هر گروهی را اصطلاحی است که در میان آن گروه مورد اتفاق است. هر کسی اصطلاحات هر طبقهای را نمیداند مگر اینکه به راه آنان رود.
عین القضات همدانی
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
عین القضات همدانی
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤6👌2👍1
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت: دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
منسوب به ابوسعید
https://www.tg-me.com/sokhan6
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت: دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
منسوب به ابوسعید
https://www.tg-me.com/sokhan6
👌4❤3🕊1
نقل است که شیخ ابوسعید ابوالخیر چون مرید را تلقین کردی نزد خود مینشاند و اسماءالله را بر او میخواند و نگاه به مرید میکرد تا به کدام اسم در او تغییر پیدا میشود. از هر اسم که در او تغییر پیدا میشد میفرمود که به آن اسم، ذکر بگو.
شرح گلشن راز - ۷۰۳
https://www.tg-me.com/sokhan6
شرح گلشن راز - ۷۰۳
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤3👌2👍1
شیخ ما قرآن میخواندی، هر وقت که به آیتی رسیدی که سوگند بودی گفتی: خداوندا! این عجزت تا کی بود؟
اسراراتوحید
https://www.tg-me.com/sokhan6
اسراراتوحید
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤1👌1💯1
وقتی عمیقاً درگیر فکر کردن و نوشتن دربارهی موضوعی باشم نمیتوانم به نوشتنها و گفتههای متفرقه بپردازم. در همین لحظات است که با دو سخن به ظاهر متناقض صوفیان روبرو میشوم آنجا که میگویند: من عرف الله کل لسانه (هرکس خدا را بشناسد زبانش لال شود) و نیز من عرف الله طال لسانه (هرکس خدای را بشناسد زبانش دراز شود).
بودن در مسیر معرفتاندوزی، از یک سو زبان آدمی را کند و لال میکند و از دیگر سو دراز و گستاخ و حتی قصهگو. و این همان حالی است که مولانا در وصف آن میگوید:
از تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
سپیده موسوی
https://www.tg-me.com/sokhan6
بودن در مسیر معرفتاندوزی، از یک سو زبان آدمی را کند و لال میکند و از دیگر سو دراز و گستاخ و حتی قصهگو. و این همان حالی است که مولانا در وصف آن میگوید:
از تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
سپیده موسوی
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤5💯4👏1
Audio
گذری کوتاه به دیدار ابوسعید و ابوالحسن خرقانی
(کرامت عرفانی، مکر خدا یا وسوسه شیطان)
دکتر سپیده موسوی
https://www.tg-me.com/sokhan6
(کرامت عرفانی، مکر خدا یا وسوسه شیطان)
دکتر سپیده موسوی
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤2💯1
❤6👌2💯1
عاشقان را گرمی و آتش بود
عطار
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید!
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
عطار
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید!
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤6👍1
کتاب خوب بخوانیم.
این بار کتاب، تلبیس ابلیس از ابنجوزی، فقیه و متکلم و تاریخنگار قرن ششم.
وی در این کتاب، در طی سیزده باب به توضیح مفاهیمی چون بدعت و فریب میپردازد آنگاه فریبندگی ابلیس را در ازای پادشاهان، زاهدان، صوفیان، عالمان، دینداران و....به تصویر میکشد.
نکتههای موجود در این کتاب بسیار ارزشمند است و انحرافات برخی فِرق و طبقات اجتماعی را در قرن مذکور آشکار میسازد.
ترجمه زندهیاد علیرضا ذکاوتی قراگوزلو از این کتاب روان و خواندنی است.
https://www.tg-me.com/sokhan6
این بار کتاب، تلبیس ابلیس از ابنجوزی، فقیه و متکلم و تاریخنگار قرن ششم.
وی در این کتاب، در طی سیزده باب به توضیح مفاهیمی چون بدعت و فریب میپردازد آنگاه فریبندگی ابلیس را در ازای پادشاهان، زاهدان، صوفیان، عالمان، دینداران و....به تصویر میکشد.
نکتههای موجود در این کتاب بسیار ارزشمند است و انحرافات برخی فِرق و طبقات اجتماعی را در قرن مذکور آشکار میسازد.
ترجمه زندهیاد علیرضا ذکاوتی قراگوزلو از این کتاب روان و خواندنی است.
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤4👍2💯1
آن توبهسوزم را بگو، وان خرقهدوزم را بگو
وان نور روزم را بگو، مستان سلامت میکنند
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
وان نور روزم را بگو، مستان سلامت میکنند
مولانا
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤6👌2
❤5👍2💯1
صحبت اهل دنیا، آتش است
ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.
شمس تبریزی
ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.
شمس تبریزی
❤3👍1
❤3👏1
وقتی به شخصی گفت: کجا می روی؟ گفت: به حجاز .گفت آنجا چه کنی؟ گفت: خدای را طلب کنم.
گفت:خدای خراسان کجاست که به حجاز میباید شد؟ رسولالله فرمود:که طلب علم کنید اگر به چین باید شدن، نگفت طلب خدای کنید!
ابوالحسن خرقانی
https://www.tg-me.com/sokhan6
گفت:خدای خراسان کجاست که به حجاز میباید شد؟ رسولالله فرمود:که طلب علم کنید اگر به چین باید شدن، نگفت طلب خدای کنید!
ابوالحسن خرقانی
https://www.tg-me.com/sokhan6
❤2👌1💯1
که جز نکویی اهل کَرَم نخواهد ماند.
🖋 سپیده موسوی
وقتی به این خانه آمدم یکی از همسایهها گفت: حواست به فلانی باشد. آدم ناسازگار و فضولیست. با اینکه خودم خیلی اهل معاشرت نیستم باز هم سعی کردم از تجربههای پیشین جمع استفاده کنم و مجموعاً حواسم باشد که آرامش محیطم را از دست ندهم.
پیرمردی هفتاد و چند ساله بود. زیاد به باغچه خانه سر میزد و به گلها و درختان آب میداد. خانه من هم که کنار باغچه بود پس ناخواسته زیاد میدیدمش. اما از شما چه پنهان نمیدیدمش! چند باری پیش میآمد که در حین آب دادن به باغچه از کنارش رد میشدم. سلام میدادم اما جواب نمیداد! نمیدانم نمیشنید یا دوست نداشت جواب بدهد. هر چه که بود هیچ سلامی هم بین ما رد و بدل نمیشد. تا اینکه یکبار موقع برگشت به خانه خودش پیشدستی کرد و سلام داد! من هم متعجب و هیجانزده جواب دادم. این سلام گفتن همان و ترکخوردن برداشت اولیه همان. بعد از آن باز هم دیدمش. با اینکه بیش از سلام گفتن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد اما فضای همسایگی انگار صمیمانهتر شده بود. هر چه بود زیر سر جادوی «سلام» بود.
هفته پیش حوالی ساعت پنج و نیم آماده رفتن به باشگاه شدم. مسیر خانه تا آنجا حدود نیم ساعت راه بود و من هم مطابق معمول باید هر روز حداکثر ده هزار قدم برمیداشتم. در همین لحظه، پیرمرد به اتفاق پسرش از پارکینگ خانه خارج شد. چشمش که به من خورد صدا زد: خانم موسوی کجا میری؟بیا برسونیمت.
گفتم: دستتون درد نکنه خودم میرم. کار هر روزمه. قبول نکرد و قطار اصرارش را به صدا درآورد. آخرش هم گفت: این، حقهمسایگیه. سوار بشین میرسونیت.
حرفش به دلم نشست. احساس کردم این بار تَرَک بزرگتری به دیوار همسایگی ما خورده شد. سوار شدم و آن دو مرا تا دم باشگاه رساندند. موقع پیاده شدن پیرمرد به سرعت بیرون آمد و در ماشین را برایم باز کرد! و این بار نه تنها تَرَکها کنار رفتند بلکه مهرش هم به دلم نشست.
دیروز دیدم آگهی ترحیمش دم در خانه زده شده! او رفت اما مهر کاشت و رفت و من در دلم برای محبت آخرینش دانهای کاشتم و با خود گفتم: «که جز نکویی اهل کَرَم نخواهد ماند.»
https://www.tg-me.com/sokhan6
🖋 سپیده موسوی
وقتی به این خانه آمدم یکی از همسایهها گفت: حواست به فلانی باشد. آدم ناسازگار و فضولیست. با اینکه خودم خیلی اهل معاشرت نیستم باز هم سعی کردم از تجربههای پیشین جمع استفاده کنم و مجموعاً حواسم باشد که آرامش محیطم را از دست ندهم.
پیرمردی هفتاد و چند ساله بود. زیاد به باغچه خانه سر میزد و به گلها و درختان آب میداد. خانه من هم که کنار باغچه بود پس ناخواسته زیاد میدیدمش. اما از شما چه پنهان نمیدیدمش! چند باری پیش میآمد که در حین آب دادن به باغچه از کنارش رد میشدم. سلام میدادم اما جواب نمیداد! نمیدانم نمیشنید یا دوست نداشت جواب بدهد. هر چه که بود هیچ سلامی هم بین ما رد و بدل نمیشد. تا اینکه یکبار موقع برگشت به خانه خودش پیشدستی کرد و سلام داد! من هم متعجب و هیجانزده جواب دادم. این سلام گفتن همان و ترکخوردن برداشت اولیه همان. بعد از آن باز هم دیدمش. با اینکه بیش از سلام گفتن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد اما فضای همسایگی انگار صمیمانهتر شده بود. هر چه بود زیر سر جادوی «سلام» بود.
هفته پیش حوالی ساعت پنج و نیم آماده رفتن به باشگاه شدم. مسیر خانه تا آنجا حدود نیم ساعت راه بود و من هم مطابق معمول باید هر روز حداکثر ده هزار قدم برمیداشتم. در همین لحظه، پیرمرد به اتفاق پسرش از پارکینگ خانه خارج شد. چشمش که به من خورد صدا زد: خانم موسوی کجا میری؟بیا برسونیمت.
گفتم: دستتون درد نکنه خودم میرم. کار هر روزمه. قبول نکرد و قطار اصرارش را به صدا درآورد. آخرش هم گفت: این، حقهمسایگیه. سوار بشین میرسونیت.
حرفش به دلم نشست. احساس کردم این بار تَرَک بزرگتری به دیوار همسایگی ما خورده شد. سوار شدم و آن دو مرا تا دم باشگاه رساندند. موقع پیاده شدن پیرمرد به سرعت بیرون آمد و در ماشین را برایم باز کرد! و این بار نه تنها تَرَکها کنار رفتند بلکه مهرش هم به دلم نشست.
دیروز دیدم آگهی ترحیمش دم در خانه زده شده! او رفت اما مهر کاشت و رفت و من در دلم برای محبت آخرینش دانهای کاشتم و با خود گفتم: «که جز نکویی اهل کَرَم نخواهد ماند.»
https://www.tg-me.com/sokhan6
🕊4👍2😢2🙏1👌1💯1