اطاق آبی
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63
ته باغ ما، یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود... اطاق آبی از صمیمتِ حقیقتِ خاکْ دور نبود.(ص۱۲)
کفِ اطاقِ آبی از کاهگلِ زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دیده بودم، بادبادک هوا کرده بودم...
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. اصلاً فراموش میشد که بام پناهی است برای «آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد». روی بام همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهٔ تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی است. همهمهای است میان مکالمهٔ سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود... تن بام زیر پا میتپید... در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.(ص۱۹)
گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد. از همبازیها جدا میشدم، میرفتم تا میان اطاق آبی بمانم. و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آب که خواب شما بشنود. جریانی از سپیدهدم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد. و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم. و در خود کمکم بالا میرفتم. و حضوری کمکم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یکی چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون. من بچه بودم. اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود. وارد خوابهایم میشد... اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بود. انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانهٔ ما بود.(ص۲۲)
من در اطاق آبی چیز دیگری میشدم. انگار پوست میانداختم. زندگی رنگارنگ غریزیام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم. نمیخواستم کسی مرا بپاید... میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگری میآمد. در وزش این هوا غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچههای محرمانهٔ خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد. آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود. میان حرف و سکوتم بود. در هر مکثم تابش آبی بود. فکرم بالا که میگرفت آبی میشد. آبی آشنا بود.(ص۲۲)
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هستهٔ تمثیل مراقبه و مشاهده است.(ص۲۳)
من شاگردِ خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگمبههوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غمِ دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد... شاگرد، کیسهٔ زباله بود. درس در او خالی میشد... آموزش جدا بود از زندگی. کتابْ تفالهٔ واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهٔ خشکِ لایِ کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.(ص۳۳-۳۴)
(اطاق آبی به همراه دو نوشتهٔ دیگر، سهراب سپهری، ویراستهٔ پیروز سیّار، انتشارات سروش، ۱۳۹۲)
@sedigh_63
.
از زندگی که حرف میزنی
صدایت بیرنگ است
از شادی نارونها
شبانههای خیال
و آرزوی سپیدارهای دور
و صدایت همچنان
بیرنگِ بیرنگ است
اما آنگاه که نام کوچکم
از دهان تو چکه میکند
صدایت را میبینم
که شاخهٔ گل سرخی است
و از شعلههای غزل
رنگین است
صدیق.
.
از زندگی که حرف میزنی
صدایت بیرنگ است
از شادی نارونها
شبانههای خیال
و آرزوی سپیدارهای دور
و صدایت همچنان
بیرنگِ بیرنگ است
اما آنگاه که نام کوچکم
از دهان تو چکه میکند
صدایت را میبینم
که شاخهٔ گل سرخی است
و از شعلههای غزل
رنگین است
صدیق.
.
آشیانه مانده، و دو تخم کوچک پرنده، و یاکریم زیباچشمی که پر گرفته، که لابد آنجا را امن نیافته، و به رغم تاملات پیشین، متوجه شده که نمیتوان از آسیب گربهای که این حوالی است در امان بود. بعید است به راحتی از آن دو جوجهٔ مقدَّر دل کنده باشد و از آشیانهای که چندان پیکربندی قرص و محکمی نداشت. یا به چشم من نداشت.
چشمهایش زیبا بود. آن حوالی را با مراقبت و هوشیاری میپایید. بیدارتر از همیشه بود. گوشهای از بهشت و زندگی بود مجموع آن آشیان و تخمها و چشمها. هنوز هم، به رغم غیاب آن دو چشم، آشیانه و تخمها یادگار بهشتاند. اما بهشتی که از پشت شیشهای بارانزده پیداست. مانند باغی لبالب و زیبا که هنگامهٔ غروبی دلگیر به تجربه درآید.
صاحب آن چشمها آن لحظه که دانست باید دل بکَند از آشیان و جوجههای رؤیا، تردید را هم تجربه کرد؟ یا چیزی به دلش برات شد و گفت آری، باشد؟ صاحب آن چشمها، خاطرهای از این رها کردن و پشت سر نهادن خواهد داشت یا فارغ و سرخوش، میرود پی ساخت آشیانی دیگر و تلاشی با عاقبت نامعلوم؟ صاحب آن چشمها میداند که هنوز به طرز رقیق و نازکانهای ردّی از قلب او در آشیان متروک، باقی است؟
.
چشمهایش زیبا بود. آن حوالی را با مراقبت و هوشیاری میپایید. بیدارتر از همیشه بود. گوشهای از بهشت و زندگی بود مجموع آن آشیان و تخمها و چشمها. هنوز هم، به رغم غیاب آن دو چشم، آشیانه و تخمها یادگار بهشتاند. اما بهشتی که از پشت شیشهای بارانزده پیداست. مانند باغی لبالب و زیبا که هنگامهٔ غروبی دلگیر به تجربه درآید.
صاحب آن چشمها آن لحظه که دانست باید دل بکَند از آشیان و جوجههای رؤیا، تردید را هم تجربه کرد؟ یا چیزی به دلش برات شد و گفت آری، باشد؟ صاحب آن چشمها، خاطرهای از این رها کردن و پشت سر نهادن خواهد داشت یا فارغ و سرخوش، میرود پی ساخت آشیانی دیگر و تلاشی با عاقبت نامعلوم؟ صاحب آن چشمها میداند که هنوز به طرز رقیق و نازکانهای ردّی از قلب او در آشیان متروک، باقی است؟
.
چه کار خوبی انجام دهم؟
شخصی از پدر روحانی نیستروسِ کبیر، دوست راهب بزرگ آنتونی، پرسید: «چه کار خوبی انجام دهم؟» و او پاسخ گفت: «همهٔ کارها مثل هم نیستند. زیرا کتاب مقدّس میگوید که ابراهیم مهماننواز بود و خدا با او بود. الیاس نیایش در خلوت را دوست میداشت، و خدا با او بود. و داوود فروتن بود، و خدا با او بود. بنابراین هر آنچه میبینی که نَفْست بر طبق ارادهٔ خدا میخواهد انجام ده، تا قلبت را سلیم نگاه داشته باشی.»(ص۶۱)
[راهب بزرگ پاستور] گفت: «اگر سه راهب با هم زندگی کنند، و یکی از آنان همیشه خاموش و در حال دعا باشد، و دیگری بیمار و شاکر باشد، و سوّمی با حسننیّت و از سر خلوص به هر دوی آنان خدمت کند، این سه برابرند، تو گویی یک کار انجام میدادهاند.»(ص۱۱۴)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
این نگاه، تنوع مسیرهایی را که به تحقق ارادهٔ خداوند و دستیابی به قلب سلیم میانجامد به رسمیت میشناسد. گویی کارویژهٔ هر کسی سرآمد شدن در یک فضیلت خداپسندانه است. در قرآن کریم هم اشاراتی رفته که حاکی از پذیرش این تنوعها است. قرآن در عین حال که همگان را به صراط مستقیم دعوت میکند(سوره أنعام، آیه ۱۵۳) توجه میدهد که در دل این شاهراه، هر کسی به فراخور حال و طبیعت خویش، راهی و شیوهای اختیار کند:
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (عنکبوت: ۶۹)
و آنانکه کوشش کردند در [راه] ما، قطعاً هدایت میکنیم ایشان را به راههای خود؛ و همانا الله حتماً با نیکوکاران است.
وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا (فرقان: ۲۷)
و روزی که میگزد ستمکار بر دو دست خود، میگوید: ای کاش میگرفتم با پیغمبر راهی را.
إِنَّ هَذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا (مزمل: ۱۹؛ انسان: ۲۹)
همانا این پندی است؛ پس هر که خواهد، بگیرد به سوی پروردگار خود راهی را.
نظر به این آیات، میتوان گفت که قرآن کریم ضمن تأکید بر صراط یگانه، راههای متعدد به فراخور روندگان را به رسمیت شناخته است.
ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰) گفته است:
«بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»(تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
شخصی از پدر روحانی نیستروسِ کبیر، دوست راهب بزرگ آنتونی، پرسید: «چه کار خوبی انجام دهم؟» و او پاسخ گفت: «همهٔ کارها مثل هم نیستند. زیرا کتاب مقدّس میگوید که ابراهیم مهماننواز بود و خدا با او بود. الیاس نیایش در خلوت را دوست میداشت، و خدا با او بود. و داوود فروتن بود، و خدا با او بود. بنابراین هر آنچه میبینی که نَفْست بر طبق ارادهٔ خدا میخواهد انجام ده، تا قلبت را سلیم نگاه داشته باشی.»(ص۶۱)
[راهب بزرگ پاستور] گفت: «اگر سه راهب با هم زندگی کنند، و یکی از آنان همیشه خاموش و در حال دعا باشد، و دیگری بیمار و شاکر باشد، و سوّمی با حسننیّت و از سر خلوص به هر دوی آنان خدمت کند، این سه برابرند، تو گویی یک کار انجام میدادهاند.»(ص۱۱۴)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
این نگاه، تنوع مسیرهایی را که به تحقق ارادهٔ خداوند و دستیابی به قلب سلیم میانجامد به رسمیت میشناسد. گویی کارویژهٔ هر کسی سرآمد شدن در یک فضیلت خداپسندانه است. در قرآن کریم هم اشاراتی رفته که حاکی از پذیرش این تنوعها است. قرآن در عین حال که همگان را به صراط مستقیم دعوت میکند(سوره أنعام، آیه ۱۵۳) توجه میدهد که در دل این شاهراه، هر کسی به فراخور حال و طبیعت خویش، راهی و شیوهای اختیار کند:
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (عنکبوت: ۶۹)
و آنانکه کوشش کردند در [راه] ما، قطعاً هدایت میکنیم ایشان را به راههای خود؛ و همانا الله حتماً با نیکوکاران است.
وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا (فرقان: ۲۷)
و روزی که میگزد ستمکار بر دو دست خود، میگوید: ای کاش میگرفتم با پیغمبر راهی را.
إِنَّ هَذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا (مزمل: ۱۹؛ انسان: ۲۹)
همانا این پندی است؛ پس هر که خواهد، بگیرد به سوی پروردگار خود راهی را.
نظر به این آیات، میتوان گفت که قرآن کریم ضمن تأکید بر صراط یگانه، راههای متعدد به فراخور روندگان را به رسمیت شناخته است.
ابوبکر طَمَستانی(متوفی بعد از ۳۴۰) گفته است:
«بهترین خلق آن بود که خیر در غیر بینند. و دانند که راه به خدای بسیار است بجز از آن راه که خاص این کس است.»(تذکرهالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۸۰)
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
فروتنی و عشق
فروتنی مقدّم بر عشق است و لازمهٔ آن. جان متکبّر عشق نمیورزد، چنگ میاندازد. اهل معنا بزرگترین مانع دوست داشتن را تکبر میدانستند و میگفتند تا از خویشبینی عبور نکنیم مهیای عشق نمیشویم:
عشق در خویشبین کجا گُنجد؟
مادهٔ گرگ شیرِ نر زاید؟
(کلیات شمس، غزل ۹۹۰)
عاشقی راست نیاید به تکبّر، سعدی
چون سعادت نبُوَد، کوشش بسیار چه سود؟
(سعدی)
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
(حافظ)
روح با آگاهی از فقر و بینوایی است که آمادگی برای عشق پیدا میکند. فروتنی آگاهی از فقر است. فروتنی مهمترین فضیلت است.
«نیکبخت آنان که روح فقیرانه دارند،
چه ملکوت آسمانها از آن ایشان است.»(متی: ۵: ۳)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است.(حکمت مردان صحرا، ص۱۴۹)
یوسف بن الحسین الرّازی گفته است که: «همه نیکوییها در خانهای است و کلید آن تواضع و فروتنی؛ و همه بدیها در خانهایست و کلید آن مائی و منی.»(گلزار معرفت: گزیدهٔ بهارستان جامی، ص۳۲)
@sedigh_63
فروتنی مقدّم بر عشق است و لازمهٔ آن. جان متکبّر عشق نمیورزد، چنگ میاندازد. اهل معنا بزرگترین مانع دوست داشتن را تکبر میدانستند و میگفتند تا از خویشبینی عبور نکنیم مهیای عشق نمیشویم:
عشق در خویشبین کجا گُنجد؟
مادهٔ گرگ شیرِ نر زاید؟
(کلیات شمس، غزل ۹۹۰)
عاشقی راست نیاید به تکبّر، سعدی
چون سعادت نبُوَد، کوشش بسیار چه سود؟
(سعدی)
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
(حافظ)
روح با آگاهی از فقر و بینوایی است که آمادگی برای عشق پیدا میکند. فروتنی آگاهی از فقر است. فروتنی مهمترین فضیلت است.
«نیکبخت آنان که روح فقیرانه دارند،
چه ملکوت آسمانها از آن ایشان است.»(متی: ۵: ۳)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است.(حکمت مردان صحرا، ص۱۴۹)
یوسف بن الحسین الرّازی گفته است که: «همه نیکوییها در خانهای است و کلید آن تواضع و فروتنی؛ و همه بدیها در خانهایست و کلید آن مائی و منی.»(گلزار معرفت: گزیدهٔ بهارستان جامی، ص۳۲)
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از سفر مرموزم
برایت فقط یک تصویر نگه داشتهام
و فقط یک ترانه، و آن دو چنیناند:
برایت گلهایی نمیآورم
زیرا به چیزی دست نزدهام
آنان نیز میخواهند زندگی کنند.
ولی با چشمان پر شوقم، برایت
به آسمان و آب نگاه کردهام
به آتش روشن و به باد
به تمام درخششهای جهان
تا فرا بگیرم که تو را بهتر ببینم
در تمام تاریکیهای شبانه
تا فرا بگیرم که صدایت را بهتر بشنوم
گوش بر هر صدایی نهادهام
به تمام ترانهها گوش سپردهام
و به تمام زمزمهها و نیز
به رقص روشنایی در سکوت.
تا یاد بگیرم چهگونه لمس میکنند...
گویی که در رؤیایی
دست سبک و بوسهام را
بر آب درخشان و نور نهادهام
شارل وان لربرگ
ترجمه قاسم صنعوی
.
برایت فقط یک تصویر نگه داشتهام
و فقط یک ترانه، و آن دو چنیناند:
برایت گلهایی نمیآورم
زیرا به چیزی دست نزدهام
آنان نیز میخواهند زندگی کنند.
ولی با چشمان پر شوقم، برایت
به آسمان و آب نگاه کردهام
به آتش روشن و به باد
به تمام درخششهای جهان
تا فرا بگیرم که تو را بهتر ببینم
در تمام تاریکیهای شبانه
تا فرا بگیرم که صدایت را بهتر بشنوم
گوش بر هر صدایی نهادهام
به تمام ترانهها گوش سپردهام
و به تمام زمزمهها و نیز
به رقص روشنایی در سکوت.
تا یاد بگیرم چهگونه لمس میکنند...
گویی که در رؤیایی
دست سبک و بوسهام را
بر آب درخشان و نور نهادهام
شارل وان لربرگ
ترجمه قاسم صنعوی
.
با قلبی که نیست
راه افتادم
درخت به درخت
و برکه به برکه
بهدنبال آن سکوت صمیمی
و تنهایی روشن
گشتم
ستاره به ستاره
از الههٔ آتش
سراغ گرفتم
و واژهها را یک به یک
در تمنای آن مجهول
بوییدم
بستر نرم علف
و فروتنی شاخههای بید
زمان را نوازش میداد
و مرا در آستانهٔ چشمانت
متوقف میکرد
هر ستاره میسوخت
پیش از آنکه در خالی سینهٔ من
بنشیند
همهٔ پنجرهها
به دریا ختم میشدند
و هیچ کوچهای
تکرار تو نبود
#صدیق_قطبی
.
راه افتادم
درخت به درخت
و برکه به برکه
بهدنبال آن سکوت صمیمی
و تنهایی روشن
گشتم
ستاره به ستاره
از الههٔ آتش
سراغ گرفتم
و واژهها را یک به یک
در تمنای آن مجهول
بوییدم
بستر نرم علف
و فروتنی شاخههای بید
زمان را نوازش میداد
و مرا در آستانهٔ چشمانت
متوقف میکرد
هر ستاره میسوخت
پیش از آنکه در خالی سینهٔ من
بنشیند
همهٔ پنجرهها
به دریا ختم میشدند
و هیچ کوچهای
تکرار تو نبود
#صدیق_قطبی
.
جانشناسیِ مردان صحرا (۱)
برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ پومن آمد و گفت: پدر روحانی، چه باید بکنم؟ گرفتار اندوه بزرگی شدهام. پیر به او گفت: هرگز کسی را تحقیر مکن، هرگز کسی را تخطئه مکن، هرگز کسی را به بدی یاد مکن، تا پروردگار تو به تو آرامش بخشد.(ص۱۲۷)
برادر اهل سیر و سلوک از راهب بزرگ پاستور پرسید: چه کنم؟ هنگامی که در حجرهام تنها نشستهام تسلّطم را بر خود از دست میدهم. پیر به او گفت: کسی را تحقیر مکن، کسی را تخطئه مکن، کسی را سرزنش مکن، تا خدا به تو آرامش دهد و مراقبهات از اضطراب و تشویش عاری شود.(ص۱۰۷)
راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید: به من بگو چگونه میتوانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر میخواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و دربارهٔ هیچکس داوری مکن.(ص۱۸۰)
راهب بزرگ موسی گفت: آدمی باید با دوستانش مانند مردهای باشد، چرا که مردن نسبت به دوست یعنی متوقّف ساختن مطلقِ داوری دربارهٔ او. (ص۲۱۵)
راهب بزرگ هایپریخیوس گفت: اینکه گوشت بخوری و باده بنوشی، بهتر از آن است که بدگویی برادر خود کنی و گوشت او را ببلعی.(ص۸۰)
راهب بزرگ یوحنّا میگفت: ما باری سبک را بر زمین نهادهایم، که همان سرزنش خودمان است، و به جای آن، با توجیه خودمان و تخطئهٔ دیگران، بر دوش گرفتن بار سنگینی را برگزیدهایم.(ص۱۹۹)
پدر روحانی به من بگو بیزاری از بدی چیست؟
پدر روحانی گفت: آن کسی از بدی بیزار است که از گناهان خویش بیزار است، و همهٔ برادران اهل سیر و سلوک را قدّیس میانگارد، و به آنان چنان عشق میورزد که به قدّیسان.(ص۱۹۸)
پیری گفت: اگر پاکدامنی دربارهٔ زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی، تو نیز به اندازهٔ او از شریعت تخطی کردهای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.(ص۱۰۸)
راهبِ بزرگ پاستور گفت: هر ابتلائی که به تو رسد با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.(ص۱۵۸)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ پومن آمد و گفت: پدر روحانی، چه باید بکنم؟ گرفتار اندوه بزرگی شدهام. پیر به او گفت: هرگز کسی را تحقیر مکن، هرگز کسی را تخطئه مکن، هرگز کسی را به بدی یاد مکن، تا پروردگار تو به تو آرامش بخشد.(ص۱۲۷)
برادر اهل سیر و سلوک از راهب بزرگ پاستور پرسید: چه کنم؟ هنگامی که در حجرهام تنها نشستهام تسلّطم را بر خود از دست میدهم. پیر به او گفت: کسی را تحقیر مکن، کسی را تخطئه مکن، کسی را سرزنش مکن، تا خدا به تو آرامش دهد و مراقبهات از اضطراب و تشویش عاری شود.(ص۱۰۷)
راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید: به من بگو چگونه میتوانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر میخواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و دربارهٔ هیچکس داوری مکن.(ص۱۸۰)
راهب بزرگ موسی گفت: آدمی باید با دوستانش مانند مردهای باشد، چرا که مردن نسبت به دوست یعنی متوقّف ساختن مطلقِ داوری دربارهٔ او. (ص۲۱۵)
راهب بزرگ هایپریخیوس گفت: اینکه گوشت بخوری و باده بنوشی، بهتر از آن است که بدگویی برادر خود کنی و گوشت او را ببلعی.(ص۸۰)
راهب بزرگ یوحنّا میگفت: ما باری سبک را بر زمین نهادهایم، که همان سرزنش خودمان است، و به جای آن، با توجیه خودمان و تخطئهٔ دیگران، بر دوش گرفتن بار سنگینی را برگزیدهایم.(ص۱۹۹)
پدر روحانی به من بگو بیزاری از بدی چیست؟
پدر روحانی گفت: آن کسی از بدی بیزار است که از گناهان خویش بیزار است، و همهٔ برادران اهل سیر و سلوک را قدّیس میانگارد، و به آنان چنان عشق میورزد که به قدّیسان.(ص۱۹۸)
پیری گفت: اگر پاکدامنی دربارهٔ زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی، تو نیز به اندازهٔ او از شریعت تخطی کردهای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.(ص۱۰۸)
راهبِ بزرگ پاستور گفت: هر ابتلائی که به تو رسد با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.(ص۱۵۸)
▫️(حکمت مردان صحرا، سخنانی از راهبان صحرانشین سده چهارم میلادی، به کوشش تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
@sedigh_63
جانشناسیِ مردان صحرا (۲)
روزی برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ تئودور فِرمهای آمد، و به مدّت سه روز از او میخواست که کلمهای با او سخن بگوید، اما راهب بزرگ پاسخش نگفت، و او غمگین از آنجا رفت. شاگردی به راهبِ بزرگ تئودور گفت: پدر روحانی، چرا با او سخن نگفتی؟ او غمگین از اینجا رفت! پیر پاسخ داد: باور کن، کلمهای با او سخن نگفتم زیرا او تاجر کلمات است، و میخواهد با کلامِ دیگران فخر بفروشد.(ص۹۰)
تئوفیلوس، اسقف اسکندریّه، که خدایش رحمت کناد، به اسکت سفر کرد، و برادران اهل سیر و سلوک گرد آمدند و به راهبِ بزرگ پامبو گفتند: یکی دو کلمه به اسقف بگو، تا در اینجا تهذیب نفس یابد. آن پیر پاسخ داد: اگر با خاموشی من تهذیب نشود، امیدی نیست که با کلامم تهذیب شود.(ص۲۰۹)
راهب بزرگ ماکاریوس گفت: «اگر، در مقام اصلاح دیگری، دستخوش غضب شوی، شهوت خودت را ارضاء کردهای. خود را برای نجات دیگری از کف مده.»(ص۷۹)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است. (ص۱۴۹)
یکی از پیران گفت: با توجّه تمام دعا کنید تا زود افکارتان مستقیم شود.(ص۲۲۳)
راهب بزرگ پاستور گفت: اگر کسی خطا کند و منکر آن نشود، بلکه بگوید: من خطا کردم، سرزنشش مکنید، زیرا شما عزم و همّتش را خواهید شکست. و اگر به او بگویید: برادر، غمگین مباش بلکه در آینده مراقب باش که تکرارش نکنی، او را به دگرگون کردن زندگیاش برمیانگیزید.»(ص۲۲۶)
راهب بزرگ ماتیوس گفت: کار سبکی که اتمام آن مدّتی مدید به طول بینجامد بهتر است از کار سختی که زود انجام گیرد.(ص۲۰۵)
یکی از پیران گفت: درست مانند زنبور عسل، که هر جا برود عسل میسازد، راهب نیز، هر جا برود، اگر برود تا ارادهٔ خدا را به انجام رساند، همواره میتواند با اعمال نیک حلاوت معنوی به بار آورد. (ص۲۰۱)
انسانِ خشمگین حتّی اگر مردگان را زنده کند، چون به خشم آمده است مورد رضای خدا قرار نمیگیرد.(ص۱۹۳)
فیلسوفی از آنتونیِ قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هرگاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.(ص۱۷۷)
برادری اهل سیر و سلوک از یکی از پیران پرسید: دو برادر اهل سیر و سلوکاند، که یکی از آنان در حجرهاش میماند و نیایش میکند، شش روز پی در پی روزه میگیرد و بسیار توبه و استغفار میکند. دیگری از بیماران مراقبت میکند. کار کدامیک بیشتر مورد پسند خداست؟ پیر پاسخ داد: اگر آن برادر که شش روز پیدرپی روزه میگیرد خود را از بینیاش آویزان میکرد، نمیتوانست با آنکه از بیماران مراقبت میکند برابری کند.(ص ۱۷۰)
یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همهٔ آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.(ص۹۷)
راهب بزرگ پاستور گفت که راهب بزرگ یوحنّای کوتوله به درگاه خدا دعا کرد و خدا همهٔ شهواتش را از او دور کرد، به نحوی که او بیاحساس شد. و با این حال به نزدِ یکی از پیران رفت و گفت: تو در مقابل خود مردی را میبینی که کاملاً در آرامش است و دیگر گرفتار وسوسهای نیست. آن پیر گفت: برو به درگاه خدا دعا کن تا حکم کند که کشمکش در تو برانگیخته شود، زیرا نفس فقط در نبردها پخته میشود. و چون وسوسهها دوباره آغاز شدند او دعا نکرد که کشمکش از او دور شود، بلکه فقط گفت: پروردگارا، به من قدرت بده تا جنگ را پشت سر بگذارم.(ص۱۶۳)
راهبهٔ بزرگ سینکلتیکا، که خدایش بیامرزاد، گفت: زحمت و کشمکشِ بزرگی در انتظار بیدینایی است که رو به خدا میآورند، اما پس از آن شادی و لذّتی وصفناپذیر فرا میرسد. کسی که میخواهد آتشی بیفروزد ابتدا از دود به ستوه میآید، و دود اشک او را روان میکند، اما سرانجام آتشی را که میخواهد بدست میآورد. از اینرو در متنِ مقدّس هم آمده است: خدای ما آتشی سوزان است. پس ما باید آتش الهی را در درونمان به زحمت و با اشک ریختن برافروزیم.(ص۱۵۹)
شیطانی، که به صورت فرشتهای نورانی درآمده بود، بر یکی از برادران اهل سیر و سلوک ظاهر گشت و به او گفت: من جبرئیلِ فرشته هستم، و به سوی تو فرستاده شدهام. امّا آن برادر اهل سیر و سلوک گفت: دوباره بیندیش. تو علیالقاعده باید به سوی کس دیگری فرستاده شده باشی. من کاری نکردهام که در خورِ یک فرشته باشد. آن شیطان بیدرنگ ناپدید شد.(ص۱۵۶)
◽️(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سدهٔ چهارم میلادی، تامس مرتون، ترجمهٔ فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵)
@sedigh_63
روزی برادری اهل سیر و سلوک به نزد راهب بزرگ تئودور فِرمهای آمد، و به مدّت سه روز از او میخواست که کلمهای با او سخن بگوید، اما راهب بزرگ پاسخش نگفت، و او غمگین از آنجا رفت. شاگردی به راهبِ بزرگ تئودور گفت: پدر روحانی، چرا با او سخن نگفتی؟ او غمگین از اینجا رفت! پیر پاسخ داد: باور کن، کلمهای با او سخن نگفتم زیرا او تاجر کلمات است، و میخواهد با کلامِ دیگران فخر بفروشد.(ص۹۰)
تئوفیلوس، اسقف اسکندریّه، که خدایش رحمت کناد، به اسکت سفر کرد، و برادران اهل سیر و سلوک گرد آمدند و به راهبِ بزرگ پامبو گفتند: یکی دو کلمه به اسقف بگو، تا در اینجا تهذیب نفس یابد. آن پیر پاسخ داد: اگر با خاموشی من تهذیب نشود، امیدی نیست که با کلامم تهذیب شود.(ص۲۰۹)
راهب بزرگ ماکاریوس گفت: «اگر، در مقام اصلاح دیگری، دستخوش غضب شوی، شهوت خودت را ارضاء کردهای. خود را برای نجات دیگری از کف مده.»(ص۷۹)
یوحنّا اهل طیوه گفت: راهب باید پیش همه کس فروتن باشد. این نخستین حکم خداوندگار است که گفت: خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آنِ ایشان است. (ص۱۴۹)
یکی از پیران گفت: با توجّه تمام دعا کنید تا زود افکارتان مستقیم شود.(ص۲۲۳)
راهب بزرگ پاستور گفت: اگر کسی خطا کند و منکر آن نشود، بلکه بگوید: من خطا کردم، سرزنشش مکنید، زیرا شما عزم و همّتش را خواهید شکست. و اگر به او بگویید: برادر، غمگین مباش بلکه در آینده مراقب باش که تکرارش نکنی، او را به دگرگون کردن زندگیاش برمیانگیزید.»(ص۲۲۶)
راهب بزرگ ماتیوس گفت: کار سبکی که اتمام آن مدّتی مدید به طول بینجامد بهتر است از کار سختی که زود انجام گیرد.(ص۲۰۵)
یکی از پیران گفت: درست مانند زنبور عسل، که هر جا برود عسل میسازد، راهب نیز، هر جا برود، اگر برود تا ارادهٔ خدا را به انجام رساند، همواره میتواند با اعمال نیک حلاوت معنوی به بار آورد. (ص۲۰۱)
انسانِ خشمگین حتّی اگر مردگان را زنده کند، چون به خشم آمده است مورد رضای خدا قرار نمیگیرد.(ص۱۹۳)
فیلسوفی از آنتونیِ قدّیس پرسید: پدر روحانی تو که از تسلّیبخشی کتابها بینصیبی چگونه میتوانی تا بدین حدّ شادمان باشی. آنتونی پاسخ داد: ای فیلسوف، کتاب من طبیعت مخلوقات است، و هرگاه که میخواهم کلام خدا را بخوانم، این کتاب پیش روی من است.(ص۱۷۷)
برادری اهل سیر و سلوک از یکی از پیران پرسید: دو برادر اهل سیر و سلوکاند، که یکی از آنان در حجرهاش میماند و نیایش میکند، شش روز پی در پی روزه میگیرد و بسیار توبه و استغفار میکند. دیگری از بیماران مراقبت میکند. کار کدامیک بیشتر مورد پسند خداست؟ پیر پاسخ داد: اگر آن برادر که شش روز پیدرپی روزه میگیرد خود را از بینیاش آویزان میکرد، نمیتوانست با آنکه از بیماران مراقبت میکند برابری کند.(ص ۱۷۰)
یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همهٔ آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.(ص۹۷)
راهب بزرگ پاستور گفت که راهب بزرگ یوحنّای کوتوله به درگاه خدا دعا کرد و خدا همهٔ شهواتش را از او دور کرد، به نحوی که او بیاحساس شد. و با این حال به نزدِ یکی از پیران رفت و گفت: تو در مقابل خود مردی را میبینی که کاملاً در آرامش است و دیگر گرفتار وسوسهای نیست. آن پیر گفت: برو به درگاه خدا دعا کن تا حکم کند که کشمکش در تو برانگیخته شود، زیرا نفس فقط در نبردها پخته میشود. و چون وسوسهها دوباره آغاز شدند او دعا نکرد که کشمکش از او دور شود، بلکه فقط گفت: پروردگارا، به من قدرت بده تا جنگ را پشت سر بگذارم.(ص۱۶۳)
راهبهٔ بزرگ سینکلتیکا، که خدایش بیامرزاد، گفت: زحمت و کشمکشِ بزرگی در انتظار بیدینایی است که رو به خدا میآورند، اما پس از آن شادی و لذّتی وصفناپذیر فرا میرسد. کسی که میخواهد آتشی بیفروزد ابتدا از دود به ستوه میآید، و دود اشک او را روان میکند، اما سرانجام آتشی را که میخواهد بدست میآورد. از اینرو در متنِ مقدّس هم آمده است: خدای ما آتشی سوزان است. پس ما باید آتش الهی را در درونمان به زحمت و با اشک ریختن برافروزیم.(ص۱۵۹)
شیطانی، که به صورت فرشتهای نورانی درآمده بود، بر یکی از برادران اهل سیر و سلوک ظاهر گشت و به او گفت: من جبرئیلِ فرشته هستم، و به سوی تو فرستاده شدهام. امّا آن برادر اهل سیر و سلوک گفت: دوباره بیندیش. تو علیالقاعده باید به سوی کس دیگری فرستاده شده باشی. من کاری نکردهام که در خورِ یک فرشته باشد. آن شیطان بیدرنگ ناپدید شد.(ص۱۵۶)
◽️(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سدهٔ چهارم میلادی، تامس مرتون، ترجمهٔ فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵)
@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کودک و روباه (به فرانسوی: Le renard et l'enfant) (به انگلیسی: The Fox and the Child) یک فیلم خانوادگی و درام محصول سینمای انگلیس است که در نوامبر ۲۰۰۷ منتشر شد.
فیلم روایتگر ارتباط یک دختر بچهٔ ۱۰ ساله و یک روباه و بچههای او در جنگل است. فیلم در دو منطقهٔ ان در فرانسه و ابروتزو در ایتالیا فیلمبرداری شده است.
.
فیلم روایتگر ارتباط یک دختر بچهٔ ۱۰ ساله و یک روباه و بچههای او در جنگل است. فیلم در دو منطقهٔ ان در فرانسه و ابروتزو در ایتالیا فیلمبرداری شده است.
.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم مستند رژه پنگوئنها(به انگلیسی: March of the Penguins) با کارگردانی لوک ژاکه و روایت مورگان فریمن هنرپیشه و دوبلر مشهور آمریکایی، محصول انجمن جغرافیای ملی در سال ۲۰۰۶ است. این فیلم جایزه بهترین فیلم مستند بلند را از آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک دریافت کردهاست. فیلم مستند «رژه پنگوئنها» پنگوئنهای امپراتور را در مهاجرت زمستانیشان همراهی کرده و حقایقی شگفتانگیز از زندگی آنها را به تصویر میکشد.
برای ساختن این مستند تحسینشده، لوک ژاکه، کارگردان فرانسوی فیلم به همراه گروهش، یک سال تمام را در سختترین شرایط سرزمین جنوبگان سپری کردند؛ و نتایج تلاش آنها را در تک تک فریمهای این فیلم مستند ۸۰ دقیقهای میتوان مشاهده کرد.
.
برای ساختن این مستند تحسینشده، لوک ژاکه، کارگردان فرانسوی فیلم به همراه گروهش، یک سال تمام را در سختترین شرایط سرزمین جنوبگان سپری کردند؛ و نتایج تلاش آنها را در تک تک فریمهای این فیلم مستند ۸۰ دقیقهای میتوان مشاهده کرد.
.
جای دگر نخُسبی
ایمان مولانا این است که میتوان در امان خداوند آسود و به خواب رفت:
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن، خوش میخُسب در امانش
(کلیات شمس، غزل ۱۲۶۶)
در سایهٔ خدایی خُسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسپی
(کلیات شمس، غزل ۲۹۳۲)
در تلقی او و شمس تبریزی ایمان این توان را دارد که آدمی را به مرغابی تبدیل کند. و در طوفانها، مرغابیان زیانی نمیبینند:
«همه عالَم را دریا گیرد، بَط[=مرغابی] را چه زیان؟»(مقالات شمستبریزی، ص۹۰)
گر سیل عالَم پُر شود، هر موج چون اُشتُر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
(کلیات شمس، غزل ۱۴)
@sedigh_63
ایمان مولانا این است که میتوان در امان خداوند آسود و به خواب رفت:
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن، خوش میخُسب در امانش
(کلیات شمس، غزل ۱۲۶۶)
در سایهٔ خدایی خُسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسپی
(کلیات شمس، غزل ۲۹۳۲)
در تلقی او و شمس تبریزی ایمان این توان را دارد که آدمی را به مرغابی تبدیل کند. و در طوفانها، مرغابیان زیانی نمیبینند:
«همه عالَم را دریا گیرد، بَط[=مرغابی] را چه زیان؟»(مقالات شمستبریزی، ص۹۰)
گر سیل عالَم پُر شود، هر موج چون اُشتُر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
(کلیات شمس، غزل ۱۴)
@sedigh_63
Forwarded from زندگی در گوشه دنیا
✅ شکلهای مناسبی از مواجهه با کودکان در شرایط تهدید:
1. صداقت سادهشده، بدون جزئیات ترسناک
بچهها لازم نیست دروغ بشنوند، ولی لازم هم نیست درگیر همهی واقعیتهای تلخ بشن.
بگو:
🟢 «گاهی بین کشورها مشکل پیش میاد و گاهی آدمها با هم دعوا میکنن. بعضیها دارن سعی میکنن کار رو درست کنن. وظیفهی ما اینه که باهم باشیم، و تو الان در امانی.»
2. پرسشمحور باش، نه پُرگو
به جای سخنرانی، بپرس:
🟢 «چه چیزهایی شنیدی؟»،
🟢 «فکر میکنی چی شده؟»،
🟢 «بیشتر نگران چی هستی؟»
شنیدن فعال مهمتر از توضیح دادنه.
3. احساساتش رو تأیید کن، بدون عجله برای آرامکردن
نگویید: «نترس!»
بگویید: 🟢 «میفهمم که ترسیدی. خیلیا همین حس رو دارن. من کنارتم.»
4. روتین (برنامهی روزانه) رو حفظ کن
حتی اگه شرایط تغییر کرده، باید تا جای ممکن ریتم زندگی معمول (غذا، خواب، بازی، داستان) حفظ بشه.
ثبات، امنیت روانی میسازه.
5. برای تخلیهی هیجانی فضای خلاق بدید
نقاشی، ساختن داستان، بازیهای تخیلی و بدنی کمک میکنه که ترس به شکل سالمی بیرون بیاد.
بپرس:
🟢 «دوست داری ترست رو بکشی؟»
🟢 «اگه یه قهرمان بودی الان چی کار میکردی؟»
6. نشان بده بزرگترها در تلاشند
کودکان نیاز دارن حس کنن آدمبزرگها فعالانه در حال رسیدگی هستن.
بگو:
🟢 «آدمهای زیادی دارن کار میکنن تا این وضع بهتر شه. مامانها، باباها، دکترها، آدمای باهوش...»
7. از خودت هم مراقبت کن
بچهها از بدن و رفتار تو یاد میگیرن. اگه تو استیصال نشون بدی، اونها چند برابرش رو تجربه میکنن.
لطفا وقت بذار برای بازسازی خودت، حتی با ۵ دقیقه تنفس یا مکالمهی حمایتی.
از اینجا
1. صداقت سادهشده، بدون جزئیات ترسناک
بچهها لازم نیست دروغ بشنوند، ولی لازم هم نیست درگیر همهی واقعیتهای تلخ بشن.
بگو:
🟢 «گاهی بین کشورها مشکل پیش میاد و گاهی آدمها با هم دعوا میکنن. بعضیها دارن سعی میکنن کار رو درست کنن. وظیفهی ما اینه که باهم باشیم، و تو الان در امانی.»
2. پرسشمحور باش، نه پُرگو
به جای سخنرانی، بپرس:
🟢 «چه چیزهایی شنیدی؟»،
🟢 «فکر میکنی چی شده؟»،
🟢 «بیشتر نگران چی هستی؟»
شنیدن فعال مهمتر از توضیح دادنه.
3. احساساتش رو تأیید کن، بدون عجله برای آرامکردن
نگویید: «نترس!»
بگویید: 🟢 «میفهمم که ترسیدی. خیلیا همین حس رو دارن. من کنارتم.»
4. روتین (برنامهی روزانه) رو حفظ کن
حتی اگه شرایط تغییر کرده، باید تا جای ممکن ریتم زندگی معمول (غذا، خواب، بازی، داستان) حفظ بشه.
ثبات، امنیت روانی میسازه.
5. برای تخلیهی هیجانی فضای خلاق بدید
نقاشی، ساختن داستان، بازیهای تخیلی و بدنی کمک میکنه که ترس به شکل سالمی بیرون بیاد.
بپرس:
🟢 «دوست داری ترست رو بکشی؟»
🟢 «اگه یه قهرمان بودی الان چی کار میکردی؟»
6. نشان بده بزرگترها در تلاشند
کودکان نیاز دارن حس کنن آدمبزرگها فعالانه در حال رسیدگی هستن.
بگو:
🟢 «آدمهای زیادی دارن کار میکنن تا این وضع بهتر شه. مامانها، باباها، دکترها، آدمای باهوش...»
7. از خودت هم مراقبت کن
بچهها از بدن و رفتار تو یاد میگیرن. اگه تو استیصال نشون بدی، اونها چند برابرش رو تجربه میکنن.
لطفا وقت بذار برای بازسازی خودت، حتی با ۵ دقیقه تنفس یا مکالمهی حمایتی.
از اینجا
.
بنا بر عقیدهٔ قبیله، ترس یکی از عواطف قلمرو حیوانات است. ترس در میان حیوانات نقش مهمی برای بقا بازی میکند. اما اگر انسانها دربارهٔ یگانهٔ مقدس بدانند و درک کنند که هستی یک واقعهٔ تصادفی نیست، بلکه طرحی است که به تدریج آشکار میشود، آنگاه نمیتوانند ترسان باقی بمانند. انسان یا میتواند ایمان داشته باشد یا ترس. وجود این دو در کنار هم، غیر ممکن است هر چه مالک چیزهای بیشتری باشید، ترس بیشتری خواهید داشت و سرانجام «چیزها» را کانون زندگی خود قرار میدهید.
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، ص۱۸۱)
.
بنا بر عقیدهٔ قبیله، ترس یکی از عواطف قلمرو حیوانات است. ترس در میان حیوانات نقش مهمی برای بقا بازی میکند. اما اگر انسانها دربارهٔ یگانهٔ مقدس بدانند و درک کنند که هستی یک واقعهٔ تصادفی نیست، بلکه طرحی است که به تدریج آشکار میشود، آنگاه نمیتوانند ترسان باقی بمانند. انسان یا میتواند ایمان داشته باشد یا ترس. وجود این دو در کنار هم، غیر ممکن است هر چه مالک چیزهای بیشتری باشید، ترس بیشتری خواهید داشت و سرانجام «چیزها» را کانون زندگی خود قرار میدهید.
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، ص۱۸۱)
.
پس از آن دربارهٔ بازی و ورزش گفتوگو کردیم. به ایشان گفتم که در آمریکا، ما به رویدادهای ورزشی بسیار علاقهمند هستیم و در واقع به بازیکنان فوتبال بیشتر از آموزگاران حقوق میپردازیم. به آنها گفتم میتوانم یک بازی را برایشان تشریح کنم و از آنان خواستم تا کنار هم بایستند و سپس با تمام سرعتی که در توان دارند، بدوند. فردی که از همه سریعتر میدود، برنده میشود. آن افراد با چشمان درشت و زیبای مشکی خود به من خیره شدند و سپس به همدیگر نگریستند. سرانجام یک نفر گفت: «اما اگر یک نفر برنده باشد، بقیهٔ افراد همه بازنده خواهند بود. آیا این وضعیت لذتبخش است؟» بازی برای تفریح است. چرا باید چنین وضعیتی را به کسی تحمیل و آنگاه او را متقاعد کنید که او برنده شده است؟ درک این رسم شما برای ما دشوار است. آیا برای شما مفید است؟ لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی تکان دادم: «نه.»
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۵۳_۱۵۴)
▫️(پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا، مارلو موگان، ترجمه فرناز فرنود، نشر آوند دانش، صفحهٔ ۱۵۳_۱۵۴)
مردی که از دشتی میگذشت به یک ببر رسید. گریخت و ببر به دنبالش افتاد. وقتی که به یک پرتگاه رسید، بیخ گیاه روندهای را گرفت و خودش را از لبهٔ پرتگاه آویزان کرد. ببر از بالا او را بو میکرد. مرد لرزان زیر را نگاه کرد، دید خیلی پایینتر ببر دیگری منتظر است تا او را بخورد. فقط گیاه او را نگاه داشته بود.
دو موش، یکی سیاه و یکی سفید، آرامآرام شروع کردند به جویدن گیاه. مرد توتفرنگی رسیدهای در نزدیکی خود دید. همانطور که با یک دست گیاه را گرفته بود با دست دیگر توتفرنگی را چید. چقدر خوشمزه بود.
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، گردآوردی پال رِپس، ترجمهٔ سهراب دریابندری، صفحهٔ ۴۸)
دو موش، یکی سیاه و یکی سفید، آرامآرام شروع کردند به جویدن گیاه. مرد توتفرنگی رسیدهای در نزدیکی خود دید. همانطور که با یک دست گیاه را گرفته بود با دست دیگر توتفرنگی را چید. چقدر خوشمزه بود.
▫️(ذِن، گوشت و استخوان: مجموعهای از نوشتههای ذن و پیش از ذن، گردآوردی پال رِپس، ترجمهٔ سهراب دریابندری، صفحهٔ ۴۸)
پیش از آنکه بمیرم
پیش از آنکه بمیرم
خوشا یکبار دیگر سخن گفتن
از گرمای زندگی،
تا برخی بدانند
که زندگی گرم نیست.
حال آنکه میشد گرم باشد.
پیش از آنکه بمیرم
خوشا یکبار دیگر سخن گفتن
از عشق،
تا برخی بدانند
عشق به روزگاری وجود داشت
و باید که وجود داشته باشد.
خوشا یک بار دیگر سخن گفتن
از خوشبختیِ امید به خوشبختی،
تا برخی بپرسند
آیا چه بود خوشبختی؟
و آیا روزی بازخواهد گشت؟
(اریش فرید، ترجمهٔ محمود حدادی
شعر و شهود، صفحهٔ ۲۰۳-۲۰۴)
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند:
زندگی گرم نیست
میتوانست ولی گرم باشد
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از عشق
تا تنی چند بگویند:
عشق بود
عشق باید باشد
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از بختِ خوشِ امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی
کی برمیگردد؟
(اریش فرید، ترجمهٔ خسرو ناقد
بر لبهٔ تیغ، صفحه ۱۸۴)
پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر
از گرمای زندگی میگویم
تا بعضیها بدانند:
زندگی گرم نیست
اما میتوانست گرم باشد
پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر از عشق سخن میگویم
تا بعضیها بگویند:
عشق بود
باید هم باشد
یکبار دیگر
از خوشبختیِ امیدواری به خوشبختی میگویم
تا بعضیها بپرسند:
راستی این خوشبختی چه بود و
کی دوباره از راه میرسد؟
(اریش فرید، ترجمهٔ علی عبداللهی
سکوت آیندهٔ من است، صفحهٔ ۱۳۲)
.
پیش از آنکه بمیرم
خوشا یکبار دیگر سخن گفتن
از گرمای زندگی،
تا برخی بدانند
که زندگی گرم نیست.
حال آنکه میشد گرم باشد.
پیش از آنکه بمیرم
خوشا یکبار دیگر سخن گفتن
از عشق،
تا برخی بدانند
عشق به روزگاری وجود داشت
و باید که وجود داشته باشد.
خوشا یک بار دیگر سخن گفتن
از خوشبختیِ امید به خوشبختی،
تا برخی بپرسند
آیا چه بود خوشبختی؟
و آیا روزی بازخواهد گشت؟
(اریش فرید، ترجمهٔ محمود حدادی
شعر و شهود، صفحهٔ ۲۰۳-۲۰۴)
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند:
زندگی گرم نیست
میتوانست ولی گرم باشد
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از عشق
تا تنی چند بگویند:
عشق بود
عشق باید باشد
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از بختِ خوشِ امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی
کی برمیگردد؟
(اریش فرید، ترجمهٔ خسرو ناقد
بر لبهٔ تیغ، صفحه ۱۸۴)
پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر
از گرمای زندگی میگویم
تا بعضیها بدانند:
زندگی گرم نیست
اما میتوانست گرم باشد
پیش از آنکه بمیرم
بار دیگر از عشق سخن میگویم
تا بعضیها بگویند:
عشق بود
باید هم باشد
یکبار دیگر
از خوشبختیِ امیدواری به خوشبختی میگویم
تا بعضیها بپرسند:
راستی این خوشبختی چه بود و
کی دوباره از راه میرسد؟
(اریش فرید، ترجمهٔ علی عبداللهی
سکوت آیندهٔ من است، صفحهٔ ۱۳۲)
.
بگذار گریه کنم...
برای انسانی که
راهکورههای مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچههای دلش را نمیشناسد
(سلمان هراتی، از شعر: دوزخ و درخت گردو)
ای رهگشوده در دلِ دروازههای ماه
با توسنِ گسستهعنان
از هزار راه
رفتن به اوجِ قلهٔ مریخ و زُهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قلهٔ بلند محبت را
تسخیر میکنی؟
(فریدون مشیری، از دفترِ شعرِ از خاموشی)
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتي به ماه رسيدی
تاريخ قتل عام گلها را بنويس
(فروغ فرخزاد، از شعرِ پنجره)
برای انسانی که
راهکورههای مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچههای دلش را نمیشناسد
(سلمان هراتی، از شعر: دوزخ و درخت گردو)
ای رهگشوده در دلِ دروازههای ماه
با توسنِ گسستهعنان
از هزار راه
رفتن به اوجِ قلهٔ مریخ و زُهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قلهٔ بلند محبت را
تسخیر میکنی؟
(فریدون مشیری، از دفترِ شعرِ از خاموشی)
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتي به ماه رسيدی
تاريخ قتل عام گلها را بنويس
(فروغ فرخزاد، از شعرِ پنجره)