Telegram Web Link
بخش دوم

داستان کوتاه

🌐 جهان‌هایِ موازیِ ایرانی

اثر
محمد سلطانی رنانی

این داستانک نخستین بار در کانال "سر نوشت" انتشار پیدا می‌کند.

بخش ۱

بخش ۲

بخش ۳

بخش ۴

فایل پی دی اف
👍235
جهان‌هایِ موازیِ ایرانی [۱]
1 فریدون دادخواه، متولد مهرماه سال 1379، کرج، دانشگاه تهران رشته علوم تربیتی پذیرفته شدم، ودانشجویِ ترم دوم بودم که اعتراضات اردیبهشت ماه بالا گرفت. اعتراضات خیابانی هرچند ماه یکبار شعله‌ور می‌شد، وهر بار به یک بهانه؛ یکبار پس از گران شدن بنزین، بار دیگر پس از فیلتر شدن تلگرام وواتساپ، واین دفعه بعد از اعلام محدودیت در سفرهای خارجی... والبته بهانه‌ها مهم نبودند، هدف همان ریختن به خیابان وشلوغ کردن وبرهم زدن نظمی بود که به سود عده‌ای وبه زیان گروهی دیگر تمام شده بود. من علاقه‌ای به کشمکش‌های سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در اعتراض‌ها شرکت نکرده بودم؛ ولی آن شب با همه شب‌های دیگر تفاوت می‌کرد، شبی در پیِ هفته‌ای تلخ؛ پدرم بازنشسته آموزش وپرورش بود وحال در آستانه شصت سالگی وپس از سی سال معلمی برای تامین هزینه‌های زندگی وتحصیل من وخواهرم باید مسافرکشی می‌کرد، کاری سخت وپراسترس وکم‌فائده ویکشنبه گذشته دچار سکته قلبی شد، آلودگی شدید هوا وخستگی والبته غلظت خون سه عامل سکته بود، پدرم بستری شد وزنده ماند... واین شد که من آن شب به جمع معترضان رفتم، نمی‌دانستم آنان به چه کسی وبرای چه اعتراض می‌کنند، ولی من درباره معلم بازنشسته‌ای اعتراض داشتم که مجبور است در هوای آلوده ساعت‌ها رانندگی کند... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک ولحظه‌ای سوزش بر روی گیجگاهم، مثل آنکه جوش چرکینی کَنده شده باشد، ولی کنده شدن یک جوش چه قدر مرا رها وآزاد کرده بود...
آن پایین روی خیابان، معترضان فرار می‌کردند وجسدی روی زمین افتاده بود، از کناره سرش خون می‌آمد، لباس‌هایی مانند من پوشیده بود، ولی در تاریکی صورتش دیده نمی‌شد، آمبولانس که آمد در پرتوی چراغ گردان قرمزرنگش به صورت آن جوانک بیچاره دقت کردم، او من بودم! من در بدنم نبودم! من بر فراز جهان بودم، بر فراز گیتی... من در بُعدی سیال بودم، در آغوش حقیقتی فراگیر... من مُرده بودم، نام من در فهرست قربانیان شلیک‌های مشکوک خیابانی قرار گرفت، درباره من، اصطلاح "کُشته‌سازی" به کار برده می‌شد، ولی چه اهمیتی دارد، من دیگر در دنیایِ شما نیستم.

2 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچه‌های ترم سوم فلسفه بود، نمی‌دانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بی‌حرکت وآرام، معترضان فرار کردند، زانوهایم سست شده بود، نشستم وسر جوانک بیچاره را از زمین برداشتم ودر آغوش گرفتم، نمی‌دانم چقدر گذشت، شاید اندازه سه ناله بلند، که آمبولانس آمد ونیروهای امنیتی. من بازداشت شدم، دوروز وسه شب، بازپرس، پدرم، بازپرس، بازپرس، قاضی ودر پایان یک نشست خبری... من دانشجوی معترضی بودم که شهادت دادم بهنام سروریان با شلیک گلوله مشکوک به قتل رسیده است، وحقیقت آن بود که در آن لحظه روبروی ما در خیابان نیروهای امنیتی نبودند، وتیر از سمت چپ ما شلیک شد، شلیکی به قصد قتل... من بارها وبارها در دانشگاه‌ها، مراکز پژوهشی ویکبار در مجلس شورا ویکبار در وزارت امور خارجه در حضور سفیران خارجی گزارش خویش را تکرار کردم. 18 ماه بعد رییس ستاد انتخاباتی دکتر خطیب در استان البرز شدم، دکتر در دوره اول، انتخابات را نبرد و با مهندس شیراوند به دور دوم رفت. من سه طرح ویژه تبلیغاتی برای استان البرز وبه ویژه شهر پرجمعیت کرج پیشنهاد دادم، جناب دکتر پیشنهادهای من را پسندید ودر همه مراکز استانی اجرایی کرد و دوره دوم پیروزِ انتخابات شد. او شد رییس جمهور و من در وزارت کشور استخدام شدم.... حالا پس از بیست سال خدمت در سمت‌های مختلف و در هر سه دولت‌اصول‌گرا، اصلاح‌طلب وعدالت‍خواه، من استاندار البرز شده‌ام. شورای امنیت استان دیروز گزارش داد که دانشجویان دانشگاه فنی ومهندسی به خیابان مشاهیر ریخته‌اند، دستور اکید دادم که نیروهای امنیتی مواظب دانشجویان باشند، والبته نگذارند که کسی به اموال عمومی و خصوصی صدمه بزند. روز خسته‌کننده‌ای داشتم، خوابیدم، ناگاه خود را بر اسفالت خیابان نشسته دیدم، بر زانویم چیزی سنگینی می‌کرد، چشم پایین آوردم، سر پر خون بهنام بود، از خواب پریدم، قلبم به تندی می‌زد، نفسم بالا نمی‌آمد، فوری با خط ویژه امنیتی با کشیک شب شورای تأمین تماس گرفتم، جویای حال دانشجویان شدم، گفتند ما دخالتی نکردیم، ولی از پشت بام یک از مجتمع‌های مسکونی تیری شلیک شد ومتاسفانه یکی از دانشجویان کشته شد. گوشی را گذاشتم. فردا چه روزی خواهد بود؟ رسانه‌ها چه می‌گویند؟! شبکه‌های خارجی؟! افکار عمومی؟! باید خود را برای فشاری همه‌جانبه آماده کنم، آیا من استاندار باقی خواهم ماند؟!

بخش ۲
بخش ۳
بخش ۴
29😢8👏2👍1👎1
جهان‌هایِ موازیِ ایرانی [۲]

3 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچه‌های ترم سوم فلسفه بود، نمی‌دانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بی‌حرکت وآرام، معترضان فرار کردند، من هم به دنبالشان. دوخیابان بالاتر ایستادیم، بنا شد هر کسی برود خانه خودش. آن شب به مادرم نگفتم که چه اتفاقی افتاده، ساعت سه صبح، ندا، یکی از لیدرهای دانشجویان معترض، در گروه پیام گذاشت که هر کس فردا برود دانشگاه دستگیر می‌شود، نوشته بود که دوربین‌ها از همه ما عکس گرفته‌اند وهمه ما مظنون به قتل بهنام سروریان دانشجوی کشته‌شده دیشب هستیم. در پی وی ندا پیام گذاشتم که چه کار باید بکنیم؟ پاسخ فرستاد که اگر رفتنی هستی، تا یک ساعت دیگه با گذرنامه بیا ترمینال غرب. ندا ما را به مرز ترکیه رساند وبا قاچاقچی‌ها مرز را رد کردیم. ما یک گروه پنج نفره بودیم که سه سال در اردوگاه‌های پناهندگان در آلمان در سخت‌ترین شرایط به سر بودیم، پس از فعالیت‌های بسیار گروه‌های حقوق‌بشری بنا شد که ما در پارلمان اروپا (EU) بر ضد دولت جمهوری اسلامی شهادت بدهیم که گلوله شلیک‌شده به بهنام سروریان از سوی نیروهای لباس شخصی تحت حمایت نیروهای امنیتی بوده است. ودر مقابل دولت کانادا ما را به پناهندگی پذیرفت. بعد از شهادت ما بود که اروپا نیز از تحریم‌های آمریکایی پشتیبانی کرد. در آن سه سال خبری از خانواده‌ام نداشتم، بعدها فهمیدم که پدرم در همان بیمارستان وچند شب پس از آن واقعه ودر پی سکته دوم از دنیا رفت. ومادرم کمتر از یکسال پس از او زیست. هیچ یک از خویشاوندانم پیام‌های مرا پاسخ نمی‌دادند، یکبار در Rue Bonsecours مونترال یک گردشگر ایرانی مرا شناخت وبه تلخی به من گفت: خائنِ وطن‌فروش.

4 ............... من علاقه‌ای به کشمکش‌های سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراض‌ها شرکت نکردم، در همان شب‌های اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاش‌گران دانشجوی معترض را کشتند، اخبار ساعت 20:30 نیز از صفی گزارش پخش کرد وبعدها صفی رفت در حزب دکتر خطیب ودوسه‌سالی است که استاندار کردستان شده است. از آن طرف هم پنج‌تا از دانشجویان فرار کردند ورفتند آلمان وآنجا پناهنده شدند و در پارلمان اروپا شهادت دادند که نیروهای امنیتی شلیک کرده‌اند، اروپا هم به تحریم‌های آمریکایی پیوست وزندگی بر مردم سخت‌تر شد. من نتوانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم، پدرم پس از پنج روز بستری، در بیمارستان جان داد. من ماندم ومادرم وماشین پدرم. یک دوره یکساله آموزش پیرایش مردانه رفتم، در یکی از سالن‌های پیرایشی، یک صندلی اجاره کردم؛ هر روز صد هزار تومان بعلاوه نصف پولی که از هر مشتری می گیرم. قرارداد منصفانه‌ای نبود، ولی برای تازه‌واردی مانند من همین هم غنیمت بود. بعد چند سالی دستم سریع شد و روان، صبح تاشب موی سر کوتاه می‌کنم وخط ریش می‌گذارم. وحالا در آغاز دهه پنجم زندگیم، خانواده سه نفره‌ای هستیم؛ من وهمسرم شهره ودخترم عسل. در یک آپارتمان 65متری در طبقه سوم یک مجتمع مسکونیِ بی‌آسانسور مستأجریم. اجاره خانه وصندلی را که می‌دهم؛ تنها اندکی باقی می‌ماند برای خرید خوراکمان. سال‌هاست که حسرت یک سفر تفریحی بر دلمان مانده است، اول زندگی نتوانستم، چه برسد به حالا که تورم وگرانی کمر همه را شکسته است. می‌دانیم تک‌فرزندی یعنی تنهایی؛ تنهایی من وشهره، وتنهایی عسل. ولی با این اوضاع چه کسی جرأت دارد بچه دیگری بیاورد؟ دوسه ماهی می‌شود که دردزانو امانم را بریده است؛ صبح تا شب باید بر پا بایستم وآخر شب هم با نهایت خستگی، شصت پله را بالا بروم. دیروز رفتم دکتر، دکتر گفت: آرتروز زانو گرفته‌ای، باید درمانش کنی، وگرنه کارَت به تعویض مفصل می‌کشد. درمان آرتروز، تعویض مفصل، چه فرق می‌کند؛ سی چهل ملیون پولش می‌شود. هیچ کس نمی‌داند، حتی شهره، من برای شهره وعسل دفترچه بیمه گرفتم، ولی خودم را بیمه نکرده‌ام.... بیمه خودفرما هزینه دارد.

بخش ۱
بخش ۳
بخش ۴
28😢10👏3
جهان‌هایِ موازیِ ایرانی [۳]

5 ............... من علاقه‌ای به کشمکش‌های سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراض‌ها شرکت نکردم، کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. در یک شب زمستانی که من اصفهان بودم، پدرم دوباره سکته کرد ودر دم جان سپرد. دوست داشتم دوره تحصیلم را تمام کنم وحتی موضوع پایان‌نامه‌ام را هم انتخاب کرده بودم: مسئله شرّ، The problem of Evil.
ولی پس از فوت پدرم باید به کرج برمی‌گشتم. از رانندگی ومسافرکشی متنفر بودم، آخروعاقبت معلمی را هم در پدرم دیده بودم، ششماهی دنبال استخدام در ارگان‌های دولتی و شرکت‌های خصوصی بودم، ولی فایده‌ای نداشت. پدرم دوستی داشت به نام آقای یاوری، به من پیشنهاد کرد که بروم وهنر گریم سینمایی را یاد بگیرم. خودش هم کمکم کرد وهزینه آموزش را به من وام داد. پس از دوسال آموزش، من گریمور شدم. به کسی نگفته‌ام ولی به شما می‌گویم، همه گریم‌های عجیب وغریبی که برای شخصیت‌های سینمایی ترسیم واجرا می‌کنم، از اندیشه‌های فیلسوفان سرچشمه گرفته است. پیش خودم می‌دانم که گریم امانوئل کانت کدام است وگریم فردریش هگل کدام! والبته برای فیلسوفان وطنی، ملاصدرا، میرداماد والبته عجیب‌ترین گریم برای میرفندرسکی! زندگیم را مدیون آقای یاوری هستم، پیشنهاد او شغل مرا تضمین کرد ودخترش، نسرین، زندگیم را شادمان کرد. سه ماه است که در یک پروژه سینمایی برای عرب‌های دبی کار می‌کنم، می‌خواهند در رقابت با سریال‌های داوود میرباقری، سریال تاریخی-مذهبی بسازند، وجالب آن است که در رقابت با ایرانی‌ها باز از ایرانی‌ها استفاده می‌کنند. برای من فقط مهم آن است که کار سیاسی نباشد، البته همسرم هم شرط گذاشته که در آثار پرن همکاری نداشته باشم! او خبر ندارد که آثار پرن گریم نیاز ندارد! کار سیاسی نباشد، مزدش تضمین باشد، هر کس وهر جا باشد، من کارم را انجام می‌دهم. فلسفه می‌خوانم وبر پایه اندیشه‌های فیلسوفان گریم می‌کنم. ایران برای من بهشت است، درآمد خوب بدون مالیات! یک قانون طلایی در ایران می‌گوید هنرمندان از مالیات معاف‌اند! چند روز است فکر می‌کنم گریم آلفرد نورث وایتهد چگونه باید باشد؟

6 ............... من علاقه‌ای به کشمکش‌های سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراض‌ها شرکت نکردم، وحتی خبرهای آن اعتراض‌ها را هم پیگیری نکردم. کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، پدرم هم اصرار داشت که تحصیلاتم را ادامه بدهم. فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. از ترم دوم، به مسأله شرّ پرداختم وپایان‌نامه‌ام را در نقد نظریه نیست‌انگاری در پاسخ به مسئله شرّ نوشتم. مقطع دکترا فلسفه را نیز در همان دانشگاه ادامه دادم. در همان زمان بود که با لیلا کمند آشنا شدم، دانشجوی نگارگری ایرانی دانشگاه هنر بود، آمده بود گروه فلسفه تا درباره تأثیر اندیشه فلسفی یونان در نگاره‌های ایرانی دوره صفویه تحقیق کند، من با لیلا ازدواج کردم. تز دکترا را دفاع کردم. پس از پایان دوره تحصیل، شش سال‌ به صورت حق‌التدریسی در دانشگاه‌های مختلف تدریس می‌کردم. سال‌های سختی بود، وبعد به عنوان هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه اصفهان استخدام شدم. مسیر پرفراز ونشیبی را گذراندم، قراردادها، تبدیل وضعیت استخدامی وارتقاء... دغدغه فربه‌ کردن رزومه وپرتعداد کردن مقاله‌های داخلی وخارجی. اینها همة شب وروز، تابستان وزمستان مرا گرفته است؛ رسما شده‌ام ماشین تولید مقاله! ومن دورافتاده از آرزوهای دوره جوانی واندیشه فلسفی آزاد، در گیروبند قوانین شغلی دانشگاه، مهره‌ای هستم که به فرمان رئیسان ومدیران می‌چرخد. دیروز با خود فکر می‌کردم؛ سقراط هزینه سقراط‌بودن خودش را پرداخت و شوکران نوشید. ابن‌سینا برای اینکه ابن‌سینا باشد وبماند همه عمر کوتاهش شهربه‌شهر وده‌به‌ده سرگردان بود، سهروردی بر پای شهود خویش جان باخت، وملاصدرا از پایتخت پرزرق وبرق وزیبا، اصفهان، به کویر خشک کهک تبعید شد تا ملاصدرا شود وملاصدرا بماند. سر سلامت وشکم سیر ودل خوش با اندیشمندی دردمندانه سازگار نیست، فلسفه در عطش است، نه سیرابی. شعر مولوی خاطرم رسید که: آب کم جو، تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا وپست.

بخش ۱
بخش ۲
بخش ۴
32👍4👏2😢2
جهان‌هایِ موازیِ ایرانی  [۴]

7 ............... من علاقه‌ای به کشمکش‌های سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراض‌ها شرکت نکردم، در همان شب‌های اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاش‌گرانِ مسلح دانشجوی معترض را کشتند. بعد از امتحانات آخر ترم، بنا شد که همگی سفری برویم شمال و چند شبی در رامسر تفریح کنیم. غروب آخرین روزی که شمال بودیم پدرم دست من را گرفت ودر امتداد ساحل با هم قدم زدیم. از زندگیش گفت، از شغلش، از علاقمندیش به درس دادن وآموزش، از سختی‌های راه معلمی... صریح نمی‌گفت ولی فهمیدم دوست دارد من هم معلم بشوم. آن شب خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ برای من معلمی مساوی بود با زحمت بسیار و درآمد اندک. و من نمی‌خواستم گنجشک‌روزی باشم؛ خواسته‌ خودم یا خواسته‌ پدرم.... کدامیک؟ فردا صبح از رامسر به سمت تهران آمدیم. پدرم می‌خواست از جاده رشت-قزوین به سمت جنوب برود، ولی من گفتم که جاده هراز زیباترین جاده دنیا است چرا آن را نبینیم.
پدرم گفت که آن جاده خطرناک است، ومن گفتم مسیر جنوب به شمال سربالایی وخطرناک است، ولی مسیر شمال به جنوب آسان وروان است. از پلور گذشته بودیم، پیشرویمان پیچ تندی بود، از روبرو یک نیسان آبی به سرعت آمد تا سبقت بگیرد، یک لحظه همه ما فریاد زدیم، نمی‌شد حدس زد که نیسان می‌تواند به مسیر خودش برگردد یا آنکه با ما برخورد می‌کند، پدرم تصمیم نهایی را گرفت، او احساس می‌کرد که با نیسان تصادف خواهد کرد، سرعت ماشین را کم کرد وبه سمت کناره جاده پیچید، ماشین از جاده خارج شد، تفاوت ارتفاع جاده وزمین اطراف آن زیاد نبود، ولی همان ارتفاع اندک موجب شد که ماشین ما واژگون شود، احساس کردم سرم بر سقف ماشین کوبیده شد، یک چیزی در گردنم شکست، نمی‌توانستم نفس بکشم... به سرعت رها شدم، نه پرتاب شدم، به یک بُعد دیگر، به جهانی بی‌انتها، آنجا فقط من بودم ویک هستی سرتاسریِ فراگیر که مرا در آغوش گرفته بود. جاده هراز را می‌دیدم مانند اژدهایی در خود پیچیده... ویک ماشین که بر چرخ‌هایش فروآمده. لحظه‌ای بعد آمبولانس وپلیس وچند ماشین از مسافران. یک جسد را با پارچه سپید پوشانده‌اند، مردی سالخورده بیهوش در آمبولانس، دانستم که او هم در زمین نخواهد ماند! و زنی داغدیده بر روی خاک نشسته ومویه می‌کند. دلم برای آن زن سوخت... ‌دانستم آن زن، مادر آن کسی است که در تصادف مُرده است....

بخش ۱
بخش ۲
بخش ۳
32😢19👏10
به نام جان آفرین

خون‌بَس

جان برترين داشته آدمی در این جهان است، جان را از او بگیری، دیگر نیست که داشته‌ای داشته باشد! پیکره بی‌جان نه دارایی به کارش می‌آید و نه خانه و نه خانواده! نه دست نوازش مادر را و نه صدایِ آرامش‌بخش پدر را، و نه نگاه مهرورز همسر را، و نه شیرین‌زبانی فرزند را، هیچ یک را ندارد! گرفتنِ جان آدمی، راهی یک‌طرفه و بی‌بازگشت است، و غیرقابل جبران...
نمی‌دانم در شش‌ماه یا یکسال گذشته، در سرزمین من، چند آدمی جان گرفته شده‌اند، و چند تن دیگر جان گرفته خواهند شد! و به چه جُرم؟ و به چه عنوان؟ تنها می‌دانم که جان ستاندن سنگین‌بارترین کاری است که انسانی در حق انسانی دیگر انجام می‌دهد! و بر این باورم که ستاندن جان یعنی ستاندن همه داشته یک آدمی، و بر جایِ خداوندِ جان نشستن، و ستادن امانتی که او به آدمی داده است! و می‌دانم که جان گرفتن، هیچ مسئله‌ای را حلّ نمی‌کند! و هیچ گره‌ای را نمی‌گشاید، بلکه مساله بر مساله می‌افزاید و گره بر گره و کینه بر کینه!
و آنچه که موجب می‌شود ستاندن جانِ آدمیان، به خیال آسوده و وجدان آرام و شسته‌و‌رفته انجام بگیرد؛ آن «قانون» است که گرفتن جان‌ را «کیفر» می‌شمارد، و به شکل حکم و فتوا و ماده قانونی، «جان» می‌گیرد و «سلب حیات» می‌کند! آنجاست که گفته می‌شود: «دستی که قاضی ببرد، خون ندارد»؛ حال که بدین درجه برسد که «آن جان که به حکم فقیه و حکم قاضی بستانند، ستانده‌اند و دیگر هیچ»!
و آیا جان آدمی، در برابر حکم و فتوا و ماده قانونی، مُدافعی دارد؟ و در فقه، که پایه و اساس قوانین حقوقی و جزایی ما شده، جان آدمی، تمام داشته او، ریسمان پیوند او به این جهان و هر آن کس که در این جهان دارد، چیست و کجاست و چه جایگاه دارد؟! و برسیم به پرسش اصلی‌مان!
در فقه، جان آدمی به چند عنوان، به چندین جرم و گناه، ستانده می‌شود؟
ادامه....

یادداشت
خون‌بس
در خبرگزاری انصاف نیوز انتشار یافت،
آن را بخوانید:

https://ensafnews.com/616340/%d8%ae%d9%88%d9%86%d8%a8%d9%8e%d8%b3/
👍347👏3
2025/10/21 14:57:53
Back to Top
HTML Embed Code: