▪️▪️▪️دعوتنامه ای از ملکوت(2)
✉️ قسمت دوم
🔹 مدرسهی قیضیهی قم را خیلی دوست داشتم، شاید به خاطر کتابهایی که خوانده بودم و از فیضیه و ایوانهایش تعریف میکردند.
🔸یکشب خواب دیدم که با پدرم به فیضیه رفتهایم، پدرم را به داخل راه ندادند و به من گفتند داخل شوم. وارد حیاط فیضیه شدم و از پلههای سمت راستم بالا رفتم و وارد ایوان بزرگی شدم.
روبهرویم چند درِ بسته بود. یکی از درها را باز کردم و داخل شدم. آنجا کلاس درسی برقرار بود. استاد در جای خود، رو به در، نشسته بود، تختهی وایتبرد کنار استاد نصب بود و بعد یک میز و صندلی که آقایی با کت و شلوار پشت میز نشسته بود. شاگردان که همه معمم بودند، پشت به در و رو به استاد نشسته بودند. یکی دونفرشان برگشتند و به من نگاه کردند. جلو رفتم و بین استاد و آن آقای کت و شلواری، رو به شاگردان و روی زمین نشستم.
آن آقای کت و شلواری، اسمم را در دفتر بزرگی که جلویش باز بود نوشت. بعضی شاگردان مانند شهید مطهری و شهید مفتح را شناختم. آنها ارواح شهدا و آرمیدگان در خاک بودند و همه روحانی. استادشان حضرت امام رضواناللهتعالیعلیه بود که من نفهیمدم چه درس میدادند.
🔹کلاس تمام شده بود و من خود را در ایوان فیضیه دیدم. میخواستم از پلهها پایین بروم که برگشتم و دوباره درِ آن کلاس را باز کردم. امام خمینی وسط کلاس ایستاده بود، شاگردانی در کلاس نبودند، میز و صندلی استاد و آن آقای کت و شلواری هم در کلاس نبود. حضرت امام به من لبخندی زدند....
دو روز بعد از حوزه تماس گرفتند و من طلبه شدم.
🔸چند ماه بعد، نزدیک آخر ترم، از شرکت با من تماس گرفتند و گفتند که از شنبه کارم را شروع کنم. اما من نرفتم، چیز باارزشتر دیگری یافته بودم. کار برایم مهم نبود، حتی به قیمت فراموش کردن تمام لغاتی که با مشقت حفظ کرده بودم.
🔹وقتی طلبه شدم، قصد نداشتم کار کنم، در جستجوی خدا آمده بودم. نمیدانم خدایی که یافتهام همان خدایی است که مرا به آغوش خود خوانده بود یا نه، اما آغوش مهربانی دارد، آنقدر که دیگر نه نیچه و نه جویس و نه بورخس و نه هیچکدام از آنهایی که بحرانهای هویتشان را به من داده بودند، نمیتوانند مرا از آغوش او جدا کنند، زیرا به من آموخته است که او را با بسم الله الرحمن الرحیم بخوانم.
✍️به قلم: #شهره_شریفی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/G00dx
🌷 @sobhnebesht 🌷
✉️ قسمت دوم
🔹 مدرسهی قیضیهی قم را خیلی دوست داشتم، شاید به خاطر کتابهایی که خوانده بودم و از فیضیه و ایوانهایش تعریف میکردند.
🔸یکشب خواب دیدم که با پدرم به فیضیه رفتهایم، پدرم را به داخل راه ندادند و به من گفتند داخل شوم. وارد حیاط فیضیه شدم و از پلههای سمت راستم بالا رفتم و وارد ایوان بزرگی شدم.
روبهرویم چند درِ بسته بود. یکی از درها را باز کردم و داخل شدم. آنجا کلاس درسی برقرار بود. استاد در جای خود، رو به در، نشسته بود، تختهی وایتبرد کنار استاد نصب بود و بعد یک میز و صندلی که آقایی با کت و شلوار پشت میز نشسته بود. شاگردان که همه معمم بودند، پشت به در و رو به استاد نشسته بودند. یکی دونفرشان برگشتند و به من نگاه کردند. جلو رفتم و بین استاد و آن آقای کت و شلواری، رو به شاگردان و روی زمین نشستم.
آن آقای کت و شلواری، اسمم را در دفتر بزرگی که جلویش باز بود نوشت. بعضی شاگردان مانند شهید مطهری و شهید مفتح را شناختم. آنها ارواح شهدا و آرمیدگان در خاک بودند و همه روحانی. استادشان حضرت امام رضواناللهتعالیعلیه بود که من نفهیمدم چه درس میدادند.
🔹کلاس تمام شده بود و من خود را در ایوان فیضیه دیدم. میخواستم از پلهها پایین بروم که برگشتم و دوباره درِ آن کلاس را باز کردم. امام خمینی وسط کلاس ایستاده بود، شاگردانی در کلاس نبودند، میز و صندلی استاد و آن آقای کت و شلواری هم در کلاس نبود. حضرت امام به من لبخندی زدند....
دو روز بعد از حوزه تماس گرفتند و من طلبه شدم.
🔸چند ماه بعد، نزدیک آخر ترم، از شرکت با من تماس گرفتند و گفتند که از شنبه کارم را شروع کنم. اما من نرفتم، چیز باارزشتر دیگری یافته بودم. کار برایم مهم نبود، حتی به قیمت فراموش کردن تمام لغاتی که با مشقت حفظ کرده بودم.
🔹وقتی طلبه شدم، قصد نداشتم کار کنم، در جستجوی خدا آمده بودم. نمیدانم خدایی که یافتهام همان خدایی است که مرا به آغوش خود خوانده بود یا نه، اما آغوش مهربانی دارد، آنقدر که دیگر نه نیچه و نه جویس و نه بورخس و نه هیچکدام از آنهایی که بحرانهای هویتشان را به من داده بودند، نمیتوانند مرا از آغوش او جدا کنند، زیرا به من آموخته است که او را با بسم الله الرحمن الرحیم بخوانم.
✍️به قلم: #شهره_شریفی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/G00dx
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️و لستُ أدری خبرَ المسماری...
▪️هزار و چهارصد سال گذشته است،
خبر در و دیوار را
هنوز هم که می شنوم
داغ است...
یازهرا(س)🌱
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️هزار و چهارصد سال گذشته است،
خبر در و دیوار را
هنوز هم که می شنوم
داغ است...
یازهرا(س)🌱
🌷 @sobhnebesht 🌷
💠 طرح بزرگ #کوثر_رسول_الله
🌷قرائت دسته جمعی سوره«یس»
🔸همزمان درحرم مطهررضوی، اماکن متبرکه و مساجدکشور
🔹دوشنبه ۳۰بهمن، همزمان باشب شهادت حضرت زهرا(س)؛بعدازنماز مغرب و عشا
🌷قرائت دسته جمعی سوره«یس»
🔸همزمان درحرم مطهررضوی، اماکن متبرکه و مساجدکشور
🔹دوشنبه ۳۰بهمن، همزمان باشب شهادت حضرت زهرا(س)؛بعدازنماز مغرب و عشا
▪️▪️▪️مادر...
وقت رفتن مامان جان گفته بود:” تو نجف شب نگیری بخوابی! پاشو برو تو حرم بگرد. نصف شب روضه حضرت زهرا (س) میخونن جلوی ایوون طلا؛ برو بشین یه گوشه گوش کن.”
از راه رسیده بودم. تن خسته ام را بعد از نماز صبح بردم گوشه ی رواق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها انداختم و خوابم برد. دم دمای طلوع آفتاب بود که با یاد حرفهای مامان جان از خواب پریدم.
من که به ایوان طلا رسیدم جوان دلشکسته ای از راه رسید. انگاری با یک کوه غم تازه رسیده بود نجف.صدایش خسته و محزون بود. تو درگاه در ایستاد و آهی از ته دلش کشید و بلند گفت:” السلام علیک یا امیرالمومنین”
حاضران از حزن صدایش فهمیدند دلش روضه خوانده تا به اینجا رسیده. همه سرتا پا گوش شدند و خودشان را به او رساندند. همه که خوب جمع شدند شروع کرد به خواندن روضه ی غریبی بابا!
از سقیفه خواند و حقی که پایمال شد.
از مردم مدینه گفت و سلامی که جواب نداشت!
از چاه مدینه خواند و درد و دلهایی که توی خودش پنهان کرده بود.
خواند و خواند و خواند تا رسید به غم مادر اما آرام گرفت. فقط با صدای بلند فریاد زد و گفت:” وای مادر…” و دل همه ی جمع را به آتش کشید!
✍️به قلم: #خاتون_بیات 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/ankF7
🌷 @sobhnebesht 🌷
وقت رفتن مامان جان گفته بود:” تو نجف شب نگیری بخوابی! پاشو برو تو حرم بگرد. نصف شب روضه حضرت زهرا (س) میخونن جلوی ایوون طلا؛ برو بشین یه گوشه گوش کن.”
از راه رسیده بودم. تن خسته ام را بعد از نماز صبح بردم گوشه ی رواق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها انداختم و خوابم برد. دم دمای طلوع آفتاب بود که با یاد حرفهای مامان جان از خواب پریدم.
من که به ایوان طلا رسیدم جوان دلشکسته ای از راه رسید. انگاری با یک کوه غم تازه رسیده بود نجف.صدایش خسته و محزون بود. تو درگاه در ایستاد و آهی از ته دلش کشید و بلند گفت:” السلام علیک یا امیرالمومنین”
حاضران از حزن صدایش فهمیدند دلش روضه خوانده تا به اینجا رسیده. همه سرتا پا گوش شدند و خودشان را به او رساندند. همه که خوب جمع شدند شروع کرد به خواندن روضه ی غریبی بابا!
از سقیفه خواند و حقی که پایمال شد.
از مردم مدینه گفت و سلامی که جواب نداشت!
از چاه مدینه خواند و درد و دلهایی که توی خودش پنهان کرده بود.
خواند و خواند و خواند تا رسید به غم مادر اما آرام گرفت. فقط با صدای بلند فریاد زد و گفت:” وای مادر…” و دل همه ی جمع را به آتش کشید!
✍️به قلم: #خاتون_بیات 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/ankF7
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️زینت های بهشتی
بازهم کیدی دیگر. نمیتوانستند بزرگی و عظمت فاطمه را تاب بیاورند. آخر او سرور زنان دو عالم است. بر دلهای سنگینشان نمینشیند این مِهر الهی.
طایفهای از یهود که در همسایگی رسول خدا(ص) زندگی میکردند مقدمات برپایی یک جشن عروسی را دیده بودند. نزد پیامبر صلوات الله علیه آمدند و از ایشان در خواست کردند تا با حضور دختر گرامیشان در جشنشان موافقت نمایند. نزد ایشان چنین مطرح نمودند: ما با هم همسایهایم و برشما حق همسایگی داریم و حضور فاطمه(س) در جشن ما هم حق ما را به جا میآورد و هم باعث رونق جشنمان خواهد شد.
- پیامبرصلوات الله علیه فرمودند:«فاطمه همسر علی بن ابیطالب است و او باید اجازه خروج فاطمه از خانه را صادر کند. نزد او بروید».
یهودیان گفتند: شما نزد علی واسطه ما شوید تا او اجازه دهد.
چه پلیدند آنان که تصور میکنند میتوانند با متاع دنیایی دل اولیاء الهی را بلرزانند و آنان را خوار گردانند.
زندگی علی(ع) و زهرا(س) بیپیرایه و ساده بود. آنچنانکه دنیا دوستان تصور میکردند آنها در فقر و نداری به سر میبرند. اما اهلبیت رسولالله آنقدر قانع و راضی بودند که به حداقل اکتفا میکردند تا بتوانند به فقیران و نیازمندان هم رسیدگی کنند، و چه بسا اکثراً آنها را بر خود ترجیح میدادند.
زنان یهود در پی آن بودند تا با نمایش دادن زیورآلاتشان فاطمه(س) را خوار کنند.
با شفاعت پیامبر علی(ع) اجازه فرمودند. یهودیان تمام لباسهای گرانقیمت و زیورآلاتشان را جمع کردند و خود را به آنها مزین نمودند و منتظر ورود فاطمه(س) شدند.
هنگامیکه فاطمه(س) خواستند که به مجلس یهودیان بروند، حضرت جبرئیل بر ایشان نازل شد و از زیور و لباس و جامهی بهشتی برای ایشان تحفه آوردند. حضرت آنها را بر تن کردند و خود را بدان زیور آراستند.
چون حضرت به مجلس زنان یهود وارد شدند همه متعجب وجود مبارک دخت پیامبر اسلام را نظاره کردند، و این برخلاف انتظار و توقع آنها بود. آنها تاکنون لباسهایی بدین زیبایی و زیورآلات بدین نورانی ندیده بودند. همه بر مقدم شریف فاطمه بنت محمد صلواتاللهعلیه سجده کرند و بسیاری از آنان به نقل تواریخ با این معجزه بدین مبین اسلام ایمان آوردند.
«ومکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین».
✍️به قلم: #ز_ساده (#آلاء)🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/SQEmH
🌷 @sobhnebesht 🌷
بازهم کیدی دیگر. نمیتوانستند بزرگی و عظمت فاطمه را تاب بیاورند. آخر او سرور زنان دو عالم است. بر دلهای سنگینشان نمینشیند این مِهر الهی.
طایفهای از یهود که در همسایگی رسول خدا(ص) زندگی میکردند مقدمات برپایی یک جشن عروسی را دیده بودند. نزد پیامبر صلوات الله علیه آمدند و از ایشان در خواست کردند تا با حضور دختر گرامیشان در جشنشان موافقت نمایند. نزد ایشان چنین مطرح نمودند: ما با هم همسایهایم و برشما حق همسایگی داریم و حضور فاطمه(س) در جشن ما هم حق ما را به جا میآورد و هم باعث رونق جشنمان خواهد شد.
- پیامبرصلوات الله علیه فرمودند:«فاطمه همسر علی بن ابیطالب است و او باید اجازه خروج فاطمه از خانه را صادر کند. نزد او بروید».
یهودیان گفتند: شما نزد علی واسطه ما شوید تا او اجازه دهد.
چه پلیدند آنان که تصور میکنند میتوانند با متاع دنیایی دل اولیاء الهی را بلرزانند و آنان را خوار گردانند.
زندگی علی(ع) و زهرا(س) بیپیرایه و ساده بود. آنچنانکه دنیا دوستان تصور میکردند آنها در فقر و نداری به سر میبرند. اما اهلبیت رسولالله آنقدر قانع و راضی بودند که به حداقل اکتفا میکردند تا بتوانند به فقیران و نیازمندان هم رسیدگی کنند، و چه بسا اکثراً آنها را بر خود ترجیح میدادند.
زنان یهود در پی آن بودند تا با نمایش دادن زیورآلاتشان فاطمه(س) را خوار کنند.
با شفاعت پیامبر علی(ع) اجازه فرمودند. یهودیان تمام لباسهای گرانقیمت و زیورآلاتشان را جمع کردند و خود را به آنها مزین نمودند و منتظر ورود فاطمه(س) شدند.
هنگامیکه فاطمه(س) خواستند که به مجلس یهودیان بروند، حضرت جبرئیل بر ایشان نازل شد و از زیور و لباس و جامهی بهشتی برای ایشان تحفه آوردند. حضرت آنها را بر تن کردند و خود را بدان زیور آراستند.
چون حضرت به مجلس زنان یهود وارد شدند همه متعجب وجود مبارک دخت پیامبر اسلام را نظاره کردند، و این برخلاف انتظار و توقع آنها بود. آنها تاکنون لباسهایی بدین زیبایی و زیورآلات بدین نورانی ندیده بودند. همه بر مقدم شریف فاطمه بنت محمد صلواتاللهعلیه سجده کرند و بسیاری از آنان به نقل تواریخ با این معجزه بدین مبین اسلام ایمان آوردند.
«ومکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین».
✍️به قلم: #ز_ساده (#آلاء)🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/SQEmH
🌷 @sobhnebesht 🌷
Forwarded from شمیم ملکوت (طرید)
#یا_فاطمه_اغیثینی
کسی چه می داند:
شاید علت اینکه ما از زمان حضرت زهرا (س) دور افتادیم؛ چون حس گرا نبودیم. و برای یاری حضرت نیاز به دیدنش نداشتیم!
یا باید حضرت را در این زمان یاری می کردیم؛ چون هر زمانی نیاز به رزمنده و مجاهد دارد و مجاهدت ما به این دوره افتاده است.
و شاید آن زمان از آزمون پیروز بیرون نمی آمدیم و تأخیر زمانی، بهانه خوبی برای ماست.
و شاید طاقت آن حوادث را نداشتیم.
و شاید بودن ما در این زمان ضروری تر است؛ چون ما برای دوره های سختی ساخته شده ایم!
من فکر می کنم اگر گزینه ی زمان را حذف کنند ، هر محبی نزد آن حضرت است.
پس نگذار زمان پوسیده و درمانده و ناتوانت کند. جایگاه خودت را در مدینه سال 11 هجری پیدا کن!
گریه در فاطمیه، یعنی زمان نمی تواند من را شکست بدهد؛ یعنی من پشت در سوختهی حضرت بیتوته کرده ام.
#طرید
@shamimemalakut
کسی چه می داند:
شاید علت اینکه ما از زمان حضرت زهرا (س) دور افتادیم؛ چون حس گرا نبودیم. و برای یاری حضرت نیاز به دیدنش نداشتیم!
یا باید حضرت را در این زمان یاری می کردیم؛ چون هر زمانی نیاز به رزمنده و مجاهد دارد و مجاهدت ما به این دوره افتاده است.
و شاید آن زمان از آزمون پیروز بیرون نمی آمدیم و تأخیر زمانی، بهانه خوبی برای ماست.
و شاید طاقت آن حوادث را نداشتیم.
و شاید بودن ما در این زمان ضروری تر است؛ چون ما برای دوره های سختی ساخته شده ایم!
من فکر می کنم اگر گزینه ی زمان را حذف کنند ، هر محبی نزد آن حضرت است.
پس نگذار زمان پوسیده و درمانده و ناتوانت کند. جایگاه خودت را در مدینه سال 11 هجری پیدا کن!
گریه در فاطمیه، یعنی زمان نمی تواند من را شکست بدهد؛ یعنی من پشت در سوختهی حضرت بیتوته کرده ام.
#طرید
@shamimemalakut
#مداحی
▪️ناحلة الجسم یعنی...
▪️باکیة العین یعنی...
▪️منهدة الرکن یعنی...
▪️معصبة الرأس یعنی...
◾️وااای مادرم
▪️ناحلة الجسم یعنی...
▪️باکیة العین یعنی...
▪️منهدة الرکن یعنی...
▪️معصبة الرأس یعنی...
◾️وااای مادرم
🔹لکلّ اجتماعٍ مِن خلیلَین فُرقة
و کلّ الذی دون الفراق قلیل...
🔸اینجا
همه ی دوست ها
یک روز از هم جدا می شوند
و بعد از فراق
آنچه باقی می ماند
ناچیز است...
از عاشقانه های امیرالمؤمنین برمزار هستی اش..
💐💐💐
مناقب ابن شهر آشوب، ج 3 ص 132
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
و کلّ الذی دون الفراق قلیل...
🔸اینجا
همه ی دوست ها
یک روز از هم جدا می شوند
و بعد از فراق
آنچه باقی می ماند
ناچیز است...
از عاشقانه های امیرالمؤمنین برمزار هستی اش..
💐💐💐
مناقب ابن شهر آشوب، ج 3 ص 132
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
#ارسالی_از_کاربران
کارگران شهرداری آسفالت کوچه مان را کنده و داشتند جدول کشی میکردند...
طبیعتا هیچکس نباید آبی راهی جدول های ناتمام و سیمان های خشک نشده میکرد...
و من بی حواس و در یک تصمیم آنی پتوها را در حیاط برده و مشغول شستن شدم.
امان از فراموش کاری و غفلت.
صدای همهمه ها را که شنیدم شستم خبر دار شد...
مرد همسایه مثل کاسه ای داغ تر از آش از وسط کوچه فریاد میکشید که آب را ببند
آب را بستم اما انگار آرام نمیشد. به در میزد فریاد میکشید
آنقدر ترسیدم که به پله ها هجوم برده و به خانه مادر شوهرم پناهنده شدم...
وقتی همه چیز را فهمید و لرزش بدنم را دید به دفاع از من جلوی در رفت...دلم میخواست همسرم خانه بود و به او میفهماند که هرگز نباید به سر ناموسش صدایی بلند شود؛
زمانی که خودش مثل ریحانه با خانم خانه اش رفتار میکند!
دلم شکست!!
آنها که چهل مرد جنگی نبودند.
کینه ای هم نداشتند.
حتی فکر ورود به حریم منزل را هم نمیکردند
آنها که برای بردن مرد خانه ام نیامده بودند
مگر چه شد که توانم رفت؟
من یک زن هستم با لطافت هایم. اما...
مگر فاطمه یک زن نبود؟!
ارسالی از سرکار خانم #حلماء عضو محترم و همراا گرامی کانال نبشته های دم صبح🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
کارگران شهرداری آسفالت کوچه مان را کنده و داشتند جدول کشی میکردند...
طبیعتا هیچکس نباید آبی راهی جدول های ناتمام و سیمان های خشک نشده میکرد...
و من بی حواس و در یک تصمیم آنی پتوها را در حیاط برده و مشغول شستن شدم.
امان از فراموش کاری و غفلت.
صدای همهمه ها را که شنیدم شستم خبر دار شد...
مرد همسایه مثل کاسه ای داغ تر از آش از وسط کوچه فریاد میکشید که آب را ببند
آب را بستم اما انگار آرام نمیشد. به در میزد فریاد میکشید
آنقدر ترسیدم که به پله ها هجوم برده و به خانه مادر شوهرم پناهنده شدم...
وقتی همه چیز را فهمید و لرزش بدنم را دید به دفاع از من جلوی در رفت...دلم میخواست همسرم خانه بود و به او میفهماند که هرگز نباید به سر ناموسش صدایی بلند شود؛
زمانی که خودش مثل ریحانه با خانم خانه اش رفتار میکند!
دلم شکست!!
آنها که چهل مرد جنگی نبودند.
کینه ای هم نداشتند.
حتی فکر ورود به حریم منزل را هم نمیکردند
آنها که برای بردن مرد خانه ام نیامده بودند
مگر چه شد که توانم رفت؟
من یک زن هستم با لطافت هایم. اما...
مگر فاطمه یک زن نبود؟!
ارسالی از سرکار خانم #حلماء عضو محترم و همراا گرامی کانال نبشته های دم صبح🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
Forwarded from عکس نگار
▪️▪️▪️آخرین پرواز
لحظه ای که بال گشودی، اوج گرفتی و در آسمانی که به تازگی روی طراوت و رنگ آبی را به خود دیده بود، به پرواز درآمدی، شاید هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین پرواز تو باشد.
غول آهنین آسمان!
با امانت هایت چه کردی!
قرار بود چشم هایی به شوق دیدار روشن شود اما تو آن چشم ها را تا ابد، در انتظار عزیزان شان گریان گذاشتی!
هنوز داغ سوختن دریادلان را بر سینه داشتیم که داغ دیگری بر آن افزوده شد.
ای پروردگار آسمان ها و زمین!
ما را دریاب که در هجوم بلایا و سختی ها، توانی نداریم. اما باور داریم که روزی فرج و گشایش به ما روی خواهد آورد.
پس دست توسل به دامان آخرین ذخیره ی الهی می زنیم و می گوییم: اللهم عجل لولیک الفرج…
#ثمره_فؤادی
🌷 @sobhnebesht 🌷
لحظه ای که بال گشودی، اوج گرفتی و در آسمانی که به تازگی روی طراوت و رنگ آبی را به خود دیده بود، به پرواز درآمدی، شاید هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین پرواز تو باشد.
غول آهنین آسمان!
با امانت هایت چه کردی!
قرار بود چشم هایی به شوق دیدار روشن شود اما تو آن چشم ها را تا ابد، در انتظار عزیزان شان گریان گذاشتی!
هنوز داغ سوختن دریادلان را بر سینه داشتیم که داغ دیگری بر آن افزوده شد.
ای پروردگار آسمان ها و زمین!
ما را دریاب که در هجوم بلایا و سختی ها، توانی نداریم. اما باور داریم که روزی فرج و گشایش به ما روی خواهد آورد.
پس دست توسل به دامان آخرین ذخیره ی الهی می زنیم و می گوییم: اللهم عجل لولیک الفرج…
#ثمره_فؤادی
🌷 @sobhnebesht 🌷
Forwarded from Deleted Account
🌱🌴السلام علیک یا فاطمه🌴🌱 الزهراء (س)
🕌کمپین ما فاطمی هستیم🕌
باذکر یافاطمه الزهراء
📌 به کمپین مافاطمی هستیم
بپیوندید. 👇👇
@nehzate_fatemi
🕌کمپین ما فاطمی هستیم🕌
باذکر یافاطمه الزهراء
📌 به کمپین مافاطمی هستیم
بپیوندید. 👇👇
@nehzate_fatemi
▪️▪️▪️چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...
🔸گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد.
مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که چشم هایم پر از اشک است...
چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من 5 هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند...
🔸تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود...
اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست...
اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و...
دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند.
یک صداقت 5 هزار تومانی غافلگیرمان می کند
اما باز هم هر روز با قدم هایمان...با انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم.
💠روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک قدم کوچک یا یک انتخاب ساده باشد...
@telkalayyam
🌷@sobhnebesht 🌷
🔸گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد.
مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که چشم هایم پر از اشک است...
چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من 5 هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند...
🔸تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود...
اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست...
اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و...
دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند.
یک صداقت 5 هزار تومانی غافلگیرمان می کند
اما باز هم هر روز با قدم هایمان...با انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم.
💠روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک قدم کوچک یا یک انتخاب ساده باشد...
@telkalayyam
🌷@sobhnebesht 🌷
✍🏻 امام صادق(ع)
عجب دارم از کسى که غمزده و گرفتار است
و این آیه را نمیخواند:
«لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین»
#ذکر_یونسیه
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ
🌷 @sobhnebesht 🌷
عجب دارم از کسى که غمزده و گرفتار است
و این آیه را نمیخواند:
«لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین»
#ذکر_یونسیه
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ
🌷 @sobhnebesht 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸"از اعتماد به آمریکا سودی نبردیم.."
🛃موشنگرافیک|#سودی_نبردیم؛ تأکید مقام معظم رهبری بر ضرورت قاطعیت در برابر بیگانگان
@sobhnebesht
🛃موشنگرافیک|#سودی_نبردیم؛ تأکید مقام معظم رهبری بر ضرورت قاطعیت در برابر بیگانگان
@sobhnebesht
▪️▪️▪️هر چیز که در جستن آنی، آنی!
🔹چه تصادف جالبی، اولش آزادی ست، وسطش انقلاب، آخرش دربند بودن!
بالا رفتن سختی دارد، جانکاه است. پایین ماندن راحتی دارد و فرح بخش!
اصلا به دنیا آمده ای تا در هروله صعود و سقوط هایت، تفسیر سوال مهم زندگی را دریابی…
🔹بنده هستی یا آزاد؟!
مثل آدم هایی که می خواهند دین نداشته باشند تا آزاد باشند.
با همه خلق الله مصافحه کنند تا …
محدودیت جنسی نداشته باشند تا …
آزاد باش!! تو مختاری که انتخاب کنی، اعلی علیین یا اسفل السافلین!
🔹با انتخاب گزینه دوم، ورودت را به عالم حیوانی خوش آمد می گویند و به مرحله بعدی بازی راهنمایی ات می کنند. همین طور که آزاد تر می شوی، کیفورتر می شوی و منزول تر!
آخرش یک برچسب می گیری با عبارت تأمل برانگیز ” بل هم اضل..!! “
🔹در کمال ناباوری به تو می گویند برگرد، تمام مسیر بازی را اشتباه آمده ای، ” والی الله المصیر “.
💠مراقب باش “خسر الدنیا و الاخرة ” نشوی!
✍️به قلم: #معصومه_رضوی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/Zozfm
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹چه تصادف جالبی، اولش آزادی ست، وسطش انقلاب، آخرش دربند بودن!
بالا رفتن سختی دارد، جانکاه است. پایین ماندن راحتی دارد و فرح بخش!
اصلا به دنیا آمده ای تا در هروله صعود و سقوط هایت، تفسیر سوال مهم زندگی را دریابی…
🔹بنده هستی یا آزاد؟!
مثل آدم هایی که می خواهند دین نداشته باشند تا آزاد باشند.
با همه خلق الله مصافحه کنند تا …
محدودیت جنسی نداشته باشند تا …
آزاد باش!! تو مختاری که انتخاب کنی، اعلی علیین یا اسفل السافلین!
🔹با انتخاب گزینه دوم، ورودت را به عالم حیوانی خوش آمد می گویند و به مرحله بعدی بازی راهنمایی ات می کنند. همین طور که آزاد تر می شوی، کیفورتر می شوی و منزول تر!
آخرش یک برچسب می گیری با عبارت تأمل برانگیز ” بل هم اضل..!! “
🔹در کمال ناباوری به تو می گویند برگرد، تمام مسیر بازی را اشتباه آمده ای، ” والی الله المصیر “.
💠مراقب باش “خسر الدنیا و الاخرة ” نشوی!
✍️به قلم: #معصومه_رضوی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://plink.ir/Zozfm
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️فراتر از پوست و استخوان!
🔸 شب تاریکی بود. آب شط بالا آمده بود. باید از آن رد میشدیم و سمت دیگر، عملیات میکردیم.
- «اگر بچهها وارد این آب سرد بشن، کرخت میشن و قطعاً تلفات زیادی میدیم.»
فرمانده عملیات این را گفت و برای اینکه شناخته نشود، چفیه را دور صورتش پیچید و وارد رود شد.
🔸تعدادی از بسیجیها هم که فرمانده انتخاب کرده بود، به آب زدند و به فاصلههای منظمی ایستادند.
فرمانده رو به گردان گفت: «پا رو شونههای ما بذارید و از شط رد بشید که چیزی به صبح نمونده.»
با تعجب به هم نگاه کردیم. بغض تلخی گلویمان را فشرد.
بالأخره بعد از یک ساعت، تمام گردان از شط عبور کرد و عملیات با موفقیت انجام شد.
🔸هنوز صدای فرمانده در گوشم پیچیده است که وقتی به آب میزد گفت:
«ما فقط این پوست و گوشت و استخوان نیستیم.»
💠 آن شب مردی را دیدم که خود را فراتر از جسم و نیازهایش میدید.
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸 شب تاریکی بود. آب شط بالا آمده بود. باید از آن رد میشدیم و سمت دیگر، عملیات میکردیم.
- «اگر بچهها وارد این آب سرد بشن، کرخت میشن و قطعاً تلفات زیادی میدیم.»
فرمانده عملیات این را گفت و برای اینکه شناخته نشود، چفیه را دور صورتش پیچید و وارد رود شد.
🔸تعدادی از بسیجیها هم که فرمانده انتخاب کرده بود، به آب زدند و به فاصلههای منظمی ایستادند.
فرمانده رو به گردان گفت: «پا رو شونههای ما بذارید و از شط رد بشید که چیزی به صبح نمونده.»
با تعجب به هم نگاه کردیم. بغض تلخی گلویمان را فشرد.
بالأخره بعد از یک ساعت، تمام گردان از شط عبور کرد و عملیات با موفقیت انجام شد.
🔸هنوز صدای فرمانده در گوشم پیچیده است که وقتی به آب میزد گفت:
«ما فقط این پوست و گوشت و استخوان نیستیم.»
💠 آن شب مردی را دیدم که خود را فراتر از جسم و نیازهایش میدید.
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️محاسبات پرستیژ
🔸🔹 دو عروسی دعوت بودم. یکی دختر صاحبخانهمان و دیگری دختر آقایعقوب سرایدار ادارهمان.
برای دختر آقایعقوب فنجانهای قدیمی جهازم را که از مد افتاده بودند بردم؛ خدا را شکر حسابی خوشحال شد. برق چشمان دخترش هنوز جلوی چشمانم است!
اما برای دختر صاحبخانه، یک کادوی آنچنانی خریدم که در میان کادوهای دیگران سرآمد بود؛
خدا رو شکر که سربلند شدم!
💠 ما چقدر از این محاسبات غلط و انگیزههای غیر اخلاقی داریم؟
به جای نیاز طرف مقابل، پرستیژش را میسنجیم! برای نیازمند، کادویی کوچک و برای دارا، کادویی آنچنانی میبریم!
گاهی صورت کارهای ما زیباست؛ اما انگیزهی زیبایی، پشت آن نیست.
خداوند ارتباط و خیرات و دوستیها و دشمنیهایی را از ما قبول میکند که انگیزهی درست و زیبایی پشت آن باشد.
💠پس مراقب انگیزههای خود باشیم...
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹 دو عروسی دعوت بودم. یکی دختر صاحبخانهمان و دیگری دختر آقایعقوب سرایدار ادارهمان.
برای دختر آقایعقوب فنجانهای قدیمی جهازم را که از مد افتاده بودند بردم؛ خدا را شکر حسابی خوشحال شد. برق چشمان دخترش هنوز جلوی چشمانم است!
اما برای دختر صاحبخانه، یک کادوی آنچنانی خریدم که در میان کادوهای دیگران سرآمد بود؛
خدا رو شکر که سربلند شدم!
💠 ما چقدر از این محاسبات غلط و انگیزههای غیر اخلاقی داریم؟
به جای نیاز طرف مقابل، پرستیژش را میسنجیم! برای نیازمند، کادویی کوچک و برای دارا، کادویی آنچنانی میبریم!
گاهی صورت کارهای ما زیباست؛ اما انگیزهی زیبایی، پشت آن نیست.
خداوند ارتباط و خیرات و دوستیها و دشمنیهایی را از ما قبول میکند که انگیزهی درست و زیبایی پشت آن باشد.
💠پس مراقب انگیزههای خود باشیم...
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷