آدم نمیدونه چقدر به یک مکان وابسته است تا زمانیکه از خونهاش خداحافظی میکنه...
اکثرا متوجه نمیشن چقدر این فرار کردن سخته. اره درسته جونمو نجات دادم و بابتش خوشحالم، اما روحمو چی؟ وسایلم چی؟ مگه فقط به ارزش مادیش میپردازم؟ همهی زندگیمو گذاشتم و اومدم. واقعا نمیتونم. جدی نمیتونم. احساس میکنم هویتمو از دست دادم. کاش چشمامو باز کنم ببینم کابوس بوده.
به خودم اومدم ديدم چقدر زندگي نكردم، چقدر دليل دارم برا زندگى كردن چقدر غصه خوردم برا چيزايي كه مهم نبوده چقدر اذيت كردم روحم رو برا وقتايي كه اصلا واجب نبوده چقدر عزيز دارم كه بايد نگرانشون باشم و چقدر زندگيمو دوست دارم.
یادتونه قبلنا هی میگفتم تو مرز فروپاشیام؟ اشتباه میکردم. اونجا خیلی با مرز فاصله داشت. مرز اینجاست که الان وایسادم.
نسل ما،
هر بار كه خواست كلمهى "آينده" را بنويسد،
حادثهاى،
جمله را نا تمام گذاشت…
هر بار كه خواست كلمهى "آينده" را بنويسد،
حادثهاى،
جمله را نا تمام گذاشت…
زندگی یک وطن بهم بدهکاره که توش فقط به زندگی فکر کنم نه تحریم، نه تورم، نه جنگ، نه بیماری، نه تنش نه استرس...