلید آن تواضع و فروتنی؛ و همه بدیها در خانهایست و کلید آن مائی و منی.»(گلزار معرفت: گزیدهٔ بهارستان جامی، ص۳۲)
@sedigh_63
فروتنی مقدّم بر عشق است و لازمهٔ آن. جان متکبّر عشق نمیورزد، چنگ میاندازد. اهل معنا بزرگترین مانع دوست داشتن را تکبر میدانستند و میگفتند تا از خویشبینی عبور نکنیم مهیای عشق نمیشویم:
عشق در خویشبین کجا گُنجد؟
مادهٔ گرگ شیرِ نر زاید؟
(کلیات شمس، غزل ۹۹۰)
عاشقی راست نیاید به تکبّر، سعدی
چون سعادت نبُوَد، کوشش بسیار چه سود؟
(سعدی)
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
(حافظ)
روح با آگاهی از فقر و بینوایی است که آمادگی برای عشق پیدا میکند. فروتنی آگاهی از فقر است. فروتنی مهمترین فضیلت است.
«نیکبخت آنان که روح فقیرانه دارند،
چه ملکوت آسمانها از آن ایشان است.»(متی: ۵: ۳)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است.(حکمت مردان صحرا، ص۱۴۹)
یوسف بن الحسین الرّازی گفته است که: «همه نیکوییها در خانهای است و کلید آن تواضع و فروتنی؛ و همه بدیها در خانهایست و کلید آن مائی و منی.»(گلزار معرفت: گزیدهٔ بهارستان جامی، ص۳۲)
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از سفر مرموزم
برایت فقط یک تصویر نگه داشتهام
و فقط یک ترانه، و آن دو چنیناند:
برایت گلهایی نمیآورم
زیرا به چیزی دست نزدهام
آنان نیز میخواهند زندگی کنند.
ولی با چشمان پر شوقم، برایت
به آسمان و آب نگاه کردهام
به آتش روشن و به باد
به تمام درخششهای جهان
تا فرا بگیرم که تو را بهتر ببینم
در تمام تاریکیهای شبانه
تا فرا بگیرم که صدایت را بهتر بشنوم
گوش بر هر صدایی نهادهام
به تمام ترانهها گوش سپردهام
و به تمام زمزمهها و نیز
به رقص روشنایی در سکوت.
تا یاد بگیرم چهگونه لمس میکنند...
گویی که در رؤیایی
دست سبک و بوسهام را
بر آب درخشان و نور نهادهام
شارل وان لربرگ
ترجمه قاسم صنعوی
.
برایت فقط یک تصویر نگه داشتهام
و فقط یک ترانه، و آن دو چنیناند:
برایت گلهایی نمیآورم
زیرا به چیزی دست نزدهام
آنان نیز میخواهند زندگی کنند.
ولی با چشمان پر شوقم، برایت
به آسمان و آب نگاه کردهام
به آتش روشن و به باد
به تمام درخششهای جهان
تا فرا بگیرم که تو را بهتر ببینم
در تمام تاریکیهای شبانه
تا فرا بگیرم که صدایت را بهتر بشنوم
گوش بر هر صدایی نهادهام
به تمام ترانهها گوش سپردهام
و به تمام زمزمهها و نیز
به رقص روشنایی در سکوت.
تا یاد بگیرم چهگونه لمس میکنند...
گویی که در رؤیایی
دست سبک و بوسهام را
بر آب درخشان و نور نهادهام
شارل وان لربرگ
ترجمه قاسم صنعوی
.
با قلبی که نیست
راه افتادم
درخت به درخت
و برکه به برکه
بهدنبال آن سکوت صمیمی
و تنهایی روشن
گشتم
ستاره به ستاره
از الههٔ آتش
سراغ گرفتم
و واژهها را یک به یک
در تمنای آن مجهول
بوییدم
بستر نرم علف
و فروتنی شاخههای بید
زمان را نوازش میداد
و مرا در آستانهٔ چشمانت
متوقف میکرد
هر ستاره میسوخت
پیش از آنکه در خالی سینهٔ من
بنشیند
همهٔ پنجرهها
به دریا ختم میشدند
و هیچ کوچهای
تکرار تو نبود
#صدیق_قطبی
.
راه افتادم
درخت به درخت
و برکه به برکه
بهدنبال آن سکوت صمیمی
و تنهایی روشن
گشتم
ستاره به ستاره
از الههٔ آتش
سراغ گرفتم
و واژهها را یک به یک
در تمنای آن مجهول
بوییدم
بستر نرم علف
و فروتنی شاخههای بید
زمان را نوازش میداد
و مرا در آستانهٔ چشمانت
متوقف میکرد
هر ستاره میسوخت
پیش از آنکه در خالی سینهٔ من
بنشیند
همهٔ پنجرهها
به دریا ختم میشدند
و هیچ کوچهای
تکرار تو نبود
#صدیق_قطبی
.
جانشناسیِ مردان صحرا (۱)
برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ پومن آمد و گفت: پدر روحانی، چه باید بکنم؟ گرفتار اندوه بزرگی شدهام. پیر به او گفت: هرگز کسی را تحقیر مکن، هرگز کسی را تخطئه مکن، هرگز کسی را به بدی یاد مکن، تا پروردگار تو به تو آرامش بخشد.(ص۱۲۷)
برادر اهل سیر و سلوک از راهب بزرگ پاستور پرسید: چه کنم؟ هنگامی که در حجرهام تنها نشستهام تسلّطم را بر خود از دست میدهم. پیر به او گفت: کسی را تحقیر مکن، کسی را تخطئه مکن، کسی را سرزنش مکن، تا خدا به تو آرامش دهد و مراقبهات از اضطراب و تشویش عاری شود.(ص۱۰۷)
راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید: به من بگو چگونه میتوانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر میخواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و دربارهٔ هیچکس داوری مکن.(ص۱۸۰)
راهب بزرگ موسی گفت: آدمی باید با دوستانش مانند مردهای باشد، چرا که مردن نسبت به دوست یعنی متوقّف ساختن مطلقِ داوری دربارهٔ او. (ص۲۱۵)
راهب بزرگ هایپریخیوس گفت: اینکه گوشت بخوری و باده بنوشی، بهتر از آن است که بدگویی برادر خود کنی و گوشت او را ببلعی.(ص۸۰)
راهب بزرگ یوحنّا میگفت: ما باری سبک را بر زمین نهادهایم، که همان سرزنش خودمان است، و به جای آن، با توجیه خودمان و تخطئهٔ دیگران، بر دوش گرفتن بار سنگینی را برگزیدهایم.(ص۱۹۹)
پدر روحانی به من بگو بیزاری از بدی چیست؟
پدر روحانی گفت: آن کسی از بدی بیزار است که از گناهان خویش بیزار است، و همهٔ برادران اهل سیر و سلوک را قدّیس میانگارد، و به آنان چنان عشق میورزد که به قدّیسان.(ص۱۹۸)
پیری گفت: اگر پاکدامنی دربارهٔ زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی، تو نیز به اندازهٔ او از شریعت تخطی کردهای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.(ص۱۰۸)
راهبِ بزرگ پاستور گفت: هر ابتلائی که به تو رسد با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.(ص۱۵۸)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ پومن آمد و گفت: پدر روحانی، چه باید بکنم؟ گرفتار اندوه بزرگی شدهام. پیر به او گفت: هرگز کسی را تحقیر مکن، هرگز کسی را تخطئه مکن، هرگز کسی را به بدی یاد مکن، تا پروردگار تو به تو آرامش بخشد.(ص۱۲۷)
برادر اهل سیر و سلوک از راهب بزرگ پاستور پرسید: چه کنم؟ هنگامی که در حجرهام تنها نشستهام تسلّطم را بر خود از دست میدهم. پیر به او گفت: کسی را تحقیر مکن، کسی را تخطئه مکن، کسی را سرزنش مکن، تا خدا به تو آرامش دهد و مراقبهات از اضطراب و تشویش عاری شود.(ص۱۰۷)
راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید: به من بگو چگونه میتوانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر میخواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و دربارهٔ هیچکس داوری مکن.(ص۱۸۰)
راهب بزرگ موسی گفت: آدمی باید با دوستانش مانند مردهای باشد، چرا که مردن نسبت به دوست یعنی متوقّف ساختن مطلقِ داوری دربارهٔ او. (ص۲۱۵)
راهب بزرگ هایپریخیوس گفت: اینکه گوشت بخوری و باده بنوشی، بهتر از آن است که بدگویی برادر خود کنی و گوشت او را ببلعی.(ص۸۰)
راهب بزرگ یوحنّا میگفت: ما باری سبک را بر زمین نهادهایم، که همان سرزنش خودمان است، و به جای آن، با توجیه خودمان و تخطئهٔ دیگران، بر دوش گرفتن بار سنگینی را برگزیدهایم.(ص۱۹۹)
پدر روحانی به من بگو بیزاری از بدی چیست؟
پدر روحانی گفت: آن کسی از بدی بیزار است که از گناهان خویش بیزار است، و همهٔ برادران اهل سیر و سلوک را قدّیس میانگارد، و به آنان چنان عشق میورزد که به قدّیسان.(ص۱۹۸)
پیری گفت: اگر پاکدامنی دربارهٔ زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی، تو نیز به اندازهٔ او از شریعت تخطی کردهای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.(ص۱۰۸)
راهبِ بزرگ پاستور گفت: هر ابتلائی که به تو رسد با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.(ص۱۵۸)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
جانشناسیِ مردان صحرا (۲)
روزی برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ تئودور فِرمهای آمد، و به مدّت سه روز از او میخواست که کلمهای با او سخن بگوید، اما راهب بزرگ پاسخش نگفت، و او غمگین از آنجا رفت. شاگردی به راهبِ بزرگ تئودور گفت: پدر روحانی، چرا با او سخن نگفتی؟ او غمگین از اینجا رفت! پیر پاسخ داد: باور کن، کلمهای با او سخن نگفتم زیرا او تاجر کلمات است، و میخواهد با کلامِ دیگران فخر بفروشد.(ص۹۰)
تئوفیلوس، اسقف اسکندریّه، که خدایش رحمت کناد، به اسکت سفر کرد، و برادران اهل سیر و سلوک گرد آمدند و به راهبِ بزرگ پامبو گفتند: یکی دو کلمه به اسقف بگو، تا در اینجا تهذیب نفس یابد. آن پیر پاسخ داد: اگر با خاموشی من تهذیب نشود، امیدی نیست که با کلامم تهذیب شود.(ص۲۰۹)
راهب بزرگ ماکاریوس گفت: «اگر، در مقام اصلاح دیگری، دستخوش غضب شوی، شهوت خودت را ارضاء کردهای. خود را برای نجات دیگری از کف مده.»(ص۷۹)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است. (ص۱۴۹)
یکی از پیران گفت: با توجّه تمام دعا کنید تا زود افکارتان مستقیم شود.(ص۲۲۳)
راهب بزرگ پاستور گفت: اگر کسی خطا کند و منکر آن نشود، بلکه بگوید: من خطا کردم، سرزنشش مکنید، زیرا شما عزم و همّتش را خواهید شکست. و اگر به او بگویید: برادر، غمگین مباش بلکه در آینده مراقب باش که تکرارش نکنی، او را به دگرگون کردن زندگیاش برمیانگیزید.»(ص۲۲۶)
راهب بزرگ ماتیوس گفت: کار سبکی که اتمام آن مدّتی مدید به طول بینجامد بهتر است از کار سختی که زود انجام گیرد.(ص۲۰۵)
یکی از پیران گفت: درست مانند زنبور عسل، که هر جا برود عسل میسازد، راهب نیز، هر جا برود، اگر برود تا ارادهٔ خدا را به انجام رساند، همواره میتواند با اعمال نیک حلاوت معنوی به بار آورد. (ص۲۰۱)
انسانِ خشمگین حتّی اگر مردگان را زنده کند، چون به خشم آمده است مورد رضای خدا قرار نمیگیرد.(ص۱۹۳)
فیلسوفی از آنتونیِ قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هرگاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.(ص۱۷۷)
برادری اهل سیر و سلوک از یکی از پیران پرسید: دو برادر اهل سیر و سلوکاند، که یکی از آنان در حجرهاش میماند و نیایش میکند، شش روز پی در پی روزه میگیرد و بسیار توبه و استغفار میکند. دیگری از بیماران مراقبت میکند. کار کدامیک بیشتر مورد پسند خداست؟ پیر پاسخ داد: اگر آن برادر که شش روز پیدرپی روزه میگیرد خود را از بینیاش آویزان میکرد، نمیتوانست با آنکه از بیماران مراقبت میکند برابری کند.(ص ۱۷۰)
یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همهٔ آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.(ص۹۷)
راهب بزرگ پاستور گفت که راهب بزرگ یوحنّای کوتوله به درگاه خدا دعا کرد و خدا همهٔ شهواتش را از او دور کرد، به نحوی که او بیاحساس شد. و با این حال به نزدِ یکی از پیران رفت و گفت: تو در مقابل خود مردی را میبینی که کاملاً در آرامش است و دیگر گرفتار وسوسهای نیست. آن پیر گفت: برو به درگاه خدا دعا کن تا حکم کند که کشمکش در تو برانگیخته شود، زیرا نفس فقط در نبردها پخته میشود. و چون وسوسهها دوباره آغاز شدند او دعا نکرد که کشمکش از او دور شود، بلکه فقط گفت: پروردگارا، به من قدرت بده تا جنگ را پشت سر بگذارم.(ص۱۶۳)
راهبهٔ بزرگ سینکلتیکا، که خدایش بیامرزاد، گفت: زحمت و کشمکشِ بزرگی در انتظار بیدینایی است که رو به خدا میآورند، اما پس از آن شادی و لذّتی وصفناپذیر فرا میرسد. کسی که میخواهد آتشی بیفروزد ابتدا از دود به ستوه میآید، و دود اشک او را روان میکند، اما سرانجام آتشی را که میخواهد بدست میآورد. از اینرو در متنِ مقدّس هم آمده است: خدای ما آتشی سوزان است. پس ما باید آتش الهی را در درونمان به زحمت و با اشک ریختن برافروزیم.(ص۱۵۹)
شیطانی، که به صورت فرشتهای نورانی درآمده بود، بر یکی از برادران اهل سیر و سلوک ظاهر گشت و به او گفت: من جبرئیلِ فرشته هستم، و به سوی تو فرستاده شدهام. امّا آن برادر اهل سیر و سلوک گفت: دوباره بیندیش. تو علیالقاعده باید به سوی کس دیگری فرستاده شده باشی. من کاری نکردهام که در خورِ یک فرشته باشد. آن شیطان بیدرنگ ناپدید شد.(ص۱۵۶)
◽️(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سدهٔ چهارم میلادی، تامس مرتون، ترجمهٔ فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵)
@sedigh_63
روزی برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ تئودور فِرمهای آمد، و به مدّت سه روز از او میخواست که کلمهای با او سخن بگوید، اما راهب بزرگ پاسخش نگفت، و او غمگین از آنجا رفت. شاگردی به راهبِ بزرگ تئودور گفت: پدر روحانی، چرا با او سخن نگفتی؟ او غمگین از اینجا رفت! پیر پاسخ داد: باور کن، کلمهای با او سخن نگفتم زیرا او تاجر کلمات است، و میخواهد با کلامِ دیگران فخر بفروشد.(ص۹۰)
تئوفیلوس، اسقف اسکندریّه، که خدایش رحمت کناد، به اسکت سفر کرد، و برادران اهل سیر و سلوک گرد آمدند و به راهبِ بزرگ پامبو گفتند: یکی دو کلمه به اسقف بگو، تا در اینجا تهذیب نفس یابد. آن پیر پاسخ داد: اگر با خاموشی من تهذیب نشود، امیدی نیست که با کلامم تهذیب شود.(ص۲۰۹)
راهب بزرگ ماکاریوس گفت: «اگر، در مقام اصلاح دیگری، دستخوش غضب شوی، شهوت خودت را ارضاء کردهای. خود را برای نجات دیگری از کف مده.»(ص۷۹)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است. (ص۱۴۹)
یکی از پیران گفت: با توجّه تمام دعا کنید تا زود افکارتان مستقیم شود.(ص۲۲۳)
راهب بزرگ پاستور گفت: اگر کسی خطا کند و منکر آن نشود، بلکه بگوید: من خطا کردم، سرزنشش مکنید، زیرا شما عزم و همّتش را خواهید شکست. و اگر به او بگویید: برادر، غمگین مباش بلکه در آینده مراقب باش که تکرارش نکنی، او را به دگرگون کردن زندگیاش برمیانگیزید.»(ص۲۲۶)
راهب بزرگ ماتیوس گفت: کار سبکی که اتمام آن مدّتی مدید به طول بینجامد بهتر است از کار سختی که زود انجام گیرد.(ص۲۰۵)
یکی از پیران گفت: درست مانند زنبور عسل، که هر جا برود عسل میسازد، راهب نیز، هر جا برود، اگر برود تا ارادهٔ خدا را به انجام رساند، همواره میتواند با اعمال نیک حلاوت معنوی به بار آورد. (ص۲۰۱)
انسانِ خشمگین حتّی اگر مردگان را زنده کند، چون به خشم آمده است مورد رضای خدا قرار نمیگیرد.(ص۱۹۳)
فیلسوفی از آنتونیِ قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هرگاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.(ص۱۷۷)
برادری اهل سیر و سلوک از یکی از پیران پرسید: دو برادر اهل سیر و سلوکاند، که یکی از آنان در حجرهاش میماند و نیایش میکند، شش روز پی در پی روزه میگیرد و بسیار توبه و استغفار میکند. دیگری از بیماران مراقبت میکند. کار کدامیک بیشتر مورد پسند خداست؟ پیر پاسخ داد: اگر آن برادر که شش روز پیدرپی روزه میگیرد خود را از بینیاش آویزان میکرد، نمیتوانست با آنکه از بیماران مراقبت میکند برابری کند.(ص ۱۷۰)
یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همهٔ آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.(ص۹۷)
راهب بزرگ پاستور گفت که راهب بزرگ یوحنّای کوتوله به درگاه خدا دعا کرد و خدا همهٔ شهواتش را از او دور کرد، به نحوی که او بیاحساس شد. و با این حال به نزدِ یکی از پیران رفت و گفت: تو در مقابل خود مردی را میبینی که کاملاً در آرامش است و دیگر گرفتار وسوسهای نیست. آن پیر گفت: برو به درگاه خدا دعا کن تا حکم کند که کشمکش در تو برانگیخته شود، زیرا نفس فقط در نبردها پخته میشود. و چون وسوسهها دوباره آغاز شدند او دعا نکرد که کشمکش از او دور شود، بلکه فقط گفت: پروردگارا، به من قدرت بده تا جنگ را پشت سر بگذارم.(ص۱۶۳)
راهبهٔ بزرگ سینکلتیکا، که خدایش بیامرزاد، گفت: زحمت و کشمکشِ بزرگی در انتظار بیدینایی است که رو به خدا میآورند، اما پس از آن شادی و لذّتی وصفناپذیر فرا میرسد. کسی که میخواهد آتشی بیفروزد ابتدا از دود به ستوه میآید، و دود اشک او را روان میکند، اما سرانجام آتشی را که میخواهد بدست میآورد. از اینرو در متنِ مقدّس هم آمده است: خدای ما آتشی سوزان است. پس ما باید آتش الهی را در درونمان به زحمت و با اشک ریختن برافروزیم.(ص۱۵۹)
شیطانی، که به صورت فرشتهای نورانی درآمده بود، بر یکی از برادران اهل سیر و سلوک ظاهر گشت و به او گفت: من جبرئیلِ فرشته هستم، و به سوی تو فرستاده شدهام. امّا آن برادر اهل سیر و سلوک گفت: دوباره بیندیش. تو علیالقاعده باید به سوی کس دیگری فرستاده شده باشی. من کاری نکردهام که در خورِ یک فرشته باشد. آن شیطان بیدرنگ ناپدید شد.(ص۱۵۶)
◽️(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سدهٔ چهارم میلادی، تامس مرتون، ترجمهٔ فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵)
@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کودک و روباه (به فرانسوی: Le renard et l'enfant) (به انگلیسی: The Fox and the Child) یک فیلم خانوادگی و درام محصول سینمای انگلیس است که در نوامبر ۲۰۰۷ منتشر شد.
فیلم روایتگر ارتباط یک دختر بچهٔ ۱۰ ساله و یک روباه و بچههای او در جنگل است. فیلم در دو منطقهٔ ان در فرانسه و ابروتزو در ایتالیا فیلمبرداری شده است.
.
فیلم روایتگر ارتباط یک دختر بچهٔ ۱۰ ساله و یک روباه و بچههای او در جنگل است. فیلم در دو منطقهٔ ان در فرانسه و ابروتزو در ایتالیا فیلمبرداری شده است.
.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم مستند رژه پنگوئنها(به انگلیسی: March of the Penguins) با کارگردانی لوک ژاکه و روایت مورگان فریمن هنرپیشه و دوبلر مشهور آمریکایی، محصول انجمن جغرافیای ملی در سال ۲۰۰۶ است. این فیلم جایزه بهترین فیلم مستند بلند را از آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک دریافت کردهاست. فیلم مستند «رژه پنگوئنها» پنگوئنهای امپراتور را در مهاجرت زمستانیشان همراهی کرده و حقایقی شگفتانگیز از زندگی آنها را به تصویر میکشد.
برای ساختن این مستند تحسینشده، لوک ژاکه، کارگردان فرانسوی فیلم به همراه گروهش، یک سال تمام را در سختترین شرایط سرزمین جنوبگان سپری کردند؛ و نتایج تلاش آنها را در تک تک فریمهای این فیلم مستند ۸۰ دقیقهای میتوان مشاهده کرد.
.
برای ساختن این مستند تحسینشده، لوک ژاکه، کارگردان فرانسوی فیلم به همراه گروهش، یک سال تمام را در سختترین شرایط سرزمین جنوبگان سپری کردند؛ و نتایج تلاش آنها را در تک تک فریمهای این فیلم مستند ۸۰ دقیقهای میتوان مشاهده کرد.
.