جدی چرا من باید انقدر اضطراب داشته باشم؟ پروژه بزرگی دستمه؟ سرنوشت صد نفر به من بستهاس؟ آخر هفته عروسیمه؟ ته پیاز این زندگیام یا سرش؟ چه مرگمه دقیقا؟
فکر میکنی تموم شده، خیال میکنی فراموش کردی،
اما جایی در اعماق وجودت حسش میکنی، همیشه...
اما جایی در اعماق وجودت حسش میکنی، همیشه...
انگار دو نفر درونم هستند؛
یکی میخواهد تمام دنیا را ببیند
و دیگری حتی نمیخواهد اتاقش را ترک کند.
یکی میخواهد تمام دنیا را ببیند
و دیگری حتی نمیخواهد اتاقش را ترک کند.
اون جایی از سریالِ خون سرد که
امیرعلی خطاب به کسری گفت:
+ اگه قرار باشه همه مثل تو فکر کنن
که باید این شهرو با خون بشوریم!
- مگه الان با چی میشوریم؟
آها با اشکِ مردم…
امیرعلی خطاب به کسری گفت:
+ اگه قرار باشه همه مثل تو فکر کنن
که باید این شهرو با خون بشوریم!
- مگه الان با چی میشوریم؟
آها با اشکِ مردم…
چون اَمن و مهربونی همیشه تنها میمونی، آدما عاشق چیزای مبهم هستن، دنبال هیجان و تفریح،
اما چون انسان مهربون و امن همیشه واضحه،
خیلیا نادیدش میگیرن،
حقیقتی تلخ اما واقعی…
اما چون انسان مهربون و امن همیشه واضحه،
خیلیا نادیدش میگیرن،
حقیقتی تلخ اما واقعی…
توخیلی زیبایی، نه فقط به خاطر چهرهات، به خاطر قلب بزرگ و مهربونت، بخاطر تکیهگاه بودنت، بخاطر سنگ صبور بودنت، بخاطر لبخندهای دلنشینت، بخاطر امنیت و اهمیتی که به اطرافیانت میدی، با وجود تو زندگی خیلی قشنگتره.
خسته شدم از امیدواری زیاد در لحظهی ابتدایی شروع چیزی و ناامیدی عمیق در میانههای راه.
بزرگسالی خیلی طاقت فرساست، وسط فروپاشی روانی باید پاشی خودتو جمع و جور کنی و ادامه بدی. بابا ولم کن میخوام برم زیر پتو گریه کنم.