Telegram Web Link
«میرزا در پطرزبورگ»


تا این‌جا را همه می‎دانند که امیرکبیر یکی از بزرگ‌ترین اصلاحگرانی است که تاریخ ایران به خود دیده است، اما اینکه شخصیت او و توجهش به نوگرایی و اصلاح از کجا آمده، چندان نه مورد پرسش است و نه بحثی درباره‌اش می‌شود. دانش و دانایی دولتمردانۀ او و درک عمیقش از نیاز ایران به اصلاح طبعاً چیزی نبود که کسی در پر قنداق او گذاشته باشد، بلکه او با پشت سر گذاشتن مسیر سیاسی خاصی به این درک و تربیت سیاسی رسیده بود. بنابراین یکی از پرسش‌های مهم این است که امیرکبیر چگونه نوگرا و اصلاح‌طلب شد و از کجا فهمید کشتی ایران بدون اصلاحات به گل خواهد نشست. در این نوشتار به این پرسش می‌پردازیم و اندکی در این باره تأمل می‌کنیم.

پیش از هر چیز باید به یاد داشت که وقتی در سده‌های اخیر به عقب می‌رویم، نخستین بانی اصلاحات و ورود دانش و فناوری جدید به ایران کسی مگر عباس میرزا نیست که پیشتر درباره‌اش قدری گفته‌ایم و در آینده باز خواهیم گفت. امیرکبیر نیز کاملاً در همان سنتی که عباس میرزا پایه‌گذاری کرده بود، رشد کرد. مجموعه‌ای از عوامل باعث شد روشن‌اندیشی غربی به امیرکبیر نیز سرایت کند. در نیمۀ اول قرن نوزدهم آذربایجان ــ یعنی دم و دستگاه ولیعهد ایران ــ کانون اصلی ورود ایده‌های نوین به ایران بود. اما یکی از عوامل مؤثر بر روان و فهم سیاسی امیرکبیر سفرهای خارجی او بود. او از وقتی پیشکاری ساده بود تا وقتی به مقام صدارت رسید سه سفر خارجی داشت: سفری به مسکو و پترزبورگ در جوانی، سفری به ایروان و بعد اقامتی چهار ساله در ارزروم (ارزنة‌الروم) برای کنفرانس ارزروم و بستن عهدنامه با ترکان عثمانی.

در این میان آنچه بر شخصیت خام میرزا تقی‌خان در بیست‌ودوسالگی بسیار تأثیرگذار بود، سفرش همراه با هیئتی بلندپایه به روسیه بود. اگر بخواهیم همه چیز را در یک جمله خلاصه کنیم می‌توانیم بگوییم: سفر یازده‌ماهه به روسیه مانند دانشگاهی تمام‌عیار میرزا تقی‌خان جوان را با دستاوردهای روشن‌اندیشی غربی و مدرنیتۀ متقدم آشنا کرد. پیش‌تر در نوشتاری دیگر شرح داده‌ام که وقتی گریبایدوف، سفیر روسیه در تهران، به قتل رسید، هیئتی بلندپایه از رجال سیاسی با حضور خسرومیرزا، پسر عباس‌میرزا، برای دلجویی و عذرخواهی از تزار نیکلای به روسیه رفتند. میرزاتقی‌خان در این هیئت حضور داشت و احتمالاً حضورش به این دلیل بود که قائم‌مقام فراهانی (وزیر عباس میرزا) می‌خواست این جوان چشم و گوش او (یا به تعبیری دیگر، جاسوس او) در میان آن هیئت باشد.

روس‌ها در همه‌جا، از قفقار و مسکو تا پترزبورگ، از هیئت ایرانی بسیار به گرمی پذیرایی کردند و تزار روسیه هم با آن‌ها مهربانانه برخورد کرد. او قضیۀ قتل گریبایدوف را بخشید و یک کرور از دو کرور غرامت جنگی ایران را هم به خاطر قدم خسرو میرزا بخشید. اما نکتۀ مهم برای ما این است که در این سفر هیئت ایرانی از مهمترین نقاط علمی و فنی روسیه دیدن کرد: مدارس و کارخانه‌ها و دانشگاه‌های متعدد. اعضای هیئت ایرانی بهت‌زده پیشرفت‌های روس‌ها را می‌دیدند، از مدارس برای دختران و کرولال‌ها تا کارخانه‌هایی که با نیروی بخار کار می‌کرد. نظام آموزشی پیشرفتۀ روسیه آن‌ها را به شگفت آورده بود و نگاه حسرت‌بار آن‌ها در روایتشان از آن سفر به خوبی بازتاب یافته است.

اما خود روسیه نیز آن زمان خوشه‌چین اصلاحاتی بود که صدواندی سال پیش از آن پتر کبیر کرده بود. پتر پیش از آن‌که زمامدار روسیه شود به غرب رفت و درک کرد که روسیه به اصلاحات گسترده نیاز دارد. در واقع دلیل شکست‌های گرانبار ایران از روسیه هم همین بود که وقتی ایران در سدۀ هجدهم دچار کشاکش‌های درونی بود، اصلاحات پتر جهشی بزرگ به روسیه بخشید. در نوشتاری دیگر به اصلاحات پتر کبیر خواهم پرداخت و فقط این نکته را باید یادآوری کرد که عباس‌میرزا هم می‌خواست پتر کبیر ایران باشد.

سفر بلندمدت در هیئتی بلندپایه به روسیه فرصتی بی‌نظیر برای میرزاتقی‌خان جوان (امیرکبیر آتی) فراهم آورد تا در جوانی چیزهایی را ببیند که بسیاری از دیگر دولتمردان و شاهزادگان در خواب هم نمی‌دیدند. بنابراین یکی از سرچشمه‌های اصلاح‌طلبی و نوگرایی امیرکبیر را مواجهۀ مستقیمش با دستاوردهای غربی می‌توان دانست. البته این عامل را در کنار عوامل و تجربه‌های دیگر باید مورد توجه قرار داد.

پی‌نوشت: میرزا مصطفی افشار، از دبیران وزارت خارجۀ ایران که در این سفر حضور داشت، شرح مبسوط و زیبایی از این سفر نوشته است که در نوشتاری دیگر آن را تقدیم می‌کنم تا گوشه‌هایی از آن را مرور کنیم.

مهدی تدینی

#امیرکبیر، #قاجار
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار ششم: «غرب وحشی»
. پنجشنبه، دوم مرداد، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام.

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ آمریکا، در گفتار ششم به مفهوم «غرب وحشی» و معنای تاریخی آن می‌پردازم. با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول تا پنجم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»
▪️«گفتار سوم: کلبۀ عمو تام»
▪️«گفتار چهارم: جنگ داخلی آمریکا»
▪️«گفتار پنجم: گاوِ نشسته»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «شب آزادی و ارمغان زندان»

پیش‌نوشت: از این‌که این نوشتار قدری شخصی شده است، معذورم.


پنج سال شد... سی‌ویکم تیر نودوچهار، هفت و هشت غروب بود که درِ آهنین و بدریخت اوین پشت سرم بسته شد و حالا مانده بود آن پله‌های سیمانی را تا پایین بیایم... تمام شد. آزادی از اسارت شیرین‌ترین تجربه است، اما نمی‌توانی اندوهی عمیق‌تر از آن شادی را در عمق وجودت انکار کنی. باید زندانی باشی تا معنای خیلی چیزها را تازه بفهمی. همیشه می‌گفتم نفس حبس فضیلتی نیست، این‌که آدم این حبس را چگونه بکشد مهم است. وقتی آزاد شدی از زندان با خود چه به خانه می‌بری... حس می‌کردم اگر در مدت اسارت با تمام توانم بخوانم و بنویسم و ترجمه کنم بهترین پاسخ را به این حبس ناروا داده‌ام. برای همین ارمغانم از زندان شد ردیفی از خودکارهای مصرف‌شده و دست‌نوشته‌هایی که هنوز پس از پنج سال نوبتشان نشده تا پاک‌نویسشان کنم. نوبتشان دو سه سال دیگر می‌رسد. از جمله یکی از مهم‌ترین کتاب‌های زندگی‌ام را همان‌جا ترجمه کردم: «تاریخ‌اندیشی در قرن بیستم»، اثری سترگ و پرحجم از ارنست نولته، اندیشمند فقید آلمانی. کف حیاط بند هشت اوین روزنامه پهن می‌کردم، کلاه سوئیشرت را تا روی بینی پایین می‌کشیدم و روی زیردستی کوچکی که با کارتن تخم‌مرغ درست کرده بودم، می‌خواندم و می‌نوشتم.

بند هشت بند اتباع خارجی بود، از جمله دزدان دریایی سومالی و قاچاقچیان آفریقایی. حدود یک‌سوم زندانی‌ها اتباع خارجی بودند. گاهی که سر بلند می‌کردم سیاهان را می‌دیدم که دورتادورم سیگار می‌کشند و با زبان سواحیلی با هم صحبت می‌کنند، عین این بود که در کشوری خارجی حبس می‌کشم. کشوری خارجی... بند هشت کتابخانۀ کوچکی هم داشت که صبح تا ظهر آنجا بودم. نشستن در حیاط برای مواقع «هواخوری اجباری» بود. بعد از هفت ماه کف‌خوابی به تخت رسیدم. تختم چسبیده به سقف بود. از خوش‌اقبالی ــ خوش‌اقبالی واقعاً؟ ــ شبخواب اتاق یک لامپ عادی بود که روی آن کاغذی مثل قیف کشیده بودند تا نورش کم شود. آن طرف که من بودم، در موازات سقف، لای کاغذ باز بود. نور خوبی می‌تابید و شب‌ها تا سۀ صبح می‌توانستم بیدار باشم و کار کنم. مفیدترین ساعت بود. بیست‌وچند هم‌اتاقی ــ در آن اتاق ده پانزده متری ــ خواب بودند و تلویزیون لعنتی خاموش بود. لعنت به تلویزیون (در آزادی و اسارت). برای سروصدا فکری کرده بودم. بند هشت باشگاه کوچکی داشت. از اسفنج کف آنجا با ناخنگیر صداگیرهایی درست کرده بودم که قالب داخل گوش بود. می‌گذاشتم داخل گوش و تا حد زیادی صدای محیط را می‌گرفت.

طبق تقویم از دوران محکومیتم فقط دوازده روز مانده بود. اما وقتی فقط ده دوازده روز مانده بود با اتمام دوران محکومیت آزاد شوم، به من عفو دادند! این نوع عفو چند روز مانده به پایان محکومیت هم از نوبرانه‌هایی است که من سی‌ویکم تیر نودوچهار چشیدم.

امشب در نت جستجو کردم و عکس پیوست را پیدا کردم. برای همان شب است، جلوی در زندان اوین، با ساک و قیافۀ نیمه‌آویزان یک حبس‌کشیده...

پی‌نوشت: پیش‌تر چیزهای مختصری دربارۀ زندان نوشته‌ام که در هشتگ #زندان_نوشت می‌توانید بیابید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«از جنین داخل الکل تا کارخانۀ توپ‌سازی»


با پرسشی بسیار ساده شروع می‌کنم: مردمی که مسائل سیاسی روز خود را نمی‌توانند به درستی درک کنند و نمی‌توانند داوری‌های اخلاقی، ارزشی و فنی دقیقی از مسائل سیاسی روز خود داشته باشند، چطور ممکن است به سادگی بتوانند مسائل تاریخی را درک کنند؟ مگر تاریخ سیاسی همان مسائل سیاسی روز نیست که دچار گذشت زمان شده است؟ مسائل سیاسی امروز ما ــ که هنوز به تاریخ تبدیل نشده است ــ چند دهۀ دیگر می‌شود «تاریخ سیاسی». ما و اطرافیانمان در درک مسائل سیاسی روز چقدر تواناییم؟ حال چرا باید تصور کنیم تاریخ سیاسی صد یا دویست سال پیش را به سادگی می‌فهمیم؟ آنچه باعث می‌شود متوهمانه گمان کنیم تاریخ و شخصیت‌هایش را فهمیده‌ایم این است که ناخواسته درون الگوی «معمای چو حل گشت آسان شود» سیر می‌کنیم. گذشته پیش روی ماست و مانند معمایی حل‌شده این توهم را به ما تلقین می‌کند که به حقایق پی برده‌ایم. بسط این بحث تاریخ‌اندیشانه را بگذارم برای مجالی دیگر و آن را مقدمه‌ای می‌گیرم برای ادامۀ بحث دربارۀ خاستگاه‌های فکری و شخصیتی امیرکبیر که چند شب پیش قدری درباره‌اش سخن گفتیم.

تا اینجا اشاره شد که یکی از عوامل مؤثر در شکل‌گیری شخصیت امیرکبیر سفر یازده‌ماهه‌اش در جوانی به روسیه در قالب یک هیئت سیاسی بلندپایه بود. میرزا مصطفی افشار از اعضای هیئت ایرانی در این سفر گزارش بسیار جذابی از این سفر نوشته که کتاب آن را در پیوست می‌توانید بخوانید. این کتاب شرح می‌دهد که هیئت ایرانی از اماکن علمی و فنی، یعنی مدارس و دانشگاه‌ها و کارخانه‌های روسیه، دیدن می‌کند. گوشه‌هایی از این دیده‌ها را مرور کنم:

هیئت ایرانی در قفقاز از یک کارخانۀ ابریشم[بافی] دیدن می‌کند که دو دستگاه دارد: یکی برای پختن پیلۀ ابریشم و واکردن آن و دومی دستگاه «نقادی ابریشم». در شهری به نام «طول» (که منظور شهر «تولا» است) با کارخانه‌های متعدد روبرو می‌شوند که با نیروی بخار کار می‌کند. نویسنده می‌گوید: «کاشکی دولت علیّۀ ایران چند نفر از جوانان کاردیده برای تعلیم به این کارخانه‌ها می‌فرستاد که به خرج کم در زمان اندک تحصیل انواع صنایع می‌کرد.»

در مسکو از «مدرسۀ علوم» دیدن می‌کنند و نویسنده با حیرت از جانوران و جنین‌های انسان در شیشه‌ها یا از حیوانات تاکسیدرمی‌شده سخن می‌گوید: «از حشرات‌الارض آنچه در ولایات بعیده [= دور] به هم می‌رسد [= وجود دارد] تحصیل نموده در شیشه‌ها ضبطند. مثلاً مار و عقرب و رطیل در ولایات روس به هم نمی‌رسد [= وجود ندارد]... درس تشریح نیز در این مدرسه گفته می‌شود و اعضای تشریح‌شدۀ چند نفر آدم در آنجا ملاحظه شد...»

هیئت ایرانی دو ماه در پترزبورگ بود هر روز از کارخانه و مدرسه‌ای دیدن کرد. نویسنده رمز این پیشرفت را در «علم» یافته است و خاستگاه پیشرفت‌های روسیه را هم همین می‌داند. او علم را (که منظورش کاملاً علم مدرن غربی است) بسیار می‌ستاید و می‌نویسد: «علم است که منافع و مضار مملکت از حیث تجارت و غیره و طریق جلب و دفع آن را تشخیص می‌دهد و به آن واسطه رونق ولایت و ثروت اهل مملکت روزبروز افزایش می‌پذیرد. نمونۀ این اجمال تفصیل احوال پطر بزرگ است که به واسطۀ علمی که خود به اوضاع به هم رسانید، اولاً از دولت‌های دیگر نوکرهای صاحب علم به خدمت خود دعوت کرد و در اندک زمانی میان اهل ولایت خود منتشر نمود. بالفعل طایفه‌ای که مثال وحوش و بهایم بودند [ یعنی مردم روس] در مدت یکصدوبیست‌واندی سال مجموعۀ فنون و صنایع گشته... نظام و استحکام دائمی یافته و یوماً فیوماً در ترقی و تزاید است.» و در جایی دیگر باز یادآوری می‌کند: «پطر کبیر استعداد به هم رسانیده از فرانسه و نَمسه [= اتریش] معلم‌ها آورده، بنای مدارس گذاشت... و چنین... اقسام علوم و فنون و صنایع و حِرف در مملکت روس به عمل آمده است».

نویسنده نتیجه می‌گیرد: «می‌توان از ارباب علوم فرنگ چند نفر را به ایران آورد» تا ما نیز «علوم فرنگ را از معلمین فرنگ» یاد بگیریم. نویسنده، یعنی میرزا مصطفی افشار، فواید این آموزش را برمی‌شمرد و می‌گوید: «در این صورت برای دولت، چه از سپاهی و چه از اهل قلم، خدمتکارهای کامل و قابل به هم می‌رسد که به اوضاع عالم بر سبیل تفصیل عالِم و آگاه باشند. سپاهی را مانند سپاه سایر دولت‌ها نظم و ترتیب دهند، امور مُلکیه را چون سایر ممالک منتظم دارند. از حسن تدبیر ایشان روزبروز بر رونق و آبادی مملکت می‌افزاید.»

تأسیس دارالفنون در واقع اجرای همین ایده بود که بیست سال بعد اجرا شد...

در پیوست کتاب «سفرنامۀ خسرومیرزا» را می‌توانید بخوانید. همچنین این نوشتار را مطالعه کنید:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1866

مهدی تدینی

#قاجار، #امیرکبیر
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
مجموعه‌ پست‌های مرتبط با موضوع «امیرکبیر» و «عباس‌میرزا»


در پیوند با پست پیشین که هم به عباس میرزا مرتبط است و هم به امیرکبیر، می‌توانید چندین نوشتار مرتبط برای تکمیل بحث در کانال بیابید؛ به لینک‌های زیر مراجعه بفرمایید:

دربارۀ امیرکبیر:

▪️«روایت یک فرانسوی از فراز و فرود امیرکبیر»

▪️«امیرکبیر سینه‌پهلو کرد و مُرد!»

▪️«میرزا در پطرزبورگ»

▪️«از جنین داخل الکل تا کارخانۀ توپ‌سازی»


دربارۀ عباس‌میرزا:

▪️«شاهزادۀ سرباز»

▪️«عباس میرزا در آینۀ افسری فرانسوی»

▪️«اشک‌های خسرو و الماس خون‌بها»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سه ستاره، به درخشندگی سامسونگ»


یکی از رموز موفقیت اقتصادی کرۀ جنوبی نوع خاصی از شرکتداری بود که در این کشور در دوران پس از جنگ جهانی دوم جا افتاد و تا امروز نیز به گونه‌ای تعدیل‌شده ادامه دارد. اقتصاد کره بر پاشنۀ اَبَرشرکت‌های خانوادگی می‌گردد که به «چائِبول» (Chaebol) معروفند. چائبول‌ها شرکت‌هایی خوشه‌ای‌اند که شاخه‌هایشان در حوزه‌های صنعتی مختلف فعال است. برای مثال گروه سامسونگ به عنوان یکی از بزرگ‌ترین چائبول‌های کره، در چندین صنعت فعالیت دارد، در حالی که بسیاری گمان می‌کنند سامسونگ فقط دستگاه‌های الکترونیک مانند گوشی تلفن همراه تولید می‌کند. بگذارید معروف‌ترین حوزه‌هایی را که شرکت سامسونگ در آن فعال است، نام ببرم: بیمۀ عمر، صنایع سنگین (یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های کشتی‌سازی کره)، ساخت‌وساز (که یکی از شاهکارهایش برج خلیفۀ دبی است)، همکاری در خودروسازی با شرکت رنوی فرانسه، تولیدات پولیمری و لیتیوم، حوزۀ مد و فشن و در نهایت هتلداری.

سامسونگ در ۲۰۱۷ بیش از ۲۶۵ میلیارد دلار درآمد ناخالص داشت که سود خالص آن ۳۷ میلیارد دلار بود. برای اینکه بفهمیم این مبلغ چقدر است، یادآوری می‌کنم اگر ایران روزی دو میلیون بشکه نفت به قیمت میانگین و ایدئال ۵۰ دلار به ازای هر بشکه بفروشد، درآمد «ناخالص» آن در یک سال حدود ۳۶.۵ میلیارد دلار می‌شود. حال در نظر بگیرید که سامسونگ شرکتی خصوصی است و سنت چائبول‌ها نیز بر پایۀ همین شرکتداری خانوادگی است. در اصل این الگو را کره‌ای‌ها از ژاپنی‌ها یاد گرفتند. ژاپنی‌ها با همین شیوۀ شرکتداری خانوادگی از اواخر قرن نوزدهم اوج گرفتند؛ شیوه‌ای که به «زایباتسو» (Zaibatsu) معروف بود. اما در پی شکست ژاپن از آمریکا در جنگ جهانی دوم، ژنرال مک‌آرتور، فرماندار آمریکایی، این شرکت‌ها را که موتور اقتصاد و تأمین‌کنندگان جنگی ژاپن بودند، متلاشی کرد و شیوۀ دیگری جایگزین آن شد.

لی بیونگ‌ـ‌چول بنیانگذار شرکت سامسونگ وقتی در اواخر دهۀ چهل شرکت خود را نامگذاری و ثبت می‌کرد، بسیار متأثر از الگوهای ژاپنی بود و به تقلید از دو شرکت ژاپنیِ «میتسوبیشی» (سه لوزی) و «میتسویی» (سه چشمه)، نام شرکتش را «سه ستاره» (سامسونگ) گذاشت تا در اوج باشد و بدرخشد. او دو بار شکست خورد، یک بار در دهۀ چهل وقتی کره به اشغال ژاپن درآمد و یک بار در دهۀ پنجاه وقتی جنگ کره کشور را به خاک و خون کشید. البته شرکت او ابتدا در کار مواد غذایی و سپس در صنعت شکرریزی بود. شرکت سامسونگ الکترونیکز تازه در سال ۱۹۶۹ تأسیس شد. اما از سامسونگ که بگذریم، مسئله در این‌جا این نوع اقتصاد است که بر پایۀ ابرشرکت‌های خانوادگی می‌گردد. چنان‌که شرکت سامسونگ با بیش از ۳۱۰.۰۰۰ کارمند همچنان در اختیار خانوادۀ لی است.

این‌که این نوع اقتصاد چه ویژگی‌هایی دارد، نقش دولت ــ که رانت‌های هدفمند به چائبول‌ها می‌دهد ــ در این اقتصاد چیست، این شرکت‌ها چه تأثیری بر اقتصاد، رفاه اجتماعی و حاکمیت سیاسی می‌گذارند، همگی پرسش‌هایی جدی است که اقتصاددانان و جامعه‌شناسان با تحقیق دقیق باید پاسخ دهند. اما چیزی که وجود دارد این است که این نوع شرکتداری ویژگی‌های مهمی دارد که باعث موفقیت آن می‌شود، از جمله اینکه تصمیمگیری به متمرکزترین شکل ممکن صورت می‌گیرد و ثبات، انسجام و وفاداری مدیریتی بی‌نظیری در آن وجود دارد. در واقع اقتصاد سوار بر شبکۀ خویشاوندی سنتی می‌شود و از این لحاظ آمیزه‌ای از سنت و مدرنیته است.

یک چائبول برای تصرف بازارهای جهانی به مدرن‌ترین الگوها چنگ می‌زند و همزمان هر چه پیشتازتر و موفق‌تر باشد، سنت خانوادگی خود را بیش‌تر و بهتر حفظ می‌کند. در واقع در زیر لایۀ مدرن‌سازی، تحکیم مناسبات سنتی نیز تضمین می‌شود. یک شرکت بزرگ وقتی مدیریت متمرکز، سلسله‌مراتبی و مبتنی بر فرماندهی و فرمانبری دارد، ماندگاری و پویایی بیش‌تری دارد.

در نهایت اگر این الگو را با ایران در هفتاد هشتاد سال گذشته مقایسه کنیم، به سختی می‌توان شرکتداری بزرگ خانوادگی پیدا کرد. البته شرکت‌های خانوادگی (یا شخصی) بزرگی در دهۀ چهل و پنجاه در ایران شکل گرفت که همگی پس از انقلاب دولتی و مصادره شد، اما پس از آن نیز هیچ‌گاه این مجال برای شرکت‌های خصوصی‌ـ‌خانوادگی (تأکید می‌کنم خصوصی، نه خصولتی یا سهامی) دست نداد که چنین نقشی در اقتصاد ایفا کنند. یک بخش خصوصی وابسته و شبه‌دولتی پدید آمد که سهامش دست مردم بود و مدیرش از کابینه می‌آمد. نیمه‌خصوصی شدن باعث شد شرکت‌ها نه به درستی به دولت پاسخگو باشند و نه به سهامدارانشان! دولت‌ها که عوض می‌شوند ــ وزرا تندتر ــ و سهامداران خُرد هم چه می‌دانند زیر و بم شرکتداری چیست...

پیش‌تر در نوشتاری دیگر به اوج‌گیری اقتصادی کرۀ جنوبی و مقایسۀ آن با ایران پرداختم که می‌توانید این‌جا بخوانید: «کره، از تیره‌روزی تا کامروایی»

مهدی تدینی

#کره_جنوبی، #توسعه، #چائبول
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سرآغازهای مدرن‌سازی در ایران»


پیش‌تر گفته شد که وقتی سررشتۀ تکاپوها برای مدرن‌سازی ایران را به عقب می‌رویم، به عباس میرزا، سردار ایران و ولیعهد فتحعلی‌شاه، می‌رسیم. جدای از این‌که شاید تعجب کنید این گفتۀ من چقدر باعث ناراحتی برخی می‌شود، پرسشی مهم‌تر و معقول را می‌خواهم بررسی کنم. نقدی که در مورد اصلاحات عباس میرزا مطرح می‌شود این است که می‌گویند اصلاحات او فقط ناظر به امور نظامی و سپاهی بوده و با آن معنای تجدد و وارد کردن دانش‌ها که دو سه دهۀ بعد امیرکبیر یا صد سال بعد رضاشاه انجام داد، هیچ ارتباط و شباهتی ندارد. برای همین لازم است اقدامات عباس میرزا را مروری کنیم تا معلوم شود این ایراد چقدر وارد است.

برای مرور اقدامات عباس میرزا اتکا می‌کنم به فهرستی که فریدون آدمیت از کارهای او برشمرده است.

▪️ با توجه به درگیری نظامی کمرشکن ایران و روسیه در آن دهه‌ها، توجه اصلی معطوف به قشون بود تا «نظام جدید» ایجاد شود و در این راه پیشرفت خوبی هم حاصل شد.

▪️در زمینۀ صنعت جدید کارخانه‌های توپ‌ریزی، تفنگ‌سازی و باروت‌سازی ساخته شد. کارخانۀ باروت‌سازی تبریز روزانه ۲۰۰ تا ۲۵۰ کیلو باروت تولید می‌کرد.

▪️عباس میرزا فرمان آزادی استخراج معادن را صادر کرد و در فکر بود صنعتگران و هنرمندان فرنگی را به عنوان مهاجر به ایران آورد تا فنون غربی را رواج دهند. دستگاه‌های پنبه‌ریسی و پشم‌ریسی و پارچه‎‌باقی برپا شد و آرمسترانگ انگلیسی در این زمینه با ایران همکاری کرد.

▪️از جهت علم و رواج دانش، عقاید کپرنیک و اصول علم نیوتن شناخته شد و عباس میرزا خود نزد یکی از افسران فرانسوی ریاضیات می‌خواند.

▪️بنا شد شاگردانی به فرانسه اعزام شوند که البته به انگلستان رفتند. و نامه‌ای از میرزا بزرگ، وزیر عباس میرزا، در دست است که صمیمانه از وزیر خارجۀ انگلستان خواهش می‌کند دولت انگلستان فردی را خاصه مأمور کند به احوال این دانشجویان ایرانی رسیدگی کند. یکی از این شاگردان میرزا صالح شیرازی است که نخستین روزنامۀ ایرانی را تأسیس کرد و نخستین اندیشه‌های آزادیخواهانه و دموکراسی‌خواهانه را مطرح کرد.

▪️چاپخانه تأسیس شد و برخی کتاب‌های فرنگی ترجمه شد. مقاله‌هایی از چند دایرةالمعارف بریتانیایی به فارسی ترجمه شد و از نخستین کتاب‌هایی که به چاپ رسید در فن آبله‌کوبی بود.

▪️عباس میرزا کتابخانه‌ای از آثار نویسندگان فرانسوی و انگلیسی و روسی گرد آورد و به ترجمۀ تاریخ اروپا علاقه داشت و گویا از این راه در پی فهمیدن دلیل ترقی غرب بود. از جمله آثاری که ترجمه شد: «تاریخ تنزیل و خرابی دولت روم» اثر گیبون، تاریخ پطر کبیر و شارل دوازدهم به قلم حکیم وُلتر، تاریخ اسکندر و چند کتاب دربارۀ ناپلئون. به ویژه پطر کبیر بسیار مورد توجه بود، زیرا اهل نظر در ایران به درستی گمان می‌کردند پیشرفت‌های روسیه و چیره‌شدنش بر ایران ریشه در اقدامات اصلاحی پطر کبیر داشته است. و اتفاقاً در کتابی که دربارۀ زندگی او ترجمه شده بود، به علم‌دوستی پطر، سفرش به غرب و اصلاحاتش ــ که به نظر بسیاری در ایران می‌توانست الگو باشد ــ اشاره شده بود.

در اینجا لازم است یادآوری کنیم در این اندیشۀ اصلاح‌طلبی عباس میرزا وزیر خردمندش، میرزا بزرگ قائم‌مقام، نقش پررنگ و مؤثری داشت. اما جدای از اینکه گستردگی این اندیشه‌های اصلاحی چقدر بوده، به نظر نمی‌رسد این اصلاحات فقط معطوف و ناظر به «امور نظامی» باشد. از دیگر سو نقدی که بر این اصلاحات وارد است پراکندگی، نامدوّن و جسته‌وگریخته بودن آن‎هاست، اما در آن برهوت پیشاروشنگری و در آن مرحلۀ آغازین مگر می‌شد ناگهان و بی‌مقدمه از درون یک اندیشۀ اصلاحی مدون، جامع، فراگیر و منظم در ذهن کسی بروز کند و پرورده شود؟

از دیگر سو اینکه چرا دیگران این اصلاحات و اندیشه‌های ترقی‌جویانه را آن‌چنان که باید، پیگیری نکردند، نشان ضعف و ناآگاهی سیستمی آن عصر است، اما این چیزی از پیشگامی عباس میرزا کم نمی‌کند. نکتۀ تأسف‌بار این است که در این‌جا صحبت از دهۀ ۱۸۲۰ است و ژاپنی‌ها تازه حدوداً چهل سال بعد از این، زیر فشار آمریکا و روسیه و انگلستان به اصلاحات روی آوردند و اگر عباس میرزا را سرآغاز بگیریم، ما چند دهه زودتر از آن‌ها آغاز کرده بودیم. و نکتۀ مهم دیگر این است که پیشرفت در غرب امری اجتماعی بود، نه دولتی و حکومتی! اگر کسی دغدغۀ راستینی دربارۀ عقب‌ماندگی ایران دارد، باید پرسش خود را علاوه بر دولت، شامل جامعه نیز کند و بپرسد اندیشۀ جامعۀ ایران، یعنی دقیقاً خواص اجتماعی، چه وضعی داشتند.

پی‌نوشت:
یک. فهرست کارهای عباس میرزا را از کتاب «امیرکبیر و ایران»، نوشتۀ فریدون آدمیت، ص ۱۶۱-۱۶۳ آوردم.
دو. در پست بعد، مجموعه‌ای از پست‌ها برای مطالعۀ تطبیقی ایران و ژاپن می‌آید.

مهدی تدینی

#توسعه، #قاجار، #عباس_میرزا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مطالعۀ تطبیقی ایران و ژاپن»


تاکنون مطالب زیادی دربارۀ ژاپن در کانال خوانده‌ایم. هدف نهایی این مطالب این است که کلیدهایی برای مقایسۀ روند تاریخ ایران و ژاپن در عصر مدرن پیدا کنیم. تمرکز ما بر دو قرن اخیر است. تا زمانی که فقط سر در تاریخ خودمان داریم نمی‌توانیم به فهم درستی از تاریخمان برسیم و دچار نوعی منگولیسم در فهم تاریخ می‌شویم. پیوسته باید تاریخ خود را با تاریخ دیگر ملت‌ها مقایسه کرد؛ چه همسایگان نزدیک و چه مردمان دور. تازه در این مقایسه است که «گونه»مان را شناسایی می‌کنیم و بهتر می‌فهمیم چرا از میان راه‌های ممکن به این راهی آمدیم که در تاریخمان رقم خورده است.

برخی پست‌های مرتبط با ژاپن را در لینک‌های زیر می‌توانید بیابید.

▪️«مهمان ناخوانده‌ای که صاحبخانه را بیدار کرد»

▪️«شما راه‌آهن ساخته‌اید؟»

▪️«سامورایی‌زادۀ لیبرال در ایران»

▪️«مردی که ژاپن را ژاپن کرد»

▪️«ژاپن و حسرت ۱۲۰ سالۀ ما» (مستشاران در ژاپن)

▪️«آمریکا و ژاپن، دوست‌ترین دشمنان قدیمی»

همچنین بد نیست یادی کنیم از نامۀ ناصرالملک، از دولتمردان قاجار، به آیت‌الله طباطبایی، اندکی پیش از انقلاب مشروطه. او در این نوشتار ایران را با ژاپن مقایسه می‌کند:

و البته این بحث را در آینده ادامه خواهیم داد...

مهدی تدینی

#ژاپن، #توسعه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مارکس، موسی و ده‌ فرمان سوسیالیستی»


ژول مونِرو، جامعه‌شناس و فیلسوف فرانسوی، کتابی با عنوان جامعه‌شناسی کمونیسم (۱۹۴۹) دارد که با چنین جملۀ نامنتظره‌ای شروع می‌شود: «کمونیسم اسلام قرن بیستم است.» این‌که چرا مونرو کمونیسم را با اسلام مقایسه می‌کند بماند؛ مسئله در اینجا نفس چنین قیاسی است. بسیاری بودند که به کمونیسم (به عنوان فرآوردۀ نهایی مارکسیسم) به منزلۀ نوعی دین می‌نگریستند. یکی از رنگی‌ترین و روشن‌ترین توصیفات را در این باره از قضا دشمن شمارۀ یک کمونیسم، یعنی هیتلر، در یک سخنرانی بیان کرده است. هیتلر این سخنرانی را یک سال پیش از به قدرت رسیدن، در برابر صنعتگران بزرگ آلمانی انجام می‌داد و می‌کوشید دل آن‌ها را به دست آورد. او تعابیر عجیب و جالبی دربارۀ کمونیسم (بولشویسم)، انقلاب روسیه و لنین به کار می‌برد. چنین می‌گوید:

«بولشویسم، اگر مسیرش متوقف نشود، جهان را دستخوش همان دگرگونی کاملی خواهد کرد که زمانی مسیحیت کرده بود. سیصد سال بعد دیگر نخواهند گفت: قضیه [ی بولشویسم] در این‏جا تنها نوعی ایدۀ نوین تولید است. سیصد سال بعد شاید دیگر [همه] فهمیده باشند که قضیه یک دین جدید است! دینی که بر پایۀ متفاوتی استوار است. سیصد سال بعد، اگر این فرایند همچنان تداوم یابد، به لنین نه تنها به عنوان [رهبر] انقلابیِ سال ۱۹۱۷، بلکه به عنوان پایه‌‏گذار یک آموزۀ جهانی نو و با تقدسی شاید مانند بودا خواهند نگریست. دیگر نمی‏توان جهان امروز را بدون این پدیدۀ مهیب تصور کرد...»

او کمونیسم را «دینی جدید» می‌انگارد، مانند مسیحیت؛ و لنین را بودایی جدید! این نگرشی نبود که از ذهن خود هیتلر تراویده باشد، بلکه از دیگر همعصرانش به او رسیده بود. اما نکته اینجاست که همگان کمونیسم/مارکسیسم را آیینی الحادی می‌دانند. یکی از دشمنان اصلی کمونیست‌ها دینداران و روحانیان ــ کلیساها و کشیشان ــ بودند. حتی دستگاه پاپ که سر سازگاری با دنیای سیاسی مدرن نداشت، اوایل قرن بیستم برای مقابله با سوسیالیسم/مارکسیسم تغییر رویه داد و به هواداری از اندیشه‌های اجتماعی (سوسیال) روی آورد (احزاب سوسیال‌مسیحی ریشه در همین نگرش دارند). یا در ایران ما، جز مقاطعی بسیار گذرا، روحانیان و دینداران در رویارویی با کمونیست‌ها (توده‌ای‌ها) ــ به دلیل ملحد بودنشان ــ لحظه‌ای تردید نمی‌کردند. اما خاستگاه‌ دین‌ستیزی مارکسیسم کجاست؟

اصل دین‌ستیزی مارکسیسم در این تعبیر مارکس بیان شده است: «دین افیون توده‌هاست» (که البته ترجمۀ دقیقی نیست). این تعبیر مارکس در ایران عموماً درست فهمیده نشده و تصور می‌شود «افیون» به معنای چیزی ویرانگر است. افیون در اینجا در واقع به معنای «واقعیتی متوهمانه» و «سرخوشی پوچ و دروغین» است. بگذارید بگویم این جملۀ مارکس کجا آمده است: او در مقدمۀ کتابِ «نقد فلسفۀ حق هگل» دین را نقد می‌کند و چنین می‌گوید: «... دین آهِ برآمده از نهاد موجودِ به‌تنگ‌آمده است، قلب دنیایی بی‌قلب است، روح وضعیت‌هایی بی‌روح است. دین افیون خلق [= مردم] است. برچیدن دین به منزلۀ نیک‌بختی متوهمانۀ خلق، برای طلبیدن نیک‌بختی واقعی اوست. تلاش برای برچیدن توهمات دربارۀ وضعیت او، به معنای تلاش برای برچیدن وضعیتی است که محتاج این توهمات است. بنابراین نقد دین در اساس نقد رنجستانی [= دنیای پردرد و رنجی] است که هالۀ قدسی‌اش دین است.»

همین تعابیر نشان می‌دهد مارکس دین را تقدس‌بخشی به رنج، و روح بخشیدن به زندگی می‌داند (البته از نوع متوهمانه). از دیگر سو، بر خلاف دیگر منتقد دین آن دوران، یعنی لودویگ فویرباخ، مارکس دین را اصلاً امری شخصی نمی‌داند، بلکه آن را دارای سازوکار و سرشتی سیاسی‌ـ‌اجتماعی می‌انگارد. بنابراین مارکس دین را نفی می‌کند چون آن را باعث انحراف ذهن و روان جامعه از ریشۀ درد و رنجش می‌داند. (اتفاقاً خطای مارکس همین بود که دین را ساخته‌ای صرفاً اجتماعی دانست که در نتیجه همۀ افراد بدون آن هم می‌توانند سر کنند.)

اما پس چرا مخالفان مارکس خود او را موسایی جدید، لنین را بودایی جدید، مارکسیسم را اسلام یا مسیحیتی جدید می‌دانستند؟ از قضا چیزی نگذشت که مخالفان مارکس جهان‌بینی و ایدئولوژی برآمده از اندیشه‌ها و آثار او را چیزی بسیار خطرناک‌تر از «افیون توده‌ها» می‌دانستند. اگر دین با آن تعریفی که مارکس می‌گفت، توهمی بود برای هضم و فراموشی واقعیت، جهان‌بینی کمونیستیِ برآمده از مارکسیسم «نابودکنندۀ واقعیت»‌ بود. واقعیت را از اساس ریشه‌کن می‌کرد تا واقعیتی «نو» پدید آورد که مانند عصری آخرالزمانی تا ابد بر بشریت حاکم شود. آنچه مارکس آورد، دینی ماتریالیستی‌ـ‌سکولار بود که در آن، منبع «وحی» جای خود را به «سوسیالیسم علمی» داده بود. اما نتیجۀ نهایی چیزی مگر آیینی سکولار نبود، عجیب نیست که قدیسان این آیین، کسانی چون لنین و استالین و مائو از کار درآمدند...

مهدی تدینی

#مارکسیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«اسلام‌گرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال»

کتابی که بسیار مشتاق انتشارش بودم، به زودی منتشر می‌شود. هیچ‌گاه خواندن هیچ‌یک از کتاب‌هایم را به کسی توصیه نمی‌کردم، اما برای نخستین بار کتابی منتشر می‌کنم که خواندنش را به همه توصیه می‌کنم. پروفسور نولته، اندیشمند و تاریخ‌نگار آلمانی که تاکنون چند کتاب از او ترجمه کرده‌ام، پس از نیم‌قرن کار علمی دربارۀ مارکسیسم، فاشیسم، فلسفۀ تاریخ و تاریخ‌اندیشی، در دهۀ هشتاد عمرش به موضوع «اسلام‌گرایی» روی آورد و در ۸۶ سالگی این کتاب را منتشر کرد. حیرت‌انگیز است که او در دهۀ هشتاد عمرش چنین کوشیده «علی شریعتی» را بشناسد، انقلاب ایران و آیت‌الله خمینی را درک کند. کتاب دویست سال تاریخ سیاسی و فکری دنیای اسلام را بررسی می‌کند تا به یازدهم سپتامبر برسد و در این میان از ایران نیز بسیار صحبت می‌شود.

کتاب پانصدصفحه‌ایِ «اسلام‌گرایی» شهریور منتشر می‌شود و برای معرفی آن سه جلسه گفتار لایو در اینستاگرام برگزار خواهم کرد.

برای توضیح بیشتر و پیگیری گفتارهای لایو دربارۀ این کتاب اینستاگرام بنده را دنبال کنید: مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«اسلام‌گرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال»

در ادامۀ پست پیشین...

جلد کامل کتاب؛ در پشت‌جلد معرفی کوتاهی از کتاب آمده است. این کتاب لبریز از سرنخ‌هایی برای مطالعۀ تطبیقی است: ایران، ترکیه (عثمانی)، عراق و سوریه، عربستان و مصر... علی شریعتی و سیدقطب، آل سعود و خاندان هاشمی، پهلوی‌ها و آتاتورک، جمال عبدالناصر و محمد مصدق... همه هستند! تردید ندارم که این کتاب فهم ما از تاریخ معاصرمان را ارتقا می‌بخشد.

کتاب شهریور منتشر می‌شود و برای معرفی آن سه جلسه گفتار لایو در اینستاگرام انجام خواهم داد. برای توضیح بیشتر صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#معرفی_کتاب #ارنست_نولته
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«نگاه عاقل‌اندرسفیه ما به تاریخ و بازیگران تاریخی»


برایم عجیب است که چرا ما ــ از اهل نظر تا عوام، از روشنفکر تا کم‌سواد ــ چنین در فهم امور سادۀ تاریخی به سرگیجه و کژاندیشی دچاریم. می‌توان دربارۀ برخی گفت: چشم دارند ولی نمی‌بینند، گوش دارند ولی نمی‌شنوند. دست ما به تاریخ نمی‌رسد، دست ما به صد سال و دویست سال پیش نمی‌رسد، مگر این‌که سر بریم در کتاب‌هایی که آن زمان نوشته شده، از روزنوشت‌ها و سفرنامه‌ها تا تاریخ‌نگاری و روزنامه‌ها. اما معضلی که من از آن سخن می‌گویم، با خواندن نوشته‌های گذشته حل نمی‌شود، مسئله «شیوۀ اندیشیدن» است.

خواندن تاریخ و آگاهی از رخدادها یک چیز است و «تفسیر» یا «فهم» تاریخی چیز دیگری است. وقتی صحبت از فهم تاریخ می‌شود، مسئله الگوهای اندیشه‌ورزی است که این ربطی به تاریخ‌پژوهی ندارد، برای همین است که تاریخ‌نگار و تاریخدان مهمل‌گو بسیارند، چه در ایران و چه در جهان. دانستن داده‌ها یک مقوله است و تحلیل داده‌ها مقوله‌ای دیگر. برخی تاریخ را خوب نخوانده‌اند، اما فهم تاریخی بهتری از تاریخ‌خوانده‌ها دارند و دلیلش این است که «اندیشه‌ورزی درست‌تری» دارند. بنابراین، مسئلۀ من در این‌جا و در این نوشتار «اندیشه‌ورزی» پیرامون تاریخ است.

برایم حیرت‌انگیز است که چرا برخی چنان دربارۀ گذشته صحبت می‌کنند که انگار هیچ ارتباطی میان اکنون و گذشته نمی‌بینند؛ به تعبیر رایج در علم تاریخ، «تداومی» (continuity) میان گذشته و امروز نمی‌بینند. یعنی به گونه‌ای دربارۀ گذشته سخن می‌گویند که گویی آن گذشته متعلق به کشور دیگری بوده است؛ انگار صحبت از دو کشور و دو ملت است! انگار هیچ پیوند و تداومی میان ایران گذشته و امروز وجود ندارد، در حالی که فرهنگ پدیده‌ای فرانسلی است؛ یعنی عمری فراانسانی دارد. فرهنگ روح جوامع است و بسیار ماندگار است: ژاپن امروز شباهت فراوانی به ژاپن ۱۸۷۰ دارد؛ آمریکای امروز کاملاً همان آمریکای ۱۸۹۰ است؛ آلمان امروز شباهت زیادی به آلمان ۱۸۷۱ دارد و بریتانیای امروز همان بریتانیای کهن است. همۀ این جوامع «تغییر» کرده‌اند، اما حتی تغییراتشان در راستای روحشان بوده است. اقتدارگرایی روس چند سده است، بی‌وقفه تداوم داشته و آزادی‌پرستیِ امروزی آمریکا همان آزادی‌جویی است که باعث پدید آمدن این کشور و بعد باعث استقلالش شد.

از مقدمه و حواشی و مثال بگذرم و به اصل حرف برسم! بسیاری از معضلاتی که ما امروز در ایران می‌بینیم، در گذشته هم وجود داشته است. امروز سخت دست‌وپا می‌زنیم تا پیشرفتی کنیم، تا به جایی برسیم، تا اصول اولیۀ توسعه و مدرن‌سازی را جا بیندازیم... در دورانی که علم را همه پذیرفته‌اند، همه مدافع توسعه‌اند، همه از ضرورت پیشرفت سخن می‌گویند، در عصری که نرخ بی‌سوادی در کمترین میزان ممکن است و ده‌ها میلیون فارغ‌التحصیل دانشگاه‌رفته داریم، به معنای واقعی کلمه به سردرگمی و درماندگی دچاریم... همۀ این‌ها را می‌بینیم، اما وقتی قرار است دربارۀ گذشته حرف بزنیم، انگار در گذشته مسیری هموار، جامعه‌ای بی‌مشکل، فرهنگی علم‌پرور و مردمانی عاشق پیشرفت زندگی می‌کرده‌اند و اگر پیشرفت نکرده‌ایم و درجا زده‌ایم، حتماً چند نفری در رأس حکومت مقصر بوده‌اند.

امروز در هزارۀ سوم، در واپسین ماه‌های قرن چهاردهم شمسی، در عصر اینترنت و رقابت سر مریخ‌نوردی، نمی‌توان بخش‌های بزرگی از جامعه‌مان را تکان داد، به پیش راند و وادار به همسویی با اصول زندگی مدرن کرد؛ بعد برخی چنان دربارۀ عصر ناصرالدین‌شاه و فتحعلی‌شاه و عباس میرزا سخن می‌گویند که انگار آن‌ها بر جامعه‌ای پیشرو با صدها گالیله و کوپرنیک و لویی پاستور حکم می‌رانده‌اند. کسی که چنین مسئلۀ ساده‌ای را در فهم خود لحاظ نمی‌کند، مشکلش دانستن یا ندانستن تاریخ نیست، بلکه دچار «اندیشه‌ورزی معیوب» است. این اندیشۀ معیوب را نمی‌توان با تاریخ خواندن درمان کرد، اندیشیدن را باید یاد گرفت.

تا وقتی در فهم تاریخی برای حکومت و جامعه وزنی برابر قائل نشویم، برای فرهنگ و سیاست جایگاه یکسانی قائل نشویم، این کژاندیشی‌ها و اندیشه‌ورزی معیوب در ما می‌ماند. موانعی که امروز سد راه توسعۀ ماست، دویست سال پیش به شکلی مضاعف وجود داشت و اگر امروز در کارمان مانده‌ایم، پس مانند همه‌چیزدان‌ها و معجزه‌گران دربارۀ گذشته حرف نزنیم. اگر دانا و تواناییم، بسم‌الله! این گوی و این میدان، باغچۀ امروز را سروسامانی دهیم. هر گاه درشکۀ امروز را از گِل درآوردیم، به گاری گیرکرده در گِل‌ولای تاریخ بخندیم! این نگاه عاقل‌اندرسفیه ما به تاریخ بیشتر نشانۀ نادانی است تا دانایی... در حالی که رواست اگر برخی از گذشتگان، عاقل‌اندرسفیه به ما و احوالمان بنگرند!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«تاریخ به روایت سنگ گور»


سنگ گور دروغ نمی‌گوید. تاریخ در گورستان آرمیده و هر سنگ گور سندی حجاری‌شده از تاریخ است. مسئله خاک است؛ این‌که خاک کدام گورستان خانۀ ابدی آدمی می‌شود. برای همین است که حتی سنگ گور می‌تواند راوی یک انقلاب باشد. گورستان می‌تواند ما را با سرنوشت یک انقلاب آشنا کند.

بگذارید از چند سنگ ‌گور برایتان شاهد بیاورم تا ببینید گورستان چگونه روایتگر تاریخ است:

ــ ویکتور چِرنوف، متولد روسیه، محل دفن: نیویورک.
ــ ایراکلی زِرِتلی، متولد روسیه، محل دفن: نیویورک.
ــ پاوِل میلیوکوف، متولد روسیه، محل دفن: آکس‌ـ‌له‌ـ‌بن در فرانسه.
ــ الکساندر گوچکوف، متولد روسیه، محل دفن: پاریس.
ــ میخائیل ترشچنکو، متولد روسیه، محل دفن: موناکو.
ــ الکساندر کرنسکی، متولد روسیه، محل دفن: لندن (وفات در نیویورک).
ــ الکساندر کونووالوف، متولد روسیه، محل دفن: پاریس.

به همین اندازه بسنده کنم و پرسشی را که بی‌تردید در ذهن شما ایجاد شده است، بلند بپرسم: اینان کیستند؟ چرا همگان متولد روسیه‌اند و هیچ‌یک در روسیه مدفون نیست؟ چه ربطی میان اینان وجود دارد؟ چرا پاریس، چرا نیویورک، چرا موناکو...؟

مردانی که نام بردم ردیف نخست سیاستمداران انقلابی روس بودند، همان‌ها که در پی انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ پس از سرنگونی تزار بر روسیه حاکم شدند. این افراد همگی در دولت موقتی که پس از انقلاب تشکیل شد، وزیر بودند. اکنون معنایی واضح از آن سنگ‌های گور برابر چشمانمان عینیت می‌یابد! سرنگون‌کنندگانِ دیکتاتوری تزاری چرا هیچ‌یک در میهنشان، همان‌جا که انقلاب کردند، دفن نیستند؟

ماجرا از این قرار است که وقتی در پی تحرکات انقلابی در اوایل ۱۹۱۷ تزار مجبور به کناره‌گیری شد و عملاً جانشینی هم برای او انتخاب نشد، دولتی موقت از نیروهای مشروطه‌خواه/دموکرات ادارۀ امور را در دست گرفتند. این «دولت موقت» چند بار تا پاییز ترمیم شد و اعضای آن کم و زیاد شدند. اما در کنار این دولت شوراهای سوسیالیستی نیز وجود داشتند که در ابتدا از حضور در دولت خودداری کردند، اما کم‌وبیش با دولت موقت همکاری می‌کردند. در این اثنا بولشویک‌ها به رهبری لنین یک به یک از تبعید به کشور بازمی‌گشتند و دولت موقت خاری در چشمشان بود، و سردستۀ مخالفان دولت موقت و همۀ ایده‌های آن کسی نبود مگر لنین.

دولت موقت حتی اواخر تابستان اعلام جمهوری کرده بود و بنا بود انتخابات مجلس مؤسسان قانون‌اساسی برگزار شود. بازگشت به نظام «سلطنت مشروطه» بسیار بعید به نظر می‌رسید. اما درگیری میان دولت موقت و چپ‌های رادیکال روزبه‌روز شدیدتر می‌شد و در این اثنا چیزی که بیش از پیش حلقوم دولت موقت را ــ علاوه بر بولشویک‌ها ــ می‌فشرد، پیشروی نظامی آلمانی‌ها در جبهۀ جنگ جهانی بود. سرانجام در یکی از شب‌های سرد اکتبر در کاخ زمستانی، این دولت موقت قافیه را به سرنیزه‌های بولشویک‌ها باخت و همۀ اعضای آن بازداشت شدند (بجز کرِنسکی، رئیس دولت که باید در نوشتاری مجزا به او بپردازم).

بولشویک‌ها، یعنی جناح چپ و رادیکال حزب سوسیال‌دموکراتیک روسیه که به نوعی نظام شورایی (شوروی) باور داشت و با دموکراسی پارلمانی مخالف بود، قدرت را قبضه کرد و کمونیسم خانۀ اول خود را پیدا کرد. اما بازگردیم به موضوع اصلی همین نوشتار: سرنوشت کسانی که در پی انقلاب فوریه قدرت را در دست گرفتند: «انقلابی‌های فوریه». اکثر اینان چنانکه چند مثالش را ابتدای نوشتار برشمردم، در جایی دور، در ینگۀ دنیا یا در اروپای غربی، در تبعید مردند و آرزوی دیدار میهن را به گور بردند.

چند نمونه را بالا برشمردم که همگی‌شان وزرای دولت موقت بودند. افزون بر آن‌ها، گئورگی لِووف، رئیس دولت موقت، در تبعید در پاریس درگذشت. ولادیمیر نابوکوف رئیس دفتر دولت موقت (پدر نابوکوف، نویسندۀ معروف)، در تبعید در برلین درگذشت. اما آن دسته از اعضای دولت موقت که سنگ گورشان در روسیه است، سرنوشت تیره‌تری داشتند: مانند اندری شینگاریوف، وزیر کشاورزی دولت موقت، که همان روزهای انقلاب اکتبر به قتل رسید. نیکولای نِکراسوف، وزیر حمل‌ونقل، چندین بار بازداشت و آزاد شد تا اینکه در ۱۹۴۰ اعدام شد. ماتوِی اسکوبِلِف، وزیر کار دولت موقت نیز در ۱۹۳۷ اعدام شد.

خلاصه این‌که تمام اعضای دولت موقت یا در گوشه‌ای از دنیا در تبعید مردند، یا در روسیه خیلی زود کشته شدند یا اگر زنده ماندند چندین سال درگیر زندان و اردوگاه بودند تا این‌که در عصر آدمکشی‌های استالین کشته شدند. این بود سرنوشت ردیف اول انقلابی‌های فوریه، مشتی خون‌آلود نمونۀ خرواری خونبار...

دربارۀ سرنوشت تیره‌تر کسانی که انقلاب اکتبر را انجام دادند، نوشتار دیگری لازم است.

پی‌نوشت: دربارۀ انقلاب روسیه این چند نوشته را نیز پیشنهاد می‌کنم:

▪️«قطار ایدئولوژی»
▪️«یکشنبۀ خونین: آبسترۀ خون بر برف»
▪️«انقلابی که برای پیروزی همه را کشت»

مهدی تدینی

#انقلاب_روسیه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«انسان همه‌چیزخوار»


انسان موجود ترسناکی است و تا ابد هم ترسناک خواهد ماند. هیچ چیز نتوانست انسان را رام کند. هیچ جانوری در تاریخ زیست‌شناختی زمین وجود نداشته است که جانوران دیگر را بپروراند، فربه کند و آن‌گاه آنها را با دست خود سلاخی کند و بخورد. البته اگر جانور دیگری چنین نکرد، دلیلش ناتوانی‌اش بوده است، وگرنه فرق انسان با سایر موجودات همین است که او به درجه‌ای از قابلیت‌های زیستی رسید که توانست طبیعت را مهار کند؛ این فرزند ناخلف و مادرکُشِ طبیعت. چون انسان می‌تواند در سلاخ‌خانه‌هایش روزانه میلیون‌ها جانور پروارشده را سلاخی کند، دلیل بر این نیست که ما از گرگ وحشی‌تریم. ما فقط تکامل‌یافته‌ترین نسخۀ زیست‌شناختی گرگیم. شاید روزی علم و فناوری برایمان گوشت مصنوعی با چنان تنوع و خوشمزگی تولید کند که توجیهی زیستی برای دست شستن از کشتار جانوران پیدا شود (آری، توجیهی زیستی؛ شوخی اخلاق را فراموش کنید). اما تا آن روز ما وحشت‌انگیزترین قصاب طبیعت می‌مانیم.

قصدم از این نوشتار شرح یکی از تصاویر تکان‌دهنده‌ای است که هر گاه به ذهنم می‌آید، معانی واقعی و نمادین آن تنم را می‌لرزاند (تصویر پیوست). تصویر متعلق به دهۀ ۱۸۷۰ است، در گوشه‌ای از آمریکا. جمجمۀ بوفالوهای سلاخی‌شده روی هم چنان چیده شده است که تپه‌ای هولناک را ساخته و در نوک آن تپۀ استخوانی، انسانی با ژستی پیروزمندانه ایستاده است. به گمانم این یکی از دقیق‌ترین تصاویری است که از «انسان» ثبت شده است. اما بهتر است به جای معناپردازی و بازی با مفاهیم، شرح دهم این تصویر هولناک روایتگر کدام برهۀ تاریخ است.

بیزون (به تلفظ فرانسوی؛ و بایسِن به تلفظ انگلیسی) بوفالوی آمریکای شمالی است. این جانور که از زمان عصر یخبندان از آسیا به آمریکای شمالی کوچیده بود، در گله‌های میلیونی در دشت‌های باز آمریکای شمالی زندگی می‌کرد. با پیدا شدن سروکلۀ انسان‌های بدوی (سرخپوستان)، بیزون به ستون اصلی زیست انسان در آمریکای شمالی تبدیل شد: از گوشت و پوست تا استخوان و دل و روده‌اش پایۀ زندگی انسان‌ها بود. اما گردونۀ روزگار چرخید و پای انسان اروپایی به آمریکای شمالی رسید. از سدۀ هفدهم مستعمره‌سازان اروپایی رفته‌رفته آمریکای شمالی را خانۀ خود کردند و در طول حدود ۱۸۰ سال «ایالات متحد آمریکا» شکل گرفت. از اوایل قرن هجدهم روند صنعتی‌سازی رشد کرد و از دهۀ ۱۸۳۰ خط‌آهن در آمریکای شمالی با سرعت توسعه یافت. آمریکا در دهۀ ۱۸۶۰ جنگ داخلی خانمانسوزی را پشت سر گذاشت و از اوایل دهۀ ۱۸۷۰ عصر وحشت بوفالوها نیز آغاز شد.

اکنون می‌شد با چرم بوفالو تجارت بزرگی را به جریان انداخت. در اروپا پس از جنگ آلمان و فرانسه (۱۸۷۰) ارتش‌ها نوسازی می‌شد و چرم بوفالو با تکنیک‌های جدید چرم‌سازی قابل استفاده بود؛ چرمی بسیار محکم، مناسب پوتین نظامی. بوفالوها هزار هزار شکار می‌شدند، پوستشان کنده می‌شد و بدنشان در هوای باز دشت می‌پوسید. جنگ داخلی آمریکا تازه تمام شده بود و آمریکا به ارزی که از این طریق وارد کشور می‌شد، نیاز داشت. افزون بر این، در جریان توسعۀ خطوط راه‌آهن، لازم بود شکم ده‌ها هزار کارگر خط‌آهن سیر شود. نزدیک‌ترین منبع غذایی همین بوفالوها بودند. شکار بوفالو به یک تجارت (و تفریح) تمام‌عیار تبدیل شد. شکارگران ماهری بودند که گاه در روز پنجاه تا صد بوفالو شکار می‌کردند. و این‌چنین از آن جمعیت حدود سی میلیونی بوفالو، در دهۀ ۱۸۹۰ تنها چندصد بوفالو باقی مانده بود! در ۱۸۸۴ پارک ملی یلوـ‌استون ایجاد شد تا منطقۀ حفاظت‌شده‌ای برای این جانوران باشد، اما شکار غیرقانونی ادامه یافت و در ۱۹۰۲ جمعیت بوفالوها انگشت‌شمار شد.

در این سال‌ها زیست‌شناسی آمریکا که وظیفۀ زندگی خود را حفاظت از جانوران می‌دانست، ناجی این گونۀ جانوری شد: جورج گرینل. او با کمک برخی دوستان سیاستمدار خود توانست وزارت کشور آمریکا را وادار کند ارتش به طور جدی جلوی شکارچیان غیرقانونی را بگیرد. به این ترتیب در واپسین ثانیه‌ها، بیزون از انقراض نجات یافت.

اینک بازگردیم به عکسی که شرح دادم و بهانۀ این نوشتار بود. «جهانی‌شدن» اقتصاد کاملاً در امتداد توسعۀ صنعتی است. این جهانی‌شدن پیامدهای خیر و شر توأمانی دارد و اگر بشر اینک یک وظیفۀ فراگیر و جهانی داشته باشد، همین است که از شرهای جهانی‌شدن بکاهد و به خیرهای آن بیفزاید: توسعۀ بهداشت و درمان، افزایش جهانی رفاه و توسعۀ فناوری در ابعاد جهانی از پیامدهای خیر جهانی‌شدن است، اما نابودی طبیعت هم از جمله شرهای آن است. مطالعۀ تاریخچۀ برخورد انسان با بوفالوها یکی از بهترین نمونه‌ها برای مطالعه در این زمینه است.

اما اگر گمان کنیم انسان روزی رام خواهد شد، این چموش بدسگال را نشناخته‌ایم...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«شریعتی و حماسۀ عین‌القضاة»


در نقد روشنفکران ایران سخن بسیار است و اگر گاهی به آل‌احمد یا شریعتی می‌پردازم، از باب نقد همین روشنفکری است که نه تنها طبیبان خوبی نبودند که خود بیمارتر از جامعه بودند. در نابغه بودن اینان تردیدی نیست، اما نابغگی بیشتر برای زدودن ملال بورژوایی و به هیجان آوردن توده خوب است، اما نه برای پی‌ریزی اندیشه‌ای راهگشا. یکی از ریشه‌های مشکل این است که نزد این روشنفکران صنایع ادبی و شور ادیبانه، جایگزین مقولات و نظم اندیشمندانه شده است. ادیبان جای متفکران را گرفتند و سرایش جای اندیشه‌ورزی را.

اینک نگاهی به فصلی از کتاب «بازشناسی هویت ایرانی‌ـ‌اسلامیِ» شریعتی می‌اندازم که عنوانش «تشیع: میعادگاه روح سامی و روح آریایی» است. شریعتی مبنا را بر تمایز نژاد «آریایی» و «سامی» می‌نهد و می‌گوید آریایی نژادی آرام و سنگین است و سامی نژادی تند و شتابزده. بعد می‌کوشد این تمایز را در موسیقی و زبان آریایی و سامی بیابد و شگفت‌آور است چطور یک نویسنده می‌تواند به این راحتی با تعابیر تعریف‌نشده و سرهم‎بندی‌شده نظریه‌پردازی کند.

او به شکلی شلخته و غیرعلمی که مصداق شعبده‌بازی ادیبانه است نتیجه می‌گیرد که مظاهر آریایی ملایم و کشدار و مظاهر سامی تیز و تند است. او اروپا را هم در زمرۀ آریایی برمی‌شمرد و شگفتا که ناگهان می‌گوید: «از آمريکايی‌ها صحبت نمی‌کنم که آن‌ها اصلاً گابند (گاوند)؛ حيف از لفظ آدم است». (مگر میان انسان اروپایی و آمریکایی اینقدر تمایز است؟!)

او از هر در مصداقی می‌آورد تا نشان دهد سامی نژادی تند و عجول و فوری است و آريايی نژادی صبور و آرام و پرسکون. شیوه‌اش «مثال زدن» است؛ یکی از زمین، یکی از آسمان، مصداق‌هایی بی‌حساب و پادرهوا! تا حدی که می‌توان نشان عالی نارسا‌ترین شیوۀ اندیشیدن را به شریعتی داد. پیش از آنکه بگویید کینه‌توزانه نظر می‌دهم، توصیه می‌کنم نوشته‌اش را بخوانید و ببینید برای اثبات این نظریه‌اش چطور از چند شعر و ترانه، چند واژه و هجا، از ناصر و گاندی، پدری هندی و پدری عرب مثال می‌آورد و با مثال‌های «جزئی» «کلی‌ترین» نتیجۀ ممکن را می‌گیرد!

سپس به حلول اسلام در جان آریایی می‌پردازد. می‌گوید: «اسلام، انقلابی در فرهنگ و تمدن و روح و اخلاق و انديشه ايران پديد آورد. بزرگترين اثری که اسلام بر روح آريايی ايران گذاشت فرود آوردن او از آسمان بود. اسلام انسان آریایی را از خلوت‌نشینی درآورد، او را از رهبانیت جدا کرد.» آن‌گاه می‌گوید این تصور که دوران پیش از اسلام دوران حماسی بوده و دوران پس از اسلام دوران ظرافت و تغزل، تصور غلطی است و به کسانی که چنین تصوری دارند، تند و گستاخانه می‌تازد (بدون اینکه لزومی به این تندخویی باشد). می‌گوید:

«شگفتا که چقدر اين ادبياتچی‌های ما ناشی‌اند! و شگفتا که حتی همين حرف‌های غيرسياسی‌ام را هم نمی‌توانم بزنم و نمي‌توانم اين هيکل‌های پرباد پوک بی‌فهم و بی‌ذوق و بی‌همه‌چيز را که همه عمر را در توضيح متون ادبيات کهن و شرح لغات و اصطلاحات و زندگی احمقانۀ شاعران و دربارهای شاعرپرور گذرانده و همان را هم خوب و زيبا نمي‌فهمند، به اين نسل بشناسانم تا بروند دنبال کار ديگری، دکانی باز کنند، تاکسی بخرند، شرکتی تأسيس کنند، مقاطعه‌کاری، بنگاه معاملاتی... از اين کارها. اينها حماسه را فقط در گرز و شمشير و سپر و هارت‌وپورت‌های داشغلمی میدانند و احساس حماسی را همان احساس نظامی!»

اما خود او می‌خواهد ادبیات صوفیانه و عرفانی را حماسی تفسیر کند! او شعر حماسی را «هارت و پورت» می‌داند و تغزل صوفیانه را «حماسۀ عظیم انسانی»! و کسانی که این نگرش نامعقول را نمی‌فهمند بی‌عقلند، زیرا می‌گوید: «اين بي‌عقل‌ها شاهنامه فردوسي را حماسه مي‌دانند و ديوان شمس را حماسه نمي‌دانند.» می‌گوید:

«نمي‌دانم اين اديبان و مورخان ما پس چه چيز را می‌فهمند؟ اينها گيو و گودرز و رستم دروغي را (بر فرض راست) قهرمان می‌دانند و عين‌القضاة را که در ۳۳ سالگی سوختند، قهرمان نمي‌دانند! مي‌گويند او يک صوفی رقيق‌القلب بوده! مگر حتماً قهرمان بايد کله‌خر و کله‌شق و بي‌شعور باشد؛ اگر حساس و زيباشناس و بلندانديش بود قهرمان حماسه نيست؟ واقعاً خنده‌آور است و اسفناک!»

شریعتی می‌گوید حماسه ايرانی پيش از اسلام جايش را به حماسه ايران پس از اسلام داد، زیرا اسلام می‌فهمد جنگ در میدان «جهاد اصغر» و جنگ روح (خودسازی) «جهاد اکبر» است و در نهایت از همۀ این جدل‌ها می‌رسد به این نتیجه‌گیری: «تشيع ايران! آخ که اين تاريخدانان و آخوندان و استادان چقدر نمی‌فهمند! دلم پر از نفرت می‌شود! تشيع يعنی ميعادگاه روح سامی و آريايی!»

به سادگی می‌توان فهمید که تشیع آمیزشی در ذات خود دارد، اما برای تبیین این امر هویت‌شناختی مهم به اندیشه‌ورزی نیاز است، نه سرایش. اندیشه‌ورزی شریعتی شبیه حماسه‌سازی عین‌القضاة است.

مهدی تدینی

#شریعتی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«اگر شریعتی زنده می‌ماند...»

برای کسانی که در دهه‌هایی از عمرشان سخت دلبسته و شیفتۀ شریعتی بودند، نقد شریعتی ناخوشایند است. البته اغلبِ این دلبستگان به شریعتی مدت زیادی است آثار او را مطالعه نکرده‌اند و بیشتر بر حسب آنچه احتمالاً ده، بیست، سی یا چهل سال پیش از او خوانده‌اند، همچنان به او علاقه‌مندند و طعم شیرین مطالعۀ آثار او همچنان در کامشان باقی است. شریعتی برای اینان بیشتر یک نوستالژی شورانگیز و متعالی است و حق دارند نقد شریعتی را ناخوشایند بدانند و از این نوستالژی دفاع کنند.

این علاقه‌مندان به شریعتی می‌کوشند در برابر نقدها از اندیشه‌های او دفاع کنند، چنان‌که هرگاه مطلبی انتقادی دربارۀ او می‌نویسم، از هر سو پاسخی دریافت می‌کنم، گاه گلایه‌آمیز و گاه ملامت‌بار. اما من همۀ علاقه‌مندان به شریعتی را دعوت می‌کنم این پرسش اساسی را نزد خود پاسخ گویند: «اگر شریعتی زنده می‌ماند چه مسیری در زندگی و فکر او رقم می‌خورد؟»

اگر شریعتی در ۴۳ ‌سالگی دار فانی را وداع نمی‌گفت، امروز ۸۷ ‌ساله بود. بسیاری از همنسلان او به این سن رسیده‌اند. تصور کنید شریعتی در خرداد ۱۳۵۶ درنمی‌گذشت و دهۀ پنجاه شمسی را تا پایان می‌دید؛ انقلاب و کشاکش‌های سال‌های ۵۸ تا ۶۰ را مشاهده می‌کرد. تصور کنید دهۀ شصت را می‌زیست؛ از جمله جنگی هشت‌ساله میان ایرانی اسلام‌گرا و عراقی بعثی‌ـ‌سکولار. جنگ تمام می‌شد و شریعتی به دهۀ هفتاد می‌رسید. جامعۀ ایران پوست‌اندازی خفیفی کرده بود، فضای جنگ و حجلۀ شهدا سر هر کوچه، رفته‌رفته به فراموشی سپرده می‌شد و بوی تکنوکراسی در فضای سیاسی ایران به مشام می‌رسید؛ رئیس‌جمهوری که می‌خواست دِنگ شیائوپینگ ایران باشد و به لقب «سردار سازندگی» بسنده کرد. تا اینکه برگۀ تقویم به دوم خرداد ۱۳۷۶ رسید. زلزله‌ای سیاسی رخ داد، گرچه آن رأی بیست‌میلیونی به خاتمی خروشی انقلابی توصیف می‌شد و «رأی به نظام» بود.

شریعتی همچنان در میان ما بود و قطعاً اخبار حمله به کوی دانشگاه را می‌شنید (صوفی بود، اما نه اینقدر که تارک‌الدنیا شود). هشت سال دولت موسوم به اصلاحات را تا آخر می‌دید، تا وقتی خاتمیِ معمم کلید کاخ ریاست‌جمهوری را تحویل احمدی‌نژاد می‌داد و ناپدید می‌شد. و اینک ۸۸... شریعتی ۸۸ را هم می‌دید (بعید می‌دانم در زمرۀ طرفداران محمود می‌بود) و بعد چهارسالۀ دوم احمدی‌نژاد تا برسد به رد صلاحیت همان «سردار سازندگی» در انتخابات ۹۲ (البته به دلیل کهولت سن) و رئیس‌جمهور شدن جناب حسن روحانی که روحانی (معمم) هم بود. دلار جهانگیری را تجربه می‌کرد و هر شب رأس هشت‌ونیم، بیست‌وسی می‌دید...

اینک از خود بپرسید اگر شریعتی زنده می‌ماند چه مسیری در زندگی «فکری» و «واقعی»اش رقم می‌خورد؟ در پاسخ به این پرسش می‌توان سخن‌ها گفت و فرضیه‌ها ‌بافت. اما من فقط یک پاسخ می‌دهم تا به منتقدان خودم نیز پاسخی کلی داده باشم.

سری بزنید به همان کتاب «بازشناسی هویت ایرانی‌ـ‌اسلامی» و همان فصل «تشیع: میعادگاه روح سامی و روح آریایی» که آن را دستمایۀ نقد قرار دادم. شریعتی در ابتدای فصل حرفی شگفت‌انگیز می‌زند! دربارۀ کتاب «اسلام‌شناسی» می‌گوید، تنها اندکی پس از چاپ این اثر (که همچنان نیمه‌کاره بود) ناگهان چنان تصویر اسلام در نظرش عوض شد که دیگر میل نداشت ادامۀ اثر را بنویسد! یعنی در عرض چند ماه کلاً نظرش عوض شده بود. دقیقاً چنین می‌گوید:

«...کتاب اسلام‌شناسی سال گذشته تا ص ۲۸۰ چاپ شد و در نیمۀ دوم سال، یعنی از اسفندماه سال پیش [نگارش آن] یکباره متوقف شد و چنان منقلب شدم و تصویر اسلام ناگهان در نظرم عوض شد که در ادامۀ کار مردد شدم و دل و دماغی برایم نماند تا آن را که با آن سرعت چاپ می‌کردم (به طوری که رمضان پارسال تصمیم گرفته بودم آن را یک‌ماهه چاپ کنم)... به پایان برم.»

شریعتی نسبت به آن کتاب چنان بی‌میل شده بود که حتی نمی‌رفت چند صفحۀ زیرچاپ را غلط‌گیری کند و داد ناشر درآمده بود! اما پاسخش این بود: «چه توضیحی می‌توانستم بدهم؟ کی حرف مرا می‌فهمید؟... دانشمندان اسلامی که ۱۴۰۰ سال است تصاویر و معانی مذهبی همچنان جامد و یکنواخت در مغزشان یخ بسته است، چگونه می‌توانستند حرف مرا بفهمند که از آن روز که اسلام‌شناسی را چاپ کرده‌ام تا حال که پنج شش ماه گذشته، نظریاتم عوض شده و نظریۀ تازه‌ای پیدا شده و اصلاً چهرۀ اسلام و معنی مذهب در ذهنم دگرگون شده است و هر روز معنایی تازه و احساسی بدیع و بی‌سابقه در مغزم و روحم می‌جوشد و آن اندیشه‌ها و گفته‌های پنج ماه پیش کهنه شده و پنج قرن بر آن گذشته است!»

نظریات شریعتی در عرض پنج ماه چنان عوض شده بود که چنین می‌گوید! حال اگر زنده بود، اندیشه‌اش به کجا می‌رفت! او اگر زنده می‌ماند با این حد از «تراوش و تغیر» به بزرگ‌ترین منتقد خود تبدیل می‌شد. و شگفتا که شریعتی‌دوستان در صفحات و سطرهای پنجاه سال پیش او مانده‌اند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«انقلاب کردنی است یا شدنی است؟»


«انقلاب نمی‌کنند، انقلاب می‌شود!» این تعبیر عجیبی است که از سوی برخی فعالان سیاسی قدیمی مطرح می‌شود. در سال‌های اخیر که بازار مصاحبه با فعالان سیاسی قدیمی داغ است، این تعبیر را زیاد می‌شنویم. مصاحبه‌کننده می‌پرسد: «شما چرا انقلاب کردید؟» و مصاحبه‌شونده بی‌درنگ پاسخ می‌دهد: «انقلاب نمی‌کنند، انقلاب می‌شود!» معنای این جمله این است: «ما انقلاب نکردیم، انقلاب شد، ما هم در آن حضور داشتیم».

اما این جمله یک «نظریه» است؛ نظریه‌ای که می‌گوید «انقلاب کردنی نیست، شدنی است». به گمانم دلایلی روان‌شناختی باعث می‌شود عده‌ای چنین نظریه‌ای را مطرح ‌کنند: مدافعان این نظریه معمولاً آن دسته از فعالان سیاسی‌اند که پس از انقلاب دچار سرخوردگی، سرکوب یا حذف شدند. اینان هم منتقد رخدادهای پساانقلابند و هم نمی‌خواهند تصور شود دلیل مشکلاتشان پس از انقلاب خود انقلاب بود. این دسته دچار تناقض و تعارضی درونی‌اند: از سویی حس می‌کنند پس از انقلاب آسیب دیدند و اوضاع مطابق میلشان پیش نرفت، از دیگر سو اگر انقلاب را زیر سوال ببرند، عملکرد انقلابی خودشان را زیر سؤال برده‌اند و تقصیر به دامان خودشان هم کشیده می‌شود؛ به همین دلیل نظریۀ «انقلاب نکردیم، انقلاب شد» را ساخته‌اند. با این نظریه به هدفی روان‌شناختی دست می‌یابند: خود را قربانی محض درک می‌کنند و جلوه می‌دهند. اول حاکمانی خطاکار با عملکردشان باعث شدند انقلاب «شود» و پس از انقلاب هم به آن‌ها جفا شد.

اما تعبیر «انقلاب نمی‌کنند، انقلاب می‌شود» یعنی چه؟ این نظریه یعنی انقلاب نتیجۀ یک روند سیاسی و جامعه‌شناختی است که منطق و جزمیات خودش را دارد. وقتی حاکمانی به اصول حکمرانی مردم‌سالارانه پایبند نباشند، دست مردم را از مداخله در سرنوشتشان کوتاه می‌کنند و در این راه از ابزارهای خشن و بیدادگرانه استفاده کنند. نتیجه این می‌شود که مردم از حاکمان بیگانه می‌شوند. وقتی این بیگانگی به حد مفرطی رسید (که تعریف روشنی هم ندارد)، دیگ جامعه منفجر می‌شود و انقلاب «می‌شود». بنابراین در این نظریه یک مقصر اصلی وجود دارد که او «حاکم بیدادگر» است. به همین دلیل کسانی که به نظریۀ «انقلاب کردنی نیست، شدنی است» باور دارند، در نهایت به این نتیجه می‌رسند که «عامل اصلی انقلاب ۵۷ شاه بود».

اما این نظریه دریافتی غلط از انقلاب است و چنانکه اشاره شد، فقط می‌تواند فوایدی روان‌شناختی و تسلابخش برای کسانی داشته باشد که نمی‌توانند معضل روانی خود را با انقلاب حل کنند: انقلابی که در آن سهیم بودند یا به آن علاقه داشتند، اما حس می‌کنند از آن مغبون شده‌اند یا نتایجش را نمی‌پسندند. حال اگر پای صحبت آن دست انقلابی‌های ۵۷ بنشینید که به انقلاب و نتایجش ایمان دارند، همچنان پرشور تعریف می‌کنند که چگونه انقلاب «کردند»، چگونه اسباب انقلاب را فراهم کردند، برایش کوشیدند و در نهایت پیروز شدند. خلاصه محکم می‌گویند: «ما انقلاب کردیم». البته منکر خطاهای آن حاکم بیدادگر نیستند، اما شرح می‌دهند چگونه جامعه را به سوی انقلاب سوق دادند.

اتفاقاً این گروه دوم دریافت درست‌تری از انقلاب دارند و ناخودآگاه صادق‌تر هم هستند (چون آن رابطۀ روان‌رنجورانه را با انقلاب ندارند). حق با گروه دوم است: انقلاب «کردنی» است. انقلاب به «الیتی انقلابی» نیاز دارد که شبکۀ انسانی گسترده‌ای بسازد و جامعه را انقلابی کند. این الیت به ایدئولوژی‌(های) انقلابی نیرومندی نیاز دارد تا جامعه را اقناع کند و در رأس همه رهبری که فصل‌الخطاب الیت انقلابی باشد. در واقع اینان هستند که انقلاب «می‌کنند» و اتفاقاً آزرده می‌شوند اگر نقششان را در انقلاب زیر سؤال ببرید!

انقلاب را ایدئولوژی‌های انقلابی و پیروانشان «می‌کنند»؛ مانند انقلاب ۵۷ که سه ایدئولوژی نیرومند در آن دخیل بودند: اسلام‌گرایی، مارکسیسم و جمهوری‌خواهی. شاه تحت هیچ شرایطی نمی‌توانست کاری کند که این سه ایدئولوژی را از خود راضی نگه‌دارد: جمهوری‌خواهی و مارکسیسم که کلاً نفی هر نوع سلطنتی است، حتی مشروطه؛ انتظارات اسلام‌گرایی نیز گسترده‌تر از آن بود کهبا پایین کشیدن فتیلۀ لیبرالی‌سازی و سکولارسازی راضی شود. بنابراین این الیت انقلاب همان «فاعلان» انقلابند؛ انقلاب«کنندگان».

حکومت شاه در برابر این سه ایدئولوژی فلج بود. در اینجا هواداران نظریۀ «انقلاب کردنی نیست و شدنی است» می‌گویند اگر شاه فضا را نمی‎بست، انقلاب نمی‌شد. اما بهترین گواه نادرستی این ادعا رخدادهای سال ۱۳۳۲ است که به نزاع شاه و مصدق منجر شد. همۀ اهالی سیاست متفق‌القولند که دهۀ ۱۳۲۰ دهۀ آزادی‌های سیاسی بود. اما این آزادی‌ها هم به نبرد قدرتی منجر شد که شاه فقط با کمک نظامیان توانست در قدرت بماند. بنابراین انقلاب کردنی است؛ به همین دلیل حکومت‌های غیردموکراتیک می‌کوشند انقلاب«کنندگان» بالقوه را خنثی کنند.

مهدی تدینی

#انقلاب_۵۷
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«به پابوس انسان گریزپا»


شاید انتظار شنیدن چنین جمله‌ای را نداشته باشید، اما عملکرد کلیسای کاتولیک در طول قرن گذشته کم‌وبیش «درخشان» بوده است. ما به عنوان ایرانی و مسلمان از سازوکار کلیسای کاتولیک بی‌خبریم. قشر دیندارمان انگیزه‌ای برای توجه به کلیسا ندارند و قشر سکولار هم ترجیح می‌دهد دائم سده‌های گذشته و عملکرد کریه کلیسا را در گذشته یادآوری کند: تفتیش عقاید و کتابسوزان، اعدام بر تل هیزم و تعقیب دگراندیشان. ضمن اینکه قشر روشنفکر و سکولار هر گزندی از دینداران می‌بیند، گناه آن را به طور کلی پای دین و دینداری از هر نوع آن می‌نویسد. به همین دلایل انگاره‌های ثابتی دربارۀ کلیسای کاتولیک وجود دارد که نه کسی در آن‌ها تأمل می‌کند و نه دلیلی برای بازنگری در آن‌ها می‌بیند. بنابراین کلیسای کاتولیک را مرجعی جنایتکار می‌پندارند که اگر امروز نمی‌درد و آدمسوزی نمی‌کند، زورش نمی‌رسد.

اما عملکرد کلیسای کاتولیک با این انگاره‌ها سازگار نیست. کلیسای کاتولیک یک مسئلۀ اساسی را فهمید که می‌توان آن را هستۀ عقلانیت این کلیسا دانست: پدران کلیسای کاتولیک فهمیدند به جای ستیز با دنیای مدرن باید چراغ راه و پناهگاه انسان درماندۀ عصر مدرن باشند؛ فهمیدند در عصری که درمان‌ها علمی است، کلیسا بختی برای داعیه‌داری درمان جسمانی ندارد و باید مرهمی بر دل‌ها نهد.

البته باید دقت کرد که در مورد چه نهادی صحبت می‌کنیم! کلیسای کاتولیک به عنوان قدیمی‌ترین نهاد کلیسایی جهان، به طور کلی «هزاره‌ای» می‌اندیشد؛ همان‌گونه که یک مسلمان هزاروچهاصدساله می‌اندیشد و نمی‌تواند چنان اندیشه کند که صدر اسلام بیرون از اندیشه‌اش افتد، پدران کلیسای کاتولیک نیز اندیشه‌ای هزاره‌ای دارند. این یعنی سنگین‌ترین پایبست و عمیق‌ترین ریشۀ ممکن بر اندیشه، ساختار و بوروکراسی کلیسا حاکم است. و باید در نظر داشت که کلیسای کاتولیک ساختار کشیشانۀ سلسله‌مراتبی و بسیار منضبطی دارد. هیتلرِ سکولار و خداناباور که کل مسیحیت را انحرافی یهودی در تاریخ می‌دانست، به ساختار کلیسای کاتولیک علاقه‌ داشت؛ به دلیل همین انضباط سترگ.

به زبانی استعاری، کلیسای کاتولیک چناری دوهزارساله بود که باید ریشه از خاک برمی‌کشید و راه می‌رفت. طبیعی است این کهن‌درخت توان دویدن ندارد، اما برای رهیدن از تبر علم‌باوری و نخشکیدن در خاک سکولارباوری، به راه افتاد! اگر تعصب دینی یا پیشداروی سکولاریستی را کنار بگذاریم و بی‌غرض به کلیسای کاتولیک بنگریم، به برداشت جدیدی از این نهاد دینی می‌رسیم و این نگاه جدید پلی می‌شود برای اندیشه پیرامون دینداری و سکولاریسم در عصر جدید.

اما چه شاهدی برای این پویایی کلیسا در دست دارم؟ تاریخ کلیسای کاتولیک در عصر جدید مفصل است. ضمن اینکه این نگاه متفاوت به کلیسای کاتولیک به معنای نادیده گرفتن خطاهای آن نیست. اما می‌توان شواهدی آورد تا این بحث ادعای محض نباشد. بهترین گواه برای پویایی کلیسای کاتولیک «شورای دوم واتیکان» است؛ این شورا و نتایج آن رخدادی بزرگ در کلیسای کاتولیک (و در دینداری) بود. این شورا به مدت سه سال از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ در واتیکان برگزار شد. پاپ یوهان بیست‌وسوم آن را فراخواند و پس از مرگ او پاپ پل ششم ادارۀ آن را ادامه داد. پاپ یوهان در افتتاحیۀ شورا در سخنرانی لاتین خود به صراحت گفت به‌روزسازی اصول دگماتیک بر اساس فهم عصر حاضر هم امکان‌پذیر و هم ضروری است. زیرا به گفتۀ او یک اصل جزمی (دگم) ابدی و حقیقتی ماندگار است و یک اصل جزمی دیگر ظهور و بروز یک عصر و در نتیجه تغییرپذیر است.

پس می‌شد در اصول دگماتیک کلیسا بازنگری کرد! دو مورد از نتایج مهم شورا اعلام «آزادی دین» و تبیین رابطه با حکومت بود. در مصوبات شورا ضمن صحه‌گذاری بر حقیقت خدشه‌ناپذیر کلیسای کاتولیک، تأکید می‌شود هر گونه اجبار در ارتباط با امور ایمانی ممنوع است و به جای آن بر «وجدان» تأکید می‌شود. دربارۀ ارتباط کلیسا با حکومت نیز کلیسای کاتولیک از این ادعای دیرینۀ خود که فضای عمومی و اندام‌های دولتی باید بر اساس اصول کاتولیک عمل کنند، دست می‌کشد. نتیجۀ بزرگ این بود که ادعای مطلق بودن دین کاتولیک تنها در حوزۀ معنوی تعریف شد و دیگر نمی‌شد آن را مبنای سازماندهی سیاسی و اجتماعی کرد.

اینکه چگونه کلیسای کاتولیک به این‌جا رسید که شبان «افراد» باشد و نه حاکم بر «جامعه»، طبعاً بحث دیگری است. اما نفس این تصمیمات بزرگ در مباحث دین‌شناختی و در فهم جایگاه دین در عصر مدرن بسیار مهم است. البته این تغییر رفتار کلیسای کاتولیک پیشینۀ قدیمی‌تری دارد و در نوشته‌های دیگر باید به آن بپردازم. وقتی بلندپایه‌ترین مقام کلیسا در کسوت پاپ زانو می‌زند و پای بندگان خدا را به شکلی نمادین می‌بوسد، یعنی کلیسا سر آن دارد انسان گریزپا را به پای محراب بازگرداند. چگونه؟ با شبانی معنوی.

مهدی تدینی

#کلیسا، #سکولاریسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/14 10:53:53
Back to Top
HTML Embed Code: