بودا پرسید: “از زندگی کردن با من چه به دست آوردهای؟”
سوبوتی پاسخ داد: “افتخار جهان، هیچ. از زندگی کردن با شما چیزی به دست نیاوردهام. به همین دلیل به شما تعظیم میکنم و پایتان را لمس میکنم، زیرا شما مرا آگاه ساختید که چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد. همهچیز پیشاپیش هست. همانطور که باید باشد.”
#اشو
📚«نیلوفر سفید»
@shekohobidariroh
سوبوتی پاسخ داد: “افتخار جهان، هیچ. از زندگی کردن با شما چیزی به دست نیاوردهام. به همین دلیل به شما تعظیم میکنم و پایتان را لمس میکنم، زیرا شما مرا آگاه ساختید که چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد. همهچیز پیشاپیش هست. همانطور که باید باشد.”
#اشو
📚«نیلوفر سفید»
@shekohobidariroh
❤27👍3🔥3🙏1🏆1😇1
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
«دیانت»
وقتی میگویم “دیانت” فقط منظورم دیانت است؛ نه هندویسم، نه مسیحیت، نه یهودیت و نه محمدیان و نه جینها و بوداییان. منظورم از دیانت، ادیان سازمانیافته نیستند. اینها واقعاً دیانت نیستند، اینها سیاسی شدهاند. اینها ادیان سیاسی هستند.
دیانت امری کاملاً فردی است. دین در اساس انفرادی است و نه جمعی. دیانت، دگرگونیِ آگاهی فرد است: هیچ ربطی به سازمانها ندارد.
تو یک محمدی یا هندو یا یک مسیحی هستی زیرا در آن سازمان متولد شدهای. ولی در واقع هیچکس نمیتواند در یک دین متولد شود. دیانت را باید آگاهانه انتخاب کرد. فقط در یک انتخاب آگاهانه است که معنا پیدا میکند؛ وگرنه بیمعنی است.
تو در یک خانوادهی مسیحی بزرگ شدهای. نمیتوانی هیچ رابطهی فردی با مسیح داشته باشی؛ مسیح را نمیشناسی، هیچ شناخت عمیقی از او نداری. تو فقط پاپ و کلیسا را میشناسی.
و پاپ و کلیسا و کشیشان و شانکاراچاریاها (افراد بهاصطلاح روحانی) ـــ اینها مردمانی بادیانت نیستند. آنان در پشت سیاستهای ظریفی پنهان شدهاند ـــ سیاستهای نژادی، ملّی و فرقهای.
و زمانی که یک دین به یک سازمان تبدیل شود و مردم بدون هیچ تماسی و تحقیقی و بدون برخورد با مرشد، شروع کنند به متولدشدن در آن سازمان؛ وقتی دین یک چیز تصادفی میشود، دیگر دیانت نیست. آنگاه به تریاک تودهها تبدیل میشود ـــ ابزاری برای بهرهکشی از مردمان پیرو آن دین یا آیین.
پس منظور من از دین، یهودی، هندو یا مسیحی نیست. منظورم فقط دیانت است. دیانت هیچ نام و صفتی همراهش نیست.
بگذارید لطیفهای بگویم. با دقت به آن گوش بدهید:
* زیگموند اشتاینبرگ، یک تاجر مشهور، بطور غیرمنتظرهای به دیدار خاخام کنیسای خودش رفت. خاخام بسیار خوشحال شد که عضو ثروتمند کنیسایش، که غالباً غایب بود و اشتیاق زیادی به امور مذهبی نداشت ولی در عوض اعانههای درشت به آن کنیسا پرداخت میکرد، به دیدن او رفته است.
بااینحالا این دیدار کاملاً برای امور دینی نبود و دلیل آن غیرمعمولی بود. پس از خوشوبش کردنهای اولیه، اشتاینبرگ به خاخام گفت، ”من این بار آمدهام تا در مورد یک عزیز بسیار نزدیک و محبوب خود با شما صحبت کنم. این عزیز من و همهچیز من، که سه بار برندهی جایزه باهوشترین سگ کشور شده، در اول ماه آینده سیزده سالش میشود و من از شما میخواهم که او را “بارمیتسوا” بدهید!”
{“بارمیتسوا” Bar Mitzvah نام مراسم مخصوص آیین یهود است که وقتی پسری به سن سیزدهسالگی میرسد برایش جشن خاصی میگیرند که از این پس او یک فرد بالغ شده است. مترجم}
خاخام که حیرت کرده بود گفت “ولی اشتاینبرگ عزیز! این غیرممکن است! چه کسی قبلاً شنیده که برای یک سگ مراسم “بارمیتسوا” انجام شود؟ در تمام تاریخ دین یهود به چنین چیزی اشاره نشده است. این برای ما دردسر تولید میکند. کنیسای ما مورد تمسخر قرار میگیرد. فرمانهای من لغو خواهند شد و کار ساختمان جدید کنیسا نیمهکاره رها خواهد شد، پیروان این کنیسا پراکنده و خشمگین خواهند شد و هیات امنای اینجا گریبان مرا خواهند گرفت.”
اشتاینبرگ بدون هیچ حرکتی به او خیره شده بود تا سخنانش تمام شود. سپس بار دیگر به خاخام گفت “و برای این مراسم من پنجهزار دلار به کنیسا اعانه پرداخت میکنم.”
خاخام صورتش باز شد و با لبخندی گفت “پس چرا از اول به من نگفتی که این سگ یهودی است؟!”
وقتی موضوع پول و منافع به میان بیاید، حتی یک سگ هم میتواند دیندار شود. وقتی پای پول و سیاست در میان باشد، آنوقت پاپها و شانکاراچاریاهای شما دیگر بادیانت نیستند. دین آنان فقط شامل مراسم مذهبی است؛ مراسمِ مُرده. این مراسم یک پوشش و ظاهر است و نه یک واقعیت.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤11🙏3🔥2🏆2
«بيدارى»
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶ «دیانت» وقتی میگویم “دیانت” فقط منظورم دیانت است؛ نه هندویسم، نه مسیحیت، نه یهودیت و نه محمدیان و نه جینها و بوداییان. منظورم از دیانت، ادیان سازمانیافته نیستند. اینها واقعاً دیانت نیستند، اینها سیاسی شدهاند. اینها ادیان سیاسی هستند.…
ادامه
انسان واقعاً بادیانت همیشه بودن در یک سازمان را دشوار مییابد.
مسیح یک یهودیزاده بود ولی نتوانست در جرگهی یهودیان باقی بماند. غیرممکن بود. کشیشان آن دین اجازه نمیدادند. او از آن جرگه بیرون افتاد. نهتنها این، آنان او را به قتل رساندند. بودا در خاندان هندو زاده شده بود، ولی هندوها و کشیشان هندو به او اجازه نمیدادند ـــ زیرا هرگاه یک انسان بادیانت وجود داشته باشد، یک انقلاب زنده است، یک عصیانگر واقعی است. کشیشان چنین اجازهای نمیدهند. پس بودا از جرگهی هندوها اخراج شد. بودیسم در هندوستان نابود شد.
یهودیان مسیح را مصلوب کردند، هندوها، بودیسم را نابود کردند ــ که عملی ظریفتر و حیلهگرانهتر است. با کشتن مسیح چیزی کشته نشد. هندوها زرنگتر هستند؛ هرگز بودا را نکشتند. اگر بودا را میکشتند، آنوقت نابودکردن بودیسم در هندوستان بسیار مشکل میبود. میتوانید ببینید: مسیحیت [بعنوان پرجمعیتترین دین دنیا] وجود دارد و مسیحیت از همان مصلوبشدن مسیح شکوفا شد. بدون آن صلیب هیچ مسیحیتی وجود نمیداشت. آنان با مصلوب کردن مسیح، او را بسیار مهم و شخصیتی تاریخی ساختند.
هندوها زرنگتر و حیلهگرتر هستند؛ بسیار فریبکارند. آنان میگویند بودا دهمین آواتار ما است، ولی این کار را بسیار زیرکانه انجام میدهند.
هندوها داستانی در کتابهای پورانای خود دارند: زمانی که خداوند بهشت و جهنم را آفرید: میلیونها سال گذشت و سپس شیطان نزد خدا رفت و گفت “قربان، چرا جهنم را آفریدهاید؟ ـــ زیرا هیچکس به آنجا نمیآید؛ همیشه خالی است! حتی یک روح هم در آنجا حاضر نشده؛ مردم چنان مذهبی هستند که وقتی میمیرند همگی به بهشت میروند! پس نگهداشتن جهنم چه فایدهای دارد. مرا معذور بدارید، من حوصلهام سررفته و به ستوه آمدهام!”
خدا گفت “صبر کن، من کاری خواهم کرد.” پس او یک آواتار را انتخاب کرد و به زمین فرستاد و او بودا شد تا دین مردم را نابود کند، صداقت مردم را از بین ببرد و حقیقت را از مردم بگیرد! او برای سردرگم کردن مردم بودا شد! و از آن زمان بهبعد جهنم رونق گرفته است!
حالا این بسیار زیرکانه و فریبنده است! از یک سو میپذیرند که بودا یک آواتار ـــ تجسد خداوند روی زمین ـــ است؛ و از طرف دیگر میگویند “مراقب او باشید، زیرا او فقط به سبب دادخواهیِ شیطان آمده است. پس اگر به او گوش بدهید به جهنم خواهید رفت. البته او یک خدا است!”
آیا حیلهگری را میبینید؟ حتی یهودیان نیز از هندوها شکست خوردهاند! هندوها بودا را به دهمین آواتار ارتقاء دادند و سپس بودیسم را کاملاً نابود کردند.
این همیشه رخ میدهد. همواره اتفاق افتاده است. سعی کنید این را بفهمید: فقط زادهشدن در یک خانواده و در یک دین خاص، چیزی تصادفی است. تو باید انتخاب کنی، باید روی پای خودت بایستی. این یک سفر طاقتفرسا است: یک چالش و ماجراجویی عظیم و یک مخاطرهی بزرگ است.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤15🙏2😇1
حتی فرشتگان هم همیشه آواز نمیخوانند.
پرسش:
آیا من بیاشکال هستم؟
نمیتوانی باشی ـــ البته که نه. وگرنه این پرسش مطرح نبود.
بیاشکال بودن Okayness چنان احساسی است که وقتی وجود داشته باشد، آن را میدانی. درست مانند سردرد است: هرگز از دیگری نمیپرسی که “آیا من سرم درد میکند؟” اگر سردرد داشته باشی، سردرد داری و آن را میدانی! اگر سردرد نداشته باشی، سردرد نداری و این را میدانی.
بیاشکال بودن یک سلامتِ درونی است: یک احساس عالی و زیبا در وجودت برمیخیزد و موجپس از موج در تو منتشر میشود. همهچیز نورانی بهنظر میرسد. همهچیز بیوزن است. دیگر راه نمیروی ـــ میدوی! نمیدوی ــ میرقصی. احساس میکنی که گویی نیروی جاذبه وجود ندارد. شروع به پرواز میکنی. در یک سُرور ناشناخته حرکت میکنی؛ شناور هستی؛ بسیار در آرامش هستی و به سوی آن ساحل ناشناخته پیش میروی. و همهچیز بهنظر زیبا میرسد. احساس برکت یافتن داری و میتوانی به دیگران برکت برسانی.
وقتی چنین احساسی هست، پرسشی وجود ندارد؛ وقتی که هست، نیازی به تایید از طرف کسی نداری. تو این را میدانی! روشن است.
* مردی یک اتوموبیل دستدوم خرید و پس از هفت روز به همان جایی که آن را خریده بود بازگشت و به آن فروشنده گفت: “لطفاً دوباره در مورد این اتوموبیل به من بگویید.”
فروشنده پرسید “چرا؟ چه شده؟”
مرد گفت “من همش یادم میرود. شما خیلی از این اتوموبیل تعریف کردید و من خیلی با آن مشکل دارم. فقط دوباره به من بگویید تا شهامت پیدا کنم. من به قدری تشویق نیاز دارم.”
چرا میپرسی که آیا بیاشکال هستی؟ آیا نیاز به قدری تشویق داری؟ یادت باشد: من فروشنده اتوموبیل دستدوم نیستم. من تو را تشویق نخواهم کرد.
اگر ناشاد هستی، آنوقت توصیهی من این است: ناشاد باش ـــ نیازی نیست بیاشکال باشی. ناشاد باش. تا آخر آن پیش برو. بگذار باشد! به پیام آن گوش بده ـــ شاید در این ناشادمانی پیام خاصی وجود دارد، زیرا خداوند هرگز چیزی را بدون پیامی در آن نمیفرستد. سعی نکن آن را پنهان کنی.
بدحال هستی؟ ـــ پس بدحال باش؛ واقعاً بدحال باش ـــ تا خودِ جهنمِ آن پیش برو. و اگر بتوانی بدون هیچگونه انکار از سوی تو پیش بروی، بدون هیچگونه جنگ و نزاع از سوی تو؛ اگر بتوانی فقط آسوده شوی و بگذاری که اتفاق بیفتد، از آن بسیار باتجربه بیرون میآیی. خواهی دید که بدحالی وجود دارد ولی تو بدحال نیستی ـــ تو شاهد آن هستی؛ ناظر بر آن هستی. وجود دارد! البته که هست، ولی مانند ابری است که تو را دربرگرفته ـــ تو آن ابر نیستی. و زمانی که این را تشخیص دهی، به ورای آن رفتهای. آنگاه یک نوع کاملاً متفاوت از بیاشکالبودن در تو شکل میگیرد که معنوی است، که نمیتواند از تو گرفته شود.
ولی مردم عمیقاً وارد ناشادمانی خود نمیشوند. این چیزی است که من آن را سادانای (تمرین معنوی) واقعی میخوانم: رفتن به درون ناخوشیها.
فرار نکن. مردم به حالتهای عاطفی خود نگاه نمیکنند؛ سعی دارند خودشان را فریب دهند.
مردم میخواهند به نوعی همیشه لبخندشان را حمل کنند: همیشه و همیشه! ولی آیا میدانید؟ حتی در بهشت هم فرشتگان همیشه آواز نمیخوانند. لحظاتی هست که آنان گریه و زاری میکنند. و میتوانی مرا باور کنی ـــ من یک شاهد عینی هستم. ولی گریستن هیچ اشکالی ندارد. اشکها میتوانند زیبا باشند، اگر به آنها خوشامد بگویی.
عمیقاً وارد اندوه خود بشو؛ چیزهای بسیاری را برایت آشکار خواهد کرد.
* یک مزرعهدار با زحمت زیاد اسب خودش را در یک جادهی خاکی میراند. به پیرمردی برخورد که کنار جاده نشسته بود. دهانهی اسب را کشید و فریاد زد: “سربالایی این تپّه چقدر دیگر ادامه دارد؟”
پیرمرد گفت، “تو روی تپّه نیستی. چرخهای عقب افتادهاند.”
ولی مردم به درون خود عمیقاً نگاه نمیکنند: فکر میکنند روی یک تپّه و در سربالایی هستند ـــ چرخهای عقب دیگر وجود ندارند. میتوانی روی یک جادهی صاف یا در یک بزرگراه راه بروی و احساس کنی که در سربالایی یک تپّه هستی، همیشه به سمت بالا میروی و سختتر و سختتر میشود. و البته، بدون چرخها، همیشه در زحمت خواهی بود؛ همیشه جاده ناهموار است.
و شاید حالت خوب باشد ولی نمیتوانی بدون پرسش باقی بمانی؛ حالا این یک مشکل میشود. پرسیدن چنان عادت عمیق و ریشهداری شده، که حتی وقتیکه ابداً نیازی نیست، بازهم به پرسیدن ادامه میدهید.
به پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن ادامه نده. این بی معنی است. من به شما پاسخ میدهم تا بیاموزید که چگونه سوال نکنید. من برای اینکه شما بیشتر دانشآلوده شوید به شما پاسخ نمیدهم؛ فقط بعنوان یک کمک پاسخ میدهم تا یک روز بتوانید بدون پرسش باقی بمانید. آن روز یک الهام بزرگ درهایش را برای شما میگشاید.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش:
آیا من بیاشکال هستم؟
پاسخ
:نمیتوانی باشی ـــ البته که نه. وگرنه این پرسش مطرح نبود.
بیاشکال بودن Okayness چنان احساسی است که وقتی وجود داشته باشد، آن را میدانی. درست مانند سردرد است: هرگز از دیگری نمیپرسی که “آیا من سرم درد میکند؟” اگر سردرد داشته باشی، سردرد داری و آن را میدانی! اگر سردرد نداشته باشی، سردرد نداری و این را میدانی.
بیاشکال بودن یک سلامتِ درونی است: یک احساس عالی و زیبا در وجودت برمیخیزد و موجپس از موج در تو منتشر میشود. همهچیز نورانی بهنظر میرسد. همهچیز بیوزن است. دیگر راه نمیروی ـــ میدوی! نمیدوی ــ میرقصی. احساس میکنی که گویی نیروی جاذبه وجود ندارد. شروع به پرواز میکنی. در یک سُرور ناشناخته حرکت میکنی؛ شناور هستی؛ بسیار در آرامش هستی و به سوی آن ساحل ناشناخته پیش میروی. و همهچیز بهنظر زیبا میرسد. احساس برکت یافتن داری و میتوانی به دیگران برکت برسانی.
وقتی چنین احساسی هست، پرسشی وجود ندارد؛ وقتی که هست، نیازی به تایید از طرف کسی نداری. تو این را میدانی! روشن است.
* مردی یک اتوموبیل دستدوم خرید و پس از هفت روز به همان جایی که آن را خریده بود بازگشت و به آن فروشنده گفت: “لطفاً دوباره در مورد این اتوموبیل به من بگویید.”
فروشنده پرسید “چرا؟ چه شده؟”
مرد گفت “من همش یادم میرود. شما خیلی از این اتوموبیل تعریف کردید و من خیلی با آن مشکل دارم. فقط دوباره به من بگویید تا شهامت پیدا کنم. من به قدری تشویق نیاز دارم.”
چرا میپرسی که آیا بیاشکال هستی؟ آیا نیاز به قدری تشویق داری؟ یادت باشد: من فروشنده اتوموبیل دستدوم نیستم. من تو را تشویق نخواهم کرد.
اگر ناشاد هستی، آنوقت توصیهی من این است: ناشاد باش ـــ نیازی نیست بیاشکال باشی. ناشاد باش. تا آخر آن پیش برو. بگذار باشد! به پیام آن گوش بده ـــ شاید در این ناشادمانی پیام خاصی وجود دارد، زیرا خداوند هرگز چیزی را بدون پیامی در آن نمیفرستد. سعی نکن آن را پنهان کنی.
بدحال هستی؟ ـــ پس بدحال باش؛ واقعاً بدحال باش ـــ تا خودِ جهنمِ آن پیش برو. و اگر بتوانی بدون هیچگونه انکار از سوی تو پیش بروی، بدون هیچگونه جنگ و نزاع از سوی تو؛ اگر بتوانی فقط آسوده شوی و بگذاری که اتفاق بیفتد، از آن بسیار باتجربه بیرون میآیی. خواهی دید که بدحالی وجود دارد ولی تو بدحال نیستی ـــ تو شاهد آن هستی؛ ناظر بر آن هستی. وجود دارد! البته که هست، ولی مانند ابری است که تو را دربرگرفته ـــ تو آن ابر نیستی. و زمانی که این را تشخیص دهی، به ورای آن رفتهای. آنگاه یک نوع کاملاً متفاوت از بیاشکالبودن در تو شکل میگیرد که معنوی است، که نمیتواند از تو گرفته شود.
ولی مردم عمیقاً وارد ناشادمانی خود نمیشوند. این چیزی است که من آن را سادانای (تمرین معنوی) واقعی میخوانم: رفتن به درون ناخوشیها.
فرار نکن. مردم به حالتهای عاطفی خود نگاه نمیکنند؛ سعی دارند خودشان را فریب دهند.
مردم میخواهند به نوعی همیشه لبخندشان را حمل کنند: همیشه و همیشه! ولی آیا میدانید؟ حتی در بهشت هم فرشتگان همیشه آواز نمیخوانند. لحظاتی هست که آنان گریه و زاری میکنند. و میتوانی مرا باور کنی ـــ من یک شاهد عینی هستم. ولی گریستن هیچ اشکالی ندارد. اشکها میتوانند زیبا باشند، اگر به آنها خوشامد بگویی.
عمیقاً وارد اندوه خود بشو؛ چیزهای بسیاری را برایت آشکار خواهد کرد.
* یک مزرعهدار با زحمت زیاد اسب خودش را در یک جادهی خاکی میراند. به پیرمردی برخورد که کنار جاده نشسته بود. دهانهی اسب را کشید و فریاد زد: “سربالایی این تپّه چقدر دیگر ادامه دارد؟”
پیرمرد گفت، “تو روی تپّه نیستی. چرخهای عقب افتادهاند.”
ولی مردم به درون خود عمیقاً نگاه نمیکنند: فکر میکنند روی یک تپّه و در سربالایی هستند ـــ چرخهای عقب دیگر وجود ندارند. میتوانی روی یک جادهی صاف یا در یک بزرگراه راه بروی و احساس کنی که در سربالایی یک تپّه هستی، همیشه به سمت بالا میروی و سختتر و سختتر میشود. و البته، بدون چرخها، همیشه در زحمت خواهی بود؛ همیشه جاده ناهموار است.
و شاید حالت خوب باشد ولی نمیتوانی بدون پرسش باقی بمانی؛ حالا این یک مشکل میشود. پرسیدن چنان عادت عمیق و ریشهداری شده، که حتی وقتیکه ابداً نیازی نیست، بازهم به پرسیدن ادامه میدهید.
به پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن ادامه نده. این بی معنی است. من به شما پاسخ میدهم تا بیاموزید که چگونه سوال نکنید. من برای اینکه شما بیشتر دانشآلوده شوید به شما پاسخ نمیدهم؛ فقط بعنوان یک کمک پاسخ میدهم تا یک روز بتوانید بدون پرسش باقی بمانید. آن روز یک الهام بزرگ درهایش را برای شما میگشاید.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤12👍4🔥2🙏1
بشر امروز بيش از هر زمان ديگری میداند. او روز به روز دانش بيشتری میاندوزد. در حقيقت، تو حتی از مسيح نيز بيشتر میدانی.
اگر روزی با مسيح ملاقات كنی میتوانی چيزهای زيادی به او بياموزی. مسيح مثل تو هزار و يك چيز نمیداند. گمان نمیكنم كه مسيح بتواند در آزمون ورودی دانشگاه پذيرفته شود، غير ممكن است! اما اين به آن معنا نيست كه مسيح دانا نيست.
مسیح میداند اما به روشی كاملا متفاوت؛ تجارب او وجودش را دگرگون ساخته است. معلومات او به اندازهی معلومات تو نيست. اما او دگرگون شده و اين چيزِ واقعی است.
در واقع معلومات يعنی هيچ چيز. يك دستگاه كامپيوتر میتواند معلوماتی بسيار بيشتر از تو اندوخته باشد اما كامپيوتر هيچگاه نمیتواند يك مسيح و يا يك بودا شود.
آيا تو فكر میكنی يك دستگاه كامپيوتر بتواند روزی به روشنی برسد؟ غير ممكن است! كامپيوتر میتواند همهی چيزهای ممكن را بداند. اما كامپيوتر هميشه كامپيوتر باقی خواهد ماند و فقط چيزهايی را كه بدان بدهی تكرار خواهد كرد.
كامپيوتر نمیتواند شادمان شود ــ يك دستگاه از چه میتواند شاد باشد؟ كامپيوتر نمیتواند عاشق شود ــ يك دستگاه چگونه میتواند عاشق شود؟ شايد بتواند بگويد “من عاشق تو هستم. من تو را خیلی دوست دارم. حاضرم برای تو بميرم.” شايد بتواند چنين واژگان زيبایی را بگويد اما اينها واژگانی بيش نيستند. میتوان اين قبيل چيزها را به يك دستگاه آموخت و دستگاه میتواند به خوبی از عهدهی انجام آن برآيد و اين همان كاری است كه ميليونها نفر از مردم در حال انجام آناند: همچون يك دستگاه، همچون يك كامپيوتر عمل میكنند. كليشههايی را تكرار میكنند. واژگانی زيبا اما مرده را تكرار میكنند.
اگر بتوانی خودت ببينی، زندگیات بعدی تازه میيابد: بعد جاودانگی، خداگونگی، شادمانی، حقيقت و آزادی.
#اشو
@shekohobidariroh
اگر روزی با مسيح ملاقات كنی میتوانی چيزهای زيادی به او بياموزی. مسيح مثل تو هزار و يك چيز نمیداند. گمان نمیكنم كه مسيح بتواند در آزمون ورودی دانشگاه پذيرفته شود، غير ممكن است! اما اين به آن معنا نيست كه مسيح دانا نيست.
مسیح میداند اما به روشی كاملا متفاوت؛ تجارب او وجودش را دگرگون ساخته است. معلومات او به اندازهی معلومات تو نيست. اما او دگرگون شده و اين چيزِ واقعی است.
در واقع معلومات يعنی هيچ چيز. يك دستگاه كامپيوتر میتواند معلوماتی بسيار بيشتر از تو اندوخته باشد اما كامپيوتر هيچگاه نمیتواند يك مسيح و يا يك بودا شود.
آيا تو فكر میكنی يك دستگاه كامپيوتر بتواند روزی به روشنی برسد؟ غير ممكن است! كامپيوتر میتواند همهی چيزهای ممكن را بداند. اما كامپيوتر هميشه كامپيوتر باقی خواهد ماند و فقط چيزهايی را كه بدان بدهی تكرار خواهد كرد.
كامپيوتر نمیتواند شادمان شود ــ يك دستگاه از چه میتواند شاد باشد؟ كامپيوتر نمیتواند عاشق شود ــ يك دستگاه چگونه میتواند عاشق شود؟ شايد بتواند بگويد “من عاشق تو هستم. من تو را خیلی دوست دارم. حاضرم برای تو بميرم.” شايد بتواند چنين واژگان زيبایی را بگويد اما اينها واژگانی بيش نيستند. میتوان اين قبيل چيزها را به يك دستگاه آموخت و دستگاه میتواند به خوبی از عهدهی انجام آن برآيد و اين همان كاری است كه ميليونها نفر از مردم در حال انجام آناند: همچون يك دستگاه، همچون يك كامپيوتر عمل میكنند. كليشههايی را تكرار میكنند. واژگانی زيبا اما مرده را تكرار میكنند.
اگر بتوانی خودت ببينی، زندگیات بعدی تازه میيابد: بعد جاودانگی، خداگونگی، شادمانی، حقيقت و آزادی.
#اشو
@shekohobidariroh
❤15🏆4🕊3🔥2
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش:
اشو! آیا کثیف واقعاً کثیف است؟
پاسخ
:بستگی دارد. بستگی به بینش تو دارد. هیچ چیز خوب نیست، هیچ چیز بد نیست. بسته به تعریف تو دارد که چگونه تفسیرش کنی. بستگی به ذهنیت تو دارد.
ذهن همیشه چیزها را به دو بخش جدا میکند: خوب/بد؛ تمیز/کثیف؛ خدا/شیطان…. ذهن پیوسته تقسیم میکند. ذهن، یک جداکننده است. اما حقیقت تقسیمنشدنی است؛ حقیقت یکی است: نه خوب است و نه بد؛ نه تمیز است و نه کثیف.
* کشیشی وارد مغازهی خیاط شد و سفارش یک لباس نو را داد. وقتی قیمت آن را پرسید، خیاط گفت “قیمتی ندارد. من هرگز از کشیشان دستمزد نمیگیرم.” پس روز بعد کشیش یک صلیب زیبا برای او فرستاد.
روز بعد یک خاخام وارد همان خیاطی شد و یک لباس نو سفارش داد. وقتی قیمت آن را پرسید، خیاط گفت “برای شما رایگان است. من هرگز از خاخامها دستمزد نمیگیرم.”
پس روز بعد آن خاخام، دو خاخام دیگر را نزد او فرستاد!
بستگی به تو دارد که چگونه به دنیا نگاه میکنی. ذهن تو در نهایت تصمیمگیرنده است.
* یک کارخانهدار موفق عاقبت دختر رویاهایش را پیدا کرد و آماده شد تا باشکوهترین مراسم عروسی را که تاکنون کسی ندیده بود برای خودش و عروسش برگزار کند. گرانترین ابریشم و ساتنها توسط بهترین طراحان لباس تهیه شد و مکان برگزاری عروسی بسیار مجلل آماده میشد. از هیچ هزینهای فروگذار نشده بود و همه در حد عالی و فوقالعاده مهیا شده بود. مراسم بخوبی پیش رفت و سپس وقتی که زوج جوان میخواستند برای ماهعسل به کانادا بروند، داماد یک تلگراف دریافت کرد.
ـ “شریکم نوشته: یک معاملهی تجاری فوری است. من باید فوراً آنجا باشم.”
عروس که اشکش درآمده بود گفت “پس ماهعسل ما چه میشود؟”
داماد گفت “تجارت اولویت دارد. ولی تو ادامه بده. وقتی کارم تمام شد خودم را امشب با هواپیما میرسانم.”
- “ولی اگر نتوانی امشب بیایی چه؟”
- “آنوقت…. تو بدون من شروع کن!”
تاجر، تاجر است. تمام نگرش او به دنیا حول تجارت میچرخد.
هیچ چیز خوب نیست و هیچ چیز بد نیست؛ هیچ چیز زشت نیست؛ هیچ چیز زیبا نیست. این تویی که تصمیم میگیری.
در هندوستان ما یک مرحله از آگاهی را پاراماهانسا میخوانیم. این به معنی وضعیت بدون جدایی است ـــ جایی که زشت و زیبا؛ تمیز و کثیف، خیر و شرّ؛ هر دو یکی هستند.
میتوانی یک پاراماهانسا را ببینی که در کنار خیابان غذا میخورد ـــ جوی آب در کنار او سرریز شده، سگها در اطراف او میدوند و یا حتی از همان کاسه با او غذا میخورند! بسیار دشوار است: برای ذهن بسیار دشوار است که این را درک کند. ذهن خواهد گفت “این چه نوع مردی است؟ چقدر کثیف”
ولی تو وضعیت پاراماهانسا را نمیشناسی. سرزنش نکن، خیلی عجله نکن. حالتی از آگاهی وجود دارد که در آن تقسیمات ناپدید شدهاند؛ جایی که ذهن [ذهنیتها] کاملاً ترک شده است. آنگاه فرد فقط در یگانگی با جهانِ هستی زندگی میکند.
ولی من به تو نمیگویم که یک پاراماهانسا بشو ـــ یادت باشد. تو نمیتوانی به یکباره یک پاراماهانسا بشوی؛ این باید بر تو نازل شو. اگر سعی کنی که یک پاراماهانسا شوی، دیوانه خواهی شد.
من نمیگویم که تمایزها را رها کن. میگویم بیشتر و بیشتر هشیار بشو تا یک روز تمایزات و تفاوتها ناپدید شوند. میتوانی بدون هشیار شدن تمایزات را رها کنی ــ آنگاه یک دیوانه خواهی بود و نه یک پاراماهانسا. و گاهی دیوانگان و پاراماهانساها شبیههم بهنظر میرسند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤15🔥3🙏2🕊1😇1
برای ایجاد قدرت، شجاعت، آرامش و صلح درونی به زمان نیاز است. فقط به این دلیل که تصمیم به تغییر گرفتهاید، انتظار نتایج سریع و فوری نداشته باشید.
ارادهی شما عصای جادویی تحول نیست. از طریق هر عمل شماست که این تصمیم در قلب شما کارگر میشود.
Dalai Lama
@shekohobidariroh
ارادهی شما عصای جادویی تحول نیست. از طریق هر عمل شماست که این تصمیم در قلب شما کارگر میشود.
Dalai Lama
@shekohobidariroh
❤14👍4😇2
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
“سخنرانی امروز شگفتانگیزترین چیزی بود که تاکنون شنیده بودم.” این از واندانا بود. ولی در مورد همین سخنرانی فرد دیگری چنین گفته است:
“چرا شما پیوسته حرف میزنید؟ من از شما به ستوه آمدهام، حوصلهام سررفته است و دیگر نمیخواهم به شما گوش بدهم.” این از طرف مانیشی است.
یک سخنرانی میتواند برای یک نفر شگفتانگیز باشد، برای دیگری میتواند سخت کسلکننده باشد! بستگی به تو دارد؛ هیچ ربطی به سخنرانی ندارد.
شما ــ واندانا یا مانیشی ـــ هیچ چیز در مورد سخنرانی نمیگویید؛ چیزی در مورد خودتان بیان میکنید.
واندانا میبایست در یک حالت شناور بوده باشد: باید در وضعیت “زیبابینی” بوده باشد. او میبایست باز بوده باشد ـــ من توانستم وارد وجودش بشوم. کلام من عمیقاً به قلب او نشست و ترانه شد.
مانیشی میبایست بسته بوده باشد ـــ خیلی زیاد در سَرش بوده. او میبایست بدون قلب بوده باشد ـــ دستکم در آن سخنرانی. آنگاه همهچیز بهخطا رفت. بستگی به تو دارد. هرگاه چیزی شبیه این را احساس میکنی، همیشه بهیاد بسپار که بستگی به تو دارد.
مانیشی میپرسد “چرا شما پیوسته حرف میزنید؟”
من پیوسته حرف میزنم زیرا وانداناها نیز هستند ـــ پس من باید برای آنان حرف بزنم.
و میگویی “من از شما به ستوه آمدهام، حوصلهام سررفته است…” ولی چه کسی به تو فشار آورده که اینجا باشی؟ دو نگهبان در دو دروازهی اینجا وجود دارند و شیوا با دماغ بزرگش آنجاست تا شما را بو کند! [به خاطر حساسیت اشو به عطر و بو]
و باید برای شنیدن من پول پرداخت کنی. آیا هرگز چنین چیزی شنیدهاید؟ در تاریخ هندوستان هرگز اتفاق نیفتاده است ـــ سخنرانیهای مذهبی همیشه رایگان هستند. و حالا تو از من میپرسی که چرا اینقدر حرف میزنم؟!
نخست اینکه تو چرا پول میدهی که اینجا باشی؟ نیازی نیست که بیایی. من هرگونه ممانعتی را که توانستهام برای مانع شدن، انجام دادهام! این ذهن تو است.
ولی من مانیشی را میشناسم، قلب او را نیز میشناسم. قلبش پیوسته او را به اینجا میکشاند؛ سر او اجازه نمیدهد. تضاد در اینجاست. وقتی سر و قلب دیدار کنند، یک همزمانی وجود دارد؛ یک هماهنگی هست. این چیزی است که برای واندانا رخ داده.
مانیشی تماس خود را با قلبش از دست داده است. قلبش او را به اینجا میکشاند، پس نمیتواند فرار کند. چون نمیتواند فرار کند، از من آزرده میشود ـــ گویی که من به او اجازه نمیدهم فرار کند!
تو کاملاً آزاد هستی، مانیشی ـــ با اینکه میدانم که نمیتوانی فرار کنی. این غیرممکن است زیرا هرکجا که باشی مشتاق این حرفزدنها هستی؛ من تو را تعقیب میکنم، زیرا تاجایی که به قلب مربوط میشود، من تو را تسخیر کردهام. سر به تو اجازه نمیدهد که تماماً در اینجا باشی، ولی همچنین نمیتواند به تو کمک کند که دور شوی.
با قلبت گوش بده زیرا چیزی که من میگویم هیچ ربطی به سر [به دانش و معلومات] ندارد.
آنان که مرا با سرهایشان بشنوند، همیشه مرا از دست خواهند داد. و وقتی مرا میشنوی و مرا از دست میدهی، البته که به ستوه میآیی. قادر به دیدن نیستی که این تو هستی که چیزی از این سخنان نمیگیری. من پیوسته شما را تغذیه میکنم و تو آنجا هستی بدون اینکه تغذیه شوی. البته که حوصلهات سر میرود.
بنابراین باید بیاموزی که از قلب بشنوی. اگر از طریق قلب به من گوش بدهی میتوانی تا ابد مرا بشنوی ـــ و هیچ کسالتی وجود نخواهد داشت. هرچه بیشتر مرا بشنوی، بیشتر لذت خواهی برد؛ زیرا از طریق قلب، یک انقلاب عظیم رخ میدهد.
آیا کودکان خردسال را مشاهده کردهای؟ داستانی برایشان میگویی و روز بعد میآیند و میگویند “همان داستان را برایمان بگو.” و تو میگویی “ولی من آن را برایتان گفتهام.” و آنان میگویند “باشد، ولی دوباره بگو.”
و آنان بسیار هیجان دارند. آنان دوباره به آن داستان گوش میدهند و این را میدانند و گاهی جلوتر از تو میگویند که چه خواهد شد. ولی آنان در مورد داستان بسیار مشتاق و ذوقزده هستند. چه اتفاقی میافتد؟ آنان با قلبشان گوش میدهند؛ با معصومیتشان میشنوند و نه از روی دانش. آنان از یک خلوص عظیم، از عشق گوش میدهند. آنان بخاطر شنیدن گوش میدهند.
گرفتی؟! بستگی به ذهن تو دارد، چه نگرشی را خواهی داشت. میتوانی سال پشت سال به من گوش بدهی و بازهم هیجانزده باشی. ولی من نگران این نیستم. دستکم خودم همیشه هیجاندارم. اگر هیچکس هم برای شنیدن نیاید، من به گفتن ادامه میدهم.
من دوست دارم چیزی را که برایم اتفاق افتاده بیان کنم، و دوست دارم آن را هزار و یک بار بگویم. و این تنها راه انتقال است. زیرا شاید بار اول از دست بدهی، شاید بار دوم هم از دست بدهی؛ ولی چند بار میتوانی نکته را از دست بدهی؟
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤14🙏4🔥1
این مکان مانند یک رویا است. تنها به خواب رفتگان آن را حقیقی میپندارند. مرگ مانند یک سپیده دم میآید و شما بیدار میشوید و به آنچه که در نظر شما غم و اندوه بود، میخندید.
#رومی
@shekohobidariroh
#رومی
@shekohobidariroh
❤20🔥2🕊2🏆1
تجربه نزدیک به مرگ جولیت|به همراه یک وجود نوری به یک تور سیاحتی…
🎧تجربهی نزدیک به مرگ جولیت
سراسر، حاوی نکاتی ارزشمند:
•حقیقت این است که ضمیر ما هیچگاه به خواب نرفته و نمیمیرد و ما همواره در سطحی از ادراک، آگاه و فعال هستیم.
•من بطور حقیقی و کامل در عشق نامشروط الهی غرق شده بودم. به خاطر همین هم ذرهای احساس ترس و تنهایی در من نبود. من احساس میکردم که با همهچیز یکی شدهام و جدایی و مرزها از بین رفتهاند.
•همهچیز همواره تحت کنترل سرچشمه و نور است.
•به من گفته شد دنیایی که به آن بازمیگردم یک توهم و یک بدل است و نباید هویت خود را به آن متصل کرده، زیرا تنها از آن گذر میکنم و باید در آن باشم ولی نه از آن!
•«ترس» چیزی است که ما آن را یاد میگیریم ولی «عشق» حالت واقعی و طبیعیِ روحی ماست.
•صرف نظر از اینکه دنیای دوگانگی و توهم ما چگونه به نظر برسد ــ این دنیا یک توهم جمعی است که توسط ضمیر همهی ما ساخته شده است تا زمینهای را برای رشد و ارتقاء روح ما ایجاد کند.
•دیدار جهانی دیگر فرصتی بود که این حقیقت را با قطعیت و بطور وضوح ببینم که هر چیزی دقیقا همانطور که باید در مسیر تکامل است و غایت سرنوشت همهی موجودات بازگشت به سرچشمه است؛ به نور، به عشق خالص.
سراسر، حاوی نکاتی ارزشمند:
•حقیقت این است که ضمیر ما هیچگاه به خواب نرفته و نمیمیرد و ما همواره در سطحی از ادراک، آگاه و فعال هستیم.
•من بطور حقیقی و کامل در عشق نامشروط الهی غرق شده بودم. به خاطر همین هم ذرهای احساس ترس و تنهایی در من نبود. من احساس میکردم که با همهچیز یکی شدهام و جدایی و مرزها از بین رفتهاند.
•همهچیز همواره تحت کنترل سرچشمه و نور است.
•به من گفته شد دنیایی که به آن بازمیگردم یک توهم و یک بدل است و نباید هویت خود را به آن متصل کرده، زیرا تنها از آن گذر میکنم و باید در آن باشم ولی نه از آن!
•«ترس» چیزی است که ما آن را یاد میگیریم ولی «عشق» حالت واقعی و طبیعیِ روحی ماست.
•صرف نظر از اینکه دنیای دوگانگی و توهم ما چگونه به نظر برسد ــ این دنیا یک توهم جمعی است که توسط ضمیر همهی ما ساخته شده است تا زمینهای را برای رشد و ارتقاء روح ما ایجاد کند.
•دیدار جهانی دیگر فرصتی بود که این حقیقت را با قطعیت و بطور وضوح ببینم که هر چیزی دقیقا همانطور که باید در مسیر تکامل است و غایت سرنوشت همهی موجودات بازگشت به سرچشمه است؛ به نور، به عشق خالص.
❤17🕊3🥰1🏆1
«بيدارى»
بودا پرسید: “از زندگی کردن با من چه به دست آوردهای؟” سوبوتی پاسخ داد: “افتخار جهان، هیچ. از زندگی کردن با شما چیزی به دست نیاوردهام. به همین دلیل به شما تعظیم میکنم و پایتان را لمس میکنم، زیرا شما مرا آگاه ساختید که چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد. همهچیز…
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶
راه بودا بعنوان “راهِ نفی” شناخته شده ـــ طریقت نفیکردن. این نگرش و این رویکرد را باید درک کنید.
رویکرد بودا منحصربهفرد است. تمام ادیان دیگر دنیا یک هدف دارند: آن را خدا بخوانید، یا موکشا، یا رهایی یا رستگاری؛ ولی در تمام آنها هدفی هست که باید به دست آید. و از سوی جوینده، یک تلاش مورد نیاز است؛ تا وقتی که سخت تلاش نکنی به آن هدف نخواهی رسید.
رویکرد بودا کاملاً تفاوت دارد: دقیقاً برعکس اینهاست. او میگوید: تو پیشاپیش آنی هستی که میخواهی بشوی؛ آن هدف درون تو هست؛ ذات و طبیعتِ خودت است. تو نباید به آن دست پیدا کنی، در جای دیگری نیست. همین حالا در همین لحظه وجود دارد. ولی چند مانع وجود دارند ـــ آن موانع باید حذف شوند.
چنین نیست که تو باید به خداگونگی برسی ـــ خداگونگی ذات تو است ـــ ولی موانعی هست که باید برداشته شوند.
وقتی که آن موانع برداشته شد، تو همانی هستی که همیشه در جستجوی آن بودی. حتی وقتی که از اینکه کیستی خبر نداشتی، همان بودی. نمیتوانی غیر از آن باشی، ممکن نیست بجز آن باشی.
موانع را باید برداشت و حذف کرد. پس هیچ چیز دیگر را نباید به تو اضافه کرد. مذاهب سعی دارند چیزی را به تو اضافه کنند: فضیلت، تقوا، مراقبه، نیایش.
مذاهب میگویند که تو چیزی را کسر داری؛ باید در جستجوی چیزی باشی که کسر داری. باید چیزهایی را انباشته کنی.
رویکرد بودا میگوید که تو هیچ چیزی کسر نداری. در واقع، خیلی چیزها را داری که مورد نیاز نیستند. باید چیزهایی را از دست بدهی.
مانند این است: فردی برای کوهپیمایی به هیمالیا میرود. هرچه بالاتر بروی، وزن وسایلی را که داری بیشتر احساس خواهی کرد. کولهبار تو سنگینتر و سنگینتر میشود. هرچه ارتفاع بیشتر باشد، وزنی که با خود حمل میکنی سنگینتر میشود. باید چیزهایی را رها کنی. اگر بخواهی به بالاترین قلّه برسی، باید تمام بارهایت را رها کنی.
وقتی تمام بارها را بر زمین گذاشتی، وقتی صاحب هیچ چیز نبودی، وقتی یک صفر شدی، یک هیچی، یک هیچکس؛ آنگاه رسیدهای.
چیزی باید حذف شود، نه اینکه به تو اضافه شود؛ چیزی باید رها شود، نه اینکه انباشته شود.
وقتی بودا به اشراق رسید، شخصی از او پرسید “چه بهدست آوردی؟”
بودا خندید. سپس گفت “هیچ چیز بهدست نیاوردم ـــ زیرا هر آنچه که اکنون دارم، همیشه با من بوده. و برعکس، بسیاری از چیزها را از دست دادهام: نفْس (منیّت) خود را از دست دادم؛ افکارم را و ذهنیتهایم را از دست دادم. هر آنچه را که فکر میکردم دارم از دست دادم. بدنم را از دست دادم ـــ فکر میکردم که من بدنم هستم. تمام اینها را از دست دادم. اینک همچون یک هیچی خالص، مانند یک هیچکس زندگی میکنم. و این دستاورد من است.”
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤14👍6🔥2🙏1
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چُنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مُبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
چُنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مُبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
❤27🙏5