Telegram Web Link
«اصلاحات و معضل هویت‌پریشی»

(به مناسبت ۲۳ سالگی اصلاحات)


اگر پیروزی خاتمی را در انتخابات ۱۳۷۶ مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، ۲۳ سال از عمر آن می‌گذرد. اما اصلاحات امروز به عنوان جریانی سیاسی هیچ شباهتی به جوانی برومند و آینده‌دار ندارد. فعالان اصلی اصلاحات طبق وظیفه، خودشناسی و جایگاهشان بی‌وقفه افقی پرامید ترسیم ‌می‌کنند و بر دستاوردها تأکید ‌می‌کنند. اما مگر می‌توان خزان این بوستان را انکار کرد. با هر بادی لَختی از برگ‌های زرد آن می‌ریزد و انکار این واقعیت نه لطف که خطایی دیگر در حق اصلاحات است.

اگر ادعای «افول اصلاحات» را بپذیریم، گام بعد علت‌یابی است. از منظرهای متعدد می‌توان به این مسئله پرداخت و انبوهی از دلایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را برشمرد. اما ترجیح می‌دهم به جای «علت‌یابی» «ریشه‌یابی» کنم؛ یعنی «علت ریشه‌ای» این معضل را بیابم. مشکل اینجاست که چون علت‌های فراوانی برای افول اصلاحات وجود دارد، «سلسله‌مراتبِ علل» گم می‌شود و دلایل کم‌اهمیت یا سطحی به جای «علت‌های مهم» جلوه داده می‌شود. نتیجۀ این علت‌یابی پریشان فهم نادرست و گمراهی دوچندان است.

معضل ریشه‌ای جریان اصلاحات «هویت‌پریشی» آن است؛ یعنی اصلاحات هویت خویش را ندانست/نمی‌داند. این هویت‌پریشی جنبه‌های متعدد دارد که برخی ریشه‌ای و برخی سطحی‌تر است. اما اساسی‌ترین وجه هویت‌پریشی در این نهفته که اصلاحات سرانجام ندانست «جنبش» است یا «حزب». اصلاحات هویتی دوپاره را میان «حزب» و «جنبش» سپری کرد که نتیجه‌اش را می‌توان «کژکارکردی هویت‌پریشانه» نامید (یعنی ناکارآمدی به دلیل گمگشتگی هویتی).

اصلاحات نیروی خود را از هویت «جنبش‌گونه»اش می‌گیرد، اما کردارش را «حزب‌گونه» تنظیم می‌کند و این تناقض اساسی اصلاحات است. اصلاحات باید بین «جنبش ماندن» یا «حزب شدن» تصمیمی سرنوشت‌ساز می‌گرفت، اما تا امروز از این تصمیم گریخته است، زیرا می‌ترسید اگر «جنبش» بماند عملاً دست خود را ببندد و نتواند درون حکومت کنش سیاسی مستقیم داشته باشد، و اگر «حزب» شود نیروی اجتماعی‌اش را ببازد. پس راهکاری بینابین انتخاب کرد که نتیجه‌اش دوجنسیتی یا سانتوری شدن اصلاحات بود («سانتور» جانوری افسانه‌ای است با بالاتنۀ انسان و پایین‌تنۀ اسب).

اصلاحات برای حل این معضل کوشید ماهیت جنبشی خود را «فصلی» کند؛ مانند رودخانه‌های فصلی. در موسم انتخابات می‌کوشد چشمه‌های جنبشی خود را جوشان کند و با راه انداختن نیم‎تنۀ جنبش‌گونه‌اش کرسی‌های اجرایی و تقنینی را تصاحب کند؛ اما فردای انتخابات که موسم کار اجرایی و همکاری ناگزیر با حکومت فرامی‌رسد، طبعاً باید با واقعیت‌ها کنار آید، نیم‌تنۀ حزب‌گونه‌اش را به کار اندازد و نیم‌تنۀ جنبشی‌اش را خاموش کند.

با توجه به فشارهایی که اصلاحات و اصلاح‌طلبان در پیش دارند شاید این راه‌حل در نگاه نخست هوشمندانه و کارآمد به نظر رسد، اما همین راهکار دیر یا زود ــ و تجربه نشان داد خیلی زود ــ به نوعی هویت‌پریشی می‌انجامد که سرانجامی جز ناکارآمدی و زوال ندارد. البته دیگر جریان‌های اصلاح‌طلب جهان هم چنین معضلی داشته‌اند؛ بارزترین مثال سرنوشت احزاب سوسیال‌دموکرات در اروپای مرکزی است: سوسیال‌دموکرات‌ها در نیمۀ نخست قرن بیستم درست چنین مشکلی داشتند و نتیجه این شد که سوسیال‌دموکرات‌های آلمانی قافیه را به هیتلر باختند، سوسیالیست‌های ایتالیایی بازی را به موسولینی واگذار کردند و سوسیال‌دموکرات‌های اتریشی هم میدان را به جناح اقتدارگرا و کلیسایی وانهادند.

همۀ جریان‌های اصلاح‌طلب وقتی می‌خواهند نیروی جنبشی جوشان خود را کانال‌کشی و به سوی سیاست روزمره جاری کنند چنین معضلی دارند. اما اصلاح‌طلبان ایرانی شلخته‌تر و نابسامان‌تر از همکاران اروپایی خود عمل کرده‌اند، زیرا به دلیل سازماندهی حزبی نابسامان خود همواره کوشیده‌اند با (سوء)استفاده از وجه جنبشی خود معایب حزبی‌شان را برطرف کنند (ضمن اینکه حریفشان هم بسیار جدی‌تر، سازمان‌یافته‌تر و قدرتمندتر از آن رقبای اروپایی عمل می‌کند).

البته یافتن عیب ساده و ارائۀ راهکار کارآمد دشوار است! اگر اصلاحات چنین نمی‌کرد چارۀ دیگری داشت؟ از کجا معلوم این راهکار بهترین راه‌حل «ممکن» نبود و از کجا معلوم راه‌حل‌های دیگر ناکارآمدتر از این از کار درنمی‌آمد؟ این نوع عیبجویی مصداق کسی نیست که کنار گود نشسته و می‌گوید لنگش کن؟ اما گمان نمی‌کنم این ایراد ناروا باشد و واقعاً اصلاحات در هویت‌پریشی‌اش مقصر است. اصلاحات دستکم می‌توانست با ارادۀ راسخ و آگاهانه «حزب شود» و در عوض با «جنبش‌های اجتماعی» پیوندی مطمئن و پایدار برقرار کند. اما عملاً (نه در شعار) با جنبش‌های اجتماعی قطع‌رابطه کرد. بنابراین، راهکار جایگزین می‌توانست چنین باشد: «حزب شدن و پیوند با جنبش‌های اجتماعی».

مهدی تدینی

#اصلاحات
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»


در عالم سیاست اولویت با «واقعیت» است و در دنیای دین اولویت با «حقیقت» است. تمایز اصلی دین و سیاست همین است. دین از حقایق می‌گوید و سیاست از واقعیت‌ها. حقایق دینی فرازمانی و فرامکانی است، محصور در مرزهای جغرافیایی و تاریخی نیست، نژادها و قومیت‌ها آن‌ها را محدود نمی‌کند. به همین دلیل هم واقعیت‌ها نمی‌تواند حقایق دینی را عوض کند. ایمان دینی تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نمی‌گیرد. به گمان مسیحیان عیسی پسر خداست و دو هزار سال واقعیت تاریخی نتوانسته این حقیقت را باطل کند. در مقابل، سیاست کاملاً با واقعیت‌ها سروکار دارد. تغییر واقعیت‌ها به تغییر سیاست می‌انجامد، اگر هم واقعیت‌ها عوض شود و سیاست عوض نشود، آن سیاست دیر یا زود به دلیل بی‌اعتنایی به واقعیت می‌شکند، فرومی‌ریزد و فراموش خواهد شد.

اما حقایق دینی هر قدر هم فرازمانی، فرامکانی و ازلی و ابدی باشد، بر دنیای انسانی نصب می‌شود، یعنی «انسان‌ها» حامل این حقایقند. این حقایق در «دل انسان‌ها» حمل می‌شود. بنابراین این حقایق هر قدر هم سترگ و خدشه‌ناپذیر باشد و تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نگیرد، اما حامل آن‌ها انسان‌هایی‌اند که کاملاً تحت تأثیر واقعیتند. بنابراین، دل ــ یا فکر انسان ــ ممکن است دیر یا زود به میدان نبردی میان حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی تبدیل شود. دنیا تا وقتی ثابت و یکنواخت پیش می‌رفت، واقعیت‌هایی هم که می‌ساخت تکراری بود و این واقعیت‌ها هزاران سال تأثیری بر حقایق دینی نگذاشته بود. اما ناگهان این مناسبات بر هم خورد. زمین لرزید و توفان شد، آذرخش بر کوه شلاق زد و خاک دهان باز کرد و هیولای فلزی دنیای مدرن سر برآورد!

برای نخستین بار در طول تاریخ بشر، واقعیت‌ها حقایق دینی را به چالش می‌کشید. علم و صنعت، ماشینی شدن زیست بشر و تغییر شتابان شکل و محتوای زندگی... سرعت حرکت بشر روزبروز بیشتر می‌شد. هر چه اراده می‌کرد می‌ساخت؛ کشتی‌هایی که دل هر توفان را می‌شکافت، لوکوموتیوی که بر ریل‌های دست‌ساز، کاری شبیه‌ طی‌الارض را بر همه فراهم می‌کرد؛ و آدمی اکنون زیر میکروسکوپ می‌دید چه هیولای ریزی باعث بیماری و مرگش است.

این برهه از تاریخ بشر همان زمانی است که جنگ میان حقیقت و واقعیت اوج می‌گیرد و میدان این نبرد قلب انسان‌هاست. اما در این کشاکش میان دنیاگرایی (سکولاریسم) و دین‌گرایی، پدیدۀ سوم نامنتظره‌ای ظهور کرد که تاریخ جهان را در عصر جدید رقم زد؛ پدیده‌ای که آمیزه‌ای از حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی بود، آمیزه‌ای از دین‌گرایی و سکولاریسم. آمیزه‌ای که هم جذاب و گیرا بود و هم مخوف و بی‌رحم. جذاب بود، زیرا امنیت و آرامشی شبه‌دینی، پاسخ‌های خدشه‌ناپذیر شبه‌الهیاتی و حقایقی فرازمانی و فرامکانی به بشر وامانده و درمانده می‌داد، و هم کاملاً دنیوی بود، نگاهش به انسان بود و مدعی بود واقعیت‌ها را به حساب آورده و می‌خواهد معضلات بشر را در همین دنیا حل کند!

این پدیده چه بود؟ اگر بخواهیم نامی کلی برای این پدیده بگذاریم، «ادیان سیاسی» است؛ یعنی جهان‌بینی‌هایی سکولار که الگوهای فکری و ادعاهایشان شبیه ادیان بود و گفتار و اندیشه‌ای «جهان‌بینانه» داشتند، در حالی که تا پیش از آن «جهان‌بینی» در انحصار دین بود. برای نخستین بار در دنیای سیاست به جای اینکه حرف از «واقعیت» باشد، بحث «حقایق» بود. ایدئولوژی‌هایی ساخته و پرداخته می‌شد که درست مانند ادیان برای دم‌به‌دم زندگی بشر برنامه داشتند و احکام جزمی، قطعی و تغییرناپذیر می‌دادند! هیچ واقعیتی نمی‌توانست این حقایق را زیر سؤال ببرد و ابطال کند؛ حقایقی مانند: نژاد و طبقه، قومیت و ملیت.

این ایدئولوژی‌ها ادیانی سکولار بودند و به همین دلیل می‌خواستند بهشتی روی زمین بسازند؛ یعنی بهشت را «دنیوی» (سکولار) کنند؛ جامعۀ بی‌طبقۀ کمونیستی و اجتماع ناب آریایی‌ـ‌ژرمن بهشت‌هایی زمینی بودند. البته هر جا بهشتی باشد، دوزخی هم هست؛ دوزخ‌های ایدئولوژیک در اردوگاه‌ها برای کسانی ساخته شد که «حقایق» این ادیان سکولار را زیر سؤال می‌بردند یا ممکن بود با افکار، اعمال یا به صِرف وجود خود خطری برای این بهشت‌های زمینی باشند. آدمکشی‌های هولناک ایدئولوژی‌های قرن‌بیستمی تنها به چنین پشتوانۀ جهان‌بینانه‌ای می‌توانست رخ دهد. گولاگ (نظام اردوگاهی شوروی) و آشوویتس‌ها جهنم‌هایی زمینی بود برای آنکه بهشت‌های زمینی از لوث وجود عناصر مخرب پاک شود.

کوتاه‌سخن: «ادیان سیاسی» پدیده‌هایی بودند که در برهۀ خاصی از تاریخ بشر ظهور کردند؛ دقیقاً در برهه‌ای که جوامع سکولار شده بودند، اما توده‌ها همچنان در تمنای حقایق دینی بودند.

در تکمیل مطالعه بفرمایید:

▪️«یک روز کاملاً عادی در کارخانۀ مرگ»
▪️«ده سال حبس در سیبری به خاطر یک سوزن!»
▪️«نویسنده‌ای در دوزخ ایدئولوژی»

مهدی تدینی

#ایدئولوژی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
می‌خواهیم ماجرای قتل فجیع یک دختر به دست پدرش را شرح دهیم...

پیش از هر چیز به یک متخصص فوتوشاپ نیاز داریم، موهای دختر را می‌کشیم زیر شال آبی‌اش، اندازۀ دو بندانگشت زیر گلویش پیداست، قدری شالش را می‌کشیم بالا تا زیرگلویش پیدا نباشد. بعد مانتو را می‌کشیم تا بیاید روی زانوانش... باز سر و وضعش را قشنگ ورانداز می‌کنیم... آها! چند سانتی‌متر از ساق پایش پیداست... شلوارش را می‌کشیم تا برسد به کتانی‌اش...

وقتی سر و وضع دختر برایمان قابل تحمل شد و او را دست‌کم تا حدی به شکل و شمایلی درآوردیم که به نظرمان درست است، داستان قتل را تعریف می‌کنیم:

«پدری بود که سر و وضع و رفتار دخترش برایش قابل تحمل نبود. از نظر او دخترش رفتار و اخلاق درستی نداشت. و ادامۀ ماجرا...»

اگر در دنیای واقعی هم فوتوشاپ امکان‌پذیر بود، نیازی به داس نبود...

پست موقت

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Forwarded from تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار دوم: «انقلاب آمریکا» (۱۷۶۵-۱۷۸۳)

پنجشنبه، هشتم خرداد، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار دوم «انقلاب آمریکا» و پیدایش جمهوری ایالات متحد آمریکا را شرح می‌دهم.

با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک ببینید: «گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«جمعیت نسوان وطن‌خواه»


در سال ۱۳۹۹ دم زدن از حقوق زنان حرفی تکراری و روزمره است، اما در سال ۱۲۹۹ دنیای دیگری حاکم بود. زنانی که امروز از حقوق خود دفاع می‌کنند و می‌کوشند در همۀ زمینه‌ها تساوی حقوقی برقرار شود، دست‌کم خیال آسوده‌ای دارند که اکثر جامعه با آن‌ها همدل و همنواست و بخشی هم که مخالف تساوی‌اند ترجیح می‌دهند افکار خود را در فضای عمومی مطرح نکند. صد سال پیش همه‌چیز برعکس بود. کسی که اندیشۀ تساوی‌خواهانه داشت ترجیح می‌داد دربارۀ افکار خود در فضای عمومی صحبت نکند.

دربارۀ نگرش‌های سنتی صد سال پیش نیازی به یادآوری نیست، فقط برای اینکه نگرش جامعه را بدانیم یک مثال از دولتمردان بزرگ می‌آورم، آن هم در دورانی که بیست‌وچند سال از مشروطه گذشته بود و کسی نمی‌توانست منکر «حقوق بشر» شود. در اینکه حقوق زنان در همۀ جوامع، از شرق تا غرب، به کُندی و با تأخیر استیفا شد تردیدی نیست. وقتی آمریکایی‌ها در دهۀ ۱۷۷۰ برای کسب استقلال خود از بریتانیا می‌جنگیدند و خون می‌دادند و در فکر تدوین حقوق بشر برای خود بودند، کسی به این فکر نمی‌کرد که به زنان حق رأی دهد! در هیچ‌یک از نخستین ایالت‌های آمریکا زنان حق‌رأی نداشتند (جز یک استثنا که آن هم خیلی زود این حق را برداشت). برگردیم به مثالی که می‌خواستم از ایران بیاورم...

سال ۱۳۱۰ مجلس ایران تصویب کرد که کمیسیونی از سوی جامعۀ ملل (معادل سازمان ملل امروزی) برای جلوگیری از تجاوزات به حقوق زنان به ایران بیاید. مهدیقلی‌خان هدایت، رئیس‌الوزرای وقت، در کتاب خاطرات خود وقتی به این نکته اشاره می‌کند که این کمیسیون برای جلوگیری از «تجاوزات به حقوق زنان» است، بی‌درنگ اشاره می‌کند: «مردها هم باید از حقوق خود دفاع کنند، چه تجاوزات دوطرفه است.» همین جمله نشان می‌دهد او به عنوان بالاترین مقام اجرایی ایران، آن هم در عصر نوگرایی، چه تصوری نسبت به «تجاوزات به حقوق» داشته است. به راستی زن ایرانی در سال ۱۳۱۰ به کدام حق مرد ایرانی تجاوز می‌کرد که لازم بود مردان از حقوق خود در برابر زنان دفاع کنند؟

این است که دفاع از حقوق زنان اگر امروز مسئله‌ای بدیهی است، صد سال پیش یک ماجراجویی خطرناک بود که می‌توانست بدترین پیامدها را داشته باشد. اما درست در همان سال‌ها نخستین تشکل‌های مستقل بانوان در ایران شکل گرفت که خاستگاهی کاملاً مردمی داشت. یکی از معروف‌ترین تشکل‌ها که ۱۳۰۱ تشکیل شد، «انجمن نسوان وطن‌خواه» نام داشت. این انجمن به همت زنی کوشا به نام محترم اسکندری شکل گرفت. محترم اسکندری معلم و ناظم مدرسه بود و با آن‌که از مشکل بزرگی در ستون فقرات خود رنج می‌برد، فعالیت‌های اجتماعی فراوانی داشت و متأسفانه در آستانۀ سی‌سالگی چشم از جهان فروبست.

در مرامنامۀ جمعیت نسوان وطنخواه اهداف این جمعیت چنین ذکر شده بود: پس از تأکید بر حفظ شعائر و قوانین اسلام، سعی در تهذیب، تربیت دختران، ترویج صنایع وطنی، باسواد کردن زن‌ها، نگهداری دختران بی‌کس، تأسیس مریضخانه برای زنان فقیر، تشکیل هیئت تعاونی به منظور تکمیل صنایع داخلی، مساعدت مادی و معنوی نسبت به مدافعین وطن در موقع جنگ.

از جمله ویژگی‌های جالب نخستین انجمن‌های دفاع از حقوق بانوان این بود که اهداف و نگرشی بسیار ملی‌گرایانه داشتند، از جمله اینکه بسیار بر حمایت از تولید داخلی و مقابله با مصرف کالاهای خارجی تأکید می‌کردند، در حالی که اساساً این جنبش‌ها برای دفاع از حقوق زنان بودند. جمعیت نسوان وطن‌خواه را می‌توان یکی از سرآغازهای بیداری زنان و جنبش زنان در ایران دانست. این جمعیت نشریه‌ای هم به همین نام داشت که از ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۵ در یازده شماره منتشر شد.

نخستین فعالان جنبش زنان بسیار زیر فشار بودند. هر مقاله‌ای می‌توانست برایشان به دردسری بزرگ تبدیل شود. اما آن چیزی که امروز در ایران امروزی، در همین ایران با قوانین اسلامی، وجود دارد، آرزوی آن‌ها بود. هدف نهایی‌شان این بود که زن به جامعه بیاید، مانند مرد کار کند، شخصیت، هویت و زیست اجتماعی داشته باشد و صاحب حق رأی و حق بیان باشد. همین‌که در ایران امروزی بسیاری از رؤیاهای آن‌ها به اموری روزمره و انکارناشدنی تبدیل شده است، نشان می‌دهد آن‌ها صد سال پیش حرف حق می‌زدند. تاریخ و سرنوشت در نهایت حق را به آن‌ها داد... اهمیت این شخصیت‌ها به دو چیز است، یکی مستقل و خودانگیخته بودن و دیگری چراغ راه آینده بودن.

جمعیت نسوان وطن‌خواه در ۱۳۱۲ در جریان تعطیلی تشکل‌ها به دستور دولت تعطیل شد، اما اعضای آن پرتلاش ماندند. در پیوست عکسی یادگاری از هیئت مدیرۀ جمعیت می‌بینید.

پی‌نوشت: جناب محمدحسین خسروپناه کتابی دربارۀ جمعیت نوشته است.

مهدی تدینی

#جنبش_زنان
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«انقلاب آمریکا»

گفتار دوم از مجموعه گفتارهای «آمریکا چگونه آمریکا شد»


▪️مقدمه

در مجموعه گفتارهایی با عنوان «آمریکا چگونه آمریکا شد» (که به صورت لایو در اینستاگرام انجام می‌دهم)، مروری روایی‌ـ‌تحلیلی بر تاریخ آمریکا می‌کنم. در گفتار نخست (که لینک آن را در انتهای همین نوشتار می‌یابید) تاریخ آمریکا را از پیدایش نخستین مستعمرۀ انگلیسی در ۱۶۰۶ شرح دادم. در گفتار دوم دربارۀ انقلاب آمریکا، دلایل، روند و چگونگی آن و در نهایت استقلال آمریکا صحبت می‌کنم. فایل تصویری این گفتار را در پیوست می‌توانید ببینید و اگر نسخۀ صوتی کم‌حجم آن را ترجیح می‌دهید، در پست بعد تقدیم می‌شود. این گفتارها ادامه دارد: بحث بعدی «جمهوری آمریکا و برده‌داری» خواهد بود تا مقدمه‌ای شود برای گفتاری دیگر، دربارۀ «جنگ داخلی آمریکا».


▪️انقلاب و استقلال آمریکا (۱۷۶۶-۱۷۸۳)

اگر بپذیریم آمریکا اقتصادمحورترین کشور جهان است، پس عجیب نیست اگر دلیل یا بهانۀ انقلاب آمریکا که به استقلال این کشور منجر شد، اقتصادی باشد. انقلاب آمریکا در اصل در پی دعوایی مالیاتی پدید آمد. سیزده مستعمره در خاک امروزی آمریکا پدید آمده بود که همگی زیر فرمان دولت بریتانیا بود. بریتانیا برای حفظ سلطۀ خود در آمریکای شمالی با حریفی قدرتمند روبرو بود: فرانسه. پس از جنگی هفت‌ساله میان این دو که بخشی از جنگی جهانی ــ موسوم به جنگ هفت‌ساله (۱۷۵۶-۱۷۶۳) ــ بود، انگلیسی‌ها موفق شدند فرانسه را از آمریکای شمالی بیرون کنند، اما گرفتار همان بلایی شدند که همیشه جنگ‌های فرسایشی سر دولت‌ها می‌آورد: انگلستان جنگ را برد، اما پیامدهای آن شکستی بزرگ به این ابرقدرت تحمیل کرد.

دولت بریتانیا بسیار بدهکار شده بود: ۱۳۳ میلیون پوند بدهی که فقط سود سالانۀ آن پنج میلیون بود. برای جبران این بدهی و جلوگیری از ورشکستگی روی مالیاتی که می‌توانست از مستعمراتش در آمریکا جمع کند، حساب کرده بود. اما زهی خیال باطل! مستعمره‌نشینان آمریکایی یاغی‌تر از آن بودند که مالیات دهند. این موضوع زمینه‌ای شد برای دعوایی سیاسی که سال به سال شدت گرفت و به استقلال‌خواهی آمریکایی‌ها منجر شد. ده گام از شروع درگیری تا اعلامیۀ استقلال آمریکا را می‌توان چنین شماره کرد:

۱. اعلامیۀ ملوکانه: جورج سوم، شاه بریتانیا، با اعلامیه‌ای کوشید فضای ارضی مستعمره‌نشینان را محدود کند تا از بروز درگیری پرهزینه با سرخپوستان جلوگیری کند.
۲. تدابیر مالیاتی: دولت بریتانیا کوشید با قانون شکر، قانون تمبر، قانون تاوِنزهِد و... از آمریکایی‌ها مالیات بگیرد که در همۀ موارد تیرش به سنگ خورد و تنها نتیجه‌اش این بود که درگیری شدت یافت و مقاومت و اتحاد آمریکایی‌ها بیشتر شد.
۳. کشتار بوستون: در جریان درگیری میان معترضان بوستون و نظامیان بریتانیا پنج آمریکایی کشته شدند که خوارک تبلیغاتی پرحرارتی برای مخالفان انگلستان فراهم آورد. اصلاً مگر می‌شود مرگ پنج نفر را «کشتار» (massacre) نامید!
۴. مهمانی چای بوستون: بوستونی‌ها محمولۀ بزرگی از چای کمپانی هند شرقی را از کشتی‌های انگلیسی به دریا ریختند که این شروع انقلاب بود.
۵. قوانین تنبیهی: بریتانیا با تدابیری تنبیهی به سرکشی در مستعمرات واکنش نشان داد که این نیز اتحاد آمریکایی‌ها را بیشتر کرد.
۶. نخستین کنگرۀ قاره‌ای: برای نخستین بار آمریکایی‌ها مجلسی سراسری تشکیل دادند که هدفش مقابله با بریتانیا بود. این نخستین دولت یا پیشادولت آمریکایی بود.
۷. نبرد لِکسینگتون و کونکورد: وقتی انگلیسی‌ها کوشیدند از انبار کردن تسلیحات دست شبه‌نظامیان آمریکایی جلوگیری کنند، درگیری نظامی آغاز شد و این شروع جنگ استقلال بود.
۸. دومین کنگرۀ قاره‌ای: در این کنگره آمریکایی‌ها اعلام وضعیت دفاعی کردند و ارتشی تشکیل دادند، به فرماندهی جورج واشنگتون.
۹. تشکیل قوانین اساسی جدید در هر یک از مستعمرات و تبدیل آنها به ایالت‌های خودگردان.
۱۰. اعلامیۀ استقلال: رهبران مستعمره‌نشینان آمریکایی چهارم ژوئیۀ ۱۷۷۶ اعلام استقلال کردند.

اما آمریکایی‌ها با چه توجیهی اعلام استقلال کردند؟ آنها این توجیه را در حقوق انسانی یافتند که شرح آن در اعلامیۀ استقلال آمده است. استدلالشان ساده اما گیرا بود: گفتند هر انسانی حقوقی مسلم دارد، وظیفۀ دولت/حکومت تضمین این حقوق است. هر حکومتی چنین نکند مشروعیتش را از دست داده و بریتانیا مرتکب همین خطا شده است. پس ما اعلام استقلال می‌کنیم!

شرح مفصل این خلاصه را در فایل تصویری پیوست یا در فایل صوتی پست بعد می‌توانید بشنوید.

لینک گفتار اول:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1787

▪️برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید:

https://instagram.com/mehditadayoni

مهدی تدینی

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«انقلاب و استقلال آمریکا»

فایل صوتیِ گفتار دوم، از مجموعه گفتارهای «آمریکا چگونه آمریکا شد»، دربارۀ انقلاب و استقلال آمریکا (۱۷۶۶-۱۷۸۳)

در قالب مجموعه گفتارهایی در اینستاگرام، تاریخ آمریکا را بررسی می‌کنم. این فایل گفتار دوم است. گفتار سوم دربارۀ «جمهوری آمریکا و برده‌داری» خواهد بود. برای توضیح بیشتر پست پیشین را ببینید.

این گفتارهای لایو را ادامه خواهم داد و می‌کوشم رفته‌رفته معماری دنیای جدید را مرور کنیم... فعلاً این گفتارها را هر دو هفته یک بار پنجشنبه‌ها ساعت ۲۲ انجام می‌دهم.

برای پیگیری آن‌ها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه کنید: مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «هشت دقیقه و چهل‌وشش ثانیه تا مرگ»


دختر نوجوان سیاهپوستی به دیدار دوستانش می‌رفت که سر راه می‌بیند تعدادی پلیس مردی سیاهپوست را بازداشت کرده‌اند؛ او را روی شکم کف آسفالت خوابانده‌اند و سه‌نفری با فشار زانوانشان به زمین چهارمیخش کرده‌اند. دختر موبایلش را درمی‌آورد و از صحنه فیلم می‌گیرد. یکی از پلیس‌ها که گاهی هم سر بلند می‌کند و با لذتی سادیستی عابران معترض را خونسردانه می‌نگرد، زانویش را بر گردن مرد بازداشت‌شده می‌فشرد، در حالی که پیداست نیازی به این خشونت‌ورزی نیست. مرد خاک‌شده به سختی نفس می‌کشد و التماس می‌کند: «نمی‌تونم نفس بکشم!»

بقیۀ ماجرا را همۀ دنیا می‌دانند. پلیس بدطینت هشت دقیقه و چهل‌وشش ثانیه زانو بر گردن او فشرد... بیهوش شدن مرد... آمدن آمبولانس و مرگ... اما آنچه آمریکا و بعد جهان را تکان داد، ویدئویی بود که آن دختر هفده‌ساله از صحنۀ جنایت گرفت. مقتول سیاهپوست چهل‌وشش‌ساله‌ای بود به نام جورج فلوید. سابقۀ کیفری هم داشت، اما مشاغل آبرومندانه‌ای را هم پشت‌سر گذاشته بود، مانند نگهبانی، دربانی و رانندگی کامیون. زمانی هم جوان بود و آرزو داشت بسکتبالیست حرفه‌ای شود که نشد. پلیسی هم که او را خفه کرد، در سابقه‌اش خشونت‌ورزی و شلیک بی‌دلیل و چندین توبیخ انضباطی دارد.

جزئیات رخداد و واکنش به قتل او و مسائل مربوط به پرونده را در رسانه‌ها می‌توان دنبال کرد و از جنبه‌های مختلف جامعه‌شناختی به آن پرداخت. از این‌ها می‌گذریم و از منظر مرتبط با مباحث ما به قضیه می‌نگریم.

ارتباط مستقیمی میان «بهای جان انسان‌ها» و «نوع حکومت‌ها» وجود دارد. اصلاً یکی از شاخص‌های اساسی برای اینکه به ماهیت یک حکومت پی ببریم و بدانیم آن حکومت را در کدام زمره باید برشمرد، بهایی است که خون شهروندان دارد. هر قدر جان آدم‌ها گران‌تر و ریختن خونشان پیامدبارتر باشد، آن حکومت به معیارهای مردم‌سالارانه، حاکمیت قانون و عدالت اجتماعی نزدیک‌تر است، و هر قدر جان آدم‌ها بی‌ارزش‌تر، ریختن خونشان آسان‌تر و آدمکشی تعمدی و سهوی مأموران حکومت راحت‌تر و پربسامدتر باشد، آن حکومت از حاکمیت مردم، حاکمیت قانون و عدالت اجتماعی دورتر است. در نهایت، جایی که آدم‌ها «مرگ‌ارزان» می‌شوند و می‌شود آن‌ها را کرور کرور کشت، با حاکمیتی توتالیتر روبروییم. (البته مروجان مرگ‌ارزانی همیشه حاکمان نبوده‌اند، جنبش‌های ایدئولوژیک حاشیه‌ای نیز یکی از عاملان اصلی مرگ‌ارزان شدن انسان بوده‌اند.)

نقطۀ نهایی این طیف رژیم‌های کمونیستی و فاشیستی بودند که جان آدم‌ها را به کمترین بهای ممکن رسانده بودند؛ تا جایی که برای کشتن آدم‌ها به سند و مدرک نیاز نداشتند، فقط باید «اراده می‌کردند». فرد در برابر حکومت چنان بی‌ارزش بود که می‌شد به هر بهانه‌ای دسته‌ای از مردم را برای گرم کردن تنور حکومت سینۀ دیوار گذاشت. این رژیم‌ها از هیچ‌چیز بیش از این بیزار نبودند که به نفس انسان اهمیت داده شود. نفس انسان بی‌ارزش است. ارزش او تنها در این است که چقدر تابع حکومت و مصالحش است. دفاع از جان انسان‌ها، گران کردن بهای خون و معرفی جان انسان به عنوان «اساسی‌ترین ارزش»، منفورترین گزاره‌ها نزد حکومت‌های توتالیتر بود. البته این نوع حکومت‌ها برای تثبیت مرگ‌ارزان شدن (که پیچ‌ومهرۀ حکومتشان است) پیوسته شرایط مادی و معنوی لازم را هم فراهم می‌آوردند: شرایط معنوی ایدئولوژی و تبلیغات بود و شرایط مادی جنگ و درگیری. جنگ بهترین ابزار برای مرگ‌ارزانی است. جامعه‌ای که بهترین فرزندانش سر می‌بازند، به بوی خون خو می‌کند.

بنابراین، کسانی که امروز در آمریکا اعتراض می‌کنند، بهای خون را بالا می‎برند. هرچه خون ریخته‌شده بهای گزاف‌تری برای دستگاه حاکم داشته باشد، امکان حاکمیت مردم بر مردم، مهار دستگاه بوروکراتیک و مهار قدرت «مأمور قانون/حکومت» بیشتر می‌شود. البته از دیگر سو، چنانکه ذکر شد، اینکه ریختن یک خون می‌تواند کشوری را چنین به آشوب کشد، خود نشان بهای گزاف خون در آنجا و در مرتبۀ بعد شاخصی برای آن حکومت است. اگر تاریخ عصر جدید را از ظهور اومانیسم تا امروز مرور کنیم، بهای خون و جان آدم‌ها دائم افزون شده است. بنابراین، باید از «بهای گزاف خون» به منزلۀ دستاورد بشر و خمیرمایۀ اصلی حاکمیت انسانی مدرن دفاع کرد. ایدئولوژی‌های آدمخوار همیشه از یک چیز بیزار بودند: ارزش قائل شدن برای نفس انسان.

دختر نوجوانی که از صحنه فیلم گرفت و جهان را شوکه کرد، امروز تحت فشار است! اما نه به این دلیل که چرا فیلم گرفت، چه نقشه‌ای در سر داشت یا آن ساعت آنجا چه می‌کرد! بلکه به این دلیل که به او می‌گویند چرا مداخله نکرد! چرا جلوی پلیس را نگرفت!

در پیوست نسخۀ کامل ویدئوی آن دختر را ببینید. البته دلخراش است!

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«آن روی سکه...»

یک آدم بی‌اعصاب که شاید از معترضان هم خوشش نمی‌آمده، گویا به دلیل گیر کردن در ترافیک اعتراضات قاطی می‌کنه و از ماشین پیاده می‌شه و تیروکمانی (که معلومه بیشتر به درد تفریح می‌خوره تا شکار) درمی‌آره و معترضان رو تهدید می‌کنه. ببینید چه اتفاقی می‌افته...

این معترضان به خشونت‌ورزی پلیس اعتراض دارند!

گمان کردم دیدن این دست ویدئوها هم در تکمیل پست قبل لازمه. پست قبل رو اینجا بخونید: «هشت دقیقه و چهل‌وشش ثانیه تا مرگ»

(بابت فحاشی ویدئو شرمنده)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«چه؟»

این هم نظر دریادار امیر سیاری دربارۀ فیلم «چ» ساختۀ حاتمی‌کیا.

دریادار سیاری که در ۱۳۵۳ به ارتش پیوست، از ۱۳۸۶ تا ۱۳۹۶ فرمانده نیروی دریایی ارتش بود. حالا ما از جنگ چیزی نمی‌دونیم، ولی دریادار سیاری مرجع خوب و معتبری است... دریادار سیاری دربارۀ ولی‌الله فلاحی که فرمانده نیروی زمینی ارتش بود صحبت می‌کند.

پست موقت
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«اعتراف کن رفیق توکا!»


وقتی در دادگاه به خیانت و جاسوسی متهم شد و بوی اعدام به مشامش رسید، مبهوت می‌گفت: «همه‌چیز برایم عین کابوس است». آری کابوس بود؛ کابوسی راستین در دنیایی که خود در ساختنش نقش اساسی داشت. آنقدر شکنجه شده بود که به همۀ گناهان نکرده اعتراف کرده بود. مردی که به ناپلئون سرخ معروف بود و همیشه دشمنانش را شکست داده بود، اکنون در تلۀ رفقایش از مرگ گریزی نداشت. حکم اعدام صادر شد و آن کابوس با تیر خلاصی که در سرش زدند تمام شد. جنازه‌اش را سوزاندند و خاکسترش را گمنام دفن کردند. جانشین وزیر دفاع بود، خوش‌سیما و خلاق، نوآور و محبوب بود... همین‌ها بس بود تا استالین دسیسه‌ای برای کشتنش بکشد. این داستان ژنرالی است که بیشترین سهم را در تثبیت نظامی شوروی داشت: میخائیل توخاچِفسکی. سرنوشت او مشتی است نمونۀ خروار برای شناختن ارعابی که افعی‌وار در رگ‌های تن شوروی می‌چرخید و جان می‌ستاند.

میخائیل در جوانی آموزش افسری دید و همان موقع می‌گفت: «اگر در سی سالگی ژنرال نشوم، خودکشی می‌کنم!» برای رسیدن به این آرزو با مرگ گلاویز شد. با آغاز جنگ جهانی اول به عنوان افسری دون‌پایه راهی جنگ شد. چنان رشادتی از خود نشان داد که به سرعت هشت نشان لیاقت گرفت. سرانجام به اسارت آلمانی‌ها درآمد، اما بارها از اسارتگاه گریخت و آلمانی‌‌ها دوباره و چندباره او را گرفتند، زندانش را تغییر دادند و سرانجام به ایمن‌ترین زندان بردند. آنجا مدتی با ژنرال دوگل، جوانی فرانسوی که چهار دهۀ بعد رئیس‌جمهور مقتدر فرانسه شد، همبند بود. میخائیل فرانسوی صحبت می‌کرد و این همبندان فرانسوی به او می‌گفتند «توکا» و بعدها در روسیه هم به توکا معروف شد.

در اسارت بود که شنید در کشورش انقلاب شده: «انقلاب روسیه». از مارکسیسم و بولشویسم هیچ نمی‌دانست اما به لنین اعتماد داشت، زیرا معتقد بود روسیه را با مشت آهنین می‌توان یکپارچه نگاه داشت و این ویژگی را لنین و رفقایش داشتند. دلش پر می‌کشید که به خانه رود تا در سرنوشت روسیه مشارکت کند. آخر هم فرار کرد، این بار موفقیت‌آمیز. دور اروپا را از سوییس تا لندن چرخید تا به میهن برسد.

توکای ۲۵ساله وقتی به روسیه رسید بی‌آنکه خطی مارکسیسم بداند، به یکی از بهترین فرماندهان کمونیست‌ها در ارتش سرخ تبدیل شد. هدف اقتدار روسیه بود و این هدف هر وسیله‌ای را توجیه می‌کرد. در پی انقلاب جنگ داخلی درگرفته بود و او اکنون با ارتش سفید (مخالفان انقلاب) می‌جنگید. به زودی کار به دوئل با ژنرال‌های بزرگ ارتش سفید رسید: اول کولچاک و بعد دِنیکین و ورانگل را شکست داد. توکا، این ناپلئون سرخ، پیروز بزرگ جنگ داخلی روسیه بود.

از آن پس در بالاترین رستۀ نظامی شوروی صاحب مقام بود. ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۸ رئیس ستادکل ارتش بود. اما از همان اول رابطۀ خوبی با استالین نداشت. حتی وقتی رئیس ستادکل بود استالین قصد داشت با شکنجۀ چند نفر و گرفتن اعتراف دروغین علیه توکا، او را حذف کند. اما استالین آن زمان هنوز رژیم توتالیترش را علم نکرده بود و توکا هم چنان محبوب بود که این دسیسه پرخطر بود. اما ده سال بعد اوضاع عوض شده بود و اینک زمان انتقام و پاکسازی بزرگ بود.

توکا در مه ۱۹۳۷ وقتی در تعطیلات بود، در قطار بازداشت شد. اتهام: «هدایت یک سازمان ضدشوروی در ارتش» و «جاسوسی برای قدرت بیگانه». استالین چنان درگیر پروندۀ حذف توکا بود که به مراسم خاکسپاری مادرش نرفت. همۀ آن اعتبار و رشادت‌های توکا، همۀ تلاش‌هایش برای مدرن کردن و ارتقای ارتش هیچ‌وپوچ بود... از این پس شکنجه سرنوشت را رقم می‌زد. همین که آثار خون بر برگۀ اعترافات توکا باقی است نشان می‌دهد بر او چه گذشته است.

او که یکی از چهار مارشال شوروی بود و هفت ژنرال دیگر به مرگ محکوم شدند. اما این تازه ناقوس آغاز پاکسازی بزرگ در ارتش سرخ بود. در پی آن ۱۳ ژنرال دیگر و حدود پنج هزار افسر اعدام شدند (معادل ۴۵ درصد درجه‌داران ارتش سرخ!) حتی از آن ۸ قاضی که توخاچفسکی را به اعدام محکوم کردند، ۶ نفرشان در دو سه سال بعد اعدام شدند! کل خانوادۀ توخاچفسکی نیز بازداشت و زندانی شدند. دو برادر و یک خواهرش هم اعدام شدند و همسرش نیز همین سرنوشت را داشت.

توکا در بازداشت جزوه‌ای ۳۰۰ صفحه‌ای نوشت و پیش‌بینی کرد آلمان در ۱۹۴۱ به شوروی حمله خواهد کرد ــ که همین هم شد. تاریخ‌نگاران کمونیسم‌دوست یا استالین‌دوست در افسانه‌ای ابلهانه تمام این خون‌ها را با این ادعا توجیه می‌کنند که اگر استالین نبود شوروی از آلمان شکست می‌خورد. اما کدام عقل سلیم چنین یاوه‌ای را می‌تواند بپذیرد! آیا کشتار ۴۵ درصد افسران زبده در آستانۀ جنگ بدترین ضربه به توان دفاعی کشور نیست؟

در تکمیل این پست را بخوانید: «زندگی در یک‌قدمی جوخۀ اعدام»

مجموعه پست‌هایی را دربارۀ استالینیسم اینجا بیابید: «استالینیسم»

مهدی تدینی

#شخصیتها #استالین #شوروی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غارت

توصیه می‌کنم این ویدئو رو که از هلیکوپتر گرفته شده است ببینید... صحنه‌های عجیبی است. اینجا منهتن (نیویورک) است و این فروشگاه که غارت می‌شود از مجموعه فروشگاه‌های زنجیره‌ای مِیسیز (Macy's) است. به جزئیات و رفتارهای تک‌تک افراد دقت کنید... به این‌که هر کسی چیزی زیر بغل می‌زند و شتابان می‌رود...


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار سوم: «کلبۀ عمو تام» (برده‌داری و جمهوری آمریکا)

پنجشنبه، ۲۲ خرداد، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار سوم به برده‌داری در آمریکا می‌پردازم و تحولات آمریکا پس از انقلاب و استقلال را شرح می‌دهم. این دو بحث پلی می‌شود برای اینکه در گفتار چهارم به «جنگ داخلی آمریکا» بپردازیم. در این میان، مقارن شدن رخدادهای امروز آمریکا با این بحث ما جالب است...

با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول و دوم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«آمریکا کشوری نژادپرست است؟»


اگر بخواهیم بر مبنای باورها و ادعاهای معیوبی که در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی دربارۀ جامعۀ آمریکا مطرح می‌شود داوری کنیم، باید پرسید آیا انتخاب اوباما به عنوان رئیس‌جمهور آمریکا انتخابی نژادپرستانه بود؟ به عبارت دیگر: اگر سیاهپوستان آمریکا به اوباما به دلیل رنگ پوستش رأی داده باشند، مرتکب عملی نژادپرستانه شده‌اند؟ بهتر است این پرسش را اینجا پاسخ ندهیم تا ما هم به ورطۀ ارزیابی‌های شتابزده و عوامانه نیفتیم و به جای آن قدری تأمل کنیم و آمار و ارقام واقعی را بررسی کنیم...

پیش از هر چیز باید بگویم چنان دربارۀ نژادپرستی در آمریکا سخن می‌گویند که انگار این کشور ۲۰ درصد جمعیت سفیدپوست و ۸۰ درصد سیاهپوست دارد و این اقلیت سفیدپوست آن اکثریت مطلق سیاه را به صلابه کشیده‌اند! یادآوری می‌کنم طبق آمار ۲۰۱۸ حدود ۴۱ میلیون آمریکایی آفریقایی‌تبار (آفرو‌ـ‌امریکن) در آمریکا زندگی می‌کنند که می‌شود حدود ۱۲.۷ درصد از کل جمعیت. اما چطور می‌توان با این قطعیت و خشم از «نژادپرستی» در آمریکا سخن گفت وقتی یک آفریقایی‌تبار از میان همین ۱۲ درصد تا همین چند سال پیش دو دوره رئیس‌جمهور بود؟! و فقط این مورد نیست: در مجلس نمایندگان کنونی آمریکا ۵۶ نمایندۀ سیاهپوست حضور دارند که می‌شود معادل ۱۲.۹ درصد (برابر با درصد جمعیتی آنها). در دیوان عالی آمریکا نیز به عنوان بالاترین نهاد قضایی از ۹ عضو، یک نفر سیاهپوست است (برابر با ۱۱ درصد). فقط در مجلس سنا تعداد نمایندگان سیاهپوست به شکل فاحشی کمتر از درصد جمعیتی‌شان است، اما حتماً می‌دانید که نمایندگان سنا نیز انتخابی‌اند (و نه انتصابی) و از سوی پارلمان‌های ایالتی انتخاب می‌شوند (هر ایالت دو سناتور).

اینک برویم به سراغ دو انتخاباتی که اوباما به عنوان یک آمریکایی آفریقایی‌تبار در آن پیروز شد. اوباما در دور اول ریاست‌جمهوری خود در انتخابات نوامبر ۲۰۰۸ بر جان مک‌کینِ جمهوری‌خواه پیروز شد، با ۵۲.۹ درصد آرا در برابر ۴۵.۷ درصد (درصد مشارکت ۵۸.۲). از میان سیاهپوستانی که در آن انتخابات رأی دادند، چند درصدشان به اوباما رأی دادند؟ پاسخ: ۹۵ درصد! همین نسبت‌ها چهار سال بعد هم تکرار شد. اوباما در ۲۰۱۲ بر میت رامنی جمهوری‌خواه پیروز شد، با ۵۱.۱ درصد آرا در برابر ۴۷.۲ (میزان مشارکت عمومی ۵۹ درصد). از میان سیاهانی که در آن انتخابات شرکت کردند، ۹۳ درصد به اوباما رأی دادند. در ظاهر امر سیاهان آمریکا به رنگ پوست اوباما رأی دادند، اما این برداشت فقط در مورد درصد ناچیزی از این رأی‌دهندگان سیاهپوست درست است، زیرا سیاهان آمریکا به طور سنتی به دموکرات‌ها رأی می‌دهند؛ در انتخابات‌های پیشین و پسین نیز همواره هشتاد تا نود درصد سیاهان به نامزد دموکرات رأی داده‌اند. بنابراین، فقط درصد کوچکی (حدود ده درصد) ظاهراً به خاطر رنگ پوست اوباما به او رأی داده‌اند.

اما آیا آمریکا کشوری نژادپرست است؟ پاسخ به این پرسش مفصل است. در تاریخ آمریکا از پیدایش آن تا به امروز سیاهان فراز و فرود فراوانی را پشت سر گذاشته‌اند. از آن روزگار تیره و شرم‌آور برده‌داری تا پیش از جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۵) تا پس از الغای برده‌داری که تبعیض علیه سیاهان ماند تا اینکه جنبش حقوقی مدنی سیاهان در آمریکا پس از نبردی سخت، فرسایشی و دلیرانه در دهۀ ۱۹۶۰ موفق شد مبانی حقوقی تبعیض نژادی را برچیند. مسئله این است که مشکل سیاهان آمریکا دیگر «سیاسی» نیست؛ بلکه مسئله اجتماعی و فرهنگی است. یعنی از جهت ساختارها و قوانین سیاسی تبعیضی وجود ندارد، اما جامعۀ آفرو‌ـ‌امریکن پس از دهه‌ها هنوز نتوانسته جایگاه اجتماعی و طبعاً اقتصادی خود را چندان ارتقا بخشد. درآمد سرانۀ سیاهان حدود ۶۵ درصدِ درآمد سرانۀ سفیدپوستان اروپایی‌تبار است. آفریقایی‌تباران از جهت فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی عموماً در جایگاه زیر طبقۀ متوسط مانده‌اند. پیوسته ۸ درصد آفریقایی‌تباران در زندانند و این یعنی نرخ بزهکاری میانشان بالاست.

همۀ اینها روی هم یعنی کسانی که شعارهای «سیاسی» علیه نژادپرستی در آمریکا می‌دهند، کلاً آدرس غلط می‌دهند. همانقدر که غارت کردن فروشگاه‌ها از سوی یک اقلیت به حرفِ حقی که معترضان می‌زنند آسیب می‌زند، شعارها و سوءاستفاده‌های سیاسی غلط نیز به فهم درست مشکل و تلاش برای رفع آن آسیب می‌زند؛ این غارتگری نظری شبیه آن غارتگری عملی است.

و دو نکتۀ پایانی:

یک: پیش‌تر در نوشتاری با عنوان «هشت دقیقه و چهل‌وشش ثانیه» شرح دادم چرا قاطعانه باید به قتل جورج فلوید واکنش نشان داد، اما به این پروپاگاندای سیاسی دربارۀ نژادپرستی در آمریکا بدبین و مشکوکم.

دو: از قضا در گفتار لایو بعدی‌ام دربارۀ تاریخ آمریکا به موضوع برده‌داری در آمریکا می‌پردازم که می‌توانید در صفحۀ اینستاگرام بنده پیگیری کنید.

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«همدیگر را می‌خوریم و تمام می‌شویم...»


نیروی ما صرف خنثی کردن همدیگر می‌شود. مورچگانی شده‌ایم که تکه‌نانی را هر یک به سویی می‌کشد. نیروهایمان روی هم نیست، علیه هم است. یکی می‌ریسد و دیگری پنبه می‌کند. و این پنبه‌کردنِ ریسیده‌ها دوجانبه است. همین‌که یکی چند خشتی روی هم نهاد، دیگری با لگد ویرانش می‌کند و این لگدمالی دوسویه است. در بُرهه‌ای هستیم که دو اَبَرنیروی تاریخی دائم در کار خنثی کردن همدیگرند: سنت و مدرنیته.

سال ۹۷ مطلبی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم بحران به سرشت جامعۀ ایرانی بدل شده است. بحران دیگر عارضی (بیرونی) نیست، بلکه ماهوی (ذاتی/درونی) است و این مسئله هرگز صرفاً سیاسی نیست؛ گرچه سیاست میدان این کشاکش است. دلیل این بحران دعوای قدیمی میان سنت و مدرنیته است. اما مگر این حرف جدید است؟ همیشه در همۀ جوامع نبردی میان سنت و مدرنیته (تجدد/نوگرایی) وجود داشته است. آری، این دعوا همیشگی است، اما مسئلۀ ما شدت و بُرهۀ آن است. ما در مرحلۀ خاصی از دعوا میان سنت و مدرنیته‌ایم که باعث خودفلج‌سازی وخیمی شده است. این مرحله از دعوا را چنین تعریف کردم: توازن قوای فرساینده‌ای میان سنت و مدرنیته برقرار شده است؛ به این شکل که نه بخش سنت می‌تواند حریف بخش مدرن جامعه شود و نه بخش مدرن می‌تواند حریف بخش سنتی شود. این دو نیرو برای حفظ بقا علیه همدیگر می‌جنگند. نتیجه این می‌شود که نیروی هر یک به جای آنکه صرف خودشکوفایی شود، صرف خنثی‌سازیِ آن دیگری می‎شود.

هر یک از این دو نیروی سنت و مدرنیته نیز در جایی سنگر گرفته‌اند: سنت پایگاه اصلی قدرتش در دولت/حکومت است و در مقابل، مدرنیته جامعه را سنگربه‌سنگر فتح می‌کند. حکومت روزبه‌روز بیش از پیش از جانب جامعۀ مدرن‌شونده احساس خطر می‌کند. پس باید جلوی جامعه را بگیرد. سنت در کشاکش انقلاب توانست قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و ساختارهای سیاسی را به شکل مطلوب خود درآورد. آن زمان بخش مدرن جامعه (که جناح چپ‌گرای آن در انقلاب هم سهیم بود) اقلیتی کم‌توان بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. اما جبر زمانه با چرخش نسل‌ها و تغییر انگاره‌ها بخش مدرن را فربه کرد، و اینک بخش مدرن که دستش هم به قدرت سیاسی نمی‌رسید، کوشید تا می‌تواند جامعه را فتح کند تا سپس هرگاه خواست بتواند برای تسخیر قدرت خیز بردارد. مدرنیته زیست اجتماعی را تا می‌تواند تغییر می‌دهد. هرچه را می‌تواند از محتوای خود پر می‌کند و فُرم جدیدی می‌بخشد، اما دستش به سیاست نمی‌رسد.

بعید است رخدادی سیاسی در چند دهۀ اخیر بیابید که در این قاب نگنجد. هر جا دعوایی بالا گرفت، در اصل و در زیر لایۀ سیاسی ظاهری، همین دعوا بود: دعوای «مدرنیتۀ سنگرگرفته در جامعه» و «سنت سنگرگرفته در دولت». هرجا مدرنیته با سپاه اجتماعی خود سنگری سیاسی را فتح کرد، توان طرف مقابل باید صرف خنثی کردن آن می‌شد. شطرنجی فرسایشی که انتخابات به انتخابات، میدان به میدان ادامه داشت. هر چه این می‌ساخت دیگری خراب می‌کرد و هر چه آن می‌ساخت این دیگری فرومی‌پاشاند. چنانکه ظهور اصلاح‌طلبی را می‌توان مدیون وامی دانست که بخش مدرن جامعه به اصلاح‌طلبان داد، به امید اینکه بتواند با بازوی سیاسی اصلاحات دولت را قسط به قسط (انتخابات به انتخابات) به شکل مطلوب خود درآورد. اما حریف هم بیکار نمی‌نشست!

ظهور احمدی‌نژاد را هم دقیقاً می‌توان در همین چارچوب فهمید. جناح سنتی که از دست بخش مدرنیته‌دوست جامعه عاصی شده بود، به مردی نیاز داشت تا بخش سنتیِ خاموش جامعه را که حوصلۀ سیاست‌ورزی نداشت، بیدار کند. محمود این خدمت را به جناح سنتی کرد که شهر به شهر رفت، به دورافتاده‌ترین، متروک‌ترین، فراموش‌شده‌ترین و خواب‌ترین نقاط ایران سر زد تا بخش دیگری از جامعه را بیدار کند و در پشتیبانی از سنت به صحنه آورد تا بخش مدرن را سر جایش بنشاند. اما از دل همین تلاش هم بزرگ‌ترین دعوای سیاسی پس از انقلاب در هشتادوهشت شکل گرفت که نمی‌توان منکر «اجتماعی بودن» آن شد.

کسی نتوانست این دو، یعنی قوای مدرن و سنتی را با هم آشتی دهد، بساط آشتی هم همیشه پیش از آنکه پهن شود جمع شده است. اما آنچه نگران‌کننده است، توازن قوا میان این‌هاست. دو کشتی‌گیرند که سرشاخند و زورشان به هم نمی‌رسد. سنت پشتوانۀ سیاسی دارد و قوی است، اما از آن سو جامعۀ مدرنیته‌جو فراخ و بی‌کران ــ و در نتیجه در چشم حریف، ترسناک و برانداز ــ به نظر می‌رسد. هیچ دولتی نمی‌تواند جامعه را مهار کند، مگر اینکه توتالیتر شود و هزینۀ توتالیتر شدن بسیار بالاست. این است که تنها راه را دو طرف در مقاومت در برابر همدیگر یافته‌اند. در این میان تنها راه آمیزه‌سازی و کنار آمدن با همدیگر است، وگرنه همدیگر را می‌خوریم و تمام می‎شویم...

پی‌نوشت: یک بار در نشستی سخنرانی کوتاهی دربارۀ مفهوم «جامعۀ بحران» داشتم که می‌توانید اینجا بشنوید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«اعدام در سرزمین آفتاب تابان»


ژاپن همواره و در بسیاری زمینه‌ها سوژۀ مطالعاتی جالب و مفیدی است. چه در بحث توسعه و چه در مباحث سیاسی و اجتماعی و البته فرهنگی. یکی از این موارد نظام کیفری ژاپن است و در این نوشتار می‌خواهم فقط به مسئلۀ اعدام در ژاپن بپردازم. ژاپن یکی از کشورهایی است که مجازات اعدام در آن همچنان انجام می‌شود. شیوۀ اجرا با طناب دار است، اما دستگاه قضایی ژاپن رفتار عجیب و خاصی در اجرای مجازات اعدام دارد که فارغ از تأیید یا رد درخور توجه و مطالعه است.

ابتدا در مقدمۀ کوتاهی یادآوری کنم، از ظهور عصر روشنگری ــ یعنی عصری که برخی اندیشمندان روشن‌اندیش کوشیدند خردورزی را به مبنایی برای سازماندهی جامعه و دولت تبدیل کنند ــ دربارۀ اینکه آیا مجازات اعدام باید انجام شود یا نه بحث درگرفت. اما اکثریت اندیشمندان روشنگری نیز همچنان مدافع اعدام بودند (از جمله جان لاک، منتسکیو، کانت، هگل، روسو) و اقلیتی نیز مخالف آن بودند (مانند لسینگِ آلمانی). ارتباط مستقیمی میان توسعۀ سیاسی و مجازات اعدام وجود نداشت؛ چنان‌که پیش از انقلاب فرانسه برخی شهریاران اروپا مجازات اعدام را برچیدند، اما ژاکوبن‌های دموکرات در انقلاب فرانسه آن‌قدر گردن زدند که دیگران هم مجازات اعدام را برگرداندند. یا از قضا در قرن بیستم جنبش‌هایی که خود را انقلابی، پیشرو و ضدارتجاع می‌نامیدند، از ابزار اعدام به شکل بی‌حساب‌وکتاب برای یکدست کردن قدرت بهره بردند. به هر روی برچیدن اعدام فرایندی دویست ساله با فراز و فرودی فراوان است که بحث آن باشد برای نوشتاری دیگر. ضمن اینکه نفس برچیدن اعدام نیز همه‌جا پرمناقشه بوده و خیلی زود به دامنۀ مباحث فلسفی و الهیاتی کشیده می‌شود. و اما ژاپن...

ژاپن برای آدمکشی و جنایت منجر به آدمکشی مجازات اعدام دارد، اما از ۱۹۴۵ تاکنون فقط حدود ۶۰۰ مورد اعدام انجام داده است. طبق یک نظرسنجی که در ۲۰۰۹ انجام شده، ۸۵ درصد ژاپنی‌ها با مجازات اعدام موافق بودند (و ۵ درصد مخالف). در نظرسنجی دیگری که ۲۰۱۵ انجام شد، ۸۰.۳ درصد موافق (۹.۷ درصد مخالف) اعدام بودند. جدای از اینکه چطور تعداد اعدام اینقدر اندک است، شیوۀ اجرای آن نیز به گونه‌ای است که نفس اعدام را به مراتب ترسناک‌تر می‌کند. در بیشتر موارد فاصله میان اجرای جرم و اجرای اعدام چند دهه طول می‌کشد! برای مثال فرد در جوانی مرتکب جرمی شده است که مجازاتش اعدام است، اما عملاً در اواخر میانسالی پس از چند دهه اعدام می‌شود. گاهی هم فرد محکوم به اعدام آنقدر در انتظار اجرای حکمش می‌ماند که به مرگ طبیعی می‌میرد! مانند مورد تومیاما تسونکی (Tomiyama Tsuneki) که ۳۶ سال منتظر اجرای حکم اعدامش ماند تا اینکه در سپتامبر ۲۰۰۳ در ۸۶ سالگی به مرگ طبیعی مرد!

البته این را هم اضافه کنم که از وقتی حکم اعدام برای فرد صادر می‌شود، او در سلول انفرادی می‌ماند، فقط اجازه دارد سه کتاب داشته باشد، روزی نیم‌ساعت هواخوری و بدون هیچ‌گونه ملاقات. حال در نظر بگیرید انتظار چند دهه‌ای برای اجرای حکم اعدام چه شکنجۀ سختی است. افزون بر این، هیچ‌کس از زمان اعدام خبر ندارد، نه خود محکوم و نه بستگان و وکلایش. فرد محکوم دقایقی پیش از مرگ متوجه می‌شود راهی چوبۀ دار است و دیگران پس از اعدام مطلع می‌شوند. البته این سلول‌نشینی چند دهه‌ای گاهی به فرجام عجیبی می‌رسد، مانند پروندۀ ایوائو هاکامادا (Iwao Hakamada) بوکسوری که ۱۹۶۶ به اتهام دزدی منجر به قتل چند نفر بازداشت و به اعدام محکوم شد. او ۴۸ سال در سلول ماند، حتی در ۲۰۱۱ در کتاب گینس رکورددار بیشترین دوران حبس در سلول انفرادی شد، اما سال ۲۰۱۴ در پی گشایش دوبارۀ پرونده‌اش و انجام تست دی‌ان‌ای تبرئه شد و در ۷۸ سالگی آزاد شد...

پروندۀ معروف دیگر، متعلق به نوریو ناگایاما (Norio Nagayama) بود که در ۱۹۶۸ وقتی ۱۹ سال داشت ــ سن بلوغ قضایی در ژاپن ۲۰ سالگی است ــ مرتکب چند فقره دزدی و قتل شده بود. او ۱۹۶۹ بازداشت شد و بیست سال طول کشید تا حکم اعدامش قطعی شد. در این اثنا او سواد ناچیز خود را در سلول بهبود بخشید، حقوق و سیاست خواند و نویسنده شد. چند کتاب رمان و شعر منتشر کرد که دو رمان او پرفروش شد («پل چوبی» و «اشک‌های نادانی»). در ۱۹۹۷، هفت سال پس از قطعی شدن حکم، بدون اطلاع قبلی اعدام شد.

در نهایت بگویم، در ژاپن از ۱۹۹۳ تا به امروز ۱۳۲ نفر اعدام شده‌اند. دلیل این تعداد پایین این است که یک فقره قتل به سادگی باعث صدور حکم اعدام نمی‌شود و قاتل باید مرتکب جنایات دیگری، مانند تجاوز و دزدی، یا مرتکب چند فقره قتل شده باشد تا اعدام شود.

در نوشتاری مرتبط با بحث اعدام بنگرید به این پست:

▪️«دستگاه اعدام»

مهدی تدینی

#ژاپن، #اعدام
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سیاست یا اقتصاد؟ مسئله این است!»


در دنیای مدرن «سیاست پادوی اقتصاد است». یعنی سیاست مانند ماشین جاده‌صاف‌کن است که سنگلاخ‌ را همواره می‌کند و موانع را از میان برمی‌دارد تا اقتصاد بتواند با سرعت بیش‌تر و به مقاصد بیش‌تری برود. می‌توان در این باره بحث کرد که سیاست «تا چه انداز» پادوی اقتصاد است تا به ورطۀ اقتصادباوری رادیکال نیفتیم، اما اگر کلیت این اصل زیر سوال رود، نتیجه این می‌شود که سیاست بر اقتصاد اولویت می‌یابد؛ یعنی سیاست سوار بر اقتصاد می‌شود و طبق میل و منافع خود از آن بیگاری می‌کشد.

گاهی هم کار به جایی می‌رسد که اقتصاد به چهارپای بی‌زبان سیاست و سیاستمداران بدل می‌شود. تا می‌توانند از اقتصاد سواری می‌گیرند و به هر منزلی می‌رسند، افسار آن را به زمین می‌کوبند و یابوی زبان‌بسته باید در دایره‌ای به شعاع افسارش علف تازه پیدا کند یا از علوفۀ اهدایی ارباب شکمش را پر کند. بر کسی پوشیده نیست که در این دوگانۀ سیاست و اقتصاد، ما اولویت را به کدام داده‌ایم و در چه مرحله‌ای به سر می‌بریم. برای درک این تمایز می‌خواهم مثالی تاریخی و شاهدی خارجی بیاورم.

در سال‌های نخست قرن چهاردهم شمسی ــ که اکنون در واپسین سال آنیم ــ ایران دورۀ پرتلاطمی را پشت سر می‌گذاشت که پایانش برآمدن رضاخان و تغییر سلطنت بود. جنگ جهانی اول تمام شده بود (۱۲۹۷ شمسی)، کودتایی رخ داده بود (اسفند ۱۲۹۹) و احمدشاه جوان تسلط و اقتدار شاهانۀ لازم را نداشت و حریف سیاستمداران ریش‌سفید و نظامیان نوخاسته نمی‌شد. ناگزیر منش دموکراتیک پیشه کرده بود و با شعار پایبندی به قانون‌اساسی فقط سلطنت می‌کرد و راهی اروپا می‌شد. اواخر ۱۳۰۲ بی‌مقدمه زمزمه‌هایی برای ایجاد جمهوری برخاست و با حمایت روزنامه‌ها به صدای مسلط تبدیل شد. پیشاپیش هم معلوم بود برندۀ نهایی برپایی جمهوری چه کسی خواهد بود و آتاتورک آیندۀ ایران کیست. در نهایت بحث جمهوری با مقاومت مخالفان جمهوری در مجلس به رهبری مدرس شکست خورد. البته اگر این را شکستی برای رضاخان و طرفدارانش بدانیم، می‌دانیم که مقدمۀ پیروزی بزرگ‌تری شد.

اما اصل این قضیه و جزئیاتش را کنار نهیم. دوربین را از مجلس و سیاستمداران ایرانی بچرخانیم و نور صحنه را بر یک کارمند بلندپایۀ خارجی متمرکز کنیم که آن زمان به استخدام ایران درآمده بود و نقش مهمی در امور اقتصادی ایران ایفا کرد: دکتر آرتور میلسپو. این مستشار آمریکایی طبق قانون مصوب مجلس برای سامان دادن به امور مالی به ایران آمده بود و بالاترین مقام مالی ایران بود. او در آن سال‌ها هم بر اقتصاد ایران بیش از هر کسی تسلط داشت و هم رفته‌رفته با اوضاع سیاسی ایران به خوبی آشنا شد. او نمونۀ کسی است که در سنت آمریکایی تربیت شده و اقتصاد برایش در اولویت مطلق است و آنچه برایش مهم نیست سیاست و ساختارهایش است و اگر هم سیاست اهمیتی داشته باشد، در همین است که چه خدمتی می‌تواند به اقتصاد کند. مبنای او برای تحلیل نیز همین است. ببینید در زمانی که غوغای جمهوری در ایران به پا شد، او مطلقاً فارغ از «سیاست» و با اولویت مطلق به «اقتصاد» این جمهوری‌خواهی را چگونه ارزیابی می‌کرد.

میلسپو در میان آن غوغا می‌گوید اینکه عده‌ای برای شرکت در تظاهرات به نفع جمهوری کار را تعطیل می‌کنند، به اقتصاد مملکت ضرر می‌زند. دقیقاً چنین می‌گوید: «به دولت خاطرنشان ساختم تعطیل کردن ادارات مالی کشور به خاطر شرکت در تظاهرات سیاسی ضررهای جبران‌ناپذیری به اقتصاد و درآمد مملکت خواهد زد! چنانکه پس از بررسی درآمد آن سال متوجه شدیم مبلغ یکصد هزار تومان از درآمد تخمینی کسر آورده‌ایم.

نگرانی دیگر میلسپو این بود که با انعکاس اغراق‌آمیز این رخدادهای در مطبوعات خارجی ممکن است جذب سرمایه‌گذاری خارجی به خطر افتد. می‌گوید: «بعید نبود مردم ممالک دیگر این اوضاع را حمل بر عدم ثبات و وجود بی‌نظمی در ایران بنمایند.» می‌گوید آن زمان آمریکایی‌ها ایران را زیر نظر داشتند تا به ایران وام دهند و کشورهای دیگری هم برای سازندگی ایران ابراز علاقه کرده بودند. و از منظری مطلقاً اقتصادی چنین نتیجه می‌گیرد: «پس بهتر آن بود که در این موقعیت حساس از هر گونه تغییر جهت سیاسی خودداری شود و به عقیدۀ من اگر در این شرایط انتخابات ریاست‌جمهوری یا کابینه یا هر گونه جنبش سیاسی دیگری صورت می‌گرفت، مسلماً باعث انعکاس نامطلوب و انحراف جریان امور و ذهن مردم از توسعۀ اقتصادی و مالی مملکت می‌گردید.»

این بهترین مثال از نگرشی است که برای نفس سیاست هیچ ارزشی قائل نیست و ارزش هر سیاست و رخداد سیاسی را فقط بر حسب فواید اقتصادی آن می‌سنجد. وقتی گروهی به ساختارهای سیاسی می‌اندیشیدند، او به سود و زیان اقتصادی آن می‌اندیشید...

دو نوشتار دربارۀ میلسپو را در این لینک‌ها بخوانید:

▪️«خلقیات ایرانی از دید یک آمریکایی»
▪️«خوش آمدی آمریکایی!»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«قطار ایدئولوژی»


در کشورش انقلاب شده بود و خودش در نقطه‌ای دور گیر کرده بود. سخت مضطرب بود که مبادا این انقلاب به مسیری غیر از آنچه او آرزو داشت برود. باید خود را به خانه می‌رساند، از هر مسیر، از هر طریق، با کمک گرفتن از هر کسی، حتی اگر شده با کمک گرفتن از کشوری که با میهنش در جنگ بود. این حال و روز مردی بود که به زودی به نماد انقلاب و انقلابیگری در قرن بیستم تبدیل شد: «لنین».

در روسیه انقلاب شده بود (انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷) و او در سوییس بود. ده سال بود که از وطن دور بود. چهارمین سالی بود که جنگی جهانی گوشت و استخوان اروپا را می‌درید. می‌خواست به وطن باز گردد، اما همۀ راه‌ها بسته بود. برای رفتن به خانه باید از خاک کشورهایی رد می‌شد که با کشورش در جنگ بودند: آلمان و اتریش‌ـ‌مجارستان. انگار محال بود... اما دو ماه بعد، او و یارانش چمدان‌ها را بستند و با قلبی سرشار از امید سوار قطار شدند؛ قطاری که آلمانی‌ها ــ همان دشمنان روسیه ــ برای این روس‌های انقلابی تدارک دیده بودند. قطار پملپ‌شده بود و بی‌مشکل از خاک آلمان گذشت. دولت آلمان (در واقع ادارۀ عالی ارتش آلمان) ترتیبی داده بود تا لنین و یارانش به سوئد برسند و با دولت سوئد هم هماهنگ کرده بود تا اجازه دهد این انقلابی‌های دوآتشه از خاک سوئد به روسیه رسند.

همۀ این‌ها رخ داد. لنین و یاران انقلابی‌اش با مساعدت نظامیان و سیاستمداران آلمانی از خاک آلمان گذشتند و به روسیه رسیدند. همین هم باعث شد ضدانقلاب روسیه و حتی برخی انقلابی‌ها لنین را مهرۀ آلمانی‌ها می‌پنداشتند. پس از انقلاب فوریه دولتی موقت در روسیه سر کار بود. اما لنین و یارانش با این دولت سر سازگاری نداشتند، اتفاقاً یکی از دلایل دشمنی آن‌ها با دولت موقت این بود که این دولت قصد داشت جنگ را با آلمانی‌ها ادامه دهد. حتماً هم می‌دانید که لنین و یارانش به زودی این دولت موقت را سرنگون کردند و در «انقلاب دوم» (انقلاب اکتبر) حکومتی شورایی (شوروی) ایجاد کردند. چیزی هم نگذشت که آلمانی‌ها توانستند با کمی چانه‌زنی و کمی هم زور بازو معاهده‌ای ننگین (معاهدۀ بِرِست‌ـ‌لیتوفسک) به دولت لنین تحمیل کنند؛ صلحی که عملاً روسیه را مثله می‌کرد و پیروزی بزرگی برای آلمان در جبهۀ شرقی رقم می‌زد. بنابراین، پازل برای سُرایش یک تئوری توطئۀ پرطرفدار فراهم شد: لنین اصلاً مهرۀ آلمانی‌ها بود و آمده بود سر روسیه را ببرد!

اما این تئوری توطئه نیز یاوه‌ای چونان بقیۀ این دست تئوری‌هاست و نتیجۀ بی‌اطلاعی از دنیای نظریه‌ها و ایدئولوژی‌هاست. ماجرای «قطار لنین» را بهانه‌ای گرفتم تا به اندیشۀ پشت این قطار بروم؛ اندیشه‌ای که در این قطار به سوی تاریخ می‌تاخت؛ اندیشه‌ای که می‌گوید: «انقلاب بر هر چیز اولویت دارد»؛ می‌گوید: «جنگ داخلی بر جنگ خارجی اولویت دارد»؛ می‌گوید: «اول باید دشمن داخلی را نابود کرد و بعد دشمن خارجی را». اندیشه‌ای که می‌گوید: «مرزهای ملی را باید برداشت و جنگ‌های ملی را باید به جنگ‌های طبقاتی تبدیل کرد.» این گزاره‌های ایدئولوژیک مبنای عمل لنین و همۀ جریان‌های «مارکسیست‌ـ‎لنینیست» در طول هفتاد سال بعدی بود.

لنین و یارانش سوار قطاری شدند که اثبات اولویت جنگ داخلی (یعنی سرنگونی دشمن داخلی) بر جنگ خارجی بود. در اندیشۀ او همۀ ملت‌ها یک دشمن ــ فقط یک دشمن! ــ داشتند و آن «طبقۀ حاکمه» بود. از نظر آن‌ها طبقۀ زحمتکش یا پرولتاریا (با گشادترین و زمخت‌ترین تعریف ممکن!) میهنی ملی ندارد، بلکه میهنش طبقه‌اش است و همۀ طبقات پرولتاریا در همۀ کشورها در واقع با هم هموطنند. بنابراین در این نگرش، ناگهان و به رادیکال‌ترین شکل ممکن، «جنگ ملی» به «جنگی بین‌المللی» تبدیل می‌شود. جنگ میان روسیه و آلمان بی‌معناست! بلکه انقلابی‌های روس باید انقلاب کنند، تا دشمن مشترک مردم روسیه و آلمان را که فعلاً طبقۀ حاکم روسیه است، سرنگون کنند. فردا، یعنی پس از این پیروزی، نوبت به سرنگونی حاکمان بورژوای آلمان می‌رسد.

این اندیشه در سوت آن قطار طنین‌انداز بود؛ اندیشه‌ای که همۀ جبهه‌ها را در جهان به هم ریخت و البته واکنشی همین اندازه تند و رادیکال را نیز برانگیخت. حالا گروه دیگری نیز سر برآورد که آن‌ها هم فکر می‌کردند اول باید دشمنی داخلی، یعنی همین انقلابی‌های کمونیست را نابود کرد، زیرا این‌ها «ملت» را از درون متلاشی می‌کنند! این جریان جدید چه نام داشت؟ «فاشیسم». به این ترتیب دو جریان بزرگ در اروپا به قدرت رسیدند که هر دو «دشمن داخلی را دشمن‌تر از دشمن خارجی می‌انگاشتند». سرنوشت جهان را همین انگاره رقم زد...

اگر علاقه‌مندید در این باره بیشتر بدانید، ماجرای قطار لنین را در نوشتاری مفصل‌تر در پیوست شرح داده‌ام.

مهدی تدینی

#لنین، #انقلاب_روسیه #مارکسیسم
@traikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/14 21:00:39
Back to Top
HTML Embed Code: