«بيدارى»
فصل دهم سخنرانی ۳۰ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش: این یک منظره برای خدایان است تا ببینند که مردان و زنان بسیار، بیشترشان جوان و هوشمند، از سراسر دنیا در آشرام شما جمع شدهاند تا حقیقت و دیانت واقعی را جستجو کنند. ولی آیا شما همزمان سنگ پایهی یک دین سازمانیافتهی دیگر،…
ادامه
پس در زندان هیچ اشکالی نیست. ولی بهیاد بسپار: وقتی میگویم هیچ اشکالی ندارد، نمیگویم که آسوده باش و در زندان بخواب! میگویم که از زندان میتوان به روشی مثبت استفاده کرد.
آیا میدانستی حتی خانهات میتواند یک زندان شود اگر از آن به شیوهی منفی استفاده کنی؟ ـــ برای میلیونها انسان چنین شده است.
آنان در خانههایشان زندگی میکنند، ولی در زندان بهسر میبرند. آن را خانهی خود میخوانند، ولی این ترسو بودنشان است؛ آنان ماجراجویی روح را از دست دادهاند؛ دیگر ماجراجو نیستند. دیگر در جستجو نیستند. دیگر علاقهای به ناشناخته و غیرآشنا ندارند. آنان هرکجا بروند همیشه نقشههایشان را با خود حمل میکنند؛ همیشه راهنماهایشان را با خود دارند. آنان یک زندگیِ وامگرفتهشده دارند. آنان هیچ شوقی برای زندگی تازه و جوان ندارند؛ هیچ اشتیاقی برای ورود به سرزمینهای پیمودهنشده، برای رفتن به درون اقیانوس، رفتن به درون خطر و روبروشدن با زندگی ندارند.
وقتی در خطر هستی و با زندگی روبهرو میشوی، برای نخستین بار با روح خودت تماس میگیری. روح، ارزان نیست. باید همهچیز را به مخاطره بیندازی. برای همین است که میگویم حتی یک دین سازمانیافته میتواند چیزی مثبت باشد.
بودا یک هندوزاده بود. پس هندویسم برای او یک زندان شد. اما او سخت کوشید تا از آن بیرون بیاید، و موفق شد.
کریشنامورتی نیز در یک انضباط خاص آموزش دید و در یک زندان بهنام تئوصوفی Theosophy زندانی بود. ولی او سخت تلاش کرد، از آن بیرون زد و از آن آزاد شد. اگر از من بپرسی، یک چیز میگویم: اگر در کودکیِ او زندانی بهنام تئوصوفیسم وجود نداشت، برای او مشکل بود تا انسانی آزاد بشود.
آنی بیسانت و لدبیتر و سایر تئوصوفیان تمام آن زندان را برای کریشنامورتی خلق کردند ـــ البته ناخودآگاه، نیّت آنان این نبود. آنان سعی داشتند کاری بکنند. اما آنان برای او یک نظریهی جزمی، یک فرقه خلق کردند. و آنان چنان سختگیری کردند که واقعاً برای او مشکل شد که در آن زندگی کند. او میبایست از آن بیرون میزد.
اگر آن زندان قدری راحتتر میبود، اگر زندان آنقدر سخت نبود و اگر آن انضباط تحمیلی خیلی طاقتفرسا نبود، اگر آرمان آنان چنان اَبرانسانی نبود، اگر از او خواسته نشده بود تا نقشی چنان غیرطبیعی را بازی کند، شاید او آسوده میشد و شاید آن را میپذیرفت. و این چیزی است که برای شما اتفاق افتاده: بعنوان مثال؛ یک مسیحی یک مسیحی باقی میماند زیرا مسیحیت دیگر یک فشار شدید نیست. روزهای یکشنبه به کلیسا میروی ـــ یک تشریفات. تو فقط تشریفات مسیحیبودن را انجام میدهی. مسیحیبودنِ تو بقدر پوست انسان هم ضخامت ندارد و کلیسا انتظار زیادی از تو ندارد. کلیسا میگوید: “فقط یک روز خاص به کلیسا بیا، وقتی نوزاد تو متولد شد او را برای غسل تعمید به کلیسا بیاور! وقتی ازدواج میکنی، به کلیسا بیا ـــ همین سه چیز کفایت میکند و تو یک مسیحی باقی میمانی. حتی فقط گاهی یکشنبهها بیا و در مراسم شرکت کن!”
این درخواستِ زیادی نیست. زندان آنقدرها هم زندان نیست! گویی مانند این است که تقریباً آزاد هستی و فقط یکشنبهها به زندان میروی و یک ساعت آنجا مینشینی و به خانه برمیگردی و دوباره آزاد هستی! چه کسی اهمیت میدهد؟ چه کسی با آن خواهد جنگید؟ بسیار راحت و امن است!
برای همین است که مردمان بسیاری هندو، محمدی و جین هستند ـــ چون هیچکس درخواست دشواری از آنان ندارد. این ادیان فقط تشریفاتی هستند؛ تو را به چالش نمیخوانند. هیچچیز در مخاطره نیست. بیرون زدن از آنها بسیار دشوارتر است ـــ زیرا یک زندانِ بسیار ولرم است! تو با آن تنظیم شدهای؛ بسیار راحت و امن است و به آن عادت کردهای. تقریباً یک سیاست خوب بهنظر میرسد، یک سازشکاری آسان!
ادامه دارد
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
👍10❤1
«بيدارى»
ادامه پس در زندان هیچ اشکالی نیست. ولی بهیاد بسپار: وقتی میگویم هیچ اشکالی ندارد، نمیگویم که آسوده باش و در زندان بخواب! میگویم که از زندان میتوان به روشی مثبت استفاده کرد. آیا میدانستی حتی خانهات میتواند یک زندان شود اگر از آن به شیوهی منفی استفاده…
ادامه
اما کریشنامورتی گرفتار دستهای یک گروه بسیار متعصب شد ـــ تئوصوفیان. این یک دین جدید بود. هر وقت دینی تازه باشد، بسیار متعصب است. رفتهرفته، شل میشود و سازش میکند و فقط یک پدیدهی اجتماعی میشود؛ آنگاه دیگر یک دین نیست.
تئوصوفیان درست در ابتدای کار بودند و کریشنامورتی وقتی به دست آن متعصبین افتاد، فقط نُه سال داشت. آنان سخت تلاش کردند. آنان اجازه نمیدادند که کریشنامورتی با کودکان معمولی نشستوبرخاست کند ـــ نه ـــ زیرا هدف آنان این بود که او باید رهبر دنیا باشد، جگدگورو Jagadguru. او میبایست بودای بعدی باشد؛ او باید تناسخ مایتریا Maitreya شود.
او اجازه نداشت با هیچ دختری تماس داشته باشد، زیرا ممکن بود که عاشق شود و تمام رویاهای تئوصوفیان درهم شکسته شود! او پیوسته تحت حفاظت بود. او اجازه نداشت تنها حرکت کند؛ همیشه کسی همراه او بود و او را تحتنظر داشت. و او وادار شده بود تا از قوانین بسیار سختی پیروی کند: مجبور بود ساعت سه صبح از خواب بیدار شود و حمام آب سرد بگیرد؛ سپس مجبور بود زبان لاتین یاد بگیرد و زبان فرانسه یاد بگیرد و میبایست زبان انگلیسی و لاتین و یونانی را هم بیاموزد ـــ زیرا یک آموزگار جهانی باید بسیار بافرهنگ و پیچیده باشد. فقط یک پسر ۹ ساله!
وقتی دوازده سال داشت، آنان مجبورش کردند که کتابی بنویسد. حالا، یک پسر دوازده ساله چه میتواند بنویسد. کریشنامورتی مینوشت و لدبیتر آن را تصحیح و کامل میکرد. آن کتاب هنوز هم وجود دارد. کتابی زیباست ولی نمیتوانید انتظار داشته باشید که یک پسر دوازده ساله آن را نوشته باشد. نوشتهها مال او نبودند. حتی کریشنامورتی هم نمیتواند آن را بخاطر بیاورد. وقتی از او سوال شد، گفت: “یادم نیست کِی آن را نوشتم ـــ ابداً یادم نیست که چگونه بوجود آمد!”
و آنان حرفهای بیمعنی میزدند ـــ هذیانگوییهای عرفانی: “او در خوابهایش به آسمان هفتم میرود و خداوند در آنجا به او تعلیم میدهد!” و فقط یک پسر دوازده ساله ـــ بسیار آسیبپذیر، نرم و پذیرا؛ او اعتماد میکرد. و این اشخاص در دنیا مشهور بودند؛ نامهای بزرگی بودند. و نهضت آنان بزرگ و جهانی بود؛ هزاران هزار لژ {فراماسونی م.} در سراسر دنیا افتتاح شده بود.
فقط یک پسر دوازده ساله یک شخصیت مشهور جهانی شد. هرکجا میرفت هزاران نفر فقط برای دیدن او جمع میشدند. اگر به تصاویر آن دوران نگاه کنید، برای او متاسف خواهید شد، احساس شفقت پیدا میکنید. او پیوسته در یک قفس بود.
و این طبیعی بود: من فکر میکنم چنین چیزی برای هرکسی اتفاق میافتاد ـــ ربطی به کریشنامورتی نداشت. هرکسی جای او بود، اگر روحی در او باقی مانده بود، تمام این وضعیت بیمعنی را رها میکرد و از آن بیرون میآمد. این یک زندان بسیار سخت بود.
او نمیتوانست برای هیچکس نامه بنویسد زیرا شاید توسط نامه با کسی رابطه برقرار کند. یک آموزگار جهانی باید کاملاً غیروابسته باشد. او شروع کرد به احساس کمی عشق نسبت به زنی که میتوانست همسنّ مادرش باشد، ولی همان هم متوقف شد. این هیچ ربطی به سکس یا چیز دیگری نداشت؛ او فقط آن زن را دوست داشت. آن زن خودش سه فرزند داشت ولی تئوصوفیان همین را هم اجازه ندادند. رابطه را قطع کردند.
او کاملاً در انزوا بود، هرگز اجازه نداشت به دنیای بیرون برود. او اجازه نداشت وارد هیچ مدرسه یا کالجی بشود، زیرا در آنجا ممکن بود با مردمان معمولی آشنا شود و یک فرد معمولی شود! آموزگاران خاصی برای او گمارده شده بودند؛ آموزشهای او خصوصی و اختصاصی بود. و در اطراف او، پسری ۹ ساله، پر از حرفهای بزرگ بود: از مرشدها، مرشد ک.ه. که پیامهایش را از طریق نامه از سقف اتفاق میانداخت! همهچیز ترتیب داده شده بود! بعدها تئوصوفیان رسوا شدند که تقلب میکردند: سقف آن اتاق بطور خاصی ساخته شده بود و نامه ناگهان از آنجا پرتاب میشد و خطاب به کریشنامورتی بود ـــ پیامی از ناشناخته!
ادامه ⏬⏬⏬
🕊6
ادامه ⏬⏬⏬
فقط فکرش را بکنید: پسری ۹ ساله…. این نداشتن آزادی، شوقی عظیم برای آزادی در او تولید کرد. [سرانجام، سالیان بعد] یک روز ـــ هیچکس انتظارش را نداشت که او همه چیز را رها کند ــــ تئوصوفیان از سراسر دنیا جمع شده بودند تا نخستین اعلام آنان را بشنوند: در آن نشست بزرگ قرار بود کریشنامورتی بعنوان آموزگار جهانی و کسی که خداوند در او حلول کرده بود به همه معرفی شود.
ناگهان، بدون اینکه چیزی به کسی بگوید…. او شب قبل نتوانسته بود بخوابد. روی آن کار فکر کرده بود: او یک برده شده بود و آنان همگی انسانهای بهظاهر خیرخواهی بودند! آنان تو را برده کردهاند زیرا میخواستند عمل نیکی در حق تو انجام دهند! و آنان تو را دوست دارند ولی عشق آنان متعفن و خیرخواهی آنان مسموم شده بود...
او تمام آن شب را فکر کرده بود: چه خواهد کرد؟ یا باید ادامه میداد و بخشی از این حرکت بیمعنی میشد، یا از آن بیرون میزد؟
و او سعادتمند شد …. وقتی صبح فردا همه جمع شده بودند و منتظر بودند تا خداوند در او حلول کند و او اعلام کند که دیگر کریشنامورتی نیست، بلکه خدای مایتریا است ـــ بودا در او وارد شده ـــ او ناگهان این موضوع را رد کرد و گفت: “تمام اینها بیمعنی است. هیچکس در من حلول نکرده. من فقط کریشنامورتی هستم و مرشد هیچکس نیستم. و من یک جگدگورو نیستم، آموزگار جهانی نیستم. و من این سازمان بیمعنی و این چیزهایی که در اطراف من ساخته شده را منحل اعلام میکنم.”
همگی آنان شوکه شده بودند! نمیتوانستند باور کنند: “آیا دیوانه شده؟ جنون پیدا کرده؟” آنان امید زیادی به او بسته بودند، پول بسیاری خرج شده بود، سرمایهگذاری کلانی شده و سالهای زیادی صرف آموزش او شده بود. ولی میباید که چنین میشد. اگر او یک مرد کاملاً مُرده بود، فقط آنوقت میتوانست آن را بپذیرد. او زنده بود. آنان نتوانسته بودند زندگی را در او بکشند؛ آن زندهبودن منفجر شد.
اگر او یک ذهن میانحاله و خرفت داشت، شاید قبول میکرد ـــ ولی او هوشمند است و بسیار هشیار. او از آن دام بیرون زد. ولی درواقع تمام آن نهضت و آن سازمان همچون یک چالش مثبت عمل کرد.
بنابراین هیچچیز نمیتواند شما را باز بدارد؛ اگر هشیار باشی، از دین سازمانیافته میتوانی بعنوان یک چالش استفاده کنی.
اما اگر هشیار نباشی، آنوقت دین سازمانیافته یا دین سازماننیافته، هرکجا که باشی در اطراف تو زندان خلق میکند. و تو آن را همراهت حمل میکنی ـــ در ترسوبودنت، در وحشت خود و در تلاش برای امن و راحتبودن.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤8🕊5
سخنرانی ۴ جولای ۱۹۷۹
پرسش:
مرشد عزیز! همهچیز بهنظر متناقض میرسد:
تمام زندگیکردن و بااینحال یک شاهد ماندن؛
در عشق غرقبودن و درعین حال تنهابودن.
بهنظر بسیار اسرارآمیز است و من کاملاً سردرگم و گمشدهام.
آیا سرم کلاه رفته؟
بخش اول
پاسخ
:پریم اورجا! زندگی برای این زیباست که متناقضنما است ـــ فقط شیرین نیست، نمک هم در آن هست! اگر فقط شیرین بود، بسیار شکرین و زننده میبود!
زندگی اسرار بسیاری در خود دارد زیرا که اساس آن تناقضات است. تو بهاین خاطر سردرگم و گیج هستی که مفهوم مشخصی در ذهن داری که زندگی باید چگونه باشد ــ تو اجازه نمیدهی که زندگی همانگونه که هست باشد. میخواهی مفهومی خاص و منطق مشخصی را بر آن تحمیل کنی. این سردرگمی ساختهی خودت است.
سعی کن الگویی منطقی را بر زندگی تحمیل کنی و بسیار سردرگم خواهی شد، زیرا زندگی هچ اجباری ندارد که منطق تو را برآورده کند. زندگی همینگونه که هست وجود دارد. این تویی که باید به آن گوش بدهی.
زندگی تمام رنگها را دارد: تمامی طیف را ــ یک رنگینکمان است. ولی تو فکر خاصی داری که باید فقط آبی باشد یا باید فقط سبز باشد و یا فقط قرمز! ولی زندگی هر هفت رنگ را دارد. آنوقت با آن شش رنگ دیگر که بخشی از مفهوم تو نیست چه خواهی کرد؟ یا باید آنها را نادیده بگیری، مسدودشان کنی تا از آنها آگاه نباشی؛ سرکوبشان کنی و فقط انکارشان کنی….. ولی هر کاری که بکنی زندگی رنگهایش را نخواهد انداخت؛ آنها وجود خواهند داشت ـــ چه نادیده بگیری، چه انکار کنی و چه مردود کنی؛ آنها وجود دارند و منتظر لحظهی مناسب هستند تا در آگاهی تو منفجر شوند.
و هر وقت که منفجر شوند تو سردرگم خواهی بود. مسئولیت این سردرگمی با خودت است. زندگی ابداً کسی را سردرگم نمیکند. زندگی اسرارآمیز هست ولی هرگز سردرگمکننده نیست. مشکل اینجاست که تو میخواهی اسرارآمیز نباشد، میخواهی مطابق ریاضیات عمل کند، میخواهی بسیار روشن باشد تا بتوانی اندازهگیری و محاسبه کنی.
سردرگمی ساختهی زندگی نیست. مفاهیم خودت را رها کن و سپس نگاه کن…. آنوقت خواهی دید که طوفانی که میآید سکوتی را به همراه میآورد ــ که غیرمنطقی است! سکوتی که پس از طوفان احساس میشود عمیقترین است. اگر طوفانی نباشد سکوت سطحی باقی میماند، نامفهوم است و عمقی ندارد. پس از طوفان…. هرچه طوفان عظیمتر باشد، سکوت عمیقتر است. حالا این متناقض بهنظر میرسد.
فقط به این خاطر متناقض مینماید که میخواهی منطق خاصی را تحمیل کنی. «طوفان و تولید سکوت؟» این با مفهوم تو سازگار نیست ــ که این باید چنان باشد ـــ آنوقت سردرگم میشوی. ولی چرا باید با مفهوم تو سازگار باشد؟
زندگی را باید درک کرد، نه اینکه تصور کرد!
مورد را ببین، پاسخهای ازپیشساخته نداشته باش. با تعصباتت وارد زندگی نشو، با ذهنی متعصب زندگی نکن، پیشفرضها و تصورات ازپیشتعیینشده را حمل نکن. معصوم برو، برهنه و نادان برو؛ از وضعیت ندانستن عمل کن. و آنوقت زندگی دیگر سردرگمکننده نیست. یک شادی و شعف عظیم است. آنگاه آنچه که امروز سردرگمکننده وانمود میشود، برایش سپاسگزار خواهی بود که چنین است و منطقی نیست.
اگر خداوند از [منطق] ارسطو پیروی کرده بود، زندگی کاملاً کسلکننده و خستهکننده میبود. این بسیار مایهی راحتی است که خداوند ارسطویی نیست؛ بسیار مایهی آسودگی است که خدا چیزی از ارسطو نمیداند و کتابهایش را نخوانده و منطق او را باور ندارد و دیالکتیک را باور دارد. این تناقضنماها به این سبب وجود دارند.
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤14
«بيدارى»
سخنرانی ۴ جولای ۱۹۷۹ پرسش: مرشد عزیز! همهچیز بهنظر متناقض میرسد: تمام زندگیکردن و بااینحال یک شاهد ماندن؛ در عشق غرقبودن و درعین حال تنهابودن. بهنظر بسیار اسرارآمیز است و من کاملاً سردرگم و گمشدهام. آیا سرم کلاه رفته؟ بخش اول پاسخ: پریم اورجا!…
بخش دوم پاسخ
:فرد میتواند در عشقِ عمیق باشد و بااین حال تنها نیز باشد.
درواقع، انسان فقط وقتی میتواند تنها بماند که در عشق عمیق باشد. ژرفای عشق یک اقیانوس را در اطراف تو خلق میکند، یک اقیانوس عمیق، و تو یک جزیره میشوی، کاملاً تنها. آری آن اقیانوس پیوسته موجهایش را بر تو پرتاب میکند، ولی هرچه آن اقیانوس موجهایش را محکمتر بر ساحل تو بکوبد، تو منسجمتر، ریشهدارتر و متمرکزتر خواهی شد.
ارزش عشق در این است که تنهابودن را به تو میبخشد؛ فضای کافی به تو میدهد که با خودت باشی.
ولی تو مفهوم خودت را از عشق داری؛ همین مفهوم مشکلزا است ــ نه خودِ عشق، بلکه مفهوم تو از عشق.
مفهوم حقیقی چنین است که در عشق، عشاق در همدیگر ناپدید و حل میگردند. آری، لحظاتی از حلشدن در همدیگر وجود دارد ــ ولی این زیبایی زندگیست و هرآنچه که وجودین است: که وقتی عشاق در همدیگر حل میشوند، در همان لحظات بسیار هشیار و گوشبهزنگ هم میشوند. چنین حلشدن و یگانگی، نوعی مستی و ناهشیاری نیست؛ ناآگاهانه نیست. بلکه هشیاری بزرگی را با خود میآورد، آگاهی عظیمی را آزاد میسازد.
از یک سو آنان در هم حل شدهاند و از سوی دیگر برای نخستین بار زیبایی کامل خودشان را در تنهابودن میبینند. دیگری آنان را تعریف میکند، تنها بودنشان، همدیگر را تعریف میکند. و از همدیگر سپاسگزار هستند. به سبب آن دیگری است که فرد قادر بوده تا خودش را ببیند؛ دیگری آینهای شده که در او بازتاب خودش را ببیند. عشاق، آینهی همدیگر هستند. عشق، تو را از چهرهی اصیل خودت هشیار میسازد.
❤️ برای همین است که بسیار متناقض بهنظر میرسد وقتی اینگونه بیان شود که: “عشق، تنهابودن را میآورد.” تو در تمام این مدت فکر میکردی که عشق، باهمبودن را میآورد. نمیگویم که باهمبودن را نمیآورد، ولی تا وقتی که تنها نباشید نمیتوانید با هم باشید. چه کسی با هم خواهد بود؟ برای با هم بودن به دو نفر نیاز است: دو فردِ مستقل برای باهمبودن مورد نیاز است. اگر این دو نفر کاملاً مستقل باشند این باهمبودن بینهایت غنی خواهد بود. اگر به همدیگر وابسته باشند، این یک باهمبودن نیست ـــ یک بردگی است و یک قید و اسارت است.
خلیل جبران میگوید: دو عاشق مانند دو ستون یک معبد هستند: یک سقف را نگه میدارند، ولی دور از هم ایستادهاند؛ تا جایی که به برپایی سقف مربوط است با هم هستند؛ ولی تا جایی که به وجود خودشان مربوط است کاملاً از هم دور هستند.
ستونهای یک معبد باشید: همان معبد را حمایت کنید؛ همان سقف عشق را برپا دارید، بااینوجود در وجود خودتان ریشه داشته باشید از آنجا دور نشوید. و آنوقت هر دو زیبایی، زلالی، تمیزی، سلامت و تمامیتِ تنهابودن را خواهید دانست و همچنین خوشی و رقص و موسیقیِ باهمبودن را خواهید شناخت.
وقتی کسی تکنوازی میکند زیباست ـــ زیبایی عظیمی در آن وجود دارد. و همچنین در ارکستر هم زیبایی وجود دارد. و عشق هر دو را میشناسد: میداند که چگونه یک فلوتنوازِ تکی باشد و همچنین میداند که در هماهنگی و همنوایی با دیگری باشد.
بنابراین در واقعیت تضادی وجود ندارد ــ این تناقض فقط به این سبب وانمود میشود که تو مفهوم خاصی را داری. آن مفهوم را رها کن و آنوقت سردرگمی کجاست؟
سردرگمی فقط از نتیجهگیریهای تو میآید. اگر پیشاپیش به یک نتیجهگیری رسیده باشی و آنوقت زندگی چیز دیگری را نشان دهد، سردرگم خواهی شد. بجای اینکه سعی کنی زندگی را تعمیر کنی، نتیجهگیریهای خودت را رها کن.
هرگز نتیجهگیریهایت را عمل نکن! این چیزی است که من همه روز به شما میگویم: از موقعیت دانش عمل نکنید. دانش یعنی نتیجهگیری و تمام نتیجهگیریها وامگرفتهشده هستند. زندگی چنان وسیع است که نمیتواند در یک نتیجهگیری فشرده شود. [زندگی را زندگی کنید]
تمام نتییجهگیریها ناقص هستند. و هرگاه یک بخش ادعای تمامیت را داشته باشد، نوعی تعصب و مقیدبودن را ایجاد میکند؛ تولید اذهان گُنگ و احمق میکند.
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤11👍3🙏3
«بيدارى»
بخش دوم پاسخ: فرد میتواند در عشقِ عمیق باشد و بااین حال تنها نیز باشد. درواقع، انسان فقط وقتی میتواند تنها بماند که در عشق عمیق باشد. ژرفای عشق یک اقیانوس را در اطراف تو خلق میکند، یک اقیانوس عمیق، و تو یک جزیره میشوی، کاملاً تنها. آری آن اقیانوس پیوسته…
بخش سوم پاسخ
:اورجا! میگویی: “تمام زندگیکردن، و بااینحال یک شاهد ماندن؛ در عشق غرقه بودن و درعین حال تنهابودن. بهنظر بسیار متناقض است و من کاملاً سردرگم شدهام.”
فقط بهنظر میرسد، تناقض فقط در ظاهر است؛ وگرنه تمامیتداشتن یعنی شاهد بودن. هرگاه تماماً در کاری حضور داری، ناگهان یک مشاهدهگریِ عظیم در تو آزاد میشود ــ یک شاهد میشوی. نه اینکه مشاهدهگری را تمرین کرده باشی. اگر تماماً در آن باشی…. یک روز تماماً برقص و میبینی که چه میگویم.
این چیزهایی که به شما میگویم نتیجهگیریهای منطقی نیستند: اشارات و واقعیتهای وجودین هستند. تماماً برقص… و آنوقت تعجب خواهی کرد: چیزی جدید احساس میشود. وقتی رقص کامل باشد، رقصنده تقریباً کامل در رقص حل میشود؛ یک هشیاری جدید در تو طلوع خواهد کرد. تو کاملاً در رقص گم میشوی: رقصنده که رفته باشد، فقط رقص باقی میماند. و درعین حال تو ابداً ناهشیار نیستی ــ درست برعکس: بسیار هشیار هستی؛ هشیارتر از همیشه.
ولی اگر شروع کنی به فکر کردن در موردش، آنوقت تناقض وارد میشود. آنوقت قادر نخواهی بود تا از پس آن بربیایی و بسیار سردرگم خواهی شد. تجربهاش کن.
هرآنچه در اینجا گفته میشود برای کمک به شماست تا تجربه کنید. من به دست شما هیچ دانش و اطلاعاتی نمیدهم ــ فقط چند اشاره برای چشیدن ویژگیهای چند بُعدیِ زندگی.
میگویی: “بهنظر متناقض میآید… در عشق غرقبودن و در عین حال تنهابودن.”
چنین نیست ــ این فقط وانمود میشود. ولی بهنظر میرسد که تو بسیار به نتیجهگیریهای خودت وابسته هستی؛ برای همین این فکر میآید: “آیا سرم کلاه رفته؟”
بهنوعی، آری، کلاه تعصبات، نتیجهگیریها و دانش تو از سرت برداشته شده! من سعی دارم تا بار دیگر شما را وارد دنیای معصومیت کنم. سعی دارم یک تولد دوباره به شما ببخشم، تا بتوانید بار دیگر یک کودک شوید ــ پر از حیرت و شگفتی.
کودک هرگز تناقضی در هیچ کجا پیدا نمیکند ـــ و زیبایی کودک در همین است. کودک میتواند شدیداً عاشق تو باشد و بگوید: “حتی یک لحظه بدون تو نمیتوانم زنده باشم،” و لحظهی بعد عصبانی است و میگوید: “دیگر نمیخواهم صورت تو را ببینم!” او در هر دو جملهاش تمامیت دارد، و پس از چند لحظه او بار دیگر روی زانوی تو نشسته و خوش است ــ و این نیز با تمامیت وجودش است.
کودک در هر لحظه تمامیت دارد و کودک هرگز هیچ تناقضی را نمیبیند. وقتی خشمگین است، واقعاً خشمگین است؛ و وقتی دوست دارد، واقعاً دوست دارد. او بدون ایجاد هیچ سردرگمی از یک لحظه به لحظهی دیگر حرکت میکند. هرگز سردرگم نیست. او هرگز چنین تناقضی را نمیآورد، زیرا هنوز به نتیجهگیری نرسیده است. او نمیداند که فرد چگونه باید باشد. او فقط به خودش اجازه میدهد که هرآنچه که هست، باشد ـــ او با زندگی جاری است.
اورجا! تو در جایی راکد ماندهای. تو دانش بسیار داری و این بعنوان یک مانع عمل میکند. اجازه نمیدهد با من جاری باشی، و به تو اجازه نمیدهد که با مردم من جاری باشی. به تو اجازه نخواهد داد با زندگی جاری باشی، به تو اجازه نمیدهد با خداوند جاری باشی.
خداوند هم روز است و هم شب، هم تابستان و هم زمستان، هم تولد و هم مرگ…. و تو باید قادر باشی که تمام این بهاصطلاح تناقضات را در خودت جذب کنی. اگر بتوانی این تناقضات ظاهری را جذب کنی، بدون اینکه سردرگم شوی، اشراق خیلی دور نیست.
اشراق وضعیتی است که تمام تناقضات در آن ناپدید شدهاند. فرد فقط زندگی را آنگونه که هست زندگی میکند؛ او هیچ نتیجهگیری ندارد که با آن مقایسه کند و یا قضاوت کند. آنوقت چگونه میتوانی سردرگم باشی؟ شما نمیتوانید مرا سردرگم کنید ــ غیرممکن است ـــ زیرا من هیچ نتیجهگیری ندارم. بدون نتیجهگیریها، بدون دانش، فقط زندگی را آنگونه که هست مزه کن. زندگی یک راز است و نه یک تناقض.
پایان
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤6🤔2🙏2
وقتی کسی به تمامی میرقصد چه اتفاقی برایش میافتد؟ در مرکز وجودش چه رخ میدهد؟
نینجینسکی Ninjinsky، یکی از بزرگترین رقصندهها، میگفت که لحظاتی برایش پیش میآید که او ناپدید میشود، فقط رقص باقی میماند. آن لحظاتِ اوج هستند ـــ وقتی که رقصنده نیست و فقط رقص وجود دارد. این چیزی است که بودا میگوید ـــ وقتی که “من” وجود ندارد.
حالا، نینجینسکی وارد یک شعف میشود و تو فقط نشستهای و حرکات او را تماشا میکنی. البته که لحظاتی زییا هستند. حرکات او یک وقار و زیبایی خاص دارند، ولی در مقایسه با آنچه که او در درون احساس میکند چیزی نیستند. رقص او زیباست، حتی وقتی که یک تماشاچی باشی و از رقص او به وجد بیایی، ولی با اتفاقی که درون او میافتد هیچ قابل مقایسه نیست.
او میگفت که لحظاتی هستند که نیروی جاذبه برایش از بین میرود. من میتوانم این را درک کنم زیرا همین احساس را داشتهام که نیروی جاذبه از بین رفته بود. اینک من سالهاست که بدون نیروی جاذبه زمین زندگی میکنم. منظور او را درک میکنم.
حتی دانشمندان هم بسیار تعجب کرده بودند، زیرا در رقص نینجینسکی لحظاتی وجود داشت که او میجهید و بههوا میپرید ـــ و آن جهشها بسیار بزرگ و غیرممکن بودند. یک انسان نمیتوانند چنان جهشهایی داشته باشد؛ نیروی جاذبه اجازه نمیدهد.
و زیباترین و شگفتانگیزترین بخش در رقص او این بود که وقتی او از جهشها برمیگشت چنان آهسته به زمین میرسید که غیرممکن است. او مانند یک برگ که از درخت میافتد بهزمین میافتاد: بسیار آهسته، بسیار بسیار آهسته و نرم.
به نظر این امکان ندارد، برخلاف قوانین فیزیک است. قانون جاذبه استثنا برنمیدارد؛ حتی برای یک نینجینسکی. و بارها و بارها از او سوال شده بود: “چه شده؟ چطور اینقدر آهسته پایین میآیی؟ زیرا کنترل آن در قدرت تو نیست ــ نیروی جاذبه است که تو را به پایین میکشاند.” او میگفت: ”همیشه چنین اتفاقی نمیافتد، فقط بهندرت ـــ وقتی که رقصنده ناپدید میشود. آنوقت من خودم هم گاهی تعجب میکنم، فقط شما نیستید! من خودم را میبینم که بسیار آهسته و با وقار به پایین میرسم: و میدانم که در آن لحظه نیروی جاذبه وجود ندارد.”
او میبایست در یک بُعد دیگر عمل میکرده که در آنجا قانون فیزیک وجود ندارد، جایی که «قانونی دیگر» شروع به کار میکند و اهل معنا آن را قانون شناوری یا کشش به سمت بالا levitation میخوانند.
و کاملاً منطقی بهنظر میرسد که هر دو قانون را داشت زیرا هر قانون باید با قانون متضاد خودش و در جهت مخالف متعادل شود. اگر نور وجود دارد، تاریکی هم هست؛ اگر زندگی باشد، مرگ هم هست؛ اگر جاذبه وجود دارد، باید نیرویی هم باشد که در جهت مخالف، یعنی به سمت بالا میکشاند. باید راههایی باشد تا یک نفر را به سمت بالا بکشاند. و آن راه، بینفسی است. نفْس تحت قانون جاذبه عمل میکند، بینفسی با قانون جاذبه محدود نمیشود ـــ یک سبکی و بیوزنی برمیخیزد.
و سرانجام نینجینسکی دیوانه شد زیرا فقط یک رقصنده بود و هرگز چیزی از مراقبه و شعف و اشراق نمیدانست. مشکل او همین بود. اگر این را درک نکنی و با هشیاری حرکت نکنی و ناگهان با چیزی برخورد کنی که نمیتواند توسط قوانین معمولی توضیح داده شود، دیوانه خواهی شد. زیرا توسط آن مختل میشوی. بسیار عجیب و غریب است. نمیتوانی آن را توضیح بدهی. تو را ناراحت و مختل میکند. او خودش توسط این پدیده مختل شده بود. عاقبت چنان دردسری برایش شد که تمام ذهنش را از بهم ریخت و او را دیوانه ساخت.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / آبان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
نینجینسکی Ninjinsky، یکی از بزرگترین رقصندهها، میگفت که لحظاتی برایش پیش میآید که او ناپدید میشود، فقط رقص باقی میماند. آن لحظاتِ اوج هستند ـــ وقتی که رقصنده نیست و فقط رقص وجود دارد. این چیزی است که بودا میگوید ـــ وقتی که “من” وجود ندارد.
حالا، نینجینسکی وارد یک شعف میشود و تو فقط نشستهای و حرکات او را تماشا میکنی. البته که لحظاتی زییا هستند. حرکات او یک وقار و زیبایی خاص دارند، ولی در مقایسه با آنچه که او در درون احساس میکند چیزی نیستند. رقص او زیباست، حتی وقتی که یک تماشاچی باشی و از رقص او به وجد بیایی، ولی با اتفاقی که درون او میافتد هیچ قابل مقایسه نیست.
او میگفت که لحظاتی هستند که نیروی جاذبه برایش از بین میرود. من میتوانم این را درک کنم زیرا همین احساس را داشتهام که نیروی جاذبه از بین رفته بود. اینک من سالهاست که بدون نیروی جاذبه زمین زندگی میکنم. منظور او را درک میکنم.
حتی دانشمندان هم بسیار تعجب کرده بودند، زیرا در رقص نینجینسکی لحظاتی وجود داشت که او میجهید و بههوا میپرید ـــ و آن جهشها بسیار بزرگ و غیرممکن بودند. یک انسان نمیتوانند چنان جهشهایی داشته باشد؛ نیروی جاذبه اجازه نمیدهد.
و زیباترین و شگفتانگیزترین بخش در رقص او این بود که وقتی او از جهشها برمیگشت چنان آهسته به زمین میرسید که غیرممکن است. او مانند یک برگ که از درخت میافتد بهزمین میافتاد: بسیار آهسته، بسیار بسیار آهسته و نرم.
به نظر این امکان ندارد، برخلاف قوانین فیزیک است. قانون جاذبه استثنا برنمیدارد؛ حتی برای یک نینجینسکی. و بارها و بارها از او سوال شده بود: “چه شده؟ چطور اینقدر آهسته پایین میآیی؟ زیرا کنترل آن در قدرت تو نیست ــ نیروی جاذبه است که تو را به پایین میکشاند.” او میگفت: ”همیشه چنین اتفاقی نمیافتد، فقط بهندرت ـــ وقتی که رقصنده ناپدید میشود. آنوقت من خودم هم گاهی تعجب میکنم، فقط شما نیستید! من خودم را میبینم که بسیار آهسته و با وقار به پایین میرسم: و میدانم که در آن لحظه نیروی جاذبه وجود ندارد.”
او میبایست در یک بُعد دیگر عمل میکرده که در آنجا قانون فیزیک وجود ندارد، جایی که «قانونی دیگر» شروع به کار میکند و اهل معنا آن را قانون شناوری یا کشش به سمت بالا levitation میخوانند.
و کاملاً منطقی بهنظر میرسد که هر دو قانون را داشت زیرا هر قانون باید با قانون متضاد خودش و در جهت مخالف متعادل شود. اگر نور وجود دارد، تاریکی هم هست؛ اگر زندگی باشد، مرگ هم هست؛ اگر جاذبه وجود دارد، باید نیرویی هم باشد که در جهت مخالف، یعنی به سمت بالا میکشاند. باید راههایی باشد تا یک نفر را به سمت بالا بکشاند. و آن راه، بینفسی است. نفْس تحت قانون جاذبه عمل میکند، بینفسی با قانون جاذبه محدود نمیشود ـــ یک سبکی و بیوزنی برمیخیزد.
و سرانجام نینجینسکی دیوانه شد زیرا فقط یک رقصنده بود و هرگز چیزی از مراقبه و شعف و اشراق نمیدانست. مشکل او همین بود. اگر این را درک نکنی و با هشیاری حرکت نکنی و ناگهان با چیزی برخورد کنی که نمیتواند توسط قوانین معمولی توضیح داده شود، دیوانه خواهی شد. زیرا توسط آن مختل میشوی. بسیار عجیب و غریب است. نمیتوانی آن را توضیح بدهی. تو را ناراحت و مختل میکند. او خودش توسط این پدیده مختل شده بود. عاقبت چنان دردسری برایش شد که تمام ذهنش را از بهم ریخت و او را دیوانه ساخت.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / آبان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
❤12
هر موقعیتی که برای شما اتفاق بیفتد برای رشد شما ضروری است. هیچ اشتباهی وجود ندارد.
هر آنچه را که شما پشت سر گذاشتهاید و هرآنچه را که پشت سر میگذارید برای رشد درونی شما کاملا ضروری بوده و هست.
#رابرت_آدامز
@shekohobidariroh
هر آنچه را که شما پشت سر گذاشتهاید و هرآنچه را که پشت سر میگذارید برای رشد درونی شما کاملا ضروری بوده و هست.
#رابرت_آدامز
@shekohobidariroh
❤19🕊4🏆1
تو هر لحظه بر سر دوراهی قرار داری: راه غمگينی و راه شادمان. انتخاب راه به تو بستگی دارد.
روزی عارفی در حال احتضار بود و مريدانش از او درخواست كردند: "استاد! اينك زمان آن است كه راز را با ما در ميان بگذاری. در مدت پنجاه سالی كه در كنار تو بوديم هيچگاه تو را حتی لحظهای كوتاه افسرده و غمگين نديديم. پدران و پدر بزرگهای ما میگفتند شما در جوانی بسيار عبوس و جدی بوديد. بعدها چه پيش آمد كه اينچنين شاد و خندان شديد؟"
مرشد در پاسخ گفت: "پدران و پدربزرگهای شما راست میگفتند. من تا قبل از سیسالگی، شخصی عبوس و جدی بودم. سپس صبحی از صبحها وقتی از خواب بيدار شدم با خود انديشيدم: من چكار دارم میكنم؟ چرا اينهمه غمگين هستم؟ چرا انرژیهايم را اينگونه هدر میدهم؟ چرا باید در انتظار موقعیت و شرایطی باشم تا مرا شاد کند؟ از امروز برای تنوع هم كه شده بايد راه ديگری را امتحان كنم. و من از آنروز راه شادمانی را برگزيدم. از آنروز هر صبح پس از اينكه از خواب بيدار میشدم از خود میپرسيدم: امروز میخواهی چه كنی؟ آيا میخواهی، غمگين، عبوس و ناراحت باشی يا اينكه میخواهی خوش و خندان باشی؟ و من هميشه راه شادمانی را برمیگزيدم. از آنروز بود كه شاد و خندان شدم."
من كاملا با اين مرد، موافقم. او درست میگويد. فقط مسئلهی انتخابكردن در ميان است. پس از همين فردا راه شادمانی را در پيشگير ــ تو به اندازهی كافی جدی و عبوس بودهای. يا اصلا میتوانی از همين حالا شروع كنی. لازم نيست تا فردا منتظر باشی. كسی چه میداند؟ شايد فردايی وجود نداشته باشد. راه شادمانی در پيش بگير و از من بشنو، آنرا دوست خواهی داشت.
#اشو
@shekohobidariroh
روزی عارفی در حال احتضار بود و مريدانش از او درخواست كردند: "استاد! اينك زمان آن است كه راز را با ما در ميان بگذاری. در مدت پنجاه سالی كه در كنار تو بوديم هيچگاه تو را حتی لحظهای كوتاه افسرده و غمگين نديديم. پدران و پدر بزرگهای ما میگفتند شما در جوانی بسيار عبوس و جدی بوديد. بعدها چه پيش آمد كه اينچنين شاد و خندان شديد؟"
مرشد در پاسخ گفت: "پدران و پدربزرگهای شما راست میگفتند. من تا قبل از سیسالگی، شخصی عبوس و جدی بودم. سپس صبحی از صبحها وقتی از خواب بيدار شدم با خود انديشيدم: من چكار دارم میكنم؟ چرا اينهمه غمگين هستم؟ چرا انرژیهايم را اينگونه هدر میدهم؟ چرا باید در انتظار موقعیت و شرایطی باشم تا مرا شاد کند؟ از امروز برای تنوع هم كه شده بايد راه ديگری را امتحان كنم. و من از آنروز راه شادمانی را برگزيدم. از آنروز هر صبح پس از اينكه از خواب بيدار میشدم از خود میپرسيدم: امروز میخواهی چه كنی؟ آيا میخواهی، غمگين، عبوس و ناراحت باشی يا اينكه میخواهی خوش و خندان باشی؟ و من هميشه راه شادمانی را برمیگزيدم. از آنروز بود كه شاد و خندان شدم."
من كاملا با اين مرد، موافقم. او درست میگويد. فقط مسئلهی انتخابكردن در ميان است. پس از همين فردا راه شادمانی را در پيشگير ــ تو به اندازهی كافی جدی و عبوس بودهای. يا اصلا میتوانی از همين حالا شروع كنی. لازم نيست تا فردا منتظر باشی. كسی چه میداند؟ شايد فردايی وجود نداشته باشد. راه شادمانی در پيش بگير و از من بشنو، آنرا دوست خواهی داشت.
#اشو
@shekohobidariroh
❤18🏆1
مردمانی هستند که به خودشان اجازه نمیدهند که مانند بقیه باشند! باید هرطور که شده با دیگران متفاوت باشند. این یک بیماری و روانپریشی است. تو نمیتوانی متفاوت باشی.
ما در اساس همگی به یک منبع تعلق داریم. تمام تفاوتها سطحی هستند و در ظاهر چنین هستند. البته تو پوستی متفاوت داری و من پوستم تفاوت دارد. یکی سفیدپوست است و دیگری سیاهپوست. شکل بینی و رنگ چشمها و موها باهم تفاوت دارند ـــ ولی در عمق، هرچه عمیقتر بروی، ما بیشتر همانند همدیگر هستیم.
واژهی انگلیسی “خود” Self بسیار زیباست. معنی اصلی آن “همسان” Same است. خود یعنی همسان.
شما از کلماتِ “خودم”، “خودش” و “خودشان” استفاده میکنید. “خودم، خودت”: “من و تو” تفاوت دارند، ولی “خود” یکی است. واژهی خود یعنی یکسان. “خود” نه مال من است و نه مال تو. وقتی مال من باشد، “خودم” میشود؛ آنوقت چیزی به “خود” اضافه میشود. وقتی “من” انداخته شود، فقط “خود” باقی میماند؛ وقتی “تو” انداخته شود، فقط “خود” باقی میماند.
وقتی بدن و ذهن و تمایزات سطحی دیگر وجود نداشته باشند، ما در عمق وجودمان یکی و همسان هستیم ـــ ما فقط “همان خود” The Self، هستیم: همسان The Same.
سعی نکن بههیچ وجه موجودی خاص باشی، زیرا تمام اینها بازیهای نفْسانی هستند و به ناکامی و نگرانی و ترس منتهی میشوند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
ما در اساس همگی به یک منبع تعلق داریم. تمام تفاوتها سطحی هستند و در ظاهر چنین هستند. البته تو پوستی متفاوت داری و من پوستم تفاوت دارد. یکی سفیدپوست است و دیگری سیاهپوست. شکل بینی و رنگ چشمها و موها باهم تفاوت دارند ـــ ولی در عمق، هرچه عمیقتر بروی، ما بیشتر همانند همدیگر هستیم.
واژهی انگلیسی “خود” Self بسیار زیباست. معنی اصلی آن “همسان” Same است. خود یعنی همسان.
شما از کلماتِ “خودم”، “خودش” و “خودشان” استفاده میکنید. “خودم، خودت”: “من و تو” تفاوت دارند، ولی “خود” یکی است. واژهی خود یعنی یکسان. “خود” نه مال من است و نه مال تو. وقتی مال من باشد، “خودم” میشود؛ آنوقت چیزی به “خود” اضافه میشود. وقتی “من” انداخته شود، فقط “خود” باقی میماند؛ وقتی “تو” انداخته شود، فقط “خود” باقی میماند.
وقتی بدن و ذهن و تمایزات سطحی دیگر وجود نداشته باشند، ما در عمق وجودمان یکی و همسان هستیم ـــ ما فقط “همان خود” The Self، هستیم: همسان The Same.
سعی نکن بههیچ وجه موجودی خاص باشی، زیرا تمام اینها بازیهای نفْسانی هستند و به ناکامی و نگرانی و ترس منتهی میشوند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
❤16🙏2🏆1
ذهن همیشه میتواند به دو راه به چیزها نگاه کند؛ به یاد داشته باشید. ذهن میتواند بطور منفی به چیزها نگاه کند؛ ذهن میتواند بطور مثبت به چیزها نگاه کند.
ذهن منفی همیشه از دریچهی منفی نگاه میکند. و انسان رشدیافته کسی است که سعی کند از دریچهی مثبت به امور نگاه کند، زیرا با ذهنی منفی هرگز به حقیقت نخواهی رسید.
واقعی همیشه مثبت است. و شخص مثبتاندیش حتی از منفی هم برای یافتن مثبت استفاده میکند ـــ ولی هدف همان مثبت باقی میماند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
ذهن منفی همیشه از دریچهی منفی نگاه میکند. و انسان رشدیافته کسی است که سعی کند از دریچهی مثبت به امور نگاه کند، زیرا با ذهنی منفی هرگز به حقیقت نخواهی رسید.
واقعی همیشه مثبت است. و شخص مثبتاندیش حتی از منفی هم برای یافتن مثبت استفاده میکند ـــ ولی هدف همان مثبت باقی میماند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
❤19🙏3👍1🏆1
«بيدارى»
سخنرانی دهم جولای ۱۹۷۹ پرسش ششم: مرشد عزیز! چرا من شما را درک نمیکنم؟ پاسخ: رام گوپال! درککردن گامِ دوم است. نخست شنیدن است. تو مرا نمیشنوی. تو گام اول را از دست دادهای؛ آنوقت گام دوم ممکن نیست. وقتی مرا میشنوی هزار و یک فکر در ذهنت هجوم میآورند:…
ادامه ـ
میپرسی: “چرا من شما را درک نمیکنم!”
روی این داستان کوتاه مراقبه کن:
مردی وارد یک میخانه در نیویورک شد و دو پیک ویسکی سفارش داد: یکی برای خودش و دیگری برای دوستش. میفروش دو پیک را آماده کرد و مرد قدری ویسکی را داخل یک انگشتانهی کوچک فلزی ریخت. سپس یک پیانوی مینیاتوری از کیفش درآورد و انگشتانه را روی پیانو قرار داد. سپس یک مرد دوازدهاینچی با لباس شب از کیفش درآورد و پشت پیانو نشاند و مرد شروع کرد به نواختن “سونات مهتاب.”
مرد میفروش از حیرت گیج شده بود و درخواست کرد که بداند این مرد کوچولو از کجا آمده است. مرد برایش توضیح داد: “من فقط اجناس یک سمساری را میگشتم که به یک چراغ نفتی قدیمی برخورد کردم. قدری با آستینم آن را مالیدم تا بهتر ببینم که ناگهان برقی از آن چراغ درآمد و یک جن ظاهر شد و گفت که اسیر این چراغ بوده و حالا من هر آرزویی داشته باشم برآورده خواهد کرد. پس من به او گفتم که یک آلت penis (پینیس) دوازده اینچی میخواهم و این کوتوله چیزی است که آن کَرِ لعنتی به من داد!”
آن جن شنیده بود “یک پیانیست pianist” و تمام نکته را از دست داده بود!
تو همواره همان چیزهایی را میشنوی که میخواهی بشنوی. تو همیشه چیزهایی را میشنوی که ابداً گفته نشده است. و آنها را تعبیر و تفسیر میکنی و تمامش سوءتعبیر و سوءتفسیر است.
پایان
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق »
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
@shekohobidariroh
👍9🏆2🤔1🙏1