گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
#حافظ
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
#حافظ
پرسش:
آیا یک بودا گریه میکند؟
برخی از بودها گریه میکنند، برخی گریه نمیکنند. بستگی به فردیتشان دارد.
نکتهای هست که مایلم با شما کاملاً روشن کنم: که هر فرد، وقتی به اشراق برسد، بخشی از کائنات میشود ــ ولی با این حال، بیان و تجلی او منحصربهفرد باقی خواهد ماند. تجربهی او همگانی است، ولی تجلی آن تجربه فردی است.
هر بودا جهانی زندگی میکند، ولی خودش را با فردیت خاص خودش بیان میکند.
روی این داستان مراقبه کن:
*«زمانی چنین رخ داد که مرشدِ باشو Basho از دنیا رفت ــ باشو یک بودا است، یک بودا که شعر میسراید، تابلوهای زیبا نقاشی میکند، یک بودای هنرمند و زیباشناس. مرشد او از دنیا رفت: هزاران نفر جمع شدند. مرشد او بسیار مشهور بود؛ شهرتش بیشتر به سبب باشو بود، زیرا باشو یک شاعر و نقاش مشهور بود و مرید او بود.
هزاران نفر جمع شده بودند و وقتی دیدند که باشو گریه میکند و اشکهای درشتی از چشمانش روی صورتش جاری است، بسیار تعجب کرده بودند.
چند تن از مریدانِ نزدیک او نزد باشو رفتند و گفتند: “این درست بهنظر نمیرسد. هزاران نفر آمدهاند و سردرگم شدهاند. آنان فکر نمیکنند که یک بودا باید گریه و زاری کند و شما مردی هستی که بارها و بارها به آنان گفتهای: مرگی وجود ندارد و درونیترین هستهی وجود جاودانه زندگی میکند. پس چرا گریه میکنید؟ مرشد شما نمرده است، فقط از یک بدن جزیی به بدن جمعیِ خداوند پیوسته است. پس چرا زاری میکنید؟”
باشو اشکهایش را پاک کرد و گفت: “گوش بدهید! این ربطی به هیچکس ندارد. من بر اساس احساسات درونی خودم زندگی میکنم؛ نمیتوانم تظاهر کنم. من اهمیتی نمیدهم که مردم فکر کنند که این درست است یا نیست. اگر فکر کنند که من روشنضمیر هستم، اشکالی ندارد؛ ولی نمیتوانم تظاهر کنم. نمیتوانم کاری کنم که واقعی نیست. و آری، من گفتهام که روح جاودانه است و مرشد من نمرده است، به کائنات پیوسته است. برای همین گریه میکنم، نه برای اینکه او مرده است، بلکه به این خاطر که حالا دیگر قادر نیستم شکل او را ببینم. اینک او بیشکل شده است ــ و بدن او زیبا بود. من دیگر هرگز قادر نخواهم بود به چشمان ژرف او نگاه کنم، دیگر هرگز نمیتوانم دست او را بگیرم و پای او را لمس کنم. من شکل او را از دست دادهام ـــ من برای آن شکل و بدن او گریه میکنم؛ برای روح بیشکل او گریه نمیکنم. و من اهمیتی نمیدهم که آیا مردم فکر کنند من روشنضمیر هستم یا نیست، این مشکل آنان است.”»
حالا، این رویکرد باشو است، و این نیز درست است. ولی هرگز مقایسه نکن. بگذار هر بودا یک قلهی هیمالیا باشد، جدا از سایر قلهها. بگذار هر بودا بر اساس راه خودش درک شود؛ هرگز هیچ الگویی را بر او تحمیل نکن.
#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۶
مترجم: م.خاتمی / خردادماه ۱۴۰۱
@shekohobidariroh
آیا یک بودا گریه میکند؟
بخشی از پاسخ
:برخی از بودها گریه میکنند، برخی گریه نمیکنند. بستگی به فردیتشان دارد.
نکتهای هست که مایلم با شما کاملاً روشن کنم: که هر فرد، وقتی به اشراق برسد، بخشی از کائنات میشود ــ ولی با این حال، بیان و تجلی او منحصربهفرد باقی خواهد ماند. تجربهی او همگانی است، ولی تجلی آن تجربه فردی است.
هر بودا جهانی زندگی میکند، ولی خودش را با فردیت خاص خودش بیان میکند.
روی این داستان مراقبه کن:
*«زمانی چنین رخ داد که مرشدِ باشو Basho از دنیا رفت ــ باشو یک بودا است، یک بودا که شعر میسراید، تابلوهای زیبا نقاشی میکند، یک بودای هنرمند و زیباشناس. مرشد او از دنیا رفت: هزاران نفر جمع شدند. مرشد او بسیار مشهور بود؛ شهرتش بیشتر به سبب باشو بود، زیرا باشو یک شاعر و نقاش مشهور بود و مرید او بود.
هزاران نفر جمع شده بودند و وقتی دیدند که باشو گریه میکند و اشکهای درشتی از چشمانش روی صورتش جاری است، بسیار تعجب کرده بودند.
چند تن از مریدانِ نزدیک او نزد باشو رفتند و گفتند: “این درست بهنظر نمیرسد. هزاران نفر آمدهاند و سردرگم شدهاند. آنان فکر نمیکنند که یک بودا باید گریه و زاری کند و شما مردی هستی که بارها و بارها به آنان گفتهای: مرگی وجود ندارد و درونیترین هستهی وجود جاودانه زندگی میکند. پس چرا گریه میکنید؟ مرشد شما نمرده است، فقط از یک بدن جزیی به بدن جمعیِ خداوند پیوسته است. پس چرا زاری میکنید؟”
باشو اشکهایش را پاک کرد و گفت: “گوش بدهید! این ربطی به هیچکس ندارد. من بر اساس احساسات درونی خودم زندگی میکنم؛ نمیتوانم تظاهر کنم. من اهمیتی نمیدهم که مردم فکر کنند که این درست است یا نیست. اگر فکر کنند که من روشنضمیر هستم، اشکالی ندارد؛ ولی نمیتوانم تظاهر کنم. نمیتوانم کاری کنم که واقعی نیست. و آری، من گفتهام که روح جاودانه است و مرشد من نمرده است، به کائنات پیوسته است. برای همین گریه میکنم، نه برای اینکه او مرده است، بلکه به این خاطر که حالا دیگر قادر نیستم شکل او را ببینم. اینک او بیشکل شده است ــ و بدن او زیبا بود. من دیگر هرگز قادر نخواهم بود به چشمان ژرف او نگاه کنم، دیگر هرگز نمیتوانم دست او را بگیرم و پای او را لمس کنم. من شکل او را از دست دادهام ـــ من برای آن شکل و بدن او گریه میکنم؛ برای روح بیشکل او گریه نمیکنم. و من اهمیتی نمیدهم که آیا مردم فکر کنند من روشنضمیر هستم یا نیست، این مشکل آنان است.”»
حالا، این رویکرد باشو است، و این نیز درست است. ولی هرگز مقایسه نکن. بگذار هر بودا یک قلهی هیمالیا باشد، جدا از سایر قلهها. بگذار هر بودا بر اساس راه خودش درک شود؛ هرگز هیچ الگویی را بر او تحمیل نکن.
#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۶
مترجم: م.خاتمی / خردادماه ۱۴۰۱
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
مراقبه صرفاً حالتی از نشستن نیست؛
مراقبه حالتی از بیذهنی است.
مراقبه نه در كانون ذهن است نه در پيرامون آن. اصلا در ذهن نيست. تماشا كردن ذهن از بيرون است. اين همان معنای دقيق شور و سرمستی است.
خارج ايستادن از ذهن عين شور و سرمستی است؛ اين همان مراقبه است: تو تنها يك تماشاگر هستی نه يك مداخلهگر و نه یک هويتيابنده با ذهن.
به اين میماند كه در سكوت زير سايهی درختی نشستهای و به رفت و آمدها مینگری. اينكه چه كسی میگذرد مهم نيست. فقط آنچه را كه روی میدهد، بدون ابراز علاقه يا بیعلاقگی، بدون دفاع كردن يا محكوم كردن، بدون هيچ قضاوتی، تماشا میكنی. آنگاه كه بتوانی ذهن را بدون محكوم كردن يا تحسين آن و بدون گفتن اينكه «اين خوب است» و «آن بد است» تماشا كنی، آنگاه كه بتوانی در سكوتی ژرف تماشاگر ذهن باشی، اين همان مراقبه است.
در خلال مراقبه، ذهن ناپديد میشود و آرام آرام دورتر میشود. آرام آرام تنها صدايی را میشنوی كه از دوردست میآيد. و ناگهان لحظهای فرا میرسد كه ديگر ذهنی نيست. ذهن رنگ باخته است.
و آنگاه كه ذهنی (ذهنیتی) وجود نداشته باشد و تو بدون ذهن باشی، رايحهای دلنواز پراكنده میشود. تو به خانه میرسی. به شكوفايی میرسی. هزاران گلبرگ وجودت شكوفا میشوند. رايحه دلنوازت را در هستی میپراكنی. و اين همان عبادت حقیقی است. اين تنها هديهای است كه میتوانيم به هستی بدهيم و تنها هديهای است كه هستی میتواند از ما بپذيرد.
#اشو
@shekohobidariroh
مراقبه حالتی از بیذهنی است.
مراقبه نه در كانون ذهن است نه در پيرامون آن. اصلا در ذهن نيست. تماشا كردن ذهن از بيرون است. اين همان معنای دقيق شور و سرمستی است.
خارج ايستادن از ذهن عين شور و سرمستی است؛ اين همان مراقبه است: تو تنها يك تماشاگر هستی نه يك مداخلهگر و نه یک هويتيابنده با ذهن.
به اين میماند كه در سكوت زير سايهی درختی نشستهای و به رفت و آمدها مینگری. اينكه چه كسی میگذرد مهم نيست. فقط آنچه را كه روی میدهد، بدون ابراز علاقه يا بیعلاقگی، بدون دفاع كردن يا محكوم كردن، بدون هيچ قضاوتی، تماشا میكنی. آنگاه كه بتوانی ذهن را بدون محكوم كردن يا تحسين آن و بدون گفتن اينكه «اين خوب است» و «آن بد است» تماشا كنی، آنگاه كه بتوانی در سكوتی ژرف تماشاگر ذهن باشی، اين همان مراقبه است.
در خلال مراقبه، ذهن ناپديد میشود و آرام آرام دورتر میشود. آرام آرام تنها صدايی را میشنوی كه از دوردست میآيد. و ناگهان لحظهای فرا میرسد كه ديگر ذهنی نيست. ذهن رنگ باخته است.
و آنگاه كه ذهنی (ذهنیتی) وجود نداشته باشد و تو بدون ذهن باشی، رايحهای دلنواز پراكنده میشود. تو به خانه میرسی. به شكوفايی میرسی. هزاران گلبرگ وجودت شكوفا میشوند. رايحه دلنوازت را در هستی میپراكنی. و اين همان عبادت حقیقی است. اين تنها هديهای است كه میتوانيم به هستی بدهيم و تنها هديهای است كه هستی میتواند از ما بپذيرد.
#اشو
@shekohobidariroh
چه انسان اولیه و چه انسان متمدن امروزه ـــ انسان، پیش از تجلی آگاهی از خویش، صرفاً انسانی احساساتی، جدا از هستی و تک بعدی است.
#داوید
@shekohobidariroh
#داوید
@shekohobidariroh
فصل اول
« راه شناخت »
راه بودا به معنی متعارف واژه، یک دین نیست؛ زیرا هیچ سیستمِ باورداشت ندارد، هیچ باور جزمی و کتاب دینی ندارد. خدا را باور ندارد. راه بودا یک ناباوریِ عظیم است ـــ و بااینحال یک دین است.
راه بودا منحصربهفرد است: در تاریخ آگاهی بشر و پس از آن، هرگز چیزی مانند آن رخ نداده. بودا تماماً منحصربهفرد و غیرقابل مقایسه است.
بودا میگوید خدا چیزی نیست جز یک جستار برای امنیت، برای ایمنبودن؛ جستاری برای پناهگاه. تو خدا را باور داری، نه بهاین سبب که خدا وجود دارد و نه به این دلیل که شناختی از آن داری؛ تو خدا را باور داری زیرا بدون این باور احساس ناتوانی و عجز میکنی. حتی اگر خدایی هم نباشد، تو پیوسته آن را اختراع میکنی. این وسوسه از ناتوانی و ضعف تو میآید؛ یک فرافکنی است.
انسان احساس میکند که بسیار محدود است، بسیار ناتوان است و تقریباً قربانی اوضاع و شرایط حاکم است ـــ نمیداند از کجا آمده و بهکجا خواهد رفت و نمیداند که چرا وجود دارد. اگر خدا نباشد، برای یک انسان معمولی بسیار دشوار است که هیچ معنایی در زندگیاش داشته باشد. ذهن معمولی بدون باور به خدا، آشفته و دیوانه میشود.
خدا یک شمعک است ـــ به تو کمک میکند، به تو تسلیت میبخشد، به تو راحتی میدهد. می گوید “نگران نباش، خدای متعال کاملاً میداند که تو چرا اینجا هستی. او خالق است، میداند که چرا دنیا را خلق کرده. شاید تو ندانی ولی آن پدر میداند، و میتوانی به او اعتماد کنی!” این یک تسلیت عظیم است.
خودِ مفهوم خدا یک احساس راحتی به تو میدهد ـــ که تو تنها نیستی، کسی مراقب اوضاع هست؛ که این کائنات یک اغتشاش و آشفتگی نیست؛ یک هرجومرج نیست. کسی بر اوضاع حاکم است، پادشاهی مطلق هست که بر تمام جزییات کوچک نظارت دارد ــ حتی یک برگ درخت هم بدون خواست او حرکت نمیکند. همهچیز طبق نقشه پیش میرود. تو بخشی از یک تقدیر بزرگ هستی. شاید معنی آن برایت شناخته نشده باشد، ولی معنایی وجود دارد ـــ چون خدا وجود دارد!
خدا یک راحتی عظیم را میآورد: انسان احساس میکند که دنیا چیزی تصادفی نیست؛ یک معنا و تقدیر و اهمیت خاصی در زیر وجود دارد. مفهوم خدا احساسی از تقدیر و سرنوشت را با خود میآورد.
بودا میگوید: صرفاً باور به خدا نشان میدهد که انسان نمیداند چرا اینجا هست. این نشان میدهد که انسان ناتوان است. این فقط نشان میدهد که هیچ معنایی در دسترس انسان نیست.
انسان با خلق مفهوم خدا میتواند به یک معنا باور داشته باشد و میتواند با این فکر که کسی از دنیا مراقبت میکند، زندگی خود را بیهوده سپری کند.
فقط فکر کن: در یک سفر هوایی نشستهای و کسی میآید و میگوید “خلبانی وجود ندارد. خلبان نیست!” ناگهان وحشتی فراگیر میشود: “خلبان نیست؟!” نبودِ خلبان یعنی سقوط و مرگ حتمی مسافران. سپس کسی میآید و میگوید “باور کنید که خلبانی هست ـــ فقط قابل دیدن نیست. شاید نتوانیم خلبان را ببینیم، ولی هست؛ وگرنه این مکانیسم زیبا چطور فعالیت میکند؟ فقط فکر کنید: همهچیز بخوبی پیش میرود؛ باید خلبانی وجود داشته باشد! شاید ما قادر به دیدن او نیستیم، شاید چشمان ما بسته باشد؛ ولی خلبان وجود دارد. وگرنه، چطور ممکن است؟ این هواپیما از زمین برخاسته، و بخوبی پرواز میکند؛ موتورها خوب کار میکنند؛ همهچیز اثبات میکند که یک خلبان وجود دارد.”
اگر کسی اینگونه اثبات کند، میتوانی بار دیگر در صندلی خود آسوده شوی: چشمانت را میبندی و دوباره بهخواب میروی.
بودا میگوید: آن خلبان وجود ندارد ـــ یک اختراع انسانی است. انسان خدا را به صورت خودش خلق کرده است. خدا آفرینش انسان است: یک اکتشاف نیست، یک اختراع است. بنابراین خدا یک حقیقت نیست ــ بزرگترین دروغ موجود است.
برای همین است که میگوید بودیسم به معنی متعارف کلمه، یک دین نیست. یک دینِ بیخدا است ـــ میتوانی تصورش را بکنی؟
وقتی دانشوران غربی برای نخستین بار با بودیسم آشنا شدند، شوکه شده بودند: نمیتوانستند باور کنند که دینی وجود دارد که بدون خدا است! آنان فقط یهودیت، مسیحیت و اسلام را شناخته بودند. در مقایسه با بودیسم، این سه دین بسیار نابالغ هستند.
بودیسم دین بالغشده است.
بودیسم دینی است برای یک ذهن بالغ؛ بودیسم ابداً بچگانه نیست ـــ هیچ خواست بچگانهای را مجاز نمیداند و از آن حمایت نمیکند. بودیسم بسیار بیرحم است. بگذارید تکرار کنم: تاکنون هرگز مردی به مهربانی بودا وجود نداشته است؛ ولی دین او بیرحم است.
در واقع بودا مهربانی خودش را در این بیرحمی نشان میدهد. او به تو اجازه نمیدهد به هیچ دروغی بچسبی. دروغ هرچقدر هم که تسلیبخش باشد، بازهم یک دروغ است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۱ اکتبر ۱۹۷۶
« راه شناخت »
راه بودا به معنی متعارف واژه، یک دین نیست؛ زیرا هیچ سیستمِ باورداشت ندارد، هیچ باور جزمی و کتاب دینی ندارد. خدا را باور ندارد. راه بودا یک ناباوریِ عظیم است ـــ و بااینحال یک دین است.
راه بودا منحصربهفرد است: در تاریخ آگاهی بشر و پس از آن، هرگز چیزی مانند آن رخ نداده. بودا تماماً منحصربهفرد و غیرقابل مقایسه است.
بودا میگوید خدا چیزی نیست جز یک جستار برای امنیت، برای ایمنبودن؛ جستاری برای پناهگاه. تو خدا را باور داری، نه بهاین سبب که خدا وجود دارد و نه به این دلیل که شناختی از آن داری؛ تو خدا را باور داری زیرا بدون این باور احساس ناتوانی و عجز میکنی. حتی اگر خدایی هم نباشد، تو پیوسته آن را اختراع میکنی. این وسوسه از ناتوانی و ضعف تو میآید؛ یک فرافکنی است.
انسان احساس میکند که بسیار محدود است، بسیار ناتوان است و تقریباً قربانی اوضاع و شرایط حاکم است ـــ نمیداند از کجا آمده و بهکجا خواهد رفت و نمیداند که چرا وجود دارد. اگر خدا نباشد، برای یک انسان معمولی بسیار دشوار است که هیچ معنایی در زندگیاش داشته باشد. ذهن معمولی بدون باور به خدا، آشفته و دیوانه میشود.
خدا یک شمعک است ـــ به تو کمک میکند، به تو تسلیت میبخشد، به تو راحتی میدهد. می گوید “نگران نباش، خدای متعال کاملاً میداند که تو چرا اینجا هستی. او خالق است، میداند که چرا دنیا را خلق کرده. شاید تو ندانی ولی آن پدر میداند، و میتوانی به او اعتماد کنی!” این یک تسلیت عظیم است.
خودِ مفهوم خدا یک احساس راحتی به تو میدهد ـــ که تو تنها نیستی، کسی مراقب اوضاع هست؛ که این کائنات یک اغتشاش و آشفتگی نیست؛ یک هرجومرج نیست. کسی بر اوضاع حاکم است، پادشاهی مطلق هست که بر تمام جزییات کوچک نظارت دارد ــ حتی یک برگ درخت هم بدون خواست او حرکت نمیکند. همهچیز طبق نقشه پیش میرود. تو بخشی از یک تقدیر بزرگ هستی. شاید معنی آن برایت شناخته نشده باشد، ولی معنایی وجود دارد ـــ چون خدا وجود دارد!
خدا یک راحتی عظیم را میآورد: انسان احساس میکند که دنیا چیزی تصادفی نیست؛ یک معنا و تقدیر و اهمیت خاصی در زیر وجود دارد. مفهوم خدا احساسی از تقدیر و سرنوشت را با خود میآورد.
بودا میگوید: صرفاً باور به خدا نشان میدهد که انسان نمیداند چرا اینجا هست. این نشان میدهد که انسان ناتوان است. این فقط نشان میدهد که هیچ معنایی در دسترس انسان نیست.
انسان با خلق مفهوم خدا میتواند به یک معنا باور داشته باشد و میتواند با این فکر که کسی از دنیا مراقبت میکند، زندگی خود را بیهوده سپری کند.
فقط فکر کن: در یک سفر هوایی نشستهای و کسی میآید و میگوید “خلبانی وجود ندارد. خلبان نیست!” ناگهان وحشتی فراگیر میشود: “خلبان نیست؟!” نبودِ خلبان یعنی سقوط و مرگ حتمی مسافران. سپس کسی میآید و میگوید “باور کنید که خلبانی هست ـــ فقط قابل دیدن نیست. شاید نتوانیم خلبان را ببینیم، ولی هست؛ وگرنه این مکانیسم زیبا چطور فعالیت میکند؟ فقط فکر کنید: همهچیز بخوبی پیش میرود؛ باید خلبانی وجود داشته باشد! شاید ما قادر به دیدن او نیستیم، شاید چشمان ما بسته باشد؛ ولی خلبان وجود دارد. وگرنه، چطور ممکن است؟ این هواپیما از زمین برخاسته، و بخوبی پرواز میکند؛ موتورها خوب کار میکنند؛ همهچیز اثبات میکند که یک خلبان وجود دارد.”
اگر کسی اینگونه اثبات کند، میتوانی بار دیگر در صندلی خود آسوده شوی: چشمانت را میبندی و دوباره بهخواب میروی.
بودا میگوید: آن خلبان وجود ندارد ـــ یک اختراع انسانی است. انسان خدا را به صورت خودش خلق کرده است. خدا آفرینش انسان است: یک اکتشاف نیست، یک اختراع است. بنابراین خدا یک حقیقت نیست ــ بزرگترین دروغ موجود است.
برای همین است که میگوید بودیسم به معنی متعارف کلمه، یک دین نیست. یک دینِ بیخدا است ـــ میتوانی تصورش را بکنی؟
وقتی دانشوران غربی برای نخستین بار با بودیسم آشنا شدند، شوکه شده بودند: نمیتوانستند باور کنند که دینی وجود دارد که بدون خدا است! آنان فقط یهودیت، مسیحیت و اسلام را شناخته بودند. در مقایسه با بودیسم، این سه دین بسیار نابالغ هستند.
بودیسم دین بالغشده است.
بودیسم دینی است برای یک ذهن بالغ؛ بودیسم ابداً بچگانه نیست ـــ هیچ خواست بچگانهای را مجاز نمیداند و از آن حمایت نمیکند. بودیسم بسیار بیرحم است. بگذارید تکرار کنم: تاکنون هرگز مردی به مهربانی بودا وجود نداشته است؛ ولی دین او بیرحم است.
در واقع بودا مهربانی خودش را در این بیرحمی نشان میدهد. او به تو اجازه نمیدهد به هیچ دروغی بچسبی. دروغ هرچقدر هم که تسلیبخش باشد، بازهم یک دروغ است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
به درون بچرخ، خرد آنجاست.
خرد به معنای دانش نيست. خرد يعنی بصيرت، يعنی روشنی. خرد به معنای معلومات نيست، بلكه به معنای دگرگونی است. خرد يعنی نگريستن به زندگی به شيوهای كاملاً تازه.
بياموز كه تنها باشی، بیاموز که راه فردی خود را به درون آغاز کنی و بگذار تا خرد از عمق وجودت به سطح آيد. آنگاه میتوانی در دنيا زندگی كنی اما در عين حال حتی در ميان جمع نيز تاثيرناپذير باقی خواهی ماند. تو در دنيا خواهی بود نه از دنيا.
و تو قابليت تشخيص درست از نادرست را خواهی يافت. ديگر به احكام و دستورات بيرونی تكيه نخواهی كرد. ديگر بر انجيل و .... تكيه نخواهی كرد. زیرا تو نور درونت را یافتهای، تو كتاب مقدس خودت را يافتهای. صدای خدا را از درون قلبت شنيدهای. ديگر نيازی به اطلاعات درجه دوم و دست دوم نداری. اينك تو يك خط مستقيم تماس با خدا داری.
#اشو
@shekohobidariroh
خرد به معنای دانش نيست. خرد يعنی بصيرت، يعنی روشنی. خرد به معنای معلومات نيست، بلكه به معنای دگرگونی است. خرد يعنی نگريستن به زندگی به شيوهای كاملاً تازه.
بياموز كه تنها باشی، بیاموز که راه فردی خود را به درون آغاز کنی و بگذار تا خرد از عمق وجودت به سطح آيد. آنگاه میتوانی در دنيا زندگی كنی اما در عين حال حتی در ميان جمع نيز تاثيرناپذير باقی خواهی ماند. تو در دنيا خواهی بود نه از دنيا.
و تو قابليت تشخيص درست از نادرست را خواهی يافت. ديگر به احكام و دستورات بيرونی تكيه نخواهی كرد. ديگر بر انجيل و .... تكيه نخواهی كرد. زیرا تو نور درونت را یافتهای، تو كتاب مقدس خودت را يافتهای. صدای خدا را از درون قلبت شنيدهای. ديگر نيازی به اطلاعات درجه دوم و دست دوم نداری. اينك تو يك خط مستقيم تماس با خدا داری.
#اشو
@shekohobidariroh
«بيدارى»
فصل اول سخنرانی ۲۱ اکتبر ۱۹۷۶ « راه شناخت » راه بودا به معنی متعارف واژه، یک دین نیست؛ زیرا هیچ سیستمِ باورداشت ندارد، هیچ باور جزمی و کتاب دینی ندارد. خدا را باور ندارد. راه بودا یک ناباوریِ عظیم است ـــ و بااینحال یک دین است. راه بودا منحصربهفرد است:…
ادامه
آنان که به شما دروغها را دادهاند، دوستان شما نیستند، دشمنان شما هستند ـــ زیرا شما تحتتاثیر آن دروغها، یک زندگی پر از دروغ را زندگی خواهید کرد.
حقیقت را باید برای شما آورد، هرچقدر هم که سخت باشد، هرچقدر هم که شکننده و شوکهکننده باشد. حتی اگر تحتتاثیر حقیقت از بین بروید، خوب است.
بودا میگوید: حقیقت این است که دینهای انسانی را انسانها اختراع کردهاند.
شما در شبی تاریک در محاصرهی نیرویهای بیگانه هستید. نیاز به کسی دارید که به او آویزان شوید: کسی که به او بچسبید. و هرچه را که بتوانید ببینید در حال تغییر است ـــ پدرت روزی خواهد مرد و تو تنها خواهی ماند، مادرت روزی خواهد مرد و تو تنها گذاشته میشوی و یک یتیم خواهی بود. و تو از همان کودکی عادت داشتهای که پدری از تو محافظت کند و مادری که به تو عشق بورزد. اینک همان خواستهی بچگانه خودش را نشان میدهد: نیاز به یک هیبت پدرانه داری. و اگر بتوانی آن را در آسمان پیدا کنی، پس آن را در یک سیاستمدار هم خواهی یافت.
استالین پدر مردم روسیهی شوروی شد؛ آنان فکر خدا را رها کردند. مائو پدر مردم چین شد؛ آنان نیز فکر خدا را رها کردند. ولی انسان چنان موجودی است که نمیتواند بدون یک هیبت پدرانه زندگی کند.
انسان بچهگانه است. فقط تعداد بسیار اندکی هستند که رشد کرده و بالغ میشوند.
مشاهدهی خود من چنین است: مردم در حدود هفت، هشت یا نُه سالگی باقی میمانند. بدن و جسم آنان به رشد ادامه میدهد ولی ذهن آنان جایی در زیر دهسالگی گیر میکند و دیگر رشد نمیکند.
یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندویسم مذاهب زیر ده سال هستند. آنان تمام نیازهای شما را برآورده میسازند؛ آنها خیلی نگران حقیقت نیستند. بیشتر نگران شما هستند که چگونه به شما تسلّی بدهند.
اوضاع چنین است: مادر مرده است و کودک گریان و نالان است و تو باید به کودک تسلی بدهی؛ پس به او دروغ میگویی؛ وانمود میکنی که مادرش نمرده است: “مادرت برای دیدن همسایهها رفته، برمیگردد. نگران نباش، بزودی برمیگردد!” یا اینکه به کودک میگویی “مادرت به یک سفر طولانی رفته، چند روز طول میکشد تا برگردد؛ ولی برمیگردد!”
بودا درهمشکنندهترین فرد در تمام تاریخ بشریت است. تمام تلاش او این است که تمام شمعکها را فرو بریزد. او یک ناباور است و دین او ناباوری است. او نمیگوید “باور کن!” میگوید “شک کن!”
شما فقط در مورد مذاهبی شنیدهاید که میگویند “باور کن!” هرگز نشنیدهاید که دینی بگوید “شک کن!”
تردید، بسیار روشمند است ـــ تا آخر و تا آخرین حدّممکن شک کن. و وقتی به همهچیز شک کردی و همهچیز را از روی تردید به دورانداختی، آنگاه واقعیت در بینش تو طلوع خواهد کرد. این هیچ ربطی به باور تو نسبت به خدا ندارد. این هیچ ربطی به “خدا”ی تو ندارد. آنگاه واقعیت طلوع میکند: مطلقاً ناآشنا و ناشناخته.
ولی این امکان فقط وقتی وجود دارد که تمام باورها رها شده و ذهن به یک وضعیت بلوغ، ادراک و پذیرش رسیده باشد که: “هرآنچه که هست، هست؛ و ما طالب غیر از آن نیستیم. اگر خدا نیست، نیست؛ و ما خواستهای نداریم که یک خدا را فرافکن کنیم. اگر خدایی نیست، پس ما این را میپذیریم.”
این بلوغ است: پذیرش واقعیت و خلق نکردن افسانهای در اطرافش؛ پذیرفتن واقعیت همانگونه که هست؛ بدون تلاش برای شیرینکردن آن؛ بدون سعی در تزیین آن؛ بدون اینکه سعی کنی آن را برای قلبت بیشتر قابلپذیرش کنی. اگر این واقعیت درهمشکننده است، درهمشکننده است! اگر شوکهکننده است، شوکهکننده است. اگر حقیقت انسان را میکُشد، پس فرد باید آمادهی کشتهشدن باشد.
بودا بیرحم است. و هیچکس هرگز مانند او چنان عمیق و ژرف درهای واقعیت را نگشوده است. او هیچگونه خواستهی بچگانه را مجاز نمیداند. فقط میگوید: بیشتر هشیار شو، بیشتر آگاه شو، بیشتر شجاع باش. به پنهان شدن در پشت باورها و نقابها و ایدئولوژیها ادامه نده. زندگیات را به دست خودت بگیر. نور درون خودت را بیفروز و آنچه را که هست ببین. و زمانی که بقدر کافی شهامت یافتی که آن را بپذیری، این یک سعادت و برکت است. نیازی به باورداشتن نیست.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
کسی که درخت میکارد، میداند که در زیر سایهی آن نخواهد نشست، اما او حداقل درک معنای زندگی را شروع کرده است.
Rabindranath tagore
@shekohobidariroh
Rabindranath tagore
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه آنان که به شما دروغها را دادهاند، دوستان شما نیستند، دشمنان شما هستند ـــ زیرا شما تحتتاثیر آن دروغها، یک زندگی پر از دروغ را زندگی خواهید کرد. حقیقت را باید برای شما آورد، هرچقدر هم که سخت باشد، هرچقدر هم که شکننده و شوکهکننده باشد. حتی اگر…
ادامه
این نخستین گام بودا به سوی واقعیت است: تمام سیستمهای باورداشت زهرآگین هستند؛ تمامشان موانعی برای شناخت حقیقت هستند.
بودا یک خداباور نیست. و بهیاد بسپارید: او یک خداناباور هم نیست ـــ زیرا که میگوید: مردمانی هستند که باور دارند خدا هست؛ و مردمانی هستند که باور دارند خدا نیست؛ ولی هر دو باورمند هستند.
ناباورمند بودن بودا چنان عمیق است که حتی مردمی که میگویند خدا وجود ندارد و این را باور دارند نیز برای او قابل قبول نیستند. او میگوید که فقط گفتن اینکه خدا وجود ندارد، هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند.
و اگر بچگانه بمانی، منبع دیگری برای خدا خلق خواهی کرد.
برای نمونه، کارل مارکس اعلام کرد: “خدا وجود ندارد،” ولی سپس از «تاریخ» یک خدا خلق کرد. تاریخ، خدا شد؛ حالا همان عملکرد که قبلاً توسط مفهوم خدا انجام میشد، توسط تاریخ انجام میشود. خدا چه میکرد؟ خدا عاملِ تعیینکننده بود؛ او عامل مدیریت بود. خدا بود که تصمیم میگرفت که چه باید باشد و چه نباید باشد. مارکس مفهوم خدا را انداخت؛ ولی سپس تاریخ عامل تعیینکننده شد؛ آنگاه تاریخ “تقدیر و قسمت” شد ـــ آنگاه تاریخ تعیینکننده شد.
حالا، تاریخ چیست؟ و مارکس میگوید که کمونیسم حکومت غیرقابل اجتناب است. تاریخ تعیین کرده که کمونیسم باید حاکم باشد و همهچیز توسط تاریخ تعیین میشود. اینک تاریخ یک خدایبرتر super-God شده است!
ولی کسی مورد نیاز است که تعیینکننده باشد! انسان نمیتواند با واقعیت تعییننشده زندگی کند. انسان نمیتواند با واقعیت، آنگونه که هست، زندگی کند. انسان نمیتواند بدون یافتن مفهومی که زندگی را بامعنا، پیوسته و سازگار سازد زندگی کند ـــ چیزی که زندگی را طوری شکل بدهد که عقل بتواند آن را درک کند؛ چیزی که بتوان زندگی را با علت و معلول تشریح و تحلیل کند.
فروید خدا را انداخت، ولی آنگاه «ناخودآگاه» خدا شد ـــ آنگاه همهچیز توسط ناخودآگاه انسان تعیین میشود و انسان موجودی ناتوان در دستهای ناخودآگاه است! حالا اینها اسامی جدید برای خدا هستند؛ یک اسطورهشناسی جدید است. روانشناسی فروید یک اسطورهشناسی تازه در مورد خدا است. نام تغییر کرده ولی محتوا همان است که بود؛ برچسبها عوض شده: برچسب قدیم برداشته شده و یک برچسب تازه چاپشده روی آن زده شده ـــ این میتواند کسانی را که خیلی هشیار نیستند فریب بدهد. ولی اگر عمیقتر وارد تحلیلهای فرویدی بشوید، بیدرنگ خواهید دید که اکنون ناخودآگاه همان کاری را میکند که خدا عادت داشت انجام دهد.
پس آن خدای بیچاره چه اشکالی داشت؟ اگر باید چیزی را اختراع کنید، و انسان همیشه باید توسط چیزی تعیین شود ـــ تاریخ، اقتصاد، ناخودآگاه، این و آن…. ــــ اگر انسان نتواند آزاد بماند؛ پس عوضکردن اسطورهها و ایدئولوژیها چه فایده دارد؟ هیچ تفاوتی نخواهد داشت.
شاید یک هندو باشی، شاید یک محمدی باشی و یا یک مسیحی و یا یهودی ـــ هیچ تفاوتی ندارد. ذهن تو بچگانه میماند، نابالغ میمانی. تو در جستجو هستی، به جستار خود برای یک هیبت پدرانه ادامه میدهی: کسی که بتواند تمام مسئولیت تو را به دوش بکشد، کسی که همهچیز را توضیح بدهد، کسی که بتواند آن توضیح نهایی باشد.
ذهن بالغ متعلق به کسی است که بدون هیچگونه جستاری بماند حتی اگر هیچ توضیح غایی برای امور وجود نداشته باشد. برای همین است که بودا میگوید: من اهل متافیزیک نیستم. او هیچگونه ذهنیت متافیزیکی ندارد. متافیزیک یعنی توضیح غایی در مورد امور دنیا ـــ او هیچ توضیح غایی ندارد. او نمیگوید “من آن راز را حل کردهام.” نمیگوید “من حقیقت را به دست شما میدهم.”
بودا میگوید “تنها چیزی که میتوانم به شما بدهم یک انگیزه، یک تشنگی، یک شوق وافر است تا هشیار شوید، تا آگاه شوید، تا گوشبهزنگ شوید؛ تا زندگی خود را با هشیاری سپری کنید؛ چنان پر از نور و هشیاری شوید که زندگیتان روشن گردد.”
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۱۱ ژوئن ۱۹۸۹
انسانِ واقعاً بادیانت مطلقاً از هرگونه تعصب آزاد است. ادراک فقط در «آزادی» رشد میکند. شما باید این رویکرد نسبت به زندگی را درک کنید، این بسیار اساسی است. وقتی در این رویکرد ریشه گرفتید، شروع به رشدکردن میکنید. سبزینگیهای بزرگ و شکوفایی و رضایت عظیمی در اطراف شما رخ میدهد.تمام جوامع در مورد صلح حرف میزنند ولی با جنگ زندگی میکنند. و فقط کسانی که انرژیهایشان را سرکوب کنند میتوانند به آسانی به سربازان یک حکومت تبدیل شوند؛ مانعی وجود ندارد.
برای نمونه، فردی که سکس را سرکوب کرده باشد همیشه آمادهی جنگیدن است، همیشه در ورطهی خشونت قرار دارد. انرژی سکس او به خشونت تبدیل میشود؛ تمام تمایلات و ویژگیهای ملایمت و عشقورزی را از دست میدهد و غریزهی عشق در او منحرف گشته و به نفرت تبدیل میشود.
تا این زمان تمام جوامع در اساس جوامعی جنگطلب بوده است، همیشه آمادهی جنگیدن بودهاند؛ نمیتوانند به آزادی سکس اجازه دهند. اگر جامعهای از نظر جنسی سرکوب نشده و آزاد باشد و فرد مجاز باشد تا جنسیت خودش را به تمامی زندگی کند، آنگاه خشونت در او از بین خواهد رفت. آنگاه آماده نخواهد بود تا کارهای کاملاً احمقانهای مانند کشتن مردم بدون هیچ دلیل را انجام دهد؛ حتی تصورش هم برای او دشوار خواهد بود. او فکر خواهد کرد: “چرا؟ چرا باید بکشم؟ دلیلی وجود ندارد. فقط به این دلیل که چند دیوانهی قدرت میخواهند بر دنیا تسلط داشته باشند، ما باید قربانی آنان شویم و تمام دنیا را به آشوب بکشانیم؟”
انسانی که از نظر جنسی آزاد باشد فردی لطیف و عاشق خواهد بود؛ جنگ برایش غیرممکن میشود. تاوقتیکه سکس آزاد نباشد، جنگ نمیتواند از روی زمین ناپدید گردد.
تمام تحقیقات روانشناسی یک چیز را با قاطعیت نشان میدهد: که اسلحهها چیزی جز نماد جنسی مردانه نیستند. پس تمام جوامعی که آمادهی جنگ میشوند باید که سرکوبگر باشند.
پس هوشمندی انسان باید فلج شود؛ سکس باید سرکوب شود. هرآنچه که شما را قادر سازد که یک فرد باشید باید از شما گرفته شود.
به شما تحمیل میشود که یک مسیحی باشید، یک هندو باشید، یا یک محمدی یا یک جین، فقط به این دلیل که اگر بخشی از یک جمعیت باشید، فردیت خود را از دست میدهید، شروع میکنید به عملکردن بر اساس ذهن جمعی ـــ و ذهن جمعی یعنی پایینترین و پستترین ذهن.
ذهن جمعی توسط پایینترین هوشمندی و مخرج مشترک جامعه عمل میکند. و تودهها از افراد میانحاله تشکیل میشوند.
ذهن جمعی به سبب قرنها شرطیشدگی وجود دارد؛ وگرنه نباید چنین باشد؛ این یک مصیبت ساخت انسان است.
نیازی نیست که انسانهای بسیاری میانحاله و احمق باقی بمانند. آنها اینگونه زاده نشدهاند، اینها توسط جامعه ساخته شدهاند؛ فردیت انسان باید نابود شود، کاملاً از بین برود؛ زیرا کسانی که فردیت داشته باشند برای صاحبان قدرت خطرناک هستند؛ چون آنان فکر خواهند کرد و فقط وقتی آری میگویند که با سیاست قدرتمندان موافق باشند، درغیراینصورت نه خواهند گفت.
* در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد. ارتش نیاز به افراد زیادی داشت و بنابراین انواع مردم فراخوانده شدند. از همه خواسته شده بود تا برای کشور، برای سرزمین مادری، برای سرزمین پدری و تمام این چیزهای بیمعنی فداکاری کنند.
یک پروفسور فلسفه نیز به ارتش فراخوانده شد.
روز اول، سرجوخه مردان تازهوارد را برای اولین تمرینات از روی لیست صدا زد و شروع کرد به فریاد زدن: “جوخه، خبردار! جوخه، خبردار! جوخه، ایست! جوخه، خبردار! جوخه، گردش به راست؛ جوخه، گردش به چپ…..”
آن پروفسور از خط خارج شد و شروع کرد به دورشدن از آنجا. سرجوخه فریاد زد، “هی؛ تو! کجا میری؟”
پروفسور جواب داد “میروم مشروبی بنوشم، وقتی تصمیمت را گرفتی برمیگردم!”
طبیعی است: فردی که «فکر» کند تمام بیمعنیبودن این را خواهد دید. چه فایده دارد؟ چرا فرد باید تمام اینها را انجام دهد؟ ولی در پشت اینها دلیلی وجود دارد: هوشمندی انسان اینگونه کشته میشود، اینگونه شما را به یک ربات، به یک ماشین تبدیل میکنند.
انسان به آهستگی به قتل میرسد، سپس مانند یک ماشین عمل میکند: “گردش به راست!” آنوقت نیازی به فکرکردن نداری، فقط به راست میپیچی! فکر نمیکنی که چرا باید بپیچی ـــ چرا وجود ندارد ـــ این سوال در تو ایجاد نمیشود. درواقع، بدن تو تقریباً مکانیکی عمل میکند: فقط دگمهای را فشار میدهی و چراغی روشن یا خاموش میشود؛ و تو شروع به عمل میکنی.
پس وقتی سرباز میشنود: “گردش به راست!” فقط به راست میچرخد بدون اینکه هیچ بداند که این کار توسط او انجام شده؛ فقط کارها بدون ارادهی شخص اتفاق میافتد.
#اشو
📚«تائو: دروازهی طلایی»
جلد اول
مترجم: م.خاتمی / تیرماه ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
تنها زمانی که پیمانه خالی باشد میتواند پر شود. تنها زمانی که ذهن و قلب کاملاً خالی هستند درک میکنند که میتوانند زندگی کنند.
اما کاملا خالیبودن پدیدهای منفی نیست، برعکس بالاترین شکل از هوشمندی است. این بالاترین شکل از عشق است که آنقدر خالی شوی که دیگر هیچ خاطره، کلمه یا نتیجهگیری نتواند ادراک را تحریف کند.
#کریشنامورتی
@shekohobidariroh
اما کاملا خالیبودن پدیدهای منفی نیست، برعکس بالاترین شکل از هوشمندی است. این بالاترین شکل از عشق است که آنقدر خالی شوی که دیگر هیچ خاطره، کلمه یا نتیجهگیری نتواند ادراک را تحریف کند.
#کریشنامورتی
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی ۱۱ ژوئن ۱۹۸۹ انسانِ واقعاً بادیانت مطلقاً از هرگونه تعصب آزاد است. ادراک فقط در «آزادی» رشد میکند. شما باید این رویکرد نسبت به زندگی را درک کنید، این بسیار اساسی است. وقتی در این رویکرد ریشه گرفتید، شروع به رشدکردن میکنید. سبزینگیهای بزرگ و شکوفایی…
ادامه
در مورد ویلیام جیمز شنیدهام ـــ یکی از مهمترین روانشناسهایی که آمریکا به دنیا پیشکش کرده است. او در رستورانی نشسته بود و با دوستش در مورد شرطیشدگی conditioning صحبت میکرد. این موضوع در تمام دنیا شایع شده بود زیرا روانشناس روس، پاولف Pavlov، به تازگی واکنش شرطیشدگی را کشف کرده بود: که اگر انسان عمیقاً شرطی شود، مانند یک ماشین عمل میکند.
و پاولف پدر روانشناسی روسیه شد و کمونیستها در تمام این شصت سال از مفاهیم او پیروی کردهاند.
ویلیام جیمز با دوستش صحبت میکرد ولی دوستش آماده نبود تا به آسانی این فکر را بپذیرد ـــ برایش تازگی داشت.
در همان وقت یک سرباز بازنشسته با یک سطل تخممرغ در دستش از خیابان عبور میکرد. ویلیام جیمز برای اینکه به دوستش نشان دهد، فریاد زد: “خبردار!” و آن سرباز بیچاره به حالت خبردار ایستاد و سطل از دستش افتاد و تمام تخممرغها شکست و از بین رفت. او بسیار عصبانی شد و فریاد زد: “کی این کار را کرد؟
ویلیام جیمز گفت: “ولی ما نگفتیم که تو باید پیروی کنی!”
مرد گفت: “دیگر موضوع پیروی نیست، این طبیعت من شده است: خبردار یعنی خبردار! من ۲۵ سال در ارتش بودم: خبردار یعنی خبردار! هیچ چیز دیگر معنی نمیدهد. و موضوع این نیست که من تصمیم بگیرم که پیروی کنم یا نه؛ این کار برایم خارج از اراده و اتوماتیک شده است.”
این کاری است که تمام جوامع و تمام ادیان سازمانیافته با مردم کردهاند: شما را به موجوداتی شرطیشده و ماشینی تبدیل ساختهاند. و این توسط روند سرکوب انجام گرفته است ـــ هرآنچه را که برای ساختار قدرت خطرناک است سرکوب کنید.
دلیل اینکه مسیح مصلوب شد، سقراط مسموم شد و منصور حلاج کشته شد همین است: این مردم عصیانگری را با خودشان آورده بودند؛ آنان دیگران را از قیدهایشان، از بردگی ذهنهایشان آزاد میساختند. آنان به مردم میگفتند که هوشمند باشند، فردیت داشته باشند، نوری فراراه خویشتن باشند.
این پیام تمامی بیداران است:
نوری فراراه خود باشید: از نور خودتان پیروی کنید؛ از هوشمندی خود پیروی کنید. به حرف صاحبان منافع گوش ندهید، زیرا آنان برای اهداف خودشان کار میکنند؛ آنها هیچ علاقه و توجهی به رفاه و آسایش شما ندارند.
پایان
#اشو
📚«تائو: دروازهی طلایی»
جلد اول
مترجم: م.خاتمی / تیرماه ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh